عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۲
ای از بر من دور همانا خبرت نیست
کز مویه چو موئی شدم از ناله چونالی
سعید را گفتم آن بخت مسعود را از ورود مملوک خویش خبرده که پس از دیدار آقا بزم بندگان را به مقدم میمون خود مقام محمود دارد. بعد معلوم افتاد که تازه به عیادت فرموده اند، و وقت دلجوئی ارباب ارادت و اصحاب عبادت نیست استغفرالله، بیت:
اختیار خود داری هر چه می کنی جانا
گر به خضر جان بخشی ور کشی مسیحا را
به دلخواه خود حرکت کن.
کز مویه چو موئی شدم از ناله چونالی
سعید را گفتم آن بخت مسعود را از ورود مملوک خویش خبرده که پس از دیدار آقا بزم بندگان را به مقدم میمون خود مقام محمود دارد. بعد معلوم افتاد که تازه به عیادت فرموده اند، و وقت دلجوئی ارباب ارادت و اصحاب عبادت نیست استغفرالله، بیت:
اختیار خود داری هر چه می کنی جانا
گر به خضر جان بخشی ور کشی مسیحا را
به دلخواه خود حرکت کن.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۴ - به دوستی نوشته شد
عبدالله و علی و حسن هر سه را بنده ام و از در یکتائی پرستنده، بیت:
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
پنداشتم این هفته نیز به دستور معهود به صحرا رفته اید، به کیش ازمنه انتظار یک شبه داشتم، غلبات شوق و سلبات سکونم از ملت عیسی در بیعت موسی کشید. عید خود را در شنبه دیدم. جناب شیخ گذشته ها را اعادت کرد دردم زیادت شد خیلکی رجعت شما را از حمام مترصد زیستم. آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن. خود را به این فرد آرام کردم وزحمت بردم، شعر:
هجر در امید وصل او بود شیرین چو وصل
وصل او از بیم هجرش تلخ چون هجران بود
تاکی پیوستگی خیزد از خودرستگی یابم.
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
پنداشتم این هفته نیز به دستور معهود به صحرا رفته اید، به کیش ازمنه انتظار یک شبه داشتم، غلبات شوق و سلبات سکونم از ملت عیسی در بیعت موسی کشید. عید خود را در شنبه دیدم. جناب شیخ گذشته ها را اعادت کرد دردم زیادت شد خیلکی رجعت شما را از حمام مترصد زیستم. آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن. خود را به این فرد آرام کردم وزحمت بردم، شعر:
هجر در امید وصل او بود شیرین چو وصل
وصل او از بیم هجرش تلخ چون هجران بود
تاکی پیوستگی خیزد از خودرستگی یابم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۶ - به یکی از نزدیکان نگاشته
نور چشم مکرم ندانستم درباب خطاب جناب ولی النعم چه کردی، رای سرکار خان بر چه قرار گرفت، رفتند یا هستند میروی یا می مانی. بندگان معزی الله را به شما وثوقی تمام است. هر روز به سنت بخشعلی بیک بر آستانی خفتن و از پی کاروان رفتن شرط کفایت و کاردانی نیست. خالی از تردید و تامل همراهی کن، عذر و کید و زرق و شید حواشی و خدم را فواضل اطمینان سرکار خان رفع خواهد کرد. مهما امکن ساعی باش مالش را نبرند و نخورند. خود هم از طریق راستی منحرف مشو، خطرات خلاف و خیانت را از نفس خطا فرما باز پرداز، بیش از این حاجت اطناب نیست، بیت:
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۹ - از زبان کسی به دیگری نگاشته
یا عزیزی من لا عزیزله، با همه گرفتاری و پریشانی این دل خودکام و پای سبک گام و عقل دیوانه مشرب و نفس آشفته مذهب و مغز سودائی سرشت و طبع رسوائی سرنوشت، بازم از زیارت خدام آقا و عیادت سرکار وزیر و اقدام کارهای معادی و معاشی منصرف ساخته، به آنجا کشید که نگفته گویاست و نهفته هویدا. چون حقیقت عالی در ولایت جان والی است، بی پرده حاضری نگویمت جای خالی است، طرفه عرفان سردی بافته شد و دامان گردی شکافته، یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار . دوات قلمدان را مصحوب حامل که خادم این محفل است و محرم این منزل ارسال فرمایند که مرکب حاضر است، اگر بیمار پرس سرکار وزیر لشکر دست داد از جانب من بسط ارادت کن و قصد عبادت مخدومی را عذری خوش گوی که جبران گناهم کند، دارای انجمن که خداوند من است و بنده تو عرض نیاز می کند و عذر باز می خواهد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۳ - به دوستی نوشته شد
فدایت گردم، صبای مصر هدهد سبا وقتی که برگذرگاه مردم نسبت فاطمه صغری نامه به کف مترصد نشسته بودم و چشم براطراف بسته در رسید، و نامه مرسله باز سپرد. چگویم چه حالت زاد و چه مایه ملالت رفت و رامش رست، جزای کردگار نیک و پاداش دلجوئی های خوش که خاصه سرکار است مگر از خدا جویم. اگر نه از چون من فقیری هیچ، کدام خدمت شایسته در وجود آید. ای انوریت بنده و چن انوری هزار. آن فرد پیر و جوان را حامل گفت آقا فرمود جوانی به دومعنی است، حق است این سخن، حق نشاید نهفت، ولی به عقیده من بیک معنی است البته فراموش نخواهم کرد، مصرع: چه به خاطر گذرانم که تو از یاد روی، مصرع: هر که این دولت نخواهد زندگی بر وی حرام.
