عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
تا گرفتم خو به سحر نرگسش جادو شدم
گوشه چشمی ز خالش دیدم و هندو شدم
دوریی زنجیر رسوا می کند دیوانه را
تا ز دستم رفت زلف او پریشان گو شدم
ژنده پوشیدن نگردد جمع با تن پروری
خرقه پشمینه کردم تا به بر چون مو شدم
جز پریشانی زلف او نصیب من نشد
عمرها چون شانه خدمتگار آن گیسو شدم
از دل خوبان توان از رفتگی کردند جای
هر کجا آئینه یی دیدم سراپا رو شدم
عقده ها دارم به دل از حرف پهلودار خلق
تا چو بند جامه اش یک روز در پهلو شدم
نکهت سنبل دماغم را پریشان کرد و رفت
چون صبا تا محرم آن زلف عنبربو شدم
قدر صاحب درد صاحب درد می داند که چیست
در تفکر هم کجا دیدم سر زانو شدم
می نوازم پشت تیغی بردم تیغ هلال
آشنا تا با سلام گوشه ابرو شدم
از ملامت سیدا یوسف عزیز مصر شد
تا به بدنامی دریدم پیرهن نیکو شدم
گوشه چشمی ز خالش دیدم و هندو شدم
دوریی زنجیر رسوا می کند دیوانه را
تا ز دستم رفت زلف او پریشان گو شدم
ژنده پوشیدن نگردد جمع با تن پروری
خرقه پشمینه کردم تا به بر چون مو شدم
جز پریشانی زلف او نصیب من نشد
عمرها چون شانه خدمتگار آن گیسو شدم
از دل خوبان توان از رفتگی کردند جای
هر کجا آئینه یی دیدم سراپا رو شدم
عقده ها دارم به دل از حرف پهلودار خلق
تا چو بند جامه اش یک روز در پهلو شدم
نکهت سنبل دماغم را پریشان کرد و رفت
چون صبا تا محرم آن زلف عنبربو شدم
قدر صاحب درد صاحب درد می داند که چیست
در تفکر هم کجا دیدم سر زانو شدم
می نوازم پشت تیغی بردم تیغ هلال
آشنا تا با سلام گوشه ابرو شدم
از ملامت سیدا یوسف عزیز مصر شد
تا به بدنامی دریدم پیرهن نیکو شدم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
گر به کف مانند گل مشت زری می داشتم
در بغل چون غنچه گلبرگ تری می داشتم
راه دور عشق با مقراض پا نتوان برید
قطع می کردم من این ره گر سری می داشتم
آب می دادند چون دریا سخن های مرا
چون صدف گر در کف خود گوهری می داشتم
سبز شد همچون لباس خضر زنگار دلم
می شدم آئینه گر اسکندری می داشتم
مانده ام در خانه صیاد از بی قوتی
می شکستم صد قفس را گر پری می داشتم
می شدم شب تا سحر هنگامه آرایش چو شمع
پیش تیغش می نهادم گر سری می داشتم
چشم او را سیدا همکاسه می کردم به خود
گر به کف مانند نرگس ساغری می داشتم
در بغل چون غنچه گلبرگ تری می داشتم
راه دور عشق با مقراض پا نتوان برید
قطع می کردم من این ره گر سری می داشتم
آب می دادند چون دریا سخن های مرا
چون صدف گر در کف خود گوهری می داشتم
سبز شد همچون لباس خضر زنگار دلم
می شدم آئینه گر اسکندری می داشتم
مانده ام در خانه صیاد از بی قوتی
می شکستم صد قفس را گر پری می داشتم
می شدم شب تا سحر هنگامه آرایش چو شمع
پیش تیغش می نهادم گر سری می داشتم
چشم او را سیدا همکاسه می کردم به خود
گر به کف مانند نرگس ساغری می داشتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
صبا از خنده آن گل حدیثی گفت در گوشم
که همچون حلقه گرداب شد از گریه آغوشم
مرا گر محتسب از پای خم در پای دار آرد
سبوی باده رقصد چون سر منصور بر دوشم
غبار راه اگر چون گردباد از خود بیفشانم
فلک گردد نهان تا حشر زیر گرد پا پوشم
می پر زور من بردار از جا آسمانها را
به دوران رحم کن ای مدعی بگذار سرپوشم
چنان سرشار گفتم سیدا از می که در محشر
نوای صور نتواند کشیدن پنبه در گوشم
که همچون حلقه گرداب شد از گریه آغوشم
مرا گر محتسب از پای خم در پای دار آرد
سبوی باده رقصد چون سر منصور بر دوشم
غبار راه اگر چون گردباد از خود بیفشانم
فلک گردد نهان تا حشر زیر گرد پا پوشم
می پر زور من بردار از جا آسمانها را
