عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
به چمن روی نهی سرو و سمن میسوزند
برفروزی، همه اطفال چمن میسوزند
چه شوی گرم زبان بازی سوسن در باغ
بیزبانان جوانان چمن میسوزند
برمیفروز به قتل دگران چهره به ناز
که شهیدان تو در خاک کفن میسوزند
از دیار تو کسی را نرود پای برون
این غریبان همه در یاد وطن میسوزند
لقمة سفرة رو گرمی او نتوان خورد
عبث این گرسنگان دست و دهن میسوزند
شد به تاب از من و در بزم به کس حرف نزد
اهل مجلس همه در آتش من میسوزند
این چه گرمی است به گفتار تو امشب فیّاض!
که معانی همه در باب سخن میسوزند
برفروزی، همه اطفال چمن میسوزند
چه شوی گرم زبان بازی سوسن در باغ
بیزبانان جوانان چمن میسوزند
برمیفروز به قتل دگران چهره به ناز
که شهیدان تو در خاک کفن میسوزند
از دیار تو کسی را نرود پای برون
این غریبان همه در یاد وطن میسوزند
لقمة سفرة رو گرمی او نتوان خورد
عبث این گرسنگان دست و دهن میسوزند
شد به تاب از من و در بزم به کس حرف نزد
اهل مجلس همه در آتش من میسوزند
این چه گرمی است به گفتار تو امشب فیّاض!
که معانی همه در باب سخن میسوزند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
عاشق چوبی مضایقه جان را فدا کند
خنجر زبان گشاید و صد مرحبا کند
پیشت هجوم گریه امان اینقدر نداد
مرغ نگاه را که پر و بال وا کند
هر کس که زخم کاری ما را نظاره کرد
تا حشر دست و بازوی او را دعا کند
از انفعال روز قیامت چهها کشیم
گر عشق خون ناحق ما را بها کند
از وعدهٔ وصال تو خود را شهید کرد
فیّاض اگر رخ تو ببیند چهها کند!
خنجر زبان گشاید و صد مرحبا کند
پیشت هجوم گریه امان اینقدر نداد
مرغ نگاه را که پر و بال وا کند
هر کس که زخم کاری ما را نظاره کرد
تا حشر دست و بازوی او را دعا کند
از انفعال روز قیامت چهها کشیم
گر عشق خون ناحق ما را بها کند
از وعدهٔ وصال تو خود را شهید کرد
فیّاض اگر رخ تو ببیند چهها کند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
گریة خونین نداند هر که چشمی تر کمند
بایدت خون خورد تا اشک تو رنگی بر کند
کی نهد لب بر لب ما از غرور حسن و ناز
آنکه بهر بوسهای خون در دل ساغر کند
کوثرم خونابه شد بیاو ولی در کام من
قطرة خونابه را یاد لبش کوثر کند
طفل شوخ من کش از لب شیرة جان میچکد
فرصتش بادا که نی در ناخن شکر کند
وادی دل پر خطرناک است کو فیّاض کو
نقش پای شیر دل مردی که این ره سر کند
بایدت خون خورد تا اشک تو رنگی بر کند
کی نهد لب بر لب ما از غرور حسن و ناز
آنکه بهر بوسهای خون در دل ساغر کند
کوثرم خونابه شد بیاو ولی در کام من
قطرة خونابه را یاد لبش کوثر کند
طفل شوخ من کش از لب شیرة جان میچکد
فرصتش بادا که نی در ناخن شکر کند
وادی دل پر خطرناک است کو فیّاض کو
نقش پای شیر دل مردی که این ره سر کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
مطربی کو که نوای غم او ساز کند
تا ز دل شادی نا آمده پرواز کند
عیش ناساز بود زنگ درون میخواهم
صیقل موج غم این آینه پرداز کند
راست تا کنگرة عرش نگیرد آرام
ناله را چون نفس خسته سبکتاز کند
یک دم ار سایه کنی بر سر ما جا دارد
که به خورشید فلک سایة ما ناز کند
عندلیبان نفس سوخته را در گلزار
هر سحر نالة بیدار من آواز کند
حسرت تنگدلان منّت قاصد نکشد
نامه خود بال گشادست که پرواز کند
جرأت عشق گرت بال دماند فیّاض
آشیان مرغ تو در چنگل شهباز کند
تا ز دل شادی نا آمده پرواز کند
عیش ناساز بود زنگ درون میخواهم
