عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
مرا در کشور تسلیم یارب تاج شاهی ده
به بحر و بر اگر افتم کباب از مرغ و ماهی ده
دل تاریک من از شعله جواله روشن کن
چراغ خانه ام زان ماهرویی خیرگاهی ده
مزین کن ز سودای لباس فقر دوشم را
سر سودائیم را نازشی بر کج کلاهی ده
تهیدستی اگر بر حرف بگذارد انگشتی
چو نی لبریز گردان از فغان رنگ جاهی ده
به زیر بار محنت سیدا کوه تحمل شو
چو ایوب پیمبر تن به تقدیر الهی ده
به بحر و بر اگر افتم کباب از مرغ و ماهی ده
دل تاریک من از شعله جواله روشن کن
چراغ خانه ام زان ماهرویی خیرگاهی ده
مزین کن ز سودای لباس فقر دوشم را
سر سودائیم را نازشی بر کج کلاهی ده
تهیدستی اگر بر حرف بگذارد انگشتی
چو نی لبریز گردان از فغان رنگ جاهی ده
به زیر بار محنت سیدا کوه تحمل شو
چو ایوب پیمبر تن به تقدیر الهی ده
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
چهره افروخته از باده ناب آمدهای
بهر پرسیدن دلهای کباب آمدهای
در دل ای توبهشکن قصد هلاکم داری
بر کمر تیغ به کف جام شراب آمدهای
دوش در کلبهام آتش زده رفتی چون برق
باز از بهر چه ای خانهخراب آمدهای
ای بهار چمنآرا چه شنیدی از من
عرقآلوده چو شبنم به شتاب آمدهای
میرسی از سفر و خط مبارک داری
جان فدایت که رسولی به کتاب آمدهای
میرود هر طرف از شوق چو موج آغوشم
تا تو ای سرو روان از لب آب آمدهای
سیدا تازه دماغ است ز استقبالت
بس که چون شیشه لبالب ز گلاب آمدهای
بهر پرسیدن دلهای کباب آمدهای
در دل ای توبهشکن قصد هلاکم داری
بر کمر تیغ به کف جام شراب آمدهای
دوش در کلبهام آتش زده رفتی چون برق
باز از بهر چه ای خانهخراب آمدهای
ای بهار چمنآرا چه شنیدی از من
عرقآلوده چو شبنم به شتاب آمدهای
میرسی از سفر و خط مبارک داری
جان فدایت که رسولی به کتاب آمدهای
میرود هر طرف از شوق چو موج آغوشم
تا تو ای سرو روان از لب آب آمدهای
سیدا تازه دماغ است ز استقبالت
بس که چون شیشه لبالب ز گلاب آمدهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
میکشم می هر سحر با میپرست تازهای
باده بخشد نشئه دیگر ز دست تازهای
کاکل مشکین به دوش افگنده پیدا شد ز دور
در صف دلها پدید آمد شکست تازهای
همچو نرگس در چمن ساغر به دست ایستادهام
آرزو دارم که بینم چشم مست تازهای
پنجه خود را نگارین کرده آمد بر سرم
این ستمگر باز پیدا کرد دست تازهای
سیدا از سبحه بر کف دی برهمن دید و گفت
بر در بتخانه آمد بتپرست تازهای
باده بخشد نشئه دیگر ز دست تازهای
کاکل مشکین به دوش افگنده پیدا شد ز دور
در صف دلها پدید آمد شکست تازهای
همچو نرگس در چمن ساغر به دست ایستادهام
آرزو دارم که بینم چشم مست تازهای
پنجه خود را نگارین کرده آمد بر سرم
این ستمگر باز پیدا کرد دست تازهای
سیدا از سبحه بر کف دی برهمن دید و گفت
بر در بتخانه آمد بتپرست تازهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
از شکایت دل نمیسازد ز ما اندیشهای
آشنای ما بود یار ملامتپیشهای
پادشاهی کو ز ملک خود نمیگیرد خبر
مرده شیری بود افتاده دور از بیشهای
میروم امروز از میخانه با چشم پر آب
تا چرا در پای خم خالی نکردم شیشهای
پایداری در ستون قصر دولت بیتهیت
برنیاید چست در نخلی که نبود ریشهای
بر دعای خیر روح رفتگان را شاد کن
خاکساران را نباشد جز گدایی پیشهای
میدهد کلکم ز فیض عالم بالا خبر
در سخن چون خامه من نیست دور اندیشهای
سیدا چون کوهکن دارم به جان کندن سری
کار خود را میکنم آخر به پشت تیشهای
آشنای ما بود یار ملامتپیشهای
پادشاهی کو ز ملک خود نمیگیرد خبر
مرده شیری بود افتاده دور از بیشهای
میروم امروز از میخانه با چشم پر آب
تا چرا در پای خم خالی نکردم شیشهای
پایداری در ستون قصر دولت بیتهیت
برنیاید چست در نخلی که نبود ریشهای
بر دعای خیر روح رفتگان را شاد کن
خاکساران را نباشد جز گدایی پیشهای
میدهد کلکم ز فیض عالم بالا خبر
در سخن چون خامه من نیست دور اندیشهای
