عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
حق انصاف عجب مملکتی مسکن ماست
پیر ما، پیرو ما، رهبر ما، رهزن ماست
ما در این شهر امیریم که از همت دوست
آفتاب فلکی، کودکی از برزن ماست
ما به بازار غمش، جوهریان عجبیم
اشک ما، گوهر ما، دیده ما، مخزن ماست
سنبل زلف تو شد خوشه ما، بی خرمن
واین عجب تر، که همان خوشه ما خرمن ماست
تا دل ما، هدف ناوک مژگان تو شد
نشتر چشم جهان بین فلک سوزن ماست
ما که با خاطر بدخواه به جنگ آمده‌ایم
عشق او مغفر ما، طرّه او جوشن ماست
ننگ ما، آن که به شیر فلک آریم نبرد
عار ما نیست، که زنجیر تو بر گردن ماست
هر شب اندر غم آن ماه، ز اشک انجم،
افسرا، روی سپهر است که چون دامن ماست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ماه ما را آسمانی دیگر است،
سرو ما را بوستانی دیگر است
گو دگر کیوان مده زحمت به خویش،
کاین فلک را، پاسبانی دیگر است
ساکن این ملکم و از یمن عشق،
هر دمم جان در جهانی دیگر است
گنگ مادرزادم و در وصف دوست،
هر سر مویم زبانی دیگر است
گوش جان را باز کن، تا بشنوی
هر زبانم را بیانی دیگر است
زار می نالیدم و آن شوخ گفت:
بلبل ما را، فغانی دیگر است
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
مهر و وفا سرشته به آب و گل تو نیست
یا آن که آشنایی ما، در دل تو نیست
رشکم ز میل توست، به اغیار، ورنه من،
باور نمی‌کنم که کسی مایل تو نیست
منزل گزیده‌ای و کرم کرده‌ای ولیک،
شرم آیدم که خانه دل قابل تو نیست
پرداختم ز خویشتن و هر که جز تو، دل
تنها نشین که غیر تو در منزل تو نیست
رخسار آفتاب که روشن کند جهان،
مانند ماه روی تو در محفل تو نیست
نبود اگر حمایت دادار دستگیر،
افسر، ترحمی به دل قاتل تو نیست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
هیچ می‌دانی مرا در بوته دل تاب نیست؟
کمتر آتش زن که جانم، کمتر از سیماب نیست
هرشب از هجر تو می میریم و در بالین خاک،
مردگان را خود نشاید کس بگوید خواب نیست
مردم چشمم شود منزلگه عکس رخت،
تا نگویی خانه کس در ره سیلاب نیست
گر نباشد زلف و رویت، کفر و ایمان، گو، چرا
فارغ از این ماجرا یک لحظه شیخ و شاب نیست؟
خون اگر گریم، مکن عیبم، که بی لعل لبت،
بسکه کردم گریه در دریای چشمم آب نیست
تا معنبر زلف را آشفته کردی از نسیم،
نیست، کان آشفتگی،‌ در خاطر احباب نیست
همچو آن رخ در گلستان، هیچ نبود ارغوان،
همچو آن لب، در بدخشان، هیچ لعل ناب نیست
همچو نظم افسر و آن گوهرین دندان دوست
خوب سنجیدیم، آری لؤلؤ خوشاب نیست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
شمشیر تو چشمه حیات است
زنجیر تو حلقه نجات است
گیسوی دراز تاب دارت
سر رشته عمر ممکنات است
هر عقده از آن سیاه ساحر
حلاّل تمام مشکلات است
ما را ز چه تلخ کام دارد،
لعل تو که معدن نبات است
صبر من و وعده تو در عشق
افسوس، که هر دو بی ثبات است
ای آن که نظر به مات نبود
جان از نظر رخ تو مات است
رخساره دلربایش افسر،
مرآت جهان نمای ذات است
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
باز باد سحری بوی خوش یار آورد
کاروان ختنی مشک به خروار آورد
آنچنان در طرب آورده هوا زاهد را
که بر پیر مغان سبحه و دستار آورد
دوش پیک سحری با سر زلفش، گل‌ها
از دل خون شده عاشق غمخوار آورد
تا بهار است به گلشن گل بی خارش باد،
آن که در انجمن ما، گل بی خار آورد
باغبانا، چو سهی قامت ما، در بستان،
هیچ دیدی که صنوبر دل و جان بار آورد؟
عارض آیینه از شرم رخت پر زنگار
تا نگویی تو که این آینه زنگار آورد
دل به چین سر زلف تو به عمدا آویخت
خویش را طعمه صفت در دهن مار آورد
از تهور دل ما در صف مژگان تو تاخت
با سپاه عجبی طاقت پیکار آورد
افسرا، طلعت یار از رخ زردت افروخت
زعفران بین که چه سان عارض گلنار آورد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
زنده آن را نتوان گفت که جانی دارد
ای خوش آن دل، که چو ما جان جهانی دارد
گنج ها می طلبد دوست ز ویرانه دل
به من راه نشین طرفه گمانی دارد
سود ما مردن در عشق و زبان، هستی ماست
عاشقی بین، که چه خوش سود و زیانی دارد
گر چو پروانه دل ماست، غزل خوان از چیست؟
ور بود شمع چرا سوز نهانی دارد؟
نکته ها هست بهر زمزمه در هر شاخی
نبود بلبل مست آن که فغانی دارد
رفت جانان و برفت از تن ما تاب و توان
جان ما بین که عجب تاب و توانی دارد
تلخ می گوید و شیرینیم از حد ببرد
طرفه شکر لب ما، نوش دهانی دارد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آن که در بزم نه ساقی و نه جامی دارد
نیست بی عیش ولی عیش حرامی دارد
آن که می، نوشد از آن لعل لب ساقی ما،
نوش بادش که عجب شرب مدامی دارد
باد می آید و چون می زدگان عربده جوست
می نماید که ز معشوق پیامی دارد
گو بهار است که از خانه به بستان نرود
هرکه در خانه چنین سرو خرامی دارد
غیر در جوش و خروش آمد و ما خاموشیم
آتش عشق بتان پخته و خامی دارد
زلف را حلقه کن و خال نمایان، که دگر
مرغ جانم هوس دانه و دامی دارد
ای بسا بنده که شایسته فرمان نبود
خواجه آن نیست که در خانه غلامی دارد
غیر اگر راه به پیرامن او برد چه غم،
خلوت خاص بتان شارع عامی دارد
لطف دلدار بود شامل افسر، ورنه،
خصم بر کینه او سعی تمامی دارد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
روی پاک تو، در آیینه ادراک افتاد
که ز آلودگی، آیینه ما پاک افتاد
ای کمان ابروی،‌از این عیش نگنجم در پوست
که گذر، تیر تو را، بر جگر چاک افتاد
حاصل عمر من، ار سوخته عشقت، چه عجب
آتشی بود که در خرمن خاشاک افتاد
دل سپردم به دو مار سر زلفت، روزی
تا مرا کار بدان دولت ضحّاک افتاد
راستی، سرو سهی در نظرم خار بن است
تا مرا دیده بدان قامت چالاک افتاد
دین و دل دادم و اول قدمم پیش نرفت
راه عشق است که این گونه خطرناک افتاد
می اگر لعل مروّق شد و یاقوت روان
قطره خون دل ماس که در تاک افتاد
روی دلدار، که گلزار ارم بود، افسر
همچو آتش شد و بر جان شررناک افتاد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
با صبا نفحه جان از بر جانان آید
هر نفس ز آمدنش در تن ما جان آید
آن که ننشست و به اکراه برفت، اینک باز،
فرش راه طلبش، دیده یاران آید
مدعی قالب بی جان شده، کان جان جهان،
سوی ما مست و غزل خوان و خرامان آید
زهره نظاره کنان است که در مجلس انس،
دف زنان، رقص کنان، یار غزل خوان آید
مگر آن روح روان رفته به بستان کامروز،
بوی جان هر نفس از جانب بستان آید
یار پیمان شکنم نیست مگر مایه عمر،
عمر باز آید اگر بر سر پیمان آید
داغ هجر تو نه داغی، که پذیرد مرهم،
درد عشق تو، نه دردی که به درمان آید
افسرا، خاطر مجموع از این حلقه مجوی،
خاصه این لحظه، که با زلف پریشان آید
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
آنچه در مدرسه آموختم ایامی چند
دوش در میکده دادم عوض جامی چند
بوالهوس خویشتن از حلقه عشاق تو خواند
ننگ را بین، که در آمیخته با نامی چند
زلف هندوت به دل های مسلمان آویخت
کفر بنگر که قرین گشته به اسلامی چند
سنگ بر من مزن، آیینه بر غیر بنه
بعد از این جای من و کنگره بامی چند
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
خط تو هاله‌صفت، ماه در میان دارد
مه تو جای بر اوج سپهر جان دارد
ز چشمکان تو پیداست ای صنم، بر خلق
که فتنه های غریب آخرالزمان دارد
ز بس که با سر زلفت گرفته خو، دل من
دل من و سر زلف تو یک نشان دارد
به تنگ عیشی خود راضیم که این احوال
بسی شباهت با نقش آن دهان دارد
مرا از این تن کاهیده خاطری شاد است
که نسبتی همه با موی آن میان دارد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
از جان بگسل، صحبت جانانه به دست آر
بشکن صدف و گوهر یکدانه به دست آر
معموری تن چیست، به ویرانی آن کوش
صد گنج از آن گوشه ویرانه به دست آر
در راه وفا، شمع صفت ز اشک دمادم
آبی ز پی آتش پروانه به دست آر
گرد کره خاک چه پویی چو سکندر
آب خضر از چشمه پیمانه به دست آر
آن آب که بر باد دهد آتش جهلت،
از خاک نشین در میخانه به دست آر
دردید کش آن بزم به جان گر دهدت جام
جان می‌ده و یک جرعه حریفانه به دست آر
هشیاری جاوید گرت هست تمنی،
یک ساغر از آن باده مستانه به دست آر
سرّ صفت عشق مگو در بر عاقل
بی‌پا و سری چون من دیوانه به دست آر
گر کحل حقیقت طلبد مردم چشمت،
خاک قدم مردم فرزانه به دست آر
آسودگی خلق بود غافلی از حق
از خلق ببر، گوشه کاشانه به دست آر
تو همچو من، از اهل حقیقت نیی افسر
تحقیق بهل، قصه و افسانه به دست آر
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
جان است اگر گرامی و عمر است اگر عزیز،
بادا نثار روی خوش و سیرت تو نیز
صبح است و باغ پرگل و بلبل ترانه سنج
تا بوستان بهشت کنی ای نگار خیز
بستان نه بلکه ساحت کیهان معطر است
تا داده ای به باد تو آن زلف عطر بیز
تا من برقصم از غم شادی فزای دوست،
مطرب تو نغمه سرکن و ساقی تو باده ریز
گر آتشم زنی چو نی اندر به بند بند،
عاشق نباشد آن که ز نار آورد گریز
از جان هزار بانگ برآید که مرحبا
گر بند بند من بشکافی به تیغ تیز
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
در کشورم کشید سپه پادشاه باز
در مزرعم نماند اثر از گیاه باز
دور از نظر شدی تو و عمری بود که ما،
داریم دیده در طلبت فرش راه باز
ای نفس شوم شرمی از این کرده های زشت
گیرم که کردگار ببخشد گناه باز
هرچند صیقل‌ آوری افزون شود غبار
آیینه را که تیره کند دود آه باز
من بنده گریخته از درگه توام
هم بر در تو آورم اکنون گناه باز
از جهل اگرچه توبه شکستم هزار ره
نتوان طمع برید ز لطف اله باز
از کوی دوست دل نگران گر نمی رود
اندر قفا کند ز چه افسر نگاه باز؟
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
تا هست در تن من افسرده جان نفس،
جز دیدن رخ تو نباشد مرا هوس
شب های هجر با غم عشق تو هر زمان،
هم نغمه با هزارم و هم ناله با جرس
در جلوه گاه عشق ز فرط فروتنی،
سیمرغ آشیانه کند در پر مگس
آنجا که موج خیزد شود بحر ژرف عشق
تمساح را امان نبود جز دهان خس
یک کودک ار ز عشق برآید به کارزار،
بر عقل چیره بسته شود راه پیش و پس
در سینه ام دلی است که سوزد سپندوار
در آتشی که شعله طورش یکی قبس
گلشن اگر بهشت، که بر مرغ جان ماست
بی روی دوست تنگ تر از خانه قفس
در قالب مُحبّ تو مأمن کند حیات
در حنجر عدوی تو خنجر شود نفس
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
پروانه را ز آتش دلها خبر بپرس
سوز و گداز شمع ز آه سحر بپرس
با مدعی بگوی که از گفتگوی ما،
از لعل یار بگذر و حرفی دگر بپرس
تا مهر اوست در دل ویران من نهان،
احوال گنج از من بی پا و سر بپرس
با زلف دوست قصه بخت سیه بگو
وز لعل یار غصه خون جگر بپرس
ز احوال آب شور که چون لؤلؤ آورد
بی جستجو ز مردمک چشم تر بپرس
احوال سختی دل سنگین دلان شهر،
از ناله‌های دم به دم بی‌اثر بپرس
شرح جفا کشیدن افسر به بند عشق،
از نیک پی خجسته آن نوسفر بپرس
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
کسی کز عشق خوبان هیچ نبود صبر و آرامش
بباید ترک سر کردن که ناکامی بود کامش
اگر عاقل بود عاشق نخواهد شد در این وادی،
ز خود بگذشتن و جان دادن است آغاز و انجامش
درآن وادی که عشق خوبرویان آتش افروزد
بود با شعله یکسان جسم و جان پخته و خامش
نمی دانم چرا شد تیره چون شب روزگار من
زخورشیدی که شمع ماه آمد مشعل بامش
شبی خورشید ما طالع شود، گر تیره بختی را
پدید آید همان دم بامداد عید در شامش
خوش آن بی خانمان رندی که در کیش نکونامان
نه جا در مجلس خاص و نه پا در شارع عامش
که می گویی که عاشق را نباشد کفر و اسلامی،
همان زلف و رخ دلدار باشد کفر و اسلامش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
هر آن بلبل که آمد بوستان دیدار صیادش
از آن نالد که می ترسد کند صیاد آزادش
جفاهایی که بلبل می کشد در بوستان از گل
همان دست خزان از باغبان گیرد دگر دادش
ننالد در گلستان یک نفس بلبل به کام دل،
نسازد گل اگر بی داستان باغبان شادش
ندارد پاس گلبن باغبان زآن رو که می ترسد
بسوزد شعله آهم شبی از بیخ و بنیادش
بنام ایزد سهی قدی چمان اندر چمن آمد
که دست باغبان ننشانده سروی همچو شمشادش
در این بستان غزلخوان است هم بر سرو و هم بر گل
تذرو ما که بلبل در ترنم خواند استادش
بهار آمد که گردد بوستان چون صفحه ار من
بود گل،‌ روی شیرین، بلبل شوریده فرهادش
بود مانند بلبل نکته‌سنج و بذله‌گو افسر
مگر در باغ روزی بشنود آن شوخ فریادش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
آتش زنم ز عشق گر این سان به جان خویش
روشن کنم چو شعله شمع استخوان خویش
گر خون دل ز دیده بریزم بدین نمط
گلشن کنم ز لاله کنار و میان خویش
گر لخت لخت شد جگر و پاره پاره دل
با مدعی نگویم راز نهان خویش
چون بحر در خروشیم و چون باده ام به جوش
مهر خموشی ار زده ام بر دهان خویش
خاموشیم بود سبب کام مدعی،
از کام بهتر آن که برآرم زبان خویش
بحریم و آتشیم، خروشان و سرکشیم
وز کف نمی دهیم در این ره توان خویش
تا آنکه یار جان و دل از ما کند قبول
افسر، گرفته بر کف دست ارمغان خویش