عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ای پادشاه خوبان رحمی بر این گدا کن
از مکرمت دلم را از قید غم رها کن
من خسته وغریبم شددردو غم نصیبم
گفتی که من طبیبم درد مرا دوا کن
ما را نبود گاهی جز درگهت پناهی
از مرحمتنگاهی گاهی به سوی ما کن
با مهر وبا وفائی با هر دل آشنایی
از ما چرا جدائی دوری مکن صفا کن
تاج سر شهانی سطان انس وجانی
از ما چرا نهانی چشمی به ما عطا کن
در راهت از دل وجان باید نمودقربان
از من بیا وبستان این هر دو را فدا کن
اقبال ما بلند است فیروز وارجمنداست
این جمله ریشخنداست او را تو با بها کن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
در آئینه بر عارض خود نظر کن
دلت را ز حال دل ما خبر کن
بزن شانه بر چین گیسوی مشکین
چوچین فارس را هم پر ازمشک تر کن
کندتیره دودش رخ مهر و مه را
ز آه دل دردمندان حذر کن
کس ار پای درحلقه عشق بنهد
بگوئید اول بدوترک سرکن
بودمنزل دلبر این دل که داری
مده جا در اوآرزو را به درکن
دلا چند می نالی از دردهجران
بسوز وبساز وشبی را سحر کن
سخن مختصر گویم ار وصل خواهی
مدد از خداجو سخن مختصر کن
به زاهد بگو پندم از عشق کم ده
نصیحت بروبا قضا و قدر کن
بلنداست اقبالت ای دل ولیکن
رواز خاک ره خویش را پست تر کن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
ساقی ار باده دهی ساغر ما را خم کن
از دل ما غم واندوه جهان راگم کن
شاه آگاه ز می خوردن ما می باشد
هیچ اندیشه نه از شحنه نه از مردم کن
دیدی آخر که به جان تو چه کرد آن سر زلف
بارها گفتمت ای دل حذر از کژدم کن
هر بلائی رسد از دوست رسیده است دلا
نه شکایت دگر از چرخ ونه از انجم کن
پشت گرمی طلب از عشق اگر اهل دلی
نه بکش منت از آتش نه طلب هیزم کن
چند گندم بنمائی ودهی جو به کسان
جو نمائی کن وآنگاه کرم گندم کن
گر که درویش طبیعت چو بلنداقبالی
خرقه پوشی ز نمد نه ز خز وقاقم کن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
خود را به شمع او دلا در سوختن پروانه کن
گفتم برو پروا نکن کردی کنون پروانه کن
تا بت پرست و بت شکن هر دو پرستندت چو من
یک ره تماشاگاه را درکعبه وبتخانه کن
دارم دلی ویرانه من گنجی توهم از سیم تن
ویرانه را گنج است جا پس جا در این ویرانه کن
تا کاروان مشک چین ناید دگر در این زمین
در راه باد صبحدم زلف دو تا را شانه کن
در حلقه زلف بتان تا بلکه زنجیرت کنند
ار عاقلی چندی دلا خود را بیا دیوانه کن
این باده ها ساقی کجا ما را کفایت می دهد
گرباده پیمائی کنی خم بهر ما پیمانه کن
باشد بلنداقبال را وحشی دل رم کرده ای
در دام زلف خویشتن صیدش ز خال دانه کن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
شد ز آب چشمه چشم جویم روان به دامن
کان سرو قد کند جا شاید به دامن من
از خلق می شنیدم ز آهن پری گریزد
دیدم بتی پری رو کو راست دل ز آهن
ز ابروکشیده شمشیر چون چشم او به رویش
ز آنرو ز زلف پرچین برتن نموده جوشن
گفتی ز من چه خواهی یک بوسه از دولعلت
کور از خدا نخواهد غیر از دوچشم روشن
زلفت ز بس پریشان گردیده پیش لعلت
از بهر وام گویا کج کرده است گردون
کم کن به میل اغیار آزارم ای دل آزار
بشنونصیحت دوست کم رو به حرف دشمن
گر چه بلنداقبال شد شهره در فصاحت
لیکن به وصف رویت گردیده است الکن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
باز افتاده به یاد رخ جانان دل من
که چو نی می کشد امشب همی افغان دل من
دگر اندیشه ز دوزخ ننماید دل من
