عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۳ - تاریخ رحلت شمس الفلک الحقیقه جامع الشریعه
گر کرد سفر روح سبکبار موافق
بر جاست یقین تا ابد آثار موافق
بیرون نبد از شرع و طریقت بحقیقت
هرگز روش و پیشه و کردار موافق
انکار وی ار کرد منامق عجبی نیست
البته منافق کند انکار موافق
بر گل رود از شرم فرو چشمهٔ حیوان
از خضر اگر بشنود اشعار موافق
ره یافت به سر دم جانبخش مسیحا
برد آنکه دمی فیض ز گفتار موافق
نور علی و آل علی اهل نظر را
در دیده همی تافت ز رخسار موافق
از دیدهٔ دل آنکه نظر کرد برویش
مشتاق علی گشت ز دیدار موافق
منصور و مظفر به هوا داری حق بود
هرکس بجهان بود هوادار موافق
مجذوب علی آمد و مست علی آنکو
سرمست شد از ساغر سرشار موافق
از رحمت حق مرقد او باد منور
چون پاس وفا بود همی کار موافق
مونس علی آن رونق دلهای پریشان
بنمود بسی فاتحه ایثار موافق
شک نیست که بیدار شد از خواب ضلالت
شد هادی هرکس دل بیدار موافق
بد منتظر مقدم او مدت چندی
صابر علی آن والد غمخوار موافق
تا چون دل ارباب صفا مقترن آمد
با مرقد او قبر پر انوار موافق
بنوشت صغیر از پی تاریخ وفاتش
شد مونس صابر علی آن یار موافق
۱۳۵۲
بر جاست یقین تا ابد آثار موافق
بیرون نبد از شرع و طریقت بحقیقت
هرگز روش و پیشه و کردار موافق
انکار وی ار کرد منامق عجبی نیست
البته منافق کند انکار موافق
بر گل رود از شرم فرو چشمهٔ حیوان
از خضر اگر بشنود اشعار موافق
ره یافت به سر دم جانبخش مسیحا
برد آنکه دمی فیض ز گفتار موافق
نور علی و آل علی اهل نظر را
در دیده همی تافت ز رخسار موافق
از دیدهٔ دل آنکه نظر کرد برویش
مشتاق علی گشت ز دیدار موافق
منصور و مظفر به هوا داری حق بود
هرکس بجهان بود هوادار موافق
مجذوب علی آمد و مست علی آنکو
سرمست شد از ساغر سرشار موافق
از رحمت حق مرقد او باد منور
چون پاس وفا بود همی کار موافق
مونس علی آن رونق دلهای پریشان
بنمود بسی فاتحه ایثار موافق
شک نیست که بیدار شد از خواب ضلالت
شد هادی هرکس دل بیدار موافق
بد منتظر مقدم او مدت چندی
صابر علی آن والد غمخوار موافق
تا چون دل ارباب صفا مقترن آمد
با مرقد او قبر پر انوار موافق
بنوشت صغیر از پی تاریخ وفاتش
شد مونس صابر علی آن یار موافق
۱۳۵۲
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۴ - تاریخ وفات شاعر فاضل
سرچشمهٔ عرفان بود الحق دل سودائی
میرست گل حکمت ز آب و گل سودائی
انوار سهیلی را شد نازم وزین عالم
تحصیل چنین نامی شد حاصل سودائی
حق خواست نماید طی این راه سعادت را
بر بختی همت بست خوش محمل سودائی
اینجا بدرستی زیست آنجا بود آسوده
پیدا بود از ماضی مستقبل سودائی
افکند تن و جان کرد ایثار ره جانان
بد در ره وصل آری تن حایل سودائی
میخواست صغیر از وی تاریخ کند عنوان
چون رحمت یزدانی شد شامل سودائی
آورد ادیبی سر از جمع برون گفتا
شد مست لقای یار اینک دل سودائی
۱۳۵۲
میرست گل حکمت ز آب و گل سودائی
انوار سهیلی را شد نازم وزین عالم
تحصیل چنین نامی شد حاصل سودائی
حق خواست نماید طی این راه سعادت را
بر بختی همت بست خوش محمل سودائی
اینجا بدرستی زیست آنجا بود آسوده
پیدا بود از ماضی مستقبل سودائی
افکند تن و جان کرد ایثار ره جانان
بد در ره وصل آری تن حایل سودائی
میخواست صغیر از وی تاریخ کند عنوان
چون رحمت یزدانی شد شامل سودائی
آورد ادیبی سر از جمع برون گفتا
شد مست لقای یار اینک دل سودائی
۱۳۵۲
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۵ - تاریخ فوت مرحوم حاج محمدکاظم المتخلص بغمگین
اوستاد سخن سرا غمگین
آنکه داد سخن سرائی داد
نور الله مضجعه عمری
زیست چون سرو در جهان آزاد
پای بند عجوز دهر نشد
گرچه سنش فزود از هفتاد
بی فریب عروس شب تا صبح
انزوا حجله بود و او داماد
جای زلف بتان به ناخن فکر
گره از طرهٔ سخن بگشاد
الغرض چون به جنت المأوی
کرد مأوی از این خراب آباد
رحلتش را صغیر جست از ذوق
تا که هر لحظه زان نماید یاد
عارفی سر ز جمع کرد برون
بهر تاریخ گفت (غمگین شاد)
۱۳۵۵
آنکه داد سخن سرائی داد
نور الله مضجعه عمری
زیست چون سرو در جهان آزاد
پای بند عجوز دهر نشد
گرچه سنش فزود از هفتاد
بی فریب عروس شب تا صبح
انزوا حجله بود و او داماد
جای زلف بتان به ناخن فکر
گره از طرهٔ سخن بگشاد
الغرض چون به جنت المأوی
کرد مأوی از این خراب آباد
رحلتش را صغیر جست از ذوق
تا که هر لحظه زان نماید یاد
عارفی سر ز جمع کرد برون
بهر تاریخ گفت (غمگین شاد)
۱۳۵۵
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۶ - تاریخ وفات محروم میرزا محمد جعفر شیرازی
جعفر آن کز بادهٔ وصل خدا سرشار شد
نور بود و از ریاضت مطلع الانوار شد
با وفا فرزند دلبند وفا سلطان فقر
کز وفای عهد نائل بر وصال یار شد
روز تاسوعا ز حق بشنیدام ر ارجعی
رهرو داد بقا زین دار بیمقدار شد
خواست تاریخ وفاتش را به نظم آرد صغیر
تا توان از خدمتی بر دوست برخوردار شد
ناگهان روشن دلی هو زد میان جمع و گفت
باز جعفر در هوای وصل حق طیار شد
۱۳۵۷
نور بود و از ریاضت مطلع الانوار شد
با وفا فرزند دلبند وفا سلطان فقر
کز وفای عهد نائل بر وصال یار شد
روز تاسوعا ز حق بشنیدام ر ارجعی
رهرو داد بقا زین دار بیمقدار شد
خواست تاریخ وفاتش را به نظم آرد صغیر
تا توان از خدمتی بر دوست برخوردار شد
ناگهان روشن دلی هو زد میان جمع و گفت
باز جعفر در هوای وصل حق طیار شد
۱۳۵۷
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۷ - تاریخ رحلت پیر روشن ضمیر شمس فلک آگاهی هادی
آه کز رحلت ناصر علی آن لمعهٔ نور
روز اخوان صفا گشت چو شام دیجور
زیست عمری همه با یاد خدا ذکر علی
رفت و شد با علی و آلگرامی محشور
بخدا غیر علی هیچ نبودش مقصود
بعلی غیر خدا هیچ نبودش منظور
دوستان را همه بنواختی از خوی نکو
فقرا را همه خوش داشتی از فیض حضور
نام نامیش حسین و لقبش شه ناصر
هم بدرویشی معروف و برندی مشهور
الغرض خرقه تهی کرد و بعشق مولا
رفت از این منزل پرغم بسوی دار سرور
بهر تاریخ وفاتش بأسف گفت صغیر
از حسین آمد ناصر بدوگیتی منصور
۱۳۶۰
روز اخوان صفا گشت چو شام دیجور
زیست عمری همه با یاد خدا ذکر علی
رفت و شد با علی و آلگرامی محشور
بخدا غیر علی هیچ نبودش مقصود
بعلی غیر خدا هیچ نبودش منظور
دوستان را همه بنواختی از خوی نکو
فقرا را همه خوش داشتی از فیض حضور
نام نامیش حسین و لقبش شه ناصر
هم بدرویشی معروف و برندی مشهور
الغرض خرقه تهی کرد و بعشق مولا
رفت از این منزل پرغم بسوی دار سرور
بهر تاریخ وفاتش بأسف گفت صغیر
از حسین آمد ناصر بدوگیتی منصور
۱۳۶۰
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۱ - تاریخ
شیخ اسمعیل تاج الواعظین آنکسکه بود
بلبل آسا نغمه زن یکعمر در بستان دوست
عشق بی پایان اوبا دوست محکم بود و شد
شامل او در دو عالم لطف بیپایان دوست
نازم آن ثابت قدم عاشق که تیغ مرگ هم
دست او نتوان کند کوتاه از دامان دوست
ارجعی از دوست بشنید و بسوی او شتافت
دوست لذت میبرد از بردن فرمان دوست
بهر تاریخ وفاتش زد رقم کلک صغیر
کرد اسمعیل جان از جلوهٔی قربان دوست
بلبل آسا نغمه زن یکعمر در بستان دوست
عشق بی پایان اوبا دوست محکم بود و شد
شامل او در دو عالم لطف بیپایان دوست
نازم آن ثابت قدم عاشق که تیغ مرگ هم
دست او نتوان کند کوتاه از دامان دوست
ارجعی از دوست بشنید و بسوی او شتافت
دوست لذت میبرد از بردن فرمان دوست
بهر تاریخ وفاتش زد رقم کلک صغیر
کرد اسمعیل جان از جلوهٔی قربان دوست
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۳ - تاریخ
باقر کامل وفا آنکه به عشق علی
قلب منور نمود آینه سان صیقلی
رحمت حق شاملش چون بهمه عمر بود
گاه به ذکر خفی گاه بذکر جلی
عادت نفسش ورع ورد زبانش خدا
راحت روحش نبی مونس جانش ولی
بود معطر علی به فقر او را لقب
وین لقبش داده بود پیر ز روشن دلی
چو آمدش ارجعی ز دوست بر گوش جان
گشت به نور حضور روان او منجلی
جست بشمسی صغیر رحلت او از خرد
تا شودش رهنمون به مقصد از کاملی
یکی درآمد به جمع گفت بتاریخ او
مزار باقر به لطف کرد معطر علی
۱۳۲۶
قلب منور نمود آینه سان صیقلی
رحمت حق شاملش چون بهمه عمر بود
گاه به ذکر خفی گاه بذکر جلی
عادت نفسش ورع ورد زبانش خدا
راحت روحش نبی مونس جانش ولی
بود معطر علی به فقر او را لقب
وین لقبش داده بود پیر ز روشن دلی
چو آمدش ارجعی ز دوست بر گوش جان
گشت به نور حضور روان او منجلی
جست بشمسی صغیر رحلت او از خرد
تا شودش رهنمون به مقصد از کاملی
یکی درآمد به جمع گفت بتاریخ او
مزار باقر به لطف کرد معطر علی
۱۳۲۶
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۴ - تاریخ
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۷ - تاریخ
سیه چرده حاجی بشیر آنکه بود
دلش از ریاضت سفید و منیر
نه جز ذکر محبوبش اندر زبان
نه جز یاد مولایش اندر ضمیر
همش خوی نیک و همش خلق خوش
همش موی مشگ و همش بوعبیر
عرض رفت چون ناگهان زین سرای
بدان سو که هرکس رود ناگزیر
به تعیین تاریخ فوتش همی
ز یک جمع مستفسر آمد صغیر
بشیری سر آورد بیرون و گفت
که جا در جنان یافت حاجی بشیر
دلش از ریاضت سفید و منیر
نه جز ذکر محبوبش اندر زبان
نه جز یاد مولایش اندر ضمیر
همش خوی نیک و همش خلق خوش
همش موی مشگ و همش بوعبیر
عرض رفت چون ناگهان زین سرای
بدان سو که هرکس رود ناگزیر
به تعیین تاریخ فوتش همی
ز یک جمع مستفسر آمد صغیر
بشیری سر آورد بیرون و گفت
که جا در جنان یافت حاجی بشیر
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۹ - بمناسبت مراجعت جناب آقایام یرعباس نعمتاللهی
باد این بوی خوش از دشت ختا آورده است
نی ختا گفتم از آن زلف دوتا آورده است
چشم ما را سرمهئی آورده از خاک درش
راستی شرط محبت را بجا آورده است
درد و رنج و محنت و غم از بر ما بسته رخت
دولت و اقبال و عزت روبما آورده است
جان نمیگنجد بتن از شادمانی گوئیا
مژده رحمت پیمبر از خدا آورده است
باب شادی شد بدل مفتوح گوئی جبرئیل
آیهٔ انا فتحنا از سما آورده است
فاشگویم یک جهان فضل و شرف در اصفهان
میرعباس از در شاه رضا آورده است
نور چشم حضرت نعمت علی شه کز جمال
چشم ما را یک فلک نور و ضیا آورده است
دیده اهل صفا روشن که آن روشن روان
یک بهشت جاودان با خود صفا آورده است
این گل گلزار زهرا سروبستان علی است
کس نگوید اینصفا را از کجا آورده است
چون صغیر بینوا را تحفهئی لایق نبود
چند شعری هدیهٔ آن خاک پا آورده است
نی ختا گفتم از آن زلف دوتا آورده است
چشم ما را سرمهئی آورده از خاک درش
راستی شرط محبت را بجا آورده است
درد و رنج و محنت و غم از بر ما بسته رخت
دولت و اقبال و عزت روبما آورده است
جان نمیگنجد بتن از شادمانی گوئیا
مژده رحمت پیمبر از خدا آورده است
باب شادی شد بدل مفتوح گوئی جبرئیل
آیهٔ انا فتحنا از سما آورده است
فاشگویم یک جهان فضل و شرف در اصفهان
میرعباس از در شاه رضا آورده است
نور چشم حضرت نعمت علی شه کز جمال
چشم ما را یک فلک نور و ضیا آورده است
دیده اهل صفا روشن که آن روشن روان
یک بهشت جاودان با خود صفا آورده است
این گل گلزار زهرا سروبستان علی است
کس نگوید اینصفا را از کجا آورده است
چون صغیر بینوا را تحفهئی لایق نبود
چند شعری هدیهٔ آن خاک پا آورده است
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۰ - در تشرف سیدالعارفین ملاذالسالکین میرزا زینالعابدین نعمتعلیشاه
گفتم برندی آیا دیدن توان خدا را
گرمی توان خبر ده از روی لطف ما را
گفتا توان ولیکن با دیدهئی که بیند
در موقع زیارت سلطان دین رضا را
گفتم مگر توان دید شه را بدیده گفتا
اصل زیارت اینست در باب مدعا را
صاحبسرا اگر نیست اندر سراچه حاصل
هر روز اگر تو صد بار کوبی و در سرا را
ور هست و رؤیت وی بهر تو شد میسر
آنگه توان زیارت بشمرد آن لقا را
قسم دگر نباشد جز آستانه بوسی
در بزم خاص شاهان ره نیست هر گدا را
گفتم اگر نبودیم ما اهل آن زیارت
یزدان نخواست محروم یک مشت بینوا را
نعمتعلی شه آنجاست مشمول لطف مولاست
البته میکند یاد یاران آشنا را
گشتند چون رسولان مشمول رحمت حق
بودند امتان نیز مشمول آن عطا را
خرم دمی که ناگاه آید بجلوه چون ماه
تا اهل دل به بینند آن روی دلربا را
آن حامی شریعت آن رهبر طریقت
آنکوست درحقیقت شه کشور صفا را
دارد صغیر امید کز لطف بینهایت
مولی به پای دارد همواره این لوا را
گرمی توان خبر ده از روی لطف ما را
گفتا توان ولیکن با دیدهئی که بیند
در موقع زیارت سلطان دین رضا را
گفتم مگر توان دید شه را بدیده گفتا
اصل زیارت اینست در باب مدعا را
صاحبسرا اگر نیست اندر سراچه حاصل
هر روز اگر تو صد بار کوبی و در سرا را
ور هست و رؤیت وی بهر تو شد میسر
آنگه توان زیارت بشمرد آن لقا را
قسم دگر نباشد جز آستانه بوسی
در بزم خاص شاهان ره نیست هر گدا را
گفتم اگر نبودیم ما اهل آن زیارت
یزدان نخواست محروم یک مشت بینوا را
نعمتعلی شه آنجاست مشمول لطف مولاست
البته میکند یاد یاران آشنا را
گشتند چون رسولان مشمول رحمت حق
بودند امتان نیز مشمول آن عطا را
خرم دمی که ناگاه آید بجلوه چون ماه
تا اهل دل به بینند آن روی دلربا را
آن حامی شریعت آن رهبر طریقت
آنکوست درحقیقت شه کشور صفا را
دارد صغیر امید کز لطف بینهایت
مولی به پای دارد همواره این لوا را
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۶ - در تعریف سخن و اهل سخن
از سخن اهل سخن کار مسیحا کردند
بس دل مرده کزین معجزه احیا کردند
از طبیبان بدن علت تن شد زایل
وین طبیبان مرض روح مداوا کردند
تا بفکر تو رسانند سخنهای دقیق
فکرها کرده پس آنگه سخن انشا کردند
خسروان ملک گرفتند به نیروی سیاه
شاعران فتح جهان با تن تنها کردند
در همه دور زمان رهبر مردم گشتند
از همه کار جهان حل معما کردند
این چه سحر است و چه اعجاز که از روزن گوش
همره گفتهٔ خود جای به دلها کردند
عمر خود را به محلی گذراندند ولی
جا پس از رحمت خود در همه دنیا کردند
تا نگرداندشان چشمهٔ خورشید تباه
قطرهٔ هستی خود وصل بدریا کردند
نیست این وصف زهر یاوه سر از انقوم است
که تکلم ز زبان دل دانا کردند
افتخاری چوندیدند از این بیش صغیر
با تخلص رقم خود همهامضا کردند
بس دل مرده کزین معجزه احیا کردند
از طبیبان بدن علت تن شد زایل
وین طبیبان مرض روح مداوا کردند
تا بفکر تو رسانند سخنهای دقیق
فکرها کرده پس آنگه سخن انشا کردند
خسروان ملک گرفتند به نیروی سیاه
شاعران فتح جهان با تن تنها کردند
در همه دور زمان رهبر مردم گشتند
از همه کار جهان حل معما کردند
این چه سحر است و چه اعجاز که از روزن گوش
همره گفتهٔ خود جای به دلها کردند
عمر خود را به محلی گذراندند ولی
جا پس از رحمت خود در همه دنیا کردند
تا نگرداندشان چشمهٔ خورشید تباه
قطرهٔ هستی خود وصل بدریا کردند
نیست این وصف زهر یاوه سر از انقوم است
که تکلم ز زبان دل دانا کردند
افتخاری چوندیدند از این بیش صغیر
با تخلص رقم خود همهامضا کردند
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۸ - در تعریف شیراز و فضلای آن
تو ای شیراز گلهای ادب را بوستانستی
گلستانی بود گر فضل و دانش را تو آنستی
جهانی را پر از لعل و گهر داری تعالی الله
بخود میبال از یندولت که رشک بحر کانستی
ز طبع شاعرانت سلسبیل و کوثر از هر سو
روان گردیده طوبی لک تو گلزار جنانستی
شدی آرامگاه سعدی و حافظ همینت بس
کزین حرمت زیارتگاه رندان جهانستی
ز روی حافظ و سعدی درخشان مهر و مه داری
معاذ الله نمیخوانم زمینت آسمانستی
جهانی میستایندت به نام سعدی و حافظ
قرین نیکنامی با چنین نام و نشانستی
حکیمان عارفان اقطاب عالی رتبه را بینم
که هریک را مزاراستی مقام استی مکانستی
جوان بختا تو را نازم که پیران طریقت را
در آغوشت بسی پروردهئی و خود جوانستی
هوایت دلکش و خاکت خوش و آبت روان زین رو
همه تفریح جسم استی همه ترویج جانستی
رساند زردروئیها خزان هر سال بستانرا
تو آنسرسبز بستانی که ایمن از خزانستی
زبانت را زبانها ترجمان شد در همه عالم
فکندی شور در گیتی عجب شیرین زبانستی
ادیبان چونوصال و نکتهپردازان چو قاآنی
مران ابناء لایق را تو مام مهربانستی
فضا دایم پر است از نغمهٔ جانپرورت زیرا
هزاران مرغ قدسی را بهر دور آشیانستی
صغیر از اهل دانش میکنی توصیف اینت بس
که بر لایقترین افراد گیتی مدح خوانستی
گلستانی بود گر فضل و دانش را تو آنستی
جهانی را پر از لعل و گهر داری تعالی الله
بخود میبال از یندولت که رشک بحر کانستی
ز طبع شاعرانت سلسبیل و کوثر از هر سو
روان گردیده طوبی لک تو گلزار جنانستی
شدی آرامگاه سعدی و حافظ همینت بس
کزین حرمت زیارتگاه رندان جهانستی
ز روی حافظ و سعدی درخشان مهر و مه داری
معاذ الله نمیخوانم زمینت آسمانستی
جهانی میستایندت به نام سعدی و حافظ
قرین نیکنامی با چنین نام و نشانستی
حکیمان عارفان اقطاب عالی رتبه را بینم
که هریک را مزاراستی مقام استی مکانستی
جوان بختا تو را نازم که پیران طریقت را
در آغوشت بسی پروردهئی و خود جوانستی
هوایت دلکش و خاکت خوش و آبت روان زین رو
همه تفریح جسم استی همه ترویج جانستی
رساند زردروئیها خزان هر سال بستانرا
تو آنسرسبز بستانی که ایمن از خزانستی
زبانت را زبانها ترجمان شد در همه عالم
فکندی شور در گیتی عجب شیرین زبانستی
ادیبان چونوصال و نکتهپردازان چو قاآنی
مران ابناء لایق را تو مام مهربانستی
فضا دایم پر است از نغمهٔ جانپرورت زیرا
هزاران مرغ قدسی را بهر دور آشیانستی
صغیر از اهل دانش میکنی توصیف اینت بس
که بر لایقترین افراد گیتی مدح خوانستی
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۰ - در اثبات معاد جسمانی
ای بشر ایکه جهان شرف و شوکت و شانی
قدر خود هیچ ندانی و ندانی که ندانی
بر و بحر و جبل و انجم و افلاک و عناصر
روز و شب گرد تو گردند همه عالی و دانی
از سپهری ز چه نالان که تو مخدوم سپهری
بجهانی ز چه بدبین که تو خود اصل جهانی
چارسوقی بود این عالم و با علوی و سفلی
همه در داد و گرفتی همه در سود و زیانی
چیست مرگ اینکه زامکان شودت قطع روابط
نخری و نفروشی ندهی و نستانی
زندگی را به حقیقت ابدی دان نه موقت
روح باقیست شود چندی اگر جسم توفانی
منکر حشر مشو از در انصاف درون آی
این بیان را بشنو تا که در انکار نمانی
محشر یعنی شود اجزاء پراکندهٔ هرکس
مجتمع سربسر و زنده شود دفعهٔ ثانی
وین عجب نیست که در خویش اگر نیک ببینی
حشر فردای خودام روز هم ادراک توانی
شد وجود تو ز اجزاء پراکنده مجسم
تو همین جوهر آبی تو همین شیره نانی
هر طعامی و شرابی و غذائی و دوائی
که ز اطراف جهان سوی تو آید تو همانی
اندر این مرحله حشریست تو را فاش و مبرهن
تو از آن مرحله افسانهٔ انکار چه خوانی
بدل ما یتحلل نرسد گر به تو روزی
روز را تا شب و شب را بسحرگه نرسانی
حق حیات دگری هر نفست بخشد و باشد
بس شگفت اینکه از اینمسئله در شک و گمانی
ایکه گوئی نشود عظم رمیمی دگر انسان
منکر قدرت حقی سخن کفر چه رانی
باش تا اشگ ندامت بفشانی گه خرمن
ایکه در موسم خود تخم امیدی نفشانی
از تو یارب طلبد جان صغیر اینکه ز احسان
همه را جرعهئی از شربت ایمان بچشانی
قدر خود هیچ ندانی و ندانی که ندانی
بر و بحر و جبل و انجم و افلاک و عناصر
روز و شب گرد تو گردند همه عالی و دانی
از سپهری ز چه نالان که تو مخدوم سپهری
بجهانی ز چه بدبین که تو خود اصل جهانی
چارسوقی بود این عالم و با علوی و سفلی
همه در داد و گرفتی همه در سود و زیانی
چیست مرگ اینکه زامکان شودت قطع روابط
نخری و نفروشی ندهی و نستانی
زندگی را به حقیقت ابدی دان نه موقت
روح باقیست شود چندی اگر جسم توفانی
منکر حشر مشو از در انصاف درون آی
این بیان را بشنو تا که در انکار نمانی
محشر یعنی شود اجزاء پراکندهٔ هرکس
مجتمع سربسر و زنده شود دفعهٔ ثانی
وین عجب نیست که در خویش اگر نیک ببینی
حشر فردای خودام روز هم ادراک توانی
شد وجود تو ز اجزاء پراکنده مجسم
تو همین جوهر آبی تو همین شیره نانی
هر طعامی و شرابی و غذائی و دوائی
که ز اطراف جهان سوی تو آید تو همانی
اندر این مرحله حشریست تو را فاش و مبرهن
تو از آن مرحله افسانهٔ انکار چه خوانی
بدل ما یتحلل نرسد گر به تو روزی
روز را تا شب و شب را بسحرگه نرسانی
حق حیات دگری هر نفست بخشد و باشد
بس شگفت اینکه از اینمسئله در شک و گمانی
ایکه گوئی نشود عظم رمیمی دگر انسان
منکر قدرت حقی سخن کفر چه رانی
باش تا اشگ ندامت بفشانی گه خرمن
ایکه در موسم خود تخم امیدی نفشانی
از تو یارب طلبد جان صغیر اینکه ز احسان
همه را جرعهئی از شربت ایمان بچشانی
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۱ - بیان حقیقت
ترا چشم گل بین چو در کار نیست
بچشمت جهان جز خس و خار نیست
بلی پیش نا بخردان از جهان
به غیر از نکوهش سزاوار نیست
جهانرا چو دانا نکوهش کند
روا باشد و جای انکار نیست
که نادان اگر مدح آن بشنود
دگر از جهان دست بردار نیست
نهان راز به پیش اهل مجاز
که او از حقیقت خبردار نیست
ز صورت اگر پی بمعنی بری
بجز حق در این دار دیار نیست
گر از دیدهات محو شد ماسوی
به بینی که جز حق پدیدار نیست
گر از نقش بردی به نقاش پی
نزاعیت با سیر پرگار نیست
گر از رنگ رستی دگر مختلف
بچشم تو شنگرف و زنگار نیست
غرض دیده تبدیل کن گر تو را
مؤثر هویدا در آثار نیست
گرت بهره از معرفت نیست فرق
میان تو و نقش دیوار نیست
دلترا مخوان دل که مشتی گلست
گر آیینهٔ روی دلدار نیست
کس ار نیست مست میمعرفت
بپرهیز از وی که هشیار نیست
در این دار بانگ انا الحق زدن
همین کار منصور بردار نیست
بداری اگر گوش دل ذرهئی
خموش از انا الحق در این دار نیست
چو حقت پی معرفت خلق کرد
چرا همتت صرف اینکار نیست
به بیند خدا را به چشم یقین
کسی کو گرفتار پندار نیست
بخواب گرانست فردای حشر
هر آنکس که امروز بیدار نیست
بر هرچه خواهی در اینچار سوق
که دیگر گذارت ببازار نیست
برو دیدهئی وام کن ز اهل دل
گرت دیده قابل بدیدار نیست
کنشت و کلیسا و دیر و حرم
اگرچه بجز خانهٔ یار نیست
ولی باید از جمله رستن که کام
میسر ز تسبیح و زنار نیست
بدریاری دل غور کن چون برون
از این بحر آن در شهوار نیست
صغیرا سخن مختصر کن که هیچ
بر خلقشامروز مقدار نیست
اگر در ملاحت چو یوسف بود
کسش با کلافی خریدار نیست
بچشمت جهان جز خس و خار نیست
بلی پیش نا بخردان از جهان
به غیر از نکوهش سزاوار نیست
جهانرا چو دانا نکوهش کند
روا باشد و جای انکار نیست
که نادان اگر مدح آن بشنود
دگر از جهان دست بردار نیست
نهان راز به پیش اهل مجاز
که او از حقیقت خبردار نیست
ز صورت اگر پی بمعنی بری
بجز حق در این دار دیار نیست
گر از دیدهات محو شد ماسوی
به بینی که جز حق پدیدار نیست
گر از نقش بردی به نقاش پی
نزاعیت با سیر پرگار نیست
گر از رنگ رستی دگر مختلف
بچشم تو شنگرف و زنگار نیست
غرض دیده تبدیل کن گر تو را
مؤثر هویدا در آثار نیست
گرت بهره از معرفت نیست فرق
میان تو و نقش دیوار نیست
دلترا مخوان دل که مشتی گلست
گر آیینهٔ روی دلدار نیست
کس ار نیست مست میمعرفت
بپرهیز از وی که هشیار نیست
در این دار بانگ انا الحق زدن
همین کار منصور بردار نیست
بداری اگر گوش دل ذرهئی
خموش از انا الحق در این دار نیست
چو حقت پی معرفت خلق کرد
چرا همتت صرف اینکار نیست
به بیند خدا را به چشم یقین
کسی کو گرفتار پندار نیست
بخواب گرانست فردای حشر
هر آنکس که امروز بیدار نیست
بر هرچه خواهی در اینچار سوق
که دیگر گذارت ببازار نیست
برو دیدهئی وام کن ز اهل دل
گرت دیده قابل بدیدار نیست
کنشت و کلیسا و دیر و حرم
اگرچه بجز خانهٔ یار نیست
ولی باید از جمله رستن که کام
میسر ز تسبیح و زنار نیست
بدریاری دل غور کن چون برون
از این بحر آن در شهوار نیست
صغیرا سخن مختصر کن که هیچ
بر خلقشامروز مقدار نیست
اگر در ملاحت چو یوسف بود
کسش با کلافی خریدار نیست
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۲ - اندرز در جلوگیری از انتحار
بسکه کاهیده ز بار غم و اندوه تنم
خود چو در آینه بینم نشناسم که منم
دوش با خویشتنم بود همی گفت و شنود
که عجب بیخبر از کیفیت خویشتنم
گاه گفتم بجهان آمدنم بهرچه بود
من که یعقوب نیم از چه به بیت الحزنم
گاه گفتم که کنم صحبت یارانرا ترک
بلبلم من ز چه رو همدم زاغ و زغنم
گاه گفتم که ز تحصیل چه شد حاصل من
جز که افسرد روان جز که بفرسود تنم
گاه گفتم چه ضرور است حیاطی که در آن
من شب و روز دچار غم و رنج و محنم
محبسی یافتم القصه جهانرا گفتم
انتحار است از اینجا ره بیرون شدنم
خواب بربود مرا صبح ز جا برجستم
مرتعش بود ز اندیشه دوشین بدنم
گاه گفتم که خود از بام بزیر اندازم
گاه گفتم که روم خویش به چه در فکنم
عاقبت رفتم و سمی بکف آوردم و بود
همه در پیش نظر مردن و گور و کفنم
کاغذی را که در آن مایهٔ نومیدی بود
بگشودم که بریزم به ملا در دهنم
روی آن این نمکین شعر خوش مولانا
جلوهگر پیش نظر گشت چو در عدنم
من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم
آنکه آورده مرا باز برد در وطنم
کرد این نکته دلم را متوجه بخدای
ساخت از یأس بامید و رجا مقترنم
مطمئن میشود البته دل از یاد خدا
بعد از این جز ز توکل بخدا دم نزنم
مستمعگوی مگو بیهودهگوئیست صغیر
که جز اندرز و نصیحت نبود درسخنم
خود چو در آینه بینم نشناسم که منم
دوش با خویشتنم بود همی گفت و شنود
که عجب بیخبر از کیفیت خویشتنم
گاه گفتم بجهان آمدنم بهرچه بود
من که یعقوب نیم از چه به بیت الحزنم
گاه گفتم که کنم صحبت یارانرا ترک
بلبلم من ز چه رو همدم زاغ و زغنم
گاه گفتم که ز تحصیل چه شد حاصل من
جز که افسرد روان جز که بفرسود تنم
گاه گفتم چه ضرور است حیاطی که در آن
من شب و روز دچار غم و رنج و محنم
محبسی یافتم القصه جهانرا گفتم
انتحار است از اینجا ره بیرون شدنم
خواب بربود مرا صبح ز جا برجستم
مرتعش بود ز اندیشه دوشین بدنم
گاه گفتم که خود از بام بزیر اندازم
گاه گفتم که روم خویش به چه در فکنم
عاقبت رفتم و سمی بکف آوردم و بود
همه در پیش نظر مردن و گور و کفنم
کاغذی را که در آن مایهٔ نومیدی بود
بگشودم که بریزم به ملا در دهنم
روی آن این نمکین شعر خوش مولانا
جلوهگر پیش نظر گشت چو در عدنم
من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم
آنکه آورده مرا باز برد در وطنم
کرد این نکته دلم را متوجه بخدای
ساخت از یأس بامید و رجا مقترنم
مطمئن میشود البته دل از یاد خدا
بعد از این جز ز توکل بخدا دم نزنم
مستمعگوی مگو بیهودهگوئیست صغیر
که جز اندرز و نصیحت نبود درسخنم
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲ - قطعه در تعریف شاعر نامی شیرینسخن صائب
در خواب گشت صائب ظاهر به چشم جانم
با طلعتی که وصفش گفتن نمی توانم
گفتم که اهل تبریز یا اهل اصفهانی
خود حل این معما فرمای تا بدانم
گفتا که زادگاهم هست اصفهان بتحقیق
و اکنون چو گنج مدفون در خاک اصفهانم
اما به آب و خاکم نسبت مده که دیگر
من نیستم زمینی خورشید آسمانم
اندر جهان نباشد جائی که من نباشم
تبریز و اصفهان چیست من صائب جهانم
با طلعتی که وصفش گفتن نمی توانم
گفتم که اهل تبریز یا اهل اصفهانی
خود حل این معما فرمای تا بدانم
گفتا که زادگاهم هست اصفهان بتحقیق
و اکنون چو گنج مدفون در خاک اصفهانم
اما به آب و خاکم نسبت مده که دیگر
من نیستم زمینی خورشید آسمانم
اندر جهان نباشد جائی که من نباشم
تبریز و اصفهان چیست من صائب جهانم
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴ - قطعه در تعریف و توصیف بزرگان عرفان و ادب
هست عرفان و ادب ملکی که در آن مولوی
بر فراز تخت عزت پادشاهی می کند
سعدیش باشد وزیر در امور مملکت
فکر و تدبیر از طریق خیرخواهی می کند
با سری پرشور فردوسی سپهسالار ملک
تیغ بر کف حفظ کشور از تباهی می کند
خود نظامی مجلس آرائیست در این بارگاه
بزم را خوان گستری از مرغ و ماهی می کند
بر فراز بام حافظ رونق این ملک را
مسئلت دایم ز درگاه الهی می کند
دیگران گلهای رنگارنگ باغند و صغیر
در زمین سبز این بستان گیاهی می کند
بر فراز تخت عزت پادشاهی می کند
سعدیش باشد وزیر در امور مملکت
فکر و تدبیر از طریق خیرخواهی می کند
با سری پرشور فردوسی سپهسالار ملک
تیغ بر کف حفظ کشور از تباهی می کند
خود نظامی مجلس آرائیست در این بارگاه
بزم را خوان گستری از مرغ و ماهی می کند
بر فراز بام حافظ رونق این ملک را
مسئلت دایم ز درگاه الهی می کند
دیگران گلهای رنگارنگ باغند و صغیر
در زمین سبز این بستان گیاهی می کند
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۹ - قطعه
توان بچار صفت بود مفتخر کان چار
چو کیمیا و چو عنقا بود ز کیمیابی
یک از چهار تواضع باختیار که آن
برون ز شیوهٔ خودداری است و بیتابی
دوم سخا که برای سخی عنان گیرد
ز طبع خاکی و بادی و ناری و آبی
سیم محبت نوعی که هرکه زین دریا
نخورد آب نبیند بخویش شادابی
چهارم است ترحم بزیر دست که آن
سبب شود به عنایات ربالاربابی
صغیر کام دو گیتی میسر است تو را
اگر که در طلب این چهار بشتابی
چو کیمیا و چو عنقا بود ز کیمیابی
یک از چهار تواضع باختیار که آن
برون ز شیوهٔ خودداری است و بیتابی
دوم سخا که برای سخی عنان گیرد
ز طبع خاکی و بادی و ناری و آبی
سیم محبت نوعی که هرکه زین دریا
نخورد آب نبیند بخویش شادابی
چهارم است ترحم بزیر دست که آن
سبب شود به عنایات ربالاربابی
صغیر کام دو گیتی میسر است تو را
اگر که در طلب این چهار بشتابی
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - قطعه