عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - مثنوی ترجیعی
ای که بود [...] ملک تو
سبع مثانی رقم کلک تو
کاشف اسرار حقایق تویی
بلبل بستان دقایق تویی
ملک سخن از تو پرآوازه شد
وز نفست جان سخن تازه شد
معنی این بیت که مشکل نماست
گر ز کرم لطف نمایی رواست
خار که همصحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
دوش رسید از بر عیسی دمی
چون دم عیسی نفسان مرهمی
چون نفس سوختگان گرم رو
هر نفسش بر لب رازی گرو
هوش به دریوزه گرو کرده بود
گوش طلب نکته شنو کرده بود
داد به دست خردم نامهای
هر شکنش زینت هنگامهای
هر چمنش روحفزا گلشنی
هر گل آن نکهت پیراهنی
نامه نه و درج گهر شاهوار
درج در آن این گهر آبدار
خار که همصحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
معنی این شاهد قدسی نقاب
کرد سوال از شب من آفتاب
من که نفس شستهام از قیل و قال
من که و دستان جواب سوال
من کیم آواره بستان عشق
هیچ ندانی ز دبستان عشق
دم زدنم نزد حریفان خطاست
لیک چو همصحبت عشقم رواست
خار که همصحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
معنی این بیت بسی دور نیست
بر تو یقینست که مستور نیست
این گل فکر از چمن ادعاست
رنگ وقوع ار نپذیرد رواست
مقصد ازین خاصیت صحبت است
صحبت دانا همه خاصیت است
صحبت خدام تو روزیم باد
طالع این شعلهفروزیم باد
سبع مثانی رقم کلک تو
کاشف اسرار حقایق تویی
بلبل بستان دقایق تویی
ملک سخن از تو پرآوازه شد
وز نفست جان سخن تازه شد
معنی این بیت که مشکل نماست
گر ز کرم لطف نمایی رواست
خار که همصحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
دوش رسید از بر عیسی دمی
چون دم عیسی نفسان مرهمی
چون نفس سوختگان گرم رو
هر نفسش بر لب رازی گرو
هوش به دریوزه گرو کرده بود
گوش طلب نکته شنو کرده بود
داد به دست خردم نامهای
هر شکنش زینت هنگامهای
هر چمنش روحفزا گلشنی
هر گل آن نکهت پیراهنی
نامه نه و درج گهر شاهوار
درج در آن این گهر آبدار
خار که همصحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
معنی این شاهد قدسی نقاب
کرد سوال از شب من آفتاب
من که نفس شستهام از قیل و قال
من که و دستان جواب سوال
من کیم آواره بستان عشق
هیچ ندانی ز دبستان عشق
دم زدنم نزد حریفان خطاست
لیک چو همصحبت عشقم رواست
خار که همصحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
معنی این بیت بسی دور نیست
بر تو یقینست که مستور نیست
این گل فکر از چمن ادعاست
رنگ وقوع ار نپذیرد رواست
مقصد ازین خاصیت صحبت است
صحبت دانا همه خاصیت است
صحبت خدام تو روزیم باد
طالع این شعلهفروزیم باد
فصیحی هروی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - مدح حسینخان شاملو
ساقیا می ده که در جوشست خون نوبهار
تا به خون خویشتن جوشیم یک دم شعلهوار
ز آن می گلگون که مستان صبوحی کردهاند
بر کنار خرقه گل صاف از درد خمار
گریهای بر خاک ما افشان که افشاند آسمان
بر لب گل خنده دامن دامن از فیض بهار
با وجود ثروت کونین خجلتها کشند
خواهد ار عشق شهیدان قیمت جان فگار
عندلیب آن گلستانم که جوشد بوی گل
نشتر نظاره بگشاید اگر شریان خار
آن چنان کآرد چمن فصل بهاران بارگل
زخم داغ تازه بار آرد تن ما هر بهار
نالهام آراسته بزمی که از طغیان درد
مطربان را نغمه خون آلود میجوشد ز تار
بر لب ما خود خموشی بر سر هم ریختند
باد یارب بلبلان را نوحه بر لب خوشگوار
کو انیسی تا کند عرض از لب خاموش ما
نالهای بر گلشن اقبال خان کامگار
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
عصمت عشقست درد از ناله پنهان داشتن
چهره را در زیر سیل اشک خندان داشتن
پاکدامانان این سجاده را شرط رهست
اشک از خون دل و آلوده دامان داشتن
ذوق ناکامی دل آشوبست ورنه گفتمت
زخم را از سونش الماس پنهان داشتن
با وجود سینه کز بهر خراشی جان دهد
چاک را ظلمست محبوس گریبان داشتن
لخت لخت دل بر آتش نه که ایمان وفاست
امت غم بودن و غمخانه ویران داشتن
گر دلی داری پریشان لاف رعنایی سزاست
نیست چندانی سر زلف پریشان داشتن
گرچه شاگرد غمم از چشم خویش آموختم
چاک دل لبریز نشترهای حرمان داشتن
بر دو عالم دامن همت توان افشاند لیک
همت آزاده را ننگست دامان داشتن
ننگ ادبارست ما را خاک بر سر بیختن
فخر اقبالست پاس دولت خان داشتن
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
در گلستانی که نخل میوه بارآور کنند
نخل ما را رنجها بینند تا بیبر کنند
ذوق ناکامی اگر یابند مستان نیاز
بادهای ریزند از آن پس سجده ساغر کنند
بر لب زخم شهیدان موج خون بادا حرام
تشنهای را گر شهید چشمه کوثر کنند
همت سرگشتگانش بین که همچون گرد باد
گر کف خاکی به دست افتد نثار سرکنند
کاردانان محبت در شکارستان عشق
انتخاب زخم ناسور از لب خنجر کنند
شمع ما از دورباش بال صد پروانه سوخت
یاد آن پروانگان کز شعله قوت پر کنند
کبریای عشق بادا بینوایان را حرام
روشنان چرخ را گر زیور افسر کنند
روز ما چون شب سیه بختست زینش چاره نیست
هم مگر این عرض را با داور اکبر کنند
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
ای جهان جاه را جاهت سپهر راستین
خاک قدرت دیده اقبال را مسندنشین
التفات عدل را در سینه باد نوبهار
احتساب ظلم را در دیده میل آتشین
بحر و کان بستند نذر دست همت موکبش
هر چه استعدادشان را بود در طینت دفین
ناگهان چون آفتاب فیض یعنی دست او
گشت طالع از سپهر جود یعنی آستین
جنس دولت خاک حرمان ریخت این یک را به سر
چین خجلت موج زن گردید آن را بر جبین
نور رایت خلعتی گر در بر آتش کند
