عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۰۸ - پاسخ کوش پیل دندان از ضحّاک
چو شد روی گیتی به رنگ زریر
ز رخساره ی خور فرو شست قیر
نویسنده را پیش خواند و نشاند
بفرمود تا پاسخ نامه راند
چنین گفت کای نیک فرزند من
گرامیتر از هرچه پیوند من
نبشته رسید و مرا شد درست
که نیروی بدخواه گشت از تو سست
همه هرچه کردی پسندیده ام
گرامیتری بر من از دیده ام
کسی را به نزدیک ما پایگاه
نباشد فزون از تو ای نیکخواه
من آن پادشاهی سپردم تو را
به فرزند مهتر شمردم تو را
دل من ز گفتار نوشان، راست
چنان گشت، کِم آرزوی تو خاست
چو نامه بخوانی زمانی مپای
سبک باش و دیدارْ ما را نمای
چو آیی چنانت فرستیم باز
که ماند دل دشمن اندر گداز
چو در نامه این داستانها براند
همان گاه دستور چین را بخواند
بدو داد و گفت از من او را بگوی
که در آمدن پس یکی در مجوی
گر اندیشه ی ما نبودی در این
که ویران شود کشور و مرز چین
که کوه و در و دشت پر لشکر است
ز هر هفت کشور سپاه ایدر است
من آهنگ دیدار تو کردمی
به چهر تو دیده بپروردمی
ولیکن اگر من بجنبم ز جای
سپاه آورد لشکرت زیر پای
تو را رنج تن باشد و دردسر
تو بهتر توانی که آیی به در
به نوشان ورا رانس بسیار چیز
فرستاد و بس خلعت افگند نیز
ز درگه سوی چین نهادند روی
همه راه شادان دل و پوی پوی
ز ده منزلی ده سوار گزین
به مژده فرستاد زی شاه چین
ز نوشان چو آگاه شد شاه کوش
بفرمود تا موبد تیزهوش
به یک منزلی پیش بردش سپاه
پذیره شدش کوش یک میل راه
چو دیدارش از دور نوشان بدید
زمین را ببوسید و پیشش دوید
به پای و رکابش همی بوسه داد
فروان بر او آفرین کرد یاد
بفرمود پس کوش تا بر نشست
همی راند دستش گرفته به دست
سخنها ز ضحاک پرسید شاه
ز آیین و از ساز و از بارگاه
هم از لشکر، از تخت و از افسرش
ز گنج و ز پیلان، وز کشورش
بدو گفت نوشان که ضحاک شاه
همی برتر آید ز خورشید و ماه
ز تاجش همی نور بارد درست
ز فرّش درخت سیاست برست
ستاره ش سپاه است و تختش سپهر
بر او شاه گیتی چو تابنده مهر
ز هول چنان اژدهای دلیر
دل دیو کنده ست و دندان شیر
جهان ایمن از دسترنج وی است
زمین سربسر نام و گنج وی است
چنین تا درآمد به ایوان شاه
همی گفت نوشان از این گونه راه
نشست از بر تخت شاه دلیر
یکی کرسی زر نهادند زیر
گرانمایه نوشان بر آن برنشست
همان گه سوی آستین کرد دست
چو نامه برون کرد و پیشش نهاد
زبان را به پیغامها برگشاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۸۸ - در عبرت گرفتن از کارِ جهان و گریز به مدح ممدوح
چنین است کار جهان کرد کرد
گهی تندرستی بود گاه درد
گهی شادمانی و گاهی غمان
میان غم و شادیش یک زمان
غم و شادمانیش چون درگذشت
چو بادی بود کاو سبک برگذشت
چو در کارها ژرف بربنگری
دراز است با تو مرا داوری
یکی باغبان است و چندین درخت
چرا گشت سست این و آن گشت سخت
یکی چون بکِشت، از بنه خود به دست
یکی رُست و تا سالیان گشت مست
چرا میوه آرد یکی همچو مشک
برابر یکی شاخه ها گشته خشک
براین همگنان را همی خاک و آب
یکی بینم و باد و نیز آفتاب
درختی که یابد به کام این چهار