سیدا چون کوهکن دارم به جان کندن سری
کار خود را میکنم آخر به پشت تیشهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
برده دل را از بر من نونهال تازهای
کردهام بیعت به دست خردسال تازهای
کرده دوران آستانم را زیارتگاه خضر
بر سرم تا آمده صاحبکمال تازهای
دیدهام شمعی که چون پروانه میسوزد دلم
دارم از آغوش فانوسش خیال تازهای
بیسرانجامم ندانم کارم آخر چون شود
دارم ای همصحبتان امروز حال تازهای
هر که در کویش مرا از تیرهبختی دید و گفت
آمده از هند اینجا خاکمال تازهای
سیدا آیینهام گردید چون تصویر محو
کس ندیده اینچنین حسن و کمال تازهای
کردهام بیعت به دست خردسال تازهای
کرده دوران آستانم را زیارتگاه خضر
بر سرم تا آمده صاحبکمال تازهای
دیدهام شمعی که چون پروانه میسوزد دلم
دارم از آغوش فانوسش خیال تازهای
بیسرانجامم ندانم کارم آخر چون شود
دارم ای همصحبتان امروز حال تازهای
هر که در کویش مرا از تیرهبختی دید و گفت
آمده از هند اینجا خاکمال تازهای
سیدا آیینهام گردید چون تصویر محو
کس ندیده اینچنین حسن و کمال تازهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
در دلم افتاده همچون لاله داغ تازهای
خانهام گردیده روشن از چراغ تازهای
غنچه پژمرده امید من گل کرده است
ای نسیم صبحدم دارم دماغ تازهای
سیر گلزار ارم را از نظر افگندهام
خورده چشمم آب تا از روی باغ تازهای
دیده را از بهر پابوسش تسلی میدهم
هر زمان از خویش میسازم سراغ تازهای
سیدا تا دامن محشر نمیآیم به هوش
خوردهام تا می چو منصور از ایاغ تازهای
خانهام گردیده روشن از چراغ تازهای
غنچه پژمرده امید من گل کرده است
ای نسیم صبحدم دارم دماغ تازهای
سیر گلزار ارم را از نظر افگندهام
خورده چشمم آب تا از روی باغ تازهای
دیده را از بهر پابوسش تسلی میدهم
هر زمان از خویش میسازم سراغ تازهای
سیدا تا دامن محشر نمیآیم به هوش
خوردهام تا می چو منصور از ایاغ تازهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
برده در پیری دل از دستم جوان تازهای
بنده خود را خدا دادست جان تازهای
ابرو و مژگان شوخش کار یکدیگر کنند
ترکش او را بود تیر و کمان تازهای
قمریان را طوف گردن فوطه زاری شده
آمده در بوستان سرو روان تازهای
مینویسم هرشب از هجران او طومارها
میکنم هر روز انشا داستان تازهای
با تو نو دل دادهام زینهار آرامم مده
میشود خوشدل کریم از میهمان تازهای
از نی کلکم شکر ریزد به توصیف لبت
طوطیی این بوستان دارد زبان تازهای
از لب من عمرها شد میچکد آب حیات
تا گرفته بوسهام کام از دهان تازهای
چون نسیم امروز بیرون کرده از کنج قفس
بلبل ما را هوای آشیان تازهای
بر سر دست تماشا جای داده سیدا
آمده این شاخ گل از بوستان تازهای
بنده خود را خدا دادست جان تازهای
ابرو و مژگان شوخش کار یکدیگر کنند
ترکش او را بود تیر و کمان تازهای
قمریان را طوف گردن فوطه زاری شده
آمده در بوستان سرو روان تازهای
مینویسم هرشب از هجران او طومارها
میکنم هر روز انشا داستان تازهای
با تو نو دل دادهام زینهار آرامم مده
میشود خوشدل کریم از میهمان تازهای
از نی کلکم شکر ریزد به توصیف لبت
طوطیی این بوستان دارد زبان تازهای
از لب من عمرها شد میچکد آب حیات
تا گرفته بوسهام کام از دهان تازهای
چون نسیم امروز بیرون کرده از کنج قفس
بلبل ما را هوای آشیان تازهای
بر سر دست تماشا جای داده سیدا
آمده این شاخ گل از بوستان تازهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
ای سرو مایل قد دلجوی کیستی
خم گشته از تصور ابروی کیستی
چون غنچه سر به جیب تفکر نهاده یی
چون گل دریده پیرهن از بوی کیستی
هر سو چو باد صبحدم آشفته می روی
در جستجوی نکهت گیسوی کیستی
نبشته بر رخ تو غباری ز مشک ناب
امروز خاکمال ز هندوی کیستی
آرام چون سپند نداری به هیچ جای
ای آفتاب سوخته روی کیستی
سر در پی غزال تو دارند آهوان
تو خود فریب خورده آهوی کیستی
شبها به دیده خواب نداری چو سیدا
قربان شوم بگوی دعاگوی کیستی!