صیقل موج غم این آینه پرداز کند
راست تا کنگرة عرش نگیرد آرام
ناله را چون نفس خسته سبکتاز کند
یک دم ار سایه کنی بر سر ما جا دارد
که به خورشید فلک سایة ما ناز کند
عندلیبان نفس سوخته را در گلزار
هر سحر نالة بیدار من آواز کند
حسرت تنگدلان منّت قاصد نکشد
نامه خود بال گشادست که پرواز کند
جرأت عشق گرت بال دماند فیّاض
آشیان مرغ تو در چنگل شهباز کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
دل مست خواب غفلت و، کس نیست بیدارش کند
نیشی سیه مارِ اجل ترسم که در کارش کند
راهی است ناهموار و من با پای چوبی گام زن
سیل سرشک کوهکن خواهم که هموارش کند
فرهاد مسکین را به جان باری است کوه بیکران
هم تیشه زین بار گران شاید سبکبارش کند
ای سینه تا کی روز و شب سوزی نفس در تاب و تب
این دل که او دارد عجب کاین نالهها کارش کند
قاصد پیامی زان دهن هرگز نیارد سوی من
از بس که آن شیرین دهن مدهوش گفتارش کند
چشم تو در خوابست خوش از ناز و ترسم گِرد رخ
آواز پای مور خط از خواب بیدارش کند
فیّاض اگر گیرد ز کس درسی به غیر از درس عشق
ناخوانده از یادش رود هر چند تکرارش کند
نیشی سیه مارِ اجل ترسم که در کارش کند
راهی است ناهموار و من با پای چوبی گام زن
سیل سرشک کوهکن خواهم که هموارش کند
فرهاد مسکین را به جان باری است کوه بیکران
هم تیشه زین بار گران شاید سبکبارش کند
ای سینه تا کی روز و شب سوزی نفس در تاب و تب
این دل که او دارد عجب کاین نالهها کارش کند
قاصد پیامی زان دهن هرگز نیارد سوی من
از بس که آن شیرین دهن مدهوش گفتارش کند
چشم تو در خوابست خوش از ناز و ترسم گِرد رخ
آواز پای مور خط از خواب بیدارش کند
فیّاض اگر گیرد ز کس درسی به غیر از درس عشق
ناخوانده از یادش رود هر چند تکرارش کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
سهل است اگر رقیب به خود مایلش کند
مهرست کینه نیست که جا در دلش کند
ساغر به جرم اینکه لبی بر لبش نهاد
شیشه به سرزنش همه خون در دلش کند
آتش زند به بال و پر از شعلههای شوق
پروانهای که آرزوی محفلش کند
حسرت ببین که خنجر بیداد او همان
بعد از هلاک خون به دل بسملش کند
فیّاض در فریب تو چشمان جادوش
سحری نکردهاند که کس باطلش کند
مهرست کینه نیست که جا در دلش کند
ساغر به جرم اینکه لبی بر لبش نهاد
شیشه به سرزنش همه خون در دلش کند
آتش زند به بال و پر از شعلههای شوق
پروانهای که آرزوی محفلش کند
حسرت ببین که خنجر بیداد او همان
بعد از هلاک خون به دل بسملش کند
فیّاض در فریب تو چشمان جادوش
سحری نکردهاند که کس باطلش کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
عقل گو کمتر نظر بر حسن تدبیرم کند
من از آن ویرانترم کاندیشه تعمیرم کند
من که از موج نفس بال و پری دارم به دام
شرم بادم گر فریب دیو تسخیرم کند
من که عمری تشنة لب تشنه مردان بودهام
خضر میخواهد به آب زندگی سیرم کند
من که چون خواب اجل هرگز نمیآیم بخویش
شور رستاخیز میباید که تعبیرم کند
معنی پیچیدة در مصرع خاموشیم
بیزبانی همچو من باید که تقریرم کند
یک سر تیر از سر مژگان او دوری کنم
آن قدر انداز شاید بوتة تیرم کند
سر به صحرا داد سودای سر زلفش مرا
میکنم دیوانگی چندان که زنجیرم کند
خندة شیرین آن لب طعم دشنامم نداد
من به این طالع، شکر هم آب در شیرم کند
باز میباید که چون پروانه گردد گرد یار
من که از آتش چنین دورم چه تأثیرم کند؟
عشق نه در وصل کامم میدهد نه در فراق
من که درد بیدوا دارم چه تدبیرم کند!