دود را آید ید بیضا برون از آستین
ور ز نور خلقت افتد لمعهای بر روی آب
گر جهان صرصر شود نفتد به روی بحر چین
دوش مدحت بود زیب مجلس روحانیان
میپرستید این دو آیت را دم روحالامین
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
حبذا جشنی کزو سرسبز شد باغ سرور
دور بادا چشم بد از ساحت این خلد دور
جلوه هر سرو وز هر جلوه یک عالم فریب
هر طرف بزمی و در هر بزم یک فردوس حور
از صراحی میدرخشد طرفه میمون کوکبی
تافت گویی لمعهای زین آفتاب از جیب طور
ناطقه لالست در توصیف او زانرو که سوخت
پرتوش در دیده ادراک با نور شعور
از فروغ شمع حسن ساقیان سیمبر
جامها چون چشمه خورشید مالامال نور
پیش ازین فراشی این خلد کار حور بود
طره دولت گرفت این منصب از گیسوی حور
مطربان هر یک به تاری گشته مضراب آزما
وز نوا در مجلس روحانیان افکنده شور
تارهای سازشان گویی رگ جان منست
این نوا سازند زیب گوش ارباب حضور
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
روز هیجا فتنه چون عزم صفآرایی کند
وز دو جانب تیغ کین اندیشه بیرایی کند
خنجر مردان ز غیرت کوس تمساحی زند
پیکر گردان ز موج زخم دریایی کند
در نخستین موج کز آسیب او گردد سپهر
لجه هستی خروش از تنگ پهنایی کند
خون شود از موجه جوشن پوش در دل خصموار
چون سنان پردلانت رزم پیرایی کند
چون به احضار براق دولتت فرمان دهی
پنجه شیر علم آهنگ گیرایی کند
لوحش الله زآن سبک خیزی که هنگام شتاب
نقش پایش باد را حبس گران پایی کند
در زمین و آسمان نقش سمش جست و نیافت
آفتاب فتح تا پیشش جبینسایی کند
میکشد چون سایه هر سو فتح را بیاختیار
ور نه نتواند به گردش بادپیمایی کند
پای چون بوسد رکاب فتح هم بوسد زمین
جای بسم الله به این آغاز گویایی کند
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
آسمان بدمهر و ما لب تشنه وگیتی سراب
گر نگیری دست امیدم زهی حال خراب
یا شبی فرما و شام طالعم را صبح کن
طور را یک لمعه کم کرد از دو عالم آفتاب
در ازل هر دست دامان جلالی برگزید
دست ما ز آن جمله دامان ترا کرد انتخاب
دست من رای فلاطون داشت ورنه چون توان
پی به مقصد برد زینسان از پس چندین حجاب
این ید بیضا مرا در آستین لطفت نهاد
تا شدم از دامن اقبال سرمد کامیاب
همت ارباب دولت را خواص کیمیاست
کاهد و بالد مه از رد و قبول آفتاب
مژده دادندم که دادی رخصت گازرگهم
شکر این احسان نگنجد در شمار و در حساب
تو بهشتی دنییام دادی و خواهم روز حشر
جنت الماوی دهندت در جزای این ثواب
چون زمان را آمنا آمد دعای جاه تو
کی گل خورشید را نشو و نما بخشد سحاب
در حریم قدس اما صبحگاهان کردهام
از لب روح القدس وام این دعای مستجاب
تا که نقش نام گیتی را بود نام وجود
باد نقش خاتم جم این خطاب مستطاب
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
تا به خون خویشتن جوشیم یک دم شعلهوار
ز آن می گلگون که مستان صبوحی کردهاند
بر کنار خرقه گل صاف از درد خمار
گریهای بر خاک ما افشان که افشاند آسمان
بر لب گل خنده دامن دامن از فیض بهار
با وجود ثروت کونین خجلتها کشند
خواهد ار عشق شهیدان قیمت جان فگار
عندلیب آن گلستانم که جوشد بوی گل
نشتر نظاره بگشاید اگر شریان خار
آن چنان کآرد چمن فصل بهاران بارگل
زخم داغ تازه بار آرد تن ما هر بهار
نالهام آراسته بزمی که از طغیان درد
مطربان را نغمه خون آلود میجوشد ز تار
بر لب ما خود خموشی بر سر هم ریختند
باد یارب بلبلان را نوحه بر لب خوشگوار
کو انیسی تا کند عرض از لب خاموش ما
نالهای بر گلشن اقبال خان کامگار
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
عصمت عشقست درد از ناله پنهان داشتن
چهره را در زیر سیل اشک خندان داشتن
پاکدامانان این سجاده را شرط رهست
اشک از خون دل و آلوده دامان داشتن
ذوق ناکامی دل آشوبست ورنه گفتمت
زخم را از سونش الماس پنهان داشتن
با وجود سینه کز بهر خراشی جان دهد
چاک را ظلمست محبوس گریبان داشتن
لخت لخت دل بر آتش نه که ایمان وفاست
امت غم بودن و غمخانه ویران داشتن
گر دلی داری پریشان لاف رعنایی سزاست
نیست چندانی سر زلف پریشان داشتن
گرچه شاگرد غمم از چشم خویش آموختم
چاک دل لبریز نشترهای حرمان داشتن
بر دو عالم دامن همت توان افشاند لیک
همت آزاده را ننگست دامان داشتن
ننگ ادبارست ما را خاک بر سر بیختن
فخر اقبالست پاس دولت خان داشتن
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
در گلستانی که نخل میوه بارآور کنند
نخل ما را رنجها بینند تا بیبر کنند
ذوق ناکامی اگر یابند مستان نیاز
بادهای ریزند از آن پس سجده ساغر کنند
بر لب زخم شهیدان موج خون بادا حرام
تشنهای را گر شهید چشمه کوثر کنند
همت سرگشتگانش بین که همچون گرد باد
گر کف خاکی به دست افتد نثار سرکنند
کاردانان محبت در شکارستان عشق
انتخاب زخم ناسور از لب خنجر کنند
شمع ما از دورباش بال صد پروانه سوخت
یاد آن پروانگان کز شعله قوت پر کنند
کبریای عشق بادا بینوایان را حرام
روشنان چرخ را گر زیور افسر کنند
روز ما چون شب سیه بختست زینش چاره نیست
هم مگر این عرض را با داور اکبر کنند
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
ای جهان جاه را جاهت سپهر راستین
خاک قدرت دیده اقبال را مسندنشین
التفات عدل را در سینه باد نوبهار
احتساب ظلم را در دیده میل آتشین
بحر و کان بستند نذر دست همت موکبش
هر چه استعدادشان را بود در طینت دفین
ناگهان چون آفتاب فیض یعنی دست او
گشت طالع از سپهر جود یعنی آستین
جنس دولت خاک حرمان ریخت این یک را به سر
چین خجلت موج زن گردید آن را بر جبین
نور رایت خلعتی گر در بر آتش کند
