عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۴
باز به بستان شکفته گشت شقایق
باز جهان گشت پر ز نور حدایق
غنچه تبسّم نمای و ابرگهربار
خنده معشوق بین و گریه عاشق
لاله حمرا بسان چهره عذرا
لیک درون دلش چو سینه وامق
بر سر لاله شکفته شد گل دو روی
زآن که در آتش بود مقام منافق
موسم عیش است و جام باده کشیدن
خاصّه کسی را که هست یار موافق
بهر تفرّج به هر کرانه نشینند
در چمن باغ جوق جوق خلایق
خلق به حیرت ز گونه گونه ریاحین
حیرت مخلوق بین و قدرت خالق
قمری تسبیح خوان و بلبل سرمست
هر دو به یک جای جمع زاهد و فاسق
دوش چو بنهفت روی خسرو انجم
در تتق خاک ازین بلند سرادق
من به چمن در شدم از کلبه احزان
کرده ز دل دور فکر لاحق و سابق
فرق دلم را ک لَه ز تَرک دو عالم
وصله ای بر دوخته ز قطع علایق
من به چنین وجد و حال به بستان
لاله و نسرین مرا ندیم و مرافق
همّت مقصدنمای و قطع منازل
خاطر مشکل گشای و کشف حقایق
از شعله سوز دل و از دوده آهم
زهره و پروین باغ غارب و شارق
داد هر آن ناله که کردم از آغاز
فاخته و بلبلم جواب مطابق
ای که به غفلت همیشه عمر گذاری
گه غم سابق خوری و گه غم لاحق
خیز و بسان جلال طرفِ چمن گیر
هر سحری زود وقت خواندن فالق
باده چون صبح ریز در افق جان
تا شود از باد صبح بخت تو صادق
باز جهان گشت پر ز نور حدایق
غنچه تبسّم نمای و ابرگهربار
خنده معشوق بین و گریه عاشق
لاله حمرا بسان چهره عذرا
لیک درون دلش چو سینه وامق
بر سر لاله شکفته شد گل دو روی
زآن که در آتش بود مقام منافق
موسم عیش است و جام باده کشیدن
خاصّه کسی را که هست یار موافق
بهر تفرّج به هر کرانه نشینند
در چمن باغ جوق جوق خلایق
خلق به حیرت ز گونه گونه ریاحین
حیرت مخلوق بین و قدرت خالق
قمری تسبیح خوان و بلبل سرمست
هر دو به یک جای جمع زاهد و فاسق
دوش چو بنهفت روی خسرو انجم
در تتق خاک ازین بلند سرادق
من به چمن در شدم از کلبه احزان
کرده ز دل دور فکر لاحق و سابق
فرق دلم را ک لَه ز تَرک دو عالم
وصله ای بر دوخته ز قطع علایق
من به چنین وجد و حال به بستان
لاله و نسرین مرا ندیم و مرافق
همّت مقصدنمای و قطع منازل
خاطر مشکل گشای و کشف حقایق
از شعله سوز دل و از دوده آهم
زهره و پروین باغ غارب و شارق
داد هر آن ناله که کردم از آغاز
فاخته و بلبلم جواب مطابق
ای که به غفلت همیشه عمر گذاری
گه غم سابق خوری و گه غم لاحق
خیز و بسان جلال طرفِ چمن گیر
هر سحری زود وقت خواندن فالق
باده چون صبح ریز در افق جان
تا شود از باد صبح بخت تو صادق
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۷
غلغل میخوارگان و غلغله چنگ
طرفه نماید به طرف باغ شباهنگ
اختر شادی چو در قدح بدرخشد
غم نتواند قدم نهاد به فرسنگ
باده گساران نمی دهند مَی از دست
پرده سرایان نمی نهند دف از چنگ
همچو به دور گل است ناله بلبل
باده که در گردش است و غلغله چنگ
لاله تو گویی ز شاخ سرو شکفته است
بر کف ساقی سرو قد مَی گلرنگ
بر گل رعنا نظاره کن که ببینی
چهره گل چهر و رنگ گونه اورنگ
سرکشد از غنچه سرو راست نیاید
صحبت آزادگان و مردم دلتنگ
آتش جان من است بر دل جانان
لاله حمرا که سر برآورد از سنگ
ننگ بود کز جلال نام بر آید
مردم اوباش را ز نام بود ننگ
طرفه نماید به طرف باغ شباهنگ
اختر شادی چو در قدح بدرخشد
غم نتواند قدم نهاد به فرسنگ
باده گساران نمی دهند مَی از دست
پرده سرایان نمی نهند دف از چنگ
همچو به دور گل است ناله بلبل
باده که در گردش است و غلغله چنگ
لاله تو گویی ز شاخ سرو شکفته است
بر کف ساقی سرو قد مَی گلرنگ
بر گل رعنا نظاره کن که ببینی
چهره گل چهر و رنگ گونه اورنگ
سرکشد از غنچه سرو راست نیاید
صحبت آزادگان و مردم دلتنگ
آتش جان من است بر دل جانان
لاله حمرا که سر برآورد از سنگ
ننگ بود کز جلال نام بر آید
مردم اوباش را ز نام بود ننگ
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۰
دامن کشان رسید سوی جویبار گل
ای ترک گلعذار به دامن بیار گل
راز نهفته دل بلبل شد آشکار
برطرف جویبار چو شد آشکار گل
دادند بارعام که از بزمگاه خاص
آمد به فال سعد در ایوان یار گل
در بار داشت اطلس سبز و حریر سرخ
شد مشتری هزار چو بگشاد بار گل
هر دم به مجلسی رود از بس تلوّنش
یک هفته هیچ جای نگیرد قرار گل
بر دست ساقیانِ سمن رخ شراب لعل
گویی شکفته است ز سرو و چنار گل
چندان کشید و باز کشیدش که چاک زد
از دست باد پیرهن زرنگار گل
زین سان که زرد و سرخ برآمد به جویبار
از شرم باده گشت مگر شرمسار گل
دانی که گل جلال! چرا شد چنین عزیز؟
از بهر آنکه عار ندارد ز خار گل
ای ترک گلعذار به دامن بیار گل
راز نهفته دل بلبل شد آشکار
برطرف جویبار چو شد آشکار گل
دادند بارعام که از بزمگاه خاص
آمد به فال سعد در ایوان یار گل
در بار داشت اطلس سبز و حریر سرخ
شد مشتری هزار چو بگشاد بار گل
هر دم به مجلسی رود از بس تلوّنش
یک هفته هیچ جای نگیرد قرار گل
بر دست ساقیانِ سمن رخ شراب لعل
گویی شکفته است ز سرو و چنار گل
چندان کشید و باز کشیدش که چاک زد
از دست باد پیرهن زرنگار گل
زین سان که زرد و سرخ برآمد به جویبار
از شرم باده گشت مگر شرمسار گل
دانی که گل جلال! چرا شد چنین عزیز؟
از بهر آنکه عار ندارد ز خار گل
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۱
دور نشاط آمد و دوران گل
بزم طرب ساز در ایوان گل
گلشن جان تازه کند هر سحر
گریه ابر و لب خندان گل
دل بگشاید به چمن تا گشاد
