عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خاکساری شده سرمایه آسودن ما
                                    
صندل دردسر ماست همین سودن ما
قدر ما تشنه کاهیدن خویش است، بگو
خاکساری نکند سعی در افزودن ما
ننشستیم دمی از تک و پو بهر معاش
نشود همچو نفس فرصت آسودن ما
مردم از حسرت گنجی، که ز بس گمنامی
غم دنیا نشود باخبر از بودن ما
چرخ قوال و، قد ما هست دفش
سنج آن دست ز افسوس بهم سودن ما
طلبد عذر سیه رویی فردا واعظ
چهره امروز بخون جگر اندودن ما
                                                                    
                            صندل دردسر ماست همین سودن ما
قدر ما تشنه کاهیدن خویش است، بگو
خاکساری نکند سعی در افزودن ما
ننشستیم دمی از تک و پو بهر معاش
نشود همچو نفس فرصت آسودن ما
مردم از حسرت گنجی، که ز بس گمنامی
غم دنیا نشود باخبر از بودن ما
چرخ قوال و، قد ما هست دفش
سنج آن دست ز افسوس بهم سودن ما
طلبد عذر سیه رویی فردا واعظ
چهره امروز بخون جگر اندودن ما
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از زبان کلک نقاشان، شنیدم بارها
                                    
بی زبان نرم، کی صورت پذیرد کارها؟
سفله عالیشان، ز منصبهای عالی کی شود؟
کی فزاید قدر خار از رفعت دیوارها
نیک خواهان در جهان مکروه طبع مردمند
جز ترش رویی نبیند شربت از بیمارها
شیوه احسان مجو از سفلگان روزگار
نیست جای چشمه غیر از دامن کهسارها
مطلب این گوشه گیران،نیست جز شهرت که،گل
جلوه یی دیگر کند در گوشه دستارها
نیست غیر از بار خاطر، راست گویان را به کف
از زبان راست میزان میکشد آزارها
بی خریداران سخن کی پخته گردد؟ز آنکه هست
دیگ جوش کاسبان از گرمی بازارها؟
سرفرازی در جهان خواهی؟ بخود چندین مبند
راست نتواند شدن حمال زیر بارها
نقطه سان هرکس چو واعظ فرد گردد از همه
عالمی گرد سرش گردند چون پرگارها
                                                                    
                            بی زبان نرم، کی صورت پذیرد کارها؟
سفله عالیشان، ز منصبهای عالی کی شود؟
کی فزاید قدر خار از رفعت دیوارها
نیک خواهان در جهان مکروه طبع مردمند
جز ترش رویی نبیند شربت از بیمارها
شیوه احسان مجو از سفلگان روزگار
نیست جای چشمه غیر از دامن کهسارها
مطلب این گوشه گیران،نیست جز شهرت که،گل
جلوه یی دیگر کند در گوشه دستارها
نیست غیر از بار خاطر، راست گویان را به کف
از زبان راست میزان میکشد آزارها
بی خریداران سخن کی پخته گردد؟ز آنکه هست
دیگ جوش کاسبان از گرمی بازارها؟
سرفرازی در جهان خواهی؟ بخود چندین مبند
راست نتواند شدن حمال زیر بارها
نقطه سان هرکس چو واعظ فرد گردد از همه
عالمی گرد سرش گردند چون پرگارها
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اوراق روز و شب همه طی شد به صد شتاب
                                    
حرفی نخواهد چشم شعورت ازین کتاب
برعارضت نه موی سفید است هر طرف
سیلاب عمر کف بلب آورده از شتاب
از دست رفت عمر و، نشد فکر توشه یی
دردا که بار خویش نبستی به این طناب
دیگر درین مقام، مجال درنگ نیست
کز پشت حلقه عمر تو شد پای در رکاب
زان گشته پای سست، که در خانه جهان
چندان نشسته ایم که رفته است پا به خواب
نزدیک گشته است ترا روز مرگ از آن
جسم ترا ز رعشه پیری است اضطراب
دور شباب رفت و، نسودی رخی به خاک
واعظ نماز کن که فرو رفت آفتاب
                                                                    