اگر بدانی چه قدرها ذلیل شده ام و لطمه حرمانم فقیر کرده است بی هیچ ملاحظه چاره اندیش دردم می شوی. سرایر ضمیرم در آئینه خاطر حقیقت بینت پیداست، مصرع: من چگونه یک رگم هشیار نیست. هر چه کنی مختاری، در باب یار غایب که دوستان حاضر خصومت می بافند همان است که خود یافته ام، بیت:
غالب آنان را که مردم ترستائی در قیاس
چون به دقت بنگری ز نقحبه تر ز نقحبه اند
مصرع: واقف کشتی خود باش که پائی نخوری. باغ گل و ایاغ مل آن عصر گاهان بر آن علت که دانی خاردیده و خون دل شد. عنایت پاک یزدان به حق حجاز این جنس دو پا را به سنت گرگ مدینه هدایت کند. زیاده بر این از صحبت مجلس و بساط صحبت آن که فخر عالم است و حالت آدم محروم نتوان زیست، بیت:
من نیستم ار کسی دیگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
اگر دولت رامش و نوبت آرامش دادستی به استخاره دوالی بر نقاره زنیم بی استشاره عقل رواست، مصرع: بدست باش که کاری به جای خویشتن است.
اگر بدانی چه قدرها ذلیل شده ام و لطمه حرمانم فقیر کرده است بی هیچ ملاحظه چاره اندیش دردم می شوی. سرایر ضمیرم در آئینه خاطر حقیقت بینت پیداست، مصرع: من چگونه یک رگم هشیار نیست. هر چه کنی مختاری، در باب یار غایب که دوستان حاضر خصومت می بافند همان است که خود یافته ام، بیت:
غالب آنان را که مردم ترستائی در قیاس
چون به دقت بنگری ز نقحبه تر ز نقحبه اند
مصرع: واقف کشتی خود باش که پائی نخوری. باغ گل و ایاغ مل آن عصر گاهان بر آن علت که دانی خاردیده و خون دل شد. عنایت پاک یزدان به حق حجاز این جنس دو پا را به سنت گرگ مدینه هدایت کند. زیاده بر این از صحبت مجلس و بساط صحبت آن که فخر عالم است و حالت آدم محروم نتوان زیست، بیت:
من نیستم ار کسی دیگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
اگر دولت رامش و نوبت آرامش دادستی به استخاره دوالی بر نقاره زنیم بی استشاره عقل رواست، مصرع: بدست باش که کاری به جای خویشتن است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۴ - به دو تن از دوستان نگاشته
فدای هر دو، روز آدینه است، به کیش دیرینه رخت به جائی آوردم، بیت:
کز خیال تو بهر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد
خواستم پس از صرف قلیان از درب دولت راه صحرا سپرم و سامان وی را از سیل دیده رخت بدریا، دیرینه فرزند بی کینه سر شبستان دولت تکلیف نهار کرد. درنگ آوردم و بی وسعت میدان حضورت دلتنگ نشستم، مصرع: وای بر حالم اگر کار چنین می گذرد، نور چشمی آقا هم به احوال من است و پیچ و تابش در جان تن، اینقدر هست که من زبان دارم و نمی گویم و او ندارد می گوید، امیدوارم فردا بدان چهر یوسفی هم عیش یهود گردیم و شنبه را به ماه دو هفته خود جمعه مبارک و مسعود سازیم.
کز خیال تو بهر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد
خواستم پس از صرف قلیان از درب دولت راه صحرا سپرم و سامان وی را از سیل دیده رخت بدریا، دیرینه فرزند بی کینه سر شبستان دولت تکلیف نهار کرد. درنگ آوردم و بی وسعت میدان حضورت دلتنگ نشستم، مصرع: وای بر حالم اگر کار چنین می گذرد، نور چشمی آقا هم به احوال من است و پیچ و تابش در جان تن، اینقدر هست که من زبان دارم و نمی گویم و او ندارد می گوید، امیدوارم فردا بدان چهر یوسفی هم عیش یهود گردیم و شنبه را به ماه دو هفته خود جمعه مبارک و مسعود سازیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۷ - به یکی از بزرگان نوشته
امیدگاها در گوشه نامه سید نامی از این بی نشان بر زبان خامه گوهرفشان رفته بود، مصرع: ماکه باشیم که اندیشه ما نیز کنند. باز خانه سرکار آباد که به پاس آشنائی بیست ساله و آمیزش نیم روز، از خاکساران یاد می فرمایند و به نگارش گزاری از او بیدارند.
باری بهمان راه و روش و هنجار و منش که دیده و دانی بنده ام و آن پاک هستی را که جاویدان نیستی مباد از در یکتائی پرستنده. بیش از آنکه در نیروی گفتار گنجد یا ترازوی گمان و پندار سنجد آرزومند خجسته دیدارم و آزاداندیش شیوا گفت و گزار دریغ که شوربختی های اختر وارون بختم هرگز در آن خرم انجمن که شرم هزار چمن است و بزرگتر امید جان و تن شب و روزی بار نداد و از گرداب کشتی شکن دوری راه کنار ننمود، جز آنکه دریافت این آرزو را بر در پاک یزدان خاکسارانه روی نیاز سایم و چشمداشت از هر در بر دستگیری های بخشایش خدایی باز دارم چه خواهم کرد، بیت:
بی سر و پا می روم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه تند گردن ما در کند
بیش از این گستاخی شوخ چشمی و سخت روئی و بی شمری و یاوه گوئی است، فراموشم مکن و خامه نامه نگار از پرستش روزگار و دلجوئی جان امیدوارم خاموش مخواه، فرمایشی که سرانگشت توانائی این خاکسارش گره گشائی تواند نگارش نما که در انجامش کیش بندگی و آئین پرستندگی کار خواهم بست.
