عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۳۵ - امیرالمؤمنین حسین علیه صلوات الله
ای آنکه چو تو شهی زمانه بنزاد
از جملهٔ کفر گشته جانت آزاد
مر مردن تو گرچه خرابیّ تن است
شمشیر گزید و کرد آن را آباد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۲۲ - العبودیة
خواهی که دم تو را مبارک دارند
نام تو چو یاسین و تبارک دارند
خاک در او بوس که شاهان جهان
از خاک در تو تاج تارک دارند
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۱۰
قم فاسقنی قهوةً کان عاصرها
قبل الزّمان و کانت ثانی القدم
ناریه جاثلیق الدّهر یعرفها
زُفّت الیه و بنت الکرم فی العدم
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۱
ای خوش پسران که عقل مدهوش شماست
دل چاکر آن عارض گل پوش شماست
زر را چه محل که سر فدا باید کرد
آن را که سر سیم بناگوش شماست
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۹۶
با این همه لطف و این همه زیبایی
کم می نکنی یک نفس از رعنایی
فی الجمله به هر صفت که برمی آیی
ای دوست چنانی که چنان می بایی
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۱۵
یاری دارم که جسم و جان صورت اوست
چه جان و چه دل جمله جهان صورت اوست
هر معنی خوب صورت پاکیزه
کاندر نظر تو آید آن صورت اوست
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۳۶
خطها که خدت را به مصاف آمده اند
تا ظن نبری که از گزاف آمده اند
رخسار تو کعبه گشت قومی زحبش
پیرا من کعبه بر طواف آمده اند
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۵۱
زنهار در آن دو چشم مخمور نگر
واندر لب همچو نوشش از دور نگر
بر دست گرفت نور باروی چو ماه
یعنی که بیا نور علی نور نگر
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۳ - نعت حضرت رسالت پناه محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم
محمد صیقل مرآت بینش
نظر پیمای چشم آفرینش
شفاعت سنج جرم آباد هستی
قناعت گنج ملک تنگدستی
فلک گلدستهٔ طرف کلاهش
ملک پروانهٔ شمع نگاهش
حقیقت را گل آغوش پرور
شریعت را لوای دوش پرور
به خلقت ز انبیا پیشی گرفته
ز سبقت با خدا خویشی گرفته
دلیل قدرو اعجازش همین بس
که رهرو پیش و رهبر آمد از پس
زبان کج نغمهٔ او را و نعتش
خرد مجذوب مادر زاد نعتش
زبان با ذکر نعتش آشنا نیست
که نعتش جز به دل گفتن روا نیست
گر استغنای نعت از دل نرنجد
دگر زین مژده دل در دل نگنجد
کجا نعت سزای او توان گفت
خدا شو تا ثنای او توان گفت
ز شهرستان رحمت بی نصیبم
غریبم یا رسول الله غریبم
تو بیکس دوست من همسایه دشمن
نیا بی تا کسی بیکس تر از من
ز رحمت زار خویشم ده گیاهی
بهشتی کن گیاهم از نگاهی
گر از ننگم شفاعت ارزشی نیست
تنک سرمایه را آمرزشی نیست
همین بس کز گنه شرمندگانیم
ارادت سنج امت بندگانیم
گلی از نو بهاران تو دارم
اطاعت داغ یاران تو دارم