گوید ار قصه ای از غصه هجران دل من
شد چودور از لب و دندان من آن تنگ دهان
تنگ چون دیده موری شده از آن دل من
پیش محراب دوابروی وی آوردنماز
شد ز کافر بچه ای تازه مسلمان دل من
دل من زلف تو را کرده پریشان ای دوست
یا که از زلف تو گردیده پریشان دل من
سرو بالائی وگل چهره و سنبل گیسو
با وجود تو ندارد سر بستان دل من
چشم مست تو شنیدم بودش میل کباب
کاین چنین ز آتش عشقت شده بریان دل من
خسته گشتم ز سراغ دل گمگشته خود
شده از عشق توچون بی سروسامان دل من
یوسف آسا به زنخدان وخم طره تو
گاه درچاه وگه افتاده به زندان دل من
کرد بدبختی وسختی که نشد خون زغمت
اینک ازکرده خودگشته پشیمان دل من
هرکه بشنید مرا گفت بلنداقبال است
چون رسید از لب لعب تو به درمان دل من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
روی ننموده ربودی دل ودین
ای به قربان توهم آن وهم این
هم فلک از غم توخاک به سر
هم ملک بر در تو خاک نشین
نه عجب باشد اگر از قدرت
چرخ را پست تر آری ز زمین
یا که این پست زمین را ز شرف
مرتفع تر کنی از چرخ برین
نشود باور من کز در تو
ناامیدی برده ابلیس لعین
هر کجا می نگرم جلوه تو است
بارک اله شده چشمم حق بین
هرکه از یادتوگرددغافل
همه اعضاش کنندش نفرین
وآنکه بیخود شد وپرداخت به تو
همه اشیاء کنندش تحسین
شد به عشق توبلنداقبالم
باد پیوسته الهی آمین
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
گفتمش چون بینمت ای نازنین
گفت رودر آینه خود در ببین
گفتمش اندر کجا جویم تو را
گفت در دلهای محزون غمین
گفتمش گویند هستی لامکان
گفت اندر هر مکان هستم مکین
گفتمش ره کو که آیم سوی تو
گفت راه است از یسار واز یمین
گفتمش دادم به عشقت جان ودل
گفت شرط دوستی باشد همین
گفتمش خواهم پرستیدن تو را
گفت بیرون رو ز فکر کفر ودین
گفتمش چون شد بلند اقبال من
گفتم لطف ما به حالت شد قرین
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
در نافه از خطا مشک می زدبسی دم از بو
بو برد چون ز زلفت از شرم شد سیه رو
پیدا رخت به زلفت در سنبله است زهره
یا مه به برج عقرب یا شمس در ترازو
در آتش عذارت زلفت بود سمندر
از سوختن سیه شدهمچون پر پرستو
جنگ ار به مانداری داری ندانم از چیست
تیر وکمان و جوشن از ابرو ومژه ومو
جز چشم تو که کرده است صید دلم که دیده
در روزگار شیری گردد شکار آهو
دیدی که فتنه وشر بر پا شد ز هر سو
دادی به دست مستی خنجر ز چشم ابرو
تا درکنار گیرم شاید سهی قدت را
از آب چشمه چشم گردیده دامنم جو
گنج وصالت از رنج ما را به دست ناید
کاری مگر کند بخت ورنه نه زور وبازو
دوزخ مگر نباشد زآن گناهکاران
ای روبهشتی از چیست برمن نیفکنی خو
گوید که خواجه ماست الحق بلنداقبال
شعر مرا بخوانند گر بر مزار خواجو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
ای قدم خم گشته تر ز ابروی تو
وی دلم آشفته تر از موی تو
معنی ز والقلم را یافتم
چون بدیدم بینی وابروی تو
آیه واللیل باشد بخت من
سوره والشمس آمد روی تو
خون به دل ماه از رخ نیکوی تو است
یا به گل سرو از قد دلجوی تو
چشم بندی می کنی یا ساحری
چنگل شیر است با آهوی تو
صولجان هر گه به کف گیری ز زلف
دل همی خواهد که گردگوی تو
عارفان در فکر نار ونورتو
صوفیان در ذکرهای و هوی تو
عاشقان را از سر شب تا به صبح
قصه ها از طلعت وگیسوی تو
درکلامم نیست الا وصف تو
درمشامم نیست غیر از بوی تو
ابرو باران خواست هر کس تخم کشت
کشت من شد سبز ز آب جویتو