به دوران رحم کن ای مدعی بگذار سرپوشم
چنان سرشار گفتم سیدا از می که در محشر
نوای صور نتواند کشیدن پنبه در گوشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
از عدم جسم خراب و رنگ زرد آورده ام
تحفه یی امروز بهر اهل درد آورده ام
خاطری دارم غبارآلود از رنج سفر
گردبادم پیکری در زیر گرد آورده ام
جانب گلشن مکن تکلیف ای بلبل مرا
نوبهارم لیک با خود آه سرد آورده ام
عاجزم افتاده ام ای چرخ از من کن حذر
لشکری همراه خود بهر نبرد آورده ام
تکیه گاهم سیدا باشد به شاه نقشبند
خویش را در سایه این شیرمرد آورده ام
تحفه یی امروز بهر اهل درد آورده ام
خاطری دارم غبارآلود از رنج سفر
گردبادم پیکری در زیر گرد آورده ام
جانب گلشن مکن تکلیف ای بلبل مرا
نوبهارم لیک با خود آه سرد آورده ام
عاجزم افتاده ام ای چرخ از من کن حذر
لشکری همراه خود بهر نبرد آورده ام
تکیه گاهم سیدا باشد به شاه نقشبند
خویش را در سایه این شیرمرد آورده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
بی خود شدم از زلف دو تا کام گرفتم
در دام تو افتادم و آرام گرفتم
مرغان چمن را به دهم مهر نهادم
رفتم به گلستان و تو را نام گرفتم
تا چشم تو را سوی چراغم نظر افتد
روغن ز گل نرگس و بادام گرفتم
بر کعبه رخساره تو روی نهادم
با قافله زلف ره شام گرفتم
در کوی تو رفتم به قد خم شده امشب
خود را چو مه نو به لب بام گرفتم
سرگشته مرا ساخته چون سنگ فلاخن
جامی که من از گردش ایام گرفتم
بر تنگ شکر چشم چو سید نگشایم
تا از لب او لذت دشنام گرفتم
در دام تو افتادم و آرام گرفتم
مرغان چمن را به دهم مهر نهادم
رفتم به گلستان و تو را نام گرفتم
تا چشم تو را سوی چراغم نظر افتد
روغن ز گل نرگس و بادام گرفتم
بر کعبه رخساره تو روی نهادم
با قافله زلف ره شام گرفتم
در کوی تو رفتم به قد خم شده امشب
خود را چو مه نو به لب بام گرفتم
سرگشته مرا ساخته چون سنگ فلاخن
جامی که من از گردش ایام گرفتم
بر تنگ شکر چشم چو سید نگشایم
تا از لب او لذت دشنام گرفتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
دل را اسیر خط بناگوش کرده ام
این خانه را چو کعبه سیه پوش کرده ام
هر جا روم به سوی توام هوش می برد
عمریست راه خانه فراموش کرده ام
ایمن کنم ز خیره نگاهان رخ تو را
آئینه را گرفته نمدپوش کرده ام
مژگان من چو سنبل تر سبز گشته است
زلف تو شب به خواب در آغوش کرده ام
مأوای من که تنگ تر از روی ناخن است
همچون نگین گرفته و خاموش کرده ام
برتر بتم رسیده مرا نام برده یی
سر در کفن کشیده ام و گوش کرده ام
ای سیدا به بحر گهر داده ام عوض
هر قطره یی که همچو صدف نوش کرده ام
این خانه را چو کعبه سیه پوش کرده ام
هر جا روم به سوی توام هوش می برد
عمریست راه خانه فراموش کرده ام
ایمن کنم ز خیره نگاهان رخ تو را
آئینه را گرفته نمدپوش کرده ام
مژگان من چو سنبل تر سبز گشته است
زلف تو شب به خواب در آغوش کرده ام
مأوای من که تنگ تر از روی ناخن است
همچون نگین گرفته و خاموش کرده ام
برتر بتم رسیده مرا نام برده یی
سر در کفن کشیده ام و گوش کرده ام
ای سیدا به بحر گهر داده ام عوض
هر قطره یی که همچو صدف نوش کرده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
امشب از مستی به پای خم چو خشت افتاده ام
عشرتی دارم که گویا در بهشت افتاده ام
از پس آئینه می کردم تماشا عکس را
بس که دور از امتیاز خوب و زشت افتاده ام
از توکل میر سید از غیب رزقم بی حساب
روزیم شد تنگ تا در فکر کشت افتاده ام
خانه ام در فکر آن نقاش شد بتخانه یی
دیده ام تا صورت او در کنشت افتاده ام
هر چه پایم کرده بود امروز دادندش جزا
