عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ناید به دراز سینه ز تنگی نفس ما
ای ناله بیا دود برآر از قفس ما
امیدِ که سر در پی این قافله دارد؟
کز ناله خراشیده گلوی جرس ما
بگذشت چو برق از سر ما تیغ تو ای وای
کاین شعله نگنجید در آغوش خس ما
از دولت دیدار تو محروم بماند
در خلد اگر روزه گشاید هوس ما
هر چند ضعیفیم ولی از مدد عشق
در جلوه ز سیمرغ نماند مگس ما
جان پیشکش تست به شرطی که دم نزع
بر روی تو باشد نگه باز پس ما
فیّاض، که در قافله بر هم زن هوشست؟
کامشب همه مستانه سراید جرس ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بیجا نبود سعی فلک در هلاک ما
خورشید گرده می‌کند از خاک پاک ما
ای تیغ یار، حسرتِ عاشق به خون تپید
دامان تست و دست امید هلاک ما
در انتظار شور قیامت نشسته‌ایم
باری به امتحان گذری کن به خاک ما
هرگز بهار مشرب ما را خزان نبود
بدمستی افکند به زمین برگ تاک ما
با های های گریه برابر نشسته است
آواز خندة جگر چاک چاک ما
بیدردی زمانه به خود بسته‌ایم و باز
خون گریه می‌کند نفس خنده‌ناک ما
تا بوده‌ایم رند و سرانداز بوده‌ایم
از کس نبوده است چو فیّاض باک ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
پُرست یاد تو در کنج دیده و دل ما
حشم‌نشین خیال تو شد منازل ما
دلی ز عقدة زلف تو تنگ‌تر داریم
نکرد ناخن تیز تو باز مشکل ما
ز تن‌پرستی خویشیم زیردست فلک
به خون تپیدة جسم است جان بسمل ما
ز گوشه‌گیری ما ترک جستجو نکنی
که دست‌پرور گرداب‌هاست ساحل ما
هنوز خامی دانش در آتشش دارد
جنون ز عقل نفهمیده است عاقل ما
تو را زبان خوش از راه می‌برد هیهات
هنوز کاش ندانی که چیست در دل ما
در آن مقام که ماییم آرزو نرسد
نداده‌اند ره اندیشه را به منزل ما
نه جرم اوست که از ما فراغتی دارد
به فکر خویش نیفتاده است غافل ما
شنیده‌ایم که در فکر خونبهاست هنوز
هنوز چشم نمالیده است قاتل ما
ز جوی صبر و سکون آب کشت خود دادیم
بقای عمر خضر کی رسد به حاصل ما
جز اینکه خود دلش از کف به عشوه‌ای بردی
تو و خدا که دگر چیست جرم بیدل ما؟
اگرچه در رهش اندیشه باطل است ولی
درست می‌رود اندیشه‌های باطل ما
به غیر دوست که در جان دوانده ریشه ی مهر
زدیم هر چه دگر رُسته بود از گل ما
کسی ز تلخی ما کام جان نمی‌دزدد
شکر به مصر برد ارمغان هلاهل ما
کسی که لب ز شکرخنده می‌گزید مدام
چه خو گرفت به ابرام‌های سایل ما
ز گفتگوی پریشان ما جهان پر شد
بس است هر دل دیوانه را سلاسل ما
بدین‌وسیله که میرزا سعید ما تنهاست
چه خوب کرد که فیّاض رفت از دل ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
آیینه ی هر لاله عذارست دل ما
خوش در به در از جلوه ی یارست دل ما
