عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
ز رنگِ می به رخت تا نقاب در پیش است
نگاه را سفر آفتاب در پیش است
تو تا به خلوت آیینه کرده‌ای آرام
مرا چو شعله هزار اضطراب در پیش است
سلوک راه خدا با تو می‌توان کردن
اگرچه جملة عالم حجاب در پیش است
خوش است قطع بیابان نفس اگر نبود
کریوه‌ای که ز عهد شباب در پیش است
عجب که رخت ز دریا برون تواند برد
که موج را ره پر پیچ و تاب در پیش است
مباش غرّه، شب عیش را صباحی هست
فریب سایه مخور کافتاب در پیش است
به پشت گرمی مهلت سمند جور متاز
که بی‌حساب ستم را حساب در پیش است
شبی به تجربه بیدار می‌توان بودن
ترا که فرصت شب‌های خواب در پیش است
علاج تشنگی راه پیش‌تر می‌کن
که تا به منزل ازین‌جا سراب در پیش است
کتان صبر بر کرده می‌روم لیکن
هزار مرحله‌ام ماهتاب در پیش است
کتاب حکمت یونان چه می‌کنی فیّاض
ترا که حکمت امّ‌الکتاب در پیش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
چمن به خرّمی و گل به بار نزدیک است
جنون تهیّه نکرد و بهار نزدیک است
نشان ساحل این بحر ای که می‌پرسی
اگر به موج سواری کنار نزدیک است
به غیر یأس ابد در میانه فاصله نیست
بیا که وعدة دیدار یار نزدیک است
به خنده دست ندارم ولی به دولت عشق
رهم به گریة بی‌اختیار نزدیک است
گواه دعوی منصور می‌تواند شد
کسی که یک سر و گردن به دار نزدیک است
سر از دریچة گرداب کن برون و ببین
که چون محیط فنا را کنار نزدیک است
قدم به وادی حرمان به راه نه فیّاض
که راه وصل ازین رهگذار، نزدیک است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
کار دلم در شکنج زلف تو تنگ است
همچو مسلمان که در دیار فرنگ است
در ره عشقت ز طعنه باک ندارد
این دل چون شیشه آزمودة سنگ است
آن طرف کام نیست غیر ندامت
چیدم و دیدم گل امید دو رنگ است
حال دل ساده‌لوح با تو بگویم
چهرة آیینه را ببین که چه رنگ است
صلح دو عالم چه می‌کنیم چو با ما
گوشة ابروی یار بر سر جنگ است
بادة شیرین عمر خضر چه‌ریزی
در گلوی تلخ ما که شهد شرنگ است
عمر دواسپه گذشت این چه شتابست
نام مجو از کسی که در غم ننگ است
فیض کمال خجند یافته فیّاض
حیف مجال سخن که قافیه تنگ است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
هر خس به باغ ما گل و هر زاغ بلبل است
آشفتگی گلی است که مخصوص سنبل است
ناز بهار چند کشم از برای گل
فصل خزان خوشست که هر برگ او گل است
مخصوص ماست از نگه کنج چشم یار
نازی که دست پرور چندین تغافل است
مرهم‌پذیر کی شود از ترّهات زاغ
داغ دلم که تازه ز آواز بلبل است
گشتیم بر حواشی خط دقتی نداشت
پیچیدگی نتیجة زلفست و کاکل است
موسیِّ ما تمنّی دیدار می‌کند
آماده باش طور که وقت تزلزل است
تشبیه دل به مشت گل کعبه کی رواست
فیّاض هان خموش که جای تأمّل است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
سراپا شعله گردیدست کاینم جامة آل است
سپند جان ما را کرده در آتش که این خال است
چو برطرف رخ او زلف را دیدم یقین کردم
که روز وصل را شام فراقی هم به دنبال است
طریق دل خطرناک است زین جا سرسری مگذر
درین ره کمتر از زال است اگر خود رستم زال است
ز نقش غم دل آسوده در عالم نمی‌بینم
چو نیکو بنگری آیینه هم در زنگ تمثال است
نمی‌دانیم طرز قیل و قال بی‌غمان فیّاض
مدار ما نفس فرسودگان بر صحبت حال است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
چون نسیمم در ره عشق تو نقش پا گم است
در سر کوی تو همچون قطره در دریا گم است
از که حیرانم؟ که پرسد کس سراغ خویش را
در سر کویی که هر کس می‌شود پیدا گم است!
ای که فردای قیامت وعده کردی وصل خویش
روزگار عاشقان را در میان فردا گم است
حسرت قدش نگنجد در بغل خمیازه را
آنکه در یک جلوه‌‌اش عالم ز سر تا پا گم است
پای رغبت از سر کوی فنا بیرون منه
عاقبت سر رشته اینجا می‌کشد، اینجا گم است
دولت بیدار خواهی چشم شب بیدار دار
روزهای نیکبختی در دل شب‌ها گم است
نیست پنهان بر کسی این حرف گویم آشکار
آنکه تنها نیست ازوی هیچ‌کس تنها گم است
مردمان را نیست تاب دیدن نامردمان
عشق را در زیر دامن دامن صحرا گم است
ما نمی‌دانیم قدر و قیمت فیّاض را
همچو یوسف او زاخوان در میان ما گم است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
مو به موئیم دل و بهر غم یار کم است
همه تن دیده شدیم و پی دیدار کم است
یک جهان شکوه و یک روز قیامت چه کنم؟
حرف بسیار و مرا فرصت گفتار کم است
با چنین قامت و رفتار که من می‌بینم
حسرت دور و درازم کم و بسیار کم است
دل همه خون شد و داد مژه از گریه نداد
وه که دریا بَرِ این دجلة خونخوار کم است
پرده بردار و درآ بزم ز بیننده تهی‌ست
مستِ خوابند همه، دیدة بیدار کم است
حرف بیرون نرود لب به تکلّم بگشا
همه مستند درین میکده هشیار کم است
همه جا از تو نشانست و نشان از تو کم است
همه عالم خبر تست، خبردار کم است
هر که بینی لبش از دعوی منصور پُرست
لیک رندی که کشد سرزنش دار کَم است
حُسن چون عرض دهد جلوه، کمش بسیارست
عشق اگر لب بگشاید گله بسیار کم است
همه تن جمله زبانیم ولی گوش کجاست
سرّ حکمت چه گشاییم چو بیمار کم است؟
پرده عمریست کز آن روی نکو افتادست
لیک چشمی که برد راه به دیدار کم است
کم‌نصیبی من از پُرهنری‌های منست
جنس بسیار چو شد میل خریدار کم است
واعظ کار تو بیهوده سراییست مدام
این چه کارست که برداشته‌ای؟ کار کم است!
عاشق ار دعوی همرنگی معشوق کند
گر چو منصور بر آویزیش از دار کم است
کشور یأس ندارد غم دشمن فیّاض
همه یارند درین مرحله اغیار کم است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
عشق بازی جستجوی یار در دل کردنست
عمر خود را صرف در تحصیل حاصل کردنست
سهل باشد بر خود آسان کردن مشکل ولی
مشکل آسان را ز شغل عشق مشکل کردنست
گر کنی تقریر مطلب‌های عالم علم نیست
مغز دانش صبر بر تقریر جاهل کردنست
خنده دزدیدذن به کنج لب در اثنای عتاب
شهد کوثر چاشنی گیر هلاهل کردنست
کیمیای دل به دست آوردن جنس است و بس
مهر با ناجنس رنج خویش باطل کردنست
راحتی کاسایش جنّت بلاگردان اوست
خواب خوش در سایه شمشیر قاتل کردنست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
عشق را پیغمبرم داغ جنون تاج منست
این غزل‌های بلند تازه معراج منست
کرده تسخیر دو عالم آهم از اقبال عشق
گردن گردون به زیر منّت تاج منست
مجلسم را منّت شمع مه و خورشید نیست
طلعت من روشنی‌بخش شب داج منست
اهل معنی خوشه‌چین خرمن فکر منند
زلف خوبان معانی لفظ کج واج منست
برده بودم هر دو عالم را ولی در باختم
چون کنم در نرد طاقت! عشق لیلاج منست
در پناه عشق استغنا به گردون می‌زنم
بر سر تیر تغافل، چرخ آماج منست
رفت فیّاض آنکه دشمن می‌زد استغنا به من
این زمان چرخش به یمن عشق محتاج منست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
به هنر فخر نکردن هنر مردانست
گهر خویش شکستن گهر مردانست
تن به شمشیر ستم درده و آسوده نشین
از سر خویش گذشتن سپر مردانست
بر سر کوچة مردی گذری کن کانجا
کیمیا چشم به راه نظر مردانست
سنگ بر شیشة مستی زن و فیروزی بین
این شکستی است که در وی ظفر مردانست
آنچه در مایدة هر دو جهان حاضر نیست
چشم اگر باز کنی ماحضر مردانست
سنگ بالین کن و آنکه مزة خواب ببین
تا بدانی که چه در زیر سر مردانست
میل پروازت اگر هست گرانی بگذار
که سبکروحی دل بال و پر مردانست
دل فهمیدن اسرار نداری ورنه
زیر هر سنگ که پرسی خبر مردانست
راه بیراه بریدن روش اهل دلست
گام بی‌گام نهادن سفر مردانست
شجر بارور خلد که طوبی لقب است
خار خشکی است که در بوم و بر مردانست
قلعة چرخ نشاید به هر اندیشه گشاد
که کلید درش آه سحر مردانست
شکوة چرخ مکن لایق آزار نیی
دست بیداد فلک در کمر مردانست
راه این طایفه هر چند خطیرست مترس
که سلامت روی دل خطر مردانست
در فراغتگه تسلیم زسنگ در دوست
بالش نرمی در زیر سر مردانست
بندة فیض مسیحای زمان شو فیّاض
که به ارشاد معانی پدر مردانست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
جهان ز عکس رخت پرگل است و یاسمن است
نهال قد تو سرو بلند این چمن است
تو رحم اگر نکنی بر دلم کسی چه کند؟
تنت به ناز برآورده‌ام گناه من است
ز یار شکوه ندارم خدای می‌داند
که شکوه‌ام ز دل بی‌قرار خویشتن است
به حیرتم که به گرد چه انجمن کردم
که یاد روی تو شمع هزار انجمن است
شکفته‌رویی گل از شکفته‌رویی تست
اگرچه تنگ‌دلی‌های غنچه زان دهن است
طلسم بند قبا را شکسته‌ایم ولی
هزار عقده هوس را ز بند پیرهن است
کسی که دم نزد از دشمنی ما فیّاض
همین گمان به تو داریم و در تو هم سخن است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
به لب تا نغمة عیشم قرین است
مدار چرخ برچین ِ جبین است
شکوهم مانع افتادگی نیست
سرم بر چرخ و رویم بر زمین است
نظر جایی نمی‌اندازم از بیم
نگاهم را نگاهی در کمین است
لب پر خنده چون ساغر چه حاصل
چو مینا گریه‌ام در آستین است
ز کشت همّتم یک جو طمع نیست
که این خرمن فدای خوشه‌چین است
حذر ای غنچه از دود دلم کن
که آه من طلسم آتشین است
ز چرخ از مهلت ده روزه فیّاض
مشو ایمن چنین دشمن متین است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تنها نه دیده‌ام به رخ نازنین تست
هر جا که می‌روی نگهی در کمین تست
هنگامه گرمی ید بیضا زیاد رفت
امروز دست معجزه در آستین تست
احیای رسم معجز جان‌‌بخشی مسیح
موقوف یک تبسّم سحرآفرین تست
خورشید در شکنجة فتراک داشتن
در بند زلف خم به خم چین به چین تست
فیّاض کام جو ز پری‌چهرگان فکر
ملک خیال یک‌سره زیر نگین تست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دستگاه حسن لیلی گوشه‌ای از کار تست
جلوة شیرین فرامش کردة رفتار تست
نقش خط بر آب بستن را تو پیدا کرده‌ای
سبزه از آتش برآوردن گل رخسار تست
کلبة تاریک عاشق روشن از خورشید نیست
آفتاب تیره‌بختان سایة دیوار تست
جذبة شوق زلیخا را رسن کوتاه نیست
یوسف او چه‌نشین از گرمی بازار تست
کشتة تیغ غمت را امتیاز دیگرست
هر که زخم کاریم را دید گفت این کار تست
در علاج دل مسیحا را دوا در کار نیست
صحّت بیمار ما از نرگس بیمار تست
فکر کس فیّاض در طرز سخن معجز نبود
این گل اندیشه جایش گوشة دستار تست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
جسم خاکی گر بمیرد آتش جان زنده است
گرد میدان گر نباشد مرد میدان زنده است
بهر خامی‌ها جفای روزگاران کیمیاست
آتش افسردگان دایم به دامان زنده است
گر ننالد کس چه فرق از زندگی تا مردگی
گر نه بلبل، کس چه داند در گلستان زنده است!
عشق باقی شد که فانی در بقای حسن شد
هر که یوسف دید داند پیر کنعان زنده است
اشک، جان می‌کاهد امّا عمر افزون می‌کند
تا ابد از نسبت لعلش بدخشان زنده است
با بزرگی شیوة کوچک‌دلی‌ها پیشه کن
تا ابد زین شیوه‌‌ها نام بزرگان زنده است
آرزوی طوف مشهد مرده را جان می‌دهد
تا ابد فیّاض بر یاد خراسان زنده است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
جز تو عاشق را کسی کی سر به صحرا داده است
سرو قمری را ببین بر فرق خود جا داده است
دل چنان نشکست کز سعی توام گردد درست
سنگ بیداد تو داد شیشة ما داده است
وسعت میدان همّت بین که خرج گریه را
دل ز دریا مشربی عمریست تنها داده است
بسکه از غم خوردنم کم دستگه شد روزگار
قسمت امروز از غم‌های فردا داده است
ناتوان بستر درد تو از بهر علاج
کافرم گر نبض در دست مسیحا داده است
بی‌غمی‌ها کشتیم را خوش به ساحل رانده بود
گریه را نازم که بازم سر به دریا داده است
لذّت آوارگی فیّاض باز از کوی عقل
سر به صحرای جنونم بی‌محابا داده است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
با وجود ضعف کی ما را کس از جا برده است
جادوی‌ها کرده زلفش تا دل ما برده است
دشت عمری از لگدکوب جنون آسوده بود
عشق مجنونِ دگر اینک به صحرا برده است
خواهش آغوشِ موجِ فتنه بی‌تابانه باز
کشتی بی‌طاقت ما را به دریا برده است
گر به من در حرفی ای ساقی من اینجا نیستم
مدّتی شد تا مرا ذوق تماشا برده است
فتنة بالابلندان بودی اکنون وترا
عشق بالادست ما یکباره بالا برده است
محو دیداریم واعظ از سر ما دور شو
ذوق امروز از دل ما بیم فردا برده است
ای که سیر بیستون داری هوس، زحمت مکش
موج آب تیشة فرهادش از جا برده است
از تصرّف‌های حسن شوخ او در حیرتم
خویش را ننموده دل را از کف ما برده است!
می‌کند دل آرزوی صحبت فیّاض، از آن
کز دم او پی به اعجاز مسیحا برده است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
باز ذوق عاشقی بر عقل زور آورده است
یاد مستی رخنه در ملک شعور آورده است
نالة بلبل سرودی یاد مستان داده است
بوی گل دیوانة ما را به شور آورده است
من کجا و دست گل چیدن کجا ای باغبان
نالة بلبل مرا اینجا به زور آورده است
عشق با من در ازل می‌کرد تقریر غمت
سیل، خاشاک مرا از راه دور آورده است
عشق را چندین هزاران دیدة دیدار هست
عقل در بزم تماشا چشم کور آورده است
چهرة بت آتش موسی است گویی پیر دیر
سنگ این بتخانه را از کوه طور آورده است
تا زیاد خویش رفتم پُر شدم از یاد دوست
بیخودی ظلمت ز خاطر برده، نور آورده است
پیش ازین با ما نگاهش این گرانی‌ها نداشت
تا که بازش بر سر ناز و غرور آورده است؟
داده تا با خود قرار هم‌نشینی‌های غیر
زورها فیّاض بر طبع غیور قرار آورده است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
تا همچو گل پیاله شکفتن گرفته است
از توبه همچو غنچه دل من گرفته است
روی پیاله سرخ که میخانه را ازو
دیوار و در طراوت گلشن گرفته است
در بزم یار شیشه به این سادگی که هست
خون هزار توبه به گردن گرفته است
ما را اگر ز بزم تو اندیشه مانع است
لطف ترا که گوشة دامن گرفته است؟
فیّاض درد دل چه کنی سر که از غرور
نازک‌دلش طبیعت آهن گرفته است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
مگو ز عقل که دام فریب خودرایی‌ست
مبین به علم که آیینة خودآرایی‌ست
کسی که بادة تحقیق خورده می‌داند
که اعتراف به جهل از کمال دانایی‌ست
جهان ز حیرت حسن تو نقش دیوارست
فضای دهر به عهد تو کُنج تنهایی‌ست
تمام دهر زآزاده‌ای نشان ندهد
که سرو هم به چمن زیر بار رعنایی‌ست
به دست وصل دل پاره‌پاره‌ای دارم
که خون تپیده‌تر از حسرت تماشایی‌ست
اگرچه عقل جنون‌پرور و جنون خودروست
به گل چه باج دهد لاله‌ای که صحرایی‌ست؟
تصرّفی که دلم از جمال لیلی دید
هنوز مجنون سرگرم دشت‌پیمایی‌ست
نظاره‌ام ز تو گل چید و جای رنجش نیست
به باغبان نکند عیب کس، که یغمایی‌ست
به هر چه می‌نگرم روی اوست در نظرم
که گفته است طلب‌کار یار، هر جایی‌ست؟
نظارگان تو سر در کف خطر دارند
که هر نگاه تو خونیّ صد تماشایی‌ست
ز بی‌مضایقگی‌های عشق دانستم
که بر جنون نزدن نقص در شکیبایی‌ست
زلاف محرمی کوی دوست شد معلوم
که عقل با همه تمکین هنوز سودایی‌ست
چنین که از تو گل و لاله می‌فریبندم
سزد که طعنه زند دشمنم که هر جایی‌ست
مرا دلیست که چون قطره لجّه‌آشامست
چه نقص کشتی گرداب را که دریایی‌ست
به یمن همّت بدنامی از خطر رستم
که پرده‌پوشی عشق است هر چه رسوایی‌ست
به ذوق گوشه‌نشینی مبند دل زنهار
که سعی گمشدگی‌ها تلاش پیدایی‌ست
به محفلی که هنر عیب‌پوش شد فیّاض
ندیدن هنر خویش عین بینایی‌ست
بست دوست ز دنیا و آخرت فیّاض
سخن یکی‌ست دگرها عبارت‌آرایی‌ست