سیدا اکنون به فکر سرنوشت افتاده ام
عشرتی دارم که گویا در بهشت افتاده ام
از پس آئینه می کردم تماشا عکس را
بس که دور از امتیاز خوب و زشت افتاده ام
از توکل میر سید از غیب رزقم بی حساب
روزیم شد تنگ تا در فکر کشت افتاده ام
خانه ام در فکر آن نقاش شد بتخانه یی
دیده ام تا صورت او در کنشت افتاده ام
هر چه پایم کرده بود امروز دادندش جزا
سیدا اکنون به فکر سرنوشت افتاده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
بس که چون شبنم سری دارد به عریانی تنم
همچو گل پیچیده بر گرد کمر پیراهنم
رحم می آید بر احوال سپندم شعله را
برق را دست تعدی کوته است از خرمنم
دستم از بی اعتباری پای خواب آلوده است
پایم از بی قوتی سیلی خورد از دامنم
سرو گلشن آستین افشانده آه من است
طوق قمری فوطه زاری بود در گردنم
تیره بختم با من افتاده کس را کار نیست
نردبان دود آه پشت بام گلخنم
گر چه چون سروم درین گلشن لباسی داده اند
تا به زانو آمده از نارسایی دامنم
در کمند وحدتم از کثرت ایمن گشته ام
نقطه پرگار و همم در حصار آهنم
از لباس عاریت یارب خلاصی ده مرا
بند در چاک گریبان است دست و گردنم
کلبه من سیدا رنجیده است از ماهتاب
بگذرد پوشیده چشم خود چراغ از مسکنم
همچو گل پیچیده بر گرد کمر پیراهنم
رحم می آید بر احوال سپندم شعله را
برق را دست تعدی کوته است از خرمنم
دستم از بی اعتباری پای خواب آلوده است
پایم از بی قوتی سیلی خورد از دامنم
سرو گلشن آستین افشانده آه من است
طوق قمری فوطه زاری بود در گردنم
تیره بختم با من افتاده کس را کار نیست
نردبان دود آه پشت بام گلخنم
گر چه چون سروم درین گلشن لباسی داده اند
تا به زانو آمده از نارسایی دامنم
در کمند وحدتم از کثرت ایمن گشته ام
نقطه پرگار و همم در حصار آهنم
از لباس عاریت یارب خلاصی ده مرا
بند در چاک گریبان است دست و گردنم
کلبه من سیدا رنجیده است از ماهتاب
بگذرد پوشیده چشم خود چراغ از مسکنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
می کند پهلو تهی کنج غم از تنهائیم
در کنار طاق نسیان مانده یی بی جائیم
در پی مکن سایه چون نقش قدم از پا فتاد
نیست در عالم کسی را طاقت همپائیم
بر جنونم سد ره زنجیر نتوان شدن
حلقه فتراک می جوید سر سودائیم
شورش فرزند می آرد پدر را در سماع
زینهار اندیشه کن ای چرخ از رسوائیم
روزیی جوهرشناس از سنگ می آید برون
کرده مستغنی ز عالم سرمه بینائیم
گوشه گیری می برآرد آدمی را ز احتیاج
می شمارد کفش تنگ چرخ را بی پائیم
می شود از کاهلی همیشه را بازار گرم
خصم می بالد به خود چون گل ز بی پروائیم
می دود از دیدنش اشکم به روی کاه رنگ
از تماشای رخش گل می کند رعنائیم
می کند در وصل عشق پاک عاشق را هلاک
جان به لب آید مرا روزی که بر سر آئیم
سیدا در جوی ارباب مروت نم نماند
خاک می لیسد به ساحل کشتی دریائیم
در کنار طاق نسیان مانده یی بی جائیم
در پی مکن سایه چون نقش قدم از پا فتاد
نیست در عالم کسی را طاقت همپائیم
بر جنونم سد ره زنجیر نتوان شدن
حلقه فتراک می جوید سر سودائیم
شورش فرزند می آرد پدر را در سماع
زینهار اندیشه کن ای چرخ از رسوائیم
روزیی جوهرشناس از سنگ می آید برون
کرده مستغنی ز عالم سرمه بینائیم
گوشه گیری می برآرد آدمی را ز احتیاج
می شمارد کفش تنگ چرخ را بی پائیم
می شود از کاهلی همیشه را بازار گرم
خصم می بالد به خود چون گل ز بی پروائیم
می دود از دیدنش اشکم به روی کاه رنگ
از تماشای رخش گل می کند رعنائیم
می کند در وصل عشق پاک عاشق را هلاک
جان به لب آید مرا روزی که بر سر آئیم
سیدا در جوی ارباب مروت نم نماند
خاک می لیسد به ساحل کشتی دریائیم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
