عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۵
لب از حدیث توبه دلم را کباب کرد
چون ساغر شکسته وداع شراب کرد
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۶
دل هیات سرمنزل جانانه برآورد
ما را زغم کعبه و بتخانه برآورد
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۹
هر چند ناله کردم، نشنید پیر گردون
درکار و بار کور است، بهر چه کر نباشد؟
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۳
شبی که ابر سیه، ماه را نقاب شود
نقاب خویش برافکن که ماهتاب شود
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۶
ستم کردم به خود کاین نفس بدخو را خورش دادم
ز بی عقلی، تمام عمر دشمن پرورش دادم
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۹
چو نی باید درین باغ فنا دایم کمربستن
کمر تا می گشایی، بایدت بار سفر بستن
طغرای مشهدی : گزیدهٔ اشعار
مثنوی: آوازه شناس گشت خامه - از دولت این سرودنامه
به نام آنکه شد سازنده چرخ
به رقصش چرخ چون «معروف» در کرخ
ز روز و شب بود ساز دوتارش
که از یک زخمه دارد نغمه بارش
فلک خرم ز مضراب تر او
کدوی مهر و مه از جنتر او
زگردون تا به کف مردنگ دارد
زمانه، ساز راک و رنگ دارد
چو ساز دف نوازی شد سپهرش
جلاجل دار کرد از ماه و مهرش
دیار آسمان را نزد عاقل
نباشد غیر او حافظ جلاجل
ز دستش نغمه زان دل می خراشد
که ساز خویش را خود می تراشد
برای نغمه چون سازد نی انبان
ز صبحش نی بود، از چرخ انبان
به خورشید و هلالش چون رسد دست
کمانچه زین دو آلت در کفش هست
ز هاله بست چنبر بردف بدر
که گردد دف نواز مجلس قدر
چو شد خیط الشعاع مهر یکدست
ز بهر نغمه بر چنگ فلک بست
به ابریشم نوازیهای این چنگ
ز مضرابش برآید نغمه صدرنگ
چو مضرابش رهین پرده کاوی ست
بزرگ وکوچک سازش مساوی ست
به زخمه ریزد از قانون عالم
حوادث نغمه ها، گه زیر و گه بم
چو گردد نقش خوان اوج خانه
ز پروینش بود در کف چغانه
ز عود شب که دارد پرده راز
خموشی بسته مضرابش برآواز
به دستش در مقام نغمه سور
بود از کوکب دمدار، طنبور
مقام نغمه زان بسیار دارد
که از نه چرخ، موسیقار دارد
ز دریا هفت قانون کرده طیار
که بنوازد ز تردستی به یکبار
چو بر قانون دریا زخمه ریزد
ازو طوفان صوت تازه خیزد
رباب از چشمه جاری به دستش
ز تار موج، دایم پای بستش
ز رود نهر چون گردد نواسنج
به صوت تازه از دلها برد رنج
گرفته ارغنون از کوه در پیش
که بیند کبک صوت از زخمه خویش
بدین سازنده چون دوران ننازد؟
که چندین ساز را تنها نوازد
چو از ترکیب آدم ارغنون ساخت
دهانش را دم او کرد و بنواخت
معاد و مبداش باشد دوتاری
که هر تاری دهد صوت هزاری
چو صور حشر گردد پای بستش
دف گردون شود پاره ز دستش
بود تا از دف او رقص پیرای
سبک خیزی کند کوه گرانپای
ز سازش پشته در صحرای کانی
اصول و رقص خود سازد روانی
چو خواهد شعبه رقص زرینه
نهفته کی بماند یک دفینه
شترغو از صراطش چون بود پیش
توان ز آهنگ او دیدن ره خویش
ز میزان حساب ارتافت جنتر
به تار عدل مضرابش کشد سر
چو نای از نامه اعمال گیرد
صفیرش نغمه رحمت پذیرد
گر از کوثر بود در چنگ، رودش
صلای تشنگان باشد سرودش
چو با آهنگ عفوش کار باشد
صف عاصیش، موسیقار باشد