دود را آید ید بیضا برون از آستین
ور ز نور خلقت افتد لمعهای بر روی آب
گر جهان صرصر شود نفتد به روی بحر چین
دوش مدحت بود زیب مجلس روحانیان
میپرستید این دو آیت را دم روحالامین
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
حبذا جشنی کزو سرسبز شد باغ سرور
دور بادا چشم بد از ساحت این خلد دور
جلوه هر سرو وز هر جلوه یک عالم فریب
هر طرف بزمی و در هر بزم یک فردوس حور
از صراحی میدرخشد طرفه میمون کوکبی
تافت گویی لمعهای زین آفتاب از جیب طور
ناطقه لالست در توصیف او زانرو که سوخت
پرتوش در دیده ادراک با نور شعور
از فروغ شمع حسن ساقیان سیمبر
جامها چون چشمه خورشید مالامال نور
پیش ازین فراشی این خلد کار حور بود
طره دولت گرفت این منصب از گیسوی حور
مطربان هر یک به تاری گشته مضراب آزما
وز نوا در مجلس روحانیان افکنده شور
تارهای سازشان گویی رگ جان منست
این نوا سازند زیب گوش ارباب حضور
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
روز هیجا فتنه چون عزم صفآرایی کند
وز دو جانب تیغ کین اندیشه بیرایی کند
خنجر مردان ز غیرت کوس تمساحی زند
پیکر گردان ز موج زخم دریایی کند
در نخستین موج کز آسیب او گردد سپهر
لجه هستی خروش از تنگ پهنایی کند
خون شود از موجه جوشن پوش در دل خصموار
چون سنان پردلانت رزم پیرایی کند
چون به احضار براق دولتت فرمان دهی
پنجه شیر علم آهنگ گیرایی کند
لوحش الله زآن سبک خیزی که هنگام شتاب
نقش پایش باد را حبس گران پایی کند
در زمین و آسمان نقش سمش جست و نیافت
آفتاب فتح تا پیشش جبینسایی کند
میکشد چون سایه هر سو فتح را بیاختیار
ور نه نتواند به گردش بادپیمایی کند
پای چون بوسد رکاب فتح هم بوسد زمین
جای بسم الله به این آغاز گویایی کند
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
آسمان بدمهر و ما لب تشنه وگیتی سراب
گر نگیری دست امیدم زهی حال خراب
یا شبی فرما و شام طالعم را صبح کن
طور را یک لمعه کم کرد از دو عالم آفتاب
در ازل هر دست دامان جلالی برگزید
دست ما ز آن جمله دامان ترا کرد انتخاب
دست من رای فلاطون داشت ورنه چون توان
پی به مقصد برد زینسان از پس چندین حجاب
این ید بیضا مرا در آستین لطفت نهاد
تا شدم از دامن اقبال سرمد کامیاب
همت ارباب دولت را خواص کیمیاست
کاهد و بالد مه از رد و قبول آفتاب
مژده دادندم که دادی رخصت گازرگهم
شکر این احسان نگنجد در شمار و در حساب
تو بهشتی دنییام دادی و خواهم روز حشر
جنت الماوی دهندت در جزای این ثواب
چون زمان را آمنا آمد دعای جاه تو
کی گل خورشید را نشو و نما بخشد سحاب
در حریم قدس اما صبحگاهان کردهام
از لب روح القدس وام این دعای مستجاب
تا که نقش نام گیتی را بود نام وجود
باد نقش خاتم جم این خطاب مستطاب
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
فصیحی هروی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - مدح حسنخان شاملو
سبحان الله چه بارگاه است
این عرش مقدس اله است
اینک دل کشتگان درین کوی
لبیکزنان و ربناگوی
اینک جبریل دور و مهجور
همچون نفس مسیح رنجور
اینک قدم فراخ دامان
نه گوی نموده بر گریبان
اینک عدم حدوثپیما
یک قطره نه و گزاف دریا
نینی سخنست و بارگاهش
کونین طلیعه سپاهش
بسته کمر ادب ز هر سوی
صف صف گل روی عنبرین بوی
شهریست بروین ملک افلاک
کوته ز آنجا کمند ادراک
آنها سکان آن دیارند
ز آن بر دم قدسیان سوارند
بی آن که سپهر خنه سازند
تا بنگه خاکیان بتازند
تسخیر کنند ملک دل را
در رقص آرند آب و گل را
و آنگه ز زبان علم فرازند
در غارت گوش و هوش تازند
تازند سبکعنانتر از جان
از دست و زبان کرشمهافشان
کردند هم از دوال اعجاز
در کوس سپهر غلغل انداز
با این همه آب و رنگ شاهی
چون داغ خوشند با سیاهی
با آن که شهان ملک گیرند
فرمانبر خامه دبیرند
نه هر سخن این چنین شگرفست
این باده فزون ز ظرف حرفست
حرفی دو سه پوچ چیده بر هم
چون از دم عیسوی زند دم؟
لفظی که چو از زبان زند جوش
از بیم سماع تب کند گوش
آن معنی مرده راست تابوت
از خوان مسیح کی خورد قوت
آنست سخن به کیش اعجاز
کز شاخ نفس چو کرد پرواز
بر عرش ز کبریا نبیند
بر طارم لامکان نشیند
شاهیست سخن ز خطه جان
بر باد سوار چون سلیمان
بر درگهشاند صف صف از هوش
در دست کلید و حلقه در گوش
هر دم فتحی کند بسامان
چون بخت جوان خانبن خان
نوباوه نخل کامگاری
فرزند عزیز تاجداری
آرایش مسند خراسان
تاج سر سرواران حسنخان
بسم الله ده کتاب ادراک
دیباچه هفت جلد افلاک
از نور کمال کامیابست
گویی فرزند آفتابست
آموخته است از ملک خوی
یا خود ملکیست آدمی روی
کوچک سن و در خرد بزرگست
آرایش دودمان ترکست
با آن که پسین شمار هستیست
پیشین گل نوبهار هستیست
لفظی که نفس به مدحش آراست
میراثخور لب مسیحاست
شاداب دریست چشم بد دور
چشم صدفش ز نور معمور
چندان که گمان بری ثمین است
آری زین بحر در چنین است
دانی که چه بحر بحر احسان
فرمانده کشور خراسان
مسنددار زمین اقبال
بر خاک درش جبین اقبال
خانی که از آن جهان برین است
مسند آرای خان چین است
ماهی است ز عالم الهی
پرورده آفتاب شاهی
لیکن بدر است دایم این ماه
از همت نور اختر شاه
فرزند چنان پدر چنین است
آن نقش نگین و این نگین است
خاتم بینقش باصفا نیست
بیخاتم و نقش را بقا نیست
بی بهره مباد تا جهان هست
زین خاتم و نقش ملک را دست
اقبال به هر دو باد دلشاد
زین هر دو سپهر باد آباد
وز دولتشان من و فصیحی
بخشیم مسیح را مسیحی
ز آن گونه زنیم حلقه نور
کاین مهر شود ز رشک رنجور
سازیم ز کیمیای اعجاز
از جوهر خاک گوهر راز
و آنگه همه را به دست افکار