در چمن از گریه آبی بر رخ گل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
از تعلق دست می شویم چو ابر نوبهار
می شوم دیوانه و پا بر سر پل می زنم
مرده پروانه را تا دیده ام بر پای شمع
خویش را در آب و آتش بی تأمل می زنم
از تردد پا به دامن می کشم محراب وار
پنجه ای در پنجه اهل توکل می زنم
حاجت دربان نباشد خانه زنجیر را
دور اگر اینست خود را بر تسلسل می زنم
من چه کردم تیره بختان را سرآمد گشته ام
بهر عرض حال خود زانو به کاکل می زنم
از پریشانی به گلشن دست بر سر می نهم
خلق پندارند بر دستار سنبل می زنم
سیدا دندان بدگو را خموشی بشکند
بر دهان خصم خود سنگ تغافل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
از تعلق دست می شویم چو ابر نوبهار
می شوم دیوانه و پا بر سر پل می زنم
مرده پروانه را تا دیده ام بر پای شمع
خویش را در آب و آتش بی تأمل می زنم
از تردد پا به دامن می کشم محراب وار
پنجه ای در پنجه اهل توکل می زنم
حاجت دربان نباشد خانه زنجیر را
دور اگر اینست خود را بر تسلسل می زنم
من چه کردم تیره بختان را سرآمد گشته ام
بهر عرض حال خود زانو به کاکل می زنم
از پریشانی به گلشن دست بر سر می نهم
خلق پندارند بر دستار سنبل می زنم
سیدا دندان بدگو را خموشی بشکند
بر دهان خصم خود سنگ تغافل می زنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
ساقی ز حدیث می و پیمانه گذشتیم
تا چشم تو دیدیم ز میخانه گذشتیم
تا چند به زلف تو کند دست درازی
دشمن شده از دوستی شانه گذشتیم
از گوشه ویرانه خود پای کشیدیم
تا در طلب کوی تو از خانه گذشتیم
از کاکل تو روی دلی بس که ندیدیم
گفتیم پریشان و چو دیوانه گذشتیم
گریان به در خانه فانوس رسیدیم
نالان به سر تربت پروانه گذشتیم
بر زمزمه اهل جهان گوش نکردیم
زین قوم شنیدیم صد افسانه گذشتیم
در سلسله خلوتیان دوش رسیدیم
دامن به میان برزده رندانه گذشتیم
در بزم حریفان جهان کج نگرستیم
ساغر به کف آورده و مستانه گذشتیم
چون مور رسیدیم سر خرمن دو نان
پروازکنان از هوس دانه گذشتیم
بر گنج و گهر چشم چو سید نگشادیم
صد مرتبه از گوشه ویرانه گذشتیم
تا چشم تو دیدیم ز میخانه گذشتیم
تا چند به زلف تو کند دست درازی
دشمن شده از دوستی شانه گذشتیم
از گوشه ویرانه خود پای کشیدیم
تا در طلب کوی تو از خانه گذشتیم
از کاکل تو روی دلی بس که ندیدیم
گفتیم پریشان و چو دیوانه گذشتیم
گریان به در خانه فانوس رسیدیم
نالان به سر تربت پروانه گذشتیم
بر زمزمه اهل جهان گوش نکردیم
زین قوم شنیدیم صد افسانه گذشتیم
در سلسله خلوتیان دوش رسیدیم
دامن به میان برزده رندانه گذشتیم
در بزم حریفان جهان کج نگرستیم
ساغر به کف آورده و مستانه گذشتیم
چون مور رسیدیم سر خرمن دو نان
پروازکنان از هوس دانه گذشتیم
بر گنج و گهر چشم چو سید نگشادیم
صد مرتبه از گوشه ویرانه گذشتیم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
خبر از زلف او با جان غم پیوسته آوردم
عجب روز سیاهی بر سر این خسته آوردم
ز مکر آسمان عصمت خلاصم داد چون یوسف
برون خود را ازین نه خانه در بسته آوردم
نگاهم شد چو شاخ ارغوان از روی آن نوخط
در ایام خزان زین بوستان گلدسته آوردم
دری از قبله چون محراب واگردید بر رویم
به یاد خویش تا آن ابروی پیوسته آوردم
به باغ از نارسایی سرو می زد لاف رعنایی
چو قمری پیش قدش گردن بربسته آوردم
به فریاد آمد از جنباندن زنجیر در گوشم
سزای آنکه رو در خانه دربسته آوردم
کشیدم سیدا پا از بساط مردم دنیا
به کف امروز دامان دل وارسته آوردم
عجب روز سیاهی بر سر این خسته آوردم
ز مکر آسمان عصمت خلاصم داد چون یوسف
