عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
اگر بودی اثر فریاد ما را
ز ما بودی خبر صیاد ما را
نکشتی زارمان زینگونه، بودی
به دل رحمی اگر جلاد ما را
نباشد نسبتی در باغ خوبی
به شمشاد دگر شمشاد ما را
جفا کان بی وفا بنیاد کرده است
کند زیر و زبر بنیاد ما را
چه آموزد به ما جز عشق، کاینست
وصیت از پدر استاد ما را
که خواهد داد ما، هر دم کند بیش
گر آن بیدادگر، بیداد ما را
رفیق افسوس کز بس لاغری نیست
بصید ما نظر صیاد ما را
ز ما بودی خبر صیاد ما را
نکشتی زارمان زینگونه، بودی
به دل رحمی اگر جلاد ما را
نباشد نسبتی در باغ خوبی
به شمشاد دگر شمشاد ما را
جفا کان بی وفا بنیاد کرده است
کند زیر و زبر بنیاد ما را
چه آموزد به ما جز عشق، کاینست
وصیت از پدر استاد ما را
که خواهد داد ما، هر دم کند بیش
گر آن بیدادگر، بیداد ما را
رفیق افسوس کز بس لاغری نیست
بصید ما نظر صیاد ما را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
برد آن نامسلمان گر دل و جان اینچنین ما را
نه دل خواهد به جا ماندن مسلمانان به دین ما را
کند آنکس که منع از دیدنت ای نازنین ما را
ببیند گر تو را معذور دارد بعد ازین ما را
به جرم عشقبازی منع ما تا کی کنی زاهد
گناه ما چه باشد، آفرید ایزد چنین ما را
به داغ لاله رویان زاده ایم و تا دم مردن
بود چون لاله مهر داغ ایشان بر جبین ما را
ترا با ما چه کار ای پند گو، از پند ما بگذر
مکن بیهوده غمگین خویش را اندوهگین ما را
گدای کشور عشقیم ما، وین سلطنت یکدم
بود بهتر ز عمر شاهی روی زمین ما را
چه باشد ای که با او همنشینی روز و شب، گاهی
کنی همدم بما او را و با او همنشین ما را
چه نیک و بد رفیق از غیر من دید آن پری، یارب
که دارد روز و شب از مهر و کین شاد و غمین ما را
نه دل خواهد به جا ماندن مسلمانان به دین ما را
کند آنکس که منع از دیدنت ای نازنین ما را
ببیند گر تو را معذور دارد بعد ازین ما را
به جرم عشقبازی منع ما تا کی کنی زاهد
گناه ما چه باشد، آفرید ایزد چنین ما را
به داغ لاله رویان زاده ایم و تا دم مردن
بود چون لاله مهر داغ ایشان بر جبین ما را
ترا با ما چه کار ای پند گو، از پند ما بگذر
مکن بیهوده غمگین خویش را اندوهگین ما را
گدای کشور عشقیم ما، وین سلطنت یکدم
بود بهتر ز عمر شاهی روی زمین ما را
چه باشد ای که با او همنشینی روز و شب، گاهی
کنی همدم بما او را و با او همنشین ما را
چه نیک و بد رفیق از غیر من دید آن پری، یارب
که دارد روز و شب از مهر و کین شاد و غمین ما را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
آن را که نیست آگهی اصلا ز سر غیب
گر درنیافت سر دهان ترا چه عیب
از سر غیب کس نشد آگاه غم مخور
می خور که هیچ کس نشد آگه ز سر غیب
در شک فکند زاهدم از می، و لیک من
شستم به صاف می ز دل خویش شک و ریب
در محفلی که ساقی ما می، دهد، کسی
کاول کند شروع به صهبا بود صهیب
بیند اگر ز چاک گریبان تن تو را
در باغ گل ز شرم بود سر فرو به جیب
دردا که عمر رفت و نشد روشنم که چون
فصل شباب طی شد و آمد زمان شیب
داند رفیق کاش یک از عیبهای خویش
آنکس که داند ز من مسکین هزار عیب
گر درنیافت سر دهان ترا چه عیب
از سر غیب کس نشد آگاه غم مخور
می خور که هیچ کس نشد آگه ز سر غیب
در شک فکند زاهدم از می، و لیک من
شستم به صاف می ز دل خویش شک و ریب
در محفلی که ساقی ما می، دهد، کسی
کاول کند شروع به صهبا بود صهیب
بیند اگر ز چاک گریبان تن تو را
در باغ گل ز شرم بود سر فرو به جیب
دردا که عمر رفت و نشد روشنم که چون
فصل شباب طی شد و آمد زمان شیب
داند رفیق کاش یک از عیبهای خویش
آنکس که داند ز من مسکین هزار عیب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
در موسمی که خیمه زند در چمن سحاب
طرف چمن خوش است می و نغمه ی رباب
نگذشت و نگذرد دمی و لحظه ای مرا
شیب و شباب جز به غم شاهد و شراب
می خور به بانگ چنگ لب جو که غم برد
از دل صدای نغمه ی چنگ و صدای آب
در خرقه کن قرابه نهان کز ستم سپهر
از سنگ ژاله می شکند خیمه ی حباب
آتش زند به خرمن بلبل ز تاب رشک
باد صبا چو افکند از روی گل نقاب
در باغ و بوستان به تماشای سرو و گل
نگشود غنچه ی دل تنگم به هیچ باب
آخر رفیق از اثر مهر گلرخی
واشد دلم چه غنچه ز تأثیر آفتاب
طرف چمن خوش است می و نغمه ی رباب
نگذشت و نگذرد دمی و لحظه ای مرا
شیب و شباب جز به غم شاهد و شراب
می خور به بانگ چنگ لب جو که غم برد
از دل صدای نغمه ی چنگ و صدای آب
در خرقه کن قرابه نهان کز ستم سپهر
از سنگ ژاله می شکند خیمه ی حباب
آتش زند به خرمن بلبل ز تاب رشک
باد صبا چو افکند از روی گل نقاب
در باغ و بوستان به تماشای سرو و گل
نگشود غنچه ی دل تنگم به هیچ باب
آخر رفیق از اثر مهر گلرخی
واشد دلم چه غنچه ز تأثیر آفتاب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
طغیان چو کرد عشق به دل فکر خانه نیست
بلبل چو مست شد، به غم آشیانه نیست
آن مرغ را که غیر قفس آشیانه نیست
خوشتر ز آه و ناله به رود و ترانه نیست
جائی ز حسن و عشق فسون و فسانه نیست
کانجا فسانه من و تو در میانه نیست
بنمای خال و خط که پی صید مرغ دل
خوشتر ازین و بهتر از آن دام و دانه نیست
جز داستان عشق مخوان، کاهل درد را
زان خوبتر حکایت و زین به فسانه نیست
در بَر و بحر عشق منه بی دلیل پا
کانرا کناره ای نه واین را کرانه نیست
مستی بریز، خونم اگر می کشی مرا
کز بهر قتل من به ازاینت بهانه نیست
بر آستان تست نه تنها سر رفیق
سر نیست در جهان که براین آستانه نیست
بلبل چو مست شد، به غم آشیانه نیست
آن مرغ را که غیر قفس آشیانه نیست
خوشتر ز آه و ناله به رود و ترانه نیست
جائی ز حسن و عشق فسون و فسانه نیست
کانجا فسانه من و تو در میانه نیست
بنمای خال و خط که پی صید مرغ دل
خوشتر ازین و بهتر از آن دام و دانه نیست
جز داستان عشق مخوان، کاهل درد را
زان خوبتر حکایت و زین به فسانه نیست
در بَر و بحر عشق منه بی دلیل پا
کانرا کناره ای نه واین را کرانه نیست
مستی بریز، خونم اگر می کشی مرا
کز بهر قتل من به ازاینت بهانه نیست
بر آستان تست نه تنها سر رفیق
سر نیست در جهان که براین آستانه نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
گلستان خرم است و گل ببار است
ولی بی یار، گل در دیده خار است
چه حاصل آن گل و گلشن کسی را
که دور از یار و مهجور از دیار است
به باغ ای باغبان می خوانیم چند
که ایام گل و فصل بهار است
ز سرو و گل چه حظ آنرا که اکنون
جدا زان سرو قد گلعذار است
مرا زین ماه رخساران بی مهر
همین نه روز و شب تاریک و تار است
به خط و خال خوبان هر که دل داد
سیه روز و پریشان روزگار است
مشو گرد از رخم ای اشک کین گرد
غبار راه آن چابک سوار است
مرا جز می پرستی نیست کاری
ترا زاهد بکار من چه کار است
گدائی تو رفیق او شاه، آری
تو را زو فخر و او را از تو عار است
ولی بی یار، گل در دیده خار است
چه حاصل آن گل و گلشن کسی را
که دور از یار و مهجور از دیار است
به باغ ای باغبان می خوانیم چند
که ایام گل و فصل بهار است
ز سرو و گل چه حظ آنرا که اکنون
جدا زان سرو قد گلعذار است
مرا زین ماه رخساران بی مهر
همین نه روز و شب تاریک و تار است
به خط و خال خوبان هر که دل داد
سیه روز و پریشان روزگار است
مشو گرد از رخم ای اشک کین گرد
غبار راه آن چابک سوار است
مرا جز می پرستی نیست کاری
ترا زاهد بکار من چه کار است
گدائی تو رفیق او شاه، آری
تو را زو فخر و او را از تو عار است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
مر مکش که ترا می کنند خلق ملامت
وگرنه کشته شوم من، سر تو باد سلامت
مکش مرا که پشیمان شوی و سود ندارد
به کشته نالهٔ حسرت، به مرده آه ندامت
تمام عمر چه باشد که بینداز تو وفائی
کسی که صرف وفای تو کرده عمر، تمامت
بخون و خاک طپم نه جراحتی و نه زخمی
جزین نداشته هرگز شهید عشق علامت
دهم به مژده ی وصل تو جان و خوشدلم آری
خوش است وعده ی دیدار اگر بود بقیامت
بجان رسید رفیق از بلا و رشک رقیبان
که پای رفتن ازان کو نماند ورای اقامت
وگرنه کشته شوم من، سر تو باد سلامت
مکش مرا که پشیمان شوی و سود ندارد
به کشته نالهٔ حسرت، به مرده آه ندامت
تمام عمر چه باشد که بینداز تو وفائی
کسی که صرف وفای تو کرده عمر، تمامت
بخون و خاک طپم نه جراحتی و نه زخمی
جزین نداشته هرگز شهید عشق علامت
دهم به مژده ی وصل تو جان و خوشدلم آری
خوش است وعده ی دیدار اگر بود بقیامت
بجان رسید رفیق از بلا و رشک رقیبان
که پای رفتن ازان کو نماند ورای اقامت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
تو را میخانه ای بت تا مقام است
مرا بیت الصنم، بیت الحرام است
مرا دور از تو آسایش کدام است
به من دور از تو آسایش حرام است
نمی دانم که راحت را چه اسم است
نمی دانم که عشرت را چه نام است
ملال من که در زندان مقیمم
چه داند آنکه بستانش مقام است
هزاران گل بشکفت از خاکم و ریخت
هنوزم بوی آن گل در مشام است
ندارد دورش آخر این چه ساقیست
نگردد خالی از می این چه جام است
چه صیادی که از یکدانه ی خال
هزارت مرغ دل اکنون بدام است
نسوزد تا تمام از سوز دل مرد
نشاید گفت کاین مرد تمام است
رفیق از باده جامت گر تهی نیست
سپهرت بنده و گیتی غلام است
مرا بیت الصنم، بیت الحرام است
مرا دور از تو آسایش کدام است
به من دور از تو آسایش حرام است
نمی دانم که راحت را چه اسم است
نمی دانم که عشرت را چه نام است
ملال من که در زندان مقیمم
چه داند آنکه بستانش مقام است
هزاران گل بشکفت از خاکم و ریخت
هنوزم بوی آن گل در مشام است
ندارد دورش آخر این چه ساقیست
نگردد خالی از می این چه جام است
چه صیادی که از یکدانه ی خال
هزارت مرغ دل اکنون بدام است
نسوزد تا تمام از سوز دل مرد
نشاید گفت کاین مرد تمام است
رفیق از باده جامت گر تهی نیست
سپهرت بنده و گیتی غلام است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
به من هر کار آن پرکار کرده است
ز کار آموزی - اغیار - کرده است
نه کارم بود عشق و این عجب نیست
که عشق این کارها بسیار کرده است
چنین آتش به جان از آتش عشق
مرا آن آتشین رخسار کرده است
به چشم تر بنازم کان گل اشک
سر کوی ترا گلزار کرده است
مکش دامن ز من ای گل که هر کو
ترا گل کرده ما را خار کرده است
خضر را حسرت لب تشنگانت
ز آب زندگی بیزار کرده است
به کویش توبه کن زاهد که عمریست
رفیق از توبه استغفار کرده است
ز کار آموزی - اغیار - کرده است
نه کارم بود عشق و این عجب نیست
که عشق این کارها بسیار کرده است
چنین آتش به جان از آتش عشق
مرا آن آتشین رخسار کرده است
به چشم تر بنازم کان گل اشک
سر کوی ترا گلزار کرده است
مکش دامن ز من ای گل که هر کو
ترا گل کرده ما را خار کرده است
خضر را حسرت لب تشنگانت
ز آب زندگی بیزار کرده است
به کویش توبه کن زاهد که عمریست
رفیق از توبه استغفار کرده است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
عاشق مگو که عاقل و فرزانه خوشتر است
عاشق خوش است و عاشق دیوانه خوشتر است
فصل گلست باز پی نقل بزم می
طرف چمن ز گوشه ی کاشانه خوشتر است
گر ناخوش است توبه شکستن به نزد تو
پیش من از شکستن پیمانه خوشتر است
ای عندلیب ناله ی تو خوش بود، ولی
در سوختن خموشی پروانه خوشتر است
چون تو به آشنایی بیگانگان خوشی
گر آشنا شود ز تو بیگانه خوشتر است
دل از برم چو در بر دلدار جا گرفت
دل نیز اگر رود بر جانانه خوشتر است
خوش گوشه ایست خانه ی دل بهر غم، رفیق
آری مقام جغد به ویرانه خوشتر است
عاشق خوش است و عاشق دیوانه خوشتر است
فصل گلست باز پی نقل بزم می
طرف چمن ز گوشه ی کاشانه خوشتر است
گر ناخوش است توبه شکستن به نزد تو
پیش من از شکستن پیمانه خوشتر است
ای عندلیب ناله ی تو خوش بود، ولی
در سوختن خموشی پروانه خوشتر است
چون تو به آشنایی بیگانگان خوشی
گر آشنا شود ز تو بیگانه خوشتر است
دل از برم چو در بر دلدار جا گرفت
دل نیز اگر رود بر جانانه خوشتر است
خوش گوشه ایست خانه ی دل بهر غم، رفیق
آری مقام جغد به ویرانه خوشتر است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
یار اگر بیگانه از اغیار باشد خوشتر است
گل خوشست اما اگر بی خار باشد خوشتر است
من اگر باشم به بزم یار خوش باشد، ولی
غیر اگر بیرون ز بزم یار باشد خوشتر است
گر چه از لطف کم دلبر دل عاشق خوش است
گر به عاشق لطف او بسیار باشد خوشتر است
نیست چون چشم و چراغ من به پیش چشم من
گر به چشمم روز چون شب تار باشد خوشتر است
دیدن دلدار خوش باشد به خواب و این شرف
گر نصیب دیده ی بیدار باشد خوشتر است
با خیال یار خفتن در لحد خوش دولتی است
ور به محشر وعده ی دیدار باشد خوشتر است
گر چه حرف عشق در خلوت خوشست اما رفیق
این سخن گر بر سر بازار باشد خوشتر است
چشم من، پنهان ز چشم مردمان می خواهمت
جان من، در پهلوی دل همچو جان می خواهمت
شاه من روز از خلایق در زمین می جویمت
ماه من شب از خدای آسمان می خواهمت
گر درست است این که دارد دل خبر از دل چرا
ترک من کردی تو و من همچنان می خواهمت
در گلستان جهان ای سرو باغ زندگی
خرم و شاداب و آزاد و جوان می خواهمت
تا نیفتد چشم بد بر عارض نیکوی تو
چون پری از دیده ی مردم نهان می خواهمت
تو چو من داری بسی کس زان نمی خواهی مرا
من ندارم هیچ کس غیر تو زان می خواهمت
چند باشد از تو روز و روزگار ما سیاه
با رفیق ای ماه چندی مهربان می خواهمت
گل خوشست اما اگر بی خار باشد خوشتر است
من اگر باشم به بزم یار خوش باشد، ولی
غیر اگر بیرون ز بزم یار باشد خوشتر است
گر چه از لطف کم دلبر دل عاشق خوش است
گر به عاشق لطف او بسیار باشد خوشتر است
نیست چون چشم و چراغ من به پیش چشم من
گر به چشمم روز چون شب تار باشد خوشتر است
دیدن دلدار خوش باشد به خواب و این شرف
گر نصیب دیده ی بیدار باشد خوشتر است
با خیال یار خفتن در لحد خوش دولتی است
ور به محشر وعده ی دیدار باشد خوشتر است
گر چه حرف عشق در خلوت خوشست اما رفیق
این سخن گر بر سر بازار باشد خوشتر است
چشم من، پنهان ز چشم مردمان می خواهمت
جان من، در پهلوی دل همچو جان می خواهمت
شاه من روز از خلایق در زمین می جویمت
ماه من شب از خدای آسمان می خواهمت
گر درست است این که دارد دل خبر از دل چرا
ترک من کردی تو و من همچنان می خواهمت
در گلستان جهان ای سرو باغ زندگی
خرم و شاداب و آزاد و جوان می خواهمت
تا نیفتد چشم بد بر عارض نیکوی تو
چون پری از دیده ی مردم نهان می خواهمت
تو چو من داری بسی کس زان نمی خواهی مرا
من ندارم هیچ کس غیر تو زان می خواهمت
چند باشد از تو روز و روزگار ما سیاه
با رفیق ای ماه چندی مهربان می خواهمت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
زاهد به جرم مستی عشقم، شتاب چیست
عاشق چو مست گشت گناه و ثواب چیست
چون عاشقان برون ز حسابند، پس مرا
اندیشه ی حساب به روز حساب چیست
هر کس که محو روی تو باشد به روز و شب
کی آگه است ماه چه و آفتاب چیست
ساقی مده شراب که از چشم مست تو
مستم من آنچنان که ندانم شراب چیست
یک بوسه بیش نیست سؤال من از درت
با من به تلخی از لب شیرین جواب چیست
بردار پرده از رخ خود ماه من کسی
چون تاب دیدن تو ندارد نقاب چیست
ساغر به عزم توبه منه بر زمین، رفیق
در فصل گل ز باده ی ناب اجتناب چیست
عاشق چو مست گشت گناه و ثواب چیست
چون عاشقان برون ز حسابند، پس مرا
اندیشه ی حساب به روز حساب چیست
هر کس که محو روی تو باشد به روز و شب
کی آگه است ماه چه و آفتاب چیست
ساقی مده شراب که از چشم مست تو
مستم من آنچنان که ندانم شراب چیست
یک بوسه بیش نیست سؤال من از درت
با من به تلخی از لب شیرین جواب چیست
بردار پرده از رخ خود ماه من کسی
چون تاب دیدن تو ندارد نقاب چیست
ساغر به عزم توبه منه بر زمین، رفیق
در فصل گل ز باده ی ناب اجتناب چیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
تو گر خون ریزیم ممنونم ای دوست
مگو تا غیر ریزد خونم ای دوست
مرا هم بر سر کویت سگی دان
مکن از کوی خود بیرونم ای دوست
به حسن از لیلی افزونی تو و من
به عشق افزون تر از مجنونم ای دوست
شود هر روز افزون تر به عشقت
غم آن حسن روزافزونم ای دوست
تو تا از لطف با من مهربانی
چه غم از کینه ی گردونم ای دوست
مده جام می گلگون به دستم
که مست آن لب می گونم ای دوست
چه می گوئی رفیق از هجر چونی
چه می گویم ز هجرت چونم ای دوست
مگو تا غیر ریزد خونم ای دوست
مرا هم بر سر کویت سگی دان
مکن از کوی خود بیرونم ای دوست
به حسن از لیلی افزونی تو و من
به عشق افزون تر از مجنونم ای دوست
شود هر روز افزون تر به عشقت
غم آن حسن روزافزونم ای دوست
تو تا از لطف با من مهربانی
چه غم از کینه ی گردونم ای دوست
مده جام می گلگون به دستم
که مست آن لب می گونم ای دوست
چه می گوئی رفیق از هجر چونی
چه می گویم ز هجرت چونم ای دوست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
با کوی یار روضه ی دارالقرار چیست
دارالقرار یار به جز کوی یار چیست
شد یار من سگت به از این یار کیست یار
شد کوی تو دیارم از این به دیار چیست
روزی برای وعده خلافی نکرده شب
اورا چه آگهی که شب انتظار چیست
ای کرده با حبیب شبی روز بی رقیب
رو شکر کن شکایتت از روزگار چیست
در حیرتم که با همه پیمان شکست ما
عهد تو با رقیب چنین استوار چیست
گر نیست خار خار دل بلبلش غرض
گل را به هرزه این همه الفت به خار چیست
در زیر خاک خون دلی نیست گر به جوش
این لاله ها رفیق به خاک مزار چیست
دارالقرار یار به جز کوی یار چیست
شد یار من سگت به از این یار کیست یار
شد کوی تو دیارم از این به دیار چیست
روزی برای وعده خلافی نکرده شب
اورا چه آگهی که شب انتظار چیست
ای کرده با حبیب شبی روز بی رقیب
رو شکر کن شکایتت از روزگار چیست
در حیرتم که با همه پیمان شکست ما
عهد تو با رقیب چنین استوار چیست
گر نیست خار خار دل بلبلش غرض
گل را به هرزه این همه الفت به خار چیست
در زیر خاک خون دلی نیست گر به جوش
این لاله ها رفیق به خاک مزار چیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بهر تو مرا پیشکشی جز دل و جان نیست
در پیش تو ای جان جهان دل چه و جان چیست
این سرو روان می رود و در عقبش جان
جان می رود از رفتنش این سرو روان کیست
او وعده به روز دگرم می دهد و من
در فکر که تا روز دگر چون بتوان زیست
زاهد ز میم توبه مفرما که به جز می
از هر چه بود توبه مرا هست وزان نیست
سی روز لب از می نتوان بست چه بودی
شوال چهل بودی و روز رمضان بیست؟
گفتم قد رعنای تو را سرو چو دیدم
در راستی اینست الف در کجی آن نیست
ایدوست به بالین رفیق ایست زمانی
کش جان به طفیل تو کند یک دور زمان ایست
در پیش تو ای جان جهان دل چه و جان چیست
این سرو روان می رود و در عقبش جان
جان می رود از رفتنش این سرو روان کیست
او وعده به روز دگرم می دهد و من
در فکر که تا روز دگر چون بتوان زیست
زاهد ز میم توبه مفرما که به جز می
از هر چه بود توبه مرا هست وزان نیست
سی روز لب از می نتوان بست چه بودی
شوال چهل بودی و روز رمضان بیست؟
گفتم قد رعنای تو را سرو چو دیدم
در راستی اینست الف در کجی آن نیست
ایدوست به بالین رفیق ایست زمانی
کش جان به طفیل تو کند یک دور زمان ایست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
مرا در جسم تا جان آفریدند
به جانم مهر جانان آفریدند
مرا روزی گریبان چاک کردند
که آن چاک گریبان آفریدند
جهان آن روز برگردید از من
که آن برگشته مژگان آفریدند
پریشان خاطرم کردند روزی
که آن زلف پریشان آفریدند
ترا درمان من دادند آن روز
که بهر درد درمان آفریدند
نخستین ماه رخسار تو دیدند
وزان پس ماه تابان آفریدند
مزن بر من برندی طعنه زاهد
ترا این و مرا آن آفریدند
ترا پاکیزه دامان خلق کردند
مرا آلوده دامان آفریدند
من و او را رفیق از بدو ایجاد
گدا کردند و سلطان آفریدند
به جانم مهر جانان آفریدند
مرا روزی گریبان چاک کردند
که آن چاک گریبان آفریدند
جهان آن روز برگردید از من
که آن برگشته مژگان آفریدند
پریشان خاطرم کردند روزی
که آن زلف پریشان آفریدند
ترا درمان من دادند آن روز
که بهر درد درمان آفریدند
نخستین ماه رخسار تو دیدند
وزان پس ماه تابان آفریدند
مزن بر من برندی طعنه زاهد
ترا این و مرا آن آفریدند
ترا پاکیزه دامان خلق کردند
مرا آلوده دامان آفریدند
من و او را رفیق از بدو ایجاد
گدا کردند و سلطان آفریدند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
هر کس به ره وفا نشیند
بر خاک سیه چو ما نشیند
ثابت قدم آنکه در ره عشق
بر خاک چو نقش پا نشیند
یک لحظه نشیند آنکه با تو
یک عمر ز خود جدا نشیند
در راه تو کی ز پا نشینم
صد خارم اگر به پا نشیند
از کثرت ناکسان به کویست
جا نیست کسی کجا نشیند
یک دم ز بر تو برنخیزد
بیگانه که آشنا نشیند
با من بنشین که نیست عیبی
از شاه که با گدا نشیند
تا هست رفیق مدعی، یار
کی با تو بمدعا نشیند
بر خاک سیه چو ما نشیند
ثابت قدم آنکه در ره عشق
بر خاک چو نقش پا نشیند
یک لحظه نشیند آنکه با تو
یک عمر ز خود جدا نشیند
در راه تو کی ز پا نشینم
صد خارم اگر به پا نشیند
از کثرت ناکسان به کویست
جا نیست کسی کجا نشیند
یک دم ز بر تو برنخیزد
بیگانه که آشنا نشیند
با من بنشین که نیست عیبی
از شاه که با گدا نشیند
تا هست رفیق مدعی، یار
کی با تو بمدعا نشیند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
چه می در جام من پیر مغان کرد
که در پیرانه سر بازم جوان کرد
نه دربانم جدا زان آستان کرد
جدا زان آستانم آسمان کرد
گمان بد به من آن بی وفا برد
مرا آن بی وفا چون خود گمان کرد
دمی کان رشک سرو و غیرت گل
به عزم سیر جا در گلستان کرد
چو بلبل گل از آن رخ ناله برداشت
چو قمری سرو از آن قامت فغان کرد
هزاران روز شب کردی به اغیار
شبی هم روز با ما می توان کرد
مزن بر ما به رندی طعنه ای شیخ
ترا هر کس چنین، ما را چنان کرد
رفیق این دولت من بس، که بختم
گدای درگه پیر مغان کرد
که در پیرانه سر بازم جوان کرد
نه دربانم جدا زان آستان کرد
جدا زان آستانم آسمان کرد
گمان بد به من آن بی وفا برد
مرا آن بی وفا چون خود گمان کرد
دمی کان رشک سرو و غیرت گل
به عزم سیر جا در گلستان کرد
چو بلبل گل از آن رخ ناله برداشت
چو قمری سرو از آن قامت فغان کرد
هزاران روز شب کردی به اغیار
شبی هم روز با ما می توان کرد
مزن بر ما به رندی طعنه ای شیخ
ترا هر کس چنین، ما را چنان کرد
رفیق این دولت من بس، که بختم
گدای درگه پیر مغان کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
به دل هر کس غم جانان ندارد
دلش آرام و جسمش جان ندارد
بود خوش مهر و کین از مهوشان، حیف
که این دارد مه من آن ندارد
ز تو تا صورت چین فرق اینست
که تو جان بخشی و او جان ندارد
کسی کان عارض و خط دید دیگر
سر سیر گل و ریحان ندارد
دلم آن چاشنی دارد از آن لب
که خضر از چشمه ی حیوان ندارد
طبیبا بگذر از درمان دردم
ندارد درد من درمان، ندارد
سزایش دار باشد همچو منصور
که راز عشق را پنهان ندارد
به راهش پای از سر کن که پایان
رفیق این راه بی پایان ندارد
دلش آرام و جسمش جان ندارد
بود خوش مهر و کین از مهوشان، حیف
که این دارد مه من آن ندارد
ز تو تا صورت چین فرق اینست
که تو جان بخشی و او جان ندارد
کسی کان عارض و خط دید دیگر
سر سیر گل و ریحان ندارد
دلم آن چاشنی دارد از آن لب
که خضر از چشمه ی حیوان ندارد
طبیبا بگذر از درمان دردم
ندارد درد من درمان، ندارد
سزایش دار باشد همچو منصور
که راز عشق را پنهان ندارد
به راهش پای از سر کن که پایان
رفیق این راه بی پایان ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
مرا دیوانه آن جانانه دارد
که خلقی را چون من دیوانه دارد
غم او در دل ویران من جای
بسان گنج در ویرانه دارد
بتی در خانه دارد هر که چون او
فراغت از بت و بتخانه دارد
ندارد در دل من خانه جانان
که در هر جان و هر دل خانه دارد
مده ساقی میم چون مست بی می
مرا آن نرگس مستانه دارد
رفیق از بهر صید مرغ دل، یار
ز خط و خال دام و دانه دارد
که خلقی را چون من دیوانه دارد
غم او در دل ویران من جای
بسان گنج در ویرانه دارد
بتی در خانه دارد هر که چون او
فراغت از بت و بتخانه دارد
ندارد در دل من خانه جانان
که در هر جان و هر دل خانه دارد
مده ساقی میم چون مست بی می
مرا آن نرگس مستانه دارد
رفیق از بهر صید مرغ دل، یار
ز خط و خال دام و دانه دارد