باد سحر گوی گریبان گل
پای من و رقص و طواف چمن
دست من و ساغر و دامان گل
موسم شادی ست چه خون می چکد
از سپر لاله و پیکان گل
جام جم از دست منه زانکه زود
باد برد تخت سلیمان گل
سرو از آن یافت بلندی که او
چتر کشد بر سر سلطان گل
خیز که هر صبح گل افشان کنیم
پیشتر از صبح گل افشان گل
باده به دور آر، که دور حیات
زود زوال است چو دوران گل
مرغ سحر را چه نوا بعد ازین
زان که جلال است ثناخوان گل
بزم طرب ساز در ایوان گل
گلشن جان تازه کند هر سحر
گریه ابر و لب خندان گل
دل بگشاید به چمن تا گشاد
باد سحر گوی گریبان گل
پای من و رقص و طواف چمن
دست من و ساغر و دامان گل
موسم شادی ست چه خون می چکد
از سپر لاله و پیکان گل
جام جم از دست منه زانکه زود
باد برد تخت سلیمان گل
سرو از آن یافت بلندی که او
چتر کشد بر سر سلطان گل
خیز که هر صبح گل افشان کنیم
پیشتر از صبح گل افشان گل
باده به دور آر، که دور حیات
زود زوال است چو دوران گل
مرغ سحر را چه نوا بعد ازین
زان که جلال است ثناخوان گل
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۶
شکر است که سجّاده درافتاد ز دوشم
تا من نتوانم که دگر زهد فروشم
دل هر نفسم پند همی داد که هش دار
المنّة لِلّه که نه دل ماند و نه هوشم
زین پس من و رندی و سر کوی خرابات
وز هر که جهان پند دهندم ننیوشم
شیخم سخنی گفت و دلم زو ننیوشید
ساقی قدحی ده که به روی تو بنوشم
هرچند که پوشیده ام این دلق مرقّع
زنّار هوس می کندم از تو چه پوشم
هر صبح به مسجد چه نهم پای که هر شب
از میکده آرند سوی خانه به دوشم
غلغل به صف قدس درافتد چو درآید
در نیم شبان از در میخانه خروشم
آتش زندم اندر خم و خمخانه افلاک
بر خود چو خُم باده هر آن گه که بجوشم
ای زاهد شب خیز مده دردسرِ ما
کز یا رب تو خواب نیامد شب دوشم
وی چاکر سرحلقه رندان خرابات
من حلقه به گوشان ترا حلقه به گوشم
گویند که باز آی جلال از مَی و معشوق
تقدیر چو یاری ندهد هرزه چه کوشم
تا من نتوانم که دگر زهد فروشم
دل هر نفسم پند همی داد که هش دار
المنّة لِلّه که نه دل ماند و نه هوشم
زین پس من و رندی و سر کوی خرابات
وز هر که جهان پند دهندم ننیوشم
شیخم سخنی گفت و دلم زو ننیوشید
ساقی قدحی ده که به روی تو بنوشم
هرچند که پوشیده ام این دلق مرقّع
زنّار هوس می کندم از تو چه پوشم
هر صبح به مسجد چه نهم پای که هر شب
از میکده آرند سوی خانه به دوشم
غلغل به صف قدس درافتد چو درآید
در نیم شبان از در میخانه خروشم
آتش زندم اندر خم و خمخانه افلاک
بر خود چو خُم باده هر آن گه که بجوشم
ای زاهد شب خیز مده دردسرِ ما
کز یا رب تو خواب نیامد شب دوشم
وی چاکر سرحلقه رندان خرابات
من حلقه به گوشان ترا حلقه به گوشم
گویند که باز آی جلال از مَی و معشوق
تقدیر چو یاری ندهد هرزه چه کوشم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۳
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۶
سحر چون غنچه بگشاید گریبان
بیا بشنو خروش عندلیبان
خروش بلبلان تیغ در چنگ
چنان کز منبر آواز خطیبان
برآید سرو خوش چون گل درآید
خوش است آزادگان را با غریبان
چه خوش باشد که بنشینند در باغ
به پای گل حبیبان با حبیبان
من از دانش نفورم وز ادب دور
کجا سودم کند پند ادیبان
قدح در دور ما بر خاک ریزند
نصیب ما فدای بی نصیبان
مرا دردی که دارم از تو در دل
دریغ آید که گویم باطبیبان
جلال آن کز حبیبش ناگزیر است
بباید بردنش جور رقیبان
بیا بشنو خروش عندلیبان
خروش بلبلان تیغ در چنگ
چنان کز منبر آواز خطیبان
برآید سرو خوش چون گل درآید
خوش است آزادگان را با غریبان
چه خوش باشد که بنشینند در باغ
به پای گل حبیبان با حبیبان
من از دانش نفورم وز ادب دور
کجا سودم کند پند ادیبان
قدح در دور ما بر خاک ریزند
نصیب ما فدای بی نصیبان
مرا دردی که دارم از تو در دل
دریغ آید که گویم باطبیبان
جلال آن کز حبیبش ناگزیر است
بباید بردنش جور رقیبان
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۲
باز برآمد اختر میمون
باز پس آمد بخت همایون
صبح سعادت زد نفس امشب
بخت مساعد یار شد اکنون
شد به مرادم دور زمانه
گشت به کامم گردش گردون
دوش در آمد ساقی گل رخ
در قدح افکند باده گلگون
جان به تن آرد باده که دارد
طعم طبرزد رنگ طبرخون
چون رخ خوبت دیدم و گفتم
قدرت حق بین خالق بی چون
بس که دعا خواندم از اوّل
شد به اجابت آخر مقرون
غمزه مستت هست حرامی
باد حلالش گر خورَدَم خون
هست جلال را چون گهر امشب
طبع تو روشن، نظم تو موزون
باز پس آمد بخت همایون
صبح سعادت زد نفس امشب
بخت مساعد یار شد اکنون
شد به مرادم دور زمانه
گشت به کامم گردش گردون
دوش در آمد ساقی گل رخ
در قدح افکند باده گلگون
جان به تن آرد باده که دارد
طعم طبرزد رنگ طبرخون
چون رخ خوبت دیدم و گفتم
قدرت حق بین خالق بی چون
بس که دعا خواندم از اوّل
شد به اجابت آخر مقرون
غمزه مستت هست حرامی
باد حلالش گر خورَدَم خون
هست جلال را چون گهر امشب
طبع تو روشن، نظم تو موزون
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۳
چه نکهت است مگر بوی بوستان است این
چه دولت است مگر روی دوستان است این
علاج این تن رنجور ناتوان است آن
دوای این دل مهجور پر فغان است این
عجب که جوشش صفرای عشق افزون است
ز اشک دیده که مانند ناودان است این
برفت بلبل شیدا چو من به طرف چمن
ز دست دوست به دستان چه داستان است این
کنون کف من و جام شراب، ای زاهد!