تهی پس چرا ماند از بیخ و بار
به پیری یکی هست مانند تیر
چو آید یکی کوژ مانند پیر
از این باغبان هرچه خسرو بخواست
بدید آنچه پیش آمدش کژّ و راست
هم از راستان ساخت پر مایه تخت
به دیبا بیاراست و شد نیکبخت
ز کژّان بلند آتشی برفروخت
یکایک همه پیش تختش بسوخت
همانا چنین آمد او رهنمای
کزآن سان همی کرد خواهد خدای
نگر تا نتابی سر از راستی
اگر هیچ ناسوختن خواستی
که آتش نسوزد تن راستان
چنین داستان آمد از باستان
ز تن راستی خواه و نیز از روان
بهانه مکن گشتِ چرخ روان
نبینی که دارای روشنروان
همی باز جوید ز مردم نهان
محمّد شهنشاه یزدان پرست
همی راست خواهد از دین پرست
همی آیت فاستقم خواند او
ز دینی کجا متهم داند او
چو باد سمندش بدو بگذرد
همی آنچه گردون بدو ننگرد
در این راه آیین بجوید همی
که گیتی ز بددین بشوید همی
من ایدر رسانیده بودم سخن
که بشکفت شاخ درخت کهن
بیاراست دستور بر پیشگاه
بر او مهربان گشت فرخنده شاه
بدو داد دیوان و جای پدر
چه زیباست جای پدر بر پسر
ندید و نبیند دگر چرخ پیر
شهی چون محمّد، چو احمد وزیر
ملکشاه و خواجه مگر زنده شد
لب فلسفی زین پر از خنده شد
از او داد شد دُر چو دریای رنگ
وزاین رای زاید چو نافه ز رنگ
به خشم افگند سنگ مانند آب
به حکم آن بپوشد رخ آفتاب
به تیغ او برآرد ز دریا دمار
به کلک این کند قاع باغ بهار
سر تخت از آن و رخ بخت از این
فروزنده بادا همیشه چنین
از او جان بدخواه، رنجور باد
وز این چشم بد، سال و مه دور باد
ایا شهریاری که هنگام کین
ز سمّ سمندت بلرزد زمین
به شمشیر خشم و به رای ردان
جهان بستدی تو ز دست بدان
به شمشیر بخشش تویی سرفراز
مرا نیز بستان ز دست نیاز
ز دستور پیشین به من بد رسید
چو بد کرد، دیدم که چون بد کشید
نداد آنچه فرمودی ای شهریار
به من بنده، دستور ناسازگار
که هر کاو کند نام مردی بلند
نیاید ز بدگوهران جز گزند
ز بخشش کرا نیست یک پاره جو
نیابد از او هیچ کس آرزو
کنون کار دیوان بدان بازگشت
که گیتی زنامش پرآواز گشت
تو جای پدر داری و رای او
به فرزند خواجه سزد جای او
از این به همانا ندیدی تو رای
که دادی بدو این گرانمایه جای
که هم پاکدین است و هم مهربان
دلش با گمان راست و با دل زبان
بماناد در پیش تخت بلند
به تو شاد و تو شاد و دور از گزند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۹۵ - پاسخ نامه ی فریدون از کارم
چو کارم چنین خواسته کرد راست
دبیری خردمند را پیش خواست
سر پاسخ نامه کرد آفرین
بدان کآفرید آسمان و زمین
سرآرنده بر بندگان درد و رنج
نگارنده ی هفت در هفت و پنج
از اوی است کام و خرام و نوید
از اویم سپاس و بدویم امید
که بنمود ما را در این روزگار
رخ شاه فرخنده و کامگار
کشیده ز ضحاک کینِ نیا
کُننده همه تازه دینِ دنیا
به یک زخم از آن گرزه ی گاوسار
برآورده از دیو و جادو دمار
شده جان جمشید شادان از این
ز نامش رمیده دلیران چین
نیاگان ما سالیانی هزار
در این آرزو مانده بودند خوار
ندیدند و رفتند و بگذاشتند
امید از چنین روز برداشتند
به هنگام ما کرد یزدان پدید
سپاس است از آن کاین جهان آفرید
