عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
هر که در کوی تو چندی چو دلم منزل داشت
دایم از زلف سیاهت گرهی در دل داشت
رشکی کشتة شوقم که همان بعد هلاک
چشم حسرت نگران بر اثر قاتل داشت
روزی برق شود سبزة این دشت آخر
هر چه در کوی وفا سبز شد، این حاصل داشت
در میان لجّة غم داشت رهی چون کف دست
کشتی ما خطر آن بود که در ساحل داشت
ناقه هر چند زره از پی مجنون میرفت
دل مجنون همه جا سر به پی محمل داشت
روز ما تیره که رخسار تو از سبزة خط
کرد اظهار غباری که ز ما در دل داشت
رخت بستند حریفان همه زین منزل تن
غیر فیّاض که در کوی تو پا در گل داشت
دایم از زلف سیاهت گرهی در دل داشت
رشکی کشتة شوقم که همان بعد هلاک
چشم حسرت نگران بر اثر قاتل داشت
روزی برق شود سبزة این دشت آخر
هر چه در کوی وفا سبز شد، این حاصل داشت
در میان لجّة غم داشت رهی چون کف دست
کشتی ما خطر آن بود که در ساحل داشت
ناقه هر چند زره از پی مجنون میرفت
دل مجنون همه جا سر به پی محمل داشت
روز ما تیره که رخسار تو از سبزة خط
کرد اظهار غباری که ز ما در دل داشت
رخت بستند حریفان همه زین منزل تن
غیر فیّاض که در کوی تو پا در گل داشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
در گلشن الست که نیرنگ برنداشت
هر گل که داشت بوی وفا رنگ برنداشت
جوش صلای عشق به هفت آسمان رسید
این شور را به غیر دل تنگ برنداشت
دل در بغل، به گرد دو عالم برآمدیم
یک کس به قصد شیشة ما سنگ برنداشت
در حیرتم ز بلبل تصویر از آنکه بود
لبریزِ ناله عمری و آهنگ برنداشت
میخواست پا به سنگ نیاید رونده را
راه دراز عشق که فرسنگ برنداشت
تردامنی ز جبهة دل نور غم برد
آیینهام ز کثرت غم زنگ برنداشت
ابرام صلح را به چه هموار کرده بود
نازک دلت که چاشنی جنگ برنداشت
فیّاض چون نبود لغتدان حرف عشق
همراه خویش بهر چه فرهنگ برنداشت!
هر گل که داشت بوی وفا رنگ برنداشت
جوش صلای عشق به هفت آسمان رسید
این شور را به غیر دل تنگ برنداشت
دل در بغل، به گرد دو عالم برآمدیم
یک کس به قصد شیشة ما سنگ برنداشت
در حیرتم ز بلبل تصویر از آنکه بود
لبریزِ ناله عمری و آهنگ برنداشت
میخواست پا به سنگ نیاید رونده را
راه دراز عشق که فرسنگ برنداشت
تردامنی ز جبهة دل نور غم برد
آیینهام ز کثرت غم زنگ برنداشت
ابرام صلح را به چه هموار کرده بود
نازک دلت که چاشنی جنگ برنداشت
فیّاض چون نبود لغتدان حرف عشق
همراه خویش بهر چه فرهنگ برنداشت!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
کسی چون خرد دستگاهی نداشت
به سرّ قَدَر لیک راهی نداشت
گنه میپسندند از آدمی
وگرنه فرشته گناهی نداشت
جمال ازل پیش از ایجاد عشق
شهی بود اما سپاهی نداشت
گناه اسیران به دیوان حشر
چو زلف بتان عذرخواهی نداشت
نگردید تا آه عاشق بلند
سپهر برین تکیهگاهی نداشت
ز فرماندهان غیر سلطان عشق
کسی همچو دل بارگاهی نداشت
به سرّ قَدَر لیک راهی نداشت
گنه میپسندند از آدمی
وگرنه فرشته گناهی نداشت
جمال ازل پیش از ایجاد عشق
شهی بود اما سپاهی نداشت
گناه اسیران به دیوان حشر
چو زلف بتان عذرخواهی نداشت
نگردید تا آه عاشق بلند
سپهر برین تکیهگاهی نداشت
ز فرماندهان غیر سلطان عشق
کسی همچو دل بارگاهی نداشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
در دیار دل که کس جز حسن جولانی نداشت
عشق غیر از ناتوانی مردِ میدانی نداشت
عشرت بیطالعان هرگز تمام اجزا نبود
دامنی گر داشت این خلعت گریبانی نداشت
عشق اگر دارد خطر از شومی کامست و بس
تا هوس پیدا نشد این ره بیابانی نداشت
مشت خاکم بر هوا میرفت پیش از عشق یار
لیکن از بهر نشستن طرف دامانی نداشت
عشق غارت کرد هر جا دین و ایمانی که دید
زاهد بیچاره مفتی زد که ایمانی نداشت
نالة من شاخ گل در آستین میپرورد
عندلیبی همچو من هرگز گلستانی نداشت
عالم از عشق تو گفتی نسخة تصویر بود
هر که را انگشت بر لب میزدم جانی نداشت
عشق غیر از ناتوانی مردِ میدانی نداشت
عشرت بیطالعان هرگز تمام اجزا نبود
دامنی گر داشت این خلعت گریبانی نداشت
عشق اگر دارد خطر از شومی کامست و بس
تا هوس پیدا نشد این ره بیابانی نداشت
مشت خاکم بر هوا میرفت پیش از عشق یار
لیکن از بهر نشستن طرف دامانی نداشت
عشق غارت کرد هر جا دین و ایمانی که دید
زاهد بیچاره مفتی زد که ایمانی نداشت
نالة من شاخ گل در آستین میپرورد
عندلیبی همچو من هرگز گلستانی نداشت
عالم از عشق تو گفتی نسخة تصویر بود
هر که را انگشت بر لب میزدم جانی نداشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
کسی ز ننگ به من گرچه روبهرو نگذاشت
خوشم که دست سبو دست من فرو نگذاشت
خوشم که آینه هر چند کرد بیرویی
نقاب جانب روی ترا فرو نگذاشت
ز زخمهای تن خسته خون دل همه رفت
فغان که تیغ تو آب مرا به جو نگذاشت
هزار مطلب سرگشته در کشاکش بود
نگاه گرم تو ما را به گفتگو نگذاشت
بس است این قدر از دوست آرزو فیّاض
که غمزهاش به دلم هیچ آرزو نگذاشت
خوشم که دست سبو دست من فرو نگذاشت
خوشم که آینه هر چند کرد بیرویی
نقاب جانب روی ترا فرو نگذاشت
ز زخمهای تن خسته خون دل همه رفت
فغان که تیغ تو آب مرا به جو نگذاشت
هزار مطلب سرگشته در کشاکش بود
نگاه گرم تو ما را به گفتگو نگذاشت
بس است این قدر از دوست آرزو فیّاض
که غمزهاش به دلم هیچ آرزو نگذاشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
نوبهار من که هر خار مرا گل کرد و رفت
نالهام را در فراق خویش بلبل کرد و رفت
باد گلزار جمالش ایمن از خاشاکِنقص
آنکه هر خاشاک ما را دستة گل کرد و رفت
فکرها دارد برای من بهر حسنی بهار
تا نپنداری که در کارم تغافل کرد و رفت
گر پریشان است حرفم در غم او، دور نیست
هر نفس را بر لب من شاخ سنبل کرد و رفت
آسمان گر با سمندش برنیاید دور نیست
آفتاب از طبل باز او تنزل کرد و رفت
هر سر خاری درین وادی بهار خرّمی است
ابر احسانش عجب عرض تجمّل کرد و رفت
حلقة فتراک کمتر از شکنج طرّه نیست
میتوان آنجا خیال چین کاکل کرد و رفت
لذّت دیگر بود در اضطراب دیدنش
جلوهاش آرام را محو تزلزل کرد و رفت
من کجا و صبر و طاقت اینقدرها در فراق
برگ کاهم را غمش کوه تحمّل کرد و رفت
مستطیع کعبة اخلاص گشتن مشکل است
دل درین ره تکیه بر زاد توکّل کرد و رفت
همّت آزادگان صید کمند و دام نیست
مشکل است این راه، میباید تحمّل کرد و رفت
صحبت نواب خان فیّاض صیادی خوش است
در چنین دامی توان ترک تعقل کرد و رفت
نالهام را در فراق خویش بلبل کرد و رفت
باد گلزار جمالش ایمن از خاشاکِنقص
آنکه هر خاشاک ما را دستة گل کرد و رفت
فکرها دارد برای من بهر حسنی بهار
تا نپنداری که در کارم تغافل کرد و رفت
گر پریشان است حرفم در غم او، دور نیست
هر نفس را بر لب من شاخ سنبل کرد و رفت
آسمان گر با سمندش برنیاید دور نیست
آفتاب از طبل باز او تنزل کرد و رفت
هر سر خاری درین وادی بهار خرّمی است
ابر احسانش عجب عرض تجمّل کرد و رفت
حلقة فتراک کمتر از شکنج طرّه نیست
میتوان آنجا خیال چین کاکل کرد و رفت
لذّت دیگر بود در اضطراب دیدنش
جلوهاش آرام را محو تزلزل کرد و رفت
من کجا و صبر و طاقت اینقدرها در فراق
برگ کاهم را غمش کوه تحمّل کرد و رفت
مستطیع کعبة اخلاص گشتن مشکل است
دل درین ره تکیه بر زاد توکّل کرد و رفت
همّت آزادگان صید کمند و دام نیست
مشکل است این راه، میباید تحمّل کرد و رفت
صحبت نواب خان فیّاض صیادی خوش است
در چنین دامی توان ترک تعقل کرد و رفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
در ازل سوز محبّت در دل ما جا گرفت
از دل ما بود هر جا آتشی بالا گرفت
داشتیم امشب حدیث روی جانان بر زبان
در میان برجست شمع و از زبان ما گرفت
پیش ازین هرگز متاع جلوه این قیمت نداشت
نخل بالادست او این نرخ را بالا گرفت
تختهای بعد از شکستن هم نیامد بر کنار
کشتی ما عاقبت کام دل از دریا گرفت
دامن مقصود اگر در کف نباشد گو مباش
گردبادم میتوانم دامن صحرا گرفت
این چنین کز رفتن ما میشود خوشحال دوست
رفته رفته میتوانم در دل او جا گرفت
از ازل سر در پی ما تیرهبختان کرده بود
ما برون رفتیم غم فیّاض را تنها گرفت
از دل ما بود هر جا آتشی بالا گرفت
داشتیم امشب حدیث روی جانان بر زبان
در میان برجست شمع و از زبان ما گرفت
پیش ازین هرگز متاع جلوه این قیمت نداشت
نخل بالادست او این نرخ را بالا گرفت
تختهای بعد از شکستن هم نیامد بر کنار
کشتی ما عاقبت کام دل از دریا گرفت
دامن مقصود اگر در کف نباشد گو مباش
گردبادم میتوانم دامن صحرا گرفت
این چنین کز رفتن ما میشود خوشحال دوست
رفته رفته میتوانم در دل او جا گرفت
از ازل سر در پی ما تیرهبختان کرده بود
ما برون رفتیم غم فیّاض را تنها گرفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
یاد او در سینه کردم جامه بوی گل گرفت
دم زدم از زلف او هنگامه بوی گل گرفت
از صریر کلک، صوت عندلیب آید به گوش
بسکه در تحریر نامت خامه بوی گل گرفت
جوش بلبل بر کبوتر جلوة پرواز بست
تا چو برگ گل زنامت نامه بوی گل گرفت
هر گره از طرّة بند قبایت غنچهایست
تا ز همدوشیِّ سروت جامه بوی گل گرفت
شمع بیتابانه بر یاد تو می سوزد به بزم
کز بخور دود او هنگامه بوی گل گرفت
خاصگان در آتش بیطاقتیها سوختند
از نسیمت تا مشام عامه بوی گل گرفت
دست بر سر بس که بر یاد گل روی تو زد
بر سر فیّاض ما عمّامه بوی گل گرفت
دم زدم از زلف او هنگامه بوی گل گرفت
از صریر کلک، صوت عندلیب آید به گوش
بسکه در تحریر نامت خامه بوی گل گرفت
جوش بلبل بر کبوتر جلوة پرواز بست
تا چو برگ گل زنامت نامه بوی گل گرفت
هر گره از طرّة بند قبایت غنچهایست
تا ز همدوشیِّ سروت جامه بوی گل گرفت
شمع بیتابانه بر یاد تو می سوزد به بزم
کز بخور دود او هنگامه بوی گل گرفت
خاصگان در آتش بیطاقتیها سوختند
از نسیمت تا مشام عامه بوی گل گرفت
دست بر سر بس که بر یاد گل روی تو زد
بر سر فیّاض ما عمّامه بوی گل گرفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
گلستان از خندهاش طرح گل خندان گرفت
نوبهار از جلوهاش سامان صد بستان گرفت
شعلهای هر جا که در بزم محبَّت شد بلند
سوخت ما را دل اگر پروانه را دامان گرفت
هستی عاشق حجابی بود پیش راه وصل
دست تا برداشت از خود دامن جانان گرفت
عشق در اول شراری بود از دامان حسن
گشت آخر شعلهای در کفر و در ایمان گرفت
نیست در دارالشّفای عشق غیر از ما طبیب
هر که آمد، از دل پردرد ما درمان گرفت
حسن کین از ناتوان بیش از توانا میکشد
دل ز خسرو برد و از فرهاد مسکین جان گرفت
دل به تنگ آمد ز غم فیّاض تا کی ضبط خویش
آستین بر چشم گریان بیش ازین نتوان گرفت
نوبهار از جلوهاش سامان صد بستان گرفت
شعلهای هر جا که در بزم محبَّت شد بلند
سوخت ما را دل اگر پروانه را دامان گرفت
هستی عاشق حجابی بود پیش راه وصل
دست تا برداشت از خود دامن جانان گرفت
عشق در اول شراری بود از دامان حسن
گشت آخر شعلهای در کفر و در ایمان گرفت
نیست در دارالشّفای عشق غیر از ما طبیب
هر که آمد، از دل پردرد ما درمان گرفت
حسن کین از ناتوان بیش از توانا میکشد
دل ز خسرو برد و از فرهاد مسکین جان گرفت
دل به تنگ آمد ز غم فیّاض تا کی ضبط خویش
آستین بر چشم گریان بیش ازین نتوان گرفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
چون نیاز ما و ناز او به هم درمیگرفت
سوختن ما از سر و او گرمی از سر میگرفت
ما و او در مجلسی رخساره گلگون داشتیم
کافتاب از حسرت آنجا چهره در زر میگرفت
با عتاب او نیاز گرم ما تابی نداشت
ما ازین میسوختیم او گر زما درمیگرفت
چون ز شرم صوت بلبل در چمن برمیفروخت
غنچه از رشک رخ او تاب اخگر میگرفت
از نسیمی این زمان چون غنچه میغلتد به خون
دل که هر دم بوسهها از نوک نشتر میگرفت
تا کجا در جلوه بودی شب که هر دم تا به صبح
حسرت قد ترا خمیازه در بر میگرفت
آب صاف جدول شمشیر او کم خوردهایم
دل دم آبی گهی از جوی خنجر میگرفت
میتوانستم ازو برداشتن دل یک نفس
گر تغافلهای او از من نظر برمیگرفت
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
آسمان ای کاش دور دیگر از سر میگرفت
مست فیض مشرقی فیّاض شد آنجا که گفت
«گر به شمع کشته میزد آستین درمیگرفت»
سوختن ما از سر و او گرمی از سر میگرفت
ما و او در مجلسی رخساره گلگون داشتیم
کافتاب از حسرت آنجا چهره در زر میگرفت
با عتاب او نیاز گرم ما تابی نداشت
ما ازین میسوختیم او گر زما درمیگرفت
چون ز شرم صوت بلبل در چمن برمیفروخت
غنچه از رشک رخ او تاب اخگر میگرفت
از نسیمی این زمان چون غنچه میغلتد به خون
دل که هر دم بوسهها از نوک نشتر میگرفت
تا کجا در جلوه بودی شب که هر دم تا به صبح
حسرت قد ترا خمیازه در بر میگرفت
آب صاف جدول شمشیر او کم خوردهایم
دل دم آبی گهی از جوی خنجر میگرفت
میتوانستم ازو برداشتن دل یک نفس
گر تغافلهای او از من نظر برمیگرفت
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
آسمان ای کاش دور دیگر از سر میگرفت
مست فیض مشرقی فیّاض شد آنجا که گفت
«گر به شمع کشته میزد آستین درمیگرفت»
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
میفزاید عشق من هر دم چو حسن کاملت
کم شود صبر از دلم هر روز چون رحم از دلت
کُشتة ناز ترا آرام نبود بعد مرگ
در قیامت مضطرب از خاک خیزد بسملت
گر دلت سنگست من هم آتشم، پردور نیست
از فسون عشق اگر جا کرده باشم در دلت
گر تغافل گوشة دامن کشد ناز ترا
قصد قتل عاشقان دارد نگاه غافلت
در میان رندی و زهد تو نتوان فرق کرد
خوش دگر فیّاض درهم رفته حق و باطلت
کم شود صبر از دلم هر روز چون رحم از دلت
کُشتة ناز ترا آرام نبود بعد مرگ
در قیامت مضطرب از خاک خیزد بسملت
گر دلت سنگست من هم آتشم، پردور نیست
از فسون عشق اگر جا کرده باشم در دلت
گر تغافل گوشة دامن کشد ناز ترا
قصد قتل عاشقان دارد نگاه غافلت
در میان رندی و زهد تو نتوان فرق کرد
خوش دگر فیّاض درهم رفته حق و باطلت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
زان برون زد دلبر من بارگاه از شش جهت
تا توان کردن به سوی او نگاه از شش جهت
وه که شد بر عضو عضوم ناتوانیها محیط
ضعف بر من همچو مرکز بست راه از شش جهت
بیجهت را در جهت جستن طریق عقل نیست
میکنم دعوی و میآرم گواه از شش جهت
ماه و ماهی نیز از خیل پرستاران تست
پادشاه حسنی و داری سپاه از شش جهت
گر به قدر مستی خود در نشاط آید کسی
میتوان افکند بر گردون کلاه از شش جهت
من نیارم سوی او فیّاض دید از هیچ سو
گر چه او دارد به من دایم نگاه از شش جهت
تا توان کردن به سوی او نگاه از شش جهت
وه که شد بر عضو عضوم ناتوانیها محیط
ضعف بر من همچو مرکز بست راه از شش جهت
بیجهت را در جهت جستن طریق عقل نیست
میکنم دعوی و میآرم گواه از شش جهت
ماه و ماهی نیز از خیل پرستاران تست
پادشاه حسنی و داری سپاه از شش جهت
گر به قدر مستی خود در نشاط آید کسی
میتوان افکند بر گردون کلاه از شش جهت
من نیارم سوی او فیّاض دید از هیچ سو
گر چه او دارد به من دایم نگاه از شش جهت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
سفر عمر زیانست و درو سود عبث
حسرت بود چو اندیشة نابود عبث
کس درین مرحله یارب به چه خرسند شود؟
فکر معدوم عبث حسرت موجود عبث
دل ازین دانش بیجا به مرادی نرسید
هر چه گفتیم و شنیدیم عبث بود عبث
عمر طی گشت و به جایی نرسیدیم آخر
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
طول عمر تو اگر عرض ندارد چه هنر
تار در جامه بود بیمدد پود عبث
پا ازین مرحله دانسته کشد مرد خدا
قدم معرفت این راه نپیمود عبث
کاش در راه عدم همرهی پا میکرد
سر که فیّاض به پای همهکس سود عبث
حسرت بود چو اندیشة نابود عبث
کس درین مرحله یارب به چه خرسند شود؟
فکر معدوم عبث حسرت موجود عبث
دل ازین دانش بیجا به مرادی نرسید
هر چه گفتیم و شنیدیم عبث بود عبث
عمر طی گشت و به جایی نرسیدیم آخر
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
طول عمر تو اگر عرض ندارد چه هنر
تار در جامه بود بیمدد پود عبث
پا ازین مرحله دانسته کشد مرد خدا
قدم معرفت این راه نپیمود عبث
کاش در راه عدم همرهی پا میکرد
سر که فیّاض به پای همهکس سود عبث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
هر کجا راه بریدیم عبث بود عبث
در پی هر چه دویدیم عبث بود عبث
سعی هر چند که در طیّ منازل کردیم
به مرادی نرسیدیم عبث بود عبث
تن به سفتن ندهد گوهر دریای مراد
رنج بیجا که کشیدیم عبث بود عبث
خبر از غبن ندارد چو تویی هرزه درای
هر چه گفتیم و شنیدیم عبث بود عبث
بر جهانگردی ما رشک چه دارد فیّاض
هر چه دیدیم و ندیدیم عبث بود عبث
در پی هر چه دویدیم عبث بود عبث
سعی هر چند که در طیّ منازل کردیم
به مرادی نرسیدیم عبث بود عبث
تن به سفتن ندهد گوهر دریای مراد
رنج بیجا که کشیدیم عبث بود عبث
خبر از غبن ندارد چو تویی هرزه درای
هر چه گفتیم و شنیدیم عبث بود عبث
بر جهانگردی ما رشک چه دارد فیّاض
هر چه دیدیم و ندیدیم عبث بود عبث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ای بیلبت حرام بر اهل کلام بحث
عشق تو کرده در همه عالم تمام بحث
اشراقیان مدرسة عشق را بود
جز با زبان گوشة ابرو حرام بحث
سیمرغ معرفت نشود صید حرف (و) صوت
بر بام این هوس چه نهد هرزه دام بحث
گشتیم بر رسایل دانش تمام و بود
هم نارسا دلایل و هم ناتمام بحث
برداشت یار پرده و شد گفتگو تمام
مطلب چو کشف شد چه دلیل و کدام بحث؟
ای ذرّه از رخ تو به خورشید در جدل
زیباست از لب نمکینت مدام بحث
فیّاض فهم اگر نکنی حرف من مرنج
ناپخته مطلبی است پریشان و خام، بحث
عشق تو کرده در همه عالم تمام بحث
اشراقیان مدرسة عشق را بود
جز با زبان گوشة ابرو حرام بحث
سیمرغ معرفت نشود صید حرف (و) صوت
بر بام این هوس چه نهد هرزه دام بحث
گشتیم بر رسایل دانش تمام و بود
هم نارسا دلایل و هم ناتمام بحث
برداشت یار پرده و شد گفتگو تمام
مطلب چو کشف شد چه دلیل و کدام بحث؟
ای ذرّه از رخ تو به خورشید در جدل
زیباست از لب نمکینت مدام بحث
فیّاض فهم اگر نکنی حرف من مرنج
ناپخته مطلبی است پریشان و خام، بحث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
گهی کلاه نهی بر سر و گه افسر کج
تمام کار تو چون فطرت تو کج در کج
به عقل خویش مکن اعتماد در ره دین
که راه پرخطر افتاده است و رهبر کج
مجو وصال جوانان کنون که پیر شدی
که هیچگه نشود راست منطبق بر کج
کنون که راست بر اندام تست جامة حسن
کلاهِ ناز بیا کج گذار بر سر کج
به طبع راست زن اندیشههای خود فیّاض
که سطر راست نیاید چون هست مسطر کج
تمام کار تو چون فطرت تو کج در کج
به عقل خویش مکن اعتماد در ره دین
که راه پرخطر افتاده است و رهبر کج
مجو وصال جوانان کنون که پیر شدی
که هیچگه نشود راست منطبق بر کج
کنون که راست بر اندام تست جامة حسن
کلاهِ ناز بیا کج گذار بر سر کج
به طبع راست زن اندیشههای خود فیّاض
که سطر راست نیاید چون هست مسطر کج
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
خواهم که شبی سرزده آیم به در صبح
تا جرعة فیضی کشم از جام زر صبح
در فیض سحر درج بود دولت جاوید
اقبال دهد باج به دریوزهگر صبح
آفاق به نور گهر خویش بگیرم
چون مهر اگر گام زنم بر اثر صبح
پرواز کند با نفسم طایر معنی
خورشید تواند که شود همسفر صبح
دربسته به ما صبح درآ از در یاری
تا باز گشاییم به هم قفل زر صبح
بگشای گریبان و سحر کن شب ما را
تا چند توان گشت چنین دربدر صبح
اکنون که نوا بر لب فیّاض گره شد
با مرغ سحرخیز که گوید خبر صبح
تا جرعة فیضی کشم از جام زر صبح
در فیض سحر درج بود دولت جاوید
اقبال دهد باج به دریوزهگر صبح
آفاق به نور گهر خویش بگیرم
چون مهر اگر گام زنم بر اثر صبح
پرواز کند با نفسم طایر معنی
خورشید تواند که شود همسفر صبح
دربسته به ما صبح درآ از در یاری
تا باز گشاییم به هم قفل زر صبح
بگشای گریبان و سحر کن شب ما را
تا چند توان گشت چنین دربدر صبح
اکنون که نوا بر لب فیّاض گره شد
با مرغ سحرخیز که گوید خبر صبح
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
یک لحظه سر برآر مه من ز خواب صبح
لعل لبی به خنده گشا در جواب صبح
سر بر ندارد از سر بالین دگر ز شوق
یک شب چو آفتاب گر ایی به خواب صبح
چون تیغ نازِ جلوه دهی در کف نگاه
اندازد آفتاب سپر را در آب صبح
طفلی هنوز وقت جهانسوزی تو نیست
گرمی به اعتدال کند آفتاب صبح
یک شب که هست پیش تو فیّاض را درنگ
زین گونه از برای چه باشد شتاب صبح
لعل لبی به خنده گشا در جواب صبح
سر بر ندارد از سر بالین دگر ز شوق
یک شب چو آفتاب گر ایی به خواب صبح
چون تیغ نازِ جلوه دهی در کف نگاه
اندازد آفتاب سپر را در آب صبح
طفلی هنوز وقت جهانسوزی تو نیست
گرمی به اعتدال کند آفتاب صبح
یک شب که هست پیش تو فیّاض را درنگ
زین گونه از برای چه باشد شتاب صبح
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
شتاب شام سیهچرده و صباح صبیح
بدین درنگِ تو دارد کنایههای صریح
لغتشناس صحاح زبان حال نیی
و گرنه سوسنِ خاموش قایلیست فصیح
بلند جامة اقبال و پست قامت عمر
بود به پست قدان، جامة بلند قبیح
ضعیفْ حجتْ عمر و قویْ دلایلْ مرگ
چرا نمیفهمی مطلبی بدین تنقیح
بدین سراچة فانی چه اعتماد بقاست
کنون که یافت فنای تو بر بقا ترجیح
مسبّحان فلک در صوامع ملکوت
ز تار زلف تو سازند رشتهٔ تسبیح
جواب تست زبان بستن از سخن فیّاض
چه لازمست به منع تو بیش ازین تصریح
بدین درنگِ تو دارد کنایههای صریح
لغتشناس صحاح زبان حال نیی
و گرنه سوسنِ خاموش قایلیست فصیح
بلند جامة اقبال و پست قامت عمر
بود به پست قدان، جامة بلند قبیح
ضعیفْ حجتْ عمر و قویْ دلایلْ مرگ
چرا نمیفهمی مطلبی بدین تنقیح
بدین سراچة فانی چه اعتماد بقاست
کنون که یافت فنای تو بر بقا ترجیح
مسبّحان فلک در صوامع ملکوت
ز تار زلف تو سازند رشتهٔ تسبیح
جواب تست زبان بستن از سخن فیّاض
چه لازمست به منع تو بیش ازین تصریح
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
وزید بر سر زلف کجت صبا گستاخ
مکن چنین به خود این هرزهگرد را گستاخ
چو با خیال تو بزمی کنم به خلوت دل
نفس به سینه نیارد نهاد پا گستاخ
شهید زهر نگاهی شدم بگو زنهار
که استخوان مرا نشکند هما گستاخ
چنین که راه هوس بسته، درنمیآید
خیال بوسه در اندیشة حیا گستاخ
مهابت نگه یار را چه شد فیّاض
که میگزد لب درد مرا دوا گستاخ
مکن چنین به خود این هرزهگرد را گستاخ
چو با خیال تو بزمی کنم به خلوت دل
نفس به سینه نیارد نهاد پا گستاخ
شهید زهر نگاهی شدم بگو زنهار
که استخوان مرا نشکند هما گستاخ
چنین که راه هوس بسته، درنمیآید
خیال بوسه در اندیشة حیا گستاخ
مهابت نگه یار را چه شد فیّاض
که میگزد لب درد مرا دوا گستاخ