باری بهمان راه و روش و هنجار و منش که دیده و دانی بنده ام و آن پاک هستی را که جاویدان نیستی مباد از در یکتائی پرستنده. بیش از آنکه در نیروی گفتار گنجد یا ترازوی گمان و پندار سنجد آرزومند خجسته دیدارم و آزاداندیش شیوا گفت و گزار دریغ که شوربختی های اختر وارون بختم هرگز در آن خرم انجمن که شرم هزار چمن است و بزرگتر امید جان و تن شب و روزی بار نداد و از گرداب کشتی شکن دوری راه کنار ننمود، جز آنکه دریافت این آرزو را بر در پاک یزدان خاکسارانه روی نیاز سایم و چشمداشت از هر در بر دستگیری های بخشایش خدایی باز دارم چه خواهم کرد، بیت:
بی سر و پا می روم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه تند گردن ما در کند
بیش از این گستاخی شوخ چشمی و سخت روئی و بی شمری و یاوه گوئی است، فراموشم مکن و خامه نامه نگار از پرستش روزگار و دلجوئی جان امیدوارم خاموش مخواه، فرمایشی که سرانگشت توانائی این خاکسارش گره گشائی تواند نگارش نما که در انجامش کیش بندگی و آئین پرستندگی کار خواهم بست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۳ - به میرزا اسمعیل هنر نوشته
در دست دوستی دیرینه پیمان و پیشینه پیوند از تو به همشیره زاده نگارشی سخته و شیوا و گزارشی پخته و زیبا، نی نی خرم شاخی گل آگین از خس و خار پیراسته و فرخ کافی زر آذین به هزاران بوی و بهار آراسته، شعر:
چرخی و همه اختر رخشنده به خرمن
گنجی و همه گوهر ارزنده به خروار
دیدم:
بنامیزد جز آن کلک سخن ساخت
زیک نی تنگ ها شکر که پرداخت
به پیکر کارنامه زندگانی
به گوهر بارنامه آسمانی
لب عیسی روان پرورده او
فروزان چهر جان از پرده او
فزاید زو چرا تاب جوانی
اگر خود نیست چشمه زندگانی
اگر من سالار انجمن بودم و تو نویسنده و پیشکار من، از نوا و نواختی شاهانه دلت می جستم و آن پیکر و بالا را بدان خسروانی پرند که چرخ بلندش با هزاران دیده در کارگاه آفریشن رساتر تافته ندیدو بافته نیافت پیرایه می بستم. آوخ و افسوس از آن دل و دست و خامه و شست که پندارهای آلودگی ساز و اندیشه های آسودگی سوزش از کار آفریدن و شمار پروریدن باز داشت، و با تریاک و برش که جز تندی خوی و زردی روی و کاهش کی و سستی پی، سیری از کار و کرد و بیزاری از زن و مرد، گوشه گیری و خاموشی، بی پروائی و فراموشی، سبک ساری و گرانجانی، تلخ گوئی و بدگمانی، گریز از دور و نزدیک،هراس از ترک و تازیک، بی بخشی از رنگ و آب، ناکامی از خورد و خواب، لغزش دست و پای، خراش سینه و نای، تلواس پخته و خام، خشکی مغز و کامش سود و بهبودی نیست انباز و دمساز کرد. بدان خدای که چنگ فرهنگ با فر دراز دستی از دامان دریافتش بلند کوتاه است و با دانست و شناختش هوش گران سنگ سبک مایه تراز پر کاه، که در این کار بدفرجام و ساز ناخوش سرانجام، جز زیان دید و دانش و خزان بود و بینش گریز همسایه و همبر و پرهیز همبام و همدر، پریشانی ساز و سامان، بی بهری دست و دامان، خزان بار و برگ و آویز درد و مرگ و دیگر رنج های توان شکار و شکنجه های روان سپار چیزی نخواهی دید، و برتو از این اخگر دوزخ تاب و آذرخانه سوز که دود از دودمان درویش سمنانی و دل ریش بیابانکی انگیخت، جز جان من که فروغ دیده و چراغ دوده و آب جگر و تاب تنی، دل کس نخواهد سوخت.
زنهار از این شیره تلخ گوار که آب زهر آمیز مرگش به جام است و دانه رنج آویز دردش در دام، دست و کام فروشوی و چشم از چیزی که سودای رسته هستی را مایه کاستی و زیان است و آب بهار رامش را آتش تموز وباد خزان، فرا پوش. اگرت ناگزر نوش داروئی هوش پرور باید و گمارشی تیمار شکر، خمی از جوش می سر مست یا مینا و سبوئی دو دربست باده از هر مایه آلایش پاک و ساده، گل روی و مشک بوی، یاقوت گوهر، بیجاده پیکر، درد زدای و بی درد، خوب گوار و خوش خورد، جنگ پرداز و آشتی آورد، کهن سال و دهقان پرورد، از پارس یا کرمان فراهم فرمای، کم کم بدین رام شو و دم دم از آن رم کن، نم نم بدین افزای و شب شب از آن کم ساز، این باران خاشه پرداز آن گرد است و این درمان چاره ساز آن درد. خداوند یاسا و آئین از آمیزمی و آویز وی فرمان بازداشت و پرهیز فرستاد ولی پاس تن و نگهداشت جان را نیز سفارش فرمود چندان که رنج جان پرداخته گردد و کار تندرستی و توان ساخته تیاق داران این فرخ کیش را که به داد و دانش از ما بیشند و در راه و روش از همه پیش، شگفت نشمارند و گرفت نیارند، بیت:
تازه کن پیوستگی آن کهنه پیمان تاک را
بگسل این پیوند نو پیوسته تریاک را
آبی از خم خانه کن بس پشته ها اندوه را
تابی از می سوختن بس دشت ها خاشاک را
آورده تاک و پرورده خم را نیز در این یاسا که ما را پیشه و پیش نهاده اند و شما را آئین و کیش داده، کمینه هشت بازداشت و پرهیز است و فرو گذاشت و کوتاهی در پاس هر یک از آنها تن و جان و هوش و خرد را صد هزار خستن و آزار و بستن و آویز.
