عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۸
هر روز ز بهر دل بیحاصل من
آتش خیزد همی ز آب و گل من
در خاطرم ار خیال جنت گذرد
دوزخ شود آن خیال اندر دل من
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۹
یک چند دلافرامش از دنیا کن
اندیشه ز حال خسرو و کسرا کن
تا چند ازین قفس به آن یک رفتن
یکباره سفر به عالم بالا کن
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۰
یارب که بکوی خویش پابستم کن
وز باده جام نیستی هستم کن
دلگیرم ازین نهاد افسرده خویش
یک جرعه می عشق ده و مستم کن
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۱
یارب به که گویم اندرین دیر کهن
کز جان چه کشیده ام در این مدت من
بر روی غم دوست در دل بسته
و آنگه چو بلا نشسته در خانه تن
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۶
ای دیده زکات گیر نظاره تو
وز قید حیات رست بیچاره تو
آن عارض آتشین به خورشید نمای
تا جزیه دهی کند به رخسار تو
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۹
جان چون تن و تن چو جان کند قدرت تو
گوئی ز می آسمان کند قدرت تو
مرکز فلک وفلک شود مرکز خاک
آن روز که امتحان کند قدرت تو
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۳
هرتن که سرشت بد بود محضر او
ناچار همی بدی بکوبد در او
بنمای کسی را که ز اندیشه بد
سر دل او نشد قضای سر او
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۴
مستیم و خراب کنج میخانه تو
سرخوش همه از شراب پیمانه تو
گیرند اگر چه عاقلان خرده به ما
شادیم که خود شدیم دیوانه تو
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۶
در راه تو دیوانه شدن ما را به
سر گشته چو پیمانه شدن ما را به
زاهد چه دهی پند که بایاد رخش
از کعبه به بتخانه شدن ما رابه
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۸
دل در غمت از دو کون برداشته به
در مزرع جان تخم بلا کاشته به
این رخنه غم که دیده اش می خوانند
بی دوست بخاک محنت انباشته به
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۹
جز راه صفا بهیچ ره پای منه
زیرا که ره صفا ز هر راهی به
هر چیز بجز وفات دادند مگیر
هر چیز بغیر عشق خواهند مده
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۰
سر گشتگی دور زمان یعنی چه
این گردش هفت آسمان یعنی چه
آزاد چو از جهان بود دیوانه
دل بستن عاقل به جهان یعنی چه
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۲
من کیستم از خویش به تنگ آمده ای
دیوانه با خرد به جنگ آمده ای
دوشنبه به کوی یار از رشکم کشت
نالیدن پای دل به سنگ آمده ای
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۶
اشراق تو هستی ثمر بید کنی
از شعله همی کوثر امید کنی
این تار که عنکبوت بخت توتند
تا چند به هرزه دام خورشید کنی
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۸
ای دل ز چه از علم وسیطی نکنی
روی دل نفس در بسیطی نکنی
همدوشی عقل کل توانی لیکن
تو مرکز پستی و محیطی نکنی
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۰
ای دیده دگر خرد تباهی نکنی
با شعله هوای خانه خواهی نکنی
ای دل به ستم بسوز تا باردگر
عشق آتشی ار کند گیاهی نکنی
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۶
در ده می لعل لاله گون صافی