بدین مژده کآن مارفش شد هلاک
اگر جان به درویش بخشم چه باک
جهاندار همواره فیروز باد
شبش روز و روزش چو نوروز باد
چنان دارم امّید کز فرّ شاه
یکی بهره آید بدین نیکخواه
چو ایران ز جادوفشان پاک کرد
همه زهرها نوش و تریاک کرد
کند پاک چین از بد دیوزاد
که نام و نژادش به گیتی مباد
همانا که شاه همایون شنید
ستمها کزآن دیو بر ما رسید
برآمد کنون هفتصد سال بیش
که این دیو خونخواره ی زشت کیش
همی در جهان شهریاری کند
به مردم بر از کینه خواری کند
ز چین تا به خاور بپرداخت گنج
به خمدان بیاورد بی هیچ رنج
درم دار را خوار و درویش کرد
دل مرد دیندار بد کیش کرد
همی بت پرستد بجای خدای
تو فریادرس ای شه نیکرای
که با او همی کس نیارد چخید
همی از تو آیدش چاره پدید
که ناباک و خونریز و گردنکش است
گه خشم ماننده ی آتش است
دلیر است هنگام رزم و نبرد
ز مردان همی کس ندارد به مرد
جهانگیر دارای گیتی گشای
مگر چاره ی کارش آرد بجای
بگرداند از زیردستان بدی
که پاداش یابد بدین ایزدی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۸ - خواهش شاه جابلق از کوش برای دور ساختن گزند موران آدمخوار
مگر شاه جابلق کاو نامه ای
فرستاد بر دست خود کامه ای
که شادان شدم زآنک شاه جهان
به یزدان رسید و بدیدش نهان
چو دریافت فرمان و دیدار اوی
همه خوبکاری بود کار اوی
به مردم رسد زو بسی نیکوی
ز کژّی بود دور و از بدخوی
من از نیکویهای شاه جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
گر از دانش آسمانی نخست
نماید یکی تا بدانم درست
من و تخم من تا بود در زمین
کنند آن سرفراز را آفرین
برآساید آن مایه ور زیردست
که در باختر باشد او را نشست
که از دست موران به باک اندرند
به دام گزند و هلاک اندرند
بدان ای سرافراز شاه گزین
که آن جا که خورشید زیر زمین
نهان گردد از آسمان بلند
همه کشور از مور یابد گزند
بیایند چون یوز هنگام تگ
تنومند هریک فزونتر ز سگ
زن و مرد با کودک و چارپای
بدرّند و گردند پس بازجای
اگر شاه بردارد این رنج مور
بجای آورد کار و نیرنگ و زور
شود یکسر آباد چندان زمین
که پیوسته گردد به شاه آفرین
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲
شها توقعم از خدمتی چنین کردن
نه جبه بود و نه دستار و طیلسان وردا
نه جاه و منصب و نه احتشام بود و قبول
نه مال و نعمت و ثروت نه حرمت دنیا
نه نیز شیر و می و انگبین نه میوه و باغ
نه خلد و حور و قصور و نه سایهٔ طوبی
بلی دو چیز تمنای داعیت بودست
که باز حاصل هر دو همی شود بهٔکی
یکی تمتع شاه جهان که دایم باد
دوم بیان مقامات و کشف دین هدی
که تا بدین دو وسیلت رسم به «مقعد صدق»
که هست مقصد و مقصود حضرت مولی
اگر زکوة دهد شه به عامل اعمال
ازین خزانه، شوم سرخ روی در عقبی
غرامتی نکشم ز آنچه در قلم آمد
خجالتی نبرم ز آنچه کرده ام انها
«ادیب صابر» ازین باب ای شه عالم
چه سخت خوب یکی بیت می کند انشا
«به صد قصیده ترا خوانده ام کریم و رحیم
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی»
شها هزار مجلد کتاب باد چنین
برای حضرت تو ساخته ازین معنی.