نخست چونانکه بار خدای و پاک پیمبر در بارنامه آسمانی ویاساق زندگانی راز گشوده اند و راه نموده، بیت:
از کمند کهکشان برنای بیند پالهنگ
یک سر موی ار ز فرمان آسمان گردن کشد
دویم باده بد و خام و بی اندازه و هنگام پیمودن، و بر بوی مستی گوهر هستی در پای پستی فرسودن، بیت:
چه می کز وی همی اندیشه تن بیم جان خیزد
نه رامش دردسر تیمار تن رنج روان خیزد
سیم با بودن کاری کردنی و بردن باری بردنی که برنده آن بار و کننده آن کار را، بیت:
زنا بردن همی بار پشیمانی گران گردد
زنا کردن همی سود تن آسانی زیان خیزد
چهارم با تنک پایه خسان و سبک سایه کسان شادکامی را کار آب کردن و آب کار نیک نامی بردن، شعر:
زنهار دیگ مهر فرومایگان مپز
زیرا که پخته هوست خامی آورد
زیبا کند نشست تو او را نشان زشت
پیوند او ترا همه بدنامی آورد
پنجم به بزمی اندر که بیگانه یا آشنا بی فرمان پای یارد گذاشت و دربانش دست فرا پیش نتواند داشت، مینا و ساغر نهادن و ساز رامش و بگماز دادن، شعر:
زود یا دیر آب رفته ز جوی
نه شگفت ار به جوی باز آید
ور برفت آبروی رای مبند
که دگر ره بروی باز آید
ششم چندان گماشتن و کوده انباشتن که بی پای و سرمست افتد و از دست رود، بلند از پست نشناسد و شکر از کبست نداند، چه کرد یا چه گفت و بر چه پای ایستاد یا بر کدام پهلو خفت، بامدادان راه هر خانه پوید و بخشایش ناهنجاری های شبانه جوید، شعر:
پوزش روز گواه است که شب زان یله مست
چه نکوهیده روش ها که به هشیاران رفت
سال ها لا به از این سوی سزد گردانند
نیم شب تا چه بر آن خفته زبیداران رفت
هفتم بی پرهیز ننگ و نام و پروای ستایش و دشنام از گاهواره تا گور خوردن و به تر دامنی های پیوست و خشک مغزی های یک دست، خود را خوار خشک و تر کردن، شعر:
کاسه پر کیسه تهی ساز فره سامان کم
روز شب چاشت پسین هفته و مه بی گه و گاه
هوش در پا شب آدینه چو روز شنبه
جام بر دست مه روزه چو فروردین ماه
هشتم با آنکه پاک یزدان یرلیغ بازداشت فرستاد و راد پیمبر فرمان پرهیز راند، پیشوایانش آتش خرمن زندگی خواندند، و روندگان خار گذرگاه بندگی، پاکان پلشتش ستوده اند و نیکان زشتش نموده.
چرخی و همه اختر رخشنده به خرمن
گنجی و همه گوهر ارزنده به خروار
دیدم:
بنامیزد جز آن کلک سخن ساخت
زیک نی تنگ ها شکر که پرداخت
به پیکر کارنامه زندگانی
به گوهر بارنامه آسمانی
لب عیسی روان پرورده او
فروزان چهر جان از پرده او
فزاید زو چرا تاب جوانی
اگر خود نیست چشمه زندگانی
اگر من سالار انجمن بودم و تو نویسنده و پیشکار من، از نوا و نواختی شاهانه دلت می جستم و آن پیکر و بالا را بدان خسروانی پرند که چرخ بلندش با هزاران دیده در کارگاه آفریشن رساتر تافته ندیدو بافته نیافت پیرایه می بستم. آوخ و افسوس از آن دل و دست و خامه و شست که پندارهای آلودگی ساز و اندیشه های آسودگی سوزش از کار آفریدن و شمار پروریدن باز داشت، و با تریاک و برش که جز تندی خوی و زردی روی و کاهش کی و سستی پی، سیری از کار و کرد و بیزاری از زن و مرد، گوشه گیری و خاموشی، بی پروائی و فراموشی، سبک ساری و گرانجانی، تلخ گوئی و بدگمانی، گریز از دور و نزدیک،هراس از ترک و تازیک، بی بخشی از رنگ و آب، ناکامی از خورد و خواب، لغزش دست و پای، خراش سینه و نای، تلواس پخته و خام، خشکی مغز و کامش سود و بهبودی نیست انباز و دمساز کرد. بدان خدای که چنگ فرهنگ با فر دراز دستی از دامان دریافتش بلند کوتاه است و با دانست و شناختش هوش گران سنگ سبک مایه تراز پر کاه، که در این کار بدفرجام و ساز ناخوش سرانجام، جز زیان دید و دانش و خزان بود و بینش گریز همسایه و همبر و پرهیز همبام و همدر، پریشانی ساز و سامان، بی بهری دست و دامان، خزان بار و برگ و آویز درد و مرگ و دیگر رنج های توان شکار و شکنجه های روان سپار چیزی نخواهی دید، و برتو از این اخگر دوزخ تاب و آذرخانه سوز که دود از دودمان درویش سمنانی و دل ریش بیابانکی انگیخت، جز جان من که فروغ دیده و چراغ دوده و آب جگر و تاب تنی، دل کس نخواهد سوخت.