در موحتشان کنیم ایثار
ای خنده آفتاب اقبال
وی جبهه فتح باب اقبال
ای زبده دودمان دولت
وی مهد تو آسمان دولت
پرورده شیر آفتابی
در عقل دبیر آفتابی
دولت به تو در زمانه نازان
چو[ن] نحس به روی ماه کنعان
زین پیش سپهر نوجوان بود
وین مهر چراغ آسمان بود
اکنون که زمانه از تو طورست
خورشید چراغ مرده نورست
از صبح کند سپهر فرتوت
از بهر چراغ مرده تابوت
بخشای گناه این کهنپیر
برخیز و به التماس تقدیر
کن تازه دل فسرده اش را
کن زنده چراغ مرده اش را
چون زندگی از تو درپذیرد
از صرصر حشر هم نمیرد
گردید ز تندباد احزان
گر طره دولتت پریشان
آشفته مشو ز بخت زنهار
سریست زمانه را درین کار
میخواست بدین طلسم جانکاه
سازد علمت ز شعله آه
تا چون شه عشق سرفرازی
اقبال کند علم طرازی
هرگز علمت نگون نگردد
آب طرب تو خون نگردد
اینک ازل و ابد نشستند
در بندگی تو عهد بستند
اینک علمی ز صبح آمال
برداشته آفتاب اقبال
تا چون تو عنان به جنبش آری
وین مهر شود چو مه حصاری
شبخون آرند بر حصارش
چون سایه کنند خاکسارش
اقبال کمینه خادم تست
فتح و نصرت ملازم تست
تو دیده دولتی و اینان
برگرد تو بسته صف چومژگان
شد سکه ز انتظار نامت
خونریزتر از دم حسامت
برخیز و سمند کن سبک پوی
از چهره سکه موج خون شوی
چون خطبه ز تو ندارد القاب
در کام خطیب شد ز شرم آب
ز آن پیش که گردد آب آذر
بندد کمری به کین منبر
بشتاب و زلال خضر دریاب
از خطبه بنام سکه از آب
شیر فلک پلنگ دندان
با خصم تو کرد رو به میدان
دانند آنان که اهل رایند
تا زین دو کدام بر سر آیند
میخواست زمانه پادشاهیت
کافکند به دودمان شاهیت
کان را که به کعبه ره نمایند
از خلد دری برو گشایند
چون در تو بس گرانبها بود
او را صدفی چنین سزا بود
آنها که گهرشناس جاهند
وز رای مدبران راهند
چون بهتر ازین صدف ندیدند
از بهر تو این صدف گزیدند
زنهار سپاس این صدف گوی
زین بحر شمار خویش را جوی
میباش چو طبع خود وفادار
از دست عنان مهر مگذار
تا چون مهر این جهان بگیری
در یک یورش آسمان بگیری
تا هست زمانه کام و ناکام
با دشمن و دوست توسن و رام
خنگت بادا سپهر توسن
رامت بادا جهان ایمن
نازان به تو باد سرفرازی
تیغ تو کند به فتح بازی
خصمت بادا چو زخم ناسور
از درد دواگداز معمور
آن بنفس شناس عقل اول
زو نفس کمال کل مکمل
آن کس که عطای فضل دادش
بوالفضل عطا لقب نهادش
در فضل شریک غالب من
هم صاحب و هم مصاحب من
امروز گزیده جهان اوست
فرزند مهین آسمان اوست
آن مه نه که شد ز سال و مه مه
آن مه که از آنست عقل فربه
پاکیزه گهر چو نار ایمن
چون خاک به نیک و بد فروتن
خلقش شمعی که کرد روشن
از صرصر عاد داد روغن
هر رشته که خلق او طرازد
نتواند چرخ پاره سازد
یونان حکم بدو مباهیست
برهان طبیعی و الهیست
آن و هم که دست کشت جهل است
هم طینت و هم سرشت جهل است
ملزم نه اگر ز حجت اوست
گفتی گل هر دو کون خودروست
در کشور او [ز] چشم بد دور
جز عاشق نیست هیچ رنجور
آن هم ز مروتست کو را
بگذاشته بی تب مداوا
کان رنج که اصل جان پاک است
دارو آن را تب هلاک است
ور نی بندد ز باد سودا
تب لرزه شعله جنون را
در عهد وی از مرض ننالند
خود مرگ و مرض همه محالند
کان دم که شد او مسیح آثار
خیل مرض و اجل به یکبار
اقلیم وجود را شکستند
اند حشم عدم نشستند
در آینهای کزو مصفاست
هر اعمی را جمال پیداست
آیینه که رای او بسازد
از بس که خودش و نکو بسازد
یوسف که در آن جمال بیند
از دیدن خود ملال بیند
از حسرت آینه ندیدن
گردد به نگاه خویش دشمن
آنها که مدبران کارند
قاروره چرخ پیشش آرند
آنها که سپهر بیسرانجام
از رنج حدوث گشته سرسام
هر صبحدمش تبی بگیرد
چون شام شود تبش بمیرد
چون دل به علاج درگمارد
آید قدم و فغان برآرد
کاین خیک ز باد گشته فربه
از رنج حدوث اگر شود به
بردارد نعره اناالله
گردد ملکوت و ملک گمراه
هر نشئه که از میی برون تاخت
در قصر دماغ او وطن ساخت
قصری چو بهشت یافت معمور
سامان بهشت و ساحت طور
هر نقش که خامه الهی
بنگاشت ز ماه تا به ماهی
دید آن همه را در آن سطر لاب
از پرتو شمع قدس شاداب
دید آبلهپای عقل کل را
آن مهدی هادی سبل را
از بهر نظام کل در آنجا
همچون مژه پیش دیده بر پا
ان را که ز عقل دید ساده
ز آنجاش برات عقل داده
آن را که به عقل دید همزاد
ز آن حضرت قدس کرده آباد
آری ملک الملوک فضل اوست
او مغز و عقول جملگی پوست
او شهرنشین آشنایی
وین مشت عقول روستایی
امروز هنرشناس ما اوست
ما نکهت خفته و صبا اوست
نکهت چون رنگ خوش غنودی
گر جلوه دهش صبا نبودی
ما از گل قدس یادگاریم
پرورده ناز نوبهاریم
آن باد که قدر ما نداند
ما را به بهای جان ستاند
این طرفه که صرصر خزانی
نستاندمان به رایگانی
این کلک که نقشبند رازست
بر صفحه جان رقم طرازست
آنجا که گشاید او لب راز
چون سحر تهی رویست اعجاز
نازک رقمی که او نگارد
چون نخل بلا شکر برآرد
لرزد رقم از شکوه این نی
چونان که شکر بریزد از وی
طفل نطقش به صد تکلف
بازیچه کند ز حسن یوسف
کرد از لب سحر ساز یک چند
بر صفحه گلشنی شکرخند
گلشن نه سفینه مرادی
چون دیده بیاض خوش سوادی
هر صفحه در او عذار وردی
هر سطر درو بهار دردی
هر غنچه درو دل فگاریست
آراسته محمل بهاریست
هر نقطه درو دلیست خسته
در هودج طرهای نشسته
از رشحه خامهام چو این باغ
شست از دل لالههای خود داغ
بردم بر باغبان که بستان
این باغ و برو نظاره افشان
چون دید چمن چمن گل راز
در خنده گم از نسیم اعجاز
گشتش لب گل ز خنده مجروح
شد همچو شمیم گل سبک روح
برخاست ز جا چو شعله نور
نینی غلطم چو جلوه طور
پیش آمد و بوسه داد دستم
من در خوی خون چو گل نشستم
رفتم که زمین او ببوسم
