عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
هرچند غم عشقت پوشیده همی دارم
هرکس که مرا بیند داند که غمی دارم
گفتم که فرو گویم با تو طرفی زین غم
زاندیشهٔ غم خون شد هم زهره نمیدارم
با آنکه به هر فرصت صد نکته دراندازم
هم در تو نمیگیرد چه سرد دمی دارم
گویی که چو زر آری کار تو چو زر گردد
حقا که اگر جز جان وجه درمیدارم
از انوری و حالش دانم که نهای بیغم
وز بلعجبی گویی کین غم چه کمی دارم
هرکس که مرا بیند داند که غمی دارم
گفتم که فرو گویم با تو طرفی زین غم
زاندیشهٔ غم خون شد هم زهره نمیدارم
با آنکه به هر فرصت صد نکته دراندازم
هم در تو نمیگیرد چه سرد دمی دارم
گویی که چو زر آری کار تو چو زر گردد
حقا که اگر جز جان وجه درمیدارم
از انوری و حالش دانم که نهای بیغم
وز بلعجبی گویی کین غم چه کمی دارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
یارم تویی به عالم یار دگر ندارم
تا در تنم بود جان دل از تو برندارم
دل برندارم از تو وز دل سخن نگویم
زان دل سخن چه گویم کز وی خبر ندارم
دارم غم تو دایم با جان و دل برابر
زیرا که جز غم تو چیزی دگر ندارم
هر ساعتی فریبم دل را به عشوهٔ تو
گویی که عشوهٔ تو یک یک ز بر ندارم
گفتی که صبر بگزین تا کام دل بیابی
صبر از چنان جمالی نشگفت اگر ندارم
صبرم چگونه باشد از عشق ماهرویی
کاندر زمانه کس را زو دوستر ندارم
تا در تنم بود جان دل از تو برندارم
دل برندارم از تو وز دل سخن نگویم
زان دل سخن چه گویم کز وی خبر ندارم
دارم غم تو دایم با جان و دل برابر
زیرا که جز غم تو چیزی دگر ندارم
هر ساعتی فریبم دل را به عشوهٔ تو
گویی که عشوهٔ تو یک یک ز بر ندارم
گفتی که صبر بگزین تا کام دل بیابی
صبر از چنان جمالی نشگفت اگر ندارم
صبرم چگونه باشد از عشق ماهرویی
کاندر زمانه کس را زو دوستر ندارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
اگر نقش رخت بر جان ندارم
به زلف کافرت ایمان ندارم
ز تو یک درد را درمان مبادم
اگر صد درد بیدرمان ندارم
ز عشقت رازها دارم ولیکن
ز بیصبری یکی پنهان ندارم
صبوری را مگر معذور داری
دلی میباید و من آن ندارم
مرا گویی ز پیوندم چه داری
چه دارم جز غم هجران ندارم
گر از تو بوسهای خواهم به جانی
تو گویی بوسهٔ ارزان ندارم
لبت دندانم از جا برکشیدست
چو گویی با لبت دندان ندارم
به زلف کافرت ایمان ندارم
ز تو یک درد را درمان مبادم
اگر صد درد بیدرمان ندارم
ز عشقت رازها دارم ولیکن
ز بیصبری یکی پنهان ندارم
صبوری را مگر معذور داری
دلی میباید و من آن ندارم
مرا گویی ز پیوندم چه داری
چه دارم جز غم هجران ندارم
گر از تو بوسهای خواهم به جانی
تو گویی بوسهٔ ارزان ندارم
لبت دندانم از جا برکشیدست
چو گویی با لبت دندان ندارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
نگارا جز تو دلداری ندارم
بجز تو در جهان یاری ندارم
بجز بازار وسواس تو در دل
به جان تو که بازاری ندارم
اگرچه خاطرم آزردهٔ تست
ز تو در خاطر آزاری ندارم
ز کردار تو چون نازارم ای دوست
که در حق تو کرداری ندارم
ترا باری به هر غم غمخوری هست
غم من خور که غمخواری ندارم
بسان انوری در گلستانم
چه بدبختم که خود خاری ندارم
بجز تو در جهان یاری ندارم
بجز بازار وسواس تو در دل
به جان تو که بازاری ندارم
اگرچه خاطرم آزردهٔ تست
ز تو در خاطر آزاری ندارم
ز کردار تو چون نازارم ای دوست
که در حق تو کرداری ندارم
ترا باری به هر غم غمخوری هست
غم من خور که غمخواری ندارم
