عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
در صدف چون قطره افتد گردد او را دل ز سنگ
سفله را دنیا دهد رو می کند منزل ز سنگ
همچو آتش کرده ایم از دست تو منزل ز سنگ
تا به کی با ما تعدی می کنی ای دل ز سنگ
جوی شیر آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی خود می کند صاحب هنر حاصل ز سنگ
آدمی را ز آفت ارض و سما نبود خبر
دانه ذوق آسیا دارد ولی غافل ز سنگ
از فلاخن سر نمی پیچد درخت میوه دار
همچو طفلان کی شود بی پای صاحبدل ز سنگ
خون ناحق هر کجا باشد نهان گل می کند
لاله می روید ز آب خنجر قاتل ز سنگ
ساکنان کعبه از وسواس شیطان فارغند
ایمن از سیل است باشد هر کرا منزل ز سنگ
کرده اند اهل طمع را از ازل روئینه تن
آب می گردد نباشد گر دل سایل ز سنگ
خال او تا موسم خط هر چه باشد می کند
می شود وقت علمداری دل غافل ز سنگ
راز عشق از سینه همچون برق بیرون می رود
سیدا بیهوده آتش می‌کند منزل ز سنگ
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
دارم ز دست داغ دل سامانیان در بغل
دریای خون در آستین گرداب عمان در بغل
عمریست تیرش را به دل از غیر پنهان کرده ام
ترسم که آخر گل کند چون غنچه پیکان در بغل
از فکر روی و زلف او دارد دل من روز و شب
شمع شبستان در نظر جزو گلستان در بغل
او همچو گل دارد نظر بر کیسه پر سیم و زر
ایستاده من در خدمتش چون غنچه سامان در بغل
در جستجویش کرده ام آماده اسباب سفر
از اشک آبم در گلو وز داغ دل نان در بغل
ای از جمالت زلف را چون مار هر سو گنجها
وی از خطت هر مور را ملک سلیمان در بغل
بردند از فکر لبت سر در گریبان غنچه ها
دارند گلها از غمت زخم نمایان در بغل
دل پاره پاره می روم تا درسگاهش سیدا
دارم به یاد زلف او جزو پریشان در بغل
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
پادشاها با تو جان دردمند آورده ام
گوشه چشمی که صید مستمند آورده ام
از شکرزار حلاوت کام من شیرین بکن
طوطی امید خود از بهر قند آورده ام
خون دل می ریزم و از ناله لبریزم چو نی
اشک دامن دامن افغان به بند آورده ام
آتش بی تابیم را از کرم آبی بزن
حالت بی طاقتی همچون سپند آورده ام
آهوی صحبت ز بند دست و پایم جسته است
پیکر پر پیچ و تابی چون کمند آورده ام
تا شود از دامنم کوتاه دست مدعی
خویش را امروز بر جای بلند آورده ام
کلک من بر صفحه بندد نقش های دلپذیر
سیدا تارو به شاه نقشبند آورده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
بر خاک ریخت جام شرابی که داشتم
پرواز کرد مرغ کبابی که داشتم
شوخی نیافتم که کنم صرف عمر خویش
در شیشه بو گرفت گلابی که داشتم
شستم زیار نو خط خود دست آرزو
انداختم در آب کتابی که داشتم
اشکم چو سنگ در گلوی شیشه شد گره
از جوش ماند چشمه آبی که داشتم
چون نبض مستقیم ز پرواز مانده ام
گردید معتدل تب و تابی که داشتم
انداختم ز سینه برون داغ عشق را
کردم وداع خانه خرابی که داشتم
ای سیدا فراغت خاطر نمود روی
آمد به جای بالش خوابی که داشتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
شب چو یاد عارض آن شعله قامت می کنم
خانه را روشن تر از صبح قیامت می کنم
عمر خود را صرف می سازم به شادی همچو گل
تا مرا در شاخ برگی هست عشرت می کنم
بر سر خاری که از پایی به مژگان می کشم
بر سر خود سایه بانی در قیامت می کنم
نیستم گردون که گردم گرد قرص آفتاب
چون مه نو با لب نانی قناعت می کنم
در چنین وقتی که دوران کوس رحلت می زند
ساده لوحی بین که کار خود به فرصت می کنم
جای گرم خود نسازم سرد هر دم چون سپند
عمرها می سوزم و چون شمع طاقت می کنم
خانه آئینه را از عکس پر زر کرده ام
هر که با من روی میارد به دولت می کنم
ناوکش از جان گذر کرد و نگردیدم هلاک
زین الم تا زنده ام خود را ملامت می کنم
تا سبق از حکمت العین دو چشمش خوانده ام
بر سر بیمارها تا رفته صحت می کنم
می زنم از آه دل هر شب به گردون مشتها
آتشی در جان چرخ بی مروت می کنم
تا به چشم اهل ظاهر همچو مژگان جا شوم
خویش را چون کلک مو در بند صورت می کنم
مهربانی ها مرا در چشم او دشمن نمود
بوالهوس می گردم و ترک محبت می کنم
از پی آهونگاهان می دویدم پیش از این
این زمان ایشان اگر آیند وحشت می کنم
شکوه همیشه عاجز ندارد انتقام
دشمنم نامرد اگر باشد مروت می کنم
استخوانم شد سفید و اشک می ریزم به خاک
دانه ام چون آرد شد فکر زراعت می کنم
بازوی دوران مرا گر بعد از این فرصت دهد
می نشینم گوشه یی و ترک صحبت می کنم
کشت امسال من از آب مروت خشک ماند
شکوه از بی لطفی ارباب قسمت می کنم
تلخ باشد بی لبش بر هر چه بگشایم زبان
روزه دارم آرزو خرمای جنت می کنم
هر کجا آن شمع بزم آرا نشیند سیدا
تیغ اگر بر فرقم آید استقامت می کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
روی دلی ز مردم عالی نیافتم
زین درد و داغ کشته و مرهم نیافتم
گشتم تمام روی زمین را چو آفتاب
جای نشان ز منزل حاتم نیافتم
رفتم به اهل جاه که جویم به خود لباس
در بر به غیر جامه ماتم نیافتم
بنشسته اند اهل جهان آه بر جگر
در چشم تنگ ساغرشان نم نیافتم
همچون نفس به سینه هر کس فرو شدم
در پیچ دل ز روز جزا غم نیافتم
از بس که برده اند ز دلها حجاب را
شرم و حیا به دیده شبنم نیافتم
رفتم به طوف کعبه مقصود سیدا
جز چشم خویش چشمه زمزم نیافتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
نفس عمریست می پیچد مرا در سینه می ترسم
عجب ماری شده پیدا در این گنجینه می ترسم
به چشم بس که گردد شکلهای مختلف ظاهر
چو بینم عکس خود در خانه آئینه می ترسم
به شهر از شالپوشان بس که پیدا شد خیانتها
به دوش هر که بینم خرقه پشمینه می ترسم
به حق چشم مخمور خود ای ساقی شرابم ده
سیه مست توام کی از شب آدینه می ترسم
به محشر می دهند ای سیدا اعضا گواهی را
به روز گیرودار از همدم دیرینه می ترسم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
می روم هر سو سراغ دل ز مردم می کنم
طفل شوخی دارم او را هر زمان گم می کنم
خون من می ریزد و می پرسد احوال تو چیست
می زند شمشیر و می گوید ترحم می کنم
ساغر عشرت چو گل آسان نمی آید به دست
عمرها خون می خورم تا یک تبسم می کنم
از سر جرم من آن بدخوی پا کوته نکرد
عمرها شد زیر تیغ او تظلم می کنم
ماه را رخسار او خرگه نشین هاله کرد
آفرین بر خیره چشمی های انجم می کنم
بی زبانی نعمتی بودست من از سادگی
شکوه از خاموشی لبهای گندم می کنم
حرفهای بیجا گفتن از شمشیر تازی برتر است
اره می گردد زبانم تا تکلم می کنم
زلف بی پروای او شبها چو بر یارم رسد
می شوم دیوانه و با خود تکلم می کنم
چون تنور از انتظاری می شود چشمم سیاه
سفره خود تا سفید از نان گندم می کنم
می روم زین پس سوی میخانه همچون سیدا
بالش آسایش از خشت سر خم می کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
صبا آورد دوش از میر عالی نامه‌ای سویم
که از هر جانبی دوران دری بگشاد بر رویم
پی تسلیم جا دارم به سر چون خط پیشانی
که هر حرفش کلیدی شد به قفل چین ابرویم
معطر ساخت چون عنبر سواد او دماغم را
چو گل هر صبحدم وا می کنم او را و می بویم
صفای کاغذش از بس که سازد کار صیقل را
ز عکس پشت او شد صفحه آئینه زانویم
ز لطف او به گردون رفته ام از پله هستی
نه بیند بعد از این سنگ کمی چشم ترازویم
عجب نبود اگر سازد شکر ریزی نی کلکم
که در هند سخن عمریست نعمت پرور اویم
ز خوان هیچ کس از بسکه انگشتی نکردم تر
خط تسلیم داده آسمان بر دست و بازویم
فلک از بزم او ای سیدا تا دورم افگنده
نمی دانم چه می سازم نمی دانم چه می گویم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
اشکیم تازه شور ز زمزم کشیده ایم
زخمیم کهنه دست ز مرهم کشیده ایم
بر هر دری که در طلب آب رفته ایم
چندان نشسته ایم ز خود نم کشیده ایم
بر بوریای خانه خود نقش بسته ایم
پای از بساط مردم عالم کشیده ایم
روشن چراغ خویش ز مهتاب کرده ایم
منت ز شمع پرتو کس کم کشیده ایم
از بی کسی به خانه آئینه رفته ایم
از عکس خویش صورت آدم کشیده ایم
دست طمع ز خوان کریمان بریده ایم
دامن ز خار وادی حاتم کشیده ایم
در باغ روزگار تماشا نکرده ایم
میل حسد بدیده شبنم کشیده ایم
ما کعبه را به آبله پای رفته ایم
ساغر تهی ز چشمه زمزم کشیده ایم
ای سیدا چو غنچه سر خویش عمرهاست
در آستین پیرهن غم کشیده ایم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
یار سرکش را به زور ناله همدم کرده ایم
این کمان را ما به بازوی نفس خم کرده ایم
عشقبازی جان درآرد صورت دیوار را
عکس را در خانه آئینه آدم کرده ایم
لب ز آب کاسه عیش خلایق شسته ایم
بوسه تر از دهان چشمه غم کرده ایم
میهمان ما گریبان چاک می آید برون
بهر خود تا تکیه یی از دوش ماتم کرده ایم
ما به بام قصر هستی چارزانو نشسته ایم
در زمین بی ته خود ریشه محکم کرده ایم
کعبه را از راه دل پیش نظر آورده ایم
آستان خانه خود چاه زمزم کرده ایم
از تماشای چمن پای نظر پیچیده ایم
عمرها از گریه هم چشمی شبنم کرده ایم
داغ ما با خلق چون خورشید روشن گشته است
خویش را در عشق او مشهور عالم کرده ایم
پای چون خورشید و مه بر هیچ در ننهاده ایم
چرخ می داند که ما این کارها کم کرده ایم
سیدا با دود شمع خویش قانع گشته ایم
خاک در چشم چراغ جود حاتم کرده ایم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
از آن روزی که دور افتاد زان زلف دو تا دستم
گره نگشاید از کار کسی مانند پا دستم
ز زیر ناخنم چون گل ز غیرت خون به جوش آید
چو سازد آرزوی رنگ از برگ حنا دستم
مرا دست تهی از آستین بیرون نمی آید
فرو رفتست تا بازو به کام اژدها دستم
چرا کلکم نسازد سبز همچون خضر عالم را
که بر کف همچو سرو از راستی دارد عصا دستم
ز هر انگشت من مانند نی فریاد برخیزد
اگر یک لحظه گردد از گریبانم جدا دستم
به انگشت حیا تا پرده از رویش برافگندم
ز طشت شعله آتش نمی سازد ابا دستم
ز فکر روز حشر ای سیدا بیرون نمی آیم
در این دریای پرشورش نگیرد گر خدا دستم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
بهر سوغای عزیزان جان ز تن بیرون کنم
یوسف خود را از این چه بی رسن بیرون کنم
ماتم طفلان بود چون خنده گل بی بقا
غنچه را پیش از شکفتن از چمن بیرون کنم
از لب خود بوسه یی امیدوارم کرده یی
نیست این حرفی که او را از دهن بیرون کنم
تا نسازم در میان کشتگان خود را شهید
روز محشر کی سر خود از کفن بیرون کنم
آب سازد آتش من زهره پروانه را
شمع را مردانه وار از انجمن بیرون کنم
قامتش در دیده من جلوه گر گردد چو شمع
گر دو سر چون شمعدان از یک بدن بیرون کنم
من نه آن نخلم که همچون شمع مجلس سیدا
اشک را از دیده وقت سوختن بیرون کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
تا به کوی آن نگار سیمبر جا کرده ام
خانه یی از سیم بهر خویش برپا کرده ام
از برای سیم دنیا پا در این ره مانده ام
شهر و صحرا از نسیم اشک دریا کرده ام
تا نریزد آبروی لنگر من بر زمین
از چپ و از راست آغوش نظر واکرده ام
چون سپند روی آتش هست کارم جست و خیز
در عجایب منزلی امروز مأوا کرده ام
همچو تار سیم هر دم می خورم صد پیچ و تاب
سیدا تا دار دنیا را تماشا کرده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
چهره افروخت چو گل بهر تماشا رفتم
جلوه یی کرد که چون سرو من از جا رفتم
از غمش مردم و پا بر سر خاکم ننهاد
گردبادی شدم و دامن صحرا رفتم
عشق را خواستم و دست ز عالم شستم
سوختم خانه خود را و به دریا رفتم
تن لبالب ز هوا در پی یار افتادم
خر پر از بار به دنبال مسیحا رفتم
دست کوتاه دماغ و سر آن زلف بلند
کیسه خالی من دیوانه به سودا رفتم
چاک در پیرهنم چون مه مصر افگندند
اشک حسرت شدم از چشم زلیخا رفتم
سیدا رخت سفر از سر آن کو بستم
در جگر نیشتر و آبله بر پا رفتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
به کویت از سر خود سجده مقبل نمی دانم
به درگاه تو خود را بنده قابل نمی دانم
صف مژگان او زیر و زبر کردست عالم را
به دور نرگس او سحر را باطل نمی دانم
جفاجویی که چون خورشید تیغ او علم نبود
جهان را گر شبیخون آورد قاتل نمی دانم
در و دیوار در فریاد شد از پنبه گوشم
کسی را اینقدر از خویشتن غافل نمی دانم
بپا زنجیر شد یک سوزن بیرشته عیسی را
بلای بدتر از همراه ناقابل نمی دانم
حیات آدمی چون آب دایم رو به ره دارد
که من این کاروان را پای در منزل نمی دانم
گشادی می شود از عشقبازی بسته گیها را
به دستم گر فتد هر عقده یی مشکل نمی دانم
مرا هر چند همچون شمع آن بدخوی می سوزد
تمنای به غیر از سوختن در دل نمی دانم
نباشد سیدا آسایشی در عالم امکان
نظر تا می کنم این دشت را منزل نمی دانم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
از چمن افغان کنان بیرون چو بلبل می روم
بی دماغم در سراغ نکهت گل می روم
در بساطم زاد راهی نیست جز سرگشتگی
گرد بادم در بیابان توکل می روم
می کنند آزادگان اول فلک را پایمال
موج سیل نوبهارم از سر پل می روم
از جنون پیچیده ام دامن به زنجیر کمر
از چمن امروز همچون بوی سنبل می روم
گر گذارم پای خود در کوچه باغ اهل جاه
همچو باد صبح با چندین تغافل می روم
نیست از آشفتگی تاب ملاقات کسی
از نسیمی هر طرف چون زلف کاکل می روم
چون عصا اندیشه یی از کس ندارم سیدا
پیش پیش دشمن خود بی تأمل می روم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
داغ هر جا گل کند پا تکیه دل می کنم
برق هر جا خانه روشن کرد منزل می کنم
مرغ دور از آشیانم از تپیدن مانده ام
خواب آسایش به زیر تیغ قاتل می کنم
مرده خود را به پای شمع امشب دیده ام
خویش را در مشهد پروانه بسمل می کنم
می نهم چون آسیا در دامن اهل طلب
هر چه از سرگشتگی امروز حاصل می کنم
می خورم از عکس خود بر چهره چندین پشت دست
تا به آن آئینه رو خود را مقابل می کنم
بر تن خود جامه فتح از فلک دارم امید
ساده لوحم دست بر دامان سایل می کنم
سیدا گوهر اگر در بحر تکلیفم کند
بوسه ها چون موج از لبهای ساحل می کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
روم از جای با اندک نسیمی گرد را مانم
بنای بیمدارم مهره های نرد را مانم
نشد جز سوختن از کوچه گردی حاصل عمرم
به شهر تیره بختی مشعل شبگرد را مانم
ز رشک رنگ سرخم لعل در کان رنگ گرداند
به چشم کهربا طبعان عقیق زرد را مانم
نمی گردد ز دست ناله شمع کشته ام روشن
ندارم از اجابت بهره آه سرد را مانم
چرا ای گردباد امروز می گردی ز دنبالم
ز خود رم کرده ام مجنون صحراگرد را مانم
ز فرش مخمل اهل کرم پهلو تهی سازم
گریزم از دوای این حکیمان درد را مانم
ندارد سیدا گلزار چون من سرو موزونی
به روی صفحه ایام بیت فرد را مانم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
خبر می گوید از راز درون لبهای خاموشم
زند پهلو به روی حلقه در حلقه گوشم
شدم پیر و نمی آید برون گهواره از یادم
قدم در ملک هستی تا نهادم خانه بر دوشم
قلندر مشربم یا اهل دنیا رو نمی آرم
گهی چون آئینه عریانم و گاهی نمدپوشم
سبک چون بوی گل از جامه خواب ناز برخیزم
بحمدالله که دست تربیت دور است از دوشم
شکفتن رفته است ای سیدا عمریست از یادم
سخن بسیار دارم بر لب و چون غنچه خاموشم