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۶ - در مدح پادشاه جم جاه نصفت پناه اکبر شاه وصفت عدل او
زبان شوریده کلک شعله تحریر
چنین کرد از زبان شعله تقریر
که در دوران شاه عیسی اورنگ
که عیسی خواند پیشش درس فرهنگ
جهان کیوان خدیو عدل و انصاف
اطاعت سنج امرش قاف تا قاف
فلک قدری عطارد خیل تاشی
قیامت از شکوهش دور باشی
به تیغ صبحگاه و آه شبگیر
زمین و آسمان را کرده تسخیر
گرامی گوهر نه بحر اخضر
مسمی ذوالجلال الله اکبر
خرد کامل ترین حق شناسان
سپاس آموزگار نا سپاسان
به شاهی خوی درویشان گرفته
طریق رهنما کیشان گرفته
اگر موری شدی از فتنه پامال
ز بازوی هما دادی پروبال
وگر خاری زدی برپای کس نیش
به دست خویش بردی مرهمش پیش
به عهدش طفل نومیدی نزاده
و گر هم زاده جان در راه داده
چنان آسوده عهدش از حوادث
که در مستی نگشتی فتنه حادث
جوانی زادش از عهد می اندود
تو گفتی وصل یوسف عهد او بود
بهشتی بود عهد ناشناسی
زبان پرمدح در دل ناسپاسی
زمین شوره هرجا ابر می شست
بغیر از شکر شکرش نمی رست
نبودی در چنین خرم بهاری
مقیم خاک را در دل غباری
بجز نوعی که از ناکس نهادی
مرادش شد شهید نامرادی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بیش از این مپسند در زاری منِ درویش را
پادشاهی رحمتی فرما گدای خویش را
چارهٔ درد دل ما را که داند جز غمت
غیر مرهم کس نمی داند دوای ریش را
چون سر زلف تو پیش چشم دزدی پیشه کرد
تا توانی بسته دار آن دزد بینا پیش را
ساقیا وقتی ز نزدیکان شوی کاندر رهش
یک طرف سازی به جامی عقل دوراندیش را
تا به دست آورده است از غمزه چشمت ناوکی
قصد قربانِ من است آن ترک کافر کیش را
سال ها لاف گدایی زد خیالی و هنوز
همچنان سودای سلطانی ست نادرویش را
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
صاحب روی نکو منصب دولت دارد
خاصّه خوبی که نشانی ز مروّت دارد
این همه لطف که در ناصیهٔ خورشید است
ذرّه یی نیست ز حسنی که جمالت دارد
گر کسی پیش بتی سجده کند عیب مکن
تو چه دانی که در این سجده چه نیّت دارد
دولت فقر که دیباچهٔ شاهنشاهی ست
بی دلی راست مسلّم که غنیمت دارد
گرچه در خورد نثار تو خیالی را هیچ
نیست در دست، غمی نیست چو همّت دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
من که باشم که بود لایق تو خدمت من
تو اگر بنده نوازی بکنی دولت من
به همین مژده ز خوان کرمت خوشنودم
که غم عشق تو شد روز ازل قسمت من
به هوای خط تو مشگ فشان خواهد شد
هرگیاهی که بروید ز گِل تربت من
پاسبانیّ درت چون سبب سلطنت است
کوس شاهی زنم آن دم که رسد نوبت من
با وجود قدح بادهٔ صافی باد است
حاصل هر دو جهان در نظر همّت من
تو اگر پرسش احوال خیالی نکنی
باد باقی به جهان عمرِ ولی نعمت من
خیالی بخارایی : قصاید
شمارهٔ ۱
ای حرم عزّتت ملکت بی منتها
نقش دو عالم زده بر علم کبریا
از سپهت رومی صبح ملمّع لباس
وز حشمت زنگی شام مرصّع وطا