برون خود را ازین نه خانه در بسته آوردم
نگاهم شد چو شاخ ارغوان از روی آن نوخط
در ایام خزان زین بوستان گلدسته آوردم
دری از قبله چون محراب واگردید بر رویم
به یاد خویش تا آن ابروی پیوسته آوردم
به باغ از نارسایی سرو می زد لاف رعنایی
چو قمری پیش قدش گردن بربسته آوردم
به فریاد آمد از جنباندن زنجیر در گوشم
سزای آنکه رو در خانه دربسته آوردم
کشیدم سیدا پا از بساط مردم دنیا
به کف امروز دامان دل وارسته آوردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
بر درت همچون کمان پشت دو تا آورده ام
گوشه چشمی که درد بی دوا آورده ام
پیکرم از ناتوانی مانده پهلو بر زمین
کشکشان خود را به امید شفا آورده ام
برنگشته هیچ کس زین آستان دست تهی
کاسه خالی به کف همچون گدا آورده ام
در ته گرد کسادی مانده است آئینه ام
بر در روشنگر از بهر صفا آورده ام
پرده های دیده گرد فرش راهت کرده ام
مژدها بر مردمان زین توتیا آورده ام
آرزو دارم که از لطف تو گردم کان لعل
پیکر چون کاه و رنگ کهربا آورده ام
عافیت کردست بر من دعویی بیگانگی
ای طبیب اعضای با دردآشنا آورده ام
از لب حوض تو آب زندگانی خورده ام
خویش را بر چشمه آب بقا آورده ام
از حوادث های دوران گردد ایمن دانه ام
پیکر سرگشته تر از آسیا آورده ام
در بساطم نیست غیر از زاری و افتادگی
سینه بی سوز و آه نارسا آورده ام
همچو باد صبح این ره را به سر طی کرده ام
ناتوانم پیکر بی دست و پا آورده ام
چون گل از طوف مزارت چون نگردم بهره مند
غنچه خود را به باغ دلگشا آورده ام
کرده بر لوح مزارت کلک صنع آمین رقم
پنجه را واکرده از بهر دعا آورده ام
تکیه گاهی نیست غیر از آستانت بنده را
پهلوی خود را برای متکا آورده ام
از مقام اهل دل راهی به سوی حق بود
در حقیقت رو به درگاه خدا آورده ام
سیدا پیوسته مشکلهای من آسان شد است
روی تا بر خواجه مشکل گشا آورده ام
گوشه چشمی که درد بی دوا آورده ام
پیکرم از ناتوانی مانده پهلو بر زمین
کشکشان خود را به امید شفا آورده ام
برنگشته هیچ کس زین آستان دست تهی
کاسه خالی به کف همچون گدا آورده ام
در ته گرد کسادی مانده است آئینه ام
بر در روشنگر از بهر صفا آورده ام
پرده های دیده گرد فرش راهت کرده ام
مژدها بر مردمان زین توتیا آورده ام
آرزو دارم که از لطف تو گردم کان لعل
پیکر چون کاه و رنگ کهربا آورده ام
عافیت کردست بر من دعویی بیگانگی
ای طبیب اعضای با دردآشنا آورده ام
از لب حوض تو آب زندگانی خورده ام
خویش را بر چشمه آب بقا آورده ام
از حوادث های دوران گردد ایمن دانه ام
پیکر سرگشته تر از آسیا آورده ام
در بساطم نیست غیر از زاری و افتادگی
سینه بی سوز و آه نارسا آورده ام
همچو باد صبح این ره را به سر طی کرده ام
ناتوانم پیکر بی دست و پا آورده ام
چون گل از طوف مزارت چون نگردم بهره مند
غنچه خود را به باغ دلگشا آورده ام
کرده بر لوح مزارت کلک صنع آمین رقم
پنجه را واکرده از بهر دعا آورده ام
تکیه گاهی نیست غیر از آستانت بنده را
پهلوی خود را برای متکا آورده ام
از مقام اهل دل راهی به سوی حق بود
در حقیقت رو به درگاه خدا آورده ام
سیدا پیوسته مشکلهای من آسان شد است
روی تا بر خواجه مشکل گشا آورده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
شمعم و پروانه ام با شد دل بی کینه ام
رخنه دیوار فانوس است چاک سینه ام
از سبکروحان به خاطرها نمی آید گران
عکس را از خود نمی سازد جدا آئینه ام
بر گنه کاران نوید مغفرت آب بقاست
روز عید میکشان باشد شب آدینه ام
از دلم سودای زلف او نمی آید برون
حلقه ماراست زنجیر در گنجینه ام
گردش دوران نگردد بر مرادم سیدا
کهنه تقویمم به دست مردم پارینه ام