خم گشته از تصور ابروی کیستی
چون غنچه سر به جیب تفکر نهاده یی
چون گل دریده پیرهن از بوی کیستی
هر سو چو باد صبحدم آشفته می روی
در جستجوی نکهت گیسوی کیستی
نبشته بر رخ تو غباری ز مشک ناب
امروز خاکمال ز هندوی کیستی
آرام چون سپند نداری به هیچ جای
ای آفتاب سوخته روی کیستی
سر در پی غزال تو دارند آهوان
تو خود فریب خورده آهوی کیستی
شبها به دیده خواب نداری چو سیدا
قربان شوم بگوی دعاگوی کیستی!
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
ای شمع بر سر من گریان خوش آمدی
چشم و چراغ شام غریبان خوش آمدی
چون برگ لاله داغ مرا تازه ساختی
ای شاخ گل به سیر گلستان خوش آمدی
زخمم نوشته بود به ناصورنامه یی
هان ای طبیب از پی درمان خوش آمدی
نظاره ام ز شوق نگنجد به پیرهن
چون گل گشاده چاک گریبان خوش آمدی
چشم من از جمال تو امروز روشن است
ای توتیای دیده حیران خوش آمدی
بر دامن تو تا نرسد دست آرزو
مانند سرو برزده دامان خوش آمدی
باشد فدای مقدم تو جان سیدا
ای تیز کرده خنجر مژگان خوش آمدی
چشم و چراغ شام غریبان خوش آمدی
چون برگ لاله داغ مرا تازه ساختی
ای شاخ گل به سیر گلستان خوش آمدی
زخمم نوشته بود به ناصورنامه یی
هان ای طبیب از پی درمان خوش آمدی
نظاره ام ز شوق نگنجد به پیرهن
چون گل گشاده چاک گریبان خوش آمدی
چشم من از جمال تو امروز روشن است
ای توتیای دیده حیران خوش آمدی
بر دامن تو تا نرسد دست آرزو
مانند سرو برزده دامان خوش آمدی
باشد فدای مقدم تو جان سیدا
ای تیز کرده خنجر مژگان خوش آمدی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
سر مگو آنکه شود خم پی احسان کسی
بشکن آن دست که بوسد لب دامان کسی
در تمنای تو محراب بغل وا کرده
سوی مسجد مرو از بهر خدا جان کسی
شانه بر دست چو مشاطه صبا می گردد
خویش را جمع کن ای زلف پریشان کسی
ای که از حال دل بی خبرم می پرسی
همچو آئینه سراپا شده حیران کسی
چشمم از کاوش مژگان تو شد خانه مور
مرحمت چشم نداریم ز مژگان کسی
هر که را می نگرم جامه چو گل چاک ز دست
از غمت نیست درستی به گریبان کسی
چون سکندر به لب تشنه ز عالم مفرست
دم آبی بده ای چشمه حیوان کسی
چون نگین نام تو را نقش به دل ساخته ام
دستگیری بکن ای لعل بدخشان کسی
ما به تکلیف تو چون مهر بهر کوچه دوان
از تو ما خانه بدوشیم تو مهمان کسی
سیدا سینه ام از داغ گلستان شده است
بسته ام چشم خود از سیر گلستان کسی
بشکن آن دست که بوسد لب دامان کسی
در تمنای تو محراب بغل وا کرده
سوی مسجد مرو از بهر خدا جان کسی
شانه بر دست چو مشاطه صبا می گردد
خویش را جمع کن ای زلف پریشان کسی
ای که از حال دل بی خبرم می پرسی
همچو آئینه سراپا شده حیران کسی
چشمم از کاوش مژگان تو شد خانه مور
مرحمت چشم نداریم ز مژگان کسی
هر که را می نگرم جامه چو گل چاک ز دست
از غمت نیست درستی به گریبان کسی
چون سکندر به لب تشنه ز عالم مفرست
دم آبی بده ای چشمه حیوان کسی
چون نگین نام تو را نقش به دل ساخته ام
دستگیری بکن ای لعل بدخشان کسی
ما به تکلیف تو چون مهر بهر کوچه دوان
از تو ما خانه بدوشیم تو مهمان کسی
سیدا سینه ام از داغ گلستان شده است
بسته ام چشم خود از سیر گلستان کسی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
مرا آورده بر سر لشکر سودا شبیخونی
که از هر قطره خونم سر برون آورد مجنونی
عجب نبود اگر مینا کند با خم سرافرازی
که خود را هر حباب باده پندارد فلاطونی
قدم از کوچه ارباب دولت کوته اولی تر
