عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
جان نقش رخ تو بر نگین دارد
دل داغ غم تو بر سرین دارد
تا دامن دل به دست عشق تست
صد گونه هنر در آستین دارد
چشم تو دلم ببرد و می‌بینم
کاکنون پی جان و قصد دین دارد
وافکنده کمان غمزه در بازو
تا باز چه فتنه در کمین دارد
گویی که سخن مگوی و دم درکش
انصاف بده که برگ این دارد
تا چند که پوستین به گازر ده
خرم دل آنکه پوستین دارد
در باغ جهان مرا چه می‌بینی
جز عشق تویی که در زمین دارد
در خشک و تر انوری به صد حیلت
در فرقت تو دلی حزین دارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
یار با هرکسی سری دارد
سر به پیوند من فرو نارد
این چنین شرط دوستی باشد
که بخواند به لطف و بگذارد
دل و جانم به لابه بستاند
پس به دست فراق بسپارد
ناز بسیار می‌کند لیکن
نیک بنگر که جای آن دارد
جان همی خواهد و کرا نکند
که به جانی ز من بیازارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
دلبر هنوز ما را از خود نمی‌شمارد
با او چه کرد شاید با او که گفت یارد
جانم فدای زلفش تا خون او بریزد
عمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآرد
جان را چه قیمت آرد گر در غمش نسوزد
دل را محل چه باشد گر درد او ندارد
گیتی بسی نماند گر چهره باز گیرد
زنده کسی نماند گر غمزه برگمارد
آوازهٔ جمالش دلها همی نوازد
لیکن بر وصالش کس را نمی‌گذارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد
جز با غم هجر تو دلم کار ندارد
بی‌رونقی کار من اندر غم عشقت
کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد
دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی
هجر تو چنین کار به بیگار ندارد
گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی
این هست غم هجر تو نهمار ندارد
با هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کو
از گلبن ایام نه گل خار ندارد
گفتی که چو دل جان بده انکار نداری
جانا تو نگوییش که انکار ندارد
چون می‌ننیوشد سخن انوری آخر
یک ره تو بگو گفت ترا خوار ندارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
به بیل عشق تو دل گل ندارد
که راه عشق تو منزل ندارد
قدم بر جان همی باید نهادن
در این راه و دلم آن دل ندارد
چو دل در راه تو بستم ضمان کیست
که هجرت کار من مشکل ندارد
بهین سرمایه صبر و روزگارست
دلم این هر دو هم حاصل ندارد
کرا پایاب پیوند تو باشد
که دریای غمت ساحل ندارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
دلم را انده جان می‌ندارد
چنان کاید جهانی می‌گذارد
حدیث عشق باز اندر فکندست
دگر بارش همانا می‌بخارد
چه گویم تا که کاری برنسازد
چه سازم تا که رنگی برنیارد
چه خواهد کرد چندین غم ندانم
که جای یک غم دیگر ندارد
به زاری گفتمش در صبر زن دست
اگر عشقت به دست غم سپارد
مرا گفتا ترا با کار خود کار
مسلمان، مردم این را دل شمارد
بنامیزد دلم در منصب عشق
به آیین شغلهایی می‌گذارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
بتی دارم که یک ساعت مرا بی‌غم بنگذارد
غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد
نصیحت‌گو مرا گوید که برکن دل ز عشق او
نمی‌داند که عشق او رگی با جان من دارد
دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف
مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز می‌خارد
مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی
چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد
نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش
مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
روی تو آرام دلها می‌برد
زلف تو زنهار جانها می‌خورد
تا برآمد فتنهٔ زلف و رخت
عافیت را کس به کس می‌نشمرد
منهی عشق به دست رنگ و بوی
راز دلها را به درها می‌برد
وقت باشد بر سر بازار عشق
کز تو یک غم دل به صد جان می‌خرد
بر سر کوی غمت چون دور چرخ
پای کس جز بر سر خود نسپرد
هست دل در پردهٔ وصل لبت
لاجرم زلف تو پرده‌اش می‌درد
پای در وصل لبت نتوان نهاد
تا سر زلف تو در سر ناورد
گویمت وصلی مرا گویی که صبر
تا دلم آن را طریقی بنگرد
جمله در اندیشه سازی کار وصل
تا تو بندیشی جهان می‌بگذرد
وعده را بر در مزن چندین به عذر
زندگانی را نگر چون می‌برد
گویی از من بگزران ای انوری
چون کنم می‌نگزرد می‌نگزرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
عشق ترا خرد نباید شمرد
عشق بزرگان نبود کار خرد
بار تو هرکس نتواند کشید
خار تو هر پای نیارد سپرد
جز به غنیمت نشمارم غمت
وز تو توان غم به غنیمت شمرد
چون ز پی تست چه شادی چه غم
چون ز می تست چه صافی چه درد
باری از آن پای شوم پایمال
باری از آن دست برم دستبرد
با توکله بنهم و سر بر سری
گرچه نیاید کلهم از دو برد
چیست ترا آن نه سزاوار عشق
گیر که خوبی و بزرگی بمرد
حسن تو همچون سخن انوری
رونق بازار جهانی ببرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
ای مانده من از جمال تو فرد
هجران تو جفت محنتم کرد
چشمیست مرا و صدهزار اشک
جانیست مرا و یک جهان درد
گردون کبودپوش کردست
در هجر تو آفتاب من زرد
در کار تو من هنوز گرمم
هان تا نکنی دل از وفا سرد
جفت غمم و خوشست آری
اندی که منم ز درد تو فرد
با منت چون تویی توان ساخت
زهر غم چون تویی توان خورد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
جمالش از جهان غوغا برآورد
مه از تشویر واویلا برآورد
چو دل دادم بدو جان خواست از من
چو گفتم بوسه‌ای صفرا برآورد
ز بی‌آبی و شوخی در زمانه
هزاران فتنه و غوغا برآورد
غم و تیمار عشقش عاشقان را
هم از دین و هم از دنیا برآورد
ندیدم از وصالش هیچ شادی
فراق او دمار از ما برآورد
همه توقیع‌ها را کرد باطل
لبش از مشک چون طغری برآورد
همی ساز انوری با درد عشقش
که خلق از عشق او آوا برآورد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
حسنش از رخ چو پرده برگیرد
ماه واخجلتاه درگیرد
چون غم او درآید از در دل
صبر بیچاره راه برگیرد
شاهد جانم و دلم غم اوست
کین به پا آرد آن ز سر گیرد
عشق عمرم ببرد و عشوه بداد
تا ببینی که سر به سر گیرد
دل همی گویدم به باقی عمر
بوسه‌ای خواه بو که درگیرد
صد غم از عشق او فزون دارد
انوری گر شمار برگیرد
گر دهد بوسه‌ای وگر ندهد
اندر آن صد غم دگر گیرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
مرا صوت نمی‌بندد که دل یاری دگر گیرد
مرا بیکار بگذارد سر کاری دگر گیرد
دل خود را دهم پندی اگرچه پند نپذیرد
که بگذارد هوای او هواداری دگر گیرد
ازو دوری نیارم جست ترسم زانکه ناگاهی
خورد زنهار با جانم وفاداری دگر گیرد
اگر زان لعل شکربار بفروشد به جان مویی
رضای او بجوید جان خریداری دگر گیرد
گل باغ وصالش را رها کردم به نادانی
به جای گل ز هجر او همی خاری دگر گیرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
نه دل کم عشق یار می‌گیرد
نه با دگری قرار می‌گیرد
از دست تو آن سرشک می‌بارم
کانگشت ازو نگار می‌گیرد
سرمایهٔ صدهزار غم بیش است
آنرا که به غمگسار می‌گیرد
صبری نه که سازگار دل باشد
با غم به چه کار کار می‌گیرد
هر غم که نه از میان دل خیزد
پنداری ازو کنار می‌گیرد
عمری به بهانهٔ وداع او را
می‌بوسد و در کنار می‌گیرد
آری غم عشق اگر به حق گویی
دل را نه به اختیار می‌گیرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
دل راه صلاح برنمی‌گیرد
کردم همه حیله درنمی‌گیرد
معشوقه دگر گرفت و دیگر شد
دل هرچه کند دگر نمی‌گیرد
الحق نه دروغ راست باید گفت
معذور بود اگر نمی‌گیرد
من تختهٔ عاشقی ز سر گیرم
هرچند که او ز سر نمی‌گیرد
دادم دو جهان به باد در عشقش
ما را به دو حبه برنمی‌گیرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
نه وعدهٔ وصلت انتظار ارزد
نه خمر هوای تو خمار ارزد
هم طبع زمانه‌ای که نشکفته است
کس را ز تو هیچ گل که خار ارزد
بر باد تو داد روزگارم دل
وان چیست ترا که روزگار ارزد
منصوبه منه که با دغای تو
حقا که اگر نه شش چهار ارزد
گویی به هزار جان دهم بوسی
زیرا که یکی به صد هزار ارزد
وانجا که کناری اندر افزایی
صد ملک زمانه یک کنار ارزد
برگیر شمار حسن خویش آخر
تا بوس و کنار بر شمار ارزد
گویی که به صد چو انوری ارزم
آری شبه در شاهوار ارزد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
جانا دهان تنگت صد تنگ شکر ارزد
اندام سیم رنگت خروارها زر ارزد
هرچند دلربایی زلفت به جان خریدم
کاواز مرغ جانان شاخ صنوبر ارزد
با عاشقان کویت لافی زنیم گه گه
آن دل کجاست ما را کاندوه دلبر ارزد
از عشق روی خوبت آب آورم ز دیده
کشت بهشت خرم کاریز کوثر ارزد
گویید ملک سنجر از قاف تا به قافست
بوسی از آن لب تر صد ملک سنجر ارزد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
درد تو صدهزار جان ارزد
گرد تو نور دیدگان ارزد
نه غمت را بها به جان بکنم
که برآنم که بیش از آن ارزد
گرچه بر من یزید عشق غمت
دل و عقل و تن و روان ارزد
هجر تو بر امید وصل خوشست
دزد مطبخ جزای خوان ارزد
از ظریفان به خاصه از چو تویی
قصد جانی هزار جان ارزد
درد از چاکرت دریغ مدار
سگ کوی تو استخوان ارزد
یاد کن بنده را به یاد کنی
دزد دشنام پاسبان ارزد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
از وصل تو آتش جگر خیزد
وز هجر تو نالهٔ سحر خیزد
سرگشتهٔ عالم هوای تو
هر روز ز عالم دگر خیزد
دیوانهٔ زلف و خستهٔ چشمت
هر فردایی ز دی بتر خیزد
گویی به هلاک جانت برخیزم
برخاسته گیر از این چه برخیزد
هنگام قیام خاک‌پایت را
خورشید فلک به فرق سر خیزد
مه چون سگ پاسبانت ار خواهی
هر لحظه ز آستان در خیزد
ما را ز دهان تنگ شیرینت
زان چه که به تنگها شکر خیزد
کانجا سخن زر به خروارست
وانجا سخنت ازین چه برخیزد
روی چو زرست انوری را بس
وز کیسهٔ او زر این قدر خیزد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
چون کسی نیست که از عشق تو فریاد رسد
چه کنم صبر کنم گر ز تو بیداد رسد
گر وصال تو به ما می‌نرسد ما و خیال
آرزو گر به گدایان نرسد یاد رسد
چه رسیدست به لاله ز رخت جز حسرت
حسرت آنست که بر سوسن آزاد رسد
خاک درگاه ترا سرمهٔ خود خواهم کرد
آری از خاک درت این قدرم باد رسد
از تو هر روز غمی می‌طلبم از پی آنک
سیری دینه به امروز چه فریاد رسد