آینهٔ صنع تو مهر به دست صباح
مشعلهٔ مهر تو ماه به فرق مسا
عالم قدر تو را مجمره سوز آفتاب
گلشن لطف تو را مروحه گردان صبا
نامزد نام تو فاختهٔ طوقدار
عاشق گلبانگ تو بلبل دستان سرا
آمده زامر تو آب جانب بستان به سر
رفته به حکم تو سرو سوی چمن راست پا
از طرف مرتبه سدّهٔ صنعت رفیع
وز جهت منزلت سدرهٔ تو منتها
قهر تو بهرام را کرده حوالت به تیغ
لطف تو ناهید را داده نوید نوا
نامهٔ تذکیر تو طوق وحوش و طیور
سکّهٔ تسبیح تو بر دل سنگ و گیا
شوق تو دارد مراد بحر به گاه خروش
حمد تو دارد غرض کوه به وقت صدا
ناطق و ناهق به صدق علوی و سفلی به ذوق
جمله به تسبیح تو قایل ربّ العلا
بارکشان تو را همدم جان نا صبور
عذرخواهان تو را ورد زبان ربّنا
با روش لطف تو عذر سقیمان قبول
با صفت قهر تو سعی مطیعان هبا
از نظرت یافتند مرتبهٔ چشم و گوش
نرگس زرّین کلاه، وَرد زمرّد قبا
سرو سرافراز را در چمن عزّتت
پای ز حیرت به گل مانده و سر در هوا
صبح بگه خیز گشت؟ حاجب درگاه تو
رایت صدقش ز پیش خنجر قهر از قفا
تا کشش تو نشد رهبر اشیا، نکرد
در پر کاهی اثر جاذبهٔ کهربا
نافه چرا دم به دم خون جگر می خورد
در طلبت گر نزد دم به طریق خطا
گر به قوی طالعان خشم کنی و عتاب
ور به فرمایگان لطف کنی و عطا
تارک گردون شود همچو زمین پی سپر
تا به ثریّا رسد پایهٔ تحت الثرا
گه به گدایان دهی منصب شاهنشهی
گه به سیاست کنی تاجوران را گدا
پادشه مطلقی هرچه بخواهی بکن
نیست کسی را به تو زهرهٔ چون و چرا
تا چو قلم سر نهاد بر خط امر تو عقل
عشق قلم درکشید بر صحف ماسوا
ثابت جاوید گشت بر در الاّ هوَ
چون ز پی نفی غیر، بست میان حرف لا
تا دهد از نیش نحل حکمت تو نوش جان
کرده به قانون در او تعبیه ذوق شفا
کرده ز آب خضر شربت ماءالحیات
داده به چوب کلیم خاصیت اژدها
از تو عصای کلیم منصب ثعبان گرفت
ورنه چو ثعبان هزار هست در این ره عصا
کی فلک از آفتاب تاج شرف یافتی
گر ز پی خدمتت پشت نکردی دوتا
آینه گردان توست خسرو چارم سریر
بندهٔ فرمان توست خواجهٔ هر دو سرا
احمد محمود نام امیّ صادق کلام
منشق ماهِ تمام قطب امم مصطفا
طایر عرش آشیان واسطهٔ کن فکان
خسرو اقلیم جان پادشه انبیا
اکمل ارباب فخر واقف اسرار فقر
محرم آیات حق هادی دین هدا
قامت او سروناز در چمن فاَستَقِم
چهرهٔ او آفتاب بر فلک والضحّا
شعشعهٔ رأی او مشعلهٔ آفتاب
شاهد تعدیل او راستی استوا
بر کف دستش حجر یافته تشریف نطق
وز سر صدقش غزال گفته درود و ثنا
منزل او در سفر ذُروهٔ معراج قدس
محفل او شام وصل خلوت خاص خدا
در شب قرب از حرم تا به حریم وصال
رفته به پای براق برق صفت جابه جا
بر ورق جان هنوز نقش محبّت نبود
کاو ز ره دلبری بود حبیب خدا
خطّهٔ افضال را پیشتر از جمله شاه
زمرهٔ اسلام را بعد نبی پیشوا
یارِ سپهدار دین خواجهٔ قنبر، علی
شحنهٔ ملک نجف ساقی روز جزا
باغ جنان رخش از طرف دلبری
سرو روان قدش از چمن لافتا
باب حسین و حسن ابن ابی طالب آنک
مقتل اولاد اوست بادیهٔ کربلا
باد به مدح علی رُفته ز مرآت عمر
گرد هوا و هوس، زنگ نفاق و ریا
یارب از آنجا که هست در حق اهل گنه
رحمت تو بی قیاس لطف تو بی انتها
کز سر جهل آنچه کرد بنده خیالی تو
تو به کرم درگذر چون به تو کرد التجا
از طرف تو همه مرحمت است و کرم
وز جهت ما همه زلّت و جرم و خطا
بهر شرف کرده ایم نسبت مدحت به خویش
ورنه کجا مدح تو فکرت انسان کجا
گرچه به جز آب چشم نیست مرا عذرخواه
هست امیدی که تو رد نکنی عذر ما
تا که قبول اوفتد دعوت من، کرده ام
عرض دعا در سخن ختم سخن بر دعا
خیالی بخارایی : قصاید
شمارهٔ ۲
دوش از آب چشم خود در موج خون بودم شنا
من چنین در خون و مردم بی خبر زین ماجرا
مردم چشم از سرشکم غرقهٔ دریای خون
شمع عمر از آهِ سردم بر ره باد فنا
گه ز سوز دل چو شمعم می دوید آتش به سر
گه چو صبح از دود چرخم بود تیغی در قفا
پای در گل بودم از سیلاب اشک و منتظر
تا چو سرو آخر چه آید بر سر من از هوا
شب همه شب من در این اندیشه تا وقتی که صبح
همچو اصحاب طریقت دم زد از صدق و صفا
سوخت تاب آتش خورشید شب را طیلسان
دوخت صبح از اطلس زربفت گردون را قبا
بار دیگر منهزم شد زنگی ازرق چشم شب
باز کوس سلطنت زد خسرو زرّین لوا
صبحدم آمد چو اسکندر ز تاریکی برون
در بغل بهر شرف آیینهٔ گیتی نما
رفت از روی زمین آثار ظلم و تیرگی
آمد از شمع فلک پروانهٔ نور و ضیا
از خروش صبحدم برخاست هرسو این خروش
بی خبر خیزان که از جانشان برآمد این ندا
کای گرفتار کمند دل شکار معصیت
وی اسیر حلقهٔ دام گلوگیر بلا
گر همی خواهی خلاص از درد و رنج و حزن خود
ور هوس داری نجات از ظلمت جور و خطا
پا مکش از راه امر ایزدی یعنی بنه
چون قلم سر بر خط فرمان شرع مصطفا
مالک ملک رسالت قلعه بند کن فکان
شهریار شهر دین سلطان تخت اصطفا
آن به قد سرو روان جویبار فاَستَقِم
وان به رخ خورشید تابان سپهر والضحا
پایهٔ ایوان قدرش از مکان تا لا مکان
عرصهٔ میدان جاهش از ثریّا تاثرا
مفتخر از خاک پایش تاج سرداران دین
روشن از پروانهٔ رایش چراغ انبیا
وقت جولان مرکبش را عرش کمتر مرتبت
شام خلوت مجلسش را در بر ذات خدا
سیر کرده بر طریق امتحان کونین را
در شب قربت براق برق سیرش جابه جا
ای چو خاک ره هوایت داده سرها را به باد
وی چو نعل افلاک را کرده براقت زیر پا
از کمالات تو رمزی رحمتة للعالمین
وز رقوم نقش توقیع تو حرفی هل اتا
پرتوی از مهر رویت شمع تابان صباح
تاری از زلف سیاهت تاب گیسوی دوتا
سائلان راه شوقت ملک دین را پادشاه
خسروان خطّهٔ دین بر در قدرت گدا
نوبت شاهی وحدت چون که ایزد با تو داد
تا زدی بر گوشهٔ ایوان الاّ کوس لا
حاصل از عمر گرامی دولت دیدار تست
آرزوی عشقباران تو محبوب خدا
تا تو فخر از فقر کردی در طریق نیستی
هست میر فقر را از فخر در گردن ردا
سایه بر خورشید تابان تو می انداخت نور
زان چو ارباب گنه غرق عرق ماند از حیا
قرص مه بر سفرهٔ سبز فلک کردی دو نیم
تا زخوان معجز تو کس نماند بی نوا
با وجود معجزت دشمن عصا بود و نبود
معجزت را تکیه چون اعجاز موسا بر عصا
دشمنان با تو جفا کرده ز عین گمرهی
تو به ایشان در جزای آن نکرده جز وفا
عاقبت روزی به محشر تا چه گل ها بشکفد
زان دو شاخ گل که بشکفت از ریاض لافتا
می رود لب خشک و کف بر روزبان پیوسته خشک
در غم و اندیشهٔ لب تشنگان کربلا
آسمان جامه کبود و شب سیه پوش از چه روست
گرنیند از ماتم آل عبا جفت عنا
آب را آن دم ز چشم انداختند اهل نظر
کز عطش خون شد دل نورین چشم مرتضا
یا شفیع المذنبین در آب چشم ما به لطف
بنگر و مگذار از راه کرم ما را به ما
با چه دست آویز رو آرم سر خجلت ز پیش
گر قبول تو نگیرد دست من روز جزا
پردهٔ جرم خیالی دفتر مدح تو بس
باشد آری عیب پوش عاصیان مدح و ثنا
تا نپنداری که تنها عندلیب خاطرم
می زند در گلشن شوق تو گلبانگ رضا
کز پی اثبات نعتت پیش از این هم گفته ام
یا جمیع المسلمین صلو علی خیر الورا
خیالی بخارایی : قصاید
شمارهٔ ۴
ای زده کوس شهنشاهی بر ایوان قدم
هر دو عالم بر صفات هستیِ ذاتت علم
عاجز از درک کمالت عقل اصحاب خرد
قاصر از ذیل جلالت دست ارباب همم
از شراب رحمتت هر جرعه یی آب حیات
وز خرابات هوایت هر سفالی جام جم
انس و جان از جام شوقت سر به سرمست الست
بحر و کان از فیض جودت غرق دریای نعم
از عطایت قطره گوهر بسته در کام صدف
وز نهیبت خون دل افسرده در شاخ بقم
با نفاذ حکم توست از مهر و مه آویخته
روز و شب قندیل سیم و زر بر این نیلی خیم
آن جهانداری تو کز خلوت سرای حکمتت
دو سراپرده ست صبح و شام از نور و ظلم
بر در قصر جلالت پاسبانی بیش نیست
شهسوار مهر یعنی خسرو انجم حشم
تا به گرد نقطهٔ امرت به سر گردد فلک
راست چون پرگار کج رو کرده است از سر قدم
از سموم آتش قهر تو در صحرای چین
خون دل می جوشد اندر ناف آهو دم به دم
از پی تسخیر دلها بسته دست قدرتت
بر بیاض چهرهٔ خوبان ز مشگ چین رقم
دل ز تاب مهر روشن بهر آن شد صبح را
کز ره صدق و صفا زد در ره شوقت قدم
تا کم و بیش از حساب سال و مه روشن شود
می شود هر ماه قرص مه به امرت بیش و کم
از هواداری لطفت کار سرو باغ راست
وز تمنّای سجودت قامت محراب خم
کلک صنعت زان دهان دلبران را نقش بست
کز وجود آن توان واقف شد از سرّ عدم
دوستان و دشمنان را گاه تشریف و عتاب
لطف و قهرت می دهد خاصیّت تریاق و سم
گه عزیزی را به یکدم می کنی خوار و ذلیل
گاه خواری را همی سازی عزیز و محترم
بعد ازین ما و سرشک خون که فردا بر درت
بیدلان را آبرویی نیست جز اشک ندم
گرچه غمگین اند خاص و عام از خوف گناه
لیک چون لطف تو عام است از گنه کاری چه غم
پادشاها نیک و بد چون بندهٔ خاص تواند
بر گناه جمله بخشای و بر این آشفته هم
بر خیالی خطّ عفوی کش که او دیوانه یی ست
چون به دیوان حسابت نیست بر مجنون قلم
خیالی بخارایی : قطعات
شمارهٔ ۱
تو را خدای بحمدالله آن کرم داده ست
که منشی فلکت مدح می کند انشا
بقای عمر توبادا که خود مدایح تو
همی کند کرمت بر سخنوران املا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲
پرده برافتاد از جمال محمد
شد ز علی ظاهر اعتدال محمد
درخور اکملت دینکم چه عمل کرد؟
شد به دو عالم عیان کمال محمد
اینکه طلب کار وصل شاهد غیبی
گو بطلب در جهان وصال محمد
عالم امکان و ماورای تو هم
سایه نشینند در ظلال محمد
صدرنشین گشته عرش در شب معراج
تا که جبین سود بر نعال محمد
قرص مه و خور که روشنی جهانند
آینه دارند از جمال محمد
فسحت امکان بود به جلوه ی او تنگ
ساحت واجب بود مجال محمد
این همه مجد و بزرگی که شهان راست
آمده یک پرتو از جلال محمد
آیت وحدت به گوش خلق نخوردی
گر نشنیدی کس از بلال محمد
تیغ دو پیکر که ذوالفقار علی بود
بود چو ابری چون هلال محمد
شاید اگر خانه خداش بخوانی
رخنه ی بد گر کند خیال محمد
همچو خضر جاودان زعمر خورد بر
هر که کشد دردی از زلال محمد
گر کنی آشفته میل مدح سرائی
مدح محمد بگوی و آل محمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
گر فهم کند طوطی شیرین سخنش را
بر تنک شکر نیک گزیند دهنش را
آن لب که در او هیچ مجال سخنی نیست
کس را چه دهن تا که بگوید سخنش را
ترسم که کند رنجه تنش را ورق گل
از نکهت گل گر بکند پیرهنش را
از سلطنت مصر کند میل تک چاه
یوسف نگرد باز چو چاه ذقنش را
آئی چه مسیح ار بسر خاک شهیدان
از شوق تو مرده بدراند کفنش را
شیرین که دریدی شکم از خنجر خسرو
میخواست ملاقات کند کوهکنش را
از نی شکر آرد بهوای لب نوشت
آشفته به بین خامه شکر شکنش را
نخلش ندهد بار بجز میوه مدحت
کز مهر تو داد آب همه بیخ و بنش را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
گرفتم نوبهارم دست داد و گشت و بستان ها
ولی بی دوست گلخن ها بود طرف گلستان ها
سماع عاشقان از نغمه قانون عشق آید
چه بگشاید که بر گلها عنادل راست دستانها
عجب نبود گر اطفال چمن سرسبز و خندانند
که همچون دایه ابر از شیر پر کرده است پستان ها
خط و زلف و رخ جانان بهشتی جاودان باشد
اگر گرد سمن زاری بنفشه هست و ریحان ها
اگر مست شرابستی و جویای کبابستی
به کانون درون هست از جگر آماده بریان ها
خیال خواب در شب های هجران توام حاشا
که در رگهای چشمانم بود نشتر زمژگان ها
علاج درد عاشق جز طبیب عشق نشناسد
طبیبان جهان گر جمله پیش آرند درمان ها
درین فصلی که هر خشکیده شاخی در طرب باشد
نیفزاید بجز غم بر دل مسکین پژمان ها
مرا بد خاطری خرم به شیراز و به نوروزش
به طوسم نیست غیر از غم ز گشت باغ و بستان ها
مگر رو بر حرم آرم به شاه محترم آرم
رضا آن شافع فردا کز او شد تازه ایمان ها
شها زآشفتگی آشفته ات دیوانه شد رحمی
زبس لیلا همی جوید چو مجنون در بیابان ها
سرا پا گر خطا باشد به او جای عطا باشد
که اندر مدحت از نظم دری آراست دیوان ها