و آن خاک گشادهرو ببوسم
عقل آمد و برد اختیارم
بنشست پی صلاح کارم
گفتا لب تست مخزن غیب
از بوسه تهیش به بود جیب
هر چند که بوسه نیازست
اما به هوس دریش بازست
نظاره این گل هوس بوی
از دامن دیدهات به خون شوی
چون غنچه دل به خون خود جوش
خنده به نسیم خلد مفروش
ور ز آنکه سر نثار داری
جان را ز پی چه کار داری
گفتم که غبار جان هوا شد
روز[ی] دو سه پیش ازین فدا شد
دل هم دو سه روز پیش ازین مرد
بگذاشت مرا و رخت خود برد
گفتا نه دل و نه جان چه سازی؟
وین نرد محال با که بازی؟
این خاتم نقشبند دولت
وین جبهه نوش خند دولت
کش دست تو نایب سلیمانست
برنامه عشق و حسن عنوانست
گه موجه کوثرش نویسی
گه چشمه شکرش نویسی
کوثر ز کجا و موج ناموس
کش باد فکنده بر جبین بوس
وین بوس کزو به دست داری
بر گوهر از آن شکست داری
سرجرعه چشمهسار قدسست
مشاطه نوبهار قدسست
شکر ز کدام دودمانست
این فخر کجا سزای آنست
در سلسله شک رز خست
نگذاشت مگس فروغ عصمت
وین شهد ز عصمت آفریده
روی مگس هوس ندیده
این جلوه که حسن ازوست معمور
فیضیست چکیده از دل نور
شو قیمت دست خویش بشناس
برگوی یدالهست و مهراس
ور خصم کند ز جهل ابرام
زین مهر نبوتش کن الزام
بل دست دو کون زیر دست آر
بر هفت صف فلک شکست آر
شاید که دو روز شادمانه
بنشینی از غم زمانه
از سفره چرخ لقمه کام
نامردان را شود سرانجام
کاین هفت تنور نان هر مرد
آن روز که پخت خامتر کرد
رفتم به طواف حضرت عشق
تا کدیه کنم ز حضرت عشق
دیدم طفلی گرفته بر دوش
چون مردمک نظر سیهپوش
بسیار نحیفتر ز مژگان
از هر مژه لیک دجله افشان
چون آه ز غصه قد کشیده
چون ناله ز درد آفریده
در مهد عدم به رنج بوده
یک لحظه ز رنج ناغنوده
در صلب و رحم ندیده گویی
بی سیلی غم شکفتهرویی
نه منزل بطن را به یک گام
طی کرده ز شوق مهد آلام
ز آن دم که به مهد آرمیده
پستان ثنای غم مکیده
گفتم این طفل بوالعجب چیست
وین طرفهگهر ز لجه کیست؟
مستانه ز بس که دیده حالم
مدهوش شد از می سوالم
در خنده بیهشی چو گل خفت
و آنگاه به هوش آمد و کفت
این طفل دل رمیده تست
خونابه رسان دیده تست
حسنش ز تو بستد و به من داد
تا پرورمش به شیر بیداد
و آنگه که ز شیر بازش آرم
هم با سر زلف او سپارم
گر ز آنکه پسنددش بسوزد
وز دود غمش جهان فروزد
ور نپسندد نسازدش ریش
و آنگاه تو دانی و دل خویش
از هیبت این خطاب جانکاه
از من بنماند غیر یک آه
و آن نیز ز جوش ناتوانی
چندی بطپید و گشت قفانی
اکنون بندانم این نوا چیست
من نیستم این نواسرا کیست؟
این عرش مقدس اله است
اینک دل کشتگان درین کوی
لبیکزنان و ربناگوی
اینک جبریل دور و مهجور
همچون نفس مسیح رنجور
اینک قدم فراخ دامان
نه گوی نموده بر گریبان
اینک عدم حدوثپیما
یک قطره نه و گزاف دریا
نینی سخنست و بارگاهش
کونین طلیعه سپاهش
بسته کمر ادب ز هر سوی
صف صف گل روی عنبرین بوی
شهریست بروین ملک افلاک
کوته ز آنجا کمند ادراک
آنها سکان آن دیارند
ز آن بر دم قدسیان سوارند
بی آن که سپهر خنه سازند
تا بنگه خاکیان بتازند
تسخیر کنند ملک دل را
در رقص آرند آب و گل را
و آنگه ز زبان علم فرازند
در غارت گوش و هوش تازند
تازند سبکعنانتر از جان
از دست و زبان کرشمهافشان
کردند هم از دوال اعجاز
در کوس سپهر غلغل انداز
با این همه آب و رنگ شاهی
چون داغ خوشند با سیاهی
با آن که شهان ملک گیرند
فرمانبر خامه دبیرند
نه هر سخن این چنین شگرفست
این باده فزون ز ظرف حرفست
حرفی دو سه پوچ چیده بر هم
چون از دم عیسوی زند دم؟
لفظی که چو از زبان زند جوش
از بیم سماع تب کند گوش
آن معنی مرده راست تابوت
از خوان مسیح کی خورد قوت
آنست سخن به کیش اعجاز
کز شاخ نفس چو کرد پرواز
بر عرش ز کبریا نبیند
بر طارم لامکان نشیند
شاهیست سخن ز خطه جان
بر باد سوار چون سلیمان
بر درگهشاند صف صف از هوش
در دست کلید و حلقه در گوش
هر دم فتحی کند بسامان
چون بخت جوان خانبن خان
نوباوه نخل کامگاری
فرزند عزیز تاجداری
آرایش مسند خراسان
تاج سر سرواران حسنخان
بسم الله ده کتاب ادراک
دیباچه هفت جلد افلاک
از نور کمال کامیابست
گویی فرزند آفتابست
آموخته است از ملک خوی
یا خود ملکیست آدمی روی
کوچک سن و در خرد بزرگست
آرایش دودمان ترکست
با آن که پسین شمار هستیست
پیشین گل نوبهار هستیست
لفظی که نفس به مدحش آراست
میراثخور لب مسیحاست
شاداب دریست چشم بد دور
چشم صدفش ز نور معمور
چندان که گمان بری ثمین است
آری زین بحر در چنین است
دانی که چه بحر بحر احسان
فرمانده کشور خراسان
مسنددار زمین اقبال
بر خاک درش جبین اقبال
خانی که از آن جهان برین است
مسند آرای خان چین است
ماهی است ز عالم الهی
پرورده آفتاب شاهی
لیکن بدر است دایم این ماه
از همت نور اختر شاه
فرزند چنان پدر چنین است
آن نقش نگین و این نگین است
خاتم بینقش باصفا نیست
بیخاتم و نقش را بقا نیست
بی بهره مباد تا جهان هست
زین خاتم و نقش ملک را دست
اقبال به هر دو باد دلشاد
زین هر دو سپهر باد آباد
وز دولتشان من و فصیحی
بخشیم مسیح را مسیحی
ز آن گونه زنیم حلقه نور
کاین مهر شود ز رشک رنجور
سازیم ز کیمیای اعجاز
از جوهر خاک گوهر راز
و آنگه همه را به دست افکار
در موحتشان کنیم ایثار
ای خنده آفتاب اقبال
وی جبهه فتح باب اقبال
ای زبده دودمان دولت
وی مهد تو آسمان دولت
پرورده شیر آفتابی
در عقل دبیر آفتابی
دولت به تو در زمانه نازان
چو[ن] نحس به روی ماه کنعان
زین پیش سپهر نوجوان بود
وین مهر چراغ آسمان بود
اکنون که زمانه از تو طورست
خورشید چراغ مرده نورست
از صبح کند سپهر فرتوت
از بهر چراغ مرده تابوت
بخشای گناه این کهنپیر
برخیز و به التماس تقدیر
کن تازه دل فسرده اش را