بسان انوری در گلستانم
چه بدبختم که خود خاری ندارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
بیا تا ببینی که من بر چه کارم
نیایی میا برگ این هم ندارم
به جانی که بیتو مرا میبرآید
چه باید جهانی به هم برنیارم
دلی دارم آنجا نه بی پای مردم
غمی دارم آنجا نه بیدستیارم
مرا گویی از عشق من بر چه کاری
اگر کار این است بر هیچ کارم
منم گاه و بیگاه در دخل و خرجی
غمی میستانم دمی میسپارم
غمت با دلم گفت کز عشق چونی
نفس برنیاورد یعنی که زارم
چه گویی غم تو بدان سر درآرد
که در سایهٔ دولتش سر برآرم
فراقا به روز خودت هم ببینم
اگر هیچ باقی است بر روزگارم
نیایی میا برگ این هم ندارم
به جانی که بیتو مرا میبرآید
چه باید جهانی به هم برنیارم
دلی دارم آنجا نه بی پای مردم
غمی دارم آنجا نه بیدستیارم
مرا گویی از عشق من بر چه کاری
اگر کار این است بر هیچ کارم
منم گاه و بیگاه در دخل و خرجی
غمی میستانم دمی میسپارم
غمت با دلم گفت کز عشق چونی
نفس برنیاورد یعنی که زارم
چه گویی غم تو بدان سر درآرد
که در سایهٔ دولتش سر برآرم
فراقا به روز خودت هم ببینم
اگر هیچ باقی است بر روزگارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
کارم به جان رسید و به جانان نمیرسم
دردم ز حد گذشت و به درمان نمیرسم
ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من
در کار او به کفر و به ایمان نمیرسم
راهیست بیکرانه غم عشقش و مرا
چون پای صبر نیست به پایان نمیرسم
یاریست بس عزیز به ما زان نمیرسد
صیدیست بس شگرف بدو زان نمیرسم
گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی
حرمت بهانهایست ز حرمان نمیرسم
سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد
معذورم ار به خدمت سلطان نمیرسم
دردم ز حد گذشت و به درمان نمیرسم
ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من
در کار او به کفر و به ایمان نمیرسم
راهیست بیکرانه غم عشقش و مرا
چون پای صبر نیست به پایان نمیرسم
یاریست بس عزیز به ما زان نمیرسد
صیدیست بس شگرف بدو زان نمیرسم
گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی
حرمت بهانهایست ز حرمان نمیرسم
سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد
معذورم ار به خدمت سلطان نمیرسم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
دل رفت و این بتر بر دلبر نمیرسم
کان میکنم ولیک به گوهر نمیرسم
درویش حال کرد غم عشق او مرا
زان در وصال یا رتوانگر نمیرسم
باغ وصال را به همه حالها درست
گمره شدم ز هجر بدان در نمیرسم
دارد وصال یار یکی پایهٔ بلند
آری مرا چه جرم بود بر نمیرسم
هجران یار هست مرا گر وصال نیست
با او بساختم چو به دیگر نمیرسم
کان میکنم ولیک به گوهر نمیرسم
درویش حال کرد غم عشق او مرا
زان در وصال یا رتوانگر نمیرسم
باغ وصال را به همه حالها درست
گمره شدم ز هجر بدان در نمیرسم
دارد وصال یار یکی پایهٔ بلند
آری مرا چه جرم بود بر نمیرسم
هجران یار هست مرا گر وصال نیست
با او بساختم چو به دیگر نمیرسم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
پای بر جای نیست همنفسم
چه کنم اوست دستگیر و کسم
در پی گرد کاروان غمش
از رسیلان نالهٔ جرسم
بر سر کوی او شبی گذرم
که حمایت کند سگ و عسسم
محرم پستهٔ لبت نشدم
تا نگفتم طفیلی و مگسم
گفتمش دل وصال میطلبد
راستی من هم اندرین هوسم
گفت با دل بگو که حالی نیست
ماحضر جز به هجر دست رسم
دل مرا گفت هم به از هیچت