یک رنگی صد رنگ مخالف چه بلایی است
هر جا صنمی، آینه‌دارست دل ما
دایم به امیدی که کمین کرده تو باشی
هر جا که بود دام، شکارست دل ما
گر عشق نباشد که کند تربیت حسن؟
هر جا که تویی باغ و بهارست دل ما
در گرد حوادث مژه تا باز گشودیم
آیینه ی در زیر غبارست دل ما
برخاستی از خواب تماشای صفایی
در عهد رخت آینه‌دارست دل ما
گر جای غم و درد درین خانه نباشد
فیّاض دگر بهر چه کارست دل ما؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
مشق شوخی می‌‌کند طفلی به قصد جان ما
باده‌ای در غوره دارد ساقی دوران ما
شوخی حسن ترا نازم که در هجران و وصل
جلوه از هم نگسلد در دیدة حیران ما
گرچه ما خون می‌خوریم اما ز گردون ایمنیم
عشق ما شد هم بلا و هم بلاگردان ما
در برون آسمان بهتر که جایی خوش کنیم
شورش سیل فنا ره کرد در ایوان ما
ما ز دلگیری چه می‌کردیم در دیر وجود
گر عدم را ره نمی‌دادند در بنیان ما؟
عمرها شد تا رگ خواهش گشودیم و هنوز
خون حسرت‌های فاسد جوشد از شریان ما
ما قبای هستی خود واژگون پوشیده‌ایم
ابره‌اش مضمون ما و آستر عنوان ما
یوسف کنعان عقلیم و زلیخا نفس شوم
چاه ما دنیا و ابنای زمان اخوان ما
نوبت پرسش نمی‌افتد به دست هیچ‌کس
در قیامت داور ما گر کند دیوان ما
زین خجالت‌ها که ما را از گناهان حاصل است
زهد زاهد را نیارد در نظر عصیان ما
عهد ما از بی‌وفایی‌ها نگردد رخنه‌دار
کرده با ایمان ما هم‌طینتی پیمان ما
وه که ما چشم قبول از عشق داریم و هنوز
پر نکرد از خام‌سوزی رنگ کفر ایمان ما
غرق نافرمانییم و طرفه‌تر این کز کرم
می‌برد فرمانروای ما همان فرمان ما
هست خط تیره‌رو در مصحف روی بتان
در بیان تیره‌روزی آیه‌ای در شان ما
ما کجا و طالع صید مراد دل کجا
همسری با آسمان! کی گنجد این در شان ما؟
تا به کی فیّاض بر ما ظلم و بیداد فراق
گو رعیت‌پروری بهتر کند سلطان ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
غصّه را دل نگشاید به جز از سینة ما
تیرگی روی نبیند جز از آیینة ما
تا ابد داغ جنون ترک سر ما نکند
تا غم عشق تو راضی شود از سینة ما
در غم اینکه شبی با تو به روز آوردیم
چرخ را تا ابد از دل نرود کینة ما
وصل خوبست که در خورد تمنّا باشد
به نگاهی چه کند حسرت دیرینة ما!
هفتة ما همه شنبه بود از دولت عشق
رسم تعطیل سبق نیست در آدینة ما
در حساب است فلک، سخت زما می‌ترسد
جا بر او تنگ کند خرقة پشمینة ما
گر شود وصل ابد نامزد ما فیّاض
نشود محو تلافی غم دوشینة ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بر وضع افلاک ای پسر کم تکیه کن در کارها
در راه سیلاب فنا پستند این دیوارها
بار تعلّق پرگران، جانِ بلاکش ناتوان
بر دوش تا کی چون خران خواهی کشید این بارها!
شد نقد عمر از کف روان سودی نه پیدا در میان
یوسف نیارد کاروان هر دم درین بازارها
بر کشت اعمال ای پسر آبی ده از مژگان تر
باشد که روزی بی‌خبر گُل بردمد زین خارها
چرخ و عناصر ای نکو، دیریست بی‌بُن تو بتو
بر فرق ما آخر فرو می‌آید این دیوارها
این برج‌های آسمان هر یک چو کشتی پاره‌دان
وین انجم و این اختران بر وی زده مسمارها
شرعست و دین دارالشفا اینجا طبیبان انبیا
علم و عمل در وی دوا، این عقل و جان بیمارها
دنیا چو داری در نظر عقبا به عکس آن نگر
ادبارها اقبال‌ها، اقبال‌ها ادبارها
فیّاض آن ماه نهان رخسار بنمودی عیان
گر خود نبودی در میان این پردة پندارها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
نفی قیل و قال کم کن ای که خواهی حال‌ها
حال‌ها مغزست و بر وی پرده قیل و قال‌ها
گلبن برهان بهار طرفه‌ای دارد ز پیش
باش تا گل‌ها دمد از خار استدلال‌ها
تا جمال خویش بینی دل ز هر نقشی بشوی
پرده‌های چهرة آیینه شد تمثال‌ها
نامة اعمال را حرف معاصی زینب است
بر عذار نیکوان خوش می‌نماید خال‌ها
عشق یک حرف است و معنی کاروان در کاروان
زهرة تفصیل‌ها شد آب ازین اجمال‌ها
حرف ما کج‌مج‌زبانان عشق می‌داند که چیست
همچو مادر کس نمی‌داند زبان لال‌ها
درهم ماه است حاصل در کف و دینار مهر
عمرها شد خاک می‌بیزیم ازین غربال‌ها
هر دو عالم را به جای دست بر هم می‌زنیم
وقت پروازست می‌باید به هم زد بال‌ها
لحظه‌ای تا وصل او فیّاض گردد قسمتم
صرف این یک لحظه کردم ماه‌ها و سال‌ها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
الا یا ایّها السّاقی ادر کأساً و ناولها
که اقبال تو آسان کرد بر ما حلّ مشکل‌ها
الا ای کعبة مقصود رخ بنما که تا عمری
درین وادی به امید تو پیمودیم منزل‌ها
ره گم کرده چون یابم کزین جمّازه آرایان
به گوشم مختلف می‌آید آواز زلازل‌ها
مگر تقدیر شد یارب که کشتی‌های مشتاقان
ازین گرداب‌ها هرگز نبیند روی ساحل‌ها
ره پست و بلندی دارد این وادی خبر دارم
سبک بندید ای جمّازه‌داران بار محمل‌ها
چنان افتاده بارو خر گرانباران دانش را
که تا روز جزا بیرون نمی‌آیند ازین گل‌ها
به پای جسم نتوان رفت ره فیّاض امدادی
که بار از دوش برداریم و بربندیم بر دل‌ها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
کجا شد آن نمک‌پاشی به زخم از همزبانی‌ها
نهان در هر نگه صد لطف و ظاهر سرگرانی‌ها
کنون گر صد ادا از غیر می‌بینی نمی‌فهمی
چه شد آن خرده‌بینی‌های ناز و نکته‌دانی‌ها
به جادویی خراج بابل از هاروت می‌گیرم
ولیکن درنمی‌گیرد درو جادو زبانی‌ها
اگر کوتاه شد دست من از دامان فتراکش
ولی دارم از آن ترک شکارافکن نشانی‌ها
عصای آه گاهی دستگیری می‌کند فیّاض
وگرنه برنمی‌خیزم ز جا از ناتوانی‌ها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
به ناز و غمزه خود آموختم جانانهٔ خود را
به دامن تیز کردم آتش پروانهٔ خود را
نه جرم چشمه‌ساران بود و نه تقصیری از باران
که من دانسته در آتش فکندم دانهٔ خود را
نه چاکی در دل و نه رخنه‌ای در سینه، کو سیلی؟
که نتوان دید ازین ویرانه‌تر ویرانهٔ خود را
چه قیمت دین و ایمان را که در پای تو افشانم
به دینداران بحل کن جلوهٔ مستانهٔ خود را
چراغ خلوتم یک شب نگردیدی و می‌ترسم
ز شمع غیر باید کرد روشن خانهٔ خود را
نمی‌آرد مزاج عشوه تاب گرمی غیرت
مکن تکلیف بزم دیگران پروانهٔ خود را
نه تدبیر علاجش می‌کنی نه فکر زنجیرش
دگر خوش سر به صحرا داده‌ای دیوانهٔ خود را
به عالم نیست بد مستی که سرخوش نیست از خونم
بیا یک دم درین می زن تو هم‌پیمانهٔ خود را
ملامت می‌شد فیّاض یاران را، همان بهتر
که خود گویی و هم خود بشنوی افسانهٔ خود را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تمنّای تو جان اندر تن آرد نقش دیبا را
لب لعل تو بر لب آورد جان مسیحا را
کسی را کو سواد زلف روشن شد گمان دارم
تواند خواند خط سرنوشت طالع ما را
به جرم یک نظر بی‌اعتدالی انتقام عشق
نشاند آخر به روز پیر کنعانی زلیخا را
پر از خونست دل هر چند چشمم هرزه خرجی کرد
غمی از باد دستی‌های نیسان نیست دریا را
به چین زلف او از تیره‌بختی‌ها چه غم دارم
که آهم چشم روشن می‌کند شب‌های یلدا را
رموز عشق دانی شد مسلّم بر ادافهمی
کز ابروی معمّاگوی او دریابد ایما را
نشان کعبة مقصود در دل بود و ما هرزه
به گام سعی پیمودیم چندین دشت و صحرا را
مسلسل شد حدیث زلف خوبان کاش یک چندی
ز سر بیرون کنم از پختگی این خام سودا را
به ناکامی نهادم دل زصد مقصود چون فیّاض
در آب دیده شستم دفتر عرض تمنّا را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
پنجه می‌بازد خرد آن دست چوگان‌باز را
دست می‌بوسد هنر آن شست تیرانداز را
مرکبش را مست نازی گفته‌ام کز هر خرام
در جلو می‌افکند چابک‌وشان ناز را
بلهوس را رام با خود کرد پُر بی‌عزّتی‌ست
گر نیاویزد به یک سو طرّهٔ طنّاز را
سحر و معجز را به یک دست آن پری می‌پرورد
می‌کشد در چشم جادو سرمهٔ اعجاز را
در هوای دام زلفش بال بر هم می‌زنم
من که عمری در قفس پرورده‌ام پرواز را
می‌رساند خویشتن را پیش شاهین شکار
برکشد چون در شکار آواز طبل باز را
گو‌ش‌ها خامست فیّاض اینقدر فریاد چیست
اندکی برکش ازین آهسته‌تر آواز را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
تا ز دمسردان نگه دارم چراغ خویش را
چون فلک شب واکنم دکان داغ خویش را
منّتی نه از بهاران بود و نه از چشمه‌سار
ما به آب دیده پروردیم باغ خویش را
با جنون نارسا نتوان ز عقل ایمن نشست
اندکی آشفته‌تر خواهم دماغ خویش را
پرتو بخت سیه را بر سرم تا سایه کرد
کم ندانیم از هما اقبال زاغ خویش را
داغ دل را با کسی فیّاض ننمودم چو صبح
زیر دامن سوختم چون شب چراغ خویش را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
سخن از خود رود چون گرد سر گردد زبانش را
تبسّم آب می‌گردد چو می‌بوسد دهانش را
چنان سر داده رخش جلوه در میدان بی‌باکی
که نتواند گرفتن دست تمکین هم‌‌عنانش را
چو مویی گشته‌ام باریک و با این ناتوانی‌ها
به صد دقّت تصوّر می‌کنم موی میانش را
بدان نیّت که یابم فرصت یک سجده بر خاکش
هزاران بوسه بر لب نذر دارم آستانش را
شهیدی کو سپارد جان به یاد زلف مشکینش
هما در عطسه افتد چون ببوید استخوانش را
هنوز از مصر تا کنعان توان ره بی‌بلد رفتن
که بوی پیرهن ره می‌نماید کاروانش را
زبان گوشة چشمش به من پیوسته در حرفست
ولی فیّاض جز من کس نمی‌فهمد زبانش را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
نمود از پرده رخ یارم نمی‌خواهم دلایل را
بیا از پیش من ای گریه بردار این رسایل را
از آن کنج لب شیرین غریبی بوسه می‌خواهد
چه می‌گویی جوابش؟ منع نتوان کرد سایل را
به من از علم اشراقی و مشّایی چه می‌گویی؟
که صد ره شسته‌ام چون مشق طفلان این رسایل را
مسخّن دان دل تنگم مجسطی را نمی‌دانم
به بطلمیوس بگذار این مُمثل را و مایل را
حدیث وصل و حرف کیمیا یارب که پیدا کرد؟
که قولی در میان هست و نمی‌دانیم قایل را
شفادانان لعل یار فارغ از اشاراتند
نمی‌‌خوانند هرگز دفتر عرض فضایل را
میان ما و جانان حایلی خود نیست جز هستی
بیا فیّاض تا از پیش برداریم حایل را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
کم گیر بهر حادثه عقل کفیل را
بستن به مشت خس نتوان رود نیل را
چشم امید داشتن از اهل روزگار
باشد طبیب درد نمودن علیل را
بال مگس ندارم و بر خویش بسته‌ام
کاری که کردنی‌ست پر جبرئیل را
کس نیست در مقام فنا جز بقای دوست
ورنه چرا نسوختی آتش خلیل را!