تازه از دام فریبی جستهام فیّاضوار
کو سر زنجیر در دستی که نخجیرم کند
من از آن ویرانترم کاندیشه تعمیرم کند
من که از موج نفس بال و پری دارم به دام
شرم بادم گر فریب دیو تسخیرم کند
من که عمری تشنة لب تشنه مردان بودهام
خضر میخواهد به آب زندگی سیرم کند
من که چون خواب اجل هرگز نمیآیم بخویش
شور رستاخیز میباید که تعبیرم کند
معنی پیچیدة در مصرع خاموشیم
بیزبانی همچو من باید که تقریرم کند
یک سر تیر از سر مژگان او دوری کنم
آن قدر انداز شاید بوتة تیرم کند
سر به صحرا داد سودای سر زلفش مرا
میکنم دیوانگی چندان که زنجیرم کند
خندة شیرین آن لب طعم دشنامم نداد
من به این طالع، شکر هم آب در شیرم کند
باز میباید که چون پروانه گردد گرد یار
من که از آتش چنین دورم چه تأثیرم کند؟
عشق نه در وصل کامم میدهد نه در فراق
من که درد بیدوا دارم چه تدبیرم کند!
تازه از دام فریبی جستهام فیّاضوار
کو سر زنجیر در دستی که نخجیرم کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
خم خانه جای صحبت اشراقیانه است
گو جامها به خون فلاطون وضو کنند
هان پر کن از سبوی می ناب کاسهای
زان پیشتر که کاسة سر را سبو کنند
خونم ز دیده باز ناستد مگر دمی
کاین زخم را به رشتة حسرت رفو کنند
از بیغمان کدورت خامی نمیرود
خود را به خون شعله اگر شستوشو کنند
تا پشت و روی کار مشخص کنند، کاش
روی ترا و آینه را روبرو کنند
بدخویی از طبیعت گردون نمیرود
تا آنکه اهل درد به این شیوه خو کنند
فیّاض وصل دوست به جان خواستی خموش
عشّاق این معامله کم آرزو کنند
گو جامها به خون فلاطون وضو کنند
هان پر کن از سبوی می ناب کاسهای
زان پیشتر که کاسة سر را سبو کنند
خونم ز دیده باز ناستد مگر دمی
کاین زخم را به رشتة حسرت رفو کنند
از بیغمان کدورت خامی نمیرود
خود را به خون شعله اگر شستوشو کنند
تا پشت و روی کار مشخص کنند، کاش
روی ترا و آینه را روبرو کنند
بدخویی از طبیعت گردون نمیرود
تا آنکه اهل درد به این شیوه خو کنند
فیّاض وصل دوست به جان خواستی خموش
عشّاق این معامله کم آرزو کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
آنان که در ادای سخن کوتهی کنند
تشبیه قامت تو به سرو سهی کنند
دردی کشان بزم تو از بهر احتیاط
گر مستییی کنند به صد آگهی کنند
چون سر کنیم درد دلی، گریه سر کنیم
پر میشود پیاله چو مینا تهی کنند
دود از نهاد گنبد گردون برآوریم
گر آه و ناله یک دو نفس همرهی کنند
جز خالهای کنج لبش کس ندیده است
هندو وشان که دعوی روحاللّهی کنند
حکم ترا سر از خط فرمان نمیکشند
آنان که مهر بر خط فرماندهی کنند
دانی که این به نامْ گدایانِ ملک فقر
در عرصة وجود چه شاهنشهی کنند؟
بزم ترا ز مجلس تصویر فرق نیست
از بس نظارگان تو قالب تهی کنند
از دل وظیفة نمک خنده وامگیر
این داغها مباد که رو در بهی کنند
آسان شود مشاهدة جلوههای راز
گر توتیا ز سرمة بسماللّهی کنند
فیّاض داغ مبتدیانم که زود زود
خود را ز جهل در همه فن منتهی کنند
تشبیه قامت تو به سرو سهی کنند
دردی کشان بزم تو از بهر احتیاط
گر مستییی کنند به صد آگهی کنند
چون سر کنیم درد دلی، گریه سر کنیم
پر میشود پیاله چو مینا تهی کنند
دود از نهاد گنبد گردون برآوریم
گر آه و ناله یک دو نفس همرهی کنند
جز خالهای کنج لبش کس ندیده است
هندو وشان که دعوی روحاللّهی کنند
حکم ترا سر از خط فرمان نمیکشند
آنان که مهر بر خط فرماندهی کنند
دانی که این به نامْ گدایانِ ملک فقر
در عرصة وجود چه شاهنشهی کنند؟
بزم ترا ز مجلس تصویر فرق نیست
از بس نظارگان تو قالب تهی کنند
از دل وظیفة نمک خنده وامگیر
این داغها مباد که رو در بهی کنند
آسان شود مشاهدة جلوههای راز
گر توتیا ز سرمة بسماللّهی کنند
فیّاض داغ مبتدیانم که زود زود
خود را ز جهل در همه فن منتهی کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
ناز تو رخنه در جگر شیر میکند
آیینه را نگاه تو شمشیر میکند
عکس تو زنگ از دل آیینه میبرد
ویرانه را خیال تو تعمیر میکند
بیم خجالت تو به بزم آه سرد را
در سینه همچو گریه گلوگیر میکند
اقبال غمزة تو به تأیید هر نگاه
ملک دلی برای تو تسخیر میکند
فیّاض وصل او به قیامت فتاد حیف
این وعده آرزوی مرا پیر میکند
آیینه را نگاه تو شمشیر میکند
عکس تو زنگ از دل آیینه میبرد
ویرانه را خیال تو تعمیر میکند
بیم خجالت تو به بزم آه سرد را
در سینه همچو گریه گلوگیر میکند
اقبال غمزة تو به تأیید هر نگاه
ملک دلی برای تو تسخیر میکند
فیّاض وصل او به قیامت فتاد حیف
این وعده آرزوی مرا پیر میکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
مه را غم هلال تو رنجور میکند
خورشید بر رخت نظر از دور میکند
چشمش نظر ز صفحة آیینه بر نداشت
خورشید من مطالعة نور میکند
لعل تو از تبسّم کوثر سرشت خویش
خون در دل حدیث لب حور میکند
پرویز را معامله با زر نرفت پیش
فرهادِ هرزه گرد چه با زور میکند
فیّاض موسم گل داغ جنون تست
آمد بهار و مرغ چمن شور میکند
خورشید بر رخت نظر از دور میکند
چشمش نظر ز صفحة آیینه بر نداشت
خورشید من مطالعة نور میکند
لعل تو از تبسّم کوثر سرشت خویش
خون در دل حدیث لب حور میکند
پرویز را معامله با زر نرفت پیش
فرهادِ هرزه گرد چه با زور میکند
فیّاض موسم گل داغ جنون تست
آمد بهار و مرغ چمن شور میکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
شوق چون در عرض حالم خامه را سر میکند
نامه در کف جلوة بال کبوتر میکند
گردبادم جلوه دارد بر لب، از بس نالهام
از غبار خاطر امشب خاک بر سر میکند
نالة من شعله را در خاک میپیچد نفس
قطرة اشکم سَبَل در چشم اخگر میکند
گر بدین گرمی تراود سیل اشکم از جگر
ماهیان موج دریا را سمندر میکند
حسرت وصل توام در دل به گلزار بهشت
حور را در دیدن اوّل مکدّر میکند
شوق اگر در جلوه آید ضعف دامنگیر نیست
عشق در پروازِ بلبل ناله را پر میکند
ای فلک افتادگان را پر به چشم کم مبین
خاطر آیینه را آهی مکدّر میکند
در بیابان محبّت هر کجا ره گم شود
اشک رهرو پیش پیش افتاده ره سر میکند
آسمان از نالهام فیّاض نقصانی ندید
دود عودم سرمهای در چشم مجمر میکند
نامه در کف جلوة بال کبوتر میکند
گردبادم جلوه دارد بر لب، از بس نالهام
از غبار خاطر امشب خاک بر سر میکند
نالة من شعله را در خاک میپیچد نفس
قطرة اشکم سَبَل در چشم اخگر میکند
گر بدین گرمی تراود سیل اشکم از جگر
ماهیان موج دریا را سمندر میکند
حسرت وصل توام در دل به گلزار بهشت
حور را در دیدن اوّل مکدّر میکند
شوق اگر در جلوه آید ضعف دامنگیر نیست
عشق در پروازِ بلبل ناله را پر میکند
ای فلک افتادگان را پر به چشم کم مبین
خاطر آیینه را آهی مکدّر میکند
در بیابان محبّت هر کجا ره گم شود
اشک رهرو پیش پیش افتاده ره سر میکند
آسمان از نالهام فیّاض نقصانی ندید
دود عودم سرمهای در چشم مجمر میکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
دل نظر چون بر رخ آن بیترحّم میکند
همچو زلف او ز حیرت دست و پا گم میکند
هرزه چشمیهای چشمم دایم از دخل دلست
ساغر این دریا دلی از پهلوی خم میکند
ذوق درد از ساغر می یاد میباید گرفت
دل پر از خونست و در ظاهر تبسّم میکند
افعی زلف تو از جادووشی چون روزگار
آنکه جو را در کف اغیار گندم میکند
در بیابان محبت رهنمایی مشکل است
خضر اینجا گام اول خویش را گم میکند
چون روم فیّاض در راهی که رهرو از خطر
هر دم از آواز پای خود توهم میکند!
همچو زلف او ز حیرت دست و پا گم میکند
هرزه چشمیهای چشمم دایم از دخل دلست
ساغر این دریا دلی از پهلوی خم میکند
ذوق درد از ساغر می یاد میباید گرفت
دل پر از خونست و در ظاهر تبسّم میکند
افعی زلف تو از جادووشی چون روزگار
آنکه جو را در کف اغیار گندم میکند
در بیابان محبت رهنمایی مشکل است
خضر اینجا گام اول خویش را گم میکند
چون روم فیّاض در راهی که رهرو از خطر
هر دم از آواز پای خود توهم میکند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
موج اشکم ابر را آلوده دامن میکند
شعلة آهم چراغ برق روشن میکند
صحبت رنگین من مشکل که درگیرد به دوست
من به دامن خون دل او گل به دامن میکند
نالهام در سینه میپیچد به یاد روی دوست
بلبل من در قفس هم سیر گلشن میکند
فرق بسیارست ای یاران ز من تا کوهکن
آنچه دشمن کرد با او، دوست با من میکند
با تو در غیرت نمیگنجد وجود دیگری
رشک از آنم هر نفس با خویش دشمن میکند
میرود از خویشتن از ضعف اگر گاهی به سهو
غنچة امید من یاد شکفتن میکند
ذوق عزلت گر چنین بر میدهد فیّاض زود
همّتم بر شهپر عنقا نشیمن میکند
شعلة آهم چراغ برق روشن میکند
صحبت رنگین من مشکل که درگیرد به دوست
من به دامن خون دل او گل به دامن میکند
نالهام در سینه میپیچد به یاد روی دوست
بلبل من در قفس هم سیر گلشن میکند
فرق بسیارست ای یاران ز من تا کوهکن
آنچه دشمن کرد با او، دوست با من میکند
با تو در غیرت نمیگنجد وجود دیگری
رشک از آنم هر نفس با خویش دشمن میکند
میرود از خویشتن از ضعف اگر گاهی به سهو
غنچة امید من یاد شکفتن میکند
ذوق عزلت گر چنین بر میدهد فیّاض زود
همّتم بر شهپر عنقا نشیمن میکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
غنچه را دل در بر آن لعل سخنگو بشکند
شعله را از بیمِ خُویش، رنگ بر رو بشکند
گر برافشاند به تحریک نسیمی طرّه را
یک جهان دل در شکنج هر سر مو بشکند
گر کند در سرمه زیبی میل همچشمی به او
عشق، میل سرمه را در چشم آهو بشکند
من گرفتم شیشه نه سنگ است و سنگ خاره است
دل که افتاد از خم آن طاق ابرو بشکند
چون قبا بگشاید آن گل پیرهن در صحن باغ
در مشام بلبلان ترسم که گل بو بشکند
روز و شب در بستر غم تکیهام بر بوریاست
بسکه چون نی استخوانم زیر پهلو بشکند
غرق عصیان آنقدر گشتم که در بازار حشر
گر به وزن آرند جرم من ترازو بشکند
عجز خسرو پنجه ز آهن کرد، ترسم عاقبت
کوهکن را زور این سرپنجه بازو بشکند
راست گویم نیستی فیّاض مرد راه عشق
گر دلت از گفتة من بشکند گو بشکند
شعله را از بیمِ خُویش، رنگ بر رو بشکند
گر برافشاند به تحریک نسیمی طرّه را
یک جهان دل در شکنج هر سر مو بشکند
گر کند در سرمه زیبی میل همچشمی به او
عشق، میل سرمه را در چشم آهو بشکند
من گرفتم شیشه نه سنگ است و سنگ خاره است
دل که افتاد از خم آن طاق ابرو بشکند
چون قبا بگشاید آن گل پیرهن در صحن باغ
در مشام بلبلان ترسم که گل بو بشکند
روز و شب در بستر غم تکیهام بر بوریاست
بسکه چون نی استخوانم زیر پهلو بشکند
غرق عصیان آنقدر گشتم که در بازار حشر
گر به وزن آرند جرم من ترازو بشکند
عجز خسرو پنجه ز آهن کرد، ترسم عاقبت
کوهکن را زور این سرپنجه بازو بشکند
راست گویم نیستی فیّاض مرد راه عشق
گر دلت از گفتة من بشکند گو بشکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
آهم سحر چو از دل رنجور شد بلند
تا جیب آسمان ز زمین نور شد بلند
آسان مگیر نالة زار مرا به گوش
کاین دود دل ز سینه به صد زور شد بلند
در زیر پرده نشتر صد درد میخورد
این خون نغمه کز رگ طنبور شد بلند
در مجلس تو ما به چه رو سربرآوریم
خورشید در حوالیت از دور شد بلند
عاشق نظاره در دل هر سنگ میکند
آن آتشی که از شجر طور شد بلند
نام کسی به کوی فنا گم نمیشود
بر دارِ نیستی سر منصور شد بلند
فیّاض انتظار قیامت چه میکشی!
اینک ز سینه طنطنة صور شد بلند
تا جیب آسمان ز زمین نور شد بلند
آسان مگیر نالة زار مرا به گوش
کاین دود دل ز سینه به صد زور شد بلند
در زیر پرده نشتر صد درد میخورد
این خون نغمه کز رگ طنبور شد بلند
در مجلس تو ما به چه رو سربرآوریم
خورشید در حوالیت از دور شد بلند
عاشق نظاره در دل هر سنگ میکند
آن آتشی که از شجر طور شد بلند
نام کسی به کوی فنا گم نمیشود
بر دارِ نیستی سر منصور شد بلند
فیّاض انتظار قیامت چه میکشی!
اینک ز سینه طنطنة صور شد بلند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
دلم با زاهدان دیگر به صد اعزاز ننشیند
چو جست از دامگاهی مرغ، دیگر باز ننشیند
عجب دلکش فضایی عالم گمگشتگی دارد
که عنقا در هوایش یکدم از پرواز ننشیند
ز صد دام تعلّق جسته مرغ روحم ای مطرب
که جز بر شاخسار نغمههای ساز ننشیند
دل صیدی که از جا رفته بر امید صیّادی
به جای خود جز از آواز طبل باز ننشیند
ازین ناهمدمان مرغ دل رم خوردهای دارم
که جز بر آشیان چنگل شهباز ننشیند
ملامت دامنی میزن بر آتش گو همان بهتر
که جوش گریههای آرزوپرداز ننشیند
نگاهش جان گرفت از من مسیحا کی دهد بازم
ز یک سحر آنچه برخیزد به صد اعجاز ننشیند
زبان گفتگو بر بستهام از درد دل لیکن
خموشی یکدم از اظهار حرف راز ننشیند
چو عاشق گشتهام آن به که با امیدتر باشم
چرا کس در میان عاشقان ممتاز ننشیند
چو راندی از درم دیگر مخوان کاین طایر وحشی
زهر آواز برخیزد به هر آواز ننشیند
ز دل شوری که شعر «طالب آمل» برانگیزد
دگر فیّاض جز از حافظ شیراز ننشیند
چو جست از دامگاهی مرغ، دیگر باز ننشیند
عجب دلکش فضایی عالم گمگشتگی دارد
که عنقا در هوایش یکدم از پرواز ننشیند
ز صد دام تعلّق جسته مرغ روحم ای مطرب
که جز بر شاخسار نغمههای ساز ننشیند
دل صیدی که از جا رفته بر امید صیّادی
به جای خود جز از آواز طبل باز ننشیند
ازین ناهمدمان مرغ دل رم خوردهای دارم
که جز بر آشیان چنگل شهباز ننشیند
ملامت دامنی میزن بر آتش گو همان بهتر
که جوش گریههای آرزوپرداز ننشیند
نگاهش جان گرفت از من مسیحا کی دهد بازم
ز یک سحر آنچه برخیزد به صد اعجاز ننشیند
زبان گفتگو بر بستهام از درد دل لیکن
خموشی یکدم از اظهار حرف راز ننشیند
چو عاشق گشتهام آن به که با امیدتر باشم
چرا کس در میان عاشقان ممتاز ننشیند
چو راندی از درم دیگر مخوان کاین طایر وحشی
زهر آواز برخیزد به هر آواز ننشیند
ز دل شوری که شعر «طالب آمل» برانگیزد
دگر فیّاض جز از حافظ شیراز ننشیند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
امشب که در چمن ز قدومش نوید بود
خلوتسرای غنچه گلستان عید بود
دیدیم در چمن عجب آیین اتّحاد
گل داشت ز خم کاری و بلبل شهید بود
یک عمر در میانة ما و نگاه دوست
بیزحمت مجادله گفت و شنید بود
خواندیم نامة عمل هر کسی به حشر
چون روی دوست نامة عاشق سفید بود
بردیم سر فرو به گریبان شام هجر
شکر خدا که روز قیامت پدید بود
ما را سبب ز نَیل مسبّب حجاب شد
چیزی که بست بر رخ ما در، کلید بود
فیّاض چون نظر به سراپای دل فکند
هر جا که دید جلوة «میرزا سعید» بود
خلوتسرای غنچه گلستان عید بود
دیدیم در چمن عجب آیین اتّحاد
گل داشت ز خم کاری و بلبل شهید بود
یک عمر در میانة ما و نگاه دوست
بیزحمت مجادله گفت و شنید بود
خواندیم نامة عمل هر کسی به حشر
چون روی دوست نامة عاشق سفید بود
بردیم سر فرو به گریبان شام هجر
شکر خدا که روز قیامت پدید بود
ما را سبب ز نَیل مسبّب حجاب شد
چیزی که بست بر رخ ما در، کلید بود
فیّاض چون نظر به سراپای دل فکند
هر جا که دید جلوة «میرزا سعید» بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
دی کز فروع ماه رخت پرده دور بود
آیینة جمال تو گرداب نور بود
میرفت با نسیم تو از خویش بوی گل
خورشید در حضور رخت بیحضور بود
خسرو به زور عجز قوی گشت عاقبت
فرهاد جان نبرد که کارش به زور بود
بخت سیاه بر ورق سرنوشت ما
چون خال سبز بر رخ خوبان ضرور بود
فیّاض راه طی شد و منزل نشد پدید
سرگشتگی نتیجة این راه دور بود
آیینة جمال تو گرداب نور بود
میرفت با نسیم تو از خویش بوی گل
خورشید در حضور رخت بیحضور بود
خسرو به زور عجز قوی گشت عاقبت
فرهاد جان نبرد که کارش به زور بود
بخت سیاه بر ورق سرنوشت ما
چون خال سبز بر رخ خوبان ضرور بود
فیّاض راه طی شد و منزل نشد پدید
سرگشتگی نتیجة این راه دور بود