مراست سود در آن گر ترا زیان است این
خوشا کسی که به غفلت ز دست نگذارد
عنان عمر که با باد هم عنان است این
هر آن که دید به فصل بهار آه مرا
گمان برد که مگر موسم خزان است این
که را فرستم تا با لبش سخن گوید
مگر نسیم سَحَر را که کار جان است این
جلال! طرف گلستان و صحبت یاران
مده ز دست که خود حاصل جهان است این
چه دولت است مگر روی دوستان است این
علاج این تن رنجور ناتوان است آن
دوای این دل مهجور پر فغان است این
عجب که جوشش صفرای عشق افزون است
ز اشک دیده که مانند ناودان است این
برفت بلبل شیدا چو من به طرف چمن
ز دست دوست به دستان چه داستان است این
کنون کف من و جام شراب، ای زاهد!
مراست سود در آن گر ترا زیان است این
خوشا کسی که به غفلت ز دست نگذارد
عنان عمر که با باد هم عنان است این
هر آن که دید به فصل بهار آه مرا
گمان برد که مگر موسم خزان است این
که را فرستم تا با لبش سخن گوید
مگر نسیم سَحَر را که کار جان است این
جلال! طرف گلستان و صحبت یاران
مده ز دست که خود حاصل جهان است این
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۳
صبحدم می گفت نالان بلبلی بر شاخساری:
گل بخواهد رفت تا دیگر که بیند نوبهاری
هر که را روزی صفایی رو نماید در زمانه
روزگارش تیره گرداند به اندک روزگاری
لاله هر سال از چمن یک بار روید وین عجب بین
کز سرشک دیده ام هر دم بروید لاله زاری
شمع بر بالین من تا روز هر شب زنده دارد
بر من دل خسته می گرید زهی دلسوز یاری
بر من آن کس را بسوزد دل که همچون شمع باشد
شب نشینی تن گدازی زرد رویی اشکباری
ناصحم گوید به یکبار اختیار از دست مگذار
این نصیحت گو کسی را کن که دارد اختیاری
شیوه طوطی هوس دان عاشقی از بلبل آموز
کآن یکی با شهد الفت دارد این با نوک خاری
در میان بحر محنت غرقم از شوق میانش
با کنار افتادمی گر بودی امّید کناری
سالها بر خاک کویش زندگانی صرف کردم
عمر بگذشت و ازین در برنیامد هیچ کاری
ای جلال! اندر پی هر سختیی آسانی است
هر بهاری را خزانی هر خزانی را بهاری
گل بخواهد رفت تا دیگر که بیند نوبهاری
هر که را روزی صفایی رو نماید در زمانه
روزگارش تیره گرداند به اندک روزگاری
لاله هر سال از چمن یک بار روید وین عجب بین
کز سرشک دیده ام هر دم بروید لاله زاری
شمع بر بالین من تا روز هر شب زنده دارد
بر من دل خسته می گرید زهی دلسوز یاری
بر من آن کس را بسوزد دل که همچون شمع باشد
شب نشینی تن گدازی زرد رویی اشکباری
ناصحم گوید به یکبار اختیار از دست مگذار
این نصیحت گو کسی را کن که دارد اختیاری
شیوه طوطی هوس دان عاشقی از بلبل آموز
کآن یکی با شهد الفت دارد این با نوک خاری
در میان بحر محنت غرقم از شوق میانش
با کنار افتادمی گر بودی امّید کناری
سالها بر خاک کویش زندگانی صرف کردم
عمر بگذشت و ازین در برنیامد هیچ کاری
ای جلال! اندر پی هر سختیی آسانی است
هر بهاری را خزانی هر خزانی را بهاری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۴
جهان پیر را نو شد جوانی
منه ساغر ز دست ار می توانی
کنون هر روز بستان می کند عرض
به روی دوستان گنج نهانی
شقایق از سیاهی می درخشد
چو از ابر سیه برق یمانی
تو از دوران گل دستور خود ساز
که بنیادی ندارد زندگانی
مرادی از بهار عمر برگیر
که ناگه در رسد باد خزانی
نماند آن روز و آن دولت که با یار
همی کردیم عیش رایگانی
به وصل روی یکدیگر شب و روز
ممتّع گشته از عمر و جوانی
مرا از یار دور افکند ایّام
چه چاره با قضای آسمانی
جلال! احوال کس در هیچ حالی
به یک حالت نماند جاودانی
منه ساغر ز دست ار می توانی
کنون هر روز بستان می کند عرض
به روی دوستان گنج نهانی
شقایق از سیاهی می درخشد
چو از ابر سیه برق یمانی
تو از دوران گل دستور خود ساز
که بنیادی ندارد زندگانی
مرادی از بهار عمر برگیر
که ناگه در رسد باد خزانی
نماند آن روز و آن دولت که با یار
همی کردیم عیش رایگانی
به وصل روی یکدیگر شب و روز
ممتّع گشته از عمر و جوانی
مرا از یار دور افکند ایّام
چه چاره با قضای آسمانی
جلال! احوال کس در هیچ حالی
به یک حالت نماند جاودانی
جلال عضد : ترکیببند
شمارهٔ ۱
عید نوروز است و عالم سبز و خندان گشته است
بوستان در حسن چون رخسار جانان گشته است
باد عیسی دم چو کرد احیا اموات خاک را
سبزه ها شد خضر و باران آب حیوان گشته است
غنچه مستور کز باد هوا آبستن است
از حیا در پرده زنگار پنهان گشته است
خنده شیرین گل تا دید باد کوهکن
بس که چون فرهاد در کوه و بیابان گشته است