کن زنده چراغ مرده اش را
چون زندگی از تو درپذیرد
از صرصر حشر هم نمیرد
گردید ز تندباد احزان
گر طره دولتت پریشان
آشفته مشو ز بخت زنهار
سریست زمانه را درین کار
میخواست بدین طلسم جانکاه
سازد علمت ز شعله آه
تا چون شه عشق سرفرازی
اقبال کند علم طرازی
هرگز علمت نگون نگردد
آب طرب تو خون نگردد
اینک ازل و ابد نشستند
در بندگی تو عهد بستند
اینک علمی ز صبح آمال
برداشته آفتاب اقبال
تا چون تو عنان به جنبش آری
وین مهر شود چو مه حصاری
شبخون آرند بر حصارش
چون سایه کنند خاکسارش
اقبال کمینه خادم تست
فتح و نصرت ملازم تست
تو دیده دولتی و اینان
برگرد تو بسته صف چومژگان
شد سکه ز انتظار نامت
خونریزتر از دم حسامت
برخیز و سمند کن سبک پوی
از چهره سکه موج خون شوی
چون خطبه ز تو ندارد القاب
در کام خطیب شد ز شرم آب
ز آن پیش که گردد آب آذر
بندد کمری به کین منبر
بشتاب و زلال خضر دریاب
از خطبه بنام سکه از آب
شیر فلک پلنگ دندان
با خصم تو کرد رو به میدان
دانند آنان که اهل رایند
تا زین دو کدام بر سر آیند
میخواست زمانه پادشاهیت
کافکند به دودمان شاهیت
کان را که به کعبه ره نمایند
از خلد دری برو گشایند
چون در تو بس گرانبها بود
او را صدفی چنین سزا بود
آنها که گهرشناس جاهند
وز رای مدبران راهند
چون بهتر ازین صدف ندیدند
از بهر تو این صدف گزیدند
زنهار سپاس این صدف گوی
زین بحر شمار خویش را جوی
میباش چو طبع خود وفادار
از دست عنان مهر مگذار
تا چون مهر این جهان بگیری
در یک یورش آسمان بگیری
تا هست زمانه کام و ناکام
با دشمن و دوست توسن و رام
خنگت بادا سپهر توسن
رامت بادا جهان ایمن
نازان به تو باد سرفرازی
تیغ تو کند به فتح بازی
خصمت بادا چو زخم ناسور
از درد دواگداز معمور
آن بنفس شناس عقل اول
زو نفس کمال کل مکمل
آن کس که عطای فضل دادش
بوالفضل عطا لقب نهادش
در فضل شریک غالب من
هم صاحب و هم مصاحب من
امروز گزیده جهان اوست
فرزند مهین آسمان اوست
آن مه نه که شد ز سال و مه مه
آن مه که از آنست عقل فربه
پاکیزه گهر چو نار ایمن
چون خاک به نیک و بد فروتن
خلقش شمعی که کرد روشن
از صرصر عاد داد روغن
هر رشته که خلق او طرازد
نتواند چرخ پاره سازد
یونان حکم بدو مباهیست
برهان طبیعی و الهیست
آن و هم که دست کشت جهل است
هم طینت و هم سرشت جهل است
ملزم نه اگر ز حجت اوست
گفتی گل هر دو کون خودروست
در کشور او [ز] چشم بد دور
جز عاشق نیست هیچ رنجور
آن هم ز مروتست کو را
بگذاشته بی تب مداوا
کان رنج که اصل جان پاک است
دارو آن را تب هلاک است
ور نی بندد ز باد سودا
تب لرزه شعله جنون را
در عهد وی از مرض ننالند
خود مرگ و مرض همه محالند
کان دم که شد او مسیح آثار
خیل مرض و اجل به یکبار
اقلیم وجود را شکستند
اند حشم عدم نشستند
در آینهای کزو مصفاست
هر اعمی را جمال پیداست
آیینه که رای او بسازد
از بس که خودش و نکو بسازد
یوسف که در آن جمال بیند
از دیدن خود ملال بیند
از حسرت آینه ندیدن
گردد به نگاه خویش دشمن
آنها که مدبران کارند
قاروره چرخ پیشش آرند
آنها که سپهر بیسرانجام
از رنج حدوث گشته سرسام
هر صبحدمش تبی بگیرد
چون شام شود تبش بمیرد
چون دل به علاج درگمارد
آید قدم و فغان برآرد
کاین خیک ز باد گشته فربه
از رنج حدوث اگر شود به
بردارد نعره اناالله
گردد ملکوت و ملک گمراه
هر نشئه که از میی برون تاخت
در قصر دماغ او وطن ساخت
قصری چو بهشت یافت معمور
سامان بهشت و ساحت طور
هر نقش که خامه الهی
بنگاشت ز ماه تا به ماهی
دید آن همه را در آن سطر لاب
از پرتو شمع قدس شاداب
دید آبلهپای عقل کل را
آن مهدی هادی سبل را
از بهر نظام کل در آنجا
همچون مژه پیش دیده بر پا
ان را که ز عقل دید ساده
ز آنجاش برات عقل داده
آن را که به عقل دید همزاد
ز آن حضرت قدس کرده آباد
آری ملک الملوک فضل اوست
او مغز و عقول جملگی پوست
او شهرنشین آشنایی
وین مشت عقول روستایی
امروز هنرشناس ما اوست
ما نکهت خفته و صبا اوست
نکهت چون رنگ خوش غنودی
گر جلوه دهش صبا نبودی
ما از گل قدس یادگاریم
پرورده ناز نوبهاریم
آن باد که قدر ما نداند
ما را به بهای جان ستاند
این طرفه که صرصر خزانی
نستاندمان به رایگانی
این کلک که نقشبند رازست
بر صفحه جان رقم طرازست
آنجا که گشاید او لب راز
چون سحر تهی رویست اعجاز
نازک رقمی که او نگارد
چون نخل بلا شکر برآرد
لرزد رقم از شکوه این نی
چونان که شکر بریزد از وی
طفل نطقش به صد تکلف
بازیچه کند ز حسن یوسف
کرد از لب سحر ساز یک چند
بر صفحه گلشنی شکرخند
گلشن نه سفینه مرادی
چون دیده بیاض خوش سوادی
هر صفحه در او عذار وردی
هر سطر درو بهار دردی
هر غنچه درو دل فگاریست
آراسته محمل بهاریست
هر نقطه درو دلیست خسته
در هودج طرهای نشسته
از رشحه خامهام چو این باغ
شست از دل لالههای خود داغ
بردم بر باغبان که بستان
این باغ و برو نظاره افشان
چون دید چمن چمن گل راز
در خنده گم از نسیم اعجاز
گشتش لب گل ز خنده مجروح
شد همچو شمیم گل سبک روح
برخاست ز جا چو شعله نور
نینی غلطم چو جلوه طور
پیش آمد و بوسه داد دستم
من در خوی خون چو گل نشستم
رفتم که زمین او ببوسم
و آن خاک گشادهرو ببوسم
عقل آمد و برد اختیارم
بنشست پی صلاح کارم
گفتا لب تست مخزن غیب
از بوسه تهیش به بود جیب
هر چند که بوسه نیازست
اما به هوس دریش بازست
نظاره این گل هوس بوی
از دامن دیدهات به خون شوی
چون غنچه دل به خون خود جوش
خنده به نسیم خلد مفروش
ور ز آنکه سر نثار داری
جان را ز پی چه کار داری
گفتم که غبار جان هوا شد
روز[ی] دو سه پیش ازین فدا شد
دل هم دو سه روز پیش ازین مرد
بگذاشت مرا و رخت خود برد
گفتا نه دل و نه جان چه سازی؟
وین نرد محال با که بازی؟
این خاتم نقشبند دولت
وین جبهه نوش خند دولت
کش دست تو نایب سلیمانست
برنامه عشق و حسن عنوانست
گه موجه کوثرش نویسی
گه چشمه شکرش نویسی
کوثر ز کجا و موج ناموس
کش باد فکنده بر جبین بوس
وین بوس کزو به دست داری
بر گوهر از آن شکست داری
سرجرعه چشمهسار قدسست
مشاطه نوبهار قدسست
شکر ز کدام دودمانست
این فخر کجا سزای آنست
در سلسله شک رز خست
نگذاشت مگس فروغ عصمت
وین شهد ز عصمت آفریده
روی مگس هوس ندیده
این جلوه که حسن ازوست معمور
فیضیست چکیده از دل نور
شو قیمت دست خویش بشناس
برگوی یدالهست و مهراس
ور خصم کند ز جهل ابرام
زین مهر نبوتش کن الزام
بل دست دو کون زیر دست آر
بر هفت صف فلک شکست آر
شاید که دو روز شادمانه
بنشینی از غم زمانه
از سفره چرخ لقمه کام
نامردان را شود سرانجام
کاین هفت تنور نان هر مرد
آن روز که پخت خامتر کرد
رفتم به طواف حضرت عشق
تا کدیه کنم ز حضرت عشق
دیدم طفلی گرفته بر دوش
چون مردمک نظر سیهپوش
بسیار نحیفتر ز مژگان
از هر مژه لیک دجله افشان
چون آه ز غصه قد کشیده
چون ناله ز درد آفریده
در مهد عدم به رنج بوده
یک لحظه ز رنج ناغنوده
در صلب و رحم ندیده گویی
بی سیلی غم شکفتهرویی
نه منزل بطن را به یک گام
طی کرده ز شوق مهد آلام
ز آن دم که به مهد آرمیده
پستان ثنای غم مکیده
گفتم این طفل بوالعجب چیست
وین طرفهگهر ز لجه کیست؟
مستانه ز بس که دیده حالم
مدهوش شد از می سوالم
در خنده بیهشی چو گل خفت
و آنگاه به هوش آمد و کفت
این طفل دل رمیده تست
خونابه رسان دیده تست
حسنش ز تو بستد و به من داد
تا پرورمش به شیر بیداد
و آنگه که ز شیر بازش آرم
هم با سر زلف او سپارم
گر ز آنکه پسنددش بسوزد
وز دود غمش جهان فروزد
ور نپسندد نسازدش ریش
و آنگاه تو دانی و دل خویش
از هیبت این خطاب جانکاه
از من بنماند غیر یک آه
و آن نیز ز جوش ناتوانی
چندی بطپید و گشت قفانی
اکنون بندانم این نوا چیست
من نیستم این نواسرا کیست؟
فصیحی هروی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - مدح محمد امین
بدر شرف مهر صفاهان سپهر
نسخه نقش قدمش ماه و مهر
بوسه بهای کف پایش جهان
غشیه بر دوش درش آسمان
یکه نشین صف دین مبین
قبله اسلام محمد امین
نخل نسب از نسبش بارور
تاج حسب از حسبش با ثمر
هم ز سیادت نسبش باجگیر
هم ز نقابت حسبش تاجگیر
دوخته از نور سیادت خدای
بر قد اقبال مثالش قبای
یا چو ز نورست تنش را اساس
نور تراوش کندش از لباس
داغ طلب در جگرش موج زد
شهد سفر در ثمرش موج زد
شوق شدش قبلهنمای مراد
رو به در قبله هشتم نهاد
قاید توفیق شدش رهنمای
تا حرم عزت نور خدای
دید دری قفل از آن بینصیب
قفل از آن دور چو از دین صلیب
یافت بهشتی ز سپهرش زمین
خلد در آن گم چو گمان در یقین
یافت بهشتی ز سپهرش زمین
خلد در آن گم چو گمان در یقین
نکهت گلها ز غرور حیا
آستیافشان گذرد بر صبا
بی کرم شاخ و تقاضای باد
ریخته در سایه گلها مراد
دست چو برداست برای دعا
گشت چو گلدسته ز فیض هوا
چون کف خواهش به رخ اندر کشید
بوی اجابت به مشامش رسید
بهر زمینبوس امام زمن
ناصیه شد دیده صفت بالزن
چون ز ادب رخصت پرواز یافت
حوصله چنگل شهباز یافت
کرد به یک بال زدن چون نگاه
صید مرادات در آن صیدگاه
معتکف روضه تکمیل شد
سایهنشین پر جبریل شد
شد چو ز کام دو جهان کامگار
حب وطن برد ز دستش قرار
ذوق وطن در تب و تابش گرفت
شوق سفر باز رکابش گرفت
خون وداع از نفسش میچکید
نیش فراقش رگ جان میمکید
چون دلش آیینه اخلاص بود
محرم قرب هوس خاص بود
گرچه بسی در زه خواهش شتافت
رخصت رفتن ز حریمش نیافت
سکه اقبال به نامش زدند
حلقه خود بر در[و] بامش زدند
امر چنان شد که بود چندگاه
معتکف درگه این پادشاه
حامل این وحی مرا ساختند
وز مگس مرده هما ساختند
آیت این مژده چو خواندم برش
سجدهفشان گشت ز پا تا سرش
گشت در آن عرش مقدس مقیم
غوطه زد از فیض به نور قدیم
نکهت این غنچه چو شد گلفروش
خون حسود آمد از انده به جوش
خفت بر آن دست که بوجهل خفت
گفت هر افسانه که بوجهل گفت
دیده خفاش بلی کامیاب
کی شود از رنگ گل آفتاب
بهر زبانبند این ژاژخای
فال گشودم ز کلام خدای
آمد از اعجاز کلام آیتی
در حق این بولهبان تبتی
داد ز تنزیل ملایک خبر
بر دل بیشر شفیع بشر
تا شود از صیقل امید و بیم
صیقلی قلب صحیح و سقیم
جلوه این شاهد قدسی طراز
بود چراغی ز شبستان راز
لیک به دلتیره چه سازد چراغ
خور نبرد تیرگی از پر زاغ
معجز قرآن ز بلنداختری
گوش سفه را نشود مشتری
خیز فصیحی ره دیگر زنیم
بر سر شاخ طلبی پر زنیم
کی دهد الزام حریف دغا
محنت طوفان [و] دلیل عصا
جامه جان بر تنشان گور باد
چشم یقینشان چو گمان کورباد
نسخه نقش قدمش ماه و مهر
بوسه بهای کف پایش جهان
غشیه بر دوش درش آسمان
یکه نشین صف دین مبین
قبله اسلام محمد امین
نخل نسب از نسبش بارور
تاج حسب از حسبش با ثمر
هم ز سیادت نسبش باجگیر
هم ز نقابت حسبش تاجگیر
دوخته از نور سیادت خدای
بر قد اقبال مثالش قبای
یا چو ز نورست تنش را اساس
نور تراوش کندش از لباس
داغ طلب در جگرش موج زد
شهد سفر در ثمرش موج زد
شوق شدش قبلهنمای مراد
رو به در قبله هشتم نهاد
قاید توفیق شدش رهنمای
تا حرم عزت نور خدای
دید دری قفل از آن بینصیب
قفل از آن دور چو از دین صلیب
یافت بهشتی ز سپهرش زمین
خلد در آن گم چو گمان در یقین
یافت بهشتی ز سپهرش زمین
خلد در آن گم چو گمان در یقین
نکهت گلها ز غرور حیا
آستیافشان گذرد بر صبا
بی کرم شاخ و تقاضای باد
ریخته در سایه گلها مراد
دست چو برداست برای دعا
گشت چو گلدسته ز فیض هوا
چون کف خواهش به رخ اندر کشید
بوی اجابت به مشامش رسید
بهر زمینبوس امام زمن
ناصیه شد دیده صفت بالزن
چون ز ادب رخصت پرواز یافت
حوصله چنگل شهباز یافت
کرد به یک بال زدن چون نگاه
صید مرادات در آن صیدگاه
معتکف روضه تکمیل شد
سایهنشین پر جبریل شد
شد چو ز کام دو جهان کامگار
حب وطن برد ز دستش قرار
ذوق وطن در تب و تابش گرفت
شوق سفر باز رکابش گرفت
خون وداع از نفسش میچکید
نیش فراقش رگ جان میمکید
چون دلش آیینه اخلاص بود
محرم قرب هوس خاص بود
گرچه بسی در زه خواهش شتافت
رخصت رفتن ز حریمش نیافت
سکه اقبال به نامش زدند
حلقه خود بر در[و] بامش زدند
امر چنان شد که بود چندگاه
معتکف درگه این پادشاه
حامل این وحی مرا ساختند
وز مگس مرده هما ساختند
آیت این مژده چو خواندم برش
سجدهفشان گشت ز پا تا سرش
گشت در آن عرش مقدس مقیم
غوطه زد از فیض به نور قدیم
نکهت این غنچه چو شد گلفروش
خون حسود آمد از انده به جوش
خفت بر آن دست که بوجهل خفت
گفت هر افسانه که بوجهل گفت
دیده خفاش بلی کامیاب
کی شود از رنگ گل آفتاب
بهر زبانبند این ژاژخای
فال گشودم ز کلام خدای
آمد از اعجاز کلام آیتی
در حق این بولهبان تبتی
داد ز تنزیل ملایک خبر
بر دل بیشر شفیع بشر
تا شود از صیقل امید و بیم
صیقلی قلب صحیح و سقیم
جلوه این شاهد قدسی طراز
بود چراغی ز شبستان راز
لیک به دلتیره چه سازد چراغ
خور نبرد تیرگی از پر زاغ
معجز قرآن ز بلنداختری
گوش سفه را نشود مشتری
خیز فصیحی ره دیگر زنیم
بر سر شاخ طلبی پر زنیم
کی دهد الزام حریف دغا
محنت طوفان [و] دلیل عصا
جامه جان بر تنشان گور باد
چشم یقینشان چو گمان کورباد
فصیحی هروی : مثنویات
شمارهٔ ۳
در مزبله کرمکی سحرگاه
در سینه فکند غلغل آه
فیضی طلبید ازین کهنکاخ
تا لب شودش به شکر گستاخ
ناگه ز فراز فضلهای ریخت
کز یک نفسش به شکر آمیخت
در وجد فتاد و مست و مدهوش
تنگ آمد بر بساطش آغوش
میدید مراد در بر خویش
میکرد سجود اختر خویش
ماییم درین جهان بینور
این کرم به فضله گشته مسرور
در فضله طبع گشته خسپوش
بر خاطر فیض گل فراموش
در مزبله جهان خزیده
در دامن فضله پا کشیده
ماییم نهال نابرومند
گشته به خیال اره خرسند
از جلوه برگ و بار محروم
خرسند به میوههای معدوم
ماییم درین نشیمن آز
چون کرکس حرص فضله پرداز
شبکورتر از چراغ مرده
از فضله به فیض ره نبرده
این روشنکان تیرهآمال
هر لحظه ازین شکسته غربال
بر تارک ما هلال بیزند
زین فضله فیض نام ریزند
خود را فلک دهم شماریم
غافل که ز جهل در حصاریم
زین فضله که نغمه ها سرودیم
در جوش جنون به خود نبودیم
کردیم ترنم پریشان
ورنه چو نهی به عقل میزان
از افضل شهر و فاضل ده
این فضله به چار مرتبت به
هشدار فصیحی این چه سوداست
کز مغز زمانه دود برخاست
باز این چه نوای خون چکانست
کز خون رخ داغ گلستانست
بازیچه غم مکن نفس را
در حسرت شعله سوز خس را
گیرم که درون سینه داری
صد دوزخ موج زن حصاری
مگشای در حصار خود را
منمای به کس نگار خود را
کاین مشت جهول تنگ چشمند
گویند قزیم لیک پشمند
چون جلوه کبریات بینند
دلتنگ چو چشم بد نشینند
چون مرد نبرد تو نباشند
تخم حسرت به سینه پاشند
سرچشمه دشمنی گشایند
این تخم کنند ازو برومند
و آنگه نه ترا ز آه بیباک
باید همه را فکند بر خاک
این رنج بر آن نسیم مپسند
خاموش نشین و لب فروبند
آن تفسیر کلام سرمد
آن ترجمه دل محمد
دانش دل کل رمیده اوست
مغز خرد آفریده اوست
این ابجد چار حرف عالم
از نقطه بای اوست محکم
ور زآنکه دو نقش بیش بودی
دال و الفش نقط ربودی
با شاه علم طراز لولاک
ز آن کانه به کانه بود آن پاک
کز رشک حسود کوتهاندیش
احول گشت و ندید یک بیش
در سینه فکند غلغل آه
فیضی طلبید ازین کهنکاخ
تا لب شودش به شکر گستاخ
ناگه ز فراز فضلهای ریخت
کز یک نفسش به شکر آمیخت
در وجد فتاد و مست و مدهوش
تنگ آمد بر بساطش آغوش
میدید مراد در بر خویش
میکرد سجود اختر خویش
ماییم درین جهان بینور
این کرم به فضله گشته مسرور
در فضله طبع گشته خسپوش
بر خاطر فیض گل فراموش
در مزبله جهان خزیده
در دامن فضله پا کشیده
ماییم نهال نابرومند
گشته به خیال اره خرسند
از جلوه برگ و بار محروم
خرسند به میوههای معدوم
ماییم درین نشیمن آز
چون کرکس حرص فضله پرداز
شبکورتر از چراغ مرده
از فضله به فیض ره نبرده
این روشنکان تیرهآمال
هر لحظه ازین شکسته غربال
بر تارک ما هلال بیزند
زین فضله فیض نام ریزند
خود را فلک دهم شماریم
غافل که ز جهل در حصاریم
زین فضله که نغمه ها سرودیم
در جوش جنون به خود نبودیم
کردیم ترنم پریشان
ورنه چو نهی به عقل میزان
از افضل شهر و فاضل ده
این فضله به چار مرتبت به
هشدار فصیحی این چه سوداست
کز مغز زمانه دود برخاست
باز این چه نوای خون چکانست
کز خون رخ داغ گلستانست
بازیچه غم مکن نفس را
در حسرت شعله سوز خس را
گیرم که درون سینه داری
صد دوزخ موج زن حصاری
مگشای در حصار خود را
منمای به کس نگار خود را
کاین مشت جهول تنگ چشمند
گویند قزیم لیک پشمند
چون جلوه کبریات بینند
دلتنگ چو چشم بد نشینند
چون مرد نبرد تو نباشند
تخم حسرت به سینه پاشند
سرچشمه دشمنی گشایند
این تخم کنند ازو برومند
و آنگه نه ترا ز آه بیباک
باید همه را فکند بر خاک
این رنج بر آن نسیم مپسند
خاموش نشین و لب فروبند
آن تفسیر کلام سرمد
آن ترجمه دل محمد
دانش دل کل رمیده اوست
مغز خرد آفریده اوست
این ابجد چار حرف عالم
از نقطه بای اوست محکم
ور زآنکه دو نقش بیش بودی
دال و الفش نقط ربودی
با شاه علم طراز لولاک
ز آن کانه به کانه بود آن پاک
کز رشک حسود کوتهاندیش
احول گشت و ندید یک بیش
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