عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸۰ - به محمدخان امیر نظام نوشته شده
مخدوم مشفق مهربان: برای اسباب قورخانه بعضی معطلی ها در خراسان هست که باز باید از تبریز حرسه الله العزیز انجام گیرد. حضرت ولیعهد روحی فداه تفصیل آن را از باقر سلطان و البرز گرفتند و در جوف این عریضه خدمت عالی فرستادم.
دیگر دانسته باشید که بعد از مرخصی افواج قاهره سپاه، چو شیری که چنگال و دندان ندارد اینجا مانده ایم. نواب خسرو میرزا بتحصیل ناب و مخلب آمده بسبب گرفتاری شما در طارم ومشغولی سرتیب بمهمات حریر بسیار اضطراب دارم که مبادا جواز برسد و جوها برسند و سپاه نرسد و بوقت کار نرسیم.
سپاهی که اول بهار برسد بال است و بعد از آن هر چه آید بار.
دیگر نمیدانم چه سری است که شتر آذربایجان هر چه بسر آوردیم همه مرد، حتی امسال پیران علی بیک که چهارصد و پنجاه داشت بالفعل پنجاه ندارد.
محمدعلی بیک خلچ هم هرچه در سال های دراز از زدی و دزد بگیری برده بود همه را بیک شش ماهه صاحب جمعی پسرش باخت.
در قمار عشق ای دل کی بود پریشانی، یعنی پشیمانی.
باری شما حالا شترهائی که دشی صاحب و توبچیان از خراسان بآنجا آورده اند متوجه شوید که تلف نشوند و بعد ازین قاطر بفرستید نه شتر. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸۱ - خطاب به میرزا محمدعلی خان شیرازی
مخدوم بنده. مولای من: رقعه خط شریف را زیارت کردم. مرا بسیر صفا و گل گشت باغ و صحرا دعوت فرموده بودید؛ جزای خیر بادت. لطف فرمودی، کرم کردی؛ ولیکن: الفت پیران اشفته را با جوانان آلفته بعینها صحبت سنگ و سبو است و حکایت بلبل و زاغ و دیوار باغ.
بلی سزاوار حالت شما آن است که با جوانی چون خود شوخ وشنگ و اجلاف و قشنگ، دلجوی و حریف، خوش خوی و ظریف، بدیگران مگذارید باغ وصحرا را. نه با پیری پوسیده وشیخی افسرده و شاخی پژمرده و دلی غم دیده و جانی محنت رسیده که صحبتش سوهان روح است و بدنش از عهد نوح.
خوب شما را چه افتاده که خزان به باغ برید و سموم بصحرا، این که حالا نوبت فصل بهار است و موسم باد صبا.
در محفل خود راه مده هم چو منی را
افسرده دل افسرده کند انجمنی را
چه لازم که شما بعد از چندی که بسیر و صفا وگشت گلزار تشریف میبرید زخم ناسور و بوی کافور و مرده گور با خود ببرید، همه جا با غم همدم و با آه همراه باشید؟
الحمدلله شهر تبریز است و حس جمال خیز، دست از سر من بیچاره بردارید و مرا بحال خود بگذارید.
شما را باغ باید و ما را چون لاله داغ؛ یکی را لاله و ورد سزاوار است، دیگری را ناله و درد.
ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد
نشاید خوردن الارزق مقسوم
میهمانی و میزبانی و چلو مسمن و غذای فسوجن و بشقاب کوکو و کاسه گل در چمن شما را گوارا باد.
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود بمرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکر اگر هوس رانم
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸۴ - نامة ای است که قائم مقام از سرخس به مشهد نوشته است
صاحبا نه ملکا هم نه، چرا؛ ز آن که ترا
مدحت از وصف برون است نه جای لقب است
دستخط شریف در زمانی که قلعه یاغی گرفته شده بود و مال سرکشان کربلا بتاراج قشون رفته رسید. جای ماها در زیارت خالی بود و جای شما در نهب و غارت. متاع کفر و دین بی مشتری نیست.
شکر خدا کنید که امروز جامع حسنات دنیا و آخرت شمائید لاغیر، و خسرالدنیا والآخره مائیم وبس. یا رب از مادر گیتی بچه طالع زادم؟
همه حسنات یک طرف و صحبت های آقا محمدحسن یک طرف؛ که روح است و روح از مهاجرت او مانند صید مذبوح. یا بوم علی الغریب نوحوا نوحوا. آه از مهرک سلیم و لحن و نوای این تصنیف. خدا بر استخوانش گل دماناد! این ها یادهای زمان جاهلیت است که بقول احوض بن محمد.
ولت بشاشته واصبح ذکره
شجنا یعل بافواد و ینهل
اما امروز روزگار پیری است. شعف و اهتزاز امثال بنده نه بتار و آواز است و نه منصوری و شهناز. بلی پیشرفت کارهای دولت پادشاه و تکریر و توالی فتوحات حضرت ولیعهد روحی فداه پیر و جوان نمیفهمد. ای محتسب از جوان چه خواهی؟ شادی فتح سرخس بنده را با قد خمیده برقص میآورد. بچها از نمل صورت خود برنجند نه حمل هیولای غیر. سبحان الله! عجب عالمی است، پنج ششهزار مرد و زن، درشت و خورد، همه شیعی واثنی عشری اسیر پنج شش هزار ناصبی ومحارب بودند و به فاصله دو ساعت قدرت آلهی ظاهر و نور بر ظلمت قاهر شد وکار بعکس اتفاق افتاد، اسیرها خلاص شدند و خلاص ها، اسیر، بنده ها خواجه شدند و خواجه ها بنده.
یک قوم را ز تارک برداشتند تاج
یک قوم را جواهر بستند بر جبین
تبارک الله الذی بیده الملک؛ توئی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء و هو علی کل شیئی قدیر والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸۵ - به یکی از دوستان نوشته است
به روزگار عزیزان که روزگار عزیز
حرام باشد بی دوستان بسر بردن
همه آمدند آن که بایست نیامد، از مقتضیات طالع واژگون و گردش های ناهنجار گردون دون است. یار میباید و نمیآید، غیر میآید و نمیباید. روزگار را دیدید که چه اساس ها چید و چه بساط ها برچید و چه حقه ها باخت و چه حیل ها ساخت؟ چرخ بازی گر ازین بازیچه ها بسیار دارد. آفرین بر ذهن و قاد شما که نابغه را بجا نوشته بودند. هرون بابی نواس گفت: قاتلک الله کانک معنا او مطلع علی سرنا اما نمیدانم چرا لیل را مدرک گفته و یوم را نگفته اند و حال آن که تشبیه ممدوح بشب تار مذموم است و مطلع نهار ممدوح. کاغذ بزرگ به خط خیلی جلی نوشته بودم، جوابش از شما نرسید. اندیشة دارم بدست غیر افتاده باشد. امان از دست نامحرمان و نامردان. محرمی کو که فرستم بتو پیغامی چند. رمزها و غمزها چه شد، همزها و لمزها کجا رفت؟ فساد و عناد عاقبت ندارد و طغیان و عصیان عافیت ندارد. و مکروا و مکرالله و الله خیر الماکرین ویل لکل همزه لمزه.
مکنیل صاحب حاضر هنگام تحریر است دعای بلند و ثنای ارجمند بشما دارد. این ها را او گفت که من نوشتم، محظوظم بغایت از حسن وفا و صدق صفای آنها که علقا فرنگستان و جهلا کافرستان میگویند. گر مسلمانی همین شدادی ها و زراقی هاست، خدا بیامرزد آقای عبدالرزاق بیک را که در شرح احوال این طایفه عجب درستی نوشت نعم ماقال:
در کیش من اسلامی اگر هست بعالم
در کفر سر زلف چون زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد بجز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند حیوان است
حضرت مکنیل حالا و بالفعل با کمال تبجیل تفوح من فیه رایحه الشراب و غلب لونه من اللهو والاطراب نشسته.
پیش من شمع و من از عشق چو شمع
سوز او ز آتش و سوز من از آب
می خورد سرخ تر از چشم خروس
در شب تیره تر از پر غراب
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۹۲ - خطاب به محمودخان دنبلی قوریساول باشی
مخدوم محمود: حفظ الملک الودود قتل اصحاب الاخدود بالنار ذات الوقود یریدون لیطفو انورالله بافواههم والله متم نوره و لوکره المشرکون
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار
قل موتو ابغیظکم قاتلهم الله انی یوفکون. شاهزاده اعظم روحی فداه اگر زر و سیم ندارد باک و بیم نداریم، بحمدلله دست و دل و روی او گشاده است و لیس باو سعهم فی الغنی و لکن معروفه اوسع. مگر حاتم طائی را جز کیسه خالی و همت عالی چیز دیگر بود؟ یا ولیعهد مرحوم مغفور البسه الله حلل النور بجز کوشش و جهد در راه دین خدا و خلوص و صدق در کار دولت پادشاه جزینه و دفینه دیگر داشت یا غیر این دو چیز یک فلس و پشیز، باخلاف وراث مخلفه و میراث گذاشت. یا با وصف کمال تنگ عیشی و صفرالوطابی هر ساله لامحاله یک دو کرور بخشش و ریزش نمیکرد، یا یکی از همین کرورات هشت گانه را در عین غارت زدگی و بی خانمانی از عهدة بر نیامد؟
آه از این قوم بی حمیت و بی دین که سرعت لافظه دارند و قوت حافظه ندارند؛ در حق کورند و در باطل بینا و در خیر نادان و در شر دانا. کما قال الشاعر:
تمیم بطرق اللوم اهدی من القطا
ولو سلکت سبل الهدایه ضلت
اگر بدیده انصاف بینی آنچه مایة غرور و توانگران شده که دعوی بیشی و پیشی کنند و طعنه مفلسی و درویشی زنند علم الله تعالی رنج است نه گنج، ماراست نه مال، بیم است نه سیم، بلاست نه طلا. دایما در هول گزند و آسیبند و غالبا در قول سوگند و اکاذیب ویل لکل همزه الذی جمع مالا وعدده یحسب ان ماله اخلده.
گوئیا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه عیب و دغل در کار داور میکنند
گاه بواسطه خمس و زکاه در آتش میگذارند و گاه بواهمه پیشکش و مالیات از آب میگذرانند و گاه باندیشة حوادث و آفات در خاک میگذارند و شک نیست که عاقبت دردار دنیا بر باد خواهد رفت و وای از آن وقت که در عالم عقبی سر تکوی بهاجباههم و جنوبهم ظاهر شود و راز سیطوقون مابخلوا بآشکار گردد.
ان ربک لبالمر صاد والسلام خیر ختام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۹۵ - خطاب به شخص نا معلوم
اکنون که دو ساعت از شب دوشنبه شعبان گذشته است با لطایف الحیل از حبایل قرمساقی پیک طبیعت رمیده و در زیر کرسی آرمیده، میخواهد در حضرت ولینعمت کشف حال و بسط مقالی دهد خداوندا! چه ناسپاسی ما را گرفتار چنین نسناسی کرده و از ما خود چه کفران در وجود آمده که کیفر آن میبریم؟ عامه و خاصه اهل ایران، ازدانی و قاصی و مطیع و عاصی. ازبادی و حاضر، مقیم و مسافر، مسلمان و کافر، هر یک بشری از شرور این دزد زن بمزد، هتاک بی باک درمانده اند. من جمله یکی از مفاسد قتل وزیر مختار روس است با چند نفر از صاحبان منصب و کسان اوست؛ هشت کرور و آنچه مقدور بود از تفنگ و توب و بد و خوب باز بهباء وهدر رفت. معادات و مخاصمات یک بر هزار افزود و چنان مینماید تا سختی در آهن است و چربی در روغن. نعوظ در عرق مذکر است ونفوذ در عرق سعتر و اتساع در روزن فروج است و ارتفاع در سد یاجوج و انبساط در نشاط باده است و التذاذ در لواط ساده؛ تیغ انتقام آهیخته و عوض هر قطره دریائی از خون ریخته خواهد شد. اکون در تسکین فتنة و آشوب بحضرت نایب السلطنة شروحی نوشته و دستورالعمل خواسته اند. ضعف الطالب و المطلوب. تااندیشه صواب نمای ایشان در جواب چه کند؟ اگر بگذارند بعقل سلیم و رأی مستقیم چاره این کار را خواهند فرمود که برودت بخصومت نینجامد، بسلم و سداد از پیش ببرند، نه غزا و جهاد.
البته مراقب باشید که در این باب بخلاف عرض و فرمایش حضرت ولیعهد روحی فداه رفتار نکنند سهل است که این کار را بالکلیه بایشان واگذارند و اگر از روز اول هم میگذاشتید هرگز باینجاها نمیکشید و این خسارت ها واقع نمیشد و این ضررها بدین و دولت نمیرسید. امید است که ان شاءالله رأی رزین ولیعهد و عزم متین شاهنشاه اسلام این کار را بخوشی بگذرانند والا توبه از معاصی گوناگون و مداومت نماز کن فیکون و ختم انالله و انا الیه راجعون چاره نخواهد کرد. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۹۶ - از تبریز به سرحد دار اردبیل نوشته است
حامل عریضه شیخ کوفی است و دشمن صوفی، با مندیل و رداء و تسبیح و عصا؛ از کربلا و نجف آمده، هدایا و تحف آورده، عزم خدمت نواب کرده و ساز جریمه و ابواب داده. هجده هزار جوارش دارد و هجده هزار سفارش میخواهد بهر وزیر و امیر و مشاور و مشیر و واعظ و خطیب و کاتب و ادیب و جمیل و جلیل که در مشکین و اردبیل است، آنجا میآیدو همه را مالش میدهد، اگرچه کاظم خان طالش باشد که در مدت عمر یک فطیر بیک فقیر نداده و یک عطا بیک گدا نکرده؛ کیسه ها پرداخته کند تاکارش پرداخته شود. کم میگوید پر میکاهد، خاک میدهد، در میخواهد.خاک خام تربت است و راه راه غربت. کنایه نمیفهمد، اشاره نمیداند. وعده بی اثر است، حواله بی ثمر. نقد میخواهد نه برات، بذل میخواهد نه زکات، تعلل بی سود و تحمل بی حاصل، در ناحیه وزارت دایره متوقع است. بکشند بیک ورق بل که یک طبق. در هر جدولش اسمی نوشته شود، مثل خان خلخال و میرطالش و صاحب مشگین و نایب اردبیل و امرای پیاده و سواره، از دهه و صده و هزاره و سرور هر عشیره و سید هر قبیله که اسبی در فسیله و خری در طویله و گاوی در رمه و بزی در گله داشته باشد.
اگر چنین کردید آسوده اید والا شیخ عاکف بساط است و هادم نشاط و ندیم لازم و ثقیل ساکت. پول بدهید، گول مخورید که شیخ ساکت رسیده و در کنج صامت آرمیده و شیخ سلمه الله اگر چه ساکت و صامت باشد، نعوذ بالله من مجاوره السکوت الساکت و ملازمه الثبوت الصامت.
اینها همه شوخی قلم است، فکر عطایای شیخ بایدکرد که مرد جلیل است و عازم اردبیل شده و از آنجا بمقصد اصلی یعنی خدمت ابوالانقیا میرود و ذکر عطیه شما را میکند و یکی را ده میگوید. اگر از سرکار نواب والا میگیرید مختارید و اگر از خود میدهید مختارید و اگر از عمر و زید میگیرید مختارید.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۹۷ - یکی از رقعه جات است که در خصوص آقاعلی رشتی نوشته
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
بلی مصاحبت یاران صادق و دوستداران موافق یعنی آقاعلی نعمتی است که قدر آن را ندانند.
ای هم نفسان که پیش یارید
این شکر چرا نمیگزارید
قوم موسی در وادی تیه که مائده آماده و نعمت موجود و کباب بی آتش و دود، از جانب رب ودود میرسید؛ قدر آن را ندانستند، شکر آن نگزاشتند. خواهش بصل وثوم کردند و عدس وفوم خواستند، لاجرم نوبت تغییر نعمت رسید و اشرف و اخس مبدل گردید. در این صورت قدر صحبت آقاعلی را خوب باید دانست و شکر باید کرد والا آماده بمصاحبت آقا عمری باید شد. وقنا ربنا عذاب الناره. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۰۲ - این نامة را قائم مقام از خراسان به شاهزاده خانم بعد از فوت ولیعهد نبشته
شاه زاده جان قربانت شوم.
ز دوری تو نمردم چه لاف مهر زنم
که خاک بر سر من باد و مهربانی من
اما حالا یقین بدانید که در این واقعه هایله که خاک بر سر من و ایران شد تلف خواهم گردید. مشکل است بار دیگر بفیض حضور و صحبت سرکار و بفوز خدمت بانو نه نه ننه برسم. دریغ و درد که آسمان نخواست ایران نظام گیرد و دولت و دین انتظام پذیرد. دراین اعصار و اعوام. کسی مثل ولیعهد جنت مقام یاد ندارد، عدل محض، محض عدل بود. حق خدمت خوب میدانست و قدر نوکر خوب میشناخت. بخدمت جزئی نعمت کلی میداد، ایتام را پدر بود ارامل را پسر. اهل آذربایجان درمدت سی سال پرورده احسان بودند. اهل خراسان را در این مدت سه سال چنان بنده عدل و انعام و غلام فضل و اکرام خود فرمودند که صد برابر مطیع تر ازاهل آن سامان شده بودند. این پیر غلام بچه زبان بگوید و بچه بیان بنویسد، خدا نخواست که جهان در عهد جهانداری او زنده و نازنده شود.
خوب، از نواب مستطاب امیرزاده اعظم و مخدوم مکرم امیرنظام چرا نمینویسید؟ دو ماه است خبر درستی از آذربایجان نداریم، خدا نکرده میان ایشان نفاق است یاانشاالله اتفاق؟ امیدوارم ان شاءالله اولاد ولیعهد مرحوم طوری راه بروند که دشمن مال باشند نه دشمن کام؛ و روز بروز بر شان و شوکت این اوجاق گردون رواق افزوده شود و زحمت های مرحوم ولیعهد بهدر نرفته باشد.
مختصری از شما بهمراه آدم نواب ظل السلطان رسید، هیچ مفید فایده نشد البته هر که آید از احوالات مفصل مرقوم دارید نه مجمل. از نواب فرهاد میرزا تعریف نوشته بودید که در مشق پیش است و در درس بیش، مرحوم ولیعهد هم کمال التفات داشت و اذن عروسی مرحمت کرده بودند. حالا که این قضیه اتفاق افتاد البته بتاخیر خواهید انداخت.
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند
همان کاغذ بنظر نواب مستطاب شاهزاده اعظم روحی فداه رسید عنایت فرمودند؛ معزی الیه در خدمت نواب شاهزاده اعظم اختصاص دیگر دارد. ان شاءالله در بهار اگر آمدنی شدیم او حسب الحکم باین طرف ها آمدنی خواهد شد.
از نواب امیرزاده جهانگیر میرزا هیچ مرقوم نفرموده اید که چرا با ما ماکوئی در انداخته است و بازیلان ساخته؟ عسی ان تحبو شیئا فهو شرلکم
سایر امیرزادگان از بزرگ و کوچک چنانچه در ایام ولیعهد مرحوم مطیع رأی و تدبیر مخدوم مکرم و امیرزاده اعظم بودند حال نیز باید بهمان حالت باقی باشند که حکم نواب شاهزاده اعظم روحی فداه همین است و بس. تا ان شاءالله در حوت و حمل بعون خدای عزوجل که بآذربایجان آمدیم جهان را نوآئین و طرح نو است، تا از پرده غیب چه درآید. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۰۴ - از قول شاهنشاه مبرور به جناب حاجی سیدمحمد باقر نوشته
مسطورات آن جناب بنظر اصابت اثر رسید و چون وصول مکاتبات بقاعده مشهوره بدلی از حصول ملاقات میتواند شد؛ خاطر مهر مظاهر را که در هوای شوق دیدار بود زایدالوصف مسرور و مبتهج ساخت.
سابقا در باب مقرب الخاقان امین الدوله اظهاری کرده بودند و بر وفق خواهش آن جناب مقرر شد که اگر مصلحت خود را در تقلد اشغال دنیوی میداند بآستانه اقدس شتابد و اگر باقتضای سن و التزام تشرع راغب اعمال اخروی است بعتبات عالیات عرش درجات عازم شود و در هر حال بعد از فضل خدا بواسطه آن جناب در کنف رافت و توجه ما باشد؛ لیکن بعد از آن طور توسط آن جناب و این گونه تفقد ما چندی گذشت که به هیچ یک از این دو کار اقدام نکرده، در میان دنیا و آخرت معطل بود و بتواتر و شیاع رسید که در این ظرف مدت بیکار نبوده و بی سبب تعطیل جایز نداشته، بر آن جناب مستطاب بهتر معلوم است که تا حال چه مبلغ مال مردم در اصفهان تلف شده و چقدر دماء و نفوس در خارج و داخل آن ولایت بر باد فنا رفته. اگر سخن مردم در حق او صدق است واجب است که از آن، الایت اعراض کند و اگر مبنی بر اغراض است چه لازم است که در میان دارالخلافه و فارس بنشینند و غرض سهام تهمت گردد؟
بالجمله باز آنچه در باب مصلحت مملکت و آسودگی او بخاطر فاتر میرسد همین است که یا بخدمت ما در طهران یا بطاعت خدا در عتباب بپردازد و تا زود است بیکی از این دو کار اقدام کند و در هر صورت آن جناب مأذون است که بوکالت نواب همایون ما مشارالیه را اطمینان دهد. اما هرگاه از این مصلحت دید ما که محض خیرخواهی خلق و رافت درباره اوست تخلف کند از آن جناب خواهش داریم که او را در جوار خود راه ندهد و من بعد هرگونه خواهشی که باشد اظهار کند که معتقدانه در مقام انجام برآییم. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۰۵ - معلوم نیست که به کی نوشته
ای راحت روح و مونس جانم: رقیمه رسید، مرقومات معلوم گردید. اگر سفر سلطان آباد واقعا تحقق بهم رساند شما از جانب جناب صاحب روزگار بنیابت و وکالت همراه خواهید بود؛ یا باز کما فی السابق:
جای داری بحضرتی که بود
چون فلک در بلند مقداری
اگر ان شاءالله در رکابید که ما را بدر شاه فراموش مکن و اگر در سرکار امانتید ویحک، این رشته همه ساله چنین باد دو تاه. تا حال که هیچ بشما نمیدادم از آن جهه بود که هیچ کاری بشما نداشتم خلاف عقل بود مال بیهوده صرف کردن و خود در معرکه بتبذیر آوردن. ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین. خلاف حالا که مظنون است ملتزم بودن شما در رکاب شاهنشاه و پس فردا شهر نو فراهان است و تقاضای پیشکش و خدمت فراوان. از یک مرد کله خشک مازندرانی تا چه حد توقع حقوق آشنائی میتوان داشت که محض سابقه خصوصیت حفظ الغیب دوستان قدیم ملاحظه کند و بی آن که داشت که محض سابقه خصوصیت حفظ الغیب دوستان قدیم ملاحظه کند و بی آن که دست آزی بلقمه دراز سازد، پاس الفت و حق صحبت نگاه دارد. رعایت حزم مقتضی آن شد که بالفعل تقبلی شایسته تقدیم شود، سبقتی در تعارف رسمی آید تا بدین واسطه اهتمامی از شما بسلف یعنی بسلم خریده باشم. بالجمله یک قبضه چاقو که بیک اسب عربی میارزد با یک عدد مقراض که بی شایبه اعتراض چشم آسمان کبود نظیر آن را ندیده برای سرکار شما فرستادم، از برادر عزیز ملک الکتاب بگیر و در قطع و فصل کارهای بنده تند و تیزتر از آن هدیه عزیز باش. و ان شکرتم لازید نکم تاجری که بفرنگ رفته بود امتعه نفیس آورد. مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. بنده تکلیف خود را در رعایت حزم بعمل آوردم دیگر آنجا دشمنانند قوی پنجه مرا، آلت جارحه بدست شما دادم تا چه کند بازوی تو. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۰۷ - مخاطب نامة معلوم نیست
مخدوم مهربان امشب اول شب مهمان قاضی جدید بودیم، گروهی مختلف از ملا و میرزا و شمشیربند و مجتهد و سوزنی و سی پاره و بنده بیچاره و میرزا محمدعلی و عبدالرزاق بیک. مجمع که منقضی شد خسته کوفته نیم جانی بخانه رسید، کمری واشد، رختخوابی میافتاد، پرده بالا رفت، در برهم خورد کسی داخل شد؛ متوهم شدم؛ از جا جستم و گفتم چه خبر است؟ گفت: کدام خبر تازه تر از این خواهد بود که میرزاها رفتند و منزل رسیدند و تو هنوز قلم برنداشته وحرفی ننگاشته ای. شب در شراب بوده ای و روز در خمار. اگر تو بلطف ایشان مغروری و از باس هراس نداری خوددان، جثه من حقیر است و اسمم افعل تفضیل کثیر؛ اگر نترسم چه کنم تاب عتاب بزرگان ندارم. مگر یادت رفته است آن روز در بالاخانه میرزا تقی مرا بالمشافهه محصل فرمودند و وصول نوشتجات بتحصیل من مقرر شد، بسم الله این سر و این چماق کافر کوب؛ یا بزن و بشکن و بکوب، یا مخواب و بنشین و بنویس. گفتم: جان من این جسارت تازه است از کجا پیدا کردی؟ گفت: از آن روز بالاخانه که مرا بر تو گماشتند؛ بهمان نشانه که آن پسره قزوینی مورچه پی زده تکلتو گذاشته شست پاش از درز جوراب در آمده؛ پائی که جاش بر سر آفتاب بود از روی رختخواب پاشنه میزد.
اکلیل عرش را مانند فرش در زیر قدم میسپرد و من هم از روی آزمودگی و کهنه کاری تعلیلمی باو میکردم و جوهر معرق بیادش میدادم؛ گفتم: سبحان الله بمثل مشهور هریرده صاحب کمال و آر.
رسم روزگار این است که همه جا آزادگان پایمال آن ماده گان باشد.
گفت: من چه میدانم از خاقانی بپرس که تحفه العراقین گفته است.
باری لابد و ناچار کمر را بستیم وپای کرسی نشستیم و اندازه و مقراض خواستم تعجب کرد که یعنی چه تصرف تازه است بفرد چرا عادت داری؟ گفتم: از این راه که بزوج عادت ندارم. گفت: فرد با قرینه چرا؟ گفتم: فرد بی قرینه خداست. اگر از ذکر او عاقل نشده بودم گرفتار هزار قرینه نمیشدم. بعد از آن عریضه نواب طهماسب میرزا که حکم و فرمان بود و حرف و مطالب داشت دست گرفتم و تمام کردم. کاغذی به میرزا رحیم لازم دانست آن را هم دادم و گفتم دیگر کاری نیست تحصیل تو تمام شد. گفت: استغفرالله باقی داری، باقی نوشتجات را بده؛ انصاف کو و مروت کجاست؟ که نواب شاهزاده خطابی به خط مبارک بفرستند و تو جوابی بدست نامبارک ننویسی؟ گفتم: میرزا بی مروتی کرده زحمت نوشتن داده اند بس نیست که من هم بکنم و تصدیع خواندن بدهم؟ نواب شاهزاده همانان فرض تر زین کار دارد که بیاد این جواب بیفتد و عریضه بیهوده مرا بخواهد و بخواند. گفت: این ها عذر و شوخی است و من محصل و موکل، منفک نشوم الا بادای کل دین. گفتم: مخاریدو زانو بلند کرده و تلافی آن سماجت را باین لجاجت در آوردم که هر کاغذ پنج سطری را عمدا یک شرح کشاف بنافش گذاشتم و من پستا برداشتم و نوشتم و او هی مشغول بچورت و معزول از چوپوق، کلاه بشمع و زنخ بکرسی زد و چندان که من بتحریر و تسطیر افزودم او بر نخیر و نفیر افزود، آن شب هیچ یک از ستاره ه ها خواب نکردند و ملایک آسمان در عذاب بودند تا آخر همه، نوبت باین کاغذه رسید. بیدارش کردم بل هشیارش نمودم که این کاغذ میرزاست و هر چه هست این جاست، برخیز و بشنو که چه مهام و مطالب عرض کرده ام. بیچاره بی تاب و بی خواب، چشمی مالید و گوشی وا کرد و خواندم تا بآنجا که ملایک آسمان است رسید، گفت: این کاغذ نیست بقول آقاعلی ترکیب غریبی است که تا دیدم نقش و طرح بود و چون شنیدم نقض و جرح شد. حالا بیدار شدم فحاشی بوده است نه نقاشی؛ بقول آقا عمر ما عزلک الا هذه السجع غرض از این بسط و شرح هیچ نیست مگر این که میرزا بخوانند و ببینند که سیاهه را میتوان فرستاد یا نه؟ علت دیگر و فکر دور و دراز مکن و مشوش مشو. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۱۱ - خطاب به حاجی موسی خان
نور چشما مهربانا: نوشتجات مصحوب علی میرزا و آدم سالار رسید و از سلامتی وجودت بسیار خوشوقت شدم لکن از احوال طفل ها واوضاع خانه هیچ ننوشته بودی، خودشان هم از روزیکه آمده ام یک کلمه ننوشته اند و از این رهگذر بسیار پریشان خاطر هستم و همه را بخدا سپرده ام. صادق را چون بولایت فرستاده ام صلاح در این است که مادر و خواهرش نزد خودش باشند، خانه رضاقلی بیگی را باضطرار از برای آنها خریدم و حالا که رفتنی هستند صلاح در این است که باز بفروشند و وجه آن را بدرد خود دوا کنند. بروند حضرات بابان لانحاله خانه ضرور دارند همیشه یکی از آنها تبریز خواهد بود البته آن نور چشم بهر کس اعتماد دارد محول کند که آن خانه را بفروشاند و مادر و خواهر صادق تا در آنجا هستند در بیرون خانه من ساکن شوند که آن بیرون خانه تا درش باز است از مهمان خالی نمیشود و پس فردا کربلائی قربان طومار خرج و قرض وافری برای من درست خواهد کرد و حق دارد. اما امسال کار من دخلی بهر سال ندارد، خر طهران ریشه مرا بآب رساند، اگر صد هزار جان داشته باشم یکی را از دست این خرج ها که این جا بمن وارد میشود نمیتوان مدر کنم. شاه و گدا شام و سحر بده بده میگویند و حفظ آبرو نمیتوان نکرد، تعارفات چهل و شش شاهی آشنایان ودوستان کشنده تر از وبای خالیاز است؛ از بس میوه گندیده و حلوای ترشیده از خانه بکوچه بردند و بر سر خاکستر کو ریختند یتیم های من خسته شدند، خورنده آن قدر پیدا نمیتوانم بکنم که میوه و حلوای تعارفی را بخورد و بنده و ایلچی عثمانی اگر هزار سال عمر داشته باشیم و همان پلوهای مهمانی را نشخوار کنیم حاجت بغذای دیگر نداریم. تفاوت من و او این است که از او عوض و تلافی نمیخواهند و از بنده خواسته اند و میخواهند و میمیرم و میدهم، یا پوست سگ بر روی خود میکشم و نمیدهم و اگر اوضاع و احوال خودم را در اوقات توقف دارالخلافه بنویسم باعث دردسر آن برادر میشود. اندکی پیش توگفتم الی آخرین باری پول قرض سپهدار و منوچهر خان را زود برای من برسانید که ان شاءالله تعالی از این قرض ها که برای دیوان کرده ام خلاص شوم؛ سایر دردها را از خدا چاره خواهد کرد. تفصیل قرض آنها را هر چه یادم بود روزیکه بیجن خان را روانه کردم و در خانه حسن خان بودم قدری نوشته ام و فرد ا حساب جمع و خرج و باقی و فاضلی که زبان دار باشد میفرستم. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۱۴ - هو به حاجی میرزا موسی خان نوشته
برادر: از گزارش نواب رکن الدوله، خاطر جمع دار که نایب السلطنة روحی فداه بسیار مراقبند و تا حال بسیار بسیار خوب گذشته، هیچ مایة اختلاف نیست مگر آن که نواب رکن الدوله میخواهند همه بارها را بگردن ما بیچاره ها بگذارند و حجت معتبر و تعهدنامه بگیرند و تنخواهی که برای خرج این خدمت لازم است بقدر کفاف نباشد.
عالیجاه اخوی میرزا نبی را بگو اتمام این کار در عهدة شما خودتان است، ما را تنها بدم چرخ الماس رکن الدوله دادید. نایب السلطنة هر چه شاهزاده بگوید میشنود، اما انصافی لازم است. شنیدم که عقد را هم سه درجه کم بآنجا نوشته است. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۱۵ - هو قائم مقام به ابوالفتح خان قراباغی نوشته
مخدوم و صاحب و قبلة من: چندان که خواستم آدم سرکار را آنقدر نگاه دارم که امر کافی بگذرد و خبری صریح عوض کنم ممکن نشد و در نظر مخدوم مهربانم محمدخان و برادر عزیز جعفر قلیخان و سایر مخادیم را احباب بر آن حمل میشد که در عرض جواب مرقومات سامی تکاهل دارم و شغلی را در روزگار بر این کار تقدیم و ترجیح میدهم و حال آن که اگر من در بند دل خود باشم از آن است که در هوای صاحب مهربان است و اگر جان و عمر و زندگی را بخواهم برای این است که در راه تقدیم خدمات سرکار صاحبی صرف شود. دست و بنان و کام و زبان را اگر در همه عالم بخت و سعادتی خواهد بود همین است که واسطه فیمابین دل و دلدار شوند و ترجمان خبایای اسرار باشند.
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
مالک تن و جان و صاحب مهربان من: هیچ میدانید که از تاریخی که دل از معتقدان و مریدان گرفته اید تا حال چه مدت مدیدی است که حجاب حجر و حرمان در میانه گذاشته اید و تشنگان زلال وصال را از آب حیات ممنوع داشته، مرهم بدست و ما را مجروح میگذاری، توقف آزاد جیران تا چند، تباعد خلان و جیران تا کی؟
اما تغلط الایام فی به آن اری
یغیضا ینائی او حبیبا یقرب
این بیت را دانسته عربی نوشتم تانداند هر که بیرونی بود. والحمدالله بل اکثرهم لا یعلمون.
این عزیز جدیدالورود که نافجا حضنیه بین نثیله و معتلفه، تشریف آورده و بالفعل از وعسط قلای بنده شرمنده نعوظ کرده است، چه حرف حسابی دارد و شما که یکسال یکسال یاد مهجوران نمیکنید و مخلصان قدیم را در انتظار قدوم میگذارید چه حرف حسابی دارید؟
آن سخن ها که میان من و آن غالیه زلف
به زبان بودی اکنون برسول است و پیام
شما و خدا بعد از یکسال حرمان و انتظار باز رسول و پیامی را که بی مژدة وصل و وعده دیدار باشد میتوان دید و میتوان شنید؟
صاحب و قبلة گاه من، چون موکب والا بعد از این چندان توقفی در تبریز نخواهد کرد، از این که نعمت شرفیابی در تبریز ممکن و میسر شود یاس و نومیدی دارم لیکن از خوی و سلماس مأیوس و نومید نمیباشم.
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد هم چنان دشوار نیست
حضرت کافی و وسایط و روابط او تدبیرات و تمهیدات کرده بودند که الحمدالله هیچ یک مثمرثمر و منتج اثر نشد و نمیشود و نخواهد شد و بالفعل بعون الله چاره بی چارگی است آنها چون ندارند چاره و غرضی ولیکن چون بندگان سردار و والاتبار تا این دو روزه در تعزیت مرحوم مغفور حاجی جان محمدخان تشریف داشتند تقدیم خدمتی که بیان نکرده ام؛ یعنی هنوز حرفی درست بمیان نیامده؛ حسب الامر بعد از فراغ از مجلس تعزیت شروع بتقدیم این مصلحت باید بکنم و در باب قدری وجه که از مواجب سربازان باقی مانده و بندگان صاحب مهربان مقرر داشته اند که بمحل دیگر حواله شود و درین دو قسط اول بهار برعیت قصبه آزاد جبران تکلیف و تحمیل نشود. سمعنا و اطعنا و صدقنا و آمنا و اسلمنا و لوکره المشرکون.
هر حکم که بر سرم برانی
آن حکم بود میان جانم
حسب الامر صاحبی به میرزا محمدرضای لشکری مرقوم و اعلام شد که چون امر سرباز بالفعل بحضرات خودشان محول و مفوض گردیده در این وقت تنگ زحمت خدام سرکار ندهند و از همان وجوه قسط نخجوان کار سربازان فوج خود را باستحضار و استصواب میرزا محمدرضا راه انداخته، زودتر بروند و بسردار برسند و معطل نشوند.
و در باب تعرض جماعت روس و تجاوز صالدات آنها ببعضی از محالات سرکار عالی این سفر امری که بیشتر باعث خجالت من از دیر راه افتادن حامل رقیمجات بود، همین طول و تفصیل سئول و جواب و ناز و غمزه حضرات بود و چندین بار بحکم و اذن اشرف درین باب ابرام و اصرار شد که جواب صریح از او بگیریم و ممکن نشد؛ آخر متعذر باین شد که هنوز جواب تفلیس نرسیده است. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۱۹ - نامة ای است به حاجی میرزا موسی خان
نور چشما: در باب امر حاجی محمدخان نمیدانم چه در نظر است، بیچاره در عتبات ناخوش و بدحال و از آنجا رانده و از این جا مانده؛ هر چه باشد حق خدمت باین سرکار دارد. کاغذهاش را که من خواندم و از احوالش استحضار بهم رساندم بسیار بسیار تأسف بر حالش خوردم.
در باب ماندن و آمدن او عرض کن: که کار ما با وزیر یک سره نشود و جواب از شاه نشنوند و یاسشان بفضل خدا بعمل نیاید، سکوت باید کرد منتظر خبر میباشند.
لکن در باب معاش او نایب السلطنة روحی فداه یک هزار و پانصد تومان را که در عرض سال باو میدهند از سال نو قدری حواله بابان فرمایند. آدمی از جالب حاجی برود بگیرد ببرد باو برساند که گرسنگی و بی اوضاعی او در آن جا مایة بدنامی نباشند. سائل بکف و محتاج نان شب است و استغناء کرده خرج وزیر را قبول نکرده؛ در معنی زهد و تقشفی بکار برده و خوب کرده است.
وزیر مرد که پوچ لئیم خسیسی است لعنه الله علیه، آدم او هر جا در تهران نشسته شکایت سنگینی خرج ایلچی ها را در طهران کرده است و مردم بیکار هرزه گوی طهران شاخ و برگ ها قرار داده اند که خدا دولت ظل السلطان روحی فداه را زیاد کند.
از قراری که میرزا اسمعیل نوشته بود هر گاه ظل السلطان امین الدوله را تهدید نمیفرمودند احتمال داشت که باز به میرزا بابای بیچاره بنده خدا تحمیلی در ازای روزی هفتصد یا هشتصد قروش شود.
پای آخوند خودمان هم چیزکی باسم خرج نوشته اند، اما آخوند ان شاءالله تعالی پخنه گرفته است نه خام، میهمان ماکول بوده نه بدنام مفقود.
پای میرزا صادق هم نوشته اند این وزیر صد تخته بر سر حسینقلی خان افشار زده است بغضب خدا گرفتار شود.
اما از سلوک ابراهیم خان با کرکوک و اربیل و ضابطه پارساله و امسله سرباز و قشون و خرابی نکردن و هرزگی ننمودن همه جا تعریف کرده است و از ابراهیم خان راضی بوده که با وصف وجود محرکی مثل محمود پاشا باز کاری که موذی من و ولایت من باشد نکرد و مرا نیازرد و دل سرد ننمود.
و از حاجی و عالیجاه مخدومی بسیار شاکی بوده و چون شاه گفتگوها را محول بورود من فرموده اند هنوز حرفی از این مقولها ه عرض نرسیده؛ باز از زیارت مراجعت نفرموده اندو امیدواریم بفضل خدا امری که خلاف صلاح باشد اتفاق نیفتد. من از مقوله برادری و برابری در باب بابان و حیدرانلو و سبیکی دست برنمی دارم و کورک را هم قبول نمیکنم و ید تصرف را دلیل شرعی میکنم و نارضائی ضدین که عبدالله پاشا و محمود پاشا باشند عذر قرار میدهم و اول وهله چون قاسم آقا همه جا نیک گوئی نکرده و ازین سیاق ها حرف خواهم زد، بل که بر سر این که حاجی هم آن جا بماند ایستادگی میکنم و بر سر این که هرچه عالیجاه مخدومی کرده صلاح هر دو دولت بوده نهایت پاداری خواهم کرد و ثابت میکنم و صلاح نمیدانم که حالا که وزیر از ماها شاکی شده حاجی را از آن جا بردارند. باید آدم وزیر از طهران خایب و خاسر مراجعت کند و سرو کار ان شاءالله تعالی بدر خانه نایب السلطنة بیفتد، بعد ذلک اگر حاجی را برمی دارند نه بردارند؛ و صد هزار منت بر سر وزیر بگذارند. علی العجاله در باب برداشتن حاجی و قبول کورک تامل بفرمائید تا خبر من از طهران برسد و شاه مراجعت کند و گفتگو با آدم وزیر شود و چیزی بفهمم و بدانم چه باید کرد؟ والسلام
قائم مقام فراهانی : دیباچه‌ها
دیباچه چهارم
لک الحمد یا ذلامجد والجود والعلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
ملکا ما را از دام هوا رهائی ده و براه هدی رهنمائی کن. همه بغفلت خفته ایم و به حیرت آشفته. به کرامت مددی فرست، به عنایت نظری فرمای که کاری از دست رفته داریم و پائی در گل فرو مانده. مدت عمر عزیز منقضی شد، فرصت وقت شریف مغتنم نیامد.
اکنون شب فراق در پیش است و روز تلاق در پی. نه بضاعت طاعتی در کف میبینیم، نه توفیق عبادت در خود. جهانی گناه آوردیم و در تو پناه امن یجیب المضطر ادا دعاه، کیف تویسنا من عطائک و انت تامرنا بدعائک وسپاس و ستایش ترا در خور است که مشت خاک را جان پاک دادی، گوهر دل در پیکر گل نهادی، خرد را در عالم جان مالک امر و فرمان کردی. دانش را در ملک خرد مطاع و مبسوط الید داشتی. پس مایة توانائی مرتب نمودی که پنجه دانش قوی کند و احکام خود بامضاء رساند تا حدود حواس و قوا از هجوم هوس و هوا محفوظ ماند و خانه دل از تعرض بیگانه محروس، سبحانک رب البیت تبارکت و تعالیت و هر یکی از این ها برای ما نعمتی است و ما را از تو منتی که شکر آن در بیان نگنجد و شرح آن بزبان نیاید. یا رب چنان که نعمت روان عطا کردی، مکنت توانائی کرامت فرمای که شکر نعمت ها گزاریم و باب رحمت ها گشاییم. یا الهی و ربی و سیدی همه را چشم امید بدرگاه تو باز است و دست نیاز برحمت تو دراز، ما بندگان عاصی که:
بر لوح معاصی خط عذری نه کشیدیم
پهلوی کبایر حسناتی نه نوشتیم
اگر چه هر چه ناکردنی بود کردیم و هرگز بر جرم خویش عذری پیش نیاورده، ولی تا نقش لاتقنطوا حرز قلوب داریم و عین یقین به؛ ان الله یغفر الذنوب اگر اطباق آفاق بکبائر زلات انباشته سازیم و جراید ایام بجرایم و آثام بنگاشته، شاید که با افزونی لطف تو با انبوه جرم خود باک نداریم.
لولا ما حکمت بمن تعذیب جاحد یک وقضیت بمن اخلاد معاند یک لجعلت النار کلها بردا و سلاما و ماکان لاحد فیها مقرا و لا مقاما
همه از تو فضل و مکرمت زیبد و از ما عجز و مسکنت، از عبد ذلیل جز خطا نیاید بر رب جلیل جز عطا نشاید. عبادت بندگان عذر و پوزش است، خاصه خداوندان عفو و بخشش.
باران عفو باربر این کشت، سال ها است
تا بر امید وعده باران نشسته ایم
نه از وعد رحمت مأیوس میتوان بود، نه از وعید نقمت مأمون میتوان شد. بیک سو کاخ غفاری افراخته اند و یک سو نار قهاری افروخته و از هر طرف غلغل، ان الابرار لفی نعیم – و ان الفجار لفی حجیم انداخته. قومی بعشوه عاجل در عیشند و قومی بوعده آجل در طیش. دل ها در هوس دنیا بسته، تن ها در طلب عقبی خسته. خنک آن که زین هر دو رسته دارد و دل بیاد یکی پیوسته.
راجبا لقاء ربه، انسابداء حبه، نائیا عن دواء قلبه، و دائه بدائه بقائه فی فنائه. حیوه فی هوائه یا من ذکره شفاء و اسمه دواء و طاعته غنی ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه البکاء
ما حیرت زدگان که جرمی به امید رحمت کرده ایم و عجزی در مقابل قدرت آورده، دلی در خوف و رجاء داریم و دستی بر دامن التجاء.
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
ماییم و دست و دامن اولاد مصطفی ص
نحمدک و نشکرک علی ما اولیت من نعمک و اسبغت من کرمک و ارسلت من رسلک و اوضحت من سبلک و انزلت من کتابک و اجزلت من خطابک
پیمبران پاک روان از فرای قدس بسرای انس روان کردی که زمره بندگان را از تپه غوایت براه هدایت دعوت کنند و ما را از جمله طبقات امم بفر دعوت و شکوه بیعت رسولی مختار، مصطفی رتبه اختصاص و اصطفی دادی که خواجه هر دو عالم است و مفخر نسل آدم. لمعه نور احد و هستی جان خد و مایة روان دانس و علت وجود آفرینش. اولین نفخه بستان جود، نخستین رشحه بنان وجود، عقل شریف کل، شاه هداه سبل، ختم جمیع رسل، محمد محمود مسعود علیه سلام الله الملک الودود و علی آله العز المیامین و اصحابه الطیبین الطاهرین سیما و لیک و ما صارمک و وصیه و صاحبه یدالله القاهر، وجه الله الزاهر حسام شهر بالحق، امام نطق بالصدق، همام حکم بالعدل، غمام سجم بالفضل آیت جلال یزدانی، غایت کمال انسانی، کتاب ناطق خدا سحاب ساکب ندا، علی ولی مرتضی صلوات الله علیه و علی اولاده الامجاد و احفاده الانجاد ماکان الوبل من الغیث والشبل من اللیث و الدر من البحر والیوم من الشهر.
دیگر خاطر شوخ ما از انبوهی گناه، اندوهی نداد که خواجه ما شفیع روز محشر است و قسیم طوبی و سقر، و ما خلقته الارحمه للعالمین گوهر پاک او را از رحمت خاص خود سرشتی و توقیع شفاعت بنام شریفش نوشتی و این خود یکی از جلائل نعم است و این امت را تفضیلی بر سایر امم که رحمت عالمین شافع مسلمین است وفاتح خیبر ساقی کوثر شعر
ان المحبین الذی احبهم
عذب الزلال لهم ورق المشرع
فولیهم یسقی الوری و عدوه
متعطش ومحبه متجرع
فالحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هداناالله، الهم ارزقنا شفاعتهم و احشرنا معهم و فی زمرتهم و ادخلنا فی کل خیر ادخلتهم و اخرجنا من کل سوء اخرجتهم منه، بحقک و بحقهم صلواتک علیه و علیهم اجمعین الی یوم الدین والسلام علی من اتبع الهدی
بر روان ارباب هوش، پوشیده نخواهد بود که حاصل آفرینش خلق جز پرستش و شناسائی حق نیست و هر مولود که نخست بوجود آید هم چنان بر فطرت اصلی باقی است تا خواص حواس جلوه بروز کندو سمع و بصر خاصیت و اثر نماید. پس در آن حال طبع کودک بمثابه لوحی ساده و قبول هر نقشی را آماده باشد و هر چه بیند وشنود بی تکلف ضبط کند و بتدریج انسی بدان گیرد که ب منزله ملکه راسخه و طبیعت ثانیه گردد و از این جاست که اغلب عباد را مدار اعتقاد بر تاسی آباء و اجداد است و اکثر کاسب وجه معاشند نه طالب علم معاد. قومی که از امر دنیا بعلم دین مشغول شوند هم بعضی هنوز علم از جهل ندانسته، مجهولی چند معلوم شمارند و دام فریبی بدست آرند که خاطر مریدان صید کنند و دل های ساده بقید آرند و بعضی که در راه طلب گامی فشرده، راه تحصیل پیش گیرند و رسم تعطیل فرو گذارند و نیز بیشتر آن است که چون بمقام تحقیق ونکات دقیق رسند، شبهات چند که زاده اوهام و مایة لغزش اقدام است فرا پیش آید که رفع آن جز بمشقت نفس و توجه بعالم قدس مقدور نگردد لاجرم باقتضای کسالت در التزام جهالت باقی مانند و بوهم جزئی از فهم کلی قانع شوند و بعضی که ازین دام بلا جسته بزور سعی و اجتهاد وقوفی در علم مبداء ومعاد پیدا کنند که با وجود پیدائی نور حق پنهان نتواند بود و نیز غالب آن است که چون در شریعت خود مرجعیتی یابند و معشر عوام را در دایره خود مجموع و خود را در محراب و منبر مطاع و متبوع بینند، عزت و ذلت را در رواج و کساد همان مذهب وملت دیده اگر بطلان آن شریعت را بحقیقت معلوم نمایند باز بقدر امکان در کتمان حق کوشند و دین بدنیا فروشند. چنان که خفاش تیرگی شب را مایة معاش داند ودشمن روشنی روز و تابش مهر جهان افروز است و بالجمله بنای عالم امکان بر اعتبار ترکیب است که هرجا عقلی است نقلی در برابر دارد و هر جا کمالی است نقصی در مقابل. گوهر جان پاک در پیکر آب و خاک نهاده اند و ملکات روحانی با شهوات حیوانی جمع کرده. انسانش خوانند وقابل آنش دانند که حافظ راز امانت شود و حامل بار تکلیف گردد هیهات! هیهات!
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است
بس دیو را که صورت فرزند آدم است
اسباب معیشت دنیا به منزله وجه کفافی است که سلطان در وجه خدم مقرر دارد تا شرط خدمت به جا آرند و شکر نعمت گزارند ولی از جمله طبقات چاکران، معدودی حاصل چاکری را تقدیم خدمت دانند نه تحصیل نعمت و باقی چاکران انعامند نه شاکر منعم و جالب جاهند، نه طالب شاه. چه میل و اعراض و قبول و انکارشان را پیوسته به تغییر منصبی و تاخیر مطلبی و توفیر مرسومی و وعده معلومی بسته بینیم و دانیم که چون به جمع کفاف چالاک گردند، از هتک سر عفاف بی باک شوند و باشند که بحب جاه و مال بغض اقران و امثال اندیشة کرده چنان در یکدیگر افتند که به یک بار از خدمت و مخدوم غافل مانده، حاصل چاکریشان جز غرض خویش و طمع خام نباشد.
کذلک حضرت منعم حقیقی که نعمت هستی بخشیده اوست و خلعت خلقت پوشیده از او، خوان نعمت دنیا مشخون بموائد الوان داشت که زمره خلق را واسطه عیشی مهنا و راتبه رزقی مهیا گشته، نقد هستی صرف حق پرستی کند و خداشناسی، نه خودپرستی و ناسپاسی. ولی از جمله طبقات بندگان، قلیلی به قسم خویش شاکر و قانعند و به حکم عقل راضی و تابع و باقی بنده نفسند و تابع حس که چون برین خوان گذرند و مواید الوان نگرند پای شکیبشان مانند مگس در شهد هوس فرو مانده، پس چنان مست باده غفلت و محو شاهد شهوت شوند که به کلی از یاد منعم وشکر نعمت فراغت گزیده، گوئی حظ ایشان از مراتب شهو و عوالم وجود؛ همین جانب زخارف است نه کسب معارف، چه هر چه بینند و دانند و گویند و جویند همه دنیا و کار دنیاست و اگر از د ین نشانی مانده همین حجت و دعوا گروهی بی بصران که در معرفت سخنی گویند بظن ضعیف خود راه جویند، غایت بخششان جنگ و جدل است نه علم و عمل و باشد که خود و جمعی از جاده هدایت به جانب ضلالت میل کنند و ضال و مضل گردند. والذین کفروا اولیائهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون و شک نیست که این طایفه یا حیوانی بر صورت انسانند یا انسانی با سیرت شیطان که با کسوت انسانی عادت شیطانی دارند و مردم ساده دل را مغوی ومضل شوند.
چنان که در همین اوقات مشرکی پلید حجتی جدید بر شیطنت خود اقامه کرده و معنی دین گذاشته، دعوی دین برداشته است و بر عقاید باطل، براهین و دلایل نگاشته که معنی آن هباء است و مایة آن هوا.
ز دانش جدا و ز معنی تهی
بسی ژاژ خاییده از ابلهی
غافل از این که امروز بیمن اقبال شهنشاه اسلام، کلک عالمان اعلام چون تیغ غازیان فیروز کفرسوز ودین فروز است و کرم شب تاب را مجال تابش روز نیست. شهریاری چنین که خسرو روی زمین وحامی ملک ودین وناشر رایت امن و امان و نایب صحاب عصر و زمان کجا ممکن توان بود که با وجود غیرت سلطانی از شیوع فتنة شیطانی غفلت گزیند و ناسزائی چنین در باب دین مبین استماع کند و خیال سودای فاسد از دماغ ارباب مفاسد انتزاع نفرماید. مگر چاکران دربار اقدس و تابعان ملت مقدس را دست و بنان بر کلک و سنان نیست که فرقه دشمنان را قدرت نشر کتب و نظم کتاب باشد یا تایید دولت بی زوال نه از امداد حضرت لایزال است که از دست و زبان کافران نقص و زیانی در آن حاصل آید یا درین عهد که مهد رحمت عام وزمان غیبت امام انام است دیده فتن و گردن زمن را از کحل و سن و قید رسن جدائی و رهائی خواهد بود که قومی ناچیز بی تمیز دست شطط برآرند یا نقشی غلط نگارند. یریدون لیطفوا نورالله بافواهم والله متم نوره ولوکره المشرکون حضرت خالق، زمام مهام خلایق را در قبضه اقتدار خسروی کامکار نهاده که مجموعه عقل و عدل است و دیباچه فضل و بذل و مودب فلک و ملک و مدبر زمین و زمان و مروج اسلام و ایمان مسالک ممالک از مخاطر مهالک پیراسته، شرایف اوقات بوظایف طاعات آراسته. گاه ترتیب اسباب جهاد کند و گاه تربیت اصحاب اجتهاد و در هر حال هر چه گوید تقریر فضایل علم است و توقیر افاضل دین. هر چه جوید طی اساس وهم است و بسط یقین و هر چه خواهد رضای خدای معین و قبول رسول امین و هر چه کاهد عدت مشرکین و عدت کفر و کین.
والحمدالله تعالی که امروز بامداد لطف سبحانی و بخت بلند سلطانی هر ملکی را لشکری است و در هر کشوری دانشوری که خورشید و برجیس از بیم تیغ و شرم کلکشان حمره خجل و صفره و جل گرفته، سنان هاشان در رجم دیو کفر، شهابی ثاقب است و زبان ها را در رد بحث خصم جوابی صایب.
اینک نطق منیع وکلک شریف دانای جهان بر حسب تکلیف دارای زمان جوابی باصواب، بر کتابی ناصواب که پادری انگریز بر رد مبین نبوی ونسخ شعار مصطفوی نوشته بود داده اند و قانونی در اثبات نوبت خاصه و اتفاق شرایع حقه نهاده اند که اگر با مشک طره حو را بر چهره زهره زهرا نگارند شاید و اگر ساکنان اصقاع قدس از محکمات آیات آن درسی گیرند سزد و باید، کلک خواجه اساطین است که چون رمح خسرو سلاطین در عرصه عرض سحر و اعجاز فاذاهی ثعبان مبین کام دشمن ربانی کرده تلقف ما یافکون و نطق آسمان علوم، چون دست آفتاب ملوک، گوهر افشانی گرفته.
اختر از چرخ بزیر آرد و ریزد بورق
گوهر از کلک بسلک آرد و پاشد بکنار
مگر در بزم فلک عقد پروین گسسته، یا گنجور ملک درج گوهر شکسته، یا آهوان چین ناف های مشکین افکنده اند، یا کاروان مصر تنگ های شکر گشوده که هر چه بینی نجوم ثواقب است و فروغ کواکب و توده مشک ناب و خوشه در خوشاب و لذت طعم نبات و شربت آب حیات. قال الله تعالی: و من یوتی الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا، خامة پادری ک عمری صنعت سامری بکار میبرد، طعمه کلک معجز نگار شد و دفتر کذب و نقصان عرضه رد و بطلان گشت وسر آیت: عسی ان تکرهوا شیئا واضح و آشکار آمد. چه در بدایت حال مسلمین غیور را از استماع مزخرفات چند که آن بدکیش نژند بهم بافته بود در افواه عوام شهرتی یافته، آتش کینه در کانون سینه میافروخت و آخرالامر بفربخت خداوند عصر و یمن جهد خدیو عهد بهمین واسطه مسئله اثبات نوبت خاصه که از بدو شیوع علم حکمت و کلام، مطرح انظار حکمای اسلام بود، بر وجهی که دست بحث و جدل از ذیل دلایل کوتاه باشد و ابواب احتجاج بر چهره ارباب لجاج مسدود سازد، سمت تنقیح و تحقیق پذیرفت و این نام نیک تا پایان روزگار ملازم دولت پایدار گشت و این اجر جزیل بر روزگار جمیل شهریار جلیل، صاحب تخت جم، حامی ملک عجم، وارث و حارس ملک ایران و تور، منعم و منتقم خلق نزدیک ودور، پشت و پناه دین خدا، اوج رفیع چرخ هدی، خداوند ملک و ملت، نگهبان دین ودولت، چهر مهر جمال، طیش جیش جلال، بدر صدر سماء، ابوالفتح و العلی فتحعلی شاه قاجار واصل و عاید شد که تاجرم نورانی مهرشاه اورنگ سپهر است بخت سعدش موید باد و تخت ملکش مشید تمت الدیباچه و الخطبه.
قائم مقام فراهانی : دیباچه‌ها
دیباچه ششم
بسم الله الرحمن الرحیم
ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.
ربنا وفقنا لمجاهده النفس و متعنا بمشاهده القدس، امددنا بکتائب الغیب و خلصنا عن مهالک الریب، البسنا درع کفایتک و قلدنا سیف حمایتک، نور قلوبنا بعلم الیقین.
و افتح عیوننا بفتح مبین. کی نجاهد فیک حق جهادک؛ و نهتدی الی سبیل رشادک.
نحمدک اللهم علی ما دللتنا علیه من شرایع الاسلام و خصصتنا بمن ودایع احکام صحابه سیدالانام علیه و آله افضل السلام. الذی بعثته نبیا بالسیف و امانا من الجور والحیف هادیا لسبیلک الحق، ناطقا بکتابک الصدق، ناظرا بوجهک، ناطقا بوحیک، امرا بامرک، ناهیا بنهیک و شددت عضده باخیه ولیک النبیه فشیدت بسیفه قواعد الدین و ایدت بنصره معاشر المسلمین جعلته للدین حساما و للشرع قواما و للخلق اماما، ظهرا للمجاهدین و قهرا للمعاندین امیرا للمومنین صلواتک علیه وعلی اولاده الاطهار واولیائه الاخیار
وبعد: بر روان دانشوران پوشیده نماند که بسط نور وجود و نظم بزم شهود برای تکمیل طاعت و معرفت است که: الطاعه فرع و اصلهاالشرع.
درختی که بیخ محکم ندارد شاخ خرم نیارد. رونق دین حنیف برواج شرع شریف است و رواج آن بقوت بازوی جهاد و قدرت نیروی اجتهاد غازیان عرصه دین و عالمان علم یقین که عاشق رضای خدا باشند و سالک طریق هدی، ذوق طاعت یابند، شوق معرفت شناسند، سبق از ذکر حق گیرند، ورق از فکر خود شویند. درس بندگی خوانند ودهند، سر در راه دین گیرند و نهند، چنان که از آغاز کار جهان که پیغمبران پاک روان پایه بعثت گرفتند و آئین دعوت نهادند، هیچ گاه رتبه قرب حق عزوجل بی شرکت علم و عمل مقدور نگردید و اجرای احکام دین بی زحمت مجاهده مشاهده نیفتاد.
حضرت ابوالبشر بارتبت نبوت و نسبت ابوی روزگاری خسته نفاق قابیل و فراق هابیل بود و از فرزند ناخلف خلافی چند مشاهده فرمود که از جناب قدسش چاره خواست واز جهان انسش آواره ساخت تا حکم خالق رواج گرفت و امر خلایق امتزاج.
نوح نبی با سفاین حلم و خزاین علم، عمری ابلاغ نصایح کرد و انواع فضایح دید، عاقبت تاب لوم و انکار قوم نیاورده، بحر غیرت بجوش آورد و بهیبت در خروش آمد تا موج طوفان بفوج طغیان برانگیخت و روی زمین از کفر و کین بپرداخت، کار دین راست کرد و گیتی چنان که خواست.
خلیل جلیل با خلعت خلت و پاکی ملت، معالم حق، بر معاشر خلق القاء میکرد و چندان که شرح کافی میداد، جرح وافی میدید، لاجرم دست مجاهدت گشوده قصد بیت الصنم کرد و فرصتی مغتنم جست که معبد فارغ از بار معبود ساخت و عرضه نار نمرود گشت، تا نسیم رحمت از گلشن عزت در اهتزاز آمد و معجزی زاهر چهره نمود که باغ جان ها بلاله یقین آراسته داشت و خار انکار از گلبن دل ها پیراسته.
موسی علی نبینا و علیه السلام حجتی چون آفتاب روشن در دست داشت و چندان که در دعوت قوم، افاضه انوار هدایت میکرد، منکران را ظلمت غوایت اضافه میشد تا برای دین بپاکی کین برخاست و آیت خشم پیغمبری آشکار فرمود، بامر الهی اجرای اوامر و نواهی جست و بعون یزدانی شوکت فرعونی در هم شکست، فرقه کافران غرق کرد و باطل از حق فرق.
مسیح روشن نفس که جان رفته باز پس دادی و بنفس مقدس علاج اکمه و ابرص فرمودی در مهد صبی بامر خدا اعلام بعثت خود کردو سالی چند آزردگان رنج ضلال را داروی پند میداد که شاید دل های مرده زنده آید و درد لجاج را تدبیر علاجی رسد، عاقبت بی مجاهده یهود عنود کشف اسرار حق و نشر آثار دین مشهود نگشت.
و چون نوبت دعوت بحضرت خاتم انبیاء و سید اصفیا سبب خلق عالم، شرف نسل آدم، سفینه نجات نوح، سکینه حیات روح، رسول رب جلیل؛ دلیل راه خلیل، گشاینده نطق کلیم، طرازنده باغ نعیم، تازگی نفس قدسی، زندگی جان عیسی، رهنمای سبل، پیشوای رسل،محمد مصطفی علیه و آله آلاف التحیه و الثناء رسید که جامع حکم حکم بود و خواجه علم و علم، گردش چرخ گردان دگرگون شد و رونق بازار مجاهدت افزون گشت؛ چه در عهود سلف هداه امم را غالبا اقامه امر مدعا باصابت تیر دعا و وساطت اسبابی دیگر بود و حاجت بجهاد سیف کمتر، اگر فرزندی با پدر مخالف میشد مهاجر میگشت نه مشاجر و اگر آتش طغیانی برمی خاست بجنبش طوفانی فرو مینشست. شوکت خار انگاری بجلوه باغ گلزاری رفع میشد؛ سطوت خصم قهاری بلطمه رود خون خواری پست میگشت، اقامه حکم ربانی از اعاده روح حیوانی دست میداد.
خلاف این عهد که خواجه ما را حجت نبوت از سیف شاهراست و پایه فتوت از عزم قاهر. لایکلف الله نفسا الا وسعها. اختلاف شئون و احوال باقتضای ازمنه و اوقات است که وقتی آدم صفی را مقتضی برق عصیان بود و این عهد آئینه نور ایمان گشت و هم‌چنین هر یک از رهبران جهان باقتضای زمان آیتی مبین داشتند که حجت اثبات رسالت و قاهر ارباب ضلالت میشد.
یکی را تیشه وری پیشه دادند، یکی را دسته گل بر کف نهادند. یکی را چوبی معجر نما عطاکردند، یکی را نطقی علت زدا روا دیدند تا شخص عالم که در عهد آدم بمثابه کودکی نارسیده بود و بهری از هستی خویش ندیده، عمرها در مراتب ترقی سیر کرده، بتدریج زمان تکمیل نفس نمود، چون بحد وقوف رسید و مرتبه کمال دریافت، بظاهر قابل التفات اشرف کائنات گردید و بمقتضای حال بساط پیشین در نور دیده، رسمی نو آئین برنهاد که بازی معتاد کودک در خور پیران زیرک نبود، ثبوت نبوت ختم رسل را حجتی شایسته بایست که بگوهر خویش مظهر معجزات پیش باشد و بی شرکت دیگر اسباب، مروج ملت و کتاب گشته، بحدت خود برق عصیان بسوزد، نور ایمان برفروزد، بجای شاخ درختان، بیخ بدبختان برکند، مثال اژدرپیچان پیکر کفر بی جان کند، گل های رنگین در آتش کین بکارد، غبار علت از چهره ملت بشوید، لاجرم قرعه این فال بنام تیغ جهاد افتاده بدست خدا از جیب هدی برآمد، جلوه جلال پایه کمال گرفت، نوایر سطوات صفدری در معارک غزوات حیدری بالا کشید و حدت ضرب ذوالفقار بر هستی جان کافران ظفر جست، بخطفه برقی جثه قومی جرق کرد، بلطمه موجی هستی فوجی غرق نمود، لاله گلشن از شعله روشن برآورد، کیفر کفر از لجه نیل بداد. گوهر جان بپیکر دین باز بخشید، سرهای پرشر همسر خاک ساخت، تن های ناپاک در بر مغاک انداخت، قضا فتنة تیغ غزا شد، زمانه اوراق جاهلیت بخون شست، علم ساطع، انباز سیف قاطع گردید وفروغ آن دو گوهر بر اسود و احمر لامع آمد تا دین حق مایة رونق پذیرفت و زمانه بشریعت راست آراسته گشت.
فالحمد لله ولت مده النصب
و عز بالسیف دین مصطفی العربی
و پس از زمان ظهور رسالت که خسرو ملک وصایت تارک گاه ولایت برافراخت، هم چنان باز در سراء و ضراء و پنهان وپیدا، منتهز اسباب مجاهدت بود و منتقم ارباب معاندت تا سر بر سر هوای دوست نهاد و جان در کار وفای جانان صرف کرد.
برپرید آن باز عنقا گیر شاه
آن سپاه اشکن بخود نی با سپاه
بس فزونی ها درون نقص هاست
مر شهیدان را بقا اندر فناست
ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم به آن لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون الآیه .
و زان پس دو فرزند بتول عذرا که دلبند رسول بطحا و آویزه عرش برین و پرو و پرورده روح الامین بودند، پرتو عنایت بکشور هدایت انداخته، بحکم تکلیف که فراخور طاقت هر نفس است و باندازه قدرت هر کس، عشق لقا در دل، ذوق بقا در جان، شوق شفاعت بر سر، درس شجاعت در بر، سرها بر دست رضا نهاده، تن ها بحکم قضا در داده، بمردی فارس میدان دین گشتند و بغیرت از سر دنیای دون گذشته، یکی سر براه همت نهاده، یکی جان فدای امت فرموده، یکی کشته دشت غزا گشت، یکی خسته زهر جان گزا شد، یکی کام و خنجر بزهر آلود، یکی کام از خنجر قهر گرفت.
جان بجانان دادن آمد کیش شان
سهم نافع شهد نافع پیش شان
هر که اندر مرگ بیند صدر جود
هم چو پروانه بسوزاند وجود
پروانه عاشق که وصل نور جوید تا از خود دور نگردد خود نور نگردد، شاهد شمع که راحت جمع خواهد، تاخود نسوزد بزمی نیفروزد.
هم چنین هر یک از ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین در هر عهد و اوان که بزم امامت بنور کرامت افروختند واحدا بعد واحد، مایة جان شریف و قایه دین حنیف کرده، گاه متقلد سیف مجاهدت بودند، گاه متحمل رنج مصابرت، رنج خود خوار میداشتند، دین حق عزیز میگرفتند که در راه وفا از خار جفا چه بیم است ودر بحر ولا از موج بلا چه باک؟
آن که در بحر قلزم است غریق
چه تفاوت کند ز یارانش
عاشق کعبه خوار میدارد
که بپا میخلد مغیلانش
تا حجت امامت بحجت قائم اقامت گرفت و چندی چون جلوه گل در چمن و تابش شمع بر انجمن، چهره عیان گشوده داشت و ظلمت جهان زدوده، یک چند نیز بر مثال شاهد گل که با برقع غنچه مانوس گردد و پرتو شمع که از پرده فانوس تابد، نشر طیب افاضت کرده وبسط نور اضائت؛ وزان پس مانند شاخ گل در کاخ بستان و شمع تابان در حجره شبستان درخلوت غیب نشست، در، بر بیگانگان بست و تنی چند از خواص را بار رخصتی خاص مبذول داشت که گاهی راه بستان جویند، بار شبستان یابند؛ بمعنی پرتوی از غیب بینند، نهانی نکهتی در جیب آرند، جهانی بنشانی از آن روشن کنند، عصری بعطری ازین گلشن سازند؛ تا حدود شرایع هم چنان جاری و شایع باشد و مهام ودایع بکلی مهمل وضایع نگردد.
پس درین نوبت غیبت که کاخ خلوت را در فراز است و روزگارهجران دراز، قرار روی زمین ومدار زمان، موقوف کفایت ایشان است که نواب صاحب عصرند و در حکم حاجب قصر، چه هر عهدی را حظی جداگانه نصیب است و بنای گیتی بر فراز و نشیب. طبیعت روز طلیعه مهر جهان افروز را مقتضی بود که مطرح اشعه نور گشت و مظهر انوار ظهور. ماهیت شام خاصیت ظلام در برداشت که پرتو التفات خور را شایسته و درخور نگشت.
لاجرم تدبیر عالم آن بکوکبی چند رخشان حوالت رفت که عکسی از جلوه خور ربایند ونوری در ظلمت شب نمایند، مثال دوره این عهد که قابل ظهور مقدس نبود و مظهر نور مقتبس گردید، چهره روز وصل پوشیده ماند وپرده شام هجر در کشیده، نیر امامت در حجاب نهان گردید و کوکب نیابت رهنمای جهان، تا جاده هدایت از حفره غوایت فرق شود و در هر حال جمال شاهد مطلوب از نظر بینندگان محجوب نماند.
فارغ ای دل منشین گر بودش رحم بسی
نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
دولت وصل جانان، خاص ارباب و جد وطلب است، نه آسودگان راحت طلب و آن را که سالک راه طلب باشد، کجا پروای روز وشب باشد؟
خاطر عشق در ره کوی دوست چنان در وادی یاد اوست که نه روز از شب شناسد، نه راحت از تعب.
مستی شوق ره سپر گردد
هستی خویش بی خبر آید
جز حدیثش نگوید و نشنود، جز بیادش نخیزد و نغنود، هر چه پوید جز او نجوید، هر چه بیند جز او نبیند. حتی یصیر سمعه الذی یسمع به. و بصره الذی بیصربه و یده الذی یبطش به. طالبان راه هدی را جذبه شوقی سرکش یابد که دل از پنجه صبر رباید تا براه طریقت گذر کنند و بنور حقیقت نظر، فانی عشق نور شوند و از هر چه ظلمت دور. الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور الآیه
اکنون که روز غیبت کبری است و شام فرقت عظمی، هر که را دل در کشاکش سیل است کجا پروای نهار و لیل است؟ کاروانان ره نورد که بر گرد جهان گردند تا راه بیابان نگیرند و شب ها شتابان نگردند؛ کجاوه بمنزل مقصود برند، چسان روح صبح امید ببینند؟ ناظران نور طلب را، پرد ه های تاری شب، حاجب جمال مطلوب نیست که دلبران را جلوه چهر آذری در چنبر زلف عنبری خوش تر است و چشمه لب های شیرین در ظلمت خط های مشکین دلکش تر.
شد زلف حجاب رخ او از نظر غیر
حمدا لحکیم جعل اللیل لباسا
پرده زلف، حجاب دیده بیگانه باشد وتار شب، مردم راحت گزین را بهانه که نه جز خواب غفلت پیشه دارند، نه جز رستش خویش اندشه. خلاف مردان کار که شب های تار بنور طلب و فرط تعب راه پویند وچهره صبح از طره شام جویند، ان ناشئه اللیل هی اشد و طا و اقوم قیلا، آب حیات در راه ظلمات پدید آمد، شعله نخل طور در ظلمت شام دیجور چهره نمودف ارائه طریق معراج باضائه نهار محتاج نبود. سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی الآیه .
قومی براحت خو کرده، بنعمت پرورده که در اعتدال هوای شب پای پیمودن راه طلب ندارند، کجا تاب گرمی روز و تابش مهر جان افروز آرند که سنگ خارا گدازد و ارض غبراتفته سازد، شوکت شعاع مهر خاوری نه چون جلوه فروغ ماه و مشتری است که هر کس را بار دیدار دهد و در هر دیده پدیدار شود.
هر که را روی ببهبود نبود
دیدن روی نبی سود نبود
چهره خورشید رسالت، در دیده ارباب ضلالت چنان بود که هر چه پیش میرفتند و بیش میدیدند، چشم ناپاکشان خیره تر میشد و جان بی باک شان تیره تر. همچنان اکثری از اصحاب شیر یزدان، که طاقت دیدار نور ایمان نداشتند بپاداش انکار حسی و قلبی مستوجب عقاب دنئی و عقبی گشتند ودر عهد شهود نیر شهادت که وقت ظهور گوهر ارادت بود تنی چند از جمع مریدان در سلک شهیدان آمد و باقی مرتد و هالک شدند و طعمه نارمالک. و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الناس لهم قلوب لا یفقهون بها ولهم اعین لایبصرون بها و لهم اذان لایسمعون بها الآیه .
در عهد شهود، انوار امامت نیز که بهار زمان بود و نهار ایمان طینت های خوب و زشت و استعداد دوزخ و بهشت، در عالم روشنائی روز بزودی جلوه بروز میکرد و تن های نژند و جان های ضعیف، تاب تابش مهر تکلیف نمیآورد.
تا در زمان صاحب عصر و زمان، پس از چندی که نقد طاقت مردمان بر محک امتحان رفت، چنین مقتضی حکمت و رحمت افتاد که چهره بیضای ملت در طره سودای غیبت نهفته گردد و هوای دور زمان را در عالم انسدال شام، اعتدال تام پدید آید، چه پرده لیل، لباس هر عیب است و جلوه نهار کاشف استار غیب.
تکلیف غیبت کم تر از حضور است و خدمت نزدیک سخت تر از دور.
ما تکلیف غیبت بجا نیاریم، کجا تاب خدمت حضور داریم؟
هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او
دیده ما نیاورد طاقت حسن روی او
مقدار قدرت خلایق بر مرآت حکمت خالق روشن تر است که تدبیر دور این مدت و تکلیف این طایقه از امت، بدین گونه مقرر داشت که در راحت هوای شب، بنرمی راه طلب پیش گیرند و دنبال رهبران خویش، تا بالتفات خاطر امام زمان، از ظلمت شام هجران امان یابند و بدولت صبح وصال باز رسند.
شبان تیره امیدم بصبح روی توباشد
لقد تفتش عین الحیوه فی الظلمات
سید کاینات علیه افضل الصلوه که کاشف راز نهان بود و ناظم کار جهان، کفایت هدایت امت بودیعت کتاب و عترت حواله کرد تا در عهد ظهور و غیبت، هر که را دیده بخت وسعادت باز باشد، از دیدن نور حقیقت باز نماندو در هر عهد از آن، سالکان طریق دین را وصول سر منزل یقین دست دهد. زمانی نیز امامت بظاهر طالع بود و پرتو هدایت بعالم ساطع و حال که زمانه مقتضی حجاب است و هنگام اقتفای خبر و کتاب، بازباب تحقیق بر ارباب توفیق گشاده اند و صلای عام در داده اند، حکم شریعت همان است که گفته اند، خامة تکلیف همان که رفته.
سبیلی واضح تر از شرع نبی نیست، دلیلی ناصح تراز خبر و نبی یعنی قرآن نه.
علمای امت جلیل را در پایه انبیای بنی اسرائیل شمرده اند و مکنت ارشاد و اجتهادی وافی عطا کرده، تا احکام فرقان و خبر بامر نواب حضرت منتظر، در صفحه جهان منتشر باشد و در دیده جهانیان جلوه گر.
ولقد یسرنا القرآن للذکر فهل من مدکر.
حالی اسباب نیل مقصود، از هر جهه آماده و موجود است و مایة غیرتی اندک ضرور و در کارگه هداه اعلام و غزاه اسلام بجودت نطق و بیان و حدت سیف وسنان از محافظت شریعت و متابعت ودیعت، غافل نگردند، تاهم درین عالم موجب بلندی نام گردد، هم در آن نشاه مایة نکویی.
سرانجام، خواجه بزم رسالت، بفارس دشت بسالت فرمود: که یا علی اعجب الناس ایمانا و اعظمهم ثوابا قوم یکون فی آخرالزمان لم یلحقوا النبی ص و حجب عنهم الحجه فآمنوا بسودا علی بیاض.
همانا قصه این حدیث بشارتی بخلق جهان است و اشارتی بدور این زمان که بتیغ سطوت شهریار عدل و یمن همت عالمان عامل، با وجود فرقت عهد نبوتت و غیبت نور امامت، عقاید معاشر امت بکتاب و سنت، چنان راسخ و صادق است که گوئی حضرت مقصود آفرینش بدیده بینش دیده اند و اخبار عترت طاهرین بسمع رضا و یقین شنیده، چه در سیاق این عهد و اوان که روزگار سر ناسازگاری داشت و زمانه کینه دیرینه میخواست، مشرکان قصد دین کرده بودند، دشمنان سر بکین آورده، خفاش آهنگ هور میکرد، ظلمت پیکار نور میجست، موج فتن اوج گرفته، شاخ بلا بالا کشیده، کفار روس رخنه ملک محروس درخواسته، غوغای زاغ از صحن باغ برخاسته، کاخ اسلام در شرف ویرانی بود، کار مسلمانی در عقده پریشانی. لقد ذهب الاسلام الا بقیه قیلا من الناس الذی هو لازمه، لیبکی علی الاسلام ان کان باکیا، فقد ترکت ارکانه و معالمه.
حق سبحانه و تعالی منتی بر دور زمان نهاد ورحمتی بر خلق جهان فرستاد که نظام کار دین و ملت و قوام گام ملک و دولت، بفر شوکت و شکوه سلطنت شاهنشاه دنیا و دین، شهریار زمان و زمین، آسمان مهرپرور، آفتاب سایه گستر، پیکر پاک نور، جلوه نار طور، مایة گوهر خرد، پایه قدرت احد، فروغ رحمت و جود، شکوه نشاه وجودف طینتی از آب حیوان سرشته، مصحفی از لطف یزدان نبشته، صورتی بر معنی ملک، عالمی بالاتر از فلک، شاه وری، ماه ثری، سپاه خدا، پناه هدی، ابوالفتح والعلی فتحعلی شاه قاجار مفوض داشت که روزگار ملکش پیوسته بهار باد و بهار عدلش آسایش روزگار.
لامبدل لکلماته، جف القلم بماجری
ملک هم بر ملک قرار گرفت
تیغ جهادش شحنه بازار دین شد و صیقل زنگار کین. دور زمانش محئی رسم جهاد گشت و مظهر آثار عدل و داد؛ کار گیتی بساز راستی باز آورد، عرصه آفاق از گرد نفاق پیراسته خواست.
باغ از زاغ تهی کرد، زغن بر سر و سهی نماند، شاخ بلا برید، تیغ ستم بر کند، پای فتنة شکست، دست رخته ببست، غبار ظلمت زدود، فروغ ایمان فزود، سرایمان بغیبت ظاهر ساخت، جهان از علت وعیب بپرداخت، گردش زمان را گوشمالی سزا داد، مزاج روزگار را اعتدالی روا دید، که هر چه زاید، امن و امان باشد و هر چه آرد، اسلام و ایمان.
روزگار آخر اعتبار گرفت
باش تا صبح دولتش بدمد
هنوزش جوشن غزا بر پیکر روشن است و مغفر جهاد بر تارک مبارک.
موکب عزمش از کوشش رزم نیاسوده، گوهر حسامش راحت نیام ندیده. افواج جیش مجاهد آراسته دارد و امواج بحر مجاهد برخاسته، رأی منصورش مقصور بر این است که بکلی ساحت خاک از ظلمت کفر پاک کند وبسیط غبر اغیرت بساط خضرا سازد. تخم طغیان برافتد، عصر عدوان سرآید. صرصر نفاق نخیزد، حنظل خلاف نروید، نام روس نیست گردد و بانک ناقوس پست آید، هر چه باشد، طاعت فرمان ایزدی باشد و آیت پیمان احمدی.
کاین هنوز از نتیجه سحر است
این رحمتی بر اهل زمین بود ز آسمان
اللهم اید الدین بنصر اعلامه و ابدالا من بطول ایامه و متع المسلمین ببقائه و نورالعالمین بلقائه، مادام الدین سبیلا و الحق دلیلا و الامن سرورا و الایمان نورا.
کارسازان کارگاه قدم که نقش جهان از کتم عدم برآوردند، همان در عالم علم ازل که مدت عهد دول مرتب میشد بهردوری نشاء طوری دادند و هر دهری در خور بهری دیدند، بر همان نظم وبر همان ترتیب گردش ادوار و دهور، در رشته سنین و شهور کشیدند.
و چون نوبت این عهد خجسته که با عهد ابد پیوسته باد؛ در رسید چنین در خور افتاد که پایه این دولت عظمی بر سایر دول چون ملت سید بطحا بر سایر ملل رتبه برتری یابد. پس جهاد قوم طغیان در زمان عهد میمونش بر کلک تقدیر رفت که هر چه در ملک سلطانی بامر یزدانی از پرده نهان بعرصه جهان آید همه ایت خیر وصواب باشد و مایة اجر وثواب.
کفار بنی الاصفر که از جانب شمال ایران مجاور ثغور آذربایجان بودند، دست تعرض بحوزه اسلام گشوده، بر خاطر علمای اعلام علامت الهام پدید آمد که ذات مسعود شهریار یگانه در این زمانه که زمان غیبت امام علیه السلام است بیابت خاص نایب عام مخصوص باشد و احکام دولت روزافزون بحجت عقل و نقل منصوص، تیغ جهاد که از عهد امام علیه السلام در مهد نیام خفته بود و زنگ فراق گرفته، دیگر باره سر بر آورد و رستخیزی دیگر آورد که صراط تکلیفش در میان است و از دو جانب جاده دوزخ و جنان.
لیدخل المومنین و المومنات جنات تجری من تحتهاالانهار، خالدین فیها و یکفر عنهم سیئاتهم و کان ذلک عندالله فوزا عظیما و یعذب المنافقین و المنافقات و المشرکین و المشرکات الظانین بالله ظن السوء علیهم دائره السوء و غضب الله علیهم و لعنهم واعدلهم جهنم و ساءت مصیرا
بار دیگر مفتاح جنت و نار در کف مردان کار آمد و غیرت دین داری با همت شهریاری یار گشت، سلطنت دنئی و عقبی جمع کرد، مملکت صورت و معنی ضبط فرمود، خیل جلادت از کمین برون تاخت، دست سعادت از آستین بدر شد، آفتاب طالع همایون، پرتو سعادتی عام بر ساحت حال بندگان انداخت که هر یک از خواص و عوام را بهره فیضی تام در خور پایه و مقام خود رسد و هر کس در، زی، صنعت خویش راه اکتساب جنان پیش گرفت. من ذالذی یقرض الله قرضا حسنا الآیه .
یکی را روضه جنانی جزای دادن جانی است، یکی را نعمت خلدی بهای قطره خونی. قومی بمایة بذل جان، دولت حسن مآل گیرند، برخی بجبایت خراج دیوان، تنعم نعیم رضوان یابند. گروهی بحفظ ثغور ملک ایمان، رشف ثغور حور و غلمان جویند، شکر این نعمت بر زمره تابعان ملت لازم وبر جمله بندگان حضرت واجب، خاصه مسلمین حدود آذربایجان که هم از نخست بعون پروردگار ودود و حکم شهریار جهان کمر مجاهدت بر میان بسته اند و در مقابل دشمن نشسته، پاسداران ملک و دینند، شیرمردان روزکین. بمردی شهره دنیا گشته، برادی بهره عقبا جسته. چشم و دل بر حکم حق دارند، مال و جان در راه دین گذراند. بسختی تن دهند، بغیرت سرنهند، بسربازی مشهورند، بدین‌داری مشغول.
به نیل این سعادت اقربند، بشکر این عطیت انسب. چه در بدایت حال فتنة قوم ضلال از این سرزمین برخاست و رأی عالم آرا بتربیت اهل این مملکت توجه یافت تا خاطر اهل عناد از رخنه ثغر بلاد مأیوس گردد و خطه عیش عباد از سطوت تیغ جهاد محروس. فانظروا الی آثار رحمه الله کیف یحئی الارض بعد موتها، شید ثغورالدین، واید غزاه المسلمین، بعد ما استولت عداتهم و تولت ولاتهم و انقضت کتابئهم و انقضت کواکبهم، و ذل نصیرهم و قل مجیرهم، بسیف الجهاد و لیث الجلاد و غیث الامان و غوث الزمان و جیش الخطر وطیش الظفر و جثه الابصار و جثه الانصار و قلب الایمان و جند الرحمن، پناه ملک و دین، شکوه روی زمین، ولیعهد دولت، نگهبان ملت:
وین منت خدای جهان بر جهانیان
خسرو غازی ابوالمظفر عباس
ادام الله نصره رایاته و اقام حجه آیاته و ابد ابوده و خلد خلد شهوده.
کایت دین از روانش گیرد آیین
یقولوان فی الجمات حسن البدایع
و فی الشجر الطوبی بدیع المحاسن
اذا شئت ان تلقی المحاسن کلها
اگر وعده خلد رضوان در خاطر یاران عجول موقع قبول ندارد، اینک روضه خلد برین در دیده خلق زمین جلوه گر است و شجر طوبی بثمر خوبی بارور.
ففی وجه من اهوی جمیع المحاسن
حضرتش را بهشت خوانم لیک
نه بهشتی که خواندم از قرآن
کز پی زندگی است جلوه این
فیها سرر مرفوعه و اکواب موضوعه و نمارق مصفوفه و زرابی مبثوثه، لا ینقطع نعیمها و لایطعن مقیمها و لایهرم خالدها و لا ییاس ساکنها.
غلمانش بر حمیت در گشاده، حورانش بخدمت ایستاده. موج سلسالش زنجیر هر جان، بار اشجارش یاقوت و مرجان. ولی از هر سو شحنگان بردرند و هر کس رانه در خور که آن در، باری یابد یا در آن جا جائی جوید.
وز پس مردن است وعده آن
ای بجائی کاسمان منت پذیرد
حضرت سالار مجاهدین است و کعبه آمال دولت و دین. لن تنالوه الابشق الانفس، هر که را کعبه قدس باید، زحمت نفس شاید، ان المتقین فی جنات و نهر، تا دولت تقوی نصیب نباشد، جنت باقی کسیب نگردد.
اینجا جای مردی و غیرت است و بازار صرف همت. هر که گامی بیشتر گذارد، کامی بیشترتر ستاند، جلادتی یابد که سعادتی دریابد. ولی ممتحن خواهد که تاب امتحان آرد، از راه بلا برنخیز، از تیغ غزا رخ نتابد. خانه ثبات باشد، خزانه حیات گردد. تا کسی در صف مردان راه آید و در خور درگاه شاه، جانب حضرت گیرد، دولت رخصت یابد، روضه جنت بیند، سایه طوبی گزیند، شربت جام تسنیم نوشد، ثمر شاخ تسلیم چیند، سزای کوشش غزا ستاند، بصدر صفه رضا نشیند. و فی الاخره اکبر درجات و اکثر تفضیلا.
نشاه دنیا مجملی از عالم عقبی است و اطوار اینجا پرتوی از انوار آنجا، هر چه درنشاء باقی موجود است در عالم فانی مشهود باشد، ولی آنجا با صفت کمال است و اینجا بر سمت اجمال، چه این عالم، عالم حس و حجاب است و دیده محجوبان، تاب دیدار چهره عیان ندارد، لاجرم هر چه بیند در پرده باشد و چون این پرده برافتد، جمال تفصیل مکشوف است و دلیل تفصیل معروف.
ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا برحمتک عذاب النار.
یارب چنان که بنده عاصی را درین عالم، فریندگی این حضرت علیا که جنت دنیاست عطا کردی، بهره توفیقی عطا کن که در آن نشاه نیز از نعمت نعیم عقبی وسایه درخت طوبی باز نماند. انه لاییاس من روح الله الاالقوم الکافرون.
تا دهی جایش کجا اندر جوارت
اگرم هیچ نباشد نه بدنیا نه بعقبی
بنده خادم. عیسی حسینی فراهانی که یکی از بندگان حضرت است و پروردگان نعمت عمری در سده سدره مثال، برسوم چاکری اشتغال داشته چندان که اقتراف جرایم نموده بر اقتطاف مکارم فزوده و هر جا سزای نقمت گشته، جزای نعمت گرفته، خطاها کرده، عطاها برده، نعمت ها برده، خجلت ها گزیده که نه تعداد آن داند، نه تدبیر این تواند.
تا زمان جوانی بود و بهار زندگانی که نهال امل نشو و نما میکرد و شاخ قوی برگ و نوا داشت توفیق طاعتی نیافت، تقدیم خدمتی نکرد که زنگ زلتی شوید یا عذر خجلتی گوید و اکنون که عهد مشیب فراز آمده و فراز عمر بنشیب رسیده؛ بهار زندگانی را نوبت خزان است و باد حسرت ازهر طرف وزان؛ شاخ قوی در هوای پستی، بیخ امل را آهنگ سستی، جوانی رفته، نوانی آمده، نفسی مانده، هوسی نمانده، عمری بغفلت گذشته، پشتی بخجلت خم گشته، حاصل زندگی مایة شرمندگی دارد و منزل جسم و جان در کوی درماندگی. نه طاقت عاعتی که دل را بامید آن نویدی دهد، نه قدرت خدمتی که قامت خمیده را بشوق آن راست سازد. نه پائی که برای ضراعت برخیزد. نه دستی که بدامان شفاعت آویزد، نه جانی که در خور نثار آید، نه دلی که کس را بکار آید.
چون تو دارم همه دارم اگرم هیچ نباید
در سینه ام افسرده دلی هست ولیکن
رب انی وهن العظم منی و اشتعل الراس شیبا.
از این پس نوبت شمردن نفس است، نه سپردن هوس، اگر در سر هوائی است روا نست، و گر جان را برگ باید، مرگ شاید. ولی تا از حیات روان رمقی باشد و از کتاب بقا ورقی ماند، محال است و خلاف عقل نفسی جز هوس خدمت زیستن و بار سر، بی هوای طاعت کشیدن.
آن دل که توانم بکسی داد ندارم
هر که بی او زندگانی میکند
گر نمیرد سخت جانی میکند
برف پیری مینشیند بر سرم
اینک بفربخت خداوند جهان، جهان پیر جوانی از سر گرفته و چرخ گوژپشت، قامت خدمت برافراخته، عجب نیست که خادمی چون این ضعیف در حین توانی، قدرت توان یابد و با ضعف پیری قوت جوان، فلک بر بندگان حضرت دست نیابد، زمانه بر چاکران دولت شکست نیارد. دلی که ببندگی بسته شد غم نبیند، قدی که بچاکری افراخت خم نگیرد.
این بنده اگر رسم بندگان ندارد، اسم بندگی دارد، اگر در عداد چاکری نیست در تعداد چاکران هست، چون توان پرستش نجوید زبان ستایش نبندد که یاد اقبال شهریار جهان برنائی بخت پیران است و دانائی طبع نادان.
باز طبعم نوجوانی میکند
هر چند پیر و خسته دل و ناتوام شدم
ضعف پیری را اگر دستی هست بر ظاهر قالب است نه باطن قلب و معنی انسان گوهر دل است نه پیر گل، زندگی جان موقوف زندگی جنان است نه تابع حرکات جوارح و ارکان، هر که دل از بندگان زنده دارد تا قیامت جانی پاینده دارد.
هر گه که یاد بخت تو کردم جوان شدم
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد بعشق
حالی اگر مدت عمر عزیز بغفلت گذشته و رشته امل بمقراض کسل مقطوع گشته، قضای اعمال ایام سلف و وقتی که ببی حاصلی تلف شد، ممکن است که بقیت عمر صرف حرف جهاد شود و وقف کار معاد، ولی چون بازوی مجاهدت از کار مانده، نیروی جهدی در کار است ضبط احکام شرع کند و اقوال فقها جمع و چون قدرت عمل نباشد قوة علمی باید که اسرار فتاوی شرح کنیم و داستانی از گفته راستان طرح؛ هیهات! هیهات! عمر کوته بین و امید دراز.
عمری که شباب آن بشتاب برق یمان رفت بمشیب آنچه اعتماد است که پیری سالخورد بعادت طفلان خردسال از نو جاده کتاب جوید و جانب استاد پوید، ببازیچه سبقی خواند، بدریوزه سخنی راند.
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
به شوخی دانش آموزد ز دانش گیتی افروزد
من نه پیرم که طفل کتابم.
عیب جویان خرده بین بحکم انصاف معذورند چه علی الظاهر تصمیم این عزیمت در سن کهولت امکان سهولت نداشت و در بادی نظر حمل بر سخافت پیری میشد و جوانان را مایة دلیری، ولیکن دانندگان آگاه نیکو شناسند که اقدام این مهم نه باعتماد امتداد عمر است، نه باستظهار بلاغت و فضل، کزین پس عمری باقی نمانده و زین پیش فضلی کسب نکرده، بل بامید تایید الهی و امداد اقبال پادشاهی خامة توکل برگرفته و عمری از سر گرفته.
به سختی دفتری سازد بدفتر نکتة پردازد
بر آنم که گر بخت یاری کند
زمان اندکی پایداری کند
نگارم سخن های نغز و جوان
قومی بی خبران که اندیشة این عمل، محمول بطول امل دارند و سودای این هوس از فنون جنون شمارند، اگر طعنه زنند، اگر خنده، اگر بکنایت گویند یا بصاحت، خاطر پریشان را برایشان نه رأی لجاج است، نه برد و قبولشان احتیاج.
قل لااسئلکم علیه اجرا ان اجری الا علی الله.
فحاوی فتاوی جهاد که از دیرباز در حجاب رسایل نهفته بود و همچنان در حکم ناگفته، اگر در این زمانه که شهریاری چنان در تحت بخت است و گیروداری چنین از دشمنی سخت، باز بآیین پیش مستور و محجوب ماند، کجا از رسم دین‌داری سزد، چرا در کیش دولت خواهی روا باشد. و انا اوایاکم لعلی هدی اوفی ضلال مبین، فراغت از گل و گلرخ در این چنین فصلی زامهات جنون است و الجنون فنون، هر که درین عهد فرخنده مهد که روز بازار جهاد و جهد است، نه داخل فوج مجاهدین باشد، نه تابع حکم مجتهدین، نه سلاح کین پوشد نه صلاح دین نیوشد، مسائل غزا نپرسد و نداند، فواید کوشش نجوید و نخواند، حقیقت جنون در خویش دارد و طریقت جبان در پیش. فحاق بالذین سخرو امنهم و کانوا بیستهزون.
ز گفتار پیران روشن روان
ای که حمال عیب خویشتنید
درویش وارسته از خویش را، کجا پروای شوخی از غمازان است.
طعنه ب عیب دیگران مزنید
الا یا معشر النصحا کفوا
فانی لاابالی بالنصایح
ولا بعد المشیب اطیع نصحا
و لا اصغی للوام و ناصح
گر بر رخم بخندی بر من منه سپاس
قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون.
بر این ایزد پاک باشد گواه که: مسود اوراق در ابداع این سیاق جویای رضای خالق است نه در قید قبول خلایق.
کاین خاصیت مرا رخ چون زعفران دهد
رمیت ببین منک ان کنت کاذبا
اکثر طبایع را ابیات شعر و غزل از آیات جنگ وجدل محبوب تر است و در نفس بشر، لهو و طرب از علم و ادب مرغوب تر. اگر این بنده تابع میل طبایع میشد، امکان داشت که از جمیع فوائد فضلای عصر، بضبط فرای دنظم و نثر رعیت کند و از دفتر ادبا و دیوان بلغا فصلی چند بدست آرد که جمله نسخه انتخاب باشد و تحفه محفل احباب. زحمت حاضران بکاهد، عشرت ناظران بخواهد، رأی خود از پی آرا افکند و هوائی تابع آهوا پیدا کند، نه چون اکنون که هر چه گوید و جوید مسائل جهاد و دفاع است و مخالف اغلب طباع.
دکان بی رونقی گشاده، متاعی بی مشتری نهاده، سخن از وعده جنان سراید وحالی دادن جان باید، اگر معتقدان تغییر عقیدت دهند مستمعان عرضه ملامت گردند، دوستان ترک صحبت گویند، یاران راه نفرت گیرند، دست و دل یاری ندهد، بخت و اختر مساعدت نکند، قلم سرپیچد ورق رخ بتابد، رواست و سزا. اذا اعظم المطلوب قل المساعد. درین کار یزدان مرا یار بس. یا الهی و سیدی وربی:
و ان کنت فی الدنیا بغیرک افرح
ذالعام مضی ولیت شعری
قو علی خدمتک جوارحی و اشدد علی العزیمه جوانحی وهب لی الجد فی خشیتک و الدوام فی الاتصال بخدمتک حتی تکون اعمالی و اورادی کلها وردا و احدا و حالی فی خدمتک سرمدا.
هل یصل لی رضاک قابل
هر کسی را هوسی در سر وکاری در پیش
تعدد طرق حق، باندازه نفوس خلق است که هر کس رأی علی حده دارد و راهی جداگانه گیرد، اگر مومن است، اگر مشرک، اگر ناجی است اگر هالک؛ جمله را روی دل بود سوی او و کعبه جان کوی او.
الحمدالله بل اکثرهم لایعلمون، کافر بنده اوست، مومن پرستنده او، عارف زنده باوست، عاشق نازنده باو. عابدان راه عبادت گیرند، مریدان حکم ارادت پذیرند، مشایخ از همت دم زنند، حکیمان در حکمت قدم؛ صوفیان در وجد و سماعند، قشریان در بحث و نزاع، فقیهان مشغول بفتوی و فقیران مشعوف بتقوی. محدث در کار روایت، محقق در شرح و درایت، یکی زاهد است، یکی شاهد، یکی قاعد است، یکی مجاهد.
این بنده چندان که در خود بیند، نه در حلقه هیچ یک از آنها راهی دارد، نه از مسلک هیچ کدام آگاهی، نه قابل کفر است نه ایمان، نه مقبول کافر است نه مسلمان، نه توفیق زهد یافته، نه جانب جهد شتافته، نه تاب قعود آرد، نه طاقت شهود.
دلی دیوانه در سینه دارد و از آن دری دیرینه، که نه آن از بند پند گیرد، نه داروئی در این سودمند افتد، هر لحظه بجائی کشد، هر بار هوائی کند، نه جهدی که کامی جوید، نه تابی که گامی پوید، نه بختی که بحق در سازد، نه هوسی که بخود پردازد، نه فرمان خرد برد، نه در قید نیک و بد باشد. کار جان از دست آن مشکل است و پای عقل از جهل آن در گل.
من بی چاره گرفتار هوای دل خویش
آن که دایم منزل او در دل است
ربنا ظلمنا انفسنا و ان تغفرلنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین.
پاکا ملکا، هستی جان آن تست، عالم دل زیر فرمان تو. اگر برانی عدل است و اگر بخوانی فضل. اگر بگیری بنده ایم و اگر ببخشی شرمنده ایم.
بنده عاصی که خسته بار معاصی است، اگر بر آن درگاه روئی سپید ندارد، موئی سپید دارد، که چون بتربت عجز مالد، بحسرت خویش نالد، اشک ندامت ببارد، دست تضرع بر آرد، پرده گردون چاک کند، شعله در خرمن افلاک زند، قوایم عرش بلرزه در افتد، حظایر قدس بجنبش در آید، قدسیان بترحم خیزند، عرشیان بتظلم آیند. بحر انبساط مرحمت موج زند، موج انسجام رافت فوج کشد، صفت رحیمی جلوه نماید، جلوه کریمی چهره گشاید، اگر کوه کوه ذلت و کفران باشد، پایمان رحمت و غفران گردد.
حیرتی دارم که از دل غافل است
الهی لئن جلت و جمت خطیئتی
بزرگی خاصه ذات خداوندی است رحیم، عمت رحمته که درهای رحمت بتقصیر خدمت نبندد و اسباب نعمت بنقصان طاعت نگیرد، وسایل هدایت برانگیزد، بهانه عنایت بدست آرد، بندگان را رهنمائی کند، فروماندگان را دست گیرد. ان الله فی ایام دهرکم نفحات. همانا نفخه رحمتی از گلشن عنایت در اهتزاز آمد و ابواب الطاف شهریار جهان بر چهره حال ناتوان باز کرد که ناقابلی چون این ضعیف بتقدیم مهمی شریف ممتاز داشت، حکم فرمان که تالی امر یزدان است؛ در باب کتابی در باب جهاد عزنفاذ یافت که هم احکام مجاهدت بین المسلمین شهره گردد و هم این این بنده را بواسطه شرح آن بهره باشد. الحمدالله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنتهدی لولا ان هداناالله، پس لازم آمد که با عدم بضاعت و فقدان استطاعت بحکم المأمور بمعذور بقدر مقدور در اذعان فرمان پادشاهی و القای احکام الهی صرف سعی و بذل جهد پیش گیرم و از دفتر دانندگان آئین و کیش نکتة که عامه مسلمین را بکار آید و فرقه مجاهدین را برغبت افزاید انتخاب کنیم. چه موجب صدور حکم مستطاب بتالیف کتاب همین بود که هر یک از فضلای عصر و علمای عهد که مصباح حقایق و مفتاح دقایق و منهاج علم و معراج حلم و صراط عدل و نشاط عقلند، در مجاری این اوقات که حزب شیطان در ثغر ایمان رخنه میجست و جنود کفر در حدود ملک فتنة میکرد، فصلی از فضل جهاد بکلک رشاد نگاشته بودند و متون دفاتر از عقود جواهر انباشته، هر کس را مکنت جمع جمیع رسایل و دولت حفظ تمام مسائل دست نمیداد و بدین سبب اکثر ارباب طلب با درد حرمان بودند و جویای درمان، لاجرم رأی همایون که ناصر شرع و ایمان است و ناشر حکم یزدان، مقتضی گشت که کمنونات صحایف شرایف که هر یک زیب منطقه جوزا و عقد مرسله حور است، اذا رایتهم حسبتهم لولوا منثورا، مانند کواکب سیار و لآلی شهوار در یک برج قران کنند و بیک درج قرین کردند تا زمره طالبان را بجهدی اندک، دولت وصل هر یک دست دهد.
بنده مولف نیز:
فغفوک عن ذنبی اجل و اوسع
به فرمان دارای گیرنده شهر
شرایف فحاوی از صحایف فتاوی باز جست و جزوی چند که نسخه اقتباس فواید باشد و معنی اقتناس شوارد در قلم آورده، قانون ترتیبی بر آن نهاد که هر که باشد، هر چه خواهد، بی شایبه کلفت و سابقه معرفت از مطالعه فهرست آن کشف تواند کرد و چون از نقل تمام رسایل نوع اطنابی در تالیف کتاب حاصل میشد که مایة انزجار طبع طالب و انفصام عقد مطالب میگشت، اضطرارا مطالبی چند که موهم تکربر بود بر خامة تحریر نرفت، فقراتی نیز که بر مثال زلف خوبان دلبند و دراز بود مانند شب وصل کوتاه و دلنواز آمد و هر چه چون کار مردان آزاده مجمل و معقد افتاده بود چون روی ترکان ساده روشن و گشاده شد. غرایب دقایق که از یکدیگر وحشت غزال چین داشتند بیک مرتع امن و منهل عذب مانوس گشتند، غوانی معانی که در حجله افصح اللغات پرده نشین بودند بر کوی لفظ دری چهره دلبری گشوده:
ز دانش بهر کس رساننده بهر
پارسی گو گرچه تازی خوش تر است
برخی از آیات صریحه و اخبار صحیحه و اسرار حکمت آمیز و نصایح رغبت انگیز که مایة غیرت غازیان و عبرت ناظران میشد نیز بمناسبت مقام و ملایمت سبک کلام ضمیمه افادات فقها و افاضات علماء نشرالله فوائدهم و یسر عوائدهم گردید تا از جمع و ترکیب و نظم و ترتیب این اوراق مختصری نافع خاص و عام و مجموعه جامع فواید و احکام رونق اتمام یابد و بحقیقت آن گاه تمام گردد که در نظر ارکان دین پسندیده امده موقع قبول فضلای دانشمند گیرد.
دیگر شاهد طبع من از بی جمالی آشفته نباشدکه راه حریم جلال گیرد، بار جناب اقبال یابد، یاری بخت میمونش بپایه تخت همایون برد، طالع سعدش از ذلت بعد رهاند؛ بعزت قرب رساند، حاجبانش راه خلوت نمایند، خادمانش بند برقع گشایند. اگر جمالی ندارد همین کمالش بس که طالع نیکو خوش تر از عارض دلجو است، سرمه براعت نخواهد، غازه لطافت نباید که نظر بزرگان بر صفای باطن است، نه طراز ظاهر، سخن از صدق عقیدت باید نه لطف عبارت. در حضرت خداوندان، کمال صدق بکار آید نه جمال بلاغت.
گفته ناسزای شبانی، مقبول حضرت سبحانی شد و تصحیف بلال حبشی مطبوع رسول قرشی گشت و با مایة صدق کفر آن معنی دین بود و سین این ایلغ از شین بکر معنی هر چند حلیه فصاحت پوشد تا عشوه ارادات نیارد جلوه صباحت ندارد. فکر بنده همان بهت که بی صنعت ترسل و زحمت تکلف، چون ماه پیکری که در او سرخ و زرد نیست، در دیده نظر بازان جلوه دلبری کند و عشوه شاهدی فروشد.
عشق را خود صد زبان دیگر است
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
آنان که زیب تجمل دارند، طرز تصنع دانند، کسوت خودنمائی پوشند فتنة خودآرائی گردند، زمره خود فروشانند، نه فرقه خرقه پوشان که بصورت ژنده اند، بمعنی زنده، ازخود راسته اند، ببی خودی پیوسته، خود در میان نبینند و خودی در نظر نیارند که کسوتی بر این پوشنده یا عشوه از آن فروشند.
بنده مسکین از خود چه دارد که بخلقش نماید یا بلطفش آراید؟
نمایش هیچ و آرایش نیست، خاص قدرت یکی است و بس، تعالی شانه و تقدس چه پایه زیست بمایة نیست عطا کرد و از معنی هیچ، صورتی پیچ در پیچ در آورد، الحمدلله الذی خلق الوجود من العدم فیدت علی صفحاته انوار اسرار القدم.
رشته سخن بدرازای کشید و دست طلب از دامان مطلب جدا ماند، اگر در مجاری مسطورات، جسارتی رفته یا از حدادب تجاوزی واقع گشته، از کمال رافت خداوندان دور نیست که مورد اغماض سازند نه اعراض، چه خاطر آشفته را از توارد نوایب دهر، دست قدرت از کار رفته بود و خامة سرکش عنان از پنجه بیان گرفته، ظاهر است که چون زمام کار در کف غمازی سیاه کار افتد، نتیجه آن جز آیت پشیمانی و غایت پریشانی چه خواهد بود والعذر عندگرام الناس مقبول، اکنون بتوفیق خدای معبود، نوبت شروع بمقصد و رجوع بمقصود است.
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
یا رب هئی لنا من امرنا رشدا
واجعل معونتک الحسنی لنا مددا
ولا تکلنا الی تدبیر انفسنا
منک البدایه و بمنک الهدایه و الیک النهایه و علیک الکفایه انت المغیث و انت المعین، ایاک نعبد و ایاک نستعین.
فالنفس یعجز عن اصلاح ما فسدا
بیان و عنوان کتاب
مبنای ترتیب این کتاب مستطاب بر مقدمه و هشت باب و خاتمه است.
جنات عدن مفتحه لهم الابواب.
باب اول: در تکلیف جهادیه شاهنشاه اسلام.
باب دویم: در تکالیف شرعیه حافظان ثغور اسلام و والیان عظام.
باب سیم: در مهمات متعلقه علمای راشدین و فضلای مجتهدین.
باب چهارم: در مسائل جهادیه پیشنمازان و واعظان.
باب پنجم: در مهمات متعلقه صدور ملک و امینان دولت ومشیران حضرت و زمره ارباب اعمال از کتاب و عمال.
باب ششم: در احکام جهادیه بهادران سپاه و سرداران لشکر نصرت پناه اسلام وکافه جنود مسلمین.
باب هفتم: در بیان امور متعلقه بکافه مسلمین بلاد تصرفی اسلام.
باب هشتم: در بیان تکلیف مسلمین ساکنین بلاد تصرفی کفار.
الحمدلله علی عظیم نعمته که هر یک از ابواب ثمانیه لاتسمع فیها لاغیه، از فواید فضلای عهد نمونه جنات عدن است و معابد غزلان انس و مشاهد انوار قدس. فیها ما تشتهیه الانفس و تلذالاعین
روضه ماء نهرها سلسال
دوحه سجع طیرها موزون
این پر از لاله های رنگارنگ
جداول معانی روان کرده، فواکه فواید ببار آورده. خمایل فضایل پیراسته، حدایق حقایق آراسته.
من شقیق و اقحوان وورد و خزامی و نرجس و بهار، عیون نواظر در ریاضی نواضر متنعم داشته، طیور بلاغت بر غصون عبارت مترنم گشته من حمام و بلبل و یمام و هزار و هدهد و قماری، ساغر لفظ از باده فضل گران ساخته و بر دست سقات سطور در بزم کتاب مسطور بگردش در انداخته، گوئی رشحه فیض قدس است که از مبداء اسباغ جود بر عالم امکان وجود رسیده، یا شربت ماء معین که ساقی حور عین بر معشر خلق زمین پیموده.
وین پر از میو ه های گوناگون
یا حبذا جنات عدن ازلفت
لمعاشر الاطراب والاطراء
فی دوحه یحکی الجنان بشربه
و چون لازم بود که قبل از شروع بمباحث ابواب برخی از فضایل جهاد که بر خامة ارباب اجتهاد رفته و از تتبع سنت و کتاب فرا گرفته اند مشروح شود و شرحی از ذمایم کفر و رذایل روس بر ارباب غیرت و ناموس معروض گردد لهذا شمه از امو مزبور در مقدمه مذکور گشت و در خاتمه نیزنبذی از جوامع کلم و جواهر حکم که در کار ارباب مجاهدت فصلی از سوال و جواب در موقع بحث اصحاب گشته، بر زبان قلم و بیان رقم خواهد رفت و مجموع این کتاب باحکام الجهاد واسباب الرشاد موسوم شد، امید که زمره مطالعان را مایة سداد و توشه معاد و موجب مزید حسن اعتقاد گردد بالله التوفیق
اما مقدمه و آن مشتمل است بر سه مقاله. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های عربی
رساله شکوائیه که قائم مقام در ایام معزولی نوشته است
بسم الله الرحمن الرحیم
الله جارک فی انطلاقک تلقاء مصرک من عراقک حیث انصرفت مجددا داء اشتیاقی و اشتیاقک فعلمت ما یجد المودع حین ضمک و اعتناقک فترکت ذاک تعمدا و خرجت اهرب من فراقک و العجب ان الهرب لم یجدلی بطائل و ما کنت الاکما قال القائل خطاطیف حجن فی حبال متینه تمدبها اید الیک نوازع فیاویلتی من بسط یدالفراق بین آذربیجان والعراق و یالهفی من هجوم خیله و نجوم لیله واشتداد آلامه و امتداد ایامه ان الفراق هو الملیک الجائر و انارعیه فاین الناصر لعمری قد طال عهدة و زمانه و عظم ملکه و سلطانه و ما هو الاحاکم لایعدل فی رعیته و لایمکن الفرار من حکومته فهل للهارب من سبیل او للهائم من دلیل الویل ثم الویل حیث لامقر فی ارضه و لا مفر من بغضه و لاسبیل الی الخلاص ولات حین مناص فیم الاقامه فی تبریز لاسکنی بها و لا ناقتی فیهاو لاجملی هذا و ان کنت سایلا عن سیاق امری ومساق عمری فی زمان الحال و مظان الاهوال فظن خیرا و لاتسئل عن الخبر اذلیس للکلف المعنی شاهد عن حاله یغنیک من تساله هل علمتم مافعلتم من شرایط الانصاف فی رعایه الاضیاف عن وفودی علیکم و مقامی لدیکم و نزولی بدارکم و سکونی فی جوارکم فوالله مانزلت بدارالخلافه الا بالعز و الشرافه و وقریزری علی الجبال و وفر لایسمعه الخیال فی رغدالعیش ورخاء البال مع ما ینبغی لارباب المجد و المعالی من کثره العبید و الموالی والخبل و البغال و جمال کالجبال و احمال ذات اثقال تثقل علی الارض و تفوق علی السماء و یضیق عنها القضاء من صنایع الصین و بدایع قسطنطین وحلل الیمن و در العدن و خیار الشفوف و صنوف الظروف واوان کالامانی من ذهب کاللهب و فضه غضه و زجاج کالسراج و بلور کترائب الحور و حقائب من الرغائب و عیاب من الثیاب و قدور راسیات و جفان کالجواب و کثیر مما امسکت عنه خوفا للاطاله و الاطناب و ماعشت فیها الاکالبدر عند افوله و النجم حین ذبوله و القلب عند اجتماع الحزن و السیل بعد انقطاع المزن و الثلج تحت سموم المصیف و الغصن بین دبور الخریف ما طلعت یوما شمس الا و یومی حسد بالامس و ما وضع لیل حملا الا و همی نتج بالعکس فما کنت الاکالبدر التمام یزید هزالا حتی یعود هلالا و النخل ذات الاکمام تصیر حطبا؛ بعد ما تعطی رطبافکم من مستضئی بنور اشراقی و مستنظل بظل اوراقی کفیته حده الحر فکافانی بشده الحرق واخرجته من الظلمات الی النور فجازانی بالکلب و العقور
و هذه عاده الدنیا و شیمتها
فلا ترج فما انت شکیمتها
اماتری النخل عندا خضرار عودها و انتصاج عنقودها ترغب فیها الطباع و تهتز علیها الاطماع و تلتذ منها الاذواق و تجتمع علیها الاشواق حتی تبید الاثمار و تصفر الاوراق وتنصرف عنها التمار خالیه الاطباق فلا تجزی من ذائقی حلوها و مجتنی قنوها و آکلی بسرها و تمرها و شاربی خلها و خمرها الا الجد فی کسر عودها و النفخ فی نار وقودها کذلک البدر و ان کان فی لیله القدر قما اجلی حالکا و لانجی هالکا و لا اغنی محتاجا عن السراج و لم یهد سبیلا فی غیهب داج الا و الناس یقبلون بوجوههم الیه فیشهدون عکوسهم فیه و یقولون سواد فی وجهه بل ظلام من نفسه و لم یدروانه من صفاء مرآته لامن کدوره ذاته فحینا عابوه و بالکلف و حینا لاموه اذا انخسف و ما زالو یهذرون و یهزون بانه ذو و شوم ابلق اوذو کلوم ابهق فما انفک متقلبا بین متهانف لبعض اطواره و متجانف عن بعض ادواره و اعجبا حتی الکلاب یعدون علیه و یعوون بین یدیه جزاء بما اوصله من فضله العام و نجاهم من حالک الظلام.بیت:
مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر طینت خود میتند:
یا حبذا ایا منافی وصلکم یا حبذا حیث کنت فی اوایل الحال ثقیل الکاهل من تکفل الاعمال یطفح من یدی الندی و لایطمع فی الخصوم و العدی بل یقصدون بابی من کل جانب لیفثا بحد النوائب و تحل بعقد المطالب فما من طامع و خائف و طائع و مخالف الاقایم بها بالکره و الطوع و سارع الیها بالقسر و الطبع و مامن سائل و زائر و راحل و مجاور الا لازم بها فی الیوم و اللیل و لازب بها بالشوق و المیل لزوم الجراد بزروع البلاد و لزوب الذبناب بصحون القناد. بیت:
گر برانی نرود ور بزنی باز آید
ناگزیر است مگس دکه حلوائی را
فکم وافق بالباب قبل الاذان و داخل فی البیت من غیر استیذان جاءنی لعرض الحاجه و راعنی بفرط السماجه فقدم العرض علی الفرض و سابق البعض علی البعض حتی کادوا ینثالون علی کعرف الضبع بحیث یشغنی العیاده عن العباده و عطاء الصلات عن اداء الصلوه و قضاء الحاجات عن دعاء المناجات و کم جار جائر فی جواری و سار سائر نحوداری قداتانی غب العشاء و دعانی بعد الاستعشاء فالفی دفی مذیلا بالفراش و کفی سبیلا للمعاش و رجع عنی بانبساط و انتعاش و قد سعد بختی و شرف بیتی بقدوم القروم وحضور الصدور وشهود الاشراف و الالاف و ورود الاخوان و الاخدان و لقاء الاحرار و الابرار فی آناء اللیل و اطراف النهار و ما جالست احدا منهم الا و فخمونی فی مجلسهم و قدمونی علی انفسهم و ثنو المجدی الوساده و اثنوا علی بالوفاده و قد دعانی دعائم الملک و زعایم اناس بمجالس ذات اوانس من قصور ما لهن قصور و دوربها الراحات تدور فی جمع من ساده کرام وجهم من قاده الاقوام یطوف علیهم ولدان مخلدون باکواب و اباریق و کاس من معین لایصدعون عنها و لاینزفون و فاکهه مما یتخیرون و لحم طیر مما یشتهون و حور عین کامثال اللولو المکنون.
فلنا فی الوثاق شمع و جمع
من ندامی و مطرب و مدام
و حدیث الهوی و وجد و انس
و لذیذ الشوی و نقل و جام
و بساط علیه ورد و آس
و بهار و نرجس و خزام
و هواء کانه اهواء
فی لیال کانها الایام
و شموس الضحی لنا خادمات
و بدور الدجی لنا خدام
فمازلت مستویا علی عروش مبثوثه بالفروش متکا علی ارائک محفوفه بالملائک استخدم الحور العین و استسقی من ماء معین راتع الطرف فی ریاض الخلود من بیاض الخدود لاعب الکف بلیالی العذار فی حوالی النهار وارد الروح علی سواق الراح نایل الکاس عن راح سواق صباح لانت معاطفهم ورق نسیمهم و دنت مقاطفهم و طاب جناهم اقدیهم بالجان ثم بمهجتی فاصیر فی کل اللسان فداهم فما احلی مرالشمول عن حلوالشمایل و مرالشمال فی روض الخمایل.
و الانهر بالمیاه ملای و الغصن من النسیم مایل ترتع عینی فی جنه الحزن فترجع الی جنه الحسن و جنا الجنتین دان فیها فاکهه و نخل و رمان فکم عشت مشعوفا بمعاطات الکاس و مواخاه الناس ذاهلا عن نوایب الدهر و عواقب الامر حتی قلب الزمان ظهره و انشب البلاء ظفره و ولی البخت علی دبرا و اثار الجو غبرا فکانه برق تالق بالحمی ثم انثنی فکانه لم یلمع فاصبحت کان لم یکن بینی و بین الناس معرفه و لا استیناس و لم یکن لی فی الدهر اسم من الاحبه و لا رسم من المحبه و لم یخلق الله شیئا یقال له الموده کان لم یکن بین الحجون الی الصفاء حدیث و لم یسم بمکه سامر فکان عهد الاحباب کعهد الشباب و لمع الشهاب و قباب الحباب و کرامه الضیف کسحابه الصیف و زیاده الطیف و اقامه تلحجیج فی منی الخفیف ابکی الذین اذا قونی محبتهم حتی اذا ایقطونی للهوی رقدوا فیقظت هیهنا عن النوم و نهضت سائلا عن القوم فقلت هل للعهد وفاء قالوا کما فی القاف عنقاء فقلت این اداء الحقوق قالوا عند الابلق العقوق فقلت کیف الصدق فی الاقوال قالو امثل الباب فی الاغوال.
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وزهر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
این الوداد بین العباد و الوفاق فی ارض العراق والامان فی هذا الزمان و النصرفی ذلک العصر والعون فی عالم الکون.
هیهات تصرب فی حدید بارد
لو کنت تطلب خله من عندنا
قمضی الذین اتوابه من قبلنا
والله اعلم بالذی من بعدنا
فایقنت بصدودالوفاء عن عهندالخلفا و وجوب الخطاء لوجوب الخطاء و عرفت عله اخائهم فی عندالرخاء و قله ولائهم عندالبلاء فترنمت بشعر شیخ الشعراء
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
دوست نبود آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
و ما راعنی الاسرعه تحولهم من حال الی حال و تشکلهم بمختلفات الاشکال و رجوعهم من الامر الی نقیضه و من المرء الی بغیضه بسهوله و اعجال من دون تعسر و اشکال سیما ان عرضت لهم مخیفه او عرضت علیهم جیفه کما قال زفربن ابی خلیفه:
انما قیس علی اصحابه
خشن الملمس صعب سبع
و تری قیسا ذلولالینا
ان عراه طمع اوفزع
و ایم الله ان تولیدالاختصام بلا عداوه سابقه و توکیدالاختصاص بالاموده صادقه لاصعب عندی من خرط القتاد و مضغ الصخر الصلاد و لکن رایت منهم فی هذاالباب ما تحارفیها العیون و الاالباب و تفوق علی علم السحر و عمل الجفر و صناعه الکیمیاء و تسخیر روحانیات السماء بل یعجز عن وصول شاوه الاعجاز لاسیماعند ردالصدور علی الاعجاز فماراد عجز علی الصدر و ماقام سهاء مقام البدر الاوالقوم یحیطون کالها له علیها و بدورون کالآته بین یدیه و ینصبون حبالهم لقلبه و یعادون احبابهم یحبه فبعدا لتلک الایام و تعاسا لهولاء الا قوام فما هم الاخوان النعمه و طلاب الطمعه و احباب الفایده و اتباع المائده یعرفون الحب بالحبوب والقدر بالقدور و یدورون خلف الخوان حیث یدور.
فلاجازه قوم ولاحل دونه
و لکن یسیرالقوم حیث یسیر
ثم لما فرغ منی الکیس و الکاس و جآء رجآء الناس بالیاس تذکرت شعر جریر و قلت معرضا بهم معرضا عنهم.
قد کنت خدنا لنا یاهند فاعتبری
ما غالک الیوم من شیبی و تقویسی
فشبهت عاده الجلسا ببعض عادات النساء حیث یهوین رجالا عندهم ثراء المال فیظهرن الشعف بهم و الشعف الیهم والقلق لهم و الملق لدیهم حتی یذهب من المرء ماله و یضعف حاله و تخیب اوطاره و اماله فیر جعن بالخو بعدالشجی و السوا بعدالهلوی والافاقه بعدالعشق والملاله بعدالمیل کما قل یوما ثرائی و مل قومی ثوائی فجاوا بالاسفاق بعدالاشقاق و الازرآء والضد بعدالود و الخلف خلف الوعد وکم رایت غصه بعد عزه و نقمه بعد نعمه و عسرا بعد یسر و قبحا بعد حسن حتی صار مجلسی محبسی و مدامی ملامی و غنائی عنائی و طربی تعبی و ندیمی ندمی والدهر یعتقب اللذات بالالم فلم یبق لی شفیق و لا رفیق و لم یلقنی صدیق الا بما لایلیق فاخرونی بعد ماقدمونی و زیفونی بعد ماضیفونی و رزقونی فمزقونی و متعونی فمنعونی
الا لااری الله عباده
مضیف سراه بنی باهله
فلونال من رغفهم نائل
لعادت لآکلها اکله
کانی دعیت الی حفرهالمخافه لاعلی سفره الضیافه اذکان نزلی فیها العزل و حظی منها الحظ و نصیبی عنها النصب و لقمی منها النقم و ثریدی فی دم الورید و شوائی عن نضیج الخلب و شرابی عن عبیط القلب فشرقت لکل ماشربت و غصصت لکل ما التقمت و ما کان امری فی التقاط اللقم الا کابینا ادم حیث زله الشیطان علی الشجره فاجاب دعوه الفجره و جنی فی اجتناب الحبه و خرج من ریاض الجنه.
تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه
جرمی بجوان نیست چو گمراه شود پیر
ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفرلنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین
مسکین ابن آدم اسیر الجوع و صریح الهجوع علیل السمع ذلیل الطمع غافل فی زمان الحال ذاهل عن مضی الاحوال، جاهل بحوادث الاستقبال بصیر بالعیوب ضریر فی الغیوب سریع الی الخطوب یسرع فی المسیر و لم یدر کیف المصیر و الی ان یسیر یاکل صنوف الطعام و یاکله صروف الایام فایام الله انی لو کنت عالما الرباع حتی وقعت فی برائن السباع و ما کنت فی مضیف الاخوان الا کجزور قربان ابرزوه عندالضحی من عیدالاضحی مشنف الاذنین مکحل العینین مقلد النحر مخلع الظهر مجللا بالشعوف مه ولا بین الدفوف یدور حول الدورب و الدور فیلاقونه بالفرح والسرور و یبذلون لدیه النقود و یعلقون علیه العقود و یسیرون خلفه فیریدون بالفرح و السرور و یبذلون لدیه النقود و یعلقون علیه العقود و یسیرون خلفه فیریدون بالفرح و السرو و یبذلون لدیه النقود و یعلقون علیه العقود و یسیرون خلفه فیریدون حتفه و یحبونه بحلو صاف و هل لیس هذا الحتف بکاف فما ذاق حلو هم ذوقا و ما مال الیه حرصا و شوقا الا اذا قوة فی الان مراره الطعن السنان فمازال الحلو فی حلقه و الرمح فی نحره و الجازر شاحذ حد فاسه حاضر علی راسه حتی قطعوه اربا اربا و انتقموا طعنا و ضربا.
انصفوا یا معاشر الالاف
هکذا ذابکم مع الاضیاف
افذقت الحلواء و بوت بالبلواء فکان هذا جزآء لاجترائی و انتقاما لالنقامی کما قال الشاعر التهامی:
نزلت داره شیخ من بنی چشم
فزارنی مثل ضیف غیر محتشم
فیت مستعجبا حتی فطنت بما
قد اجترات علی بعض من اللقم
یا شیخ مهلا فماقد نلت من نقم
مانال ملتقم من باس منتقم
و کفی بالله شهیدا بینی و بینکم انی ما اکلت لقمه الا و خلفها الف لطمه و ما شربت الا و بعدها الف ضربه و ما اجبت دعوه الا دعتنی الی النزع و مالبست خلعه الا البستنی بالخلع کانی لبست خلع الروم کالملک الضلیل و اکلت عنب الطوس کالامام الجلیل و اجبت دعوه الترک کشبل قابوس و هممت غرفه النهر طالوت مرحبا بدار الضیافه فی دار الخلافه اذ کنت فیها کرکب بطحاء فی ارض الطفوف او کضیف زباء فی وقع السیوف او کطارق اللیل فی المسجد المعروف.
این حکایت گوش کن ای نیک پی
مسجدی بد در کنار شهر ری
هیچ کس آنجا نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
و ان شئتم الوقوف و الاطلاع علی تمام الحکایه فعلیکم بکلام المعنوی فی کتاب المثنوی و این الخبر من العیان فاذکروا ایها الاخوان مقامی فی محروسه طهران و ایامی فی مجاوره الخلان یزدکم حسن الاعتبار و یلذالاسماع عن سایر الاخبار فلم انس یوما جاءکم فاسق بنباء فخلتم انه هدهد من سباء او بشیر مصر ینشر طیب القمیص و یبشر بقدوم بلقیس فاقبلتم الیه و اجمعتم علیه و تلقیتم قوله بالیقین و صدقتموه من غیر تبیین بل زعمتم انه لکم رسول امین قد جاءکم بکتاب مبین او امام عدل اتاکم بقول فصل و ماهو بالهزل فاجتهدتم فی سماع الحدیث عن لسان الخبیث وجد قوم فی بث قول الئیم عم یتسائلون عن النباء العظیم و ما زالوا یتجسسون منه و یتحدثون نه و یکثرون فی تقریره و تکریره و یزیدون علیه الاضعاف بل الالاف حتی اضاعوا مناقبی و اشاعو مثالبی ناقلین عن باقل غیر عاقل کاسب من سبیل الاسافل راقص فی المجامع و المحافل.
فکانه وسط المجامع راقصا
خلقت مفاصله بغیر عظام
و کانه عند المطامع ناکسا
وقفت اسافله لکل حرام
والد الامارد واحدا بعد واحد، بایع المقاعد بالارقاب والا باعد، ماءبون غیر مأمون مفعول غیر مقبول جلف جلقی فاجرشقی معتاد بدالک الایر محتاج بماءالعیر اینما بوجهه لایات بخیر:
زشت باشد ز روی عقل نهاد
بر حروف قبیح او انگشت
عادتش هم چو جسر بغداد است
آب در زیر و آدمی بر پشت
ان من اعجب العجائب عندی
داء شیخ مفلس ماءبون
مشته من اسنه القوم طعنا
نافذ الرمح فی خلال البطون
طالماحک و استحک و ادمی
حلقه است مغربل مطعون
ورطه قبه الهرمان فیها
رجل نمل یدب فی جوف نون
نفد المال و الجمال و لاتنفد
دود مد بها فی کون
یشتکی حکه تزاد متی زاد
علی سنه مدار السنین
مستعینا من الرجال لضر
معضل کشفه فهل من معین
لم یجد فی مدینه الخیر یوما
مثل یومی دمشق و الماطرون
فغدا الیوم فتره لایور
بعد ما کان فتنة لعیون
فشاع خبری فی البلاد و اختلجت عروق الفساد فی صدور اهل العناد فقام کل فقع بقاع بارزا الی بالحرب و النزاع و کل رمل بواد ثائرا علی نقع الجلاد و زاد الخصوم جراه و جوله و العداه عده وعده و عزالامر و عظم الخطب و طار الاخوان و تفرق الاعوان و تذبذب الشیطان بینی و بین السلطان فعدم العصام و قدم الخصام و نجم البلاء و هجم الاعداء و ضاقت علی الارض و السماء فوفقت فردا واحدا بلاعضد و ظهر تحت سیوف القهر و اسنه الدهر.
فقلت لها عیشی جعار و جزری
بلحم امرء لایوجد الیوم ناصره
فسووا الصفوف و سلوا السیوف واتونی بالوف بعد الوف من نظام جدید اسسه والدی السعید لیحفظ بدین جده فرجفوا بالی حرب ولده فکم من بیض و سمر نقلناها من البر و البحر لمنع جموع الروس عن نهاب النفوس فصارت حربه لحربنا و آله لطعننا و ضربنا قاتلونا قاتلهم الله بهار و لم نزل نغزی القوم بتعلیم فنون القال لتدهیر جنود الضلال وجئنهم بعده استاد و رئیس من معلمی الافرنج و الانگلیس فلما اخذوا نبذا من العلم و جنح الروس الی السلم اذا اعملوا علومهم فینا و وجهوا جموعهم الینا فصارت اعمالنا اغلالتا و تدبیرنا تدمیرنا و صرنا کما قال الشاعر:
اعلمه الرمایه کل یوم
فلما استد ساعده رمانی
یا وفا خود نبود در عالم
یا کسی خود درین زمانه نکرد
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد
فجدو فی قبض کفی و کف یدی و شنوا الغارات علی بیتی و بلدی و ما ابقوا شیئا من ترک الحیاء و سفلک الدماء و ضبط الحبوب و خبط الزروع و قلع الاصول و قطع الفروع و انتهاب الدواب و اغتنام الاغنام.
کان التاج معقود علیهم
لاغنام نهبن بذی ابان
و اعیار صوادر عن حماتی
بوادی الرمل و البرق الدوانی
توالب ترفع الاذناب عنها
شراس تاهمنمن الافانی
آهسته تر نه ملک خراسان گرفته
آسوده تر نه رایت سنجر گرفته
درهم شکسته دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکسته
کانی فی وحدتی جم من جنود الروم و جموع الروس و جیوش الترک قد هجمت علی ثغور الملک فقابلنی قاید الفس بفرسان الاعجام و آساد الاجام واحد من ولاه الکفر فی الوف من طغاه الدهر قد فشت منی ثلمه فی الدین فابتها نفوس المسلمین و شحذوا علی سیوف الجلاد و جاهدوا فی الله حق جهاد.
هلا سللتم سیوف الحرب اذ هجمت
علی مساکنکم احزاب کفار
وارتاع منهم غداه الروع قایدکم
روغ الثعالب من ذی لبده ضاری
فما لقی الدهر یوما غیر کرار
منهم و لم یلق منکم غیر فرار
اری ثعالب یوم الروع قد صحبوا
برائن الاسد فی فتکی و اضراری
کان انیابهم مع فرط حدتها
لیت تعود الا عضه الجار
فهجموا علی ارضی بل عل عرضی و طمعوا فی نقدی بل فی فقدی و طلبوا املاکی بل اهلاکی و قطعوا اقطاعی بل اضلاعی حتی ضاعت جل ضیاعی واقوت خلت ای رباعی و انهدمت حصونی و قلاعی و عفت آثارداری و انمحت اطلاع دیاری و ما قام احد من اقاربی و اقوامی و صنایعی و خدامی بالنصر و الاغاثه و الامداد و الاعانه بل کانو کشیعه زید و اصحاب عبید و صنایع برمک و توابع مزدک و صحب مسلم بن عقیل و رهط ابراهیم الخلیل فیت اترنم طورا بمفتتح الحماسیات و طورا بفاتحه المعلقات فاقول تاره.
قفا نبک من ذکری حبیب و منزل
و اخری لوکنت من مازن لم تستبح ابلی
و ما کنت فی طی تلک الاحوال و سمع هولاء الاقوال الا ثابت الجنان ساکت اللسان اراقب احداث الزمان و ارجی الخیر من ربی الرحمن لاابالی باحد من الناس من الذنب الی الراس اسمع الفا و لاانطق حرفا و الحظ سیفا و لااغمض طرفا غامضا عینی علی القذی طاویا حضنی علی الاذی عری الجوف عن الخوف غضیض النظر من الحذر کانی الطود من صلد الصخور و قعر من خضم البحور غیر بال بهبوب الجنوب و عبور الدبور.
ما ان الین لغیر الحق اسئله
حتی یلین لضرس الماضغ الحجر
و ایم الله انی مارایت حرا یحری ان یستغاث بو فحلا ینبغی ان یستعان منه بل بلیت بزمان قحط فیه الرجال و لم یرب الاربه الحجال و صاحبه عقد و خلخال و لو کان ابوالعتاهیه حیا لماخص ابن معن بما قال:
فما تضغ بالسیف اذا لم تک قتالا
فکسر حلیه السیف و قم صمغ لک خلخالا
و قد کنت من بدو عمری الی الان خادما فی دفاتر الدیوان صاحبا للاکابر و الاعیان مجربا بحمله الاصرا و عمله الوزر فی حلهم و ترحالهم و افعالهم و اعمالهم و آرائهم و اهوائهم فکثیرا مارایت اناسا یستجیرون بهم و یستمدون منهم فیفتتحون الثناء بحمدهم و مدحهم و یطیلون الکلام فی ذکرهم و شکرهم ثم یدعوهم بحزن طویل و بکاء و عویل بحیث یکاد یرق لهم السمآء و تلین الصخره الصماء و یحرق قلب البحر و یضیق صدر البر یترحم علیهم الدهر و قل ما احفظ انهم نهضوا الدفع ظلم و قضاء حکم او اصغاء عرض و اجراء فرض من دون حیف و اغماض و تجنب و اعراض الالغرض آخر و مرض اکبر فعلمت انی لو اعطیت لسان سحبان فی الحمد و بیان حسان فی المدح و مبالغه النابغه فی العذر و اغراق الغضایری فی الشکر و اخلاص الحمیری فی حسن الذکر و افراط الانوری فی القریه و الکذب ثم مدحتهم بالف لسان و شکرتهم من غیر احسان و حمدتهم فوق ما یحمد کل انسان و اعتذرت الیهم بلا ذنب و قصور و حسنت ذکرهم بقول المین و الزور فرحجت العور علی الحور و الظلمه علی النور و الثوم علی العبیر و الصوف علی الحریر و قلت البقل اغلی من العقل و المقل احلی من النقل والسمک ارفع من السماک و الفلک اوسع من الافلاک و شهدت بحلاوه المرار و عذوبه الامرار و لذاذه حب المر و سلامه ذات العر و شهامه الثور و شجاعه السنور و امانه الفار فی الدار و طهاره ذیل جعار و حسن خدود القرود و یمن قدوم الغربان السود و زیفت تهادی الخنساء و زینت تمشی الخنفساء و اثبت شمایل الرجال لبهاتر النساء فریضت ببومه عن الطواویس و بجماجم عن الفرادیس و اعریت الضلاله عن رهط ابلیس فاقررت بالوهیه اللات و ربوبیه المناه و نبوه السجاح و امامه السفاح و اقسمت ان ابن حرب ما کفر و ابن عاص ما غدر و یزید بن معویه معاویه ما ظلم و الخلافه حق لمروان بن حکم و ابن مروان سلطان عطوف و الحجاج رحمان روف و ابودوانیق حاتم فی السخاء و ابن فلان رستم عنداللقاء منفرد بحسن العهد و الوفاء و صرت کما قال زند بن الجون فتاملت و اسلت بعشرین قصیده کلما اخری جدیده لما کنت الاکمن یوقد الرماد و یسمع الجماد و یبرد بالسموم و بعالج بالسموم و یستخیر الشرور سیتظل بالحرور و ما کانوا الاکما قال الله تعالی: لهم قلوب لایفقهون بها و لهم اعین لایبصرون بها و لهم آذان لا یسمعون بها و لو علم الله فهم خیرا لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا فمن استجارهم لکان کالمستجیر من الرمضاء بالنار او کسبا یا ذبیان یاملن رحله حصن و ابن سیار فما هم الاکسید و صیف وصفه عثمن عثمان مختاری.
گفتم: ای رویم فدای روی چون ماه تو باد
گرت بفروشد بجان باشد روا و بس حقیر
گفت: رو تدبیر زر کن جان مده زیرا که نیست
چون ترااز جان، خداوند مرا از زر گریز
فاصطیفت الصمت علی الخوار و الصبر علی الاصرار لانی بعد ما وردت بلده الری و منعت فی الشرب عن الری و وقعت فی شرک الفخ و اودت بشاهی ضربه الرخ قطع رزقی من خزانه الدیوان و منع حقی فی ارض فراهان فاصبحت فی عدم بعد غنم و فقر بعدوفر و حرج بعدالفرج و نصب بعد النشب و قد کنت احدا من المعارف کثیر المخارج و المصارف فلم اقدر علی تقلیل الخرج و تغییر الوضع و اعلان الخفض بعد الرفع فقصمتنی الدواب و اکلنی الاصحاب و قد اقبل شهر رمضان و لم یسمح بی معاشر الاخوان قرضه من ابریز تبریز و لقمه من دقاق العراق بل سنوا بسنه البخل و سدوا علی باب الدخل و لم یحضرنی شئی غیر بعض الاثاث من الجدد و الرثاث فقلت طاقتی و اشتدت فاقتی و ضقت ذرعا و ما استطعت صبرا و کاد فقری ان یکون کفرا فحمدت الرحمن و لعنت الشیطان و اکثریت صفه فی باب مسجد السلطان و نقلت علیها کل ما کان من حریر و لباس و حدید و نحاس و ظروف و شفوف و فروش ذات نقوش فوجدت قوما فی زی البحار وغی الفجار لم الق احدا منهم الا غالی البیع رخیص الشری قاطع الکیس عن کل الوری یکذبون بروس المال و یخلطون الحرام بالحلال فالفونی قلیل الخبره فی بیع القماش کثیر الحاجه الی وجه المعاش جایع البطن ساغب الحلق کاتم الامر عن معشر الخلق فصنو بیحی بل هموا بذبحی وجد وافی غبنی و تفریط مالی و طعنی و تفصیح حالی حتی اسلمت الصنادیق بالزنادیق و الفصوص باللصوص فلقونی بکثیر من الحجج و النصوص الی ان عیبت و حبیت و رضیت بغیر ما رضیت فشروها بثمن بخس و صرفته فی زمن نحس و صرت کما قال الشاعر:
لم یبق عندی ما یباع بدرهم
و کفاک عنی منظری عن مخبری
الا بقیه ماء وجه صنتها
من ان یباع و این این المشتری
فاصحبت فاقد الحیل خائب الامل خاسر العمل اعلل القلب بلیت و لعل تالیا رب اخرجنا من هذه القریه و خلصنا من هذه الکدیه لقد لقینا من سفرنا هذا نصبا و راینا من اطوار دهرنا عجبا و ملاء نادلو الکرب الی عقد الکرب الارب و لم یبق من راحلتنا سوی القتب.
غیر من در خانه ام چیزی نماند
خود نماندی گر، بکاری آمدی
حتی خرجت من مصرهم کما خرج موسی من مصر فرعون فاقد الغوث عادم العون ملاء العیون صفر الیدین راجعا بخفی حنین هاربا من شماته الاصحاب راضیا من الغنیمه بالایاب فقلت رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر و توکلت علیه و هو نعم المولی و نعم النصیر.
و لم تنفق لی فی هذه الحاله سعه لتحصیل مال اصرفه فی رشوه العمال و اخذ حقوقی المغصوبه و اموالی المنهوبه فبقیت عقاری عند الناهب و ضیاعی فی ید الغاصب و ماهو الاعلج عسر العلاج و غر کثیر الاجاج مجدد یسر الحجاج محظوظ بتقرب السلاطین مطواع لاوامر الشیاطین متباع لبضایع العرض والدین ضعیف الرای فی علم السلوک قوی الحال فی ابواب الملوک قصیر الباع مدید الامل شدید الباس جدید العمل اشبه الرجال بالدجال و اشد العمال فی الاعمال جعال لما یقول فعال لما یرید لایسئل عما یفعل و لایکف عما یسئل فیمنع و لایمنع و یطمع و لایشبع یشرب حتی یفرغ الاناء و لا یصدر حتی یغیض الماء ویهلک الرعاء کانه نطفه طالح تشبه بناقه صالح الا انه یشرب فی کل یوم و لایترک قسمه اللقوم اودابه من دواب البحر قد حضرت مادبه سلیمان و اکلت کل ما کان و ما اسارت شیئا لانسان و حیوان و نعم ما قال الصاحب:
و صاحب لی بطنه کالهاویه
کان فی امعائه معویه
دست طمعش گر برسد بر جبل قاف
از بال و پر عنقا پرواز ستاند
ور ناظم گردون شود از فرقد و جوزا
خواهد که قرین دزدد و انباز ستاند
مالی که بانجام ز ملکی نتوان یافت
خواهد که ز یک قریه دزدد و انباز ستاند
تبت ید الخناس جاء باخبث الناس من کور تفلیس بل صادترب الخناس من سرب ابلیس فجر اذنه من سوق الی سوق و داراسته من بوق الی بوق حتی شروه ببضع دنانیر و القوه فی بعض التنانیر
و لایرجی الخیر عند امرء مرت ید الخناس فی راسه و ظالماکان الرمان متجسسا فی اثناء دوره متفصحا عن ابناء لیظفر علی خلق لم یخلق الله شیئا اسفل منه و ارذل عنه فیشرفه بمقعد المهد و یفعه من الحضیض الوهد و یملکه رقاب الاحرار و یولیه البلاد و الامصارکی یظهر فعله الذمیم و یعلن دابه القدیم فحرش حجر الضیاع وقتش ترب التلاع و جرب کل فقع بقاع و عاج نحود من الدیار و رسوم کل دار جس بین یوالی الابعار و بواقی الاثار حتی انعطف الی ربوع الرومیه و وفد علی جموع الشومیه ففتح باب تنور کانها بیت زنبور و اخراج علجا حدیث السن کانه من ولد الجن معقر الوجه بالرماد مغرق القلب بالسواد معروف الام بالخنساء مشتبه الاجداد و الآباء و عرف فیها کل آیات اللوم و دلایل الشوم من عور العین و قصر الد و خرس النطق وخنس الانف و ضیق الطرف و قبض الکف و ضعف النفس و خفه الراس.
و الشعر قمل کله و صئبان
و لیس فی رجلیه الا خیطان
کانما یفزع منه الشیطان. فوجده ذاتا مستجمعا لجمیع صفات النقص و نال بما یهواه و قال هو و الله شجره تخرج فی اصل الجحیم طلعها کانه روس الشیاطین ثم اصطفاه لنفسه و رباه فی حجره و کل علیه عقاربت من الجن و عضاریط من الانس حتی تعلم دقایق النوک و تحمل مناعب الغیک و ذاق عسیله الکمرغب لحم الخنزیر و الخمر و صار کاملا فی نفسه فایقا علی ابناء جنسه فسلم الیه کنوز النفاق و ولاه ارض العراق و لعمری قد نفث فی روعی انه جاء فی امرالله کما جاء فی القرون الماضیه و فارالتنور مره ثانیه غیر ان الطوفان بلغ بعض الارض دون لبعض فبدا بکور الکزاز و فراهان و انتهی بمدینه اصبهان فاغتش الدجال فی عشه و اشتغل بغله و غشه و انشد بعض المعاصرین فی هذا الحال.
این یوسف یک چشم که آمد بسپاهان
ای قوم ببینید که دجال نباشد
فاقسم الحضار بطلاق نسائهم و ارواح آبائهم انه هو نفسه بعینه غیر ان الناس لایتبعونه بالطبع و حماره المعهود لایسمح بالتمربل یضیق استه بخلا لضرطته و یضمن بقسوه فضلا عن فضله فقلت علی رسلکم اخطا ولله استه الحفره انی و حق ربی و حرمه جدی لست بخائف جبان طائش رعش البنان من خروج الدجال و افواجه او ظهور الطوفان و امواجه بعدما استمسک باذیال اجدادی الطاهرین و ساداتی المعصومین صلوات الله و سلام علیهم اجمعین و هم اهل بیت من تمسک بهم نجی و من تخلف عنهم غرق فاتر العلج و شانه ان شاء ماج و هاج و ان شاء رعد و برق.
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان
ارعدوا برق بالعین فما وعیدک لی بضایر فالان صرت الی الائمه و الامور الی المصایر و قد کنت احفظ شیئا قاله قابل فی بعض الاحیان مخاطبا الاعیان یکادیناسب هذاالمقام و الکلام یجرالکلام.
الم تعلموا یا قوم حسن بلاءنا
و لماتکن للعالمین اجور
نیسیتم غداه العسکران و لیله
رحی الحرب بین العسکرین تدور
و ایام ادبار ثلث تومکم
کتائب جیش کالجبال تمور
واهوال وادی الرس لازال عندها
یشیب صغیرا اویموت کبیر
فکم من کمی و دفیها لوانه
یعیر جناحی طایر فیطیر
ولم نرالا فل جیش کانهم
طیور بزاه خلفها و صقور
اناس هم عند اصطکاک عدوهم
بغات فاما عندنا فنسور
صبرنا و طارواثم ساروا بارضنا
فویل لقوم صابر و ثبور
و نحن صعالیک الرجال بارضهم
وهم ساده فی ارضنا و صدور
یسیرون فوق الشاخخات الی العلی
و نحن الی غورالوهادنسیر
فلم انس لیل الدبر حیث رایتهم
وقد حضرت اکفانهم و قبور
یقولون هاخیل العدو مبیت
و لیس ولی عندنا و نصیر
فقلت لهم لاتهلکوا و تاملوا
فانی علیم بالامور خبیر
سری نحو کم من بعض رجاله القری
قلیل لکم عند اللقاء کثیر
و علج اتی کن کنور تفلیس حافیا
اسیرا علینا حاکم و امیر
سبوه بیوم سعرت جاحم الوغا
وفی وجنیته جنه و سعیر
یقاتل ابطال الرجال لحاظه
بذی سقم ضعف لها و فتور
و یطمع فیه الجائرون و لم یزل
یحیف علیهم طرفه و یجور
فما زال حتی اسود بالشعر وجهه
تموت واحئی فی هواه ایور
و یا لیتنا کناترابا ولم یکن
امیرا علینا مثل ذاک اسیر
ولکن شکرنا شاهنا و الهنا
و ما الناس الا شاکرا و کفور
و ما اثبت هذه البیات عبثا لاناقد کنا منذسنین نیف علی سبعه و ثلثین نخدم علی اعتاب الدوله العلیه العالیه بقلوب صادقه و نیات صادفیه و جنوب عن المضاجع متجافیه ما امرنا بشغل و خدمه ولاد عینا لدفع مهمه الاقمنابه فی الساعه و عجلنا الیه بالسمع و الطاعه غیر بالین بالبرد والحذ اهلین آملین من عن النفع و الضربل مخلصین لربناالدین السار حین فی مسارح الیقین نسرع الیه فی المبادرین و نشتاق الی قربه فی المشتاقین وندنو منه دنوالمخلصین التهینا تجارع ولا لهوعن ذکره و لاتشعلنا ملامه ولاعی عن امره نلزم الخدمه فی اللیل و الیوم و لاتاخذنا سنه ولانوم الی ان نجمت فتن الروس فی ثغورالملک المحروس و ظهرالفساد فی البر و البجر و قد کان والدنا السعید فی ناحیه من هذا الامر و و مقام سنی من حضره القراب و محل رفیع من الفراغه والا من فلما احس بعذاالامر و رجع الحجافل عن الحرب قبل الارض و شمر للعرض و استاذن من السلطان واقبل نحو آذربایجان و نحن الیوم فی العدد اغنیاء عن المدود ابونا شیخ کبیر و حسبنا الله و نعم النصیر فکنا فی اجتماع کعقدالثریا و اعتداد کمقولات الاعراض و افلاک السماء و الشیخ البسه الله حلل النور و اقامه فی دارالسرور کالواسطه فی انتظام العقدو العاشره فی المقولات العشره و المدبر فی السموات التسع لم یزل ینتظم عقودنا منه و تتقوم وجودنا بو یستقیم مدارنا بامره فصرها عشره کامله و دمنا مادام وجوده و فاض علینا بره وجوده کالعقول العشره و النفسوس المبشره ندبرالامر و نودب الدهر و نسارع فی الخیر ولانستمد من الغیر بل یعاضد البعض و نباعد عن الخلف و النقض و کان الشیخ یکونا فی کل الامور و نحلظه فی الغیب و الحضور و نتبعه فی الشده و الرخاء و نخدمه بالرغیه و الرضاء فولی بعضنا امر ضیاعه و ریاسه زراعه و خلف البعض فی حضره العلیاء لدفع مکایدالاعداء و اقام باقین فی حضره نیابه الملک و سده ولایه العهد و جعلهم نوابا لنفسه اسبابا لامره فمانام نفرالاقام نفر و ماغاب احدالا حضر اخر و متی کثر اعداد الاعوان تقل خطوب الزمان و تکل اسهم الرماه اذا احترس و فورالحماه فما زلنا فی انعم العیش و اسدالحال فائزین بالمآرب و المال جاهدین فی طریق الخدمه خادمین لاعتاب الدین و الدوله نبدل الجد والجهد و نستحلی المشقه والجهد فی ازاحه الکفر و ازاحه الخلق وادامه العدل و اقامه الحق و ردنا الثغور فرانیا الامور واهیه القوی منفصمه العری مهدومه الارکان معدومه الاعوان و الناس کانهم جراد منتشر یقولون یومئذ این المفروالطغاه مقبولن علی البلاد مکثرون فیها الفساد فهنهضنا بالستعمال الرای و فتحنا اجنحه الکفر و عجلنا فی ترتیب الکتب و الکتائب و تسئیر الرسل و الرسایل و تسحیدالمعابل و تشیید المعاصل و المقاول و المعاول و خضنا بحارالمهالک و غمارالمعارک مستبدین بطاعه السلطان مستمدین من ربناالرحمن نعض قوما باللسان و نهز قوما بالاحسان و نستعبد برا بالبر و نسنقبل نسترد شرا بالشر و لانقعد عن سعی و لانقصر عن شیء من ماله الاهواء و القلوب وازله الامراض والعیوب و اقاله العثرات و الذنوب و کثیرا ممایعلمه علام الغیوب حتی استقام اودالامر و سدت ثقب الثغر و سکن جاش العبادو اجتمع شمل البلاد و مالت قلوب الناس و ذهبت بواعث الوسواس ورقی خراج المملک علی وفق منهاج العدل من عشرات الالوف الی احاد الکرور فاخذنا من اموال الناس ما تطهرهم و تزکیهم بلاتکلیف شاق و تکلف و مشاق بل بالطوع و الرضا و فتاوی دارالقضاء و امضاء العدول و الملماء ثم اقبلنا بعد ذلک الی دول الاطراف و دعوناهم بالود ولایتلاف واستعنا من ربناالمعین لتالیف قلوبهم مع المسلمین فاجبوا الدعوه و ارادو لالفه و ارسلو السفراء و راسلو الامراء واهدوا الی الحضره العلیا هدایا من الاف الصرر و شفاف الدرر و امعه و اثواب واسلحه و اطواب و کثیرا مماتحتاج بها من المعدات و بالعزوالنصر بکل مارجونا منه واملنا عنه فرای والدی السعید ان یحدث بکده الاکید معاقل و حصونا فی ثغور الملک و کتائب جنود یعارض العدو بالمثل فقصرت عن ذلک همه القوم و شحذوا السنه الطعن و اللوم فظل یدعوهم بالبصاره و التبصر و یغرونه بالغوایه والتنصر الی ان قالو هووالله عیسی بن مریم قدظهر ثانیاً فی الامم و التزمت قصاری همته للنصاری من امته ان یروج شعارهم فینا و یومر شرارهم علینا فید عونا الیوم بزبهم و عسدا بغیهم فلا نقبل ذلک الزی و ما نری یتبعه الا اراذلنا بادی الرای انا وجدنا آباءنا علی امه و انا علی آثارهم مقتدون فما زال یمنعه الرامقون و یهزء بالمناقون والله یستهزءبهم ویمدهم فی طغیانهم یعمهون و هو ادام الله عیشه فی عراض الجنان و اقامه فی ریاض الرضوان غیر بال باللوم والعذال مستحخف بتلک الارجاف والا قوال کانما حرضوه بما حذروه عنه و اغروه بما ازروه و نعم ماقال حسن ابن هانی:
ماحطلک الواشون عن رتبه
عندی و ما ضرک مغتاب
کانهم اثنوا و لم یعلموا
علیک عندی بالذی عابوا
فقال یاقوم اعملوا علی مکانتکم انی عامل فسوف تعلمون و شرع فی الامر مشمرا عن ساقی الجهد لایخاف لومه لائم و لا یبالی بطعن طاعن حتی روج النظام الجدید و اسس اساس السعید و حاربوا جموع الروس فردو اشدهم و فلو احدهم و هرعوا الی قتالهم و ثبتوا عند صیالهم و ناجزو اکرادا لبلباس و احفاد الخناس فهموا علیهم و انحدروا الیهم و قتلوا لصوصهم و شرارهم و اورثوا ارضهم و دیارهم ثم توجهوا تلقاء بلادالارمنیه و انهزمت عنهم جنودالرومیه فسار ذکرهم شرقا و غربا و ملئواالقوب خوفا و رعبا و اشتاق الی تتبع نظامهم و التقوم بقوامهم اکثر کماه العصر و ولاه کل مصر فشهدت بحسنناالضرات و طلبوا التعلم مناکرات و مرات و اکثر وافیه وجدا و طلبا بعد ما زعموه لهوا فنام کل من لام و غذر کل من عذل و بهت الذی کفر وعرفنا کل من انکر و الحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنتهدی لاولا ان هدینا الله.
و لکن فی طی تلک الاحوال حسندنا الدهر و اصابتنا عین الکمال و ثبت علی ابینا خطوب وافره و کروب متواتره فتوفی اکثر اولاده و ذهبت نضره اعواده و سارت الفتره فینا حولا بعد حول و شهرا بعد شهر و یوما بعد یوم.
حتی فقدناه فقدان الشباب ولیتنا
فدیناه من شباننا بالوف
و مازال حتی از هق الموت نفسه
شجی لعدو و لجی لضعیف
فلقی ربه الکریم و نجی من کربه العظیم و یقیت فی دارالبلاء و البلاء متقلبابین الارزاء والاعداء جاروت اعدائی و جاورربه شتان بین جواره و جواری.
ولم یبق لی من کل بنی ابی وازهار عیشی و طربی الا واحد ماجاوزالعشرین فبت مکررا لشعر بعض الاعجمین.
ای هفت برادر که بهشت آن شماست
رضوان جنان خادم ایوان شماست
در خلد وصال یکدگر یاد آرید
زین خسته که در آتش هجران شماست
وقد وقفت فی بعض الاحیان علی قصیده فریده من شعرائ کازران یسمی بجمالا فوجدتها سحر احلالا و ماء زالالارایت فیها ابیاتا کانه نطق من لسانی و لهج عن بیانی و عملها بامری وقالها من قولی فمنها.
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر از غم صد چو ماه کنعانم بود
می گفتم من که پیر کنعانم
آن کس که بدین جهان فرستادم
ننهاد جوی خوشی در انبانم
گوئی همه شیر درد و غم دادم
مادر که بلب نهاد پستانم
یارب تو بفضل خویشتن، باری
زین ورطه هولناک برهانم
ثم لما قبض والدی السعید خلف عیالا کثیرا من آله و عترته والنابتین من منبته قلت ان کان صبیانه صغارا فی السن فخد ماته کبار فی السنین و هولاء اهل بیته و وراثه من ذکوره و اناثه لاینازع فی سلطانهم احد ولایطمع فی حقهم طامع فکنت مغترا بحسن الخدمه مطمئنا بحقوق القدمه حتی امرت من حضره ولایه العهد الی سده خلافه العصر لاعرض نبذا من مصالح الثغ و اصلح بعضا من مفاسد الامر فما غبت عن اخوان تبریز ونوابی فی الدیوان العزیز الا کما غاب موسی عن قومه فضل القوم من بعده و بعد سابور عن ملکه فهلک الملک من بعده.
به عون الله و منه. مقدمه و تصحیح و حواشی و فهرست کتاب منشآت میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی رحمه الله علیه بنا بر سفارش آقای ابوالقاسم میرباقری مدیر انتشارات شرق باهتمام این بنده سید بدرالدین یغمائی بتاریخ روز پنج شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ماه یک هزار و سیصد و شصت و شش شمسی برابر پانزدهم رمضان المبارک یک هزار و چهارصد و هفت قمری مصادف با روز ولادت با سعادت امام حسن مجتبی علیه السلام بانجام رسید.
به قول شیخ اجل سعدی شیراز:
بماند سال ها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذره خاک افتاده جایی
غرض نقشی است کز ما بازماند
والسلام
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۸ - در بیان معرفت زکوة و کیفیت آن
مالها داری تو ای صاحب نصاب
حق درویشان بده گردن متاب
سر این معنی نقد این دنیا بدان
آیت ممارزقناهم بخوان
چیست دنیا با همه خشک و ترش
گرهمه عقلست برخیز از سرش
هر چه دادنت برون آر و بپاش
اندرین معنی کم از خاکی مباش
گل شو و میده نسیم دلفروز
همچو آتش هر کرا یابی مسوز
از جوانمردی برآمد نام مرد
حاتم طی بین که در هیجا چه کرد
اهل عشرت چون بهم آمیختند
جرعه ای بر خاک مجلس ریختند
مور را گر پای ملخ بر خوان نهاد
آنچه بودش در بر مهمان نهاد
گر نکردی خود جوانمردی پدید
در جهان نه پیر بودی نه مرید
آنچه می باید مرید از جمله پیش
مایه دارست از زکوة پیر خویش
چون گدا را از توانگر می رسد
امتنان را از پیمبر می رسد