شد بنفشه در لباس نیل تا نرگس نماند
رعد هم نالان و چشم ابر گریان گشته است
باز پیک عاشقان فرّاشی گل می کند
بلبل از سودای گل فریاد و غلغل می کند
بزم ازین پس چون نگارستان چین باید نهاد
سنبل و گل بر یسار و بر یمین باید نهاد
ور بهار جنّت فردوس داری آرزوی
رخ به بزم پادشاه ملک و دین باید نهاد
خسرو اعظم جمال الدّین که داغ حکم او
از تفاخر انس و جان را بر جبین باید نهاد
شیخ ابواسحق آن شاهی که روز بار او
آسمان را هفت جا سر بر زمین باید نهاد
گر سلیمان و سکندر با جهان آیند باز
هر دو را بر دست او تیغ و نگین باید نهاد
ای حضیض بارگاهت اوج گردون آمده
عشری از اقلیم جاهت ربع مسکون آمده
گر ز خاک پای تو گردی به گردون بر شود
دولتش سرسبز گردد دیده اش انور شود
کلک و رایت گر نپردازد با نظم جهان
فتنه ها بی خواب گردد آسمان بی خور شود
قرص خور بی سکه نام تو کی یابد عیار؟
تا نیابد کیمیا را مس چگونه زر شود؟
گر نسیم لطف تو بر کوه و صحرا بگذرد
خار و خارا در حضیض و تل و گل گوهر شود
ور سموم قهر تو روی آورد بر بحر و بر
از نهیبش آب و آتش باد و خاکستر شود
ز آستان حضرتت تا آسمان آگاه گشت
بنده این آستان شد خاک این درگاه گشت
باد عُنفت چشمه خور را مکدّر می کند
خاک پایت توتیا در چشم اختر می کند
ابر دست گوهرافشان تو در روز عطا
آستین آرزو پر درّ و گوهر می کند
قدّ تو بر هفت مسند چار بالش می زند
تیغ تو دارایی اندر هفت کشور می کند
شمع این نُه طارم فیروزه یعنی آفتاب
خانه عالم ز بهر تو منوّر می کند
آن سعادتها که مکتوب است بر پیشانیت
هر شبی تا روز سعد اکبر از بر می کند
تا شمار عنصر آب و آتش است و خاک و باد
دولتت چون آب و آتش باد و دشمن خاک و باد
بنده ای از بندگان حضرتت جمشید باد
ذرّه ای از آفتاب خاطرت خورشید باد
گاه رزم و بزم تو با دشمنان و دوستان
تیغ زن بهرام باد و چنگ زن ناهید باد
باد سبز و تازه و دایم نوبهار دولتت
تا وزد بر گل نسیم و تا جهد بر بید باد
چرخ و اختر را به اقبالت بسی امّیدهاست
هر که را جز بر تو امّید است ناامّید باد
جاودان بر مسند عزّ و سریر سلطنت
کامرانی کن که عزّ و دولتت جاوید باد
بوستان در حسن چون رخسار جانان گشته است
باد عیسی دم چو کرد احیا اموات خاک را
سبزه ها شد خضر و باران آب حیوان گشته است
غنچه مستور کز باد هوا آبستن است
از حیا در پرده زنگار پنهان گشته است
خنده شیرین گل تا دید باد کوهکن
بس که چون فرهاد در کوه و بیابان گشته است
شد بنفشه در لباس نیل تا نرگس نماند
رعد هم نالان و چشم ابر گریان گشته است
باز پیک عاشقان فرّاشی گل می کند
بلبل از سودای گل فریاد و غلغل می کند
بزم ازین پس چون نگارستان چین باید نهاد
سنبل و گل بر یسار و بر یمین باید نهاد
ور بهار جنّت فردوس داری آرزوی
رخ به بزم پادشاه ملک و دین باید نهاد
خسرو اعظم جمال الدّین که داغ حکم او
از تفاخر انس و جان را بر جبین باید نهاد
شیخ ابواسحق آن شاهی که روز بار او
آسمان را هفت جا سر بر زمین باید نهاد
گر سلیمان و سکندر با جهان آیند باز
هر دو را بر دست او تیغ و نگین باید نهاد
ای حضیض بارگاهت اوج گردون آمده
عشری از اقلیم جاهت ربع مسکون آمده
گر ز خاک پای تو گردی به گردون بر شود
دولتش سرسبز گردد دیده اش انور شود
کلک و رایت گر نپردازد با نظم جهان
فتنه ها بی خواب گردد آسمان بی خور شود
قرص خور بی سکه نام تو کی یابد عیار؟
تا نیابد کیمیا را مس چگونه زر شود؟
گر نسیم لطف تو بر کوه و صحرا بگذرد
خار و خارا در حضیض و تل و گل گوهر شود
ور سموم قهر تو روی آورد بر بحر و بر
از نهیبش آب و آتش باد و خاکستر شود
ز آستان حضرتت تا آسمان آگاه گشت
بنده این آستان شد خاک این درگاه گشت
باد عُنفت چشمه خور را مکدّر می کند
خاک پایت توتیا در چشم اختر می کند
ابر دست گوهرافشان تو در روز عطا
آستین آرزو پر درّ و گوهر می کند
قدّ تو بر هفت مسند چار بالش می زند
تیغ تو دارایی اندر هفت کشور می کند
شمع این نُه طارم فیروزه یعنی آفتاب
خانه عالم ز بهر تو منوّر می کند
آن سعادتها که مکتوب است بر پیشانیت
هر شبی تا روز سعد اکبر از بر می کند
تا شمار عنصر آب و آتش است و خاک و باد
دولتت چون آب و آتش باد و دشمن خاک و باد
بنده ای از بندگان حضرتت جمشید باد
ذرّه ای از آفتاب خاطرت خورشید باد
گاه رزم و بزم تو با دشمنان و دوستان
تیغ زن بهرام باد و چنگ زن ناهید باد
باد سبز و تازه و دایم نوبهار دولتت
تا وزد بر گل نسیم و تا جهد بر بید باد