زنهار از این شیره تلخ گوار که آب زهر آمیز مرگش به جام است و دانه رنج آویز دردش در دام، دست و کام فروشوی و چشم از چیزی که سودای رسته هستی را مایه کاستی و زیان است و آب بهار رامش را آتش تموز وباد خزان، فرا پوش. اگرت ناگزر نوش داروئی هوش پرور باید و گمارشی تیمار شکر، خمی از جوش می سر مست یا مینا و سبوئی دو دربست باده از هر مایه آلایش پاک و ساده، گل روی و مشک بوی، یاقوت گوهر، بیجاده پیکر، درد زدای و بی درد، خوب گوار و خوش خورد، جنگ پرداز و آشتی آورد، کهن سال و دهقان پرورد، از پارس یا کرمان فراهم فرمای، کم کم بدین رام شو و دم دم از آن رم کن، نم نم بدین افزای و شب شب از آن کم ساز، این باران خاشه پرداز آن گرد است و این درمان چاره ساز آن درد. خداوند یاسا و آئین از آمیزمی و آویز وی فرمان بازداشت و پرهیز فرستاد ولی پاس تن و نگهداشت جان را نیز سفارش فرمود چندان که رنج جان پرداخته گردد و کار تندرستی و توان ساخته تیاق داران این فرخ کیش را که به داد و دانش از ما بیشند و در راه و روش از همه پیش، شگفت نشمارند و گرفت نیارند، بیت:
تازه کن پیوستگی آن کهنه پیمان تاک را
بگسل این پیوند نو پیوسته تریاک را
آبی از خم خانه کن بس پشته ها اندوه را
تابی از می سوختن بس دشت ها خاشاک را
آورده تاک و پرورده خم را نیز در این یاسا که ما را پیشه و پیش نهاده اند و شما را آئین و کیش داده، کمینه هشت بازداشت و پرهیز است و فرو گذاشت و کوتاهی در پاس هر یک از آنها تن و جان و هوش و خرد را صد هزار خستن و آزار و بستن و آویز.
نخست چونانکه بار خدای و پاک پیمبر در بارنامه آسمانی ویاساق زندگانی راز گشوده اند و راه نموده، بیت:
از کمند کهکشان برنای بیند پالهنگ
یک سر موی ار ز فرمان آسمان گردن کشد
دویم باده بد و خام و بی اندازه و هنگام پیمودن، و بر بوی مستی گوهر هستی در پای پستی فرسودن، بیت:
چه می کز وی همی اندیشه تن بیم جان خیزد
نه رامش دردسر تیمار تن رنج روان خیزد
سیم با بودن کاری کردنی و بردن باری بردنی که برنده آن بار و کننده آن کار را، بیت:
زنا بردن همی بار پشیمانی گران گردد
زنا کردن همی سود تن آسانی زیان خیزد
چهارم با تنک پایه خسان و سبک سایه کسان شادکامی را کار آب کردن و آب کار نیک نامی بردن، شعر:
زنهار دیگ مهر فرومایگان مپز
زیرا که پخته هوست خامی آورد
زیبا کند نشست تو او را نشان زشت
پیوند او ترا همه بدنامی آورد
پنجم به بزمی اندر که بیگانه یا آشنا بی فرمان پای یارد گذاشت و دربانش دست فرا پیش نتواند داشت، مینا و ساغر نهادن و ساز رامش و بگماز دادن، شعر:
زود یا دیر آب رفته ز جوی
نه شگفت ار به جوی باز آید
ور برفت آبروی رای مبند
که دگر ره بروی باز آید
ششم چندان گماشتن و کوده انباشتن که بی پای و سرمست افتد و از دست رود، بلند از پست نشناسد و شکر از کبست نداند، چه کرد یا چه گفت و بر چه پای ایستاد یا بر کدام پهلو خفت، بامدادان راه هر خانه پوید و بخشایش ناهنجاری های شبانه جوید، شعر:
پوزش روز گواه است که شب زان یله مست
چه نکوهیده روش ها که به هشیاران رفت
سال ها لا به از این سوی سزد گردانند
نیم شب تا چه بر آن خفته زبیداران رفت
هفتم بی پرهیز ننگ و نام و پروای ستایش و دشنام از گاهواره تا گور خوردن و به تر دامنی های پیوست و خشک مغزی های یک دست، خود را خوار خشک و تر کردن، شعر:
کاسه پر کیسه تهی ساز فره سامان کم
روز شب چاشت پسین هفته و مه بی گه و گاه
هوش در پا شب آدینه چو روز شنبه
جام بر دست مه روزه چو فروردین ماه
هشتم با آنکه پاک یزدان یرلیغ بازداشت فرستاد و راد پیمبر فرمان پرهیز راند، پیشوایانش آتش خرمن زندگی خواندند، و روندگان خار گذرگاه بندگی، پاکان پلشتش ستوده اند و نیکان زشتش نموده.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۴ - به دوستی ناجوانمرد نگاشته
آدمی در هر جایگاه که بارجست و راه یافت خواه فراز تخت خواه بالای دار. خوشتر آنستی که از بن دندان و میان جان نی روی دل و سرزبان بار خدا را سپاس دار آید و با نرم خوئی و گشاده روئی بر نرم و درشت و شیرین و تلخ جهان روزگذار. رازی اگر دارد هم بدو گوید و چیزی اگر خواهد هم از او جوید. همین مایه که از بند توپخانه والا رسته اند و در آشیانه درویشانه خویش از گزند توپچی و آسیب قراول با زن و فرزند و خویش و پیوند خود آسوده و آزاد نشسته همواره سپاس دار آیند و ستایش بخشایش پاک یزدان و آرام و آسایش جان و تن را پاسگزار، تا کی و به کدام دستاویز کار سردار و دیگر گرفتاران را از این زنجیر و زندان رستگاری خیزد و آزادی و آرام چاره بند و گرفتاری کند. آفتاب شهریاران را که تختش پاینده باد و بختش فزاینده، به خواست خدا مهر آمرزگاری خواهد جنبید و همگان را دیر یا زود کار از بند خواری شمار ارجمندی و کامکاری خواهد یافت. ندانم سرکار خان این شب ها و روزها با آن تب ها و سوزها در چه کار است و بر پست و بلند چرخ بازیگر به چه راه و روش روزشمار؟ بهتر آن است که زشت و زیبای کیهان را به فر بردباری و سنگ و بازوی خویشتن داری و هنگ، بر خود آسان و هموار سازند، و تلخ و شورش را که به خواست خدا دیر یا زود جام بر سنگ است و سنگ بر جام در کام جان شیرین گوار فرمایند. شامی نیست که بامش در پی نباشد و هیچ باغی نه که پیوسته کوب آزمای خزان و دی پاید، شعر:
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
باز یکی روزگار چون شکر آید
اگر دمی دو فر دیدار سر کاری تهی از رنج و آزار یاران خانه دست تواند داد آگاهی فرستند که دریافت آن خرم انجمن را به جان آماده ایم و به سر ایستاده.