رایگان هجر یافتم نه بسم
گویدم انوری در این پیوند
پای در پیش و پای بازپسم
گویم اینک از اینت میگویم
پای بر جای نیست همنفسم
چه کنم اوست دستگیر و کسم
در پی گرد کاروان غمش
از رسیلان نالهٔ جرسم
بر سر کوی او شبی گذرم
که حمایت کند سگ و عسسم
محرم پستهٔ لبت نشدم
تا نگفتم طفیلی و مگسم
گفتمش دل وصال میطلبد
راستی من هم اندرین هوسم
گفت با دل بگو که حالی نیست
ماحضر جز به هجر دست رسم
دل مرا گفت هم به از هیچت
رایگان هجر یافتم نه بسم
گویدم انوری در این پیوند
پای در پیش و پای بازپسم
گویم اینک از اینت میگویم
پای بر جای نیست همنفسم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
کار جهان نگر که جفای که میکشم
دل را به پیش عهد وفای که میکشم
این نعرههای گرم ز عشق که میزنم
این آههای سرد برای که میکشم
بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند
چون دوست نیست بهر رضای که میکشم
دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد
آخر نگویدم که هوای که میکشم
ای روزگار عافیت آخر کجا شدی
باری بیا ببین که برای که میکشم
شهریست انوری و شب و روز این غزل
کار جهان نگر که جفای که میکشم
دل را به پیش عهد وفای که میکشم
این نعرههای گرم ز عشق که میزنم
این آههای سرد برای که میکشم
بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند
چون دوست نیست بهر رضای که میکشم
دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد
آخر نگویدم که هوای که میکشم
ای روزگار عافیت آخر کجا شدی
باری بیا ببین که برای که میکشم
شهریست انوری و شب و روز این غزل
کار جهان نگر که جفای که میکشم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
نو به نو هر روز باری میکشم
بار نبود چون ز یاری میکشم
ناشکفته زو گلی هرگز مرا
هر زمان زو رنج خاری میکشم
گر بلایش میکشم عیبم مکن
کین بلا آخر به کاری میکشم
زحمت سرمای سرد از ماه دی
بر امید نوبهاری میکشم
عشق هر دم در میانم میکشد
گرچه خود را بر کناری میکشم
کار من روزی شود همچون نگار
کاین غم از بهر نگاری میکشم
فخر وقت خویشتن دانم همی
اینکه از خصمانش عاری میکشم
بار او نتوان کشید از هجر و وصل
پس مرا این بس که باری میکشم
تو مرا گویی کشیدی درد و غم
من چه میگویم که آری میکشم
بار نبود چون ز یاری میکشم
ناشکفته زو گلی هرگز مرا
هر زمان زو رنج خاری میکشم
گر بلایش میکشم عیبم مکن
کین بلا آخر به کاری میکشم
زحمت سرمای سرد از ماه دی
بر امید نوبهاری میکشم
عشق هر دم در میانم میکشد
گرچه خود را بر کناری میکشم
کار من روزی شود همچون نگار
کاین غم از بهر نگاری میکشم
فخر وقت خویشتن دانم همی
اینکه از خصمانش عاری میکشم
بار او نتوان کشید از هجر و وصل
پس مرا این بس که باری میکشم
تو مرا گویی کشیدی درد و غم
من چه میگویم که آری میکشم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
ای آرزوی جانم در آرزوی آنم
کز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانم
دانی چگونه باشم در محنتی چنینم
زان پس که دیده باشی در دولتی چنانم
با دل به درد گفتم کاخر مرا نگویی
کان خوشدلی کجا شد دل گفت میندانم
آری گرت بیابم روزی به کام یابم
ورنه چنانکه باشد زین روز درنمانم
گهگه به آب دیده خرسند کردمی دل
کار آنچنان شد اکنون آن هم نمیتوانم
من این همه ندانم دانم که میبرآید
جانم ز آرزویت، ای آرزوی جانم
کز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانم
دانی چگونه باشم در محنتی چنینم
زان پس که دیده باشی در دولتی چنانم
با دل به درد گفتم کاخر مرا نگویی
کان خوشدلی کجا شد دل گفت میندانم
آری گرت بیابم روزی به کام یابم
ورنه چنانکه باشد زین روز درنمانم
گهگه به آب دیده خرسند کردمی دل
کار آنچنان شد اکنون آن هم نمیتوانم
من این همه ندانم دانم که میبرآید
جانم ز آرزویت، ای آرزوی جانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
ای دوستتر از جانم زین بیش مرنجانم
مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم
جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد
جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم
من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی
با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم
با دلشدهٔ مسکین چندین چه کنی خواری
ای کافر سنگیندل آخر نه مسلمانم
بشکست غمت پشتم با این همه عزم آنست
تا جان بودم در تن روی از تو نگردانم
مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم
جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد
جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم
من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی
با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم
با دلشدهٔ مسکین چندین چه کنی خواری
ای کافر سنگیندل آخر نه مسلمانم
بشکست غمت پشتم با این همه عزم آنست
تا جان بودم در تن روی از تو نگردانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
جانا ز غم عشق تو امروز چنانم
کاندر خم زلف تو توان کرد نهانم
بر چهره عیان گشت به یکبار ضمیرم
وز دیده نهان کرد به یکبار نشانم
زین بیش ممان در غم خویشم که از این پس
دانی که اگر بیتو بمانم بنمانم
از دست فراقت اگرم دست نگیری
زودا که فراق تو برد دست به جانم
هرچند که اندیشه کنم تا غرض تو
از کشتن من چیست همی هیچ ندانم
کاندر خم زلف تو توان کرد نهانم
بر چهره عیان گشت به یکبار ضمیرم
وز دیده نهان کرد به یکبار نشانم
زین بیش ممان در غم خویشم که از این پس
دانی که اگر بیتو بمانم بنمانم
از دست فراقت اگرم دست نگیری
زودا که فراق تو برد دست به جانم
هرچند که اندیشه کنم تا غرض تو
از کشتن من چیست همی هیچ ندانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
تو دانی که من جز تو کس را ندانم
تویی یار پیدا و یار نهانم
مرا جای صبر است و دانم که دانی
ترا جای شکرست و دانی که دانم
برانی که خونم به خواری بریزی
برای رضای تو من بر همانم
مرا گویی که از من به جز غم نبینی
همین است اگر راست خواهی گمانم
گر از وصل تو شاد گردم و گرنه
به هرسان که باشد ز غم درنمانم
میان من و تو هم اندر هم آمد
چو درجست و جوی تو جان بر میانم
عجب نیست کز انوری بر کرانی
مرا بین که اویم و زو بر کرانم
تویی یار پیدا و یار نهانم
مرا جای صبر است و دانم که دانی
ترا جای شکرست و دانی که دانم
برانی که خونم به خواری بریزی
برای رضای تو من بر همانم
مرا گویی که از من به جز غم نبینی
همین است اگر راست خواهی گمانم
گر از وصل تو شاد گردم و گرنه
به هرسان که باشد ز غم درنمانم
میان من و تو هم اندر هم آمد
چو درجست و جوی تو جان بر میانم
عجب نیست کز انوری بر کرانی
مرا بین که اویم و زو بر کرانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
ره فراکار خود نمیدانم
غم من نیستت به غم زانم
عاشقم بر تو و همی دانی
فارغی از من و همی دانم