چرخ و اختر را به اقبالت بسی امّیدهاست
هر که را جز بر تو امّید است ناامّید باد
جاودان بر مسند عزّ و سریر سلطنت
کامرانی کن که عزّ و دولتت جاوید باد
جلال عضد : ترکیببند
شمارهٔ ۲ - فی مدح خواجه غیاث الدّین محمّد
کس مثل حسن مطلع خطّت ندیده است
کاین مطلع از مجرّد حسن آفریده است
عالم فروزی رخ تو تا بدید صبح
بر خود ز رشک روی تو جامه دریده است
ابروت حاجبی ست که بالین ناتوان
پیوسته در ملازمتش قد خمیده است
بی وجه نیست سرکشی زلف تو بدین
سر سوی آفتاب چه در خور کشیده است
عشقت عزیز ماست گرم خون خورد بهل
کاو را دلم به خون جگر پروریده است
عکسی مگر ز عارض تو بر زمین فتاد
کآتش چنین ز خرمن گل بر دمیده است
هرگه که عشوه ای ز سر ناز می دهی
جان می ستانی از من و دل باز می دهی
آن را که باد از سر زلفش خبر برد
زان بو که با خود آورد از خود به در برد
چون تنگ نبود این دل شوریده ام که او
پیوسته با خیال دهانت به سر برد
خطّ تو را که زلف کند تربیت به حُسن
ناچار همچو زلف تو سر بر قمر برد
در زیر اشک غرقه شود رشته گهر
گر باد از حدیث تو او را خبر برد
عشقت ز در درآمد و گفتا به عقل گو
تا رخت از این سرای به جای دگر برد
بر چشم و روش باز زند هر که پیش دوست
از اشک دیده گوهر و از چهره زر برد
بی آب گشت چشمم ازین روی آمده ست
کز نوک کلک خواجه به دامن گهر برد
آن میری که شُست گرد ستم از رخ زمین
فرمان دِه ممالک دولت غیاث دین
رادی که ملک پارس به یک ره خراب شد
تا ابر از نوال کفَش کامیاب شد
دهر از تف حرارت اندوه باز رست
تا در دهان ملک ز کلکلش لعاب شد
بر فرق حاسدانش چو بر گردن عدو
خورشید تاب داده بسان طناب شد
در دور او چو مست می ایمن شدش جهان
از جام غصّه کاسه گردون خراب شد
چون لطف خواجه بر رخ دولت فکند چشم
در جویبار دولت از آن لحظه آب شد
ای صاحبی که از سخطت دیده فتن
چون بخت بدسگال تو دایم به خواب شد
نقّاشی اش بجز غضبت کس نکرده بود
هر شب که از شفق رخ گردون خضاب شد
از زخم چنگ معدلتت زهره بی دف است
خیزد ز بحر کف و تو را بحر در کف است
درّی که هفت چرخ بدان افتخار کرد
بر خاک آستان تو دولت نثار کرد
اسرار چرخ را همه در چشم روزگار
رای تو بر زبان قلم آشکار کرد
کلک دبیر تو به دو انگشت برگشود
هر عقده ای که پنجه دهر استوار کرد
در بحر دست تو دهنش پر دُر است از آنک
هندو نکو تواند غوص بحار کرد
از خاک آستان تو خورشید سرمه ساخت
وز نعل مرکب تو فلک گوشوار کرد
اندر کنار تُست عروس سعادتی
کافلاک بهر او همه عمر انتظار کرد
آثار آن یقین که بماند به روزگار
ز آنها که دست حکم تو با روزگار کرد
خود را چو پیش رای تو خور بر زمین فکند
رای تو گفت سایه نشاید برین فکند
آن را که دست مرحمتت بود بر سرش
هرگز کلاه بخت نفرسود بر سرش
مانند آتش از غضبت جان بدسگال
سوزد گهی و گاه رود دود بر سرش
قدرت فراز چرخ نهاد اوّلین قدم
وی بس قدم که باز بپیمود بر سرش
نُه قبّه بود طارم ایوان چرخ را
قدر تو قبّه ای دگر افزود بر سرش
زان اطلسی که جامه قدر تو دوختند
این یک کلاه وار فلک بود بر سرش
شد گرم طبع چرخ ز مهر تو وز شفق
لطف تو صندل شفقت سود بر سرش
بر ما چو نیکویی نشود جز به دست تو
بدحال ماند ار نروی زود بر سرش
ذات تو را که در صفتش عقل گشت پست
نه در خورای فکرت و رای من است
کو سروری که بر در تو بنده وار نیست
جایی که چرخ را ز غلامیت عار نیست
فرماندهی که ملک جهان در ازل قضا
با تو فکند و گفت مرا با تو هیچ کار نیست
تو آن مدبّری که بجز پیک فکرتت
کس را درون پرده تقدیر بار نیست
تا اقتباس قدر ز جاه تو می کند
بنگر سپهر را که یکی از هزار نیست
در دهر تا جهان وقار تو شد پدید
هرگز نگفت کس که جهان پایدار نیست
جان با لطافت تو دمِ طبع می زند
در چشم عقل زین رو هیچش وقار نیست
از تو زمانه بس که گرفته است اعتبار
لیکن زمانه را بَر تو اعتبار نیست
در آفتاب حادثه بگداخت پیکرم
ای آفتاب ملک فکن سایه بر سرم
ای صاحب زمانه زمانت خجسته باد
با عدل تو زمانه ز آفات رسته باد
آن کاو چو صبح خدمتت از کوکبه نخاست
چون شام در پلاس به ماتم نشسته باد
گر چرخ بی مثال تو دارد امید حکم
در چاه یاس دلوِ امیدش گسسته باد
از خاک ظلم غمزه ملک تو رفته باد
وز گرد درد چهره تو پاک شسته باد
چون قلب خصم گرمی بازار آفتاب
پیش فروغ خنجر رایت شکسته باد
اندر طویله گاه اسیران حکم تو
این توسن زمانه پدرام بسته باد
هر گل که بشکفد ز گلستان دولتت
در چشم دشمنان تو چون خار رسته باد