بگشای ز حلق شیشه خون صافی
کامروز ز جام می برون نیست مرا
یک دوست که دارد اندرون صافی
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۷
عمری بگذشت از آنکه در خواب شبی
از باده جام وصل حوری نسبی
تر شد لبم و هنوز چون یاد کنم
بیخود گردم چو مست جام طربی
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۹
هستی بتو قائم است و موجود توئی
در کعبه و در بتکده معبود توئی
گر قصد حرم کنند و گر سجده بت
معبود همه توئی و مقصود توئی
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۱ - مشرق النوار
بسم الله الرحمن الرحیم
فاتحه مصحف امید وبیم
نامه که آراسته چون جان بود
حمد خدا زینت عنوان بود
نسخه که دست خرد آرایدش
فاتحه از نام خدا بایدش
مشعله افروز نجوم یقین
کوکبه سوز خرد تیزبین
سرمه ده چشم عدم از وجود
نورده جبهه چرخ از سجود
رنگرز جامه نور از شعاع
آب ده گلشن جسم از طباع
رشته کش گوهر کان قدم
پرده در پردگیان عدم
چاره گر کار فروماندگان
باز پس آرنده ده راندگان
هستی سازنده افلاک کن
لوح دل از نقش غلط پاک کن
طرح کن دفتر شش مملکت
پایه نه غرفه نه منزلت
موجد هر ذره که گیرد وجود
بر در او نه فلک اندر سجود
عرصه هستی چمن باغ او
ناصیه دل رهی داغ او
داغ وی از ناصیه بیعت ستان
یاد وی از سینه جنایت ستان
حلقه او زینت گوش عقول
رحمت او بر دو جهانش شمول
کوکب ازو یافت هبوط و صعود
کامل ازو گشت عیار نقود
قالب جان را به هنر زنده کرد
حقه دانش ز در آکنده کرد
در شرف در صدف دل نهاد
دور افق بر کمر گل نهاد
سلطنت چرخ به خورشید داد
مملکت عیش به ناهید داد
کلک هنر نامزد تیر کرد
منزل کوکب دل تدویر کرد
عالم سفلی به هیولی سپرد
گنج محبت به دل ما سپرد
آب بلا داد رخ هجر را
نور ضیا داد دل فجر را
باغ قوی را رهی از گوش داد
مرغ دل و زمزمه هوش داد
جرم زمین مرکز افلاک کرد
مسکن ما در کره خاک کرد
مملکت جسم چو تقسیم کرد
صورت نوعی شه اقلیم کرد
ملک طبیعت به بدن چون گذاشت
روح بخاری ولی ملک داشت
کرد می جام غم از تاک دل
سرو شرف ساخت ز خاشاک دل
طفل چمن در بر بستان فکند
نطفه در در رحم کان فکند
دایه باغ ابر بهاری گرفت
آب دل از روح بخاری گرفت
ملک بدن کرد و رعیت قوا
نفس مجرد شه و دل پیشوا
گلشن جان را چمن فکر داد
بزم خیال و سخن بکر داد
داد خداوندی جان علم را
کرد ولیعهد خرد حلم را
عاقله راکش به امانت ستود
قافله سالار مدارک نمود
مرتبه عقل ازو شد چهار
آینه بینش او بی غبار
رسته دانائی او بی کساد
عقل هیولانی ازو مستفاد
هرکه جز او کوی فنا مسکنش
سخره سیلی عدم گردنش
جمله حدوثند وهمی او قدیم
جمله حقیرند و همی او عظیم
سوره ایجاد به قران او
مصحف رحمت به دبستان او
جوهر ازو گشته بری از تضاد
عنصر ازو قابل کون و فساد
ساخته طوقی زفلک منتش
گردن اکوان شده در بیعتش
دل وطن شاهد توحید کرد
مزرعه دانه تأیید کرد
آب ادب روی حیارا سپرد
شاخ شرف باغ وفا را سپرد
گنج خرد راست همی او طلسم
آدم ازو صاحب روح و جسم
کنه وی آئینه عرفان ندید
روئیت او دیده امکان ندید
چشم خرد گفت که من دیدمش
گوش ادب نیک بتابید مش
جان مرا مزرع توحید ساخت
ذهن مرا چشمه تأیید ساخت
جام مرا پر می توفیق کرد
چشم مرا سرمه تحقیق کرد
گر خرد است آیه توحید اوست
ور شرف از سده تأیید اوست
اطلس چرخ از کرمش خرقه ئیست
نه فلک از درگه او حلقه ئیست
دیده اشراق چو شد کم ضیا
خاک در او کنمش توتیا