عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
دست در وصل یار می‌نرسد
جز غمم زان نگار می‌نرسد
عشق را گرچه آستانه بسیست
هیچ در انتظار می‌نرسد
از شمار وصال دوست مرا
جز غم بی‌شمار می‌نرسد
در غم هجر صبر من برسید
دل به مقصود کار می‌نرسد
چند در انتظار خواهی ماند
خبر وصل یار می‌نرسد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
مرا گر چون تو دلداری نباشد
هزاران درد دل باری نباشد
چو تو یا کم ز تو یاری توان جست
چه باشد گر ستمکاری نباشد
مرا گویی که در بستان این راه
گلی بی‌زحمت خاری نباشد
بود با گرد ران گردن ولیکن
به هرجو سنگ خرواری نباشد
اگرچه پیش یاران گویم از شرم
کزو خوش خوی‌تر یاری نباشد
تو خود دانی که از تو بوالعجب‌تر
ستمکاری دل‌آزاری نباشد
چگونه دست یابد بر تو آن‌کس
کش اندر کیسه دیناری نباشد
چو اندر هیچ کاری پاسخ من
ز گفتار تو خود آری نباشد
اگر فارغ بود سنگین دل تو
ز بخت من عجب کاری نباشد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
بدرود شب دوش که چون ماه برآمد
ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد
زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست
مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد
نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت
با چشم چو بادام و لب چون شکر آمد
زان قد چو شاخ سمن و روی چو گلبرگ
صد شاخ نشاطم چو درآمد به بر آمد
از خجلت رویش به دهان تیره فروشد
هر ماه که دوش از افق جام برآمد
بودیم به هم درشده با قامت موزون
وان قامت موزون ز قیامت بتر آمد
ما بی‌سر و سامان ز خرابی و زمانه
فریاد همی کرد که شبتان به سر آمد
شب روز شود بعد نسیم سحر و دوش
شد روز دلم شب چو نسیم سحر آمد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
زلفت چو به دلبری درآمد
بس کس که ز جان و دل برآمد
هم رایت خوشدلی نگون شد
هم دولت بی‌غمی سر آمد
دل گم نشود در آنچنان زلف
کز فتنه جهان به هم برآمد
کاندیشه به حلقه‌ایش درشد
کم گشت و چو حلقه بر در آمد
چشم سیه سپید کارت
در کار چنان سیه‌گر آمد
کز کبر به دست التفاتش
پهلوی زمانه لاغر آمد
چنان حذر من از غم تو
آوخ که غم تو بهتر آمد
در موکب ترکتاز غمزه‌ت
بشکست در دل و درآمد
بی‌رنگ رخ تو چون برد حسن
ماه آمد و در برابر آمد
هر خط که خریطه‌دار او داشت
در حسن همه مزور آمد
حسن تو چو شعر انوری نیز
گویی به مزاج دیگر آمد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
جانا دلم از غمت به جان آمد
جانم ز تو بر سر جهان آمد
از دولت این جهان دلی بودم
آن نیز به دولتت گران آمد
آری همه دولتی گران آید
چون پای غم تو در میان آمد
در راه تو کارها بنامیزد
چونان که بخواستم چنان آمد
در حجرهٔ دل خیال تو بنشست
چون عشق تو در میان جان آمد
جان بر در دل به درد می‌گوید
دستوری هست در توان آمد
از دست زمانه داستان گشتم
چون پای دلم در آستان آمد
گفتم که تو از زمانه به باشی
خود هر دو نواله استخوان آمد
یکباره سپر بر انوری مفکن
با او همه وقت بر توان آمد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
نه در وصال تو بختم به کام دل برساند
نه در فراق تو چرخم ز خویشتن برهاند
چو برنشیند عمرم مرا کجا بنشیند
اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاند
زمن مپرس که بی‌من زمانه چون گذرانی
از آن بپرس که بر من زمانه می‌گذراند
مرا مگوی ز رویم چه غم رسیده به رویت
رسید آنچه رسید و هنوز تا چه رساند
دلی ببرد که یک لحظه باز می‌نفرستد
غمی بداد که یک ذره باز می‌نستاند
مرا به دست تو چون عشق باز داد وفا کن
جفا مکن که همیشه جهان چنین بنماند
ببرد حلقهٔ زلفت دلم نهان زد و چشمت
چنان‌که بانگ برآمد که این که کرد و که داند
به غمزه چشم تو گفتش که گر تو داری ورنه
من این ندانم و دانم به کارهای تو ماند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
هرچه مرا روی تو به روی رساند
ناخوش و خوش‌دل به‌روی خوش بستاند
هست به رویت نیازم از همه رویی
گرچه همه محنتی به روی رساند
در غم تو سر همی ز پای ندانم
گر تو ندانی مدان خدای تو داند
رغم کسی را به خانه در چه نشینی
کاتش دل را به آب دیده نشاند
هجر تو بر من همی جهان بفروشد
گو مکن آخر جهان چنین بنماند
دامن من گر به دست عشق نگاریست
وصل چه دامن ز کار من بفشاند
رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل
تا بکند هجر هر جفا که تواند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
طاقت عشق تو زین بیشم نماند
بیش از این بی‌تو سر خویشم نماند
راست می‌خواهی نخواهم بی‌تو عمر
برگ گفتار کمابیشم نماند
شد توانگر جانم از تیمار و غم
زان دل بی‌صبر درویشم نماند
تا گرفتم آشنایی با غمت
در جهان بیگانه و خویشم نماند
چون کنم تدبیر کارت چون کنم
چون دل تدبیراندیشم نماند
انوری تا کی از این کافربچه
کاعتقاد مذهب و کیشم نماند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
در همه آفاق دلداری نماند
در همه روی زمین یاری نماند
گل نماند اندر همه گلزار عشق
راستی باید نه گل خاری نماند
عقل با دل گفت کاندر باغ عشق
گرچه بر شاخ وفا باری نماند
یادگاری هم نماند آخر از آن
دل به بادی سرد گفت آری نماند
در جهان یک آشنا نگذاشت چرخ
چرخ را گویی جز این کاری نماند
گویی آخر این همه بیگانه‌اند
این ندانم آشنا یاری نماند
عشق را گفتم که صبرم اندکیست
گفت اینت بس که بسیاری نماند
انوری با خویشتن می‌ساز ازآنک
در دیار یار دیاری نماند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
یارم این بار، بار می‌ندهد
بخت کارم قرار می‌ندهد
خواب بختم دراز شد مگرش
چرخ جز کوکنار می‌ندهد
روزگارم ز باغ بوک و مگر
گل نگویم که خار می‌ندهد
بخت یاری نمی‌دهد نی‌نی
این بهانه است یار می‌ندهد
نیک غمناکم از زمانه ازآنک
جز غمم یادگار می‌ندهد
این همه هست خود ولیکن اینک
با غمم غمگسار می‌ندهد
زانکه تا دل به گریه خوش نکنم
اشک بی‌انتظار می‌ندهد
انوری دل ز روزگار ببر
که دمی روزگار می‌ندهد
هیچ‌کس را ز ساکنان زمین
آسمان زینهار می‌ندهد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
آن روزگار کو که مرا یار یار بود
من بر کنار از غم و او در کنار بود
روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز
زان گونه روزگار که آن روزگار بود
امروز نیست هیچ امیدم به کار خویش
بدرود دی که کار من امیدوار بود
دایم شمار وصل همی برگرفت دل
این هجر بی‌شمار کجا در شمار بود
با روی چون نگار نگارم هزار شب
کارم ز خرمی و خوشی چون نگار بود
واکنون هزاربار شبی با دریغ و درد
گویم که یارب آن چه نشاط و چه کار بود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
آنچه بر من در غم آن نامسلمان می‌رود
بالله ار با موئمن اندر کافرستان می‌رود
دل به دلال غمش دادم به دستم باز داد
گفت نقدی ده که این با خاک یکسان می‌رود
آنچنان بی‌معنیی کارم به جان آورد و رفت
این سخن در یار بی‌معنی نه در جان می‌رود
گفتم از بی‌آبی چشم زمانه‌ست این مگر
پیشت آب من کنون تیره به دستان می‌رود
دل کدامی سگ بود جایی که صد جان عزیز
در رکاب کمترین شاگرد سگبان می‌رود
در تماشاگاه زلفش از پی ترتیب حسن
باد با فرمان روایی هم به فرمان می‌رود
باد باری زلف او را چون به فرمان شد چنین
دیو زلفش گرنه با مهر سلیمان می‌رود
عید بودست آنچه در کشمیر می‌رفتست ازو
کار این دارد که اکنون در خراسان می‌رود
در میان آتش دل گرچه هر شب تا به روز
جانم از یاد لبش در آب حیوان می‌رود
هر زمان گوید چه خارج می‌رود اکنون ز من
دم نمی‌یارم زدن ورنه فراوان می‌رود
آب لطف از جانب او می‌رود با انوری
بلکه از انصاف و عدل و داد سلطان می‌رود
خسرو آفاق ذوالقرنین ثانی سنجر آنک
قیصرش در تحت فرمان همچو خاقان می‌رود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
ز هجران تو جانم می‌برآید
بکن رحمی مکن کاخر نشاید
فروشد روزم از غم چند گویی
که می‌کن حیله‌ای تا شب چه زاید
سیه‌رویی من چون آفتابست
به روز آخر چراغی می‌بباید
به یک برف آب هجرت غم چنان شد
که از خونم فقعها می‌گشاید
گرفتم در غمت عمری بپایم
چه حاصل چون زمانه می‌نپاید
درین شبها دلم با عشق می‌گفت
که از وصلت چه گویم هیچم آید
هنوز این بر زبانش ناگذشته
فراقت گفت آری می‌نماید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
درد سر دل به سر نمی‌آید
پای از گل عشق برنمی‌آید
آوخ عمرم به رخنه بیرون شد
وین بخت ز رخنه درنمی‌آید
گفتم شب عیش را بود روزی
این رفت و زان خبر نمی‌آید
دل خانه فروش نام و ننگم زد
دلبر ز تتق به در نمی‌آید
از هرچه کند خجل نمی‌گردد
وز هرچه کنی بتر نمی‌آید
هم‌دست زمانه شد که در دستان
رنگش دو چو یکدگر نمی‌آید
پر کنده شدم وز آشیان او
یک مرغ وفا به پر نمی‌آید
بر هجر نویس انوری کارت
چون کارت به جهد برنمی‌آید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
ز عمرم بی‌تو درد دل فزاید
گر این عمرم نباشد بی تو شاید
دلم را درد تو می‌باید و بس
عجب کو را همی راحت نیاید
مرا این غم که هرگز کم مبادا
بحمدالله که هردم می‌فزاید
به دست هجر خویشم باز دادی
که تا هردم مرا رنجی نماید
اگر لافی زدم کان توام من
بدین جرمم چه مالش واجب آید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
چو کاری ز یارم همی برنیاید
چو نوری به کارم همی درنیاید
چه باشد که من در غم او سرآیم
چو بر من غم او همی سرنیاید
ولیکن همین غم به آخر که با این
همی هیچ شادی برابر نیاید
مرا کز در دل درآید غم او
ز صد شادی دیگر آن در نیاید
به پیغامش از حال خود بازگویم
کش از من نیاید که باور نیاید
جوابم فرستد کزین می چه جویی
اگر باورم آید و گر نیاید
ترا با غم خویشتن کار باشد
که از تو جز این کار دیگر نیاید
تو ای انوری گر نباشی چه باشد
ازین هیچ طوفان همی برنیاید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
غارت عشقت به دل و جان رسید
آب ز دامن به گریبان رسید
جان و دلی داشتم از چیزها
نبوت آن نیز به پایان رسید
گفتم جانی به سر آید مرا
عشق تو آخر به سر آن رسید
با تو چه سازم که چو افغان کنم
زانچه به من در غم هجران رسید
بشنوی افغانم و گویی به طنز
کار فلان زود به افغان رسید
رقعهٔ دردم ز تو بیچاره‌وار
نیم شبان دوش به کیوان رسید
گر تو تویی زود که خواهند گفت
سوز فلان در تن بهمان رسید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
ساقیا بادهٔ صبوح بیار
دانهٔ دام هر فتوح بیار
قبلهٔ ملت مسیح بده
آفت توبهٔ نصوح بیار
هین که طوفان غم جهان بگرفت
می همزاد عمر نوح بیار
وز پی نفی عقل و راحت روح
راح صافی چو عقل و روح بیار
دلم از شعر انوری بگرفت
ای پسر قول بوالفتوح بیار
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
سلام علیک ای جفا پیشه یار
کجایی و چون داری احوال کار
اگر بخت با من مخالف شدست
تو با وی موافق مشو زینهار
چه گویم مرا با غم تو خوشست
که جز غم ندارم ز تو یادگار
خطایی که کردم به من برمگیر
جفایی که کردم ز من درگذار
جواب سلام رهی باز ده
سلام علیک ای جفاپیشه یار
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
به جان آمد مرا کار از دل خویش
غمی گشتم زکار مشکل خویش
در آن دریا شدستم غرقه کانجا
بجز غم می‌نبینم ساحل خویش
به راه وصل می‌پویم ولیکن
همه در هجر بینم منزل خویش
مبادا هیچ آسایش دلم را
اگر جز رنج بینم حاصل خویش
اگر کس قاتل خود بود هرگز
منم آن‌کس نخستین قاتل خویش