تا رکن جسم آتش و آب است و خاک و باد
فرمان تو روان شده در چشم ملک باد
کاین مطلع از مجرّد حسن آفریده است
عالم فروزی رخ تو تا بدید صبح
بر خود ز رشک روی تو جامه دریده است
ابروت حاجبی ست که بالین ناتوان
پیوسته در ملازمتش قد خمیده است
بی وجه نیست سرکشی زلف تو بدین
سر سوی آفتاب چه در خور کشیده است
عشقت عزیز ماست گرم خون خورد بهل
کاو را دلم به خون جگر پروریده است
عکسی مگر ز عارض تو بر زمین فتاد
کآتش چنین ز خرمن گل بر دمیده است
هرگه که عشوه ای ز سر ناز می دهی
جان می ستانی از من و دل باز می دهی
آن را که باد از سر زلفش خبر برد
زان بو که با خود آورد از خود به در برد
چون تنگ نبود این دل شوریده ام که او
پیوسته با خیال دهانت به سر برد
خطّ تو را که زلف کند تربیت به حُسن
ناچار همچو زلف تو سر بر قمر برد
در زیر اشک غرقه شود رشته گهر
گر باد از حدیث تو او را خبر برد
عشقت ز در درآمد و گفتا به عقل گو
تا رخت از این سرای به جای دگر برد
بر چشم و روش باز زند هر که پیش دوست
از اشک دیده گوهر و از چهره زر برد
بی آب گشت چشمم ازین روی آمده ست
کز نوک کلک خواجه به دامن گهر برد
آن میری که شُست گرد ستم از رخ زمین
فرمان دِه ممالک دولت غیاث دین
رادی که ملک پارس به یک ره خراب شد
تا ابر از نوال کفَش کامیاب شد
دهر از تف حرارت اندوه باز رست
تا در دهان ملک ز کلکلش لعاب شد
بر فرق حاسدانش چو بر گردن عدو
خورشید تاب داده بسان طناب شد
در دور او چو مست می ایمن شدش جهان
از جام غصّه کاسه گردون خراب شد
چون لطف خواجه بر رخ دولت فکند چشم
در جویبار دولت از آن لحظه آب شد
ای صاحبی که از سخطت دیده فتن
چون بخت بدسگال تو دایم به خواب شد
نقّاشی اش بجز غضبت کس نکرده بود
هر شب که از شفق رخ گردون خضاب شد
از زخم چنگ معدلتت زهره بی دف است
خیزد ز بحر کف و تو را بحر در کف است
درّی که هفت چرخ بدان افتخار کرد
بر خاک آستان تو دولت نثار کرد
اسرار چرخ را همه در چشم روزگار
رای تو بر زبان قلم آشکار کرد
کلک دبیر تو به دو انگشت برگشود
هر عقده ای که پنجه دهر استوار کرد
در بحر دست تو دهنش پر دُر است از آنک
هندو نکو تواند غوص بحار کرد
از خاک آستان تو خورشید سرمه ساخت
وز نعل مرکب تو فلک گوشوار کرد
اندر کنار تُست عروس سعادتی
کافلاک بهر او همه عمر انتظار کرد
آثار آن یقین که بماند به روزگار
ز آنها که دست حکم تو با روزگار کرد
خود را چو پیش رای تو خور بر زمین فکند
رای تو گفت سایه نشاید برین فکند
آن را که دست مرحمتت بود بر سرش
هرگز کلاه بخت نفرسود بر سرش
مانند آتش از غضبت جان بدسگال
سوزد گهی و گاه رود دود بر سرش
قدرت فراز چرخ نهاد اوّلین قدم
وی بس قدم که باز بپیمود بر سرش
نُه قبّه بود طارم ایوان چرخ را
قدر تو قبّه ای دگر افزود بر سرش
زان اطلسی که جامه قدر تو دوختند
این یک کلاه وار فلک بود بر سرش
شد گرم طبع چرخ ز مهر تو وز شفق
لطف تو صندل شفقت سود بر سرش
بر ما چو نیکویی نشود جز به دست تو
بدحال ماند ار نروی زود بر سرش
ذات تو را که در صفتش عقل گشت پست
نه در خورای فکرت و رای من است
کو سروری که بر در تو بنده وار نیست
جایی که چرخ را ز غلامیت عار نیست
فرماندهی که ملک جهان در ازل قضا
با تو فکند و گفت مرا با تو هیچ کار نیست
تو آن مدبّری که بجز پیک فکرتت
کس را درون پرده تقدیر بار نیست
تا اقتباس قدر ز جاه تو می کند
بنگر سپهر را که یکی از هزار نیست
در دهر تا جهان وقار تو شد پدید
هرگز نگفت کس که جهان پایدار نیست
جان با لطافت تو دمِ طبع می زند
در چشم عقل زین رو هیچش وقار نیست
از تو زمانه بس که گرفته است اعتبار
لیکن زمانه را بَر تو اعتبار نیست
در آفتاب حادثه بگداخت پیکرم
ای آفتاب ملک فکن سایه بر سرم
ای صاحب زمانه زمانت خجسته باد
با عدل تو زمانه ز آفات رسته باد
آن کاو چو صبح خدمتت از کوکبه نخاست
چون شام در پلاس به ماتم نشسته باد
گر چرخ بی مثال تو دارد امید حکم
در چاه یاس دلوِ امیدش گسسته باد
از خاک ظلم غمزه ملک تو رفته باد
وز گرد درد چهره تو پاک شسته باد
چون قلب خصم گرمی بازار آفتاب
پیش فروغ خنجر رایت شکسته باد
اندر طویله گاه اسیران حکم تو
این توسن زمانه پدرام بسته باد
هر گل که بشکفد ز گلستان دولتت
در چشم دشمنان تو چون خار رسته باد
تا رکن جسم آتش و آب است و خاک و باد
فرمان تو روان شده در چشم ملک باد
جلال عضد : ترکیببند
شمارهٔ ۳ - هفت رنگ
باز از شکوفه گشت فضای چمن سپید
و اطراف دشت گشت ز برگ سمن سپید
درجنب لطف ژاله و سرخی لاله هست