رخنه دیوار فانوس است چاک سینه ام
از سبکروحان به خاطرها نمی آید گران
عکس را از خود نمی سازد جدا آئینه ام
بر گنه کاران نوید مغفرت آب بقاست
روز عید میکشان باشد شب آدینه ام
از دلم سودای زلف او نمی آید برون
حلقه ماراست زنجیر در گنجینه ام
گردش دوران نگردد بر مرادم سیدا
کهنه تقویمم به دست مردم پارینه ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
بس که خو کردست با کلفت دل غم پیشه ام
سنگ می گردد اگر ریزند می در شیشه ام
برقم و بر خرمن اهل ستم دارم گذر
هر کجا خار مغیلان است باشد بیشه ام
نخل سبزم از کدامین جوی آبم داده اند
سایه من بید مجنون است سنبل ریشه ام
هر کجا آتش علم گردد پر و بال من است
نیست چون مرغ کباب از سوختن اندیشه ام
سیدا با کوهکن از بس که دارم نسبتی
نیست غیر از نام شیرین بر زبان تیشه ام
سنگ می گردد اگر ریزند می در شیشه ام
برقم و بر خرمن اهل ستم دارم گذر
هر کجا خار مغیلان است باشد بیشه ام
نخل سبزم از کدامین جوی آبم داده اند
سایه من بید مجنون است سنبل ریشه ام
هر کجا آتش علم گردد پر و بال من است
نیست چون مرغ کباب از سوختن اندیشه ام
سیدا با کوهکن از بس که دارم نسبتی
نیست غیر از نام شیرین بر زبان تیشه ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تا به سودای تو از خانه به بازار شدیم
هر کجا درد و غمی بود خریدار شدیم
در پی نفس و هوا بیهوده گردی کردیم
این زمان در پی آن یار وفادار شدیم
بلبل ما به دل بیضه تمنای تو داشت
بال پرواز گشادیم و گرفتار شدیم
بر رخ ما در گلزار تماشا بستند
سعی ها ساخته خار سر دیوار شدیم
هر رگ تن ز گرانجانی ما سستی کرد
دل ز اندیشه تهی کرده سبکبار شدیم
پای پر آبله را چشمه چو زمزم کردیم
در ره کعبه دل قافله سالار شدیم
سیدا همچو مه مصر عزیزی رو داد
گر چه در چشم حسودان جهان خوار شدیم
هر کجا درد و غمی بود خریدار شدیم
در پی نفس و هوا بیهوده گردی کردیم
این زمان در پی آن یار وفادار شدیم
بلبل ما به دل بیضه تمنای تو داشت
بال پرواز گشادیم و گرفتار شدیم
بر رخ ما در گلزار تماشا بستند
سعی ها ساخته خار سر دیوار شدیم
هر رگ تن ز گرانجانی ما سستی کرد
دل ز اندیشه تهی کرده سبکبار شدیم
پای پر آبله را چشمه چو زمزم کردیم
در ره کعبه دل قافله سالار شدیم
سیدا همچو مه مصر عزیزی رو داد
گر چه در چشم حسودان جهان خوار شدیم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
همنشین زنبورم خانه پر عسل دارم
تربیت گر نیشم نوش در بغل دارم
گرد شیشه عیشم آسمان نمی گردد
چون فلاخن از دوران سنگ در بغل دارم
همچو واعظ از دنیا می کنم شکایت ها
می روم ز دنبالش علم بی عمل دارم
سر به جیب چون غنچه برده ام در این گلشن
قانعم به خون دل عیش بی بدل دارم
فکر روز آینده کرده ام ز سر بیرون
از ابد نمی ترسم بیم از ازل دارم
بهر رزق در پیری می کنم ترددها
بر چگونه خواهد داد کشت بی محل دارم
همچو آسیا بر من نیست یک دم آرامی
بهر روزیی مردم روز و شب جدل دارم
از بهار پیریها چون خزان نیم غمگین
همچو سرو سرسبزم طالع عمل دارم
بی تردد از گردون می رسد مرا روزی
شکرلله از ایام طبع بی کسل دارم
حرف پوچ نادان را چاره جز خموشی نیست
ساده لوحم و بنگر با فلک جدل دارم
سیدا عصای من با شکست پیوند است
من کجا توانم رفت رهنمای شل دارم
تربیت گر نیشم نوش در بغل دارم
گرد شیشه عیشم آسمان نمی گردد
چون فلاخن از دوران سنگ در بغل دارم
همچو واعظ از دنیا می کنم شکایت ها
می روم ز دنبالش علم بی عمل دارم
سر به جیب چون غنچه برده ام در این گلشن
قانعم به خون دل عیش بی بدل دارم
فکر روز آینده کرده ام ز سر بیرون
از ابد نمی ترسم بیم از ازل دارم