                            حرفی نخواهد چشم شعورت ازین کتاب
برعارضت نه موی سفید است هر طرف
سیلاب عمر کف بلب آورده از شتاب
از دست رفت عمر و، نشد فکر توشه یی
دردا که بار خویش نبستی به این طناب
دیگر درین مقام، مجال درنگ نیست
کز پشت حلقه عمر تو شد پای در رکاب
زان گشته پای سست، که در خانه جهان
چندان نشسته ایم که رفته است پا به خواب
نزدیک گشته است ترا روز مرگ از آن
جسم ترا ز رعشه پیری است اضطراب
دور شباب رفت و، نسودی رخی به خاک
واعظ نماز کن که فرو رفت آفتاب
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        توان پرید بر اوج شرف ببال ادب
                                    
توان نشست به صدر از صف نعال ادب
کنند رو به تو خلقی، اگر ادب داری
ک هست شاه و گدا عاشق جمال ادب
کند به پیش سیاه و سفید حرف تو سبز
روان شود چو بجوی زبان زلال ادب
شود فزون ز ادب قدر کس کمش مشمار
که حسن خلق یکی ده شود ز خال ادب
تراست کوس فضیلت پر از صدا، لیکن
صدا نخیزد ازین کوس بی دوال ادب
ادب طلب کن، اگر طالب کمالی تو
که نیست هیچ کمالی به از کمال ادب
ادب بجوی اگر نام نیک میخواهی
که نیست مقری این بانگ جز بلال ادب
ز نفس بی ادبت، عالمی در آزارند
سزاست این شتر مست را عقال ادب
به طبع خلق گوارا شدن بود واعظ
ز باغ خلق نکو، میوه نهال ادب
                                                                    
                            توان نشست به صدر از صف نعال ادب
کنند رو به تو خلقی، اگر ادب داری
ک هست شاه و گدا عاشق جمال ادب
کند به پیش سیاه و سفید حرف تو سبز
روان شود چو بجوی زبان زلال ادب
شود فزون ز ادب قدر کس کمش مشمار
که حسن خلق یکی ده شود ز خال ادب
تراست کوس فضیلت پر از صدا، لیکن
صدا نخیزد ازین کوس بی دوال ادب
ادب طلب کن، اگر طالب کمالی تو
که نیست هیچ کمالی به از کمال ادب
ادب بجوی اگر نام نیک میخواهی
که نیست مقری این بانگ جز بلال ادب
ز نفس بی ادبت، عالمی در آزارند
سزاست این شتر مست را عقال ادب
به طبع خلق گوارا شدن بود واعظ
ز باغ خلق نکو، میوه نهال ادب
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        برخاست چون شباب و، بجایش نشست شیب
                                    
شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
از موج حادثات، کمندیست هر طرف
دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب
این زندگی مد شهابی نبود بیش
جای تعجب است که کی شد شباب شیب
سست است پای طاقت و، تند است سیل غم
افتاده است کار من اکنون بدست غیب
در زیر تیغ داس حوادث نشسته یی
تا سر به رنگ خوشه برآورده یی ز جیب
با یاد آخرت، غم دنیا چکاره است؟
در کشور یقین، نبود جای رشک و ریب
تنگست اگر چه قافیه، واعظ از آن چه باک
رزقی است رزق معنی و، آن خود رسد ز غیب
                                                                    
                            شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
از موج حادثات، کمندیست هر طرف
دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب
این زندگی مد شهابی نبود بیش
جای تعجب است که کی شد شباب شیب
سست است پای طاقت و، تند است سیل غم
افتاده است کار من اکنون بدست غیب
در زیر تیغ داس حوادث نشسته یی
تا سر به رنگ خوشه برآورده یی ز جیب
با یاد آخرت، غم دنیا چکاره است؟
در کشور یقین، نبود جای رشک و ریب
تنگست اگر چه قافیه، واعظ از آن چه باک
رزقی است رزق معنی و، آن خود رسد ز غیب
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یک نظر غافل نمیگردند از پاس حیات
                                    
اهل دل را زآن نمیباشد بدنیا التفات
حاضر دم باش کاین نفس دغل بسیار کس
برده است و تشنه بازد آورده از آب حیات
غم گواراتر بود آزادگان را از سرور
آب تلخی بید را باشد به از آب نبات
گشته بر ما زهر آب زندگی از یاد مرگ
لذتی شاید بریم از عمر خود بعد از وفات
حاصل آسایش کونین، هر سو خرمن است
می ستاند هرکه از دست تهی دارد برات
زندگی بی عشق نبود در شمار زندگی
ذکر نام دوست باشد سکه نقد حیات
گوهرافشانی زبان از کیسه دل میکند
ریزش کلک سخن پرداز باشد از دوات
عشرت و عیش تهیدستان پس از مردن بود
تا نشد بید از چمن بیرون، ندادنش نبات
کی بگلزار حقیقت میبرد مرغ دلت
واعظ از دام علایق تا نمی یابد نجات؟
                                                                    
                            اهل دل را زآن نمیباشد بدنیا التفات
حاضر دم باش کاین نفس دغل بسیار کس
برده است و تشنه بازد آورده از آب حیات
غم گواراتر بود آزادگان را از سرور
آب تلخی بید را باشد به از آب نبات
گشته بر ما زهر آب زندگی از یاد مرگ
لذتی شاید بریم از عمر خود بعد از وفات
حاصل آسایش کونین، هر سو خرمن است
می ستاند هرکه از دست تهی دارد برات
زندگی بی عشق نبود در شمار زندگی
ذکر نام دوست باشد سکه نقد حیات
گوهرافشانی زبان از کیسه دل میکند
ریزش کلک سخن پرداز باشد از دوات
عشرت و عیش تهیدستان پس از مردن بود
تا نشد بید از چمن بیرون، ندادنش نبات
کی بگلزار حقیقت میبرد مرغ دلت
واعظ از دام علایق تا نمی یابد نجات؟
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رفت عهد شباب و، دندان ریخت
                                    
رگ ابری گذشت و، باران ریخت
شد جوانی، نماند در سر شور
رعشه پیری این نمکدان ریخت
تنگدل چند از غم رفتن؟
برگ خود گل بروی خندان ریخت
سست شد پا، ز سیل رفتن عمر
کاخ تن، عاقبت ز بنیان ریخت
روزگارم، به نازکی پرورد
چون گلم، عاقبت ز دامان ریخت
بود مانند گریه شادی
در جوانی چو عقد دندان ریخت
جز گل خاریم، نشد حاصل
ز آبرویی که پیش دونان ریخت
شعر نتوان بهر جمادی خواند
گوهر خود بخاک نتوان ریخت
کلک واعظ نریخت لعل خوشاب
خون دل بود، کو ز مژگان ریخت
                                                                    
                            رگ ابری گذشت و، باران ریخت
شد جوانی، نماند در سر شور
رعشه پیری این نمکدان ریخت
تنگدل چند از غم رفتن؟
برگ خود گل بروی خندان ریخت
سست شد پا، ز سیل رفتن عمر
کاخ تن، عاقبت ز بنیان ریخت
روزگارم، به نازکی پرورد
چون گلم، عاقبت ز دامان ریخت
بود مانند گریه شادی
در جوانی چو عقد دندان ریخت
جز گل خاریم، نشد حاصل
ز آبرویی که پیش دونان ریخت
شعر نتوان بهر جمادی خواند
گوهر خود بخاک نتوان ریخت
کلک واعظ نریخت لعل خوشاب
خون دل بود، کو ز مژگان ریخت
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عالمی چون شهر کوران از غبار کثرت است
                                    
حلقه چشمی که می بینم، کمند وحدت است
سر بهر کوته نظر نارد فرو ایوان فقر
چشم از آن رو اهل دنیا را به سوی دولت است
چون کنی ترک تمنا، ملک آسایش ز تست
سادگی از نقش خود، لوح طلسم راحت است
پرده غفلت برافگن، تا دلت روشن شود
روزن این خانه تاریک چشم عبرت است
جنبش دندان، خبر ز افتادن دندان دهد
رعشه پیری بر اندامت، نشان رحلت است
در جهاد نفس، مردان دست و پا گم می کنند
هان نیفتی، از خود آگه باش، وقت غیرت است
زان خریداری ندارد گوهر والای فقر
کاین در دریای رحمت، همچو جان بی قیمت است
ظلمت دل بر تو عالم را شب دیجور کرد
چون تو را آیینه روشن گشت، صبح دولت است
خار دیوار از درشتی ره ندارد در چمن
نرمی گفتار، آب بوستان عزت است
بی غم او کشت تنهایی مرا در انجمن
گریه می آید، دلا برخیز، وقت صحبت است
جز تو واعظ هیچکس در انجمن بیگانه نیست
با خیالش هر کجا بی خودنشینی، خلوت است
                                                                    
                            حلقه چشمی که می بینم، کمند وحدت است
سر بهر کوته نظر نارد فرو ایوان فقر
چشم از آن رو اهل دنیا را به سوی دولت است
چون کنی ترک تمنا، ملک آسایش ز تست
سادگی از نقش خود، لوح طلسم راحت است
پرده غفلت برافگن، تا دلت روشن شود
روزن این خانه تاریک چشم عبرت است
جنبش دندان، خبر ز افتادن دندان دهد
رعشه پیری بر اندامت، نشان رحلت است
در جهاد نفس، مردان دست و پا گم می کنند
هان نیفتی، از خود آگه باش، وقت غیرت است
زان خریداری ندارد گوهر والای فقر
کاین در دریای رحمت، همچو جان بی قیمت است
ظلمت دل بر تو عالم را شب دیجور کرد
چون تو را آیینه روشن گشت، صبح دولت است
خار دیوار از درشتی ره ندارد در چمن
نرمی گفتار، آب بوستان عزت است
بی غم او کشت تنهایی مرا در انجمن
گریه می آید، دلا برخیز، وقت صحبت است
جز تو واعظ هیچکس در انجمن بیگانه نیست
با خیالش هر کجا بی خودنشینی، خلوت است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۱
                            
                            
                            
                        
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کدخدایی یک قلم، رنج و غم و درد سراست
                                    
خامه تا گردید صاحب خانه، با چشم تراست
دست افشاندن بملک و مال این عبرت سرا
طایر جان را به اوج قرب حق، بال و پراست
کارهای بی سرانجامان، ز خود گیرد نظام
اشک ما دلخستگان، هم رشته و هم گوهر است
احتشام بی نوایان، میشود فردا پدید
چون چراغ خانه درویش، صبح محشر است
خانه آیینه را، نور و صفا از رفتگی است
کلبه بی فرش، مفلس را صفای دیگر است
چشمه جود کریمان، گو ننازد پر بخود
آب ما پیوسته از خود همچو جوی مرمر است
در جهان، سرگرم دولت را نباشد راحتی
کم نگردد درد سر، تا این کلاهش بر سر است
یک سر مو تا به جایی، کی به جایی میرسی؟
پای راه مقصد آزادگان ترک سر است؟
پاکی دامان اگر خواهی، به بی رشدی بساز
تیغ را خونها به گردن هر زمان از جوهر است
دل مخور از واپسی چندین، که چون نقش نگین
هرکه او امروز اینجا پا بود، فردا سر است
در جهان جنس سخن بی قدر از بی مصرفی است
گر بود گوشی، نصیحتهای واعظ گوهر است!
                                                                    
                            خامه تا گردید صاحب خانه، با چشم تراست
دست افشاندن بملک و مال این عبرت سرا
طایر جان را به اوج قرب حق، بال و پراست
کارهای بی سرانجامان، ز خود گیرد نظام
اشک ما دلخستگان، هم رشته و هم گوهر است
احتشام بی نوایان، میشود فردا پدید
چون چراغ خانه درویش، صبح محشر است
خانه آیینه را، نور و صفا از رفتگی است
کلبه بی فرش، مفلس را صفای دیگر است
چشمه جود کریمان، گو ننازد پر بخود
آب ما پیوسته از خود همچو جوی مرمر است
در جهان، سرگرم دولت را نباشد راحتی
کم نگردد درد سر، تا این کلاهش بر سر است
یک سر مو تا به جایی، کی به جایی میرسی؟
پای راه مقصد آزادگان ترک سر است؟
پاکی دامان اگر خواهی، به بی رشدی بساز
تیغ را خونها به گردن هر زمان از جوهر است
دل مخور از واپسی چندین، که چون نقش نگین
هرکه او امروز اینجا پا بود، فردا سر است
در جهان جنس سخن بی قدر از بی مصرفی است
گر بود گوشی، نصیحتهای واعظ گوهر است!
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر عدو پشت نکردن سپر است
                                    
تیغ خونریز دلیران جگر است
نشمرد کس هنر امروز به هیچ
در شمار آنکه کنون هست، زر است
خوی خوش با همه کس میسازد
هیزم آتش گل، چوب تر است
سر ما و، ره یاران عزیز
پای این راه، گذشتن ز سر است
نیست کامی که از آن حاصل نیست
بهر ما نخل دعا، شاخ زر است
بی تعلق رود آسان ز جهان
سبکی راحله این سفر است
نام امروز ز مالست بلند
سکه را حکم ز بالای زر است
سرو بستان محبت، آه است
چشمه کوه غمش چشم تر است
تاب نگذاشت دگر در جایی
این چه تاب رخ و تاب کمر است؟
هنری نیست هنرور گشتن
به هنر فخر نکردن هنر است
میبرد گریه کدورت از دل
صافی آینه، از چشم تر است
سخن خصم، تو نشنیده شمار
سپر تیغ زمان، گوش کر است
چه غم از مرگ، چو یاران رفتند؟
نقش پا قافله این سفر است
نفس از حرف لبت گشته چنان
که نی از ناله من، نیشکر است
فکر سامان نکنی در ره عشق
که در این مرحله سر در خطر است
پیش این قدر مدانان، خوبی
گوشوار سخن و گوش کر است
رفعت شاه ز درویشان است
در هما بال فشانی ز پر است
گرچه بس قدر سخن هست، ولی
خامشی واعظ، حرف دگر است!
                                                                    
                            تیغ خونریز دلیران جگر است
نشمرد کس هنر امروز به هیچ
در شمار آنکه کنون هست، زر است
خوی خوش با همه کس میسازد
هیزم آتش گل، چوب تر است
سر ما و، ره یاران عزیز
پای این راه، گذشتن ز سر است
نیست کامی که از آن حاصل نیست
بهر ما نخل دعا، شاخ زر است
بی تعلق رود آسان ز جهان
سبکی راحله این سفر است
نام امروز ز مالست بلند
سکه را حکم ز بالای زر است
سرو بستان محبت، آه است
چشمه کوه غمش چشم تر است
تاب نگذاشت دگر در جایی
این چه تاب رخ و تاب کمر است؟
هنری نیست هنرور گشتن
به هنر فخر نکردن هنر است
میبرد گریه کدورت از دل
صافی آینه، از چشم تر است
سخن خصم، تو نشنیده شمار
سپر تیغ زمان، گوش کر است
چه غم از مرگ، چو یاران رفتند؟
نقش پا قافله این سفر است
نفس از حرف لبت گشته چنان
که نی از ناله من، نیشکر است
فکر سامان نکنی در ره عشق
که در این مرحله سر در خطر است
پیش این قدر مدانان، خوبی
گوشوار سخن و گوش کر است
رفعت شاه ز درویشان است
در هما بال فشانی ز پر است
گرچه بس قدر سخن هست، ولی
خامشی واعظ، حرف دگر است!
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نه همین صبح از غمم پیر است
                                    
بهر من شام نیز دلگیر است
ناله من، ز ناتوانی ها
بی صداتر از آب تصویر است
مرو از ره به مهربانی خصم
گرمی خصم، چون تب شیر است
مال افزون، در آن فساد کند
دل پرحرص، معده سیر است
خوش به در میزنند یک یک خلق
آن سپنجی سرا چه دلگیر است
سرنوشت فنای گیتی را
آسمان و زمین زبر زیر است
گر بود پاک، شصت اخلاصت
از تو تا عرش یک سر تیر است
تا نیفتی ز پا، نمی خیزی
که خرابی بنای تعمیر است
این جهان محبس است و ما محبوس
نه فلک، حلقه های زنجیر است
هست سر رشته در کف تقدیر
فکر روزی، نه کار تدبیر است
چون نباشد تمام چشم امید؟
واعظ ما تمام تقصیر است
                                                                    
                            بهر من شام نیز دلگیر است
ناله من، ز ناتوانی ها
بی صداتر از آب تصویر است
مرو از ره به مهربانی خصم
گرمی خصم، چون تب شیر است
مال افزون، در آن فساد کند
دل پرحرص، معده سیر است
خوش به در میزنند یک یک خلق
آن سپنجی سرا چه دلگیر است
سرنوشت فنای گیتی را
آسمان و زمین زبر زیر است
گر بود پاک، شصت اخلاصت
از تو تا عرش یک سر تیر است
تا نیفتی ز پا، نمی خیزی
که خرابی بنای تعمیر است
این جهان محبس است و ما محبوس
نه فلک، حلقه های زنجیر است
هست سر رشته در کف تقدیر
فکر روزی، نه کار تدبیر است
چون نباشد تمام چشم امید؟
واعظ ما تمام تقصیر است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نه شوق منصب هندم، نه ذوق جاگیر است
                                    
که سیر چهره سبزان هزار کشمیر است
بهند سایه دیوار خویش خرم و شاد
نشسته شاه جهانم، غمم جهانگیر است
اگر قلمرو هستی شود پر از دشمن
چه غم که حلقه زنجیر، قلعه زنجیر است
گلش ز نعمت دیدار سفره گر دارد
بگاه جنگ هم ابروی او بشمشیر است
شوند خویش دو بیگانه باهم از ریزش
بدایه کودک بیگانه محرم از شیر است
فروتنی بخدا زودتر کند نزدیک
که زود قطع شود راه، چون سرازیر است
تهیه سفر مرگ در جوانی کن
که زاد و راحله راه دور شبگیر است
گرفته سنگ و سفال هوس زمین دلت
از آن نهال دعایت چنین زمین گیر است
مرو ببخت جوان طفل سان زره واعظ
که بخت اگر چه جوان است،زندگی پیر است
                                                                    
                            که سیر چهره سبزان هزار کشمیر است
بهند سایه دیوار خویش خرم و شاد
نشسته شاه جهانم، غمم جهانگیر است
اگر قلمرو هستی شود پر از دشمن
چه غم که حلقه زنجیر، قلعه زنجیر است
گلش ز نعمت دیدار سفره گر دارد
بگاه جنگ هم ابروی او بشمشیر است
شوند خویش دو بیگانه باهم از ریزش
بدایه کودک بیگانه محرم از شیر است
فروتنی بخدا زودتر کند نزدیک
که زود قطع شود راه، چون سرازیر است
تهیه سفر مرگ در جوانی کن
که زاد و راحله راه دور شبگیر است
گرفته سنگ و سفال هوس زمین دلت
از آن نهال دعایت چنین زمین گیر است
مرو ببخت جوان طفل سان زره واعظ
که بخت اگر چه جوان است،زندگی پیر است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۷
                            
                            
                            
                        
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز اهل جود، چه منت؟ دهنده یزدان است
                                    
نه نور خانه ز روزن، ز مهر تابان است
مراد خود زدر دوست کن طلب، کآنجا
کسی که نیست رهش، چوبدار و دربان است
بوقت مرگ، کریمی بزیر لب میگفت
خوش است داد و دهش، گرچه دادن جان است
چه به از این که شود از تو سیر، گرسنه یی
بجاست گر لب گندم همیشه خندان است!
ببند بار خود ای نخل، تا جوانی هست
که پنج روز دگر این بهار مهمان است
ز باغ، صحبت یاران بود غرض واعظ
که باغ ما و گل ما، جمال یاران است
                                                                    
                            نه نور خانه ز روزن، ز مهر تابان است
مراد خود زدر دوست کن طلب، کآنجا
کسی که نیست رهش، چوبدار و دربان است
بوقت مرگ، کریمی بزیر لب میگفت
خوش است داد و دهش، گرچه دادن جان است
چه به از این که شود از تو سیر، گرسنه یی
بجاست گر لب گندم همیشه خندان است!
ببند بار خود ای نخل، تا جوانی هست
که پنج روز دگر این بهار مهمان است
ز باغ، صحبت یاران بود غرض واعظ
که باغ ما و گل ما، جمال یاران است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قالیت، گرنه کار کرمان است
                                    
زینت خانه سفره نان است
آب و جاروب خانه عاشق
مژه تر، سرشک ریزان است
نیست باغی بدلگشایی خلق
گل این باغ، روی خندان است
سبزه گلشن محبت را
روی گرم آفتاب تابان است
خلق زنجیرسان چو بافت بهم
میهمانخانه نیست زندان است
فرح آرد نهفتگی از خلق
پسته در زیر پوست خندان است
مدعا عرض گشت، گریه کجاست؟
کشته شد تخم، وقت باران است
نیست چین بر رخ تو از پیری
بر وجود تو خط بطلان است
گوش بر ناله یی نمی بیند
ورنه واعظ هزاردستان است
                                                                    
                            زینت خانه سفره نان است
آب و جاروب خانه عاشق
مژه تر، سرشک ریزان است
نیست باغی بدلگشایی خلق
گل این باغ، روی خندان است
سبزه گلشن محبت را
روی گرم آفتاب تابان است
خلق زنجیرسان چو بافت بهم
میهمانخانه نیست زندان است
فرح آرد نهفتگی از خلق
پسته در زیر پوست خندان است
مدعا عرض گشت، گریه کجاست؟
کشته شد تخم، وقت باران است
نیست چین بر رخ تو از پیری
بر وجود تو خط بطلان است
گوش بر ناله یی نمی بیند
ورنه واعظ هزاردستان است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرد روشندل، ز نقص خویشتن شرمنده است
                                    
ماه نو از ناتمامی،سر بزیر افگنده است
هیچ کافر بسته زنار خود بینی مباد
از خود آزاد است هرکس کو خدا را بنده است
گفت وگوی عشق را نازم، که چون اندام یار
هر لباسی را که میپوشی برو زیبنده است
استخوان ما نمک پرورده لعل لبی است
خون ما ای دشمن بیباک، از آن گیرنده است
نیست در عالم همین واعظ اسیر عشق تو
سرو آزاد ترا، هرکس که دیدم بنده است
                                                                    
                            ماه نو از ناتمامی،سر بزیر افگنده است
هیچ کافر بسته زنار خود بینی مباد
از خود آزاد است هرکس کو خدا را بنده است
گفت وگوی عشق را نازم، که چون اندام یار
هر لباسی را که میپوشی برو زیبنده است
استخوان ما نمک پرورده لعل لبی است
خون ما ای دشمن بیباک، از آن گیرنده است
نیست در عالم همین واعظ اسیر عشق تو
سرو آزاد ترا، هرکس که دیدم بنده است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا کی غم معاش خورم؟ وقت بندگی است
                                    
مردم ز فکر زندگی ای دل چه زندگی است
باشد برو ز هر نفسی تازیانه یی
زان باد پای عمر توگرم دوندگی است
بر سر بود نشیمن گل، از شکفتگی
در پای جای خار مدام از گزندگی است
دست سخاست، پایه معراج برتری
جای سحاب، بر سر خلق از دهندگی است
واعظ بس است زینت ما فقر و مسکنت
چون گل طراز جامه درویش ژندگی است
                                                                    
                            مردم ز فکر زندگی ای دل چه زندگی است
باشد برو ز هر نفسی تازیانه یی
زان باد پای عمر توگرم دوندگی است
بر سر بود نشیمن گل، از شکفتگی
در پای جای خار مدام از گزندگی است
دست سخاست، پایه معراج برتری
جای سحاب، بر سر خلق از دهندگی است
واعظ بس است زینت ما فقر و مسکنت
چون گل طراز جامه درویش ژندگی است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دیدم ملک و مال جهان را، ندیدنی است
                                    
دامن بود گلی که ازین خار چیدنی است
پوشیدنیست چشم ز هر کار این جهان
الا تهیه سفر خود که دیدنی است
شاخ قدت خمیده ز بار شکستگی
زین شاخ مرغ روح تو آخر پریدنی است
دامن فشاندنیست ز هر چیز در جهان
جز پای آرزو که به دامن کشیدنی است
اسباب زندگی، همه باب فرامشی است
مرگست مرگ، آنچه به خاطر رسیدنی است
نبود بجز فروختنی در دکان عشق
جز جنگ آن نگار که بر خود خریدنی است
نسبت درست کرده به لعل پرآب او
در تشنگی عقیق، از آن رو مکیدنی است
میدانم از رسایی اخلاص خویشتن
گر نام من بخاطر یاران رسیدنی است
باشد ز شوق خدمت یاران قدردان
گر در جهان کلام تو واعظ دویدنی است
                                                                    
                            دامن بود گلی که ازین خار چیدنی است
پوشیدنیست چشم ز هر کار این جهان
الا تهیه سفر خود که دیدنی است
شاخ قدت خمیده ز بار شکستگی
زین شاخ مرغ روح تو آخر پریدنی است
دامن فشاندنیست ز هر چیز در جهان
جز پای آرزو که به دامن کشیدنی است
اسباب زندگی، همه باب فرامشی است
مرگست مرگ، آنچه به خاطر رسیدنی است
نبود بجز فروختنی در دکان عشق
جز جنگ آن نگار که بر خود خریدنی است
نسبت درست کرده به لعل پرآب او
در تشنگی عقیق، از آن رو مکیدنی است
میدانم از رسایی اخلاص خویشتن
گر نام من بخاطر یاران رسیدنی است
باشد ز شوق خدمت یاران قدردان
گر در جهان کلام تو واعظ دویدنی است
                                 واعظ قزوینی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سوی قبرستان گذاری کن، که خوش بوم و بریست
                                    
سبزه هر سو خط یاری گل رخ سیمین بریست
بسکه پربار از گل صدرنگ حسرت گشته است
سر نهاده بر زمین، در هر قدم شاخ زریست
هر طرف آرامگاه شاه دامادیست شوخ
هر قدم گردک سرای نو عروس دلبریست
هر قدم در دانه ها از بس بخاک افتاده اند
چشم دل گر واکنی، هر جاده عقد گوهریست
گوش هوش مردمان از پنبه غفلت پر است
ورنه هر نعشی بدوشی، واعظی بر منبریست
بر جنون دل نهادان جهان بی بقا
هر مزار نوگلی از سبزه تر محضریست
ای که دایم میکنی جان از پی زر یافتن
عبرتی زین کاخ ویرانت، به از گنج دریست
کرد واعظ ذکر مرگ و، فکر مرگ اما نکرد
پیش او مردن حق، اما از برای دیگریست
                                                                    
                            سبزه هر سو خط یاری گل رخ سیمین بریست
بسکه پربار از گل صدرنگ حسرت گشته است
سر نهاده بر زمین، در هر قدم شاخ زریست
هر طرف آرامگاه شاه دامادیست شوخ
هر قدم گردک سرای نو عروس دلبریست
هر قدم در دانه ها از بس بخاک افتاده اند
چشم دل گر واکنی، هر جاده عقد گوهریست
گوش هوش مردمان از پنبه غفلت پر است
ورنه هر نعشی بدوشی، واعظی بر منبریست
بر جنون دل نهادان جهان بی بقا
هر مزار نوگلی از سبزه تر محضریست
ای که دایم میکنی جان از پی زر یافتن
عبرتی زین کاخ ویرانت، به از گنج دریست
کرد واعظ ذکر مرگ و، فکر مرگ اما نکرد
پیش او مردن حق، اما از برای دیگریست