درّ عدن سیاه و عقیق یمن سپید
باران سیاهی از تن سنبل نمی برد
هندو به شست و شوی نخواهد شدن سپید
برگ شکوفه بر سر سنبل فتاده بین
مانند هندویی که کند پیرهن سپید
چرخ عجوزه باز ز سپیداب ابر کرد
نزد عروس باغ رخ خویشتن سپید
طفل شکوفه در رخ او خنده می زند
کاین گوژپشت بین که کند رخ چو من سپید
زان دم که شاه سیم فشاند به روز بذل
برگ شکوفه کرد زمین چمن سپید
هر لحظه ابر تند سر از کوه بر زند
سقّاست ابر، دامن از آن در کمر زند
شد طرف جویبار به فصل بهار سبز
آری به نوبهار شود جویبار سبز
بستان به دلکشی ست چو رخسار شاهدان
گل در میان شکفته و گشته کنار سبز
طوطی گهر گرفت به منقار گوییا
یا لاله ژاله دارد و شد مرغزار سبز
بر برگ بید قطره فشان شد چو دید ابر
بر دست شاه خنجر گوهرنگار سبز
تیغش نگار بست عروس زمانه را
بی رنگ مورد رنگ نگیرد به کار سبز
اعظم جمال چهره دین آنکه عدل او
دیوار و در کند چو چمن در بهار سبز
آن قلعه قدراوست که ازرشح فندقش
شد مرغزار گنبد نیلی حصار سبز
تا بر چمن فتاد فروغ لقای گل
سر می نهد بنفشه غمگین به پای گل
نرگس چو خصم تست ز تیمار و درد زرد
بر خاک ره نشسته و بیمار و زرد و زرد
صبحی کز آفتاب سنانها شود به رزم
چون آفتاب زرد مصاف نبرد زرد
معموره زمین شود از خون کشته سرخ
گردون لاجورد نماید ز گرد زرد
گردد ز سهم خنجر لعل تو آن زمان
خورشید و ماه بر فلک لاجورد زرد
بیجاده ای است تیغ تو کآنجا که شد پدید
از عکس او چو کاه شود رنگ مرد زرد
بر خاک بس که ریخته آب روی خصم
گر بر دمد ز خاک بود رنگ ورد زرد
پیوسته باد تیغ تو اندر قتال سرخ
هرگز مباد چهره سرخت ز درد زرد
از باد فتح پرچم شاهیت جعد باد
نوروز و عید بر تو همایون و سعدباد
صانع که رنگ چهره گل آفرید سرخ
طغرای کارنامه حسنش کشید سرخ
باغ از طراوت است چو بزم خدایگان
وآنگه در اوست لاله چو جام نبید سرخ
بر نرگس ارغوان فتد از شاخ گوییا
بر روی خصم شاه سرشکی چکید سرخ
از عدل شامل تو و از خون دشمنت
شد کوه و دشت سبز و شقایق دمید سرخ
آبی ست خنجر تو که هر لحظه خصم را
در جویبار حلق گلی پرورید سرخ
طرف چمن گزین که در اطراف جویبار
هم سبز گشت سبزه و هم گل دمید سرخ
از باد قدّ نرگس رعنا گرفت خم
در روز زرفشان تو از بس که چید سرخ
تا هیبت تو چشم سوی آفتاب کرد
هر آفتاب زرد شود آفتاب زرد
وقت است کز بنفشه شود بوستان بنفش
گردد بنفشه همچو خطّ دلستان بنفش
صفراوی است نرگس رعنا و ارغوان
شد ناردان همه تن چون ناردان بنفش
درغنچگی ست لاله نورسته آنچنانک
خسرو کند به خون اعادی سنان بنفش
چندان بریخت خنجر تو خون دشمنان
کز خاک بر دمد پس از این زعفران بنفش
میدان بنفشه رنگ ز تیغ بنفش تست
آری هم از بنفشه شود بوستان بنفش
آن رنگرز حسام تو آمد که می کند
از خون بدسگالان جهان در جهان بنفش
بهرام و تیر را حسد از کلک و تیغ تست
تا روی این سیه شود و رنگ آن بنفش
از شرم این قصیده چو دیبای هفت رنگ
آن هفت رنگ دید ز رویش برفت رنگ
گشت از هراس رمح تو روی سما کبود
سختی زخم می کند اندام را کبود
خم داد پشت طاعت و چندان بایستاد
گردون به خدمتت که شدش پشت پا کبود
چرخ از کجاو گلشن تخت تو از کجا
فرقی تمام باشد ازین سبز تا کبود
شاها من از تغابن چرخ سیاهکار
بیم است تا چو چرخ بپوشم قبا کبود
دستم بگیر ورنه چو ناخن سرم ببُر
کم شد ز غبن ناخن انگشتها کبود
عیبم مبین همه هنرم بین از آنکه هست
فیّاض نور گرچه بود توتیا کبود
چون نرگس و بنفشه ز آسیب روزگار
بادند دشمنان تو یا کور یا کبود
در آفتاب حادثه بگداخت پیکرم
ای آفتاب ملک فکن سایه بر سرم
ای کرده سیر کلک تو روی قمر سیاه
خود چیست در جهان که نکرده ست سر سیاه
از کحل دولتت همه را چشم روشن است
الا مرا که هست جهان در نظر سیاه
در گردش زمانه شب و روز می کشم
جوری ز هر سپید و جفایی ز هر سیاه
دارم ز خون دیده و اندوه روزگار
چون لاله رخ شکفته ولیکن جگر سیاه
خصم آب روی داد و از آن یافت تیره بخت
توفیر دیده است و خریده به زر سیاه
زین بِه به حال من نظری کن وگرنه من
عالم ز دود سینه کنم سر به سر سیاه
بر بخت دشمن تو کنم ختم از آن که نیست
بالاتر از سیاهی رنگی مگر سیاه
بر هر چه در ضمیر تو گنجد بیاب دست
کآمد بقای عمر تو افزون ز هرچه هست
و اطراف دشت گشت ز برگ سمن سپید
درجنب لطف ژاله و سرخی لاله هست
درّ عدن سیاه و عقیق یمن سپید
باران سیاهی از تن سنبل نمی برد
هندو به شست و شوی نخواهد شدن سپید
برگ شکوفه بر سر سنبل فتاده بین