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
باز یکی روزگار چون شکر آید
اگر دمی دو فر دیدار سر کاری تهی از رنج و آزار یاران خانه دست تواند داد آگاهی فرستند که دریافت آن خرم انجمن را به جان آماده ایم و به سر ایستاده.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۹
قبله من روز قربان قرب قربی دست داد و خواست پاک یزدانم با خلان این خطه نشست انگیخت. گوئی ذوالجناح از میدان آمد یا عبیدالله در ایوان شد. زن و مرد پیرامن گرفت و جفت و فردم در دامن آویخت. این راه آورد سفر خواست و آن در بایست حضر جست. یکی زنبیل در یوزه کشیده و دیگری آجیل هر روزه طلبید.پسر از بختی و باره گفت و دختر از گل و گوشواره، خانه از بار یاران عام جوش آمد و غلبات طلب سطوات ادب فراموش فرمود. از کف بی زرچه برگ و ساز آید و از مرغ بی پر کدام پرواز؟ الزام روسیاهی کردم واقدام عذرخواهی.معذرت سودی نداد و مغدرت بهبودی، آشتی ساز مصاف آورد و صفا سامان خلاف گرفت،بیت:
جزآنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر
صف بسته سپاه مژه و من تن تنها
سرانجام مردی که از منسوبان است و این رمه را چوپان همه را پیمان اسعاف امل بست و مرغ جان مسکین به هزار لیت و لعل از چنگ ایشان رست. پس از حرمان مامول و فقدان مسوول این شنعت بی بند و باری زد، و آن لعنت عیال آزاری سرود. وهمچنین بر خیانت ما دقت ها گرفتند و بر حسرت خود رقت ها نمودند، روزی دو از سوز دل لب ها آبله ها داشت و جان ها به حکایت حرمان گله ها، اندک اندک به قنبرک بازی و چنبرک سازی قلع مواد مغایرت کردم و قطع فساد منافرت، ترک جفا کردند و برگ صفا ساز آوردند، مصرع: حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند.
و اما قصه زندگانی و غصه کامرانی به فر عنایت یزدان و عز توجه حضرت، گندم یا جو لقمه نانی هست و کهنه یا نو خرقه و طیلسانی. وامی ندارند کاری است ونه ایشان را با کس شماری. هرگز جز فراغ فرزندان آدم دل مرادی نپخت و خاطر الابستن به مردی و رستن از هر گرم و سردی، بست و گشادی نخواست. بار خدا را سپاس که خود را به شما بسته ایم و جز ارواح مکرم از هم گنان گسسته، وقت است که پای قناعت در دامان سلامت کشیم و به کنج فقر اندر، خالی از هر ماخولیا اقامت ورزیم مگر خسران ماضی را جبرانی خیزد و دوری که شتابش چاره نساخت درنگش درمان کند. شعر:
این هم سفران پشت به مقصود روانند
شاید که بمانم قدمی پیشتر افتم
مرحوم جنت مکان حاجی را با من نظرها بود و همایون انظارش را اثرها، از در معنی تربیت ها کرد و تقویت ها فرمود. این مایه نقصان که بینی از کم کاری های ماست، نه غم خواری های او، مصرع: هان تا چه کنی که نوبت دولت تست.
سالکی سست هنجارم و طالبی منقطع رفتار، بر رخ جمادی عراده است، از آن در گل مانده ام و کشتی در خشک رانده به طناب توجه از خطر برکش و اگر نیاری به یاری چاره دیگر کن. جناب فلان را مملوک آن خلق و خویم و مفتون آن رنگ و بوی.حضرتش را به جان بنده ایم و خیالش را از دل پرستنده. کیسه انعامی بدان سان که پیمان رفت به مهرش در جیب وبغل پرورم و چون جامه کعبه نفی حرمتش خلاف و خلل دانم، مصرع: مهر مهریست که چون نقش حجرمی نرود.
الیفان دایره ارواح را صف تا صدروسها تا بدر عرض نیازی از این خاکسار اقامت کن و اگر ترک جداگانه ذریعت را ایرادی سازند به عذرهای زیبا غرامت کش، صدور احکام و رجوع خدمت موقوف به لطف سرکار است، مختارند.
جزآنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر
صف بسته سپاه مژه و من تن تنها
سرانجام مردی که از منسوبان است و این رمه را چوپان همه را پیمان اسعاف امل بست و مرغ جان مسکین به هزار لیت و لعل از چنگ ایشان رست. پس از حرمان مامول و فقدان مسوول این شنعت بی بند و باری زد، و آن لعنت عیال آزاری سرود. وهمچنین بر خیانت ما دقت ها گرفتند و بر حسرت خود رقت ها نمودند، روزی دو از سوز دل لب ها آبله ها داشت و جان ها به حکایت حرمان گله ها، اندک اندک به قنبرک بازی و چنبرک سازی قلع مواد مغایرت کردم و قطع فساد منافرت، ترک جفا کردند و برگ صفا ساز آوردند، مصرع: حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند.
و اما قصه زندگانی و غصه کامرانی به فر عنایت یزدان و عز توجه حضرت، گندم یا جو لقمه نانی هست و کهنه یا نو خرقه و طیلسانی. وامی ندارند کاری است ونه ایشان را با کس شماری. هرگز جز فراغ فرزندان آدم دل مرادی نپخت و خاطر الابستن به مردی و رستن از هر گرم و سردی، بست و گشادی نخواست. بار خدا را سپاس که خود را به شما بسته ایم و جز ارواح مکرم از هم گنان گسسته، وقت است که پای قناعت در دامان سلامت کشیم و به کنج فقر اندر، خالی از هر ماخولیا اقامت ورزیم مگر خسران ماضی را جبرانی خیزد و دوری که شتابش چاره نساخت درنگش درمان کند. شعر:
این هم سفران پشت به مقصود روانند
شاید که بمانم قدمی پیشتر افتم
مرحوم جنت مکان حاجی را با من نظرها بود و همایون انظارش را اثرها، از در معنی تربیت ها کرد و تقویت ها فرمود. این مایه نقصان که بینی از کم کاری های ماست، نه غم خواری های او، مصرع: هان تا چه کنی که نوبت دولت تست.
سالکی سست هنجارم و طالبی منقطع رفتار، بر رخ جمادی عراده است، از آن در گل مانده ام و کشتی در خشک رانده به طناب توجه از خطر برکش و اگر نیاری به یاری چاره دیگر کن. جناب فلان را مملوک آن خلق و خویم و مفتون آن رنگ و بوی.حضرتش را به جان بنده ایم و خیالش را از دل پرستنده. کیسه انعامی بدان سان که پیمان رفت به مهرش در جیب وبغل پرورم و چون جامه کعبه نفی حرمتش خلاف و خلل دانم، مصرع: مهر مهریست که چون نقش حجرمی نرود.
الیفان دایره ارواح را صف تا صدروسها تا بدر عرض نیازی از این خاکسار اقامت کن و اگر ترک جداگانه ذریعت را ایرادی سازند به عذرهای زیبا غرامت کش، صدور احکام و رجوع خدمت موقوف به لطف سرکار است، مختارند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۰ - پاسخ نامه یکی از فرزندان
کاغذت چشم سپار و گوش گزار افتاد. دستوری راه و رفت و کرد و گفت تو برگزارش این داستان نگار آمد، اگرت سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی فراگیر و کاربند و پیروزی بین واز همه در آسوده زی. پیر نراق و میر کاشان هر دوازدر دید و دانش پیشوای روان پروران بودند و به فر بود و بینش جانشین پیغمبران . این به درویشان بستگی داشت و آن از ایشان رستگی. دورنگی آب یگانگی برد و بیگانگی ساز کاوش و کین انگیخت. سالی دو سه بار از دو سوی انداز و آویز می رفت و دشمن سار آئین و آهنگ پرخاش و ستیز می خاست. با آنکه سرکار آقا از در خویش و پیوند و دوست و دستیار بر آخوند پیشی و بیشی داشت، پیوسته آنرا پیروزی زادی و این را شکست افتادی،یکی از نیک خواهان باری به نکوهش برخاست که با مایه افزونی این زبونی چیست و با آن همه بالا دستی این پستی و نگونی کدام؟ بردباری نغز و زیباست، ولی نه چندانکه آسان ها ساز دشواری آرد و نهاد گرامی گوهر کوب خواری خورد، سرکار آقا شکفته روی نه آشفته خوی رای او را آفرین راند که آری چونانکه نمودی و ستودی فر زبردستی هست و آن مایه هستی که ما راست شایان این پایه پستی نیست، بدرستی شکستش توانم داد و به دستی که دوست خواهد و دشمن کاهد در کار خواری پستش توانم کرد.این سستی بر بسته که تواش بر رسته دانی نه از راه فروماندگی وناتوانی است و تنگ تابی و کم جانی، از آنستی که هم نوشته دیدم و هم از آزمودگان شنیدم.
بار خدا فرماید: چون میان دو تن پرخاش و داوری خاست من آنرا پایمردم و دستیار که راه نرمی پوید و سامان گرمی جوید.
بار خدا فرماید: چون میان دو تن پرخاش و داوری خاست من آنرا پایمردم و دستیار که راه نرمی پوید و سامان گرمی جوید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۵ - به دوستی نگاشته
مژده بازگشت سرکار از کشت امیر کلا ودشت پازدار که به خرمن ها بهار است و به خروارها نگار، آویزه گوش و پیرایه هوش آمد. با آنکه نوبت شام بود و دراین پهنه پهناور که همه راه بر بند چادر است و کمند آخور، جستجو تنگ و بی هنگام، چست برجستم و تنگ کمر بسته، جستن را دو اسبه آماده شدم، و جستن را بر یک پای دو، اندکی ایستاده تا پاسی از شب برفت پی سپار نشیب و فراز بودم، و پیاده بر نرم و درشت دشت و بیابان در کارتک و تاز به هرکس رسیدم پرسیدم، جز ندانم و راهنمائی نیز نتوانم پاسخی در گوش نیامد و هیچ پای مردم دستگیر ایندل یاوه کوش و جان بیهوده جوش نیفتاد خسته و ناتوان مانده و نیم جان ناگزر در کاشانه ازکاشان که هرگز بدان نرسیده بودم و خداوند خانه را نیز ندیده رخت بنهادم و کمر بگشادم. بامدادان به دستور شام گذشته و اندیشه کامی که بود گام در تک نهادم و پای شتاب برگشادم، بهر خانه راهی کردم و در هر چادر نگاهی، مصرع: دیدم همه هست آنچه می باید نیست.