بهر رزق در پیری می کنم ترددها
بر چگونه خواهد داد کشت بی محل دارم
همچو آسیا بر من نیست یک دم آرامی
بهر روزیی مردم روز و شب جدل دارم
از بهار پیریها چون خزان نیم غمگین
همچو سرو سرسبزم طالع عمل دارم
بی تردد از گردون می رسد مرا روزی
شکرلله از ایام طبع بی کسل دارم
حرف پوچ نادان را چاره جز خموشی نیست
ساده لوحم و بنگر با فلک جدل دارم
سیدا عصای من با شکست پیوند است
من کجا توانم رفت رهنمای شل دارم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
ز قتل عاشقان در سینه او غم نمی بینم
به شمع از مردن پروانها ماتم نمی بینم
به گلشن خویش را چو قطره شبنم نمی بینم
کسی را غیر خود هرگز به چشم کم نمی بینم
جهان از عکس رویش خانه آئینه را ماند
به هر جا می روم جز صورت آدم نمی بینم
متاعی دارم و اما ندارد هیچ مقداری
در این بازار سنگ هیچ کس را کسم نمی بینم
چو پرگار از درون خانه پا بیرون نمی مانم
به جستجو قدم را متفق با هم نمی بینم
به دریا ساغر خود می برم لب تشنه می آرم
بجوبار کریمان عمرها شدنم نمی بینم
به بازار طبیبان می روم نومید می گردم
به دل چون لاله داغی دارم و مرهم نمی بینم
ز طوف کعبه مقصود غبارآلود می آیم
به غیر از دیده خود چشمه زمزم نمی بینم
به گوش از هیچ جا آوازه احسان نمی آید
صدا در کاسه فغفور و جام جم نمی بینم
گلستانم ز خشکی گشن تصویر را ماند
که در وی سالها شد قطره شبنم نمی بینم
به مسجد رفته چون مسواک دیدم شیخ را سرکش
بجز محراب پشت هیچ کس را خم نمی بینم
ز روی اهل عالم چشم خود پوشیده می گردم
به عالم مردمی از مردم عالم نمی بینم
نگیرد بار منت صاحب احسان بعد مردن هم
چراغ آرزو بر تربت حاتم نمی بینم
به گلزار جهان ای سیدا عمریست می گردم
به غیر از غنچه خندان دل خرم نمی بینم
به شمع از مردن پروانها ماتم نمی بینم
به گلشن خویش را چو قطره شبنم نمی بینم
کسی را غیر خود هرگز به چشم کم نمی بینم
جهان از عکس رویش خانه آئینه را ماند
به هر جا می روم جز صورت آدم نمی بینم
متاعی دارم و اما ندارد هیچ مقداری
در این بازار سنگ هیچ کس را کسم نمی بینم
چو پرگار از درون خانه پا بیرون نمی مانم
به جستجو قدم را متفق با هم نمی بینم
به دریا ساغر خود می برم لب تشنه می آرم
بجوبار کریمان عمرها شدنم نمی بینم
به بازار طبیبان می روم نومید می گردم
به دل چون لاله داغی دارم و مرهم نمی بینم
ز طوف کعبه مقصود غبارآلود می آیم
به غیر از دیده خود چشمه زمزم نمی بینم
به گوش از هیچ جا آوازه احسان نمی آید
صدا در کاسه فغفور و جام جم نمی بینم
گلستانم ز خشکی گشن تصویر را ماند
که در وی سالها شد قطره شبنم نمی بینم
به مسجد رفته چون مسواک دیدم شیخ را سرکش
بجز محراب پشت هیچ کس را خم نمی بینم
ز روی اهل عالم چشم خود پوشیده می گردم
به عالم مردمی از مردم عالم نمی بینم
نگیرد بار منت صاحب احسان بعد مردن هم
چراغ آرزو بر تربت حاتم نمی بینم
به گلزار جهان ای سیدا عمریست می گردم
به غیر از غنچه خندان دل خرم نمی بینم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
به دام دلبری افتاده ام گمگشته تدبیرم
سراپا وحشتم در کوی او آهوی تصویرم
ضعیفم بر تمنای دل خود بس نمی آیم
هوس دیوانه و باریکتر از موست زنجیرم
عصا از خانه ام ننهاده چون پرگار پا بیرون
نرفته جانب صیدی ز آغوش کمان تیرم
ز دوران عمرها شد تر نگردیده لب خشکم
نداره قطره شیری به پستان مادر پیرم
خس و خاشاک نتواند شدن با برق سد راه
سر خود می خورد هر کس که می گردد عنان گیرم
دهد کلک سخن سنجم تسلی نفس سرکش را
نباشد زین نیستان جز قناعت روزیی شیرم
به عالم نیست چون اهل طمعی یکسان سلوک من