مانند هندویی که کند پیرهن سپید
چرخ عجوزه باز ز سپیداب ابر کرد
نزد عروس باغ رخ خویشتن سپید
طفل شکوفه در رخ او خنده می زند
کاین گوژپشت بین که کند رخ چو من سپید
زان دم که شاه سیم فشاند به روز بذل
برگ شکوفه کرد زمین چمن سپید
هر لحظه ابر تند سر از کوه بر زند
سقّاست ابر، دامن از آن در کمر زند
شد طرف جویبار به فصل بهار سبز
آری به نوبهار شود جویبار سبز
بستان به دلکشی ست چو رخسار شاهدان
گل در میان شکفته و گشته کنار سبز
طوطی گهر گرفت به منقار گوییا
یا لاله ژاله دارد و شد مرغزار سبز
بر برگ بید قطره فشان شد چو دید ابر
بر دست شاه خنجر گوهرنگار سبز
تیغش نگار بست عروس زمانه را
بی رنگ مورد رنگ نگیرد به کار سبز
اعظم جمال چهره دین آنکه عدل او
دیوار و در کند چو چمن در بهار سبز
آن قلعه قدراوست که ازرشح فندقش
شد مرغزار گنبد نیلی حصار سبز
تا بر چمن فتاد فروغ لقای گل
سر می نهد بنفشه غمگین به پای گل
نرگس چو خصم تست ز تیمار و درد زرد
بر خاک ره نشسته و بیمار و زرد و زرد
صبحی کز آفتاب سنانها شود به رزم
چون آفتاب زرد مصاف نبرد زرد
معموره زمین شود از خون کشته سرخ
گردون لاجورد نماید ز گرد زرد
گردد ز سهم خنجر لعل تو آن زمان
خورشید و ماه بر فلک لاجورد زرد
بیجاده ای است تیغ تو کآنجا که شد پدید
از عکس او چو کاه شود رنگ مرد زرد
بر خاک بس که ریخته آب روی خصم
گر بر دمد ز خاک بود رنگ ورد زرد
پیوسته باد تیغ تو اندر قتال سرخ
هرگز مباد چهره سرخت ز درد زرد
از باد فتح پرچم شاهیت جعد باد
نوروز و عید بر تو همایون و سعدباد
صانع که رنگ چهره گل آفرید سرخ
طغرای کارنامه حسنش کشید سرخ
باغ از طراوت است چو بزم خدایگان
وآنگه در اوست لاله چو جام نبید سرخ
بر نرگس ارغوان فتد از شاخ گوییا
بر روی خصم شاه سرشکی چکید سرخ
از عدل شامل تو و از خون دشمنت
شد کوه و دشت سبز و شقایق دمید سرخ
آبی ست خنجر تو که هر لحظه خصم را
در جویبار حلق گلی پرورید سرخ
طرف چمن گزین که در اطراف جویبار
هم سبز گشت سبزه و هم گل دمید سرخ
از باد قدّ نرگس رعنا گرفت خم
در روز زرفشان تو از بس که چید سرخ
تا هیبت تو چشم سوی آفتاب کرد
هر آفتاب زرد شود آفتاب زرد
وقت است کز بنفشه شود بوستان بنفش
گردد بنفشه همچو خطّ دلستان بنفش
صفراوی است نرگس رعنا و ارغوان
شد ناردان همه تن چون ناردان بنفش
درغنچگی ست لاله نورسته آنچنانک
خسرو کند به خون اعادی سنان بنفش
چندان بریخت خنجر تو خون دشمنان
کز خاک بر دمد پس از این زعفران بنفش
میدان بنفشه رنگ ز تیغ بنفش تست
آری هم از بنفشه شود بوستان بنفش
آن رنگرز حسام تو آمد که می کند
از خون بدسگالان جهان در جهان بنفش
بهرام و تیر را حسد از کلک و تیغ تست
تا روی این سیه شود و رنگ آن بنفش
از شرم این قصیده چو دیبای هفت رنگ
آن هفت رنگ دید ز رویش برفت رنگ
گشت از هراس رمح تو روی سما کبود
سختی زخم می کند اندام را کبود
خم داد پشت طاعت و چندان بایستاد
گردون به خدمتت که شدش پشت پا کبود
چرخ از کجاو گلشن تخت تو از کجا
فرقی تمام باشد ازین سبز تا کبود
شاها من از تغابن چرخ سیاهکار
بیم است تا چو چرخ بپوشم قبا کبود
دستم بگیر ورنه چو ناخن سرم ببُر
کم شد ز غبن ناخن انگشتها کبود
عیبم مبین همه هنرم بین از آنکه هست
فیّاض نور گرچه بود توتیا کبود
چون نرگس و بنفشه ز آسیب روزگار
بادند دشمنان تو یا کور یا کبود
در آفتاب حادثه بگداخت پیکرم
ای آفتاب ملک فکن سایه بر سرم
ای کرده سیر کلک تو روی قمر سیاه
خود چیست در جهان که نکرده ست سر سیاه
از کحل دولتت همه را چشم روشن است
الا مرا که هست جهان در نظر سیاه
در گردش زمانه شب و روز می کشم
جوری ز هر سپید و جفایی ز هر سیاه
دارم ز خون دیده و اندوه روزگار
چون لاله رخ شکفته ولیکن جگر سیاه
خصم آب روی داد و از آن یافت تیره بخت
توفیر دیده است و خریده به زر سیاه
زین بِه به حال من نظری کن وگرنه من
عالم ز دود سینه کنم سر به سر سیاه
بر بخت دشمن تو کنم ختم از آن که نیست
بالاتر از سیاهی رنگی مگر سیاه
بر هر چه در ضمیر تو گنجد بیاب دست
کآمد بقای عمر تو افزون ز هرچه هست
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۱۷
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۱۹
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۰
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۲
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۶
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۵