ز ساز صنع او، تصنیف اعراف
بلندآوازه شد از قاف تا قاف
ازین ره حور بر صوتش نثار است
که نقش جنتش بسته نگار است
حسینی جوی در نقش نعیمش
مخالف یاب در قعر حجیمش
چکان بحر اصول از زخمه او
زمانه غرق رقص از نغمه او
زند چون نوبهاران زخمه برتار
به رقص زلزله خیزد چمنزار
هوا چون ترنگردد از سرودش؟
که در کف، ابر بارانی ست رودش
به صوت و نقش اگر مضراب تازد
ز رعد و برق، صوت و نقش سازد
شترغو می نوازد گر ز سیلاب
کند دیوار، ساز رقص گرداب
گر از موج هوا گیرد کمانچه
ز صوت او شفق ریزد به خوانچه
نی چندین نیستان را به یکبار
نوازد با دم باد طربزار
بود از غیچک خوش صوت گردون
دیار چرخ را «استاد زیتون»
بنات النعش کاخ آبنوسی
زسازش دیده ماتم را عروسی
اگر چینی نوازد از مه عید
ز نوروزش لبالب می توان دید
کند چون ساز پیغمبرنوازی
مقام صوت او گردد حجازی
نوازش گرنماید مرتضی را
حسینی آورد بر لب صدا را
به جشن مسجد ار آهنگ آرد
ز منبر ارغنون در چنگ دارد
اگر باشد ز تسبیحش چغانه
نوازد پنجگاه مقریانه
نی انبانی بود انسان به دستش
ز روی نغمه سازی پای بستش
شکم: انبان، گلو: نای فغان دار
بم و زیرش بلند و پست گفتار
به فعل اید ز سعی نغمه پرداز
به قدر قابلیت، نغمه زین ساز
به تحسین، صوت این ساز است لایق
بود گر با اصول دین موافق
گرش لاله رباب جشن راغ است
درختش ارغنون بزم باغ است
ز بهر شادی سبزان گلشن
نوازد خنجری از شاخ سوسن
رسد چون فصل پاتربازی گل
شود مندل نواز جوش بلبل
پی رقص بتان پیرهن آل
نوازد در چمن نیلوفرین تال
چو از باد صبا مضراب سازد
ز هر شاخ کدو، جنتر نوازد
اگر عودش بود از شاخ سنبل
دو صد مرغوله هر سویش کند گل
ز موج سبزه، بر شاخ سمن، تار
کشد، تا سازدش طنبور پرکار
کند از کلک نرگس چون نی صوت
نگردد نغمه تر، یکقلم فوت
نوازد چنگ چون از شاخ ریحان
مقام عطر یابد گوش مرغان
اگر قانون بود از آبشارش
چو موسیقار باشد جویبارش
درین باغ سراپا ساز وحدت
به هر سازی، مقامی گشته قسمت
چو ساز پیکر بلبل نماید
به گوش گل، نوای تازه آید
ز نهر آب، چون رودش دهد دست
شود از اصفهانش نغمه پابست
ز قانون تن شیران بیشه
نماید بوسلیک آن صوت پیشه
چو بربط از وجود کبک سازد
عراق از بندبند او نوازد
دم آهنگرش چون شد نی انبان
بزرگ آید صدا بر گوش سندان
چغانه گر ز طفل شیرخوار است
مقام کوچکش اینجا به کار است
گر از دروازه ای قانون نوازد
به خانه از حجازش نقش سازد
چو گیرد ارغنونی از بقر پیش
مقام راست یابد نغمه اندیش
ز ترکیب خروسش چون شود ساز
بود عشاق در هر بندش آواز
چو هدهد در مقام سازش آید
صدای او حسینی می نماید
اگر از کاغذ باد است چنگش
رهاوی را نماید ساز رنگش
چو زنگ نای سر در دست گیرد
بجز زنگوله، صوتی کی پذیرد؟
نگردد تا نواسنجی مکرر
بود در هر مقامش ساز دیگر
چو در دستش ز مهر و ماه، تال است
فلک هنگامه رقص هلال است
به کار نقش سازی چون زند چنگ
ز نقش او بود نه پرده در رنگ
ز هر سازی که دارد از موالید
خورد بر گوش دل، آواز توحید
شده بعضی ازان دمساز شعبه
به ذکر حق، بلندآواز شعبه
صدای فاخته در ذکرخوانی
ز نوروز صبا آرد نشانی
کبوتر چون برآرد جوش یاهو
مبرقع می رود صوتش به هر سو
ز هم چون در شکستن شیشه ریزد
صدای پنجگاه ذکر خیزد
اگر یک جو شکست افتد به چینی
عشیران را ازو خرمن ببینی
ز مثقب، گاه چرخ صوفیانه
بود نیریز در فولادخانه
نهد پرگار چون در سیر پایی
حصار شوق را گردد بنایی
جرس گر می زند صد جا بر آهنگ
بجز رکبش نخیزد از دل تنگ
رسد چون بر لب طاسی سرانگشت
کند نوروز خارا جای در مشت
خورد برطشت اگر یک بار سنگی
محیرخیز گردد بی درنگی
مکرر چون فتد بر طشت، راهش
کند لبریز ازصوت دوگاهش
به وقت بیضه دادن، ماکیانها
نشابورک نمایند از فغانها
کند چون طفل، قطع گریه خویش
سه گاه آید مقام نغمه را پیش
ازان طایرنواز کوه و هامون
هما عودی بود صوتش همایون
چنین گوید نیستان گرد مرغوب
که صوت نعره شیر است مغلوب
صدای ببر چون آید به گوشت
بیاتی می کند تاراج هوشت
شتر قانون مستی گر بیابد
ز آهنگ مخالف رخ نتابد
حمار از چارگاه نغمه خویش
برد در بزم صحرا، کار خود پیش
بزی در گله چون آید به افغان
ز ماهورش طرب یابند گرگان
اگر میشی برآرد ناله زار
ز نوروز عجم، گردی خبردار
به افغان چون گشایده بره لب را
توان فهمید نوروز عرب را
کسی کو پرده آهنگ داند
صدای کلب را عزال خواند
مگس چون بال بگشاید به پرواز
پر او صوت زابل می کند ساز
تن پشه اگر فرد است اگر زوج
صدا را از حضیض پر دهد اوج
ز چرخ آسیا خیزد چو آهنگ
نهفت آید به گوش دانه و سنگ
به حرف شعبه، نای کلک طغرا
مقامی یافت بهر صوت انشا
مقام نغمه را ایزد شرف داد
بلند آوازگیهایش چو دف داد
نشابوری ست عطار سخنساز
که از حسن سخن دارد به شه ناز
به زابل یافت تا رستم مکانی
زطوس آمد به چنگش وصف خوانی
کمال از راه این بلبل زبان است
که از دوران نصیبش اصفهان است
تفنگی را که در نیریز سازند
به آهنگش مخالف را نوازند
چو مطرب گوید از اسب عراقی
رود گلگون می از چنگ ساقی
اگر جمازه گیری در نهاوند
بود زنگوله در پایش ز هر بند
ازان کعبه مقام بی نیاز است
که از راه طرب، مثل حجاز است
الهی، خانه خود کن مقامم
کزو ماند چو ابراهیم، نامم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱
برقیم ولی رنجه نسازیم گیا را
همت بگماریم که سوزیم صبا را
شمعیم و تهی‌دستی ما بین که درین بزم
سامان فروغی نبود شعله ما را
در کعبه و بتخانه ره قرب نیابند
آنها که به تقلید پرستند خدا را
چون چهره به خون سرخ کند آنکه همه عمر
پرورده چو گل در کف جان رنگ حنا را
از دولت آن زلف چنانیم که امروز
گیرند سراغ از دل ما کوی بلا را
خلوت چه حدیث‌ست به معشوق که هرگز
بیرون نتوان کرد از آن بزم حیا را
مشاطه دردم که درین باغ فصیحی
از خون جگر رنگ کنم دست صبا را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳
برخیز و گوی جلوه مالک رقاب را
تا همچو ماه اسیر کند آفتاب را
آن چشم مست ساقی آشفتگان بس است
در شیشه ریز از قدح امشب شراب را
کو سنگ بی‌مروت هجران که بشکند
این شیشه‌های وصل پر از زر ناب را
عصمت نقاب بر رخش افکند حسن شوخ
گم ساخت در تجلی اول نقاب را
در خواب من در‌آمد شوق نکرده کار
در پرده‌های دیده نگه ساخت خواب را
نوری ز روی خویش به صبح ارمغان‌ فرست
نوبر کند مگر ثمر آفتاب را
گوییم شکر چشم فصیحی به صد زبان
کآتش فروز خرمن ما کرد آب را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴
خدایا روزی این خود‌پرستان ساز جنت را
که دوزخ جنت است آتش‌پرستان محبت را
ز هر کنج دل ما صد مراد مرده برخیزد
به محشر در خروش آرند چون صور قیامت را
دل و چشم من و سوادی وصل او معاذالله
که داد این لخت کوه درد و دریای مصیبت را
من و کام نهنگان ناتوان چون گشت بحر غم
ز بس بر ساحل افکند استخوان اهل حسرت را
فصیحی چون سپارم جان مرا تابوت از آتش کن
که از پروانه من آموختم علم محبت را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶
سرمه کوری کشیدم دیده تحقیق را
تا نبینم در لباس صدق هر زندیق را
عاقبت از راه گمراهی برد سوی خودم
آن که نپسندید بر من منت توفیق را
تشنه‌تر گشتم ز خون دل همانا شوق دوست
چون سراب از تشنگی پر کرد این ابریق را
از دیار عقل بیرون رو که در بازار او
صیقلی زنگی شکست آیینه تصدیق را
عشق را نازم که چون با بی‌نیازی می‌کشد
باده زندیق سازد خون صد صدیق را
آبروی این ریاکاران فصیحی وه که کرد
غرق دریای خجالت کشتی توفیق را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷
آن قطره‌ام که بحر به دور افکند مرا
ظلمت ز ننگ بر در نور افکند مرا
من خانه‌زاد دیده دردم چو طفل اشک
گرداب غم به موج سرور افکند مرا
بر عشق مهربان شده ترسم که عاقبت
در قحط سال وعده طور افکند مرا
ایزد جزای مستی من چون دهد مگر
لب‌تشنه در سراب شعور افکند مرا
رحمت بهانه‌جوست مبادا نسیم لطف
در صیدگاه طره حور افکند مرا
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸
باز عشق آمد که آراید گلستان مرا
سازد از خون جگر شاداب بستان مرا
باز عشق آمد که از فیض نشاط گریه‌ای
چون کنار گل کند پرخنده دامان مرا
باز عشق آمد که دربستان کفر زلف دوست
شبنم رخساره گل سازد ایمان مرا
باز عشق آمد که از هر دورباش غمزه‌ای
بشکند در دیده من نوک مژگان مرا
باز عشق آمد که ناخن بررگ جانم زند
زیور گوش ملایک سازد افغان مرا
باز عشق آمد که اندازد به رغم عافیت
در کف صد چاک هر تار گریبان مرا
باز عشق آمد که از ذوق سرشک افشانیی
دیده یعقوب سازد داغ حرمان مرا
باز عشق آمد که مهمان خدنگ ناز دوست
پرسد از هر دل که بیند خانه جان مرا
باز عشق آمد که در بازار حسن خودفروش
بر سر مژگان گشاید بار سامان مرا
باز عشق آمد که خنداند ز فیض جلوه‌ای
چون لب زخم شهیدان چشم گریان مرا
باز عشق آمد که از زیر گلیم عافیت
آورد بیرون فصیحی طبل پنهان مرا
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹
جنونی کو که سرگردان کنم در دیده طوفان را
ز برق کبریای اشک سوزم طور مژگان را
گرفتم سرمه از خاک ره نازی که می‌بینم
عیان در گردن بیداد او خون شهیدان را
پرستار سر زلفی شدم وز شرم می‌سوزم
که نشتر زار کردم از حسد رگهای ایمان را
پریشانی مرا افزاید از جمعیت خاطر
چو از شیرازه بند شانه آن زلف پریشان را
به هم دیری‌ست تا کردند دیر و کعبه صلح کل
ندانم چیست باعث کینه گبر و مسلمان را
بخیلی نیست آیین محبت لیکن از غیرت
درون جان کنم از سینه پنهان داغ حرمان را
نمی‌دانم فصیحی چون به هوش خویش باز آید
کسی کز دست حسن آراست آن صف‌های مژگان را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
به صبوری بفریبم دل شیدایی را
در جگر بند کنم ناله ی صحرایی را
دم ز انکار محبت زدم و بد کردم
نه که این باد بریزد گل رسوایی را
باغبان خواست که حیران گل و خار شویم
بست بر دیده ی ما راه شناسایی را
آسمان ماتم خس خانه‌ ی خود‌گیر که سوخت
دامن ناله ی ما دست شکیبایی را
هر نفس داغ دگر در جگرم زنده کند
از که آموخته هجر تو مسیحایی را
مست یک رنگی دردیم که از صحبت او
نرسد هیچ خلل عصمت تنهایی را
خاک آن کوی فصیحی ز جبین رنجه مکن
از مه و مهر بیاموز جبین‌سایی را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
عشق کرم آموز در‌آمد ز در ما
صد قافله غم ریخت ز دل بر جگر ما
کاهل نظری بین که به صد جذب تجلی
هرگز نرسد تا سر مژگان نظر ما
ما ناله ‌فروشان جرس محمل دردیم
جز ناله کسی نیست رفیق سفر ما
ما مرغ بهشتیم و ز پرواز نیفتیم
غم نامه گشایند گر از بال و پر ما
هر جا که بود داغ غمی کاش کند عشق
بر ذمه ی او فرض طواف جگر ما
ما شعله ی شمعیم ولی حیف که فردا
جز بر پر پروانه نیابند اثر ما
از ما به جز از ناله ی خونین اثری نیست
از ناله ی ما پرس فصیحی خبر ما
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
شبی که هجر بپرداخت از تو منزل ما
کدام غم که نزد حلقه بر در دل ما
شهید خنجر شوقیم وتا ابد شاید
که چشم ما نکند خیرباد قاتل ما
اسیر بادیه حیرتیم و می‌آید
خروش ماتمیان از درای محمل ما
چه تیره‌بخت حریفم که می‌توان افروخت
ز ظلمت شب هجران چراغ محفل ما
اجل خبر به فصیحی رسان که می‌گیرد
ز رشک باز محبت سراغ منزل ما
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
آشفته‌تر از ماست بسی انجمن ما
بی نور بود شمع طرب در لگن ما
بر ناصیه ی غنچه ی ما نقش طرب نیست
شرمنده برون رفته نسیم از چمن ما
بت خانه ی عشقیم به طوف در ما آی
مستند ز یک جام بت و برهمن ما
نشکفته بماندیم به گلزار شهادت
پاشند مگر گرد غمی بر کفن ما
از سوختن ما نشود هیچ تسلی
خوش بر سر لطف آمده پیمان‌شکن ما
شمعیم مکش کز تب حسرت بگدازیم
بگذار که بگذارد که بگدازد ازین شعله تن ما
تا حرف دل ریش فصیحی به تو گفتیم
خوناب الم می‌چکد از هر سخن ما
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
باز دل در موج تبخال از تب حرمان کیست
لخت لختش در خروش از شعله هجران کیست
جان ما خود بال افشان از پی محمل برفت
یا‌رب این مسکین که می‌سوزد فراقش جان کیست
سرگران گر بر مزار کشتگان بگذشت دوست
بر لب زخم شهیدان نوحه پس قربان کیست
دست ما از دیده در هجران فزون بگریستی
گر بدانستی که مسکین دور از دامان کیست
سال‌ها شد کز فراق ما فصیحی پاک سوخت
این نگاه خونچکان از دیده گریان کیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
خاکستر این سوخته را باز توان سوخت
صد مرتبه زیباتر از آغاز توان سوخت
نامرد حریفی‌ست شکیب ارنه درین بزم
از شوق نیازی جگر ناز توان سوخت
آنجا که خوشی لب شیون بگشاید
صد گوش به یک شعله آواز توان سوخت
باغ دلم و تشنه‌لب سوختن خویش
برگ گلم از شبنم اعجاز توان سوخت
خاکستر پروانه پرد سوی تو ای شمع
کی در پر مشتاق تو پرواز توان سوخت
رازی‌ست به هر موی فصیحی غم ما را
زآب مژه قفل در این راز توان سوخت