نکنی جز جفا که نشکیبی
نکنم جز وفا که نتوانم
کافری میکنی در این معنی
کافرم گر کنون مسلمانم
گفتیم تا به بوسه فرمانست
گفتمت تا به جان به فرمانم
گرچه برخاستی تو از سر این
من همه عمر بر سر آنم
کی به جان برکشم ز تو دندان
چون ز جان خوشتری به دندانم
مهر مهر تو بر نگین دلست
تاج عهد تو بر سر جانم
با چنین ملک در ولایت عشق
انوری نیستم سلیمانم
غم من نیستت به غم زانم
عاشقم بر تو و همی دانی
فارغی از من و همی دانم
نکنی جز جفا که نشکیبی
نکنم جز وفا که نتوانم
کافری میکنی در این معنی
کافرم گر کنون مسلمانم
گفتیم تا به بوسه فرمانست
گفتمت تا به جان به فرمانم
گرچه برخاستی تو از سر این
من همه عمر بر سر آنم
کی به جان برکشم ز تو دندان
چون ز جان خوشتری به دندانم
مهر مهر تو بر نگین دلست
تاج عهد تو بر سر جانم
با چنین ملک در ولایت عشق
انوری نیستم سلیمانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
ترا من دوست میدارم ندانم چیست درمانم
نه روی هجر میبینم نه راه وصل میدانم
نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم
نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی
مکن تکلیف ناواجب که بیدل صبر نتوانم
اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان
که بیوصل تو اندر دل وبال دل بود جانم
نه روی هجر میبینم نه راه وصل میدانم
نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم
نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی
مکن تکلیف ناواجب که بیدل صبر نتوانم
اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان
که بیوصل تو اندر دل وبال دل بود جانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
از عشقت ای شیرین صنم گرچه بر سر برمیزنم
نه یار دیگر میکنم نه رای دیگر میزنم
تو شاه خوبانی و من تا روز بر رخسار خود
هر شب به دارالضرب غم بر نام تو زر میزنم
تا شد دلم آویخته در حلقهٔ زلفین تو
سر از هوای دلبران چون حلقه بر در میزنم
دل برد و دامن درکشید تا پایبند وصل تو
هرشب دو دست از هجر غم تا روز بر سر میزنم
نه یار دیگر میکنم نه رای دیگر میزنم
تو شاه خوبانی و من تا روز بر رخسار خود
هر شب به دارالضرب غم بر نام تو زر میزنم
تا شد دلم آویخته در حلقهٔ زلفین تو
سر از هوای دلبران چون حلقه بر در میزنم
دل برد و دامن درکشید تا پایبند وصل تو
هرشب دو دست از هجر غم تا روز بر سر میزنم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانم
زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم
ز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شد
بگویم شمهای با تو ترا معلوم گردانم
به دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با من
گواه آری روا باشد حریف آب دندانم
مرا گویی چه داری تو که پیش من کشی آنرا
چه دارم هرچه دارم من نشاید آن ترا دانم
یکی دریای خون دانم که آنرا دیده میگویم
یکی وادی غم دانم که آنرا دل همی خوانم
زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم
ز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شد
بگویم شمهای با تو ترا معلوم گردانم
به دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با من
گواه آری روا باشد حریف آب دندانم
مرا گویی چه داری تو که پیش من کشی آنرا
چه دارم هرچه دارم من نشاید آن ترا دانم
یکی دریای خون دانم که آنرا دیده میگویم
یکی وادی غم دانم که آنرا دل همی خوانم