صدهزاران منزل ار ره طی کنم
باز بینم هستم اندر کوی تو
مرحبا بر عشق وبرکردار عشق
چون منی راکرده هم زانوی تو
بردی از دست بلنداقبال دل
آفرین بر قوت بازوی تو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
من چیستم که دم زنم از عشق روی تو
من کیستم که راه دهندم به کوی تو
از هر طرف به سوی تو راه است واین عجب
کز هیچ سوی کس نبرد ره به سوی تو
گر غائبی ز دیده مرا حاضری به دل
ز آنروهمی مراست به دل گفتگوی تو
غفلت نگر که روز وشب اندربر منی
من هر طرف فتاده پی جستجوی تو
هر صبح وشام در نظری زآنکه صبح وشام
نوری بود ز روی تو عکسی ز موی تو
خفاش تاب دیدن خورشید نیستش
نقصان ز ما بود که نبینیم روی تو
چیزی نمانده تا که ز مستی شوم هلاک
ساقی چه باده بود مگر در سبوی تو
عمر ابد ز آب حیات ار گرفت خضر
ما راست نیز عمر ابد ز آب جوی تو
اقبال من بلنداست از آنکه چون قدت
آمد دلم صنوبری از آرزوی تو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
بر درد دل خسته ام دوست دوا شو
بنما رخ و غارتگر دین و دل ما شو
پنهان مشو از ما بنما گوشه ابرو
مانند مه یک شبه انگشت نما شو
تا چند جفا می‌کنی ای شوخ دل آزار
کن ترک جفا با من بی‌دل به صفا شو
ای طره دلدار که چون پر غرابی
کن همتکی بر سر ما بال هما شو
ای پیر خرابات همه گمره و مستیم
ما را به خدا راهبر و راهنما شو
اقبال بلند ار طلبی ای دل غمگین
رو خاک‌نشین بر در دلبر چو گدا شو
تا چند روی بهر دو نان از پی دونان
حاجت مطلب از کس و محتاج خدا شو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
دل در برم دیوانه شد زنجیر زلف یار کو
کرد آن صنم ترسا مرا زنار کو زنار کو
گویند کز افغان من شب کس نخوابد ای عجب
کاندم که من از سوز دل زاری کنم بیدار کو
بیگاه وگه خونین دلم خواهد ز من دلدار را
دلدار کودلدار کودلدار کودلدار کو
گفتی به چشم مست خود تا دل ز هشیاران برد
در عهد چشم مست توهشیار کو هشیار کو
تا کی مرا در وصل خودامروز وفردا می کنی
تا بنگری از ما به هجر آثار کو آثار کو
زاهد زعشق روی توتا کی کندمنع دلم
تا بندمش برجای خود پابند کوافسار کو
ازحق بلنداقبال را پیوسته می باشدسخن
منصوری از نودر جهان گردیده پیدا دار کو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
گفتم بده بوسی ز لب گفتا زر وسیم توکو
گفتم که جان دارم به کف گفتا که تسلیم توکو
گفتم به رویت عاشقم کم جور کن بر عاشقان
گفتا به ما گر عاشقی تعظیم وتکریم توکو
گفتم ز فر عاشقی اندر جهان شاهنشهم
گفتا اگر شاهنشهی ملک تواقلیم توکو
گفتم که مژگان توچون چنگال شیر نر بود
گفت ارتوخوددانی چنین باشد از اوبیم توکو
گفتم قمر درعقرب است از زلف بررخسار تو
گفت ارمنجم گشتی استخراج تقویم توکو
گفتم که زاهدمی کند منع دلم از عشق تو
گفتا ز من با اوبگو علم توتعلیم توکو
گفتم بلنداقبال را کن سرفراز از وصل خود
گفتا کنیمت سرفراز از وصل تقدیم تو کو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
آینه در پیش خود بگرفت وگفتا کن نگاه
گفت دیدی گفتم آری گفت چه گفتم دوماه
گفت ماهی چون رخ من دیده ای گفتم بلی
گفت کو کی گفتم اندر آینه خود کن نگاه
گفت کاندر آینه عکس رخم هست او منم
گفتم الحق راست فرمودی نمودم اشتباه
گفت با رخسار من گویدچه ماه آسمان
گفتمش در پیش رخسار تو باشد عذر خواه
گفت مه را از چه رو نسبت به رویم می دهند
گفتم آنکو داده این نسبت نترسید ازگناه
گفت دانی از چه بر رویش کلف افتاده مه
گفتم آری بسکه رخ می سایدت برخاک راه
گفت مه را راستی با من شباهت هیچ هست
گفتمش بالله نه مه دارد کجا زلف سیاه
گفت مه راهیچ دانی با رخ من فرق چیست
گفتم آری از زمین تا آسمان گل تا گیاه
گفت دانی کیستم گفتم بلی دلدار من
گفت پس بنگر بمن بین مظهر لطف اله
گفت دال دل به قدم داده ای لامش چه شد
گفتم اورا هم به زلفت داده ام از اوبخواه
گفت میدانی بلند اقبال گشتی از چه رو
گفتم آری چون به من داری نظر بیگاه وگاه
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
به حسن چون تو نه آید کسی نه آمده بالله
نگه در آینه کن تا شوی ز حسن خودآگه
کنم چگونه رخ ماه را شبیه به رویت
که کس ندیده دو زلف سیه گهی به رخ مه
زمن تو یاد نیاری به سال و ماه ولیکن
به خاطری تو مرا صبح و شام درگه وبیگه
به راه عشق تودر هر قدم چهی است به راهم
ندانم عاقبت آید چه بر سر من از این ره
اگر چه دلبر من نخل قامت است و رطب لب
ولی چه سود که دست طلب از او شده کوته
شنیده اید که یوسف اسیر ماند به چاهی
نگر به یوسف من کاوفتاده درزنخش چه
بلند اگر شده اقبال کس به عالم معنی
ز سر عشق دل او یقین بدان شده آگه
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
در دلم عشق آتشی افروخته
کارزوهای دلم را سوخته
گوئی استاد ازل جز جور و کین
یار را درس دگر ناموخته
چشم من آخر تلف کرد از غمش
در دلم خون هر چه بود اندوخته
کم ملامت کن که پیر می فروش
می خرد جان ها می ار بفروخته
گربلند اقبال بر کس ننگرد
چشم دل از ما سوی الله دوخته
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
عاشق روی نگارم کفر چه ایمان چه
خاکسار کوی یارم باغ چه بستان چه
هر که را یوسف رخی گردد عزیز مصر دل
دهر او را محبس آید چاه چه زندان چه
شد بت هر جائی ما لایری و لامکان
خانه چه جای چه آباد چه ویران چه
هر کجا بینم به مویدوست بینم روی اوست
وصل چه هجران چه پیدای چه پنهان چه
با وصال وهجر تو با دوری ودیدار تو
جنت چه دوزخ چه نور چه نیران چه
پیش لب های تو وچشمان من ای نوبهار
غنچه چه ابر چه گریان چه خندان چه
شد بلند اقبال اقبالش بلند از عشق تو
با بلند اقبال او فغفور چه خاقان چه
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
در شاه نشین دل من یار نشسته
نوری است فروزنده که در نار نشسته
آن تازه گل آمد به کفم عاقبت الامر
غم نیست به دست من اگر خار نشسته
گفتا چو شوم مست دهم یکدو سه بوست
شب و رفت وسحر آمد وهشیار نشسته
مسکین دلم امروز چه دیده است که امشب
چون غمزدگان روی به دیوار نشسته
نالان برچشمش مشو ای دل که ننالد
هر کس به عیادت بر بیمار نشسته
زاهدکه ز می توبه همی داد بدیدم
می خورده ودرخانه خمار نشسته
حیران گلاب وگلم از بهر چه گردید
آن پرده نشین این سر بازار نشسته
در عاشقی اقبال بلند است کسی را
کو داده دل و در بر دلدار نشسته
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
دل جای در آن طره طرار گرفته
گنجشک مگر جا به بر مار گرفته
اشکم شده شنگرفی و روزم شده نیلی
تا آینه روی تو زنگار گرفته
گیسوی تواش راهزنی کرده که زاهد
تسبیح ز کف داده و زنار گرفته
در عاشقی آنکس که زیان کرده که باشد
کس دانه ای ار ریخته خروار گرفته
کس سیم و زر ار کرده تلف باده خریده
کس جان و دل ار داده ز کف یار گرفته
خرم دل آنکس که به یک دست صراحی
با دست دگر طره دلدار گرفته
اقبال بلند است کسی را که چو منصور
از عشق تو جا بر زبر دار گرفته