عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
با جان چو شد سرشته غم عشق چون رود
جان را برون کنم مگر این غم برون رود
هر عاقلی که شیفته روی و موی تست
آخر چو شمع بر سر داغ جنون رود
منعم مکن ز گریه خون کز فراق تو
دردی برون ز سینه به هر قطره خون رود
توسن بعشوه تند مران از خدا بترس
زور تو چند بر سر مور زبون رود
ناصح برو که صبر و سکون کار عشق نیست
کار خرد بود که به صبر و سکون رود
گر کوهکن فرو نخورد گریه های خون
خوناب حسرت از جگر بیستون رود
اهلی چو لاله سینه بناخن چه بر شکافت
باور مکن که داغ تواش از درون رود
جان را برون کنم مگر این غم برون رود
هر عاقلی که شیفته روی و موی تست
آخر چو شمع بر سر داغ جنون رود
منعم مکن ز گریه خون کز فراق تو
دردی برون ز سینه به هر قطره خون رود
توسن بعشوه تند مران از خدا بترس
زور تو چند بر سر مور زبون رود
ناصح برو که صبر و سکون کار عشق نیست
کار خرد بود که به صبر و سکون رود
گر کوهکن فرو نخورد گریه های خون
خوناب حسرت از جگر بیستون رود
اهلی چو لاله سینه بناخن چه بر شکافت
باور مکن که داغ تواش از درون رود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
چو نافه تا جگرم غرق خون نخواهد شد
خیال خال تو از دل برون نخواهد شد
جفا بر اهل محبت ز گردش فلک است
فلک بطالع ما واژگون نخواهد شد
بروزگار شدم بت پرست و توبه ز عشق
بروزگار شود هم کنون نخواهد شد
مباد کز سر کویت روم و گر بروم
بغیر بخت بدم رهنمون نخواهد شد
چو لاله ظاهر حالم بجرعه یی خوش کن
اگر چه مرهم زخم درون نخواهد شد
اگر چه باد فنا بیستون ز جای برد
غبار کوهکن از بیستون نخواهد شد
به زخم هجر نهادیم همچو اهلی دل
طمع ز وصل بریدیم چون نخواهد شد
خیال خال تو از دل برون نخواهد شد
جفا بر اهل محبت ز گردش فلک است
فلک بطالع ما واژگون نخواهد شد
بروزگار شدم بت پرست و توبه ز عشق
بروزگار شود هم کنون نخواهد شد
مباد کز سر کویت روم و گر بروم
بغیر بخت بدم رهنمون نخواهد شد
چو لاله ظاهر حالم بجرعه یی خوش کن
اگر چه مرهم زخم درون نخواهد شد
اگر چه باد فنا بیستون ز جای برد
غبار کوهکن از بیستون نخواهد شد
به زخم هجر نهادیم همچو اهلی دل
طمع ز وصل بریدیم چون نخواهد شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
مرا ز هجر بهشتی رخی بجان دارد
چنین بهشت خوشی دوزخی چنان دارد
در آبه و بازار سر سرکشان بشکن
که سرو ناز بسی سر بر آسمان دارد
از آن ملاحت و خوبی چو یوسفش رشک است
پری چه حسن فروشد چه حد آن دارد
شهید تیر ترا گرچه نی دمید از گل
هنوز از آن مژه صد تیر در کمان دارد
جراحت من و مجنون کسی ز هم نشناخت
که زخم تیر بتان جمله یک نشان دارد
نگفته سوز دلم جمله خلق میدانند
تو گفتی آتش سودای ما زبان دارد
اگرچه هر رگ اهلی ز عشق جانی یافت
یکی برون نبرد گر هزار جان دارد
چنین بهشت خوشی دوزخی چنان دارد
در آبه و بازار سر سرکشان بشکن
که سرو ناز بسی سر بر آسمان دارد
از آن ملاحت و خوبی چو یوسفش رشک است
پری چه حسن فروشد چه حد آن دارد
شهید تیر ترا گرچه نی دمید از گل
هنوز از آن مژه صد تیر در کمان دارد
جراحت من و مجنون کسی ز هم نشناخت
که زخم تیر بتان جمله یک نشان دارد
نگفته سوز دلم جمله خلق میدانند
تو گفتی آتش سودای ما زبان دارد
اگرچه هر رگ اهلی ز عشق جانی یافت
یکی برون نبرد گر هزار جان دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
گر صد هزار رنج و تعب باغبان برد
گل چون شکفت باد صبا از میان برد
آب بقا مجوی که ظلمات روزگار
مشکل که خضر هم بگذارد که جان برد
بر سنگ اگر کنیم نشان نام خود چه سود
ما را که سیل حادثه نام و نشان برد
عمری بخون دیده چه پروردم آن غزال؟
کز چمگ من زمانه چنان رایگان برد
اهلی تو را که قبله دو باشد نماز تو
شرمنده آن فرشته که بر آسمان برد
گل چون شکفت باد صبا از میان برد
آب بقا مجوی که ظلمات روزگار
مشکل که خضر هم بگذارد که جان برد
بر سنگ اگر کنیم نشان نام خود چه سود
ما را که سیل حادثه نام و نشان برد
عمری بخون دیده چه پروردم آن غزال؟
کز چمگ من زمانه چنان رایگان برد
اهلی تو را که قبله دو باشد نماز تو
شرمنده آن فرشته که بر آسمان برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
در ره دوست که باشد؟ که جفایی نکشد
کیست کز رهگذر عمر بلایی نکشد
کی گشاید دل من تا ز میان چو تویی
نگشاید کمر و بند قبایی نکشد
تشنه وصل تو ای چشمه خضریم ولی
تا نصیبی نبود کار بجایی نکشد
ایکه آسوده دلی بر دل ما نیش مزن
که جفایی نکند کس که سزایی نکشد
اهلی گمشده در راه تو ای کعبه دل
چکند گر نزند گامی و پایی نکشد
کیست کز رهگذر عمر بلایی نکشد
کی گشاید دل من تا ز میان چو تویی
نگشاید کمر و بند قبایی نکشد
تشنه وصل تو ای چشمه خضریم ولی
تا نصیبی نبود کار بجایی نکشد
ایکه آسوده دلی بر دل ما نیش مزن
که جفایی نکند کس که سزایی نکشد
اهلی گمشده در راه تو ای کعبه دل
چکند گر نزند گامی و پایی نکشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
مرا دردی است کز درمان کس تسکین نخواهد شد
طبیبم تا نخواهد کشتن از بالین نخواهد شد
مرا بی باده چون ساغر کسی در خنده چون آرد
شراب تلخ اگر نبود لبم شیرین نخواهد شد
اگر بخت اینچنین یاری دهد یار آنچنان باشد
کسی غیر از اجل یار من مسکین نخواهد شد
چنین بدخو که من دیدم که گردد شاد از او روزی
که روز دیگر از خوی بدش غمگین نخواهد شد
ز اشک و آه خود اهلی گرفتم ره کنی در سنگ
باینها رخنه یی در آن دل سنگین نخواهد شد
طبیبم تا نخواهد کشتن از بالین نخواهد شد
مرا بی باده چون ساغر کسی در خنده چون آرد
شراب تلخ اگر نبود لبم شیرین نخواهد شد
اگر بخت اینچنین یاری دهد یار آنچنان باشد
کسی غیر از اجل یار من مسکین نخواهد شد
چنین بدخو که من دیدم که گردد شاد از او روزی
که روز دیگر از خوی بدش غمگین نخواهد شد
ز اشک و آه خود اهلی گرفتم ره کنی در سنگ
باینها رخنه یی در آن دل سنگین نخواهد شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
با من رقیب دون کسی از همدمی نشد
خود را خراب کردم و او آدمی نشد
از جان گسستم و نگسستم ز عهد تو
هرگز بنای عهد بدین محکمی نشد
شادی دهر اگر چه نیر زد بغم ولی
کسی در زمانه شاد هم از بیغمی نشد
ای پیر میفروش گدای توام که کس
محروم از در تو به بیدرهمی نشد
بوی نشاط بر دل اهلی نمیوزد
گویی نصیب اهل دلان خرمی نشد
خود را خراب کردم و او آدمی نشد
از جان گسستم و نگسستم ز عهد تو
هرگز بنای عهد بدین محکمی نشد
شادی دهر اگر چه نیر زد بغم ولی
کسی در زمانه شاد هم از بیغمی نشد
ای پیر میفروش گدای توام که کس
محروم از در تو به بیدرهمی نشد
بوی نشاط بر دل اهلی نمیوزد
گویی نصیب اهل دلان خرمی نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
چون غنچه بیدل تنگیی کسرا لبی خندان نشد
یوسف عزیز مصر هم بی خواری زندان نشد
چندانکه دیدم ای پری جور ترا نامردمم
گر در دلم از جور تو مهر تو صد چندان نشد
دور از تو بودم تنگدل تا نامدی سویم دگر
چونغنچه ام نگشود دل چون گل لبم خندان نشد
دیوانه باشد عاقلی کو پند مجنون میدهد
درمان درد عاشقان پند خردمندان نشد
از عشق و مستی زاهدان اهلی اگر منعم کنند
من رند عاشق پیشه ام کس مانع رندان نشد
یوسف عزیز مصر هم بی خواری زندان نشد
چندانکه دیدم ای پری جور ترا نامردمم
گر در دلم از جور تو مهر تو صد چندان نشد
دور از تو بودم تنگدل تا نامدی سویم دگر
چونغنچه ام نگشود دل چون گل لبم خندان نشد
دیوانه باشد عاقلی کو پند مجنون میدهد
درمان درد عاشقان پند خردمندان نشد
از عشق و مستی زاهدان اهلی اگر منعم کنند
من رند عاشق پیشه ام کس مانع رندان نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
سایه کی بر خاک من آن سر و چالاک افکند
شمع از آن نبود که هرگز سایه بر خاک افکند
من در عمری ز دلتنگی ندارم خنده یی
عاقبت چون پسته این غم بر دل چاک افکند
تا بکی گرد رهت باد از جبین من برد
کی بود کاین طوطیا در چشم نمناک افکند
دوزخی گردد هر آن منزل که من منزل کنم
بسکه آهم آتشی در خاک و خاشاک افکند
با چنین آه جر سوزی که اهلی میکشد
گر نیابد کام خود آتش با افلاک افکند
شمع از آن نبود که هرگز سایه بر خاک افکند
من در عمری ز دلتنگی ندارم خنده یی
عاقبت چون پسته این غم بر دل چاک افکند
تا بکی گرد رهت باد از جبین من برد
کی بود کاین طوطیا در چشم نمناک افکند
دوزخی گردد هر آن منزل که من منزل کنم
بسکه آهم آتشی در خاک و خاشاک افکند
با چنین آه جر سوزی که اهلی میکشد
گر نیابد کام خود آتش با افلاک افکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
من مجنون نمی یابم کسی محرم به حال خود
بیار آینه تا گویم حکایت با مثال خود
خیالت اینکه با من باشی و از دیگران پنهان
مگر در سینه چاکم درآیی چون خیال خود
چنان بی طالع از یارم که فالی هم اگر گیرم
فرو شویم باشک نا امیدی نقش فال خود
من خونین جگر را سوخت گویی کوکب طالع
که همچون نافه دور افتادم از مشکین غزال خود
چو اهلی بر سر راهش مدام آیم که تا باری
سلامی گویم و هرگز نمی یابم مجال خود
بیار آینه تا گویم حکایت با مثال خود
خیالت اینکه با من باشی و از دیگران پنهان
مگر در سینه چاکم درآیی چون خیال خود
چنان بی طالع از یارم که فالی هم اگر گیرم
فرو شویم باشک نا امیدی نقش فال خود
من خونین جگر را سوخت گویی کوکب طالع
که همچون نافه دور افتادم از مشکین غزال خود
چو اهلی بر سر راهش مدام آیم که تا باری
سلامی گویم و هرگز نمی یابم مجال خود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
غم و فرح بمن می پرست میگذرد
که در دو صاف جهان هر چه هست می گذرد
نه آنچنان گذرد عیش ما که میخواهیم
ولی بهمت رندان مست می گذرد
چو بخت نیست به شیرین کجا رسد فرهاد
درین معامله کی زوردست می گذرد
دلم چو غنچه ازان گل چه طرف بر بندد
که چون نسیم بقصد شکست می گذرد
عجب که خانه عاشق نیفتد از بنیاد
که سیل گریه اش از پای بست می ذرد
نشسته یی بدر صبر تا به کی اهلی
بپای خیز که کار از نشست می گذرد
که در دو صاف جهان هر چه هست می گذرد
نه آنچنان گذرد عیش ما که میخواهیم
ولی بهمت رندان مست می گذرد
چو بخت نیست به شیرین کجا رسد فرهاد
درین معامله کی زوردست می گذرد
دلم چو غنچه ازان گل چه طرف بر بندد
که چون نسیم بقصد شکست می گذرد
عجب که خانه عاشق نیفتد از بنیاد
که سیل گریه اش از پای بست می ذرد
نشسته یی بدر صبر تا به کی اهلی
بپای خیز که کار از نشست می گذرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
دوستان چون میرم آن خشت درم بالین کنید
وزلب جانبخش او حرفی مرا تلقین کنید
از شهیدان غم عشقم مرا در زیر خاک
بارخ پر خاک و خون و جامه خونین کنید
چون شود سر مست میل قتل مسکینان کند
زینهار ای دوستان یاد من مسکین کنید
مردم ایکافر تلخی و تندی تا بکی
جان شیرین مرا گیرید و لب شیرین کنید
یا رب آزاری نبیند همچو اهلی کس ز عشق
خوش دعایی میکنم ایعاشقان آمین کنید
وزلب جانبخش او حرفی مرا تلقین کنید
از شهیدان غم عشقم مرا در زیر خاک
بارخ پر خاک و خون و جامه خونین کنید
چون شود سر مست میل قتل مسکینان کند
زینهار ای دوستان یاد من مسکین کنید
مردم ایکافر تلخی و تندی تا بکی
جان شیرین مرا گیرید و لب شیرین کنید
یا رب آزاری نبیند همچو اهلی کس ز عشق
خوش دعایی میکنم ایعاشقان آمین کنید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
از آن در دیده یعقوبش غم یوسف غبار آرد
که عشق آموختن پیرانه سر کوری بیار آرد
مکش ای مست ناز امروز مارا فکر فردا کن
که درد سر نیرزد مستی کاخر خمار آرد
تو خود بگشادی دری ای گل و گرنه باغبان هرگز
نمیخواهد که بویی سوی ما باد بهار آرد
بتلخی کوهکن در بیستون گر جان دهد آخر
بیابد جان شیرین باز اگر شیرین گذار آرد
تو خورشیدی و ما ذره حساب از ما چه بر گیری
که در جمع هواداران که ما را در شمار آرد
ز عشقت من وفا جستم نه خار از مدعی خوردن
چه دانستم که تخم مهر کشتن خار بار آرد
چو اهلی بلبل باغ توام خوارم مکن ای گل
که نادر این چمن مرغی چو من گر صد هزار آرد
که عشق آموختن پیرانه سر کوری بیار آرد
مکش ای مست ناز امروز مارا فکر فردا کن
که درد سر نیرزد مستی کاخر خمار آرد
تو خود بگشادی دری ای گل و گرنه باغبان هرگز
نمیخواهد که بویی سوی ما باد بهار آرد
بتلخی کوهکن در بیستون گر جان دهد آخر
بیابد جان شیرین باز اگر شیرین گذار آرد
تو خورشیدی و ما ذره حساب از ما چه بر گیری
که در جمع هواداران که ما را در شمار آرد
ز عشقت من وفا جستم نه خار از مدعی خوردن
چه دانستم که تخم مهر کشتن خار بار آرد
چو اهلی بلبل باغ توام خوارم مکن ای گل
که نادر این چمن مرغی چو من گر صد هزار آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
به پیری چو نجوانان تا کیم دل مست می باشد
جوانی تا به پیری پیری آخر تا بکی باشد
سخن با کس نمیگویم نفس از من نمی خیزد
مگر در مجلس جمعی که آنجا ذکر وی باشد
ز فرمان دل مجنون پریشانند اهل دل
پریشانی کشد آن حی که مجنون میر حی باشد
چو قولت نشنوم ناصح نصیحت هر نفس تا کی
بهل تایکنفس گوشم بقول چنگ و نی باشد
ز داغ لاله رخساران بمردن دل بنه اهلی
که جز مردن دل ما را دوای درد کی باشد
جوانی تا به پیری پیری آخر تا بکی باشد
سخن با کس نمیگویم نفس از من نمی خیزد
مگر در مجلس جمعی که آنجا ذکر وی باشد
ز فرمان دل مجنون پریشانند اهل دل
پریشانی کشد آن حی که مجنون میر حی باشد
چو قولت نشنوم ناصح نصیحت هر نفس تا کی
بهل تایکنفس گوشم بقول چنگ و نی باشد
ز داغ لاله رخساران بمردن دل بنه اهلی
که جز مردن دل ما را دوای درد کی باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
دفع غم دور از تو میل باده ام چون میشود
در دهان چونزهر تلخ و در جگر خون میشود
مست و خندان بر سر عاشق مران بهر خدا
کش عنان اختیار از دست بیرون میشود
همچو شمعم آتشی کز مهر رویت در گرفت
گریه آنرا کی نشاند بلکه افزون میشود
آنهمه پیکان که لیلی بر دل اغیار زد
یک بیک پیدا کنون از خاک مجنون میشود
کوکب بخت کراتا خواهد امشب سوختن
آه اهلی کز دل سوزان بگردون میشود
در دهان چونزهر تلخ و در جگر خون میشود
مست و خندان بر سر عاشق مران بهر خدا
کش عنان اختیار از دست بیرون میشود
همچو شمعم آتشی کز مهر رویت در گرفت
گریه آنرا کی نشاند بلکه افزون میشود
آنهمه پیکان که لیلی بر دل اغیار زد
یک بیک پیدا کنون از خاک مجنون میشود
کوکب بخت کراتا خواهد امشب سوختن
آه اهلی کز دل سوزان بگردون میشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
دنیا همه هیچ است و وفا هیچ ندارد
بر هیچ منه دل که بقا هیچ ندارد
ساقی می نوشین منه از دست که دوران
در جام بجز زهر بلا هیچ ندارد
خورشید من از لطف سراسر همه مهر است
با من بجز از جور و جفا هیچ ندارد
بی شمع رخش نیست صفا خانه دل را
گر کعبه بود هم که صفا هیچ ندارد
بحر کرم است آب حیات دهنش لیک
آن بحر کرم بخش گدا هیچ ندارد
آراسته شد از خط سبزش چمن حسن
بی سبزه چمن نشو و نما هیچ ندارد
اهلی است گدای تو از آن زدبدعاست
در دست گدا غیر دعا هیچ ندارد
بر هیچ منه دل که بقا هیچ ندارد
ساقی می نوشین منه از دست که دوران
در جام بجز زهر بلا هیچ ندارد
خورشید من از لطف سراسر همه مهر است
با من بجز از جور و جفا هیچ ندارد
بی شمع رخش نیست صفا خانه دل را
گر کعبه بود هم که صفا هیچ ندارد
بحر کرم است آب حیات دهنش لیک
آن بحر کرم بخش گدا هیچ ندارد
آراسته شد از خط سبزش چمن حسن
بی سبزه چمن نشو و نما هیچ ندارد
اهلی است گدای تو از آن زدبدعاست
در دست گدا غیر دعا هیچ ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
چو بهر قتل غیر آن مه به تیغ آبگون خیزد
ز غیرت بر سراپای تنم رگهای خون خیزد
دلم خرم نمی گردد و گر گردد چنان نبود
نخیزد سبزه زین وادی وگر خیزد زبون خیزد
نباشد خوش فغان و گریه بی جایگه لیکن
چه درمان چون مرا اینها ز زخم اندرون خیزد
حذر کن ای رقیب من که گشتم زین پریرویان
سگ دیوانه یی کز ناله ام بوی جنون خیزد
چرا بیدرد خوانی با وجود گریه اهلی را
نمیگویی که گر دردی نباشد گریه چون خیزد
ز غیرت بر سراپای تنم رگهای خون خیزد
دلم خرم نمی گردد و گر گردد چنان نبود
نخیزد سبزه زین وادی وگر خیزد زبون خیزد
نباشد خوش فغان و گریه بی جایگه لیکن
چه درمان چون مرا اینها ز زخم اندرون خیزد
حذر کن ای رقیب من که گشتم زین پریرویان
سگ دیوانه یی کز ناله ام بوی جنون خیزد
چرا بیدرد خوانی با وجود گریه اهلی را
نمیگویی که گر دردی نباشد گریه چون خیزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
رشک رقیب تا کیم ای بیوفا کشد
خواهم اجل رقیب ترا یا مرا کشد
میرم ز درد اگر بتو گوید کسی سخن
غیرت بلاست وه که مرا این بلا کشد
پروانه یی که رشک ز بیگانه میبرد
دستش بغیر چون نرسد خویش را کشد
تا کی فلک به مهر جهانی بپرورد
وان ناخدای ترس به تیغ جف کشد
باری بپرس اهلی از آن بیوفا طبیب
کآخر چو خسته یی ننوازد چرا کشد
خواهم اجل رقیب ترا یا مرا کشد
میرم ز درد اگر بتو گوید کسی سخن
غیرت بلاست وه که مرا این بلا کشد
پروانه یی که رشک ز بیگانه میبرد
دستش بغیر چون نرسد خویش را کشد
تا کی فلک به مهر جهانی بپرورد
وان ناخدای ترس به تیغ جف کشد
باری بپرس اهلی از آن بیوفا طبیب
کآخر چو خسته یی ننوازد چرا کشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
کسی از خار خار جان مجنون کی خبر دارد
مگر هم ناقه لیلی که خاری در جگر دارد
ز زهر چشم او مردم دریغا آب چشم من
چه پروردم بخون دل نهالی کاین ثمر دارد
گرفتم ذره خاکم چرا بر من نمی تابد
چو با ذرات عالم آفتاب من نظر دارد
نیابم مرهمی از کس همه زخم زبان بینم
دلم ریش است و هر کسرا که بینم نیشتر دارد
خراش سینه اهلی ندارد در بلا سودی
به ناخن چون کسی کوه بلا از پیش بردارد؟
مگر هم ناقه لیلی که خاری در جگر دارد
ز زهر چشم او مردم دریغا آب چشم من
چه پروردم بخون دل نهالی کاین ثمر دارد
گرفتم ذره خاکم چرا بر من نمی تابد
چو با ذرات عالم آفتاب من نظر دارد
نیابم مرهمی از کس همه زخم زبان بینم
دلم ریش است و هر کسرا که بینم نیشتر دارد
خراش سینه اهلی ندارد در بلا سودی
به ناخن چون کسی کوه بلا از پیش بردارد؟