که از هر نقش پای من برآید چشمه خونی
نگردد رام عقل پیر تدبیر نفس گردنکش
نمی افتد به قید این اژدها با هیچ افسونی
به چشم دام خواهد سرمه گردید استخوان ما
نباشد خانه صیاد ما را راه بیرونی
به یک مصراع نتواند کسی صاحب تخلص شد
به گلشن سرو هم دارد نمایان قد موزونی
خدایا خامه ام را معجز موسی کرامت کن
که از هر مشت خاکی سر برآرد دست قارونی
به ضرب تیغ نتوان کرد در فرمان بخیلان را
نریزد بر زمین از زخم ایشان قطره خونی
چو مرغ نیم بسمل می تپم در خاک و می بیند
ز بی رحمی نمی گوید که بی من سیدا چونی
که از هر قطره خونم سر برون آورد مجنونی
عجب نبود اگر مینا کند با خم سرافرازی
که خود را هر حباب باده پندارد فلاطونی
قدم از کوچه ارباب دولت کوته اولی تر
که از هر نقش پای من برآید چشمه خونی
نگردد رام عقل پیر تدبیر نفس گردنکش
نمی افتد به قید این اژدها با هیچ افسونی
به چشم دام خواهد سرمه گردید استخوان ما
نباشد خانه صیاد ما را راه بیرونی
به یک مصراع نتواند کسی صاحب تخلص شد
به گلشن سرو هم دارد نمایان قد موزونی
خدایا خامه ام را معجز موسی کرامت کن
که از هر مشت خاکی سر برآرد دست قارونی
به ضرب تیغ نتوان کرد در فرمان بخیلان را
نریزد بر زمین از زخم ایشان قطره خونی
چو مرغ نیم بسمل می تپم در خاک و می بیند
ز بی رحمی نمی گوید که بی من سیدا چونی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
ز دستم می کشد دامن بهار افشان گریبانی
چمن پرواز رعنا جلوه پیراهن گلستانی
قدی هنگامه چون شمعی رخی پروانه مهتابی
گدا باغ ارم بزمی بهشت آئین شبستانی
مزلف دلبری سنبل کمندی مشک صیادی
خطی عنبر خریداری جمال باغ ریحانی
مرصع ترکشی چابک سواری قادراندازی
قوی بازو کمانداری خدنگ الماس پیکانی
قیامت خیز قدی عالم آشوبی دل از سنگی
حریف جنگ جویی تندخویی بی پشیمانی
مه تنها روی شبگرد بی رحمی سیه مستی
بت عاشق کشی خنجر به دست نامسلمانی
ترحم ناز و استغنا عنایت ظلم و بیدادی
نگه تاراج دین و دل تغافل غارت جانی
تکلم سوده قندی تبسم چشمه شهدی
زبانی مغز بادامی دهان چون پسته خندانی
چو بوی پیرهن شوخی چو یوسف عصمت آئینی
زلیخا حشمتی زرین قبا سیمین گریبانی
ادا فهمی رسا هوشی به عاشق آشنا چشمی
مروت زاده نوخط لبی مژگان زبان دانی
بخوابم سیدا آمد مرصع پوش معشوقی
تجلی آستین دستی طلوع صبح دامانی
چمن پرواز رعنا جلوه پیراهن گلستانی
قدی هنگامه چون شمعی رخی پروانه مهتابی
گدا باغ ارم بزمی بهشت آئین شبستانی
مزلف دلبری سنبل کمندی مشک صیادی
خطی عنبر خریداری جمال باغ ریحانی
مرصع ترکشی چابک سواری قادراندازی
قوی بازو کمانداری خدنگ الماس پیکانی
قیامت خیز قدی عالم آشوبی دل از سنگی
حریف جنگ جویی تندخویی بی پشیمانی
مه تنها روی شبگرد بی رحمی سیه مستی
بت عاشق کشی خنجر به دست نامسلمانی
ترحم ناز و استغنا عنایت ظلم و بیدادی
نگه تاراج دین و دل تغافل غارت جانی
تکلم سوده قندی تبسم چشمه شهدی
زبانی مغز بادامی دهان چون پسته خندانی
چو بوی پیرهن شوخی چو یوسف عصمت آئینی
زلیخا حشمتی زرین قبا سیمین گریبانی
ادا فهمی رسا هوشی به عاشق آشنا چشمی
مروت زاده نوخط لبی مژگان زبان دانی
بخوابم سیدا آمد مرصع پوش معشوقی
تجلی آستین دستی طلوع صبح دامانی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
کبابم کرده بی پروا خرامی چشم می پوشی
قلندر مشربی یک شهر عاشق خانه بر دوشی
مرصع آستین گل در گریبان نازک اندامی