بروی دوستان آئینه ام با خصم شمشیرم
سر خود مانده ام از بی کسی بر کنده زانو
ز چین دامن خود عمرها شد پا به زنجیرم
به صدر سینه دشمن چو پیکانست جای من
خداوندا مکن دنباله رو همچون پر تیرم
ز جوی اهل دولت تر نکرده کلکم انگشتی
از این سرچشمه عمری شد که رم خوردست نخچیرم
منه بر دوشم ای مرهم کف روباه بازی را
به داغ سینه چنگال پلنگم ناخن شیرم
سپهر داری مکن ای چرخ پیش آه مظلومان
مکن اندیشه از پیکان حذر کن از پر تیرم
نه آساید کسی در این بیابان از شکار من
خرابم تشنه ام بدست و پایم آهوی پیرم
به زور دست بازو می خورم ای سیدا روزی
مرا چون کوهکن خون جگر باشد به از شیرم
سراپا وحشتم در کوی او آهوی تصویرم
ضعیفم بر تمنای دل خود بس نمی آیم
هوس دیوانه و باریکتر از موست زنجیرم
عصا از خانه ام ننهاده چون پرگار پا بیرون
نرفته جانب صیدی ز آغوش کمان تیرم
ز دوران عمرها شد تر نگردیده لب خشکم
نداره قطره شیری به پستان مادر پیرم
خس و خاشاک نتواند شدن با برق سد راه
سر خود می خورد هر کس که می گردد عنان گیرم
دهد کلک سخن سنجم تسلی نفس سرکش را
نباشد زین نیستان جز قناعت روزیی شیرم
به عالم نیست چون اهل طمعی یکسان سلوک من
بروی دوستان آئینه ام با خصم شمشیرم
سر خود مانده ام از بی کسی بر کنده زانو
ز چین دامن خود عمرها شد پا به زنجیرم
به صدر سینه دشمن چو پیکانست جای من
خداوندا مکن دنباله رو همچون پر تیرم
ز جوی اهل دولت تر نکرده کلکم انگشتی
از این سرچشمه عمری شد که رم خوردست نخچیرم
منه بر دوشم ای مرهم کف روباه بازی را
به داغ سینه چنگال پلنگم ناخن شیرم
سپهر داری مکن ای چرخ پیش آه مظلومان
مکن اندیشه از پیکان حذر کن از پر تیرم
نه آساید کسی در این بیابان از شکار من
خرابم تشنه ام بدست و پایم آهوی پیرم
به زور دست بازو می خورم ای سیدا روزی
مرا چون کوهکن خون جگر باشد به از شیرم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
روزگاری شد که خون از دیده تر می خوریم
در بهشت افتاده ایم و آب کوثر می خوریم
مغز اندر استخوان داریم و محنت روزیم
سنگها از هر طرف چون بسته بر سر می خوریم
ما کباب سینه بی کینه یار خودیم
باده گلگون تر از خون کبوتر می خوریم
بسته ایم از خلق چشم و کامرانی می کنیم
شسته ایم از بحر دست و آب گوهر می خوریم
ما کجا ای خضر آب چشمه حیوان کجا
رحم بر لب تشنگی های سکندر می خوریم
بهر شیرین بیستون را کوهکن گهواره کرد
ما چو طفلان شیر از پستان مادر می خوریم
می توان پی برد از پیشانی خورشید و ماه
پیش پاهایی که از چرخ ستمگر می خوریم
با زبان دوستی از خلق گیریم انتقام
خوان مردم آشکارا همچو نشتر می خوریم
آب حیوان تا قیامت با خضر پیوند باد
ما شراب زندگی از دست دلبر می خوریم
سیدا چون غنچه سر بر زانوی خود مانده ام
کس چه داند ما غم فردای محشر می خوریم
در بهشت افتاده ایم و آب کوثر می خوریم
مغز اندر استخوان داریم و محنت روزیم
سنگها از هر طرف چون بسته بر سر می خوریم
ما کباب سینه بی کینه یار خودیم
باده گلگون تر از خون کبوتر می خوریم
بسته ایم از خلق چشم و کامرانی می کنیم
شسته ایم از بحر دست و آب گوهر می خوریم
ما کجا ای خضر آب چشمه حیوان کجا
رحم بر لب تشنگی های سکندر می خوریم
بهر شیرین بیستون را کوهکن گهواره کرد
ما چو طفلان شیر از پستان مادر می خوریم
می توان پی برد از پیشانی خورشید و ماه
پیش پاهایی که از چرخ ستمگر می خوریم
با زبان دوستی از خلق گیریم انتقام
خوان مردم آشکارا همچو نشتر می خوریم
آب حیوان تا قیامت با خضر پیوند باد
ما شراب زندگی از دست دلبر می خوریم
سیدا چون غنچه سر بر زانوی خود مانده ام
کس چه داند ما غم فردای محشر می خوریم