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵
به رخ مهر جهان آرا به گیسو چون شب یلدا
به لب شیرین تر از حلوا به قد موزون تر از طوبا
فلک چترش کشد بر سر ملایک پیش او چاکر
کلام الله شد پیدا شهادت می دهد «لولا»
بهشت و حور و رضوانش همه در امر و فرمانش
شده در عصر او رسوا چه مذهب ها چه ملت ها
در آن ساعت که او با حق ثناخوان بود و مستغرق
نه دنیا بود و نی عقبا نه آدم بود و نی حوا
ز شرعش عقل ها عاجز ولایت ها از او معجز
همه اقوال او رعنا همه افعال او زیبا
شکسته قیمتش را کم کشیده پنجه اش از هم
نگه کیفیت صهبا کف دستش ید بیضا
جهان جویای آن گوهر چه در بحر و چه اندر بر
همه لفظند او معنی همه جوی اند او دریا
رسول حق تعالایی، سپهسالار مولایی
شفاعت کن سعیدا را به حق فاطمه زهرا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
حلب شهر و نعیما شهریار است
سعادت پیشکار و بخت یار است
سپاهش قدسیان اقبال شاطر
همافخرد که او را سایه دار است
به تصویرش فرنگستان گرفتار
در این حیرت حلب آیینه دار است
سلحدار است چشم می پرستش
نگاه تیز تیغ آبدار است
به گاه جلوه در میدان همت
جهان اسب و نعیما شهسوار است
چو سلطان، ملک معنی در نگینش
ز تحسینش سخن را اعتبار است
نعیما آسمان و ماه معنی است
که این معنی به ما زو یادگار است
تو را جان گویم و ترسم که رنجی
که از جانم تو را ننگ است و عار است
ولیکن بیش از این قالب چه گوید
که قالب را نه ز این بیش اقتدار است
چو خس از آشیانش دور افکند
مرا فریاد و داد از روزگار است
ز بس بر ذره ها لطفش قرین است
نعیما آفتاب این دیار است
نعیما گرچه سلطان جهانی
خبردار این جهان بس بی مدار است
سعیدا در حلب آوازه افتاد
که سلطان با گدا امروز یار است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
جولانگه معنی دل هشیار نعیم است
فیض سحر از دیدهٔ بیدار نعیم است
بسته است بلاغت کمر و دست، فصاحت
در بندگی نطق گهربار نعیم است
جنت ز تجلای جمال است منور
فیض نظر پاک ز دیدار نعیم است
بر روی زمین نقش حصیر است اگر فرش
آن مسند زرباف و قلمکار نعیم است
امروز صفابخش دل و ورد [زبان ها]
گر دست دهد صحبت اشعار نعیم است
چشمش چو فلک رنگ نمایی است عجایب
خود می کش و خود ساغر سرشار نعیم است
اقرار به باطل بود و منکر حق است
امروز هر آن کس که در انکار نعیم است
جولانگه معشوق و شهادتگه عشاق
صحن چمن جنت و گلزار نعیم است
گر با تو سعیدا نکند لطف چه سازد
خلق و کرم و مهر و وفا کار نعیم است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
اگر خواهد کسی تا روز محشر باشرف آید
ز جان و دل به طوف مرقد شاه نجف آید
ز دریای سخایش گرچه بسیار است امیدم
قناعت می کنم ز این بحر اگر سنگی به کف آید
شهیدش بر لب کوثر چو خواهد گشت بزم آرا
به رقاصی مسیحا مهر و مه با چنگ و دف آید
چه سازم مدح آل او که در مداحی ایشان
ز جوش عقده های در لب دریا به کف آید
سعیدا گر نبودی بنده ای از بندگان او
چرا از هند مهرافزا چو خورشید این طرف آید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
یا من فتح باسمک باب السلام فیض
انت السلام دارک دارالسلام فیض
در مدح قامت تو و لعل لب تو بود
هر جا رسیده است به گوشم کلام فیض
صیدی که شد اسیر تو فیض است قسمتش
خال و خط تو دانهٔ فیض است و دام فیض
سرو بهشت و پیکر فیض است قامتش
چشم و نگاه، بادهٔ فیض است و جام فیض
بالم ز ذوق چاک زنم خرقه همچو گل
هر گه صبا ز کوی تو آرد پیام فیض
قد تو عمر خضر و خرامت روان پاک
روی تو صبح صادق و زلف تو شام فیض
من واله ام تو را و تو حیران خویشتن
من مست چشم و چشم تو مست مدام فیض
افتد به پای من گل اگر بو نمی کنم
در گلشنی که نیست سعیدا دوام فیض
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
ز بس این تن پرستان کرده خم گردن به آسانی
ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران جانی
مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل
که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی
به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم
که آخر نیست یک مو حاصل از این جز پریشانی
ز فرمان تو بیرون می رود در آستین دستت
مکش منت ز دوش خویش و تن در ده به فرمانی
دل سنگین او از گریهٔ من نرم خواهد شد
که از آه تر من سبز شد یاقوت رمانی
«بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت»
شبی با این قضا بزم چنین من در غزلخوانی
سعیدا سال ها جان کند تا امشب به کام دل
مرید حافظ شیراز شد از خویش پنهانی
سعیدا : مثنویات
شمارهٔ ۲ - نعت سید المرسلین
بعد مناجات [و] ثنای خدا
نعت رسول است سعیدا سزا
خواجهٔ کونین حبیب اله
پاک ز هر پاک طبیب گناه
رحمت حق در دو جهان تاج او
عقل فروماندهٔ معراج او
قرب ورا پس به خدا این دلیل
مانده ز همراهی او جبرئیل
گرچه از او غیر خطرناک بود
لیک ز اغیار دلش پاک بود
حل مشاکل شده اقوال او
راه نجات آمده افعال او
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۶
استاد زمانه عارف ذات و صفات
محمود [به نزد] همه چون آب حیات
بی روی تو روی خوشدلی نتوان دید
دور از تو ز غم چگونه یابیم نجات؟
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
منصور که در دار جهان مغفور است
خاک ره او تاج سر فغفور است
در دار خرابات جهان مشهور است
یک بغداد است و دار یک منصور است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
از مروحه ای که شاه، احسانم کرد
انگشت نما میان خوبانم کرد
در شهر حلب باد به فرمانم کرد
یوسف ز اعجاز خود سلیمانم کرد
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای از تو جهانیان به دادند و فغان
خورشید و قمر در طلبت سرگردان
از معرفت تو هیچ کس خالی نیست
بعضی به یقین عارف و بعضی به گمان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
«کل من رام تف بوجه سما»
«رجع التف بوجهه ابدا»
چند ازین جهل را پرستیدن
تا بکی پیروی نفس و هوا؟
گر تو مردی بگو که: چندین چیست
نفی مستان حق علی العمیا؟
پادشاهان عرصه ملکوت
شاهبازان قرب «اوادنا»
در بحر محیط کن فیکون
جان مقصود و مقصد اقصا
رهبران خرد براه نجات
سالکان طریق صدق و صفا
باده نوشان جام «لم یزلی »
ماهرویان «احسن الحسنا»
حد ما نیست وصف این شاهان
«ربنا عافنا و ارحمنا»
حیف باشد که باز نشناسی
جوهر جان ز صخره صما
نشناسد ز جهل زاهد شهر
مهره خر ز لؤلؤی لالا
قاسمی هرچه هست ارادت اوست
«سیدی، ربنا، توکلنا»
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وی آفتاب روی ترا بنده آفتاب
تا آفتاب روی تو بفروخت جان خرید
از دولت تو گشت فروزنده آفتاب
ما حسن روی خوب ترا طالب آمدیم
ما طالبان حسن و فروشنده آفتاب
چون آفتاب روی تو در ذرها بدید
شد پیش ماه روی تو شرمنده آفتاب
تا آفتاب روی تو بر بام و درافتاد
گشت از فروغ روی تو رخشنده آفتاب
چون آفتاب روی ترا دید بنده شد
از اشتیاق روی تو دل زنده آفتاب
قاسم هوای روی تو دارد بروز و شب
چون هست از جمال تو تابنده آفتاب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
ای پرتو جمال ترا بنده آفتاب
وز پرتو جمال تو فرخنده آفتاب
چون دید از آن جمال که یک لمعه بیش نیست
از شوق نور روی تو زد خنده آفتاب
اندر سماع در همه جا پرتو تو دید
این بد سبب که جست پراکنده آفتاب
تو آب زندگانی و جانها گدای تست
از آفتاب روی تو شد زنده آفتاب
تو پادشاه حسنی و حسن تو «لم یزل »
باتیغ حکم تو سپر افکنده آفتاب
تا آفتاب روی ترا دید سجده کرد
در پرتو جمال تو شرمنده آفتاب
قاسم، نثار مقدم آن شاه دل فروز
جیب و دهان خود بزر آگنده آفتاب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
چو رویت تازه گل در بوستان نیست
چو مویت سنبلی بر ارغوان نیست
بدار آیینه بر رو، تا به بینی
که چون روی تو رویی در جهان نیست
بزیبایی نظر کن، تا به بینی
که زیبایی تو در بحر و کان نیست
چو رویت آفتاب عالم افروز
طلب کردیم، در کون و مکان نیست
مشو خوشدل بآزار دل من
که آزار از طریق دوستان نیست
تو شاه جان مایی، در حقیقت
چو تو شاهی میان انس و جان نیست
میان رهروان راه، قاسم
بغیر از عشق چیزی در میان نیست