منقش جامه زرین کمربندی کله پوشی
بدن یک پیرهن روحی میان ز آب خضر موجی
قد نظاره مشتاقی پر از خمیازه آغوشی
سیه بی سرمه مژگانی بسی بی باده رنگینی
نگه خاموش گویایی زبان گویایی خاموشی
مسافر پروری آرام جانی صاحب ادراکی
سفرها کرده مردم دیده سوداگر هوشی
نگاهی وصل پیغامی به لب ایمای دشنامی
گهی گرم آشنا چشمی گهی عاشق فراموشی
چمن مشاطه بند قبا سنبل هواداری
گل رعنا کف پایی قد کاکل ربا دوشی
به خود مغرور جلا دی نظر بی دام صیادی
به ناحق تیغ زن دستی نصیحت ناشنو گوشی
چو فکر سیدا شوخی چو طوطی نرم گفتاری
زبان فواره شهدی دهان سرچشمه نوشی
قلندر مشربی یک شهر عاشق خانه بر دوشی
مرصع آستین گل در گریبان نازک اندامی
منقش جامه زرین کمربندی کله پوشی
بدن یک پیرهن روحی میان ز آب خضر موجی
قد نظاره مشتاقی پر از خمیازه آغوشی
سیه بی سرمه مژگانی بسی بی باده رنگینی
نگه خاموش گویایی زبان گویایی خاموشی
مسافر پروری آرام جانی صاحب ادراکی
سفرها کرده مردم دیده سوداگر هوشی
نگاهی وصل پیغامی به لب ایمای دشنامی
گهی گرم آشنا چشمی گهی عاشق فراموشی
چمن مشاطه بند قبا سنبل هواداری
گل رعنا کف پایی قد کاکل ربا دوشی
به خود مغرور جلا دی نظر بی دام صیادی
به ناحق تیغ زن دستی نصیحت ناشنو گوشی
چو فکر سیدا شوخی چو طوطی نرم گفتاری
زبان فواره شهدی دهان سرچشمه نوشی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
مرا تا کی دواند آرزوی دل به هر سویی
مبادا هیچ کس را در جهان فرزند بدخویی
کمند آرزو در دست می گردم در این صحرا
تسلی می دهم خود را به نقش پای آهویی
ز دیوار بدن از ضعف پیری متکا دارم
نمی گردم چو طفل صورت از پهلو به پهلویی
تهیدست آمدم امروز در بازار خودبینان
خریداری نکرد آئینه ام را آدمی رویی
تمنای ز پاافتادگان خم کرد پشتم را
خورم چون غنچه خون بینم سری را گر به زانویی
ز چشم قبله همچون طاق کسری دور افتاده
نگه را کرده ام تا مارپیچ طاق ابرویی
مسخر کرده بودم در جوانی نفس سرکش را
کمان کهنه ام را در برابر نیست بازویی
دماغم خشک شد چون شانه از بوی پریشانی
کجا دست نسیم صبحدم واکرده گیسویی
گدا از خوان ارباب کردم لب خشک می آید
بشوی ای آرزو دست از طمع نم نیست در جویی
به پای لاله و گل روزگاری غنچه گردیدم
بزدم از گلستان جهان ای سیدا بویی
مبادا هیچ کس را در جهان فرزند بدخویی
کمند آرزو در دست می گردم در این صحرا
تسلی می دهم خود را به نقش پای آهویی
ز دیوار بدن از ضعف پیری متکا دارم
نمی گردم چو طفل صورت از پهلو به پهلویی
تهیدست آمدم امروز در بازار خودبینان
خریداری نکرد آئینه ام را آدمی رویی
تمنای ز پاافتادگان خم کرد پشتم را
خورم چون غنچه خون بینم سری را گر به زانویی
ز چشم قبله همچون طاق کسری دور افتاده
نگه را کرده ام تا مارپیچ طاق ابرویی
مسخر کرده بودم در جوانی نفس سرکش را
کمان کهنه ام را در برابر نیست بازویی
دماغم خشک شد چون شانه از بوی پریشانی
کجا دست نسیم صبحدم واکرده گیسویی
گدا از خوان ارباب کردم لب خشک می آید
بشوی ای آرزو دست از طمع نم نیست در جویی
به پای لاله و گل روزگاری غنچه گردیدم
بزدم از گلستان جهان ای سیدا بویی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
دلم در سینه باشد در تنوری مرغ بریانی
سرم در جیب گردد گردبادی در بیابانی
چو گل غلتیده ام در خون ز فکر جامه گلگونی
گریبان چاکم از دست نگار پاکدامانی
به پشت بام آن لیلی جبین مهتاب مجنون
سر کو باشد از زنجیرمویان سنبلستانی
به مغز استخوانم سبز شد از بس که پیکانش
مرا گردیده چاک سینه از تیرش خیابانی
ز دیوان بوستانی کرده بر پا معنی بکرم
بود هر نخل مصراعش عروس نارپستای
ز خوان اهل دنیاتر نکرده دستم انگشتی
قناعت کرده ام همچون مه نو با لب نانی
ز عریانی سرم را در کنار آورده زانویم
مرا از پیرهن باشد گریبانی و دامانی
کشم از خوان خود شرمندگی و عذر پیش آرم
به سر وقتم اگر سازد گذر ناگاه مهمانی
در آغوش پدر ای سیدا دارم لب خشکی
مرا زادست مادر در چه وقتی در چه دورانی
سرم در جیب گردد گردبادی در بیابانی
چو گل غلتیده ام در خون ز فکر جامه گلگونی
گریبان چاکم از دست نگار پاکدامانی
به پشت بام آن لیلی جبین مهتاب مجنون
سر کو باشد از زنجیرمویان سنبلستانی
به مغز استخوانم سبز شد از بس که پیکانش
مرا گردیده چاک سینه از تیرش خیابانی
ز دیوان بوستانی کرده بر پا معنی بکرم
بود هر نخل مصراعش عروس نارپستای
ز خوان اهل دنیاتر نکرده دستم انگشتی
قناعت کرده ام همچون مه نو با لب نانی
ز عریانی سرم را در کنار آورده زانویم
مرا از پیرهن باشد گریبانی و دامانی
کشم از خوان خود شرمندگی و عذر پیش آرم
به سر وقتم اگر سازد گذر ناگاه مهمانی
در آغوش پدر ای سیدا دارم لب خشکی
مرا زادست مادر در چه وقتی در چه دورانی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
غنچه گردید گل قسمتم از کم سخنی
چون نفس تنگ شده روزیم از بی دهنی
ندهد هیچ کسی آب سخن های مرا
شد دلم خون به تمنای عقیق یمنی
نام صاحب هنران تا به قیامت باقیست
نقش فرهاد خبر می دهد از کوهکنی
مدتی شد که به صحرای جنون می گردم
کرده در خانه زنجیر مرا بی وطنی
تشنه را قطره به از گوهر سیراب بود
دست خشک است صدف پیش عقیق یمنی
گردبادم به بیابان شده ام سرگردان
دامن دشت جنون است به دوشم کفنی
صاحب عزت ذاتی نزند دم ز حسب
غنچه هرگز نکند دعویی گل پیرهنی
چشم پوشیده گذر می کنم از باغ جهان
این چمن بس که ندارد گل بر سر زدنی
نکند جامه زربفت بدل اعضا را
نزند صورت دیوار دم از سیمتنی
عمرها شد که سر خویش به زانو دارم
غنچه خسپیست مرا کار ز بی پیرهنی
بی مربی نشود هیچ کسی صاحب نام
سنگ را می کند افلاک عقیق یمنی
خون ناحق نگذارد نفس قاتل را
شمع را شد پر پروانه به گردن کفنی
هر که از بزم جهان رفت به خود می گوید
نیست در صحبت این قوم دگر آمدنی
جانب انجمن ای شمع مکن تکلیفم
نیست پروانه ناقابل من سوختنی
وقت آنست که افلاک شود زیر و زبر
بزم تصویر بود لایق بر هم زدنی
بر ضعیفان مکن اظهار زبردستی خویش
تیشه زد بر سر فرهاد دم از کوهکنی
سخن خانه به بازار نمی آید راست
دایه می گفت به گهواره مرا ناشدنی
از ملامت نکند اهل طمع اندیشه
می کند عار از این طایفه روئینه تنی
بوی خون از دهن غنچه گل می آید
ای صبا دست نگه دار ز دندان شکنی
سیدا بس که جهان در نظرم تنگ شدست
جای در کنج قفس کرده ام از بی وطنی
چون نفس تنگ شده روزیم از بی دهنی
ندهد هیچ کسی آب سخن های مرا
شد دلم خون به تمنای عقیق یمنی
نام صاحب هنران تا به قیامت باقیست
نقش فرهاد خبر می دهد از کوهکنی
مدتی شد که به صحرای جنون می گردم
کرده در خانه زنجیر مرا بی وطنی
تشنه را قطره به از گوهر سیراب بود
دست خشک است صدف پیش عقیق یمنی
گردبادم به بیابان شده ام سرگردان
دامن دشت جنون است به دوشم کفنی
صاحب عزت ذاتی نزند دم ز حسب
غنچه هرگز نکند دعویی گل پیرهنی
چشم پوشیده گذر می کنم از باغ جهان
این چمن بس که ندارد گل بر سر زدنی
نکند جامه زربفت بدل اعضا را
نزند صورت دیوار دم از سیمتنی
عمرها شد که سر خویش به زانو دارم
غنچه خسپیست مرا کار ز بی پیرهنی
بی مربی نشود هیچ کسی صاحب نام
سنگ را می کند افلاک عقیق یمنی
خون ناحق نگذارد نفس قاتل را
شمع را شد پر پروانه به گردن کفنی
هر که از بزم جهان رفت به خود می گوید
نیست در صحبت این قوم دگر آمدنی
جانب انجمن ای شمع مکن تکلیفم
نیست پروانه ناقابل من سوختنی
وقت آنست که افلاک شود زیر و زبر
بزم تصویر بود لایق بر هم زدنی
بر ضعیفان مکن اظهار زبردستی خویش
تیشه زد بر سر فرهاد دم از کوهکنی
سخن خانه به بازار نمی آید راست
دایه می گفت به گهواره مرا ناشدنی
از ملامت نکند اهل طمع اندیشه
می کند عار از این طایفه روئینه تنی
بوی خون از دهن غنچه گل می آید
ای صبا دست نگه دار ز دندان شکنی
سیدا بس که جهان در نظرم تنگ شدست
جای در کنج قفس کرده ام از بی وطنی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
ای خوش نگاه رخنه گر جان کیستی
ای شعله در سراغ گریبان کیستی
آغوش دیده ها ز تماشاست لاله زار
ای نو به بر رسیده گلستان کیستی
چندین هزار دام نگه پاره کرده یی
رم خورده وحشی ز بیابان کیستی
دلهای ما چو برگ خزان ریختی به خاک
ای نوبهار سرو خرامان کیستی
ای برق از کدام زمین سرکشیده یی
ای شیر تندخو ز نیستان کیستی
عالم به دور خویش تو زیر و زبر شدست
پرورده فتنه صف مژگان کیستی
فواره شکر شده منقار طوطیان
شکرفروش من شکرستان کیستی
ای غنچه از کدام چمن آب خورده یی
ای شاخ پرشکوفه ز بستان کیستی
افتاده است شور به جان کبابها
ای سوده نمک ز نمکدان کیستی
چشمم ز کوچه گردی شبها سفید شد
ای ماه رو تو شمع شبستان کیستی
از پرتو تو خانه هر کس منور است
ای آفتاب رو مه تابان کیستی
از پا فتاده است به راه تو سیدا
رحمی نمی کنی تو مسلمان کیستی
ای شعله در سراغ گریبان کیستی
آغوش دیده ها ز تماشاست لاله زار
ای نو به بر رسیده گلستان کیستی
چندین هزار دام نگه پاره کرده یی
رم خورده وحشی ز بیابان کیستی
دلهای ما چو برگ خزان ریختی به خاک
ای نوبهار سرو خرامان کیستی
ای برق از کدام زمین سرکشیده یی
ای شیر تندخو ز نیستان کیستی
عالم به دور خویش تو زیر و زبر شدست
پرورده فتنه صف مژگان کیستی
فواره شکر شده منقار طوطیان
شکرفروش من شکرستان کیستی
ای غنچه از کدام چمن آب خورده یی
ای شاخ پرشکوفه ز بستان کیستی
افتاده است شور به جان کبابها
ای سوده نمک ز نمکدان کیستی
چشمم ز کوچه گردی شبها سفید شد
ای ماه رو تو شمع شبستان کیستی
از پرتو تو خانه هر کس منور است
ای آفتاب رو مه تابان کیستی
از پا فتاده است به راه تو سیدا
رحمی نمی کنی تو مسلمان کیستی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
چون غنچه گر به جیب تأمل فرو روی
در رنگ و بوی همچو رگ گل فرو روی
رزق تو را کنند گهرهای آبدار
گر چون صدف به بحر توکل فرو روی
در حشر بی رفیق مرو جانب صراط
ترسم که پا نهی به ته پل فرو روی
تمکین تو را چو نیست مکن بزرگی طلب
چون کوه زیر بار تحمل فرو روی
آواز خود بلند در این بوستان مکن
از شاخسار ناله چو بلبل فرو روی
شبنم صفت بکن به چمن مشق شبروی
خواهی که در میان ز رو گل فرو روی
از زلف بخت من گره ای شانه باز کن
تا چند در تصور کاکل فرو روی
گر بگذری به باغ به یاد مزلفان
تا سینه در میانه سنبل فرو روی
ای سیدا ز تیغ نگاهش مپیچ سر
ترسم به زیر تیغ تغافل فرو روی!
در رنگ و بوی همچو رگ گل فرو روی
رزق تو را کنند گهرهای آبدار
گر چون صدف به بحر توکل فرو روی
در حشر بی رفیق مرو جانب صراط
ترسم که پا نهی به ته پل فرو روی
تمکین تو را چو نیست مکن بزرگی طلب
چون کوه زیر بار تحمل فرو روی
آواز خود بلند در این بوستان مکن
از شاخسار ناله چو بلبل فرو روی
شبنم صفت بکن به چمن مشق شبروی
خواهی که در میان ز رو گل فرو روی
از زلف بخت من گره ای شانه باز کن
تا چند در تصور کاکل فرو روی
گر بگذری به باغ به یاد مزلفان
تا سینه در میانه سنبل فرو روی
ای سیدا ز تیغ نگاهش مپیچ سر
ترسم به زیر تیغ تغافل فرو روی!
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
کفر و دین یکسان بود در مذهب دیوانگی
جنگ با کونین دارد مشرب دیوانگی
یا معلم لیلی و مجنون ندارند احتیاج
عشق استادی کند در مکتب دیوانگی
خاک صحرا را به رقص آورد شور گردباد
کیست می سازد تلاش منصب دیوانگی
مقصد عاشق نمی گنجد به زیر آسمان
باشد از اندازه بیرون مطلب دیوانگی
عاقل از سنگ ملامت می کند پهلو تهی
ریختند این خشت را در قالب دیوانگی
داغ سودای جنون پوشیده است از چشم خلق
خیره می سازد نظر را کوکب دیوانگی
از سواد بی خودی هر کس نگردد بهره مند
خانه زنجیر باشد مکتب دیوانگی
سیدا اهل جنون را نیست در محشر حساب
باد ایام خزان باشد تب دیوانگی
جنگ با کونین دارد مشرب دیوانگی
یا معلم لیلی و مجنون ندارند احتیاج
عشق استادی کند در مکتب دیوانگی
خاک صحرا را به رقص آورد شور گردباد
کیست می سازد تلاش منصب دیوانگی
مقصد عاشق نمی گنجد به زیر آسمان
باشد از اندازه بیرون مطلب دیوانگی
عاقل از سنگ ملامت می کند پهلو تهی
ریختند این خشت را در قالب دیوانگی
داغ سودای جنون پوشیده است از چشم خلق
خیره می سازد نظر را کوکب دیوانگی
از سواد بی خودی هر کس نگردد بهره مند
خانه زنجیر باشد مکتب دیوانگی
سیدا اهل جنون را نیست در محشر حساب
باد ایام خزان باشد تب دیوانگی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
گر در خط بتان به تأمل فرو روی
چون آب و رنگ بر روق گل فرو روی
دستت دکان مشک فروشان چین شود
چون شانه گر در آن خم کاکل فرو روی
از بزم این گروه که دورش بود جنون
گر پا نمی کشی به تسلسل فرو روی
ای دست احتیاج مشو ز آستین برون
در عهد ما به کیسه بی پل فرو روی
اغیار را به صحبت خود می بری به زور
بینی اگر مرا به تغافل فرو روی
ای شانه مو به مو بگو عرض حال من
امشب اگر به خدمت کاکل فرو روی
ای سیدا اگر به سوی هند بگذری
در گنج همچو حاکم کابل فرو روی
چون آب و رنگ بر روق گل فرو روی
دستت دکان مشک فروشان چین شود
چون شانه گر در آن خم کاکل فرو روی
از بزم این گروه که دورش بود جنون
گر پا نمی کشی به تسلسل فرو روی
ای دست احتیاج مشو ز آستین برون
در عهد ما به کیسه بی پل فرو روی
اغیار را به صحبت خود می بری به زور
بینی اگر مرا به تغافل فرو روی
ای شانه مو به مو بگو عرض حال من
امشب اگر به خدمت کاکل فرو روی
ای سیدا اگر به سوی هند بگذری
در گنج همچو حاکم کابل فرو روی