تا شاهراه گمشدن آمد به پیش من
در ره چو نقش پای فکندم دلیل را
خلق نکو ملازم روی نکو بود
غیر از جمیل زشت نماید جمیل را
رنگی‌ست اینکه تا به قیامت نمی‌رود
دامن به دست خون ندهد کس قتیل را
پیش از اقامت اهل تجرّد درین مقام
آماده گشته‌اند ندای رحیل را
دیدار دوست اجر شهادت نوشته‌اند
معنی همین بس است ثواب جزیل را
غیر از سواد خوانی دل‌ها ستم بود
در شرعِ اهلِ تجربه چشم کحیل را
تا جرعه‌ای زخون دلم در سبو بود
بر زاهدان سبیل کنم سلسبیل را
قیمت کمست جنس نکو را چه شد حکیم
کز پی دیت گذاشته خون سبیل را
قدر سخن اگر نشناسد کسی چه غم
قیمت بس است جوهر ذاتی اصیل را
گوهر قلیل و مهره کثیرست گوش دار
تا کمتر از کثیر ندانی قلیل را
غم برکنار و صحبت حالست در میان
فیّاض هان خبر نکنی قال و قیل را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
منم که کرده‌‌ام الماس نشئه مرهم را
به مرگ عیش سیه‌پوش داغ ماتم را
کسی که سرمه از آن درگرفت چون خورشید
به یک نگاه ببیند تمام عالم را
به گلشنی که در آن شعله آبیار بود
به آفتاب برابر نهند شبنم را
به روز وصل سیاهی ز داغ برگیرم
لباس عید نسازم پلاس ماتم را
به دهر خون نخورد آدمی چه چاره کند!
به آب غصّه سرشتند خاک آدم را
ز دود دل رقمی چند در سفینة چرخ
به یادگار نوشتیم شکوة غم را
نیاورم به زبان راز دل ولی فیّاض
بگو چه چاره کنم گریة دمادم را!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
چه حاجت است به شمع و چراغ مستان را
پیاله چشم و چراغ است می‌پرستان را
نظر به روی بتان عذر بت‌پرستی‌هاست
خبر کنید از آن‌رو خداپرستان را
هزار حج کند ار باغبان به آن نرسد
که وقف مشهد بلبل کند گلستان را
چراغ بخت اگر تیرگی کند فیّاض
توان به ناله برافروخت بزم مستان را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ز پس افتادگان عرض نیازی پیشوایان را
که دشوارست قطع وادی این فرسوده پایان را
که می‌گوید نوابخشان این کو را که یک ساعت
به طرف دامنی گیرند دست این بینوایان را
چه خواهد شد نگاهی گر نباشد گوشة چشمی
بدین بیگانگی تا کی توان دید آشنایان را
غنای سلطنت کم‌مایه‌تر از مسکنت دیدم
مگر غالب شریکی هست با شاهان گدایان را
فریب رهبران شرع بیش از رهزنان باشد
نمی‌دانم که از ره برده باشد رهنمایان را؟
دماغ دوربینی‌های عقل از عاشقان ناید
دلیل دیگری می‌باید این آشفته‌رایان را
به من گفتی چرا فیّاض ترک زهدورزی کرد
چه دانم من به وی تقریر کن این بخت‌آیان را