تا نزدیک پیشین چونان که روز پیشین، راه رفتم و به پای گسسته پی خاره و خار سفتم. چه سود که هم چنان با همه جویائی باد به چنگ است و پای به سنگ، از کوشش من کاری ساخته نیست و باری پرداخته نه، خوشتر آنکه پای هرزه درای در دامن کشم، و بندپای فرسای جدائی را چون روزگار گذشته گردن نهم. تا کی بار خدا این گسسته پیوند را پیوستگی خواهد و جان خسته روان را از بند گزند و گرفتاری رستگی بخشد. اگر درکوی مینو بزم سرکار والا سیف الدوله به دستور آن سال ها ساز دیدار آرند و راز گفت و گزار، انجمن آمیزش را روشی در خور خواهد رست و دل های درد فرسود به رامش و آرامش پرورش دیگر خواهد زاد، مصرع: هر چه فرمان تو باشد آن کنیم.
تا نزدیک پیشین چونان که روز پیشین، راه رفتم و به پای گسسته پی خاره و خار سفتم. چه سود که هم چنان با همه جویائی باد به چنگ است و پای به سنگ، از کوشش من کاری ساخته نیست و باری پرداخته نه، خوشتر آنکه پای هرزه درای در دامن کشم، و بندپای فرسای جدائی را چون روزگار گذشته گردن نهم. تا کی بار خدا این گسسته پیوند را پیوستگی خواهد و جان خسته روان را از بند گزند و گرفتاری رستگی بخشد. اگر درکوی مینو بزم سرکار والا سیف الدوله به دستور آن سال ها ساز دیدار آرند و راز گفت و گزار، انجمن آمیزش را روشی در خور خواهد رست و دل های درد فرسود به رامش و آرامش پرورش دیگر خواهد زاد، مصرع: هر چه فرمان تو باشد آن کنیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۶ - به دوستی نوشته
سه هفته رفت تا همی از پی دو هفته ماهی که سال سالم در درگاه بزمش راهی و بر دیدار جان پرورش بار نگاهی نیست، در پهنه سنگلاخ دامان فراخ شمیران بی پای و سر پویانم، و هر شب آرامش ناشکیب دل را در آمیزش یاری دیگر جویان. بی پرده ما هم به هزار پرده در است و صد هزارش پرده دار بر در. از این دوندگی ها چه سود و پراکندگی ها جز رنج خویش و شکنج مردم چه خواهد گشود. اینک خار در پای و پای در گل و باد در دست و دست بر دل راه اندیش نیاورانم و به دستور روزگار گذشته انجمن گردون بارگاه پادشاهی را نیاز آوران، بیت:
شاید که به پادشه بگویند
ترک تو بریخت خون تاجیک
شاید که به پادشه بگویند
ترک تو بریخت خون تاجیک
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۷ - به دوستی نگاشته
اگر جویای روزگار درهم و پریشانم باشند همان است که بارها نگاشته ام، و پنهان و آشکار روشن و هویدا داشته. نمی دانم نمی خوانی یا نگارش پاسخ را به پاره اندیشی ها درست نمی دانی . چشم در راه نامه و پیامی که در او امید کامی باشد سفید، و دل از پویه بامی که اندیشه مندم که این دوری دیرباز اندک اندک شیشه مهرم سبک از دست آن دل که دشمن و دوستش یک سنگ است و نزدیک و دورش یک رنگ بازگرفته به سنگ آزماید، و مرا نیز که از دو جهان جز تو خداوندی ندانم چون تو دیگر بندگان خودکام هوس پرست پندارد، راستی راستی دل ها را به دل ها راه بودی.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۸ - به یکی از بزرگان نوشته
کمترین بنده خاکسار امروز از تجریش گامی فراتر نتوانست رفت. هیچم آگهی نیست که از آن ماه خرگهی نامه و پیغامی آمد، یا چون روزهای نخست روندگان را دورباش نگهبانان دام گردن و بندگام بود. سه روز از این پیشم پیک فرخ پیام سرکاری به مژده دیدارت امیدوار فرموده تا بدانم آن خورشید آسمان مهربانی و جمشید تختگاه کشورستانی کی سایه مهر پروری بر این مشت خاک خواهد افکند و کجا داد دل ستم زدگان خواهد داد. همه هنگام از بام تا شام دیده بر راه داشتم و تن خاک گذرگاه. ندانم این گل که سرمایه آب و رنگ هزار بهار است و زیب و آرایش صد نخشب و خلخ نگار کی خواهد رست، و جان اندوهگین کجا از بند چشم داشت و دل نگرانی خواهد رست. در خواست چاکر خاکساران است که دمی دو بیش از جنبش رهی را مژده رسانند که چهار اسبه رخش مهرستام ماه خرام را در پی افتم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۷ - به یکی از بزرگان نگاشته
فدایت شوم رقیمه مرسله به انضمام خطاب نواب والا زیارت شد. هر دو را و شاح گردن و تعویذ بازو کردم. اظهار دلتنگی من دو علت داشت، اول اینکه آن مرد را به تلفیقات گرم در ناملایمات شما سرد کرده بودم، اگر بدان مضامین کاغذی می رسید دست از کاوش و کین بر می داشت و اگر به کلی ترک خلاف نمی کرد، اقلا عداوتی بر خصومت های او نمی افزود. ