عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نه دل بدست یاری نه سر بزیر باری
                                    
آسوده بایدم زیست یکچند بر کناری
خرم بروز گاران از دوستان بخشمی
خرسند در بهاران از بوستان بخاری
آیینه ی دل ما دیریست تا ندیدست
از دوستان صفایی وز دشمنان غباری
یاران بطاعت امید دارند و ما بر امید
نومید بر نگشتست زین در امیدواری
از من برید و با دوست پیوست دل که نیکوست
خصمی جدا ز خصمی، یاری قرین یاری
بیهوده روزگاری بردی بسر نشاطا
تا چند وقت خود را ضایع همی گذاری
یا بازویی که زخمی کاری زند طلب کن
یا مرهمی که سودی بخشد بزخم کاری
                                                                    
                            آسوده بایدم زیست یکچند بر کناری
خرم بروز گاران از دوستان بخشمی
خرسند در بهاران از بوستان بخاری
آیینه ی دل ما دیریست تا ندیدست
از دوستان صفایی وز دشمنان غباری
یاران بطاعت امید دارند و ما بر امید
نومید بر نگشتست زین در امیدواری
از من برید و با دوست پیوست دل که نیکوست
خصمی جدا ز خصمی، یاری قرین یاری
بیهوده روزگاری بردی بسر نشاطا
تا چند وقت خود را ضایع همی گذاری
یا بازویی که زخمی کاری زند طلب کن
یا مرهمی که سودی بخشد بزخم کاری
                                 نشاط اصفهانی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن امام و پیشوای متقین
                                    
سید السجاد زین العابدین
در مدینه بر در کاخی رسید
بانگ های و هوی میخواران شنید
بانک چنگ و بانک عود و بانک نی
بانک ساقی بانک نوشا نوش می
بانک مینا بلبله در بلبله
جوش صهبا غلغله در غلغله
حلقه بر در زد که در این حلقه کیست
خادمی زان حلقه بر در شد که چیست
گفت زان کیست این غفلت فزا
گفت خادم زان بشر است این سرا
گفت آزاد است او یابنده است
فانی است او یا که خود پاینده است
گفت آزاد است و خواجه محتشم
صاحب خیل و خداوند حشم
گفت آری بشر جانی بنده نیست
کز چنین کردار خود شرمنده نیست
این بگفت و زود از آنجا در گذشت
بشر آگه شد چو از آن سر گذشت
ناله از نی گریه از مینا گرفت
خون دل از ساغر صهبا گرفت
آتشی از شمع افتادش بجان
وز میان جمع بیرون شد دوان
تشنه کامان تشنه ی آبند و آب
تشنه ی این تشنگان مستطاب
تشنگی مبدأ از آب است و بس
تشنگان را آب جذابست و بس
جذب مغناطیس آهن را کشان
تو در آهن میل بینی نی در آن
جنبش آهن اگر از خویش بود
کم نمیگشتی چو آهن بیش بود
جذب مغناطیس افزون چون شود
جنبش آهن همی افزون شود
چیست عاشق تا که خیزد میل از آن
جذب معشوق است میل عاشقان
میل در تو عین جذب وی بود
ور نباشد جذب جنبش کی بود
عاشقان را جنبشی از خویش نیست
از دو سو یک میل باشد بیش نیست
گاه جذب و گاه عشقش نام شد
گاه آغاز و گهی انجام شد
بشر پویان تا که هم جوید نشان
زان بشیر وزان نذیر مهربان
تیره روزی هر طرف پویان گذشت
تا بخورشید سپهر جان گذشت
تشنه کامی غوطه در عمان گرفت
پاک گشت و جا بر پاکان گرفت
تا بکی ای خواجه غافل زیستن
با چنین کردار باطل زیستن
پاک کن آیینه ی دل از هوس
تا تو در وی عکس حق بینی و بس
ورنه جز باطل نبینی با ضمیر
نه بشیرت سود بخشد نه نذیر
بشر جافی را دل ارصافی نبود
کی یکی گفتارش از خود میربود
تو مگو کان گفت گفت دیگریست
از امامی یا که از پیغمبریست
در دل و جان ابوجهل عنود
هیچ بود از گفته ی احمد نبود
پاک باید کرد دل را از لجاج
تا نیفتد حاجتی با احتیاج
عارفان و عالمان رهنما
واقف شرعند و آیین خدا
خلق را در هر زمانی رهبرند
حجت حق نایب پیغمبرند
گفتت ایشان گفته ی پیغمبر است
گر پذیری جانب حق رهبر است
در دلی کو طالب نور هداست
گرچه ما گفتیم جنبش از خداست
لیک هر دو قابل این جذب نیست
کار مغناطیس جذب آهنیست
کاه را در جذب از آهن فرقهاست
این ز مغناطیس آن از کهرباست
این یکی جذبی که شیطانی بود
وان دگر جذبی که رحمانی بود
تو مجو از جنس شیطان طبع و خو
ور بجستی طبع رحمانی مجو
                                                                    
                            سید السجاد زین العابدین
در مدینه بر در کاخی رسید
بانگ های و هوی میخواران شنید
بانک چنگ و بانک عود و بانک نی
بانک ساقی بانک نوشا نوش می
بانک مینا بلبله در بلبله
جوش صهبا غلغله در غلغله
حلقه بر در زد که در این حلقه کیست
خادمی زان حلقه بر در شد که چیست
گفت زان کیست این غفلت فزا
گفت خادم زان بشر است این سرا
گفت آزاد است او یابنده است
فانی است او یا که خود پاینده است
گفت آزاد است و خواجه محتشم
صاحب خیل و خداوند حشم
گفت آری بشر جانی بنده نیست
کز چنین کردار خود شرمنده نیست
این بگفت و زود از آنجا در گذشت
بشر آگه شد چو از آن سر گذشت
ناله از نی گریه از مینا گرفت
خون دل از ساغر صهبا گرفت
آتشی از شمع افتادش بجان
وز میان جمع بیرون شد دوان
تشنه کامان تشنه ی آبند و آب
تشنه ی این تشنگان مستطاب
تشنگی مبدأ از آب است و بس
تشنگان را آب جذابست و بس
جذب مغناطیس آهن را کشان
تو در آهن میل بینی نی در آن
جنبش آهن اگر از خویش بود
کم نمیگشتی چو آهن بیش بود
جذب مغناطیس افزون چون شود
جنبش آهن همی افزون شود
چیست عاشق تا که خیزد میل از آن
جذب معشوق است میل عاشقان
میل در تو عین جذب وی بود
ور نباشد جذب جنبش کی بود
عاشقان را جنبشی از خویش نیست
از دو سو یک میل باشد بیش نیست
گاه جذب و گاه عشقش نام شد
گاه آغاز و گهی انجام شد
بشر پویان تا که هم جوید نشان
زان بشیر وزان نذیر مهربان
تیره روزی هر طرف پویان گذشت
تا بخورشید سپهر جان گذشت
تشنه کامی غوطه در عمان گرفت
پاک گشت و جا بر پاکان گرفت
تا بکی ای خواجه غافل زیستن
با چنین کردار باطل زیستن
پاک کن آیینه ی دل از هوس
تا تو در وی عکس حق بینی و بس
ورنه جز باطل نبینی با ضمیر
نه بشیرت سود بخشد نه نذیر
بشر جافی را دل ارصافی نبود
کی یکی گفتارش از خود میربود
تو مگو کان گفت گفت دیگریست
از امامی یا که از پیغمبریست
در دل و جان ابوجهل عنود
هیچ بود از گفته ی احمد نبود
پاک باید کرد دل را از لجاج
تا نیفتد حاجتی با احتیاج
عارفان و عالمان رهنما
واقف شرعند و آیین خدا
خلق را در هر زمانی رهبرند
حجت حق نایب پیغمبرند
گفتت ایشان گفته ی پیغمبر است
گر پذیری جانب حق رهبر است
در دلی کو طالب نور هداست
گرچه ما گفتیم جنبش از خداست
لیک هر دو قابل این جذب نیست
کار مغناطیس جذب آهنیست
کاه را در جذب از آهن فرقهاست
این ز مغناطیس آن از کهرباست
این یکی جذبی که شیطانی بود
وان دگر جذبی که رحمانی بود
تو مجو از جنس شیطان طبع و خو
ور بجستی طبع رحمانی مجو
                                 نشاط اصفهانی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این منم کاینسان خجل از خاک توس
                                    
میبرندم! این دریغ وای فسوس
بیخود و درمانده و سر گشته ام
خشک لب از طرف جوبر گشته ام
هر کسی کز طرف جو کامی گرفت
بر مراد کام خود جامی گرفت
در خور جامی نیامد کام من
لایق سنگی نشد هم جام من
شرح اوصاف گلم رهزن شده
لیک بسته چشم و در گلشن شده
بازگشته از گلستان خوار و زار
خود چه یا بد کور از گل غیر خار
گشته یوسف را خریدار از کلاف
رانده با رخش اسب چو بین در مصاف
کیستم من رهروی بی راحله
کیستم من واپسی از قافله
بنده ای در کار خود درمانده ای
از در صاحب بخواری رانده ای
بنده ی بیشرم و گستاخ و جسور
با که آوخ با خداوندی غیور
مستمندی خسته مسکینی غریب
از صلای عام سلطان بی نصیب
                                                                    
                            میبرندم! این دریغ وای فسوس
بیخود و درمانده و سر گشته ام
خشک لب از طرف جوبر گشته ام
هر کسی کز طرف جو کامی گرفت
بر مراد کام خود جامی گرفت
در خور جامی نیامد کام من
لایق سنگی نشد هم جام من
شرح اوصاف گلم رهزن شده
لیک بسته چشم و در گلشن شده
بازگشته از گلستان خوار و زار
خود چه یا بد کور از گل غیر خار
گشته یوسف را خریدار از کلاف
رانده با رخش اسب چو بین در مصاف
کیستم من رهروی بی راحله
کیستم من واپسی از قافله
بنده ای در کار خود درمانده ای
از در صاحب بخواری رانده ای
بنده ی بیشرم و گستاخ و جسور
با که آوخ با خداوندی غیور
مستمندی خسته مسکینی غریب
از صلای عام سلطان بی نصیب
                                 نشاط اصفهانی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در گذشتی از من ای رب رحیم
                                    
بازگشتم من بعصیان قدیم
چون ندیدی چاره ای در کار من
گشتی از رحمت تو خود ستار من
تا نبیند عیب من غیر از تو کس
پرده ها بستی بکارم پیش و پس
ای تو ستار عیوب بندگان
عیب ما و حسن خود کردی نهان
گر نمیبستی تو بر روی نکو
پرده ها از نور و ظلمت تو بتو
هوشها در پرده ی مستی نبود
نیستها در جلوه ی هستی نبود
میگشودی پرده گر از روی خویش
مینمودی گر رخ نیکوی خویش
نیکویی بر خلق پیدا میشدی
کس بزشتی از چه پیدا میشدی
من که دیدستم بخود ستاریت
کی شوم نومید از غفاریت
خلق را بستی زعیبم چشم و گوش
ای خدا عیب من از خود هم بپوش
                                                                    
                            بازگشتم من بعصیان قدیم
چون ندیدی چاره ای در کار من
گشتی از رحمت تو خود ستار من
تا نبیند عیب من غیر از تو کس
پرده ها بستی بکارم پیش و پس
ای تو ستار عیوب بندگان
عیب ما و حسن خود کردی نهان
گر نمیبستی تو بر روی نکو
پرده ها از نور و ظلمت تو بتو
هوشها در پرده ی مستی نبود
نیستها در جلوه ی هستی نبود
میگشودی پرده گر از روی خویش
مینمودی گر رخ نیکوی خویش
نیکویی بر خلق پیدا میشدی
کس بزشتی از چه پیدا میشدی
من که دیدستم بخود ستاریت
کی شوم نومید از غفاریت
خلق را بستی زعیبم چشم و گوش
ای خدا عیب من از خود هم بپوش
                                 نشاط اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۲
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
                            
                            
                                گوشه ای از بهر آسایش بجز میخانه نیست
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
                            
                            
                                دست خدا
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من عاشق و رند و می پرستم
                                    
من بلهوسی هوا پرستم
این عربده ز ابلهی و خامی ست
ای شیخ گمان مبر که مستم
ای دیده چرا نمی گذاری
یک لحظه عنان دل بدستم
ای دل تو چرا نمی شکیبی
رسوا تر از این مکن که هستم
از نفخه ی زلف مشکفامت
دل دادم و توبه را شکستم
جز مهر تو نیست در ضمیرم
از قید جهان و دهر رستم
از پای فتاده ام در این دشت
ای دست خدا بگیر دستم
                                                                    
                            من بلهوسی هوا پرستم
این عربده ز ابلهی و خامی ست
ای شیخ گمان مبر که مستم
ای دیده چرا نمی گذاری
یک لحظه عنان دل بدستم
ای دل تو چرا نمی شکیبی
رسوا تر از این مکن که هستم
از نفخه ی زلف مشکفامت
دل دادم و توبه را شکستم
جز مهر تو نیست در ضمیرم
از قید جهان و دهر رستم
از پای فتاده ام در این دشت
ای دست خدا بگیر دستم
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر چه رنگ و بو دلیل و شاهد روی گل است
                                    
لیک اندر روی گل پیرایه ز آه بلبل است
ساز عیشی نیست اندر بزم امکان دم به دم
از شکست رنگ میای دلم را قل قل است
سرنوشتم شد ز دیوان قضا آشفتگی
خامه تصویر من گویا که تار سنبل است
نرگس بی باک او میخانه دارد در بغل
مستی چشمش نه از کیفیت جام مل است
سوختم چندان که پیچیدم به خود در نار غم
دود شمع دل مرا از پیچ و تاب کاکل است
نیستم چون شانه از سودای زلف او برون
یاد گیسویش کنون در گردن جانم غل است
هر زمان پرواز می سازد سوی صید سخن
طغرل ما را که از فکر معانی چنگل است
                                                                    
                            لیک اندر روی گل پیرایه ز آه بلبل است
ساز عیشی نیست اندر بزم امکان دم به دم
از شکست رنگ میای دلم را قل قل است
سرنوشتم شد ز دیوان قضا آشفتگی
خامه تصویر من گویا که تار سنبل است
نرگس بی باک او میخانه دارد در بغل
مستی چشمش نه از کیفیت جام مل است
سوختم چندان که پیچیدم به خود در نار غم
دود شمع دل مرا از پیچ و تاب کاکل است
نیستم چون شانه از سودای زلف او برون
یاد گیسویش کنون در گردن جانم غل است
هر زمان پرواز می سازد سوی صید سخن
طغرل ما را که از فکر معانی چنگل است
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در طریق عشق کس را رهبری در کار نیست
                                    
خانه آئینه را بام و دری در کار نیست
می کشد قلاب جذب عشق سویت دم به دم
بسمل شوق توام بال و پری در کار نیست
کی بود شیرازه در جزو کتاب عاشقان؟!
در سواد صفحه دل مسطری در کار نیست!
فرش تسلیم سجود خانقاه عشرتم
خطبه مینا گرین است منبری در کار نیست
در طلسم عنصر این چارسوی اعتبار
هیچ در سودای غم سیم و زری در کار نیست
کوه را هرگز گرانی از صدا مانع نشد
این بود تمکین اگر گوش کری در کار نیست
پهلوی عشاق باشد گرم سودای جنون
فرش مجنون است هامون بستری در کار نیست
می توان رفتن به همت از زمین در آسمان
بار عیسی گر همین باشد خری در کار نیست!
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
درد دل را بنده ام درد سری در کار نیست!
                                                                    
                            خانه آئینه را بام و دری در کار نیست
می کشد قلاب جذب عشق سویت دم به دم
بسمل شوق توام بال و پری در کار نیست
کی بود شیرازه در جزو کتاب عاشقان؟!
در سواد صفحه دل مسطری در کار نیست!
فرش تسلیم سجود خانقاه عشرتم
خطبه مینا گرین است منبری در کار نیست
در طلسم عنصر این چارسوی اعتبار
هیچ در سودای غم سیم و زری در کار نیست
کوه را هرگز گرانی از صدا مانع نشد
این بود تمکین اگر گوش کری در کار نیست
پهلوی عشاق باشد گرم سودای جنون
فرش مجنون است هامون بستری در کار نیست
می توان رفتن به همت از زمین در آسمان
بار عیسی گر همین باشد خری در کار نیست!
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
درد دل را بنده ام درد سری در کار نیست!
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز جوش اشک در آبم گهربار اینچنین باید
                                    
ز شام غم سیه روزم شب تار اینچنین باید!
نمی باشد به غیر یأس دیگر دستگیر من
به نکبت خانه دنیا مددگار اینچنین باید!
نداند کفر زلفش هیچ آئین مسلمانی
به کیش اهرمن البته زنار اینچنین باید!
ز دست ناکسی همسنگ پای مور گردیدم
به میزان محبت وزن و مقدار این چنین باید!
متاع هر دو عالم نقد محنت را نمی ارزد
قماش جنس غم را نرخ بازار این چنین باید!
ادیب طفل اشک عاشقان باشد سرشک من
بلی در سلک جوهر در شهوار اینچنین باید!
پر پروانه باشد روغن شمع وفا امشب
به عرض مدعا سامان اظهار اینچنین باید!
عرق گل می کند از جوهر عکس رخش هر دم
به حیرت خانه آئینه معمار اینچنین باید!
هزارش آفرین طغرل برین یک مصرع بیدل
ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید!
                                                                    
                            ز شام غم سیه روزم شب تار اینچنین باید!
نمی باشد به غیر یأس دیگر دستگیر من
به نکبت خانه دنیا مددگار اینچنین باید!
نداند کفر زلفش هیچ آئین مسلمانی
به کیش اهرمن البته زنار اینچنین باید!
ز دست ناکسی همسنگ پای مور گردیدم
به میزان محبت وزن و مقدار این چنین باید!
متاع هر دو عالم نقد محنت را نمی ارزد
قماش جنس غم را نرخ بازار این چنین باید!
ادیب طفل اشک عاشقان باشد سرشک من
بلی در سلک جوهر در شهوار اینچنین باید!
پر پروانه باشد روغن شمع وفا امشب
به عرض مدعا سامان اظهار اینچنین باید!
عرق گل می کند از جوهر عکس رخش هر دم
به حیرت خانه آئینه معمار اینچنین باید!
هزارش آفرین طغرل برین یک مصرع بیدل
ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید!
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صفحه دل را ز موج باده تا مستر زدم
                                    
قرعه فال طرب من از خط ساغر زدم
مسند غم بارگاه شهریار عشق بود
بی خود از ترک ادب من حلقه بر این در زدم
جوش طوفان سرشکم داشت امواج دگر
از هجوم سیل غم زین بحر دامن بر زدم
از نگینم شهرت شور و جنون پیدا نشد
خاتمی از نامی مجنون من بر انگشتر زدم
سوختم از شوق من در محفل ناز ادب
تیره شد آئینه این بزم خاکستر زدم
هر که در دیوان عشاقش به سلک غم نبود
نامش از نامحرمی از سطر این دفتر زدم
بس که بودم در ثبات بار عشقش همچو کوه
دامن خود را به پای خویش از لنگر زدم
پرتوی در کلبه ام از لمعه دیدار کیست؟!
آتشی پروانه سان امشب به بال و پر زدم!
یک گل مطلب نچیدم من ز گلزار امید
عاقبت دست ندامت همچو گل بر سر زدم
گر به دل از یاد چشمش راه راحت داشتم
از خیال آن مژه بر سینه صد خنجر زدم
گفتم از شرح حدیث عشق زاهد را چه سود؟!
بی اثر گویا غلط بانگی به گوش کر زدم!
داشتم کلکی من از چوب صنوبر عاقبت
یک قلم از بر تحریر قد او سر زدم
تا شود باغ سخن رنگین ز فیض معنی ام
بر رخ مضمون گل از فکر خود نشتر زدم
با چنین دانش ببین طغرل که بیدل گفته است
من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
                                                                    
                            قرعه فال طرب من از خط ساغر زدم
مسند غم بارگاه شهریار عشق بود
بی خود از ترک ادب من حلقه بر این در زدم
جوش طوفان سرشکم داشت امواج دگر
از هجوم سیل غم زین بحر دامن بر زدم
از نگینم شهرت شور و جنون پیدا نشد
خاتمی از نامی مجنون من بر انگشتر زدم
سوختم از شوق من در محفل ناز ادب
تیره شد آئینه این بزم خاکستر زدم
هر که در دیوان عشاقش به سلک غم نبود
نامش از نامحرمی از سطر این دفتر زدم
بس که بودم در ثبات بار عشقش همچو کوه
دامن خود را به پای خویش از لنگر زدم
پرتوی در کلبه ام از لمعه دیدار کیست؟!
آتشی پروانه سان امشب به بال و پر زدم!
یک گل مطلب نچیدم من ز گلزار امید
عاقبت دست ندامت همچو گل بر سر زدم
گر به دل از یاد چشمش راه راحت داشتم
از خیال آن مژه بر سینه صد خنجر زدم
گفتم از شرح حدیث عشق زاهد را چه سود؟!
بی اثر گویا غلط بانگی به گوش کر زدم!
داشتم کلکی من از چوب صنوبر عاقبت
یک قلم از بر تحریر قد او سر زدم
تا شود باغ سخن رنگین ز فیض معنی ام
بر رخ مضمون گل از فکر خود نشتر زدم
با چنین دانش ببین طغرل که بیدل گفته است
من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
                                 طغرل احراری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نباشد جز حساب غم به جدول خط تقویمم
                                    
که مجنون در دبستان جنون دادست تعلیمم
شمارم نقد امروز از کمال فرصت فردا
چو ماه نو بود در مسند تاریخ تقدیمم
بسی لاف محبت می زدم در سلک عشاقش
مرا آخر جواز این منادی کرد ترخیمم
به مهر بی خودی شد ختم طغرائی مثال من
نمی باشد جز احکام جنون دیگر در اقلیمم
گدازم کرده صراف قضا در بوته محنت
عیار پاک دارم نیست از عیب کسان بیمم
ازان روزی که شد امرم در اقلیم سخن جاری
به جز بخت سیه نبود به فرق خویش دیهیمم
چنان سامان دامن کرده ام کنج قناعت را
که اندر دل نمی باشد تمنای زر و سیمم
نصیبی نیست جز میراث مجنون از قضا با من
همین باشد مرا از سرنوشت جبهه تقسیمم
به سنبل قصه زلف بناگوشش بیان کردم
به روی گل ز خجلت تا نبرد از شرم تعمیمم
به تحریر تبسم از لب لعلش همی جوشد
زلال زندگی چون موج می از چشمه میمم
ز راه بیخودی امروز مانند سرشک خود
سری در پای او می افکنم اینست تصمیمم
قلم آمد پی تحریر موج تیغ ابرویش
هلال از چرخ چون قوس قزح خم شد به تعظیمم
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن بیدل
شکوه و فقر ملک بی نیازی کرد تسلیمم
                                                                    
                            که مجنون در دبستان جنون دادست تعلیمم
شمارم نقد امروز از کمال فرصت فردا
چو ماه نو بود در مسند تاریخ تقدیمم
بسی لاف محبت می زدم در سلک عشاقش
مرا آخر جواز این منادی کرد ترخیمم
به مهر بی خودی شد ختم طغرائی مثال من
نمی باشد جز احکام جنون دیگر در اقلیمم
گدازم کرده صراف قضا در بوته محنت
عیار پاک دارم نیست از عیب کسان بیمم
ازان روزی که شد امرم در اقلیم سخن جاری
به جز بخت سیه نبود به فرق خویش دیهیمم
چنان سامان دامن کرده ام کنج قناعت را
که اندر دل نمی باشد تمنای زر و سیمم
نصیبی نیست جز میراث مجنون از قضا با من
همین باشد مرا از سرنوشت جبهه تقسیمم
به سنبل قصه زلف بناگوشش بیان کردم
به روی گل ز خجلت تا نبرد از شرم تعمیمم
به تحریر تبسم از لب لعلش همی جوشد
زلال زندگی چون موج می از چشمه میمم
ز راه بیخودی امروز مانند سرشک خود
سری در پای او می افکنم اینست تصمیمم
قلم آمد پی تحریر موج تیغ ابرویش
هلال از چرخ چون قوس قزح خم شد به تعظیمم
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن بیدل
شکوه و فقر ملک بی نیازی کرد تسلیمم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر اول آتش عشق آسان نمود ما را
                                    
زد یک شرر بر آورد از سینه دود ما را
آرام و خواب از ما ای همدمان مجویید
رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
شام وصال را مه خوشید بود از هجر
در روز تیره افکند چرخ حسود ما را
بس دیر اگر میسر شد بزمگاه معشوق
زانجا فلک برون راند بسیار زود ما را
زین سان که وصل معدوم افتاد و هجر موجود
نابود بهتر ای دل صد ره ز بود ما را
سنگ جنون فکنده در قتل کوشد امروز
آن کاو بزنده داری شب می ستود ما را
از کفر عشق در دین شد رخنه ها که کردند
صد گونه سرزنش ها گبر و جهود ما را
ساقی ز حد فزون ده می کز ملال دوران
هر دم ملال دیگر در دل فزود ما را
فانی چسان توان بد در شهر بند هستی
چون ره به نیستی ها هجران نمود ما را
                                                                    
                            زد یک شرر بر آورد از سینه دود ما را
آرام و خواب از ما ای همدمان مجویید
رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
شام وصال را مه خوشید بود از هجر
در روز تیره افکند چرخ حسود ما را
بس دیر اگر میسر شد بزمگاه معشوق
زانجا فلک برون راند بسیار زود ما را
زین سان که وصل معدوم افتاد و هجر موجود
نابود بهتر ای دل صد ره ز بود ما را
سنگ جنون فکنده در قتل کوشد امروز
آن کاو بزنده داری شب می ستود ما را
از کفر عشق در دین شد رخنه ها که کردند
صد گونه سرزنش ها گبر و جهود ما را
ساقی ز حد فزون ده می کز ملال دوران
هر دم ملال دیگر در دل فزود ما را
فانی چسان توان بد در شهر بند هستی
چون ره به نیستی ها هجران نمود ما را
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        غیر خوناب نیابند بجان و دل ما
                                    
گوئیا عشق بخون کرد مخمر گل ما
از ره عشق گذشتن نشد ای پیر طریق
تا که شد کوی خرابات مغان منزل ما
مشکل ما همه باشد ز خمار ای ساقی
جز به یک رطل گران حل نشود مشکل ما
گر چه در دیر گداییم ولی گاه نشاط
ره نیابند شهان بر طرف محفل ما
حاصل عمر شد ای مغبچه باده فروش
وجه می بود که قبول تو فتد حاصل ما
تیر دلدوز بهر دل زنی ای قاتل مست
ناوکی چند نگه دار برای دل ما
فانی امید چنان است که در وادی عشق
مسکن قافله سالار بود محفل ما
                                                                    
                            گوئیا عشق بخون کرد مخمر گل ما
از ره عشق گذشتن نشد ای پیر طریق
تا که شد کوی خرابات مغان منزل ما
مشکل ما همه باشد ز خمار ای ساقی
جز به یک رطل گران حل نشود مشکل ما
گر چه در دیر گداییم ولی گاه نشاط
ره نیابند شهان بر طرف محفل ما
حاصل عمر شد ای مغبچه باده فروش
وجه می بود که قبول تو فتد حاصل ما
تیر دلدوز بهر دل زنی ای قاتل مست
ناوکی چند نگه دار برای دل ما
فانی امید چنان است که در وادی عشق
مسکن قافله سالار بود محفل ما
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱ - تتبع امیر خسرو در طور خواجه حافظ
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کی به چشم آرم لباس و مسند شاهانه را
                                    
من که خواهم دلق فقر و گوشه میخانه را
طایر فرخنده عیش است رام نقل و می
از پی صیدی چنین میریزم آب و دانه را
بهر ما دریا کشان باید که سازد می فروش
از تغارش جام را وز خم می پیمانه را
خویش را کشتم چو می کردی علاجم ای حکیم
هر که را باشد خرد چون می دهد دیوانه را
مستی آرد بوی خاک میکده ای پیر دیر
گویی اندودی به لای باده این کاشانه را
غفلت آرد واعظا در دل مسلسل گفتنت
ساختی گویا ز بهر خواب این افسانه را
یک دمم با یاد نی احباب آید نی رقیب
چون بگنجد آشنا کی ره بود بیگانه را!
کلبه ام صد رخنه از سنگ حوادث کرد چرخ
بر سرم خواهد فکندن گویی این ویرانه را
جان فدایت سازم ای فانی اگر خواهی رساند
وقت جان دادن به سر وقتم دمی جانانه را
                                                                    
                            من که خواهم دلق فقر و گوشه میخانه را
طایر فرخنده عیش است رام نقل و می
از پی صیدی چنین میریزم آب و دانه را
بهر ما دریا کشان باید که سازد می فروش
از تغارش جام را وز خم می پیمانه را
خویش را کشتم چو می کردی علاجم ای حکیم
هر که را باشد خرد چون می دهد دیوانه را
مستی آرد بوی خاک میکده ای پیر دیر
گویی اندودی به لای باده این کاشانه را
غفلت آرد واعظا در دل مسلسل گفتنت
ساختی گویا ز بهر خواب این افسانه را
یک دمم با یاد نی احباب آید نی رقیب
چون بگنجد آشنا کی ره بود بیگانه را!
کلبه ام صد رخنه از سنگ حوادث کرد چرخ
بر سرم خواهد فکندن گویی این ویرانه را
جان فدایت سازم ای فانی اگر خواهی رساند
وقت جان دادن به سر وقتم دمی جانانه را
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱ - تتبع مخدومی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هست در دیر آفتی هر دم به قصد جان مرا
                                    
زنده بردن از سر کوی مغان نتوان مرا
خانه دل بود آبادان ز تقوی وه که ساخت
عشوه های ساقی و سیل قدح ویران مرا
پرده زهدم چه سان پوشد که از آشوب می
از گریبان هر دم افتد چاک تا دامان مرا
خرقه در هجر بتی شد رهن می بنگر که زد
باده و عشق از لباس عافیت عریان مرا
گر به گرداب می افتادم مرا نبود گنه
هست این سرگشتگی از گردش دوران مرا
بحر عصیان از بلندی کرد پستم زانکه زد
بر زمین از آسمان هر موج این طوفان مرا
سازم از لوث ریا غسل طریق ای پیر دیر
چون فقیه آید درون خم کنی پنهان مرا
خواب دیدم کآب کوثر میخورم از دست حور
فیض می از دست ساقی ده دوصد چندان مرا
فانیا راه فنا هر چند مشکل بود شد
قطع آن ز افکندن بار خودی آسان مرا
                                                                    
                            زنده بردن از سر کوی مغان نتوان مرا
خانه دل بود آبادان ز تقوی وه که ساخت
عشوه های ساقی و سیل قدح ویران مرا
پرده زهدم چه سان پوشد که از آشوب می
از گریبان هر دم افتد چاک تا دامان مرا
خرقه در هجر بتی شد رهن می بنگر که زد
باده و عشق از لباس عافیت عریان مرا
گر به گرداب می افتادم مرا نبود گنه
هست این سرگشتگی از گردش دوران مرا
بحر عصیان از بلندی کرد پستم زانکه زد
بر زمین از آسمان هر موج این طوفان مرا
سازم از لوث ریا غسل طریق ای پیر دیر
چون فقیه آید درون خم کنی پنهان مرا
خواب دیدم کآب کوثر میخورم از دست حور
فیض می از دست ساقی ده دوصد چندان مرا
فانیا راه فنا هر چند مشکل بود شد
قطع آن ز افکندن بار خودی آسان مرا
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲ - مخترع
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساقی مهوش ار دهد جام شراب ناب را
                                    
به که سپهر داردم ساغر آفتاب را
چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند
مست کشان کشان سوی خانه من خراب را
ساقی گلعذار من گر ز رخت عرق چکد
عطر می مراست بس بر مفشان گلاب را
زهر فراق می کشم وه چه عذاب باشد این
در ته دوزخ غمت چند کشم عذاب را
پیری و زهد و عافیت هر سه به وقت خود خوشند
دار غنیمت این سه را عشق و می و شباب را
بس که ببایدت کف حیف و ندامتت گزید
فانی اگر ز کف نهی موسم گل شراب را
                                                                    
                            به که سپهر داردم ساغر آفتاب را
چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند
مست کشان کشان سوی خانه من خراب را
ساقی گلعذار من گر ز رخت عرق چکد
عطر می مراست بس بر مفشان گلاب را
زهر فراق می کشم وه چه عذاب باشد این
در ته دوزخ غمت چند کشم عذاب را
پیری و زهد و عافیت هر سه به وقت خود خوشند
دار غنیمت این سه را عشق و می و شباب را
بس که ببایدت کف حیف و ندامتت گزید
فانی اگر ز کف نهی موسم گل شراب را
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۲ - در طور خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شگفت چون گل رخسار ساقی از می ناب
                                    
بنای زهد من از سیل باده گشت خراب
مرا که نقد دل و دین برفت در سر می
ز نام و ننگ درین کهنه دیر خود چه حساب
بنوش باده و دیوانه باش در عالم
که بهر عالم دیوانگی است بزم شراب
جوانی است و خمار و بهار و آتش عشق
بیار می که جنون را تمام شد اسباب
چو امن خواهی ازین کارگاه پر آشوب
میا ز میکده بیرون و باش مست خراب
اگر خراب بود خانه جهان چه عجب
که دید خانه که آباد ماند بر سر آب!
بباید آخرش اندر سر قدح رفتن
هوای باده به سر هر که را بود ز احباب
اگر فنا شدنت میل هست چون فانی
برویت آنچه رسد از سپهر روی متاب
                                                                    
                            بنای زهد من از سیل باده گشت خراب
مرا که نقد دل و دین برفت در سر می
ز نام و ننگ درین کهنه دیر خود چه حساب
بنوش باده و دیوانه باش در عالم
که بهر عالم دیوانگی است بزم شراب
جوانی است و خمار و بهار و آتش عشق
بیار می که جنون را تمام شد اسباب
چو امن خواهی ازین کارگاه پر آشوب
میا ز میکده بیرون و باش مست خراب
اگر خراب بود خانه جهان چه عجب
که دید خانه که آباد ماند بر سر آب!
بباید آخرش اندر سر قدح رفتن
هوای باده به سر هر که را بود ز احباب
اگر فنا شدنت میل هست چون فانی
برویت آنچه رسد از سپهر روی متاب
