عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
امشب از شعله آهم جگر غم میسوخت
بر من و زندگی من دل ماتم میسوخت
برق شوقی که ز خاکستر بلبل میجست
ذوق آرایش گل در دل شبنم میسوخت
مرهم از زخم دل خون جگر سوختگان
درد میچید و دل از غیرت مرهم میسوخت
دم عیسی شد و رسوایی اعجاز کشید
دود آن شمع که در خلوت مریم میسوخت
مست یکرنگی عشقیم فصیحی کامشب
در یک آتشکده نامحرم و محرم میسوخت
بر من و زندگی من دل ماتم میسوخت
برق شوقی که ز خاکستر بلبل میجست
ذوق آرایش گل در دل شبنم میسوخت
مرهم از زخم دل خون جگر سوختگان
درد میچید و دل از غیرت مرهم میسوخت
دم عیسی شد و رسوایی اعجاز کشید
دود آن شمع که در خلوت مریم میسوخت
مست یکرنگی عشقیم فصیحی کامشب
در یک آتشکده نامحرم و محرم میسوخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ستم ز نرگس مستت ستمگری آموخت
جنون ز زلف سیاه تو داوری آموخت
ترا خدایی آموزد ار اراده کنی
به یوسف آنکه طریق پیمبری آموخت
ترا به حسن ستایش کنند و زآن غافل
که حسن هم ز جمال تو دلبری آموخت
چه یوسفی تو که از ذوق نامه بردن ما
روان دلبر کنعان کبوتری آموخت
به گنجهای قناعت فرونیارد سر
ز همت آنکه فسون توانگری آموخت
شدیم بلبل و از بخت ما درین گلشن
بهار همچو خزان کیمیاگری آموخت
هزار درس نکواختری فصیحی بود
در آن دیار که بختم بداختری آموخت
جنون ز زلف سیاه تو داوری آموخت
ترا خدایی آموزد ار اراده کنی
به یوسف آنکه طریق پیمبری آموخت
ترا به حسن ستایش کنند و زآن غافل
که حسن هم ز جمال تو دلبری آموخت
چه یوسفی تو که از ذوق نامه بردن ما
روان دلبر کنعان کبوتری آموخت
به گنجهای قناعت فرونیارد سر
ز همت آنکه فسون توانگری آموخت
شدیم بلبل و از بخت ما درین گلشن
بهار همچو خزان کیمیاگری آموخت
هزار درس نکواختری فصیحی بود
در آن دیار که بختم بداختری آموخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ساقی که می خود همه در جام شمار ریخت
مستی همه در باده و پیمانه ما ریخت
من چون مژه از نشو و نما مانده و چشمم
سرمایه صد ابر برین خشک گیا ریخت
مغرور کرم گلشن خود را به عبث سوخت
کآتش بود آن آب که از روی گدا ریخت
رفتم که کف پای سگان تو ببوسم
رنگ از رخ گلهای گلستان حیا ریخت
غم دید که بی دانه فصیحی نشود صید
آورد کفی اخگر و در دام بلا ریخت
مستی همه در باده و پیمانه ما ریخت
من چون مژه از نشو و نما مانده و چشمم
سرمایه صد ابر برین خشک گیا ریخت
مغرور کرم گلشن خود را به عبث سوخت
کآتش بود آن آب که از روی گدا ریخت
رفتم که کف پای سگان تو ببوسم
رنگ از رخ گلهای گلستان حیا ریخت
غم دید که بی دانه فصیحی نشود صید
آورد کفی اخگر و در دام بلا ریخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
بر گوش دلم زمزمه توبه حرام است
این گوش پرستار نوای لب جام است
صید تو به منقار وفا برکند از بال
هر پرکه نه آن شیفته طره دام است
بیهوده میفروز چنین دوزخ کین را
کار جگر خسته به یک شعله تمام است
با قافله مصر ز یوسف اثری نیست
ور هست شمیمی گل خودروی مشام است
آن خسته شهیدست فصیحی که نداند
الماس کدام و جگر ریش کدامست
این گوش پرستار نوای لب جام است
صید تو به منقار وفا برکند از بال
هر پرکه نه آن شیفته طره دام است
بیهوده میفروز چنین دوزخ کین را
کار جگر خسته به یک شعله تمام است
با قافله مصر ز یوسف اثری نیست
ور هست شمیمی گل خودروی مشام است
آن خسته شهیدست فصیحی که نداند
الماس کدام و جگر ریش کدامست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
کی ز ماتمخانه ما دود افغان برنخاست
کی غم از بالین ما با چشم گریان برنخاست
در زمین سیلخیز دیده گریان ما
کی نشست اشکی که چون برخاست طوفان برنخاست
صد نسیم آمد ز مصر و بوی پیراهن رساند
ناتوانی بین که گردی زین بیابان برنخاست
من ندانم بود چشم خونفشانی یا نبود
این قدر دانم که این طوفان ز دامان برنخاست
ذوق بیسامانیم هر چند بر بالین نشست
این سر آشفتهبخت از خواب سامان برنخاست
یک جهان زخم از دم تیغ تو بر هر مو شکفت
از سر جان کشته تیغ تو آسان برنخاست
شکر فیض نوبهار غم فصیحی چون کنم
کز گلم یک لاله بی چاک گریبان برنخاست
کی غم از بالین ما با چشم گریان برنخاست
در زمین سیلخیز دیده گریان ما
کی نشست اشکی که چون برخاست طوفان برنخاست
صد نسیم آمد ز مصر و بوی پیراهن رساند
ناتوانی بین که گردی زین بیابان برنخاست
من ندانم بود چشم خونفشانی یا نبود
این قدر دانم که این طوفان ز دامان برنخاست
ذوق بیسامانیم هر چند بر بالین نشست
این سر آشفتهبخت از خواب سامان برنخاست
یک جهان زخم از دم تیغ تو بر هر مو شکفت
از سر جان کشته تیغ تو آسان برنخاست
شکر فیض نوبهار غم فصیحی چون کنم
کز گلم یک لاله بی چاک گریبان برنخاست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ناله رازیست که در سینه نهفتن ستم است
گوهر گوش بدین نیش نسفتن ستم است
خواب نامحرم و در دیده رخش پردهنشین
گر همه بر دم تیغ است که خفتن ستم است
راز حسن از دم روحالقدس آزرده شود
سر هر موی زبان کردن و گفتن ستم است
دیده خمیازه کشد بی می نظاره او
ورنه بی دوست برین غنچه شکفتن ستم است
نوبهار جگر ریش فصیحی غم اوست
گرد اندوه ازین غمکده رفتن ستم است
گوهر گوش بدین نیش نسفتن ستم است
خواب نامحرم و در دیده رخش پردهنشین
گر همه بر دم تیغ است که خفتن ستم است
راز حسن از دم روحالقدس آزرده شود
سر هر موی زبان کردن و گفتن ستم است
دیده خمیازه کشد بی می نظاره او
ورنه بی دوست برین غنچه شکفتن ستم است
نوبهار جگر ریش فصیحی غم اوست
گرد اندوه ازین غمکده رفتن ستم است
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
هزار گل ز جگر در کنار خنده ماست
خزان عافیت ما بهار خنده ماست
برون بهشت و درون دوزخست پرهیزید
از آن گیاه که در مرغزار خنده ماست
هزار شکر که حساد ما نمیدانند
که گریه تازه گل نوبهار خنده ماست
ز زخم بس که شکفتیم نوبهاران را
هزار قافله در زیر بار خنده ماست
گرت ز زهر فصیحی لبالب است ایاغ
نگاه دار که آن یادگار خنده ماست
خزان عافیت ما بهار خنده ماست
برون بهشت و درون دوزخست پرهیزید
از آن گیاه که در مرغزار خنده ماست
هزار شکر که حساد ما نمیدانند
که گریه تازه گل نوبهار خنده ماست
ز زخم بس که شکفتیم نوبهاران را
هزار قافله در زیر بار خنده ماست
گرت ز زهر فصیحی لبالب است ایاغ
نگاه دار که آن یادگار خنده ماست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
باز جانم دوزخ آشام از غم غمخوار تست
دیدهام دریای خون از حسرت دیدار تست
کعبه را گراد سر بتخانه آرد در طواف
کاروانسالار کفر ار حلقه زنار تست
سالها بر حال زار خویش خون باید گریست
زندهای را کش هوای نشئنهی دیدار تست
خون شدی ای جان غم فرسوده از رشک و هنوز
عالمی در حسرت این غمزه خونخوار تست
غیر سرخوش از می وصل و فصیحی سرگران
ای مروت ای محبت دشمنیها کار تست
دیدهام دریای خون از حسرت دیدار تست
کعبه را گراد سر بتخانه آرد در طواف
کاروانسالار کفر ار حلقه زنار تست
سالها بر حال زار خویش خون باید گریست
زندهای را کش هوای نشئنهی دیدار تست
خون شدی ای جان غم فرسوده از رشک و هنوز
عالمی در حسرت این غمزه خونخوار تست
غیر سرخوش از می وصل و فصیحی سرگران
ای مروت ای محبت دشمنیها کار تست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ما و من برلب مرغان چمن بسیارست
ما چنینیم که هستیم سخن بسیارست
کشته بیتیغ شو وبی کفن آ در بر خاک
منت تیغ و تمنای کفن بسیارست
کو سری لایق فتراک و تنی درخور خاک
ورنه میدان غمش را سروتن بسیارست
سینه بگدازم دل خون کنم و جان سوزم
شعله شوقم و خاصیت من بسیارست
توبهای نیست فصیحی که شکستن ارزد
ورنه از دولت می توبهشکن بسیارست
ما چنینیم که هستیم سخن بسیارست
کشته بیتیغ شو وبی کفن آ در بر خاک
منت تیغ و تمنای کفن بسیارست
کو سری لایق فتراک و تنی درخور خاک
ورنه میدان غمش را سروتن بسیارست
سینه بگدازم دل خون کنم و جان سوزم
شعله شوقم و خاصیت من بسیارست
توبهای نیست فصیحی که شکستن ارزد
ورنه از دولت می توبهشکن بسیارست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
عالم ز ما تهی و ز افغان ما پرست
شد عندلیب خاک و چمن از نوا پرست
در دل نگنجدم غم هجر و امید وصل
کاین آینه چو روی بتان از صفا پرست
خون ریز و شاد زی که لب تشنگان تو
گر از نفس تهیست ولی از دعا پرست
خوبان هزار سنگ جفا بر دلم زنند
وین شیشه شکسته همان از وفا پرست
مضرابگیر نیست فصیحی ز بس گداخت
ورنه چو تار چنگ تنش از نوا پرست
شد عندلیب خاک و چمن از نوا پرست
در دل نگنجدم غم هجر و امید وصل
کاین آینه چو روی بتان از صفا پرست
خون ریز و شاد زی که لب تشنگان تو
گر از نفس تهیست ولی از دعا پرست
خوبان هزار سنگ جفا بر دلم زنند
وین شیشه شکسته همان از وفا پرست
مضرابگیر نیست فصیحی ز بس گداخت
ورنه چو تار چنگ تنش از نوا پرست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ما غریبان را ز ناکامی کنار جان پرست
دیده از خون جگر لبریز و دل ز افغان پرست
ره نمی یابد اجل هم بر سر بالین ما
بس که ماتمخانه ما از غم هجران پرست
نیستم آگه که بر دل ناوک شوقم که زد
لیک میبینم که بازم سینه از پیکان پرست
بر سر کویت شهیدان خاک گشتند و هنوز
همچنان از خون دلشان دیده و دامان پرست
هایهای گریهام را خنده پندارند خلق
باوجود آن کز اشکم دامن دوران پرست
پارسا دامنگشان گو مگذر اندر کوی دوست
ز آن که از خون شهیدان خاک این میدان پرست
ای فصیحی درد میخواهند در بازار عشق
ورنه جیب قدسیان هم از در ایمان پرست
دیده از خون جگر لبریز و دل ز افغان پرست
ره نمی یابد اجل هم بر سر بالین ما
بس که ماتمخانه ما از غم هجران پرست
نیستم آگه که بر دل ناوک شوقم که زد
لیک میبینم که بازم سینه از پیکان پرست
بر سر کویت شهیدان خاک گشتند و هنوز
همچنان از خون دلشان دیده و دامان پرست
هایهای گریهام را خنده پندارند خلق
باوجود آن کز اشکم دامن دوران پرست
پارسا دامنگشان گو مگذر اندر کوی دوست
ز آن که از خون شهیدان خاک این میدان پرست
ای فصیحی درد میخواهند در بازار عشق
ورنه جیب قدسیان هم از در ایمان پرست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
در مذهب ما هر چه بجز دوست حرامست
گر خود همه ذوق طلب اوست حرامست
لاف چمنآرایی غم بلبل ما را
بیناله به تن گر همه یک موست حرامست
نظاره هر دیده که پرورده به خون نیست
ز آن دیده تماشای رخ دوست حرامست
بر شیفته تابش خورشید محبت
گر سایه آن قامت دلجوست حرامست
پیمانشکنان را سر ما نیست که بر ما
گر خود شکن طره گیسوست حرامست
کو دیر که در صومعه زشتپرستان
دیدیم هر آن جنس که نیکوست حرامست
با دوست به یک پوست نگنجیم فصیحی
وین طرفه که بی دوست به تن پوست حرامست
گر خود همه ذوق طلب اوست حرامست
لاف چمنآرایی غم بلبل ما را
بیناله به تن گر همه یک موست حرامست
نظاره هر دیده که پرورده به خون نیست
ز آن دیده تماشای رخ دوست حرامست
بر شیفته تابش خورشید محبت
گر سایه آن قامت دلجوست حرامست
پیمانشکنان را سر ما نیست که بر ما
گر خود شکن طره گیسوست حرامست
کو دیر که در صومعه زشتپرستان
دیدیم هر آن جنس که نیکوست حرامست
با دوست به یک پوست نگنجیم فصیحی
وین طرفه که بی دوست به تن پوست حرامست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
چون غنچه دلم شیفته و دل نگرانست
از شوق نسیم چمنی جامه درانست
بر داغ من آتش مفشان کاین گل بدروز
بدنام کن سلسله باد خزانست
ما پیر خرابات بجز غم نشناسیم
کز همت او دیده ما شعله فشانست
نازک شدن رشته عهد و نگسستن
رمزیست که تفسیر وی آن موی میانست
از شش جهتم پرتو خورشید درآمد
چون دید که بر پیکر من سایهگرانست
یک لخت جگر بر مژه بیداغ غمی نیست
من کوه غمم دامن من لالهستانست
یک موی من از دوست تهی نیست فصیحی
وین طرفه که هر موی به راهی نگرانست
از شوق نسیم چمنی جامه درانست
بر داغ من آتش مفشان کاین گل بدروز
بدنام کن سلسله باد خزانست
ما پیر خرابات بجز غم نشناسیم
کز همت او دیده ما شعله فشانست
نازک شدن رشته عهد و نگسستن
رمزیست که تفسیر وی آن موی میانست
از شش جهتم پرتو خورشید درآمد
چون دید که بر پیکر من سایهگرانست
یک لخت جگر بر مژه بیداغ غمی نیست
من کوه غمم دامن من لالهستانست
یک موی من از دوست تهی نیست فصیحی
وین طرفه که هر موی به راهی نگرانست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
شه محبتم و ملک غم بلاد منست
عمارت جگر از شعله عدل و داد منست
جهان دردم و کنعانیان نیند آگه
که نور دیده یعقوب در سواد منست
درین چمن چو ببینی گیاه تشنهلبی
ز شعله آب دهش کان گل مراد منست
خزان گلشن خویشم ولیک عالم را
بهارم و نفس روح قدس باد منست
جگر به تحفه فرستم به خلد همره آه
از آن شرار که در دوزخ نهاد منست
ز دود و اخگر باشد کلاه و نعلینم
به راه گرمروان شعله اوستاد منست
ز رشک راندهام از یاد خود فصیحی را
چو جلوهگاه تمنای دوست یاد منست
عمارت جگر از شعله عدل و داد منست
جهان دردم و کنعانیان نیند آگه
که نور دیده یعقوب در سواد منست
درین چمن چو ببینی گیاه تشنهلبی
ز شعله آب دهش کان گل مراد منست
خزان گلشن خویشم ولیک عالم را
بهارم و نفس روح قدس باد منست
جگر به تحفه فرستم به خلد همره آه
از آن شرار که در دوزخ نهاد منست
ز دود و اخگر باشد کلاه و نعلینم
به راه گرمروان شعله اوستاد منست
ز رشک راندهام از یاد خود فصیحی را
چو جلوهگاه تمنای دوست یاد منست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
گستاخی نظاره ما جرم جنونست
ورنه دل ازین بیادبی غرقه به خونست
چون ابر بر افتاده مگریید درین باغ
چون برق مخندید که خنده نه شگونست
صد بادیه [را] توشه یک گام فزون نیست
اما چه کنم توسن اقبال حرونست
بدروزی ما خود گنه ماست ولیکن
سررشته کار از کف تدبیر برونست
سرمایه کام دو جهان بخت بلندست
صد شکر فصیحی که ترا بخت زبونست
ورنه دل ازین بیادبی غرقه به خونست
چون ابر بر افتاده مگریید درین باغ
چون برق مخندید که خنده نه شگونست
صد بادیه [را] توشه یک گام فزون نیست
اما چه کنم توسن اقبال حرونست
بدروزی ما خود گنه ماست ولیکن
سررشته کار از کف تدبیر برونست
سرمایه کام دو جهان بخت بلندست
صد شکر فصیحی که ترا بخت زبونست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
آن سرو خرامان که گذشت از چمن کیست
و آن شمع برافروخته از انجمن کیست
شمعی که چراغ دل ما روشن ازو شد
روشن شود ای کاش که در انجمن کیست
جان یافتم از بوی تو ای باد سحرگاه
این بوی خوش از طره عنبرشکن کیست
بویی که منور شد ازو دیده یعقوب
بو بردهام امروز که در پیرهن کیست
آن مرغ که رم کرد ز من رام که گردید
و آن روح که رفت از تن من در بدن کیست
شبها دو لب من بهم از ناله نیاید
تا او همه شب خفته دهن بر دهن کیست
در نظم فصیحی رقم نام چه حاجت
پیدا بود از حسن ادا کاین سخن کیست
و آن شمع برافروخته از انجمن کیست
شمعی که چراغ دل ما روشن ازو شد
روشن شود ای کاش که در انجمن کیست
جان یافتم از بوی تو ای باد سحرگاه
این بوی خوش از طره عنبرشکن کیست
بویی که منور شد ازو دیده یعقوب
بو بردهام امروز که در پیرهن کیست
آن مرغ که رم کرد ز من رام که گردید
و آن روح که رفت از تن من در بدن کیست
شبها دو لب من بهم از ناله نیاید
تا او همه شب خفته دهن بر دهن کیست
در نظم فصیحی رقم نام چه حاجت
پیدا بود از حسن ادا کاین سخن کیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
در میزنم چه شد که گشایش پدید نیست
قفل مرا معاملهای با کلید نیست
صد ابر رحمت آمد و دل شبنمی ندید
گویا که این گیاه خدا آفرید نیست
سهو کتاب رسم فزون از حدست لیک
سهوی چو سهو تهنیت روز عید نیست
صد بحر خون زهر مژه طی کردم و هنوز
پایان کار گریه شوقم پدید نیست
بعد از وداع دوست فصیحی شهید عشق
گر نیم لحظه زنده بماند شهید نیست
قفل مرا معاملهای با کلید نیست
صد ابر رحمت آمد و دل شبنمی ندید
گویا که این گیاه خدا آفرید نیست
سهو کتاب رسم فزون از حدست لیک
سهوی چو سهو تهنیت روز عید نیست
صد بحر خون زهر مژه طی کردم و هنوز
پایان کار گریه شوقم پدید نیست
بعد از وداع دوست فصیحی شهید عشق
گر نیم لحظه زنده بماند شهید نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
آتش به از گلیست کش آسیب خار نیست
خون بهتر از مییست که آن را خمارنیست
از بس هجوم گریه ز دریای چشم من
هر قطره لجهایست که آن را کنار نیست
بر گلستان غیر بهارست چار فصل
باغ مراد ماست که هیچش بهار نیست
ای هوشمند صحبت می مغتنم شمار
جز می درین دو میکده یک هوشیار نیست
خوش گلشنیست عافیت اما در آن چمن
گلهای داغ بر سر جان فگار نیست
ساقی مده شراب که در کام عیش ما
بی خون گر آب خضر بود خوش گوار نیست
گویا ازین خرابه فصیحی کشید رخت
کامروز آسمان و زمین سوگوار نیست
خون بهتر از مییست که آن را خمارنیست
از بس هجوم گریه ز دریای چشم من
هر قطره لجهایست که آن را کنار نیست
بر گلستان غیر بهارست چار فصل
باغ مراد ماست که هیچش بهار نیست
ای هوشمند صحبت می مغتنم شمار
جز می درین دو میکده یک هوشیار نیست
خوش گلشنیست عافیت اما در آن چمن
گلهای داغ بر سر جان فگار نیست
ساقی مده شراب که در کام عیش ما
بی خون گر آب خضر بود خوش گوار نیست
گویا ازین خرابه فصیحی کشید رخت
کامروز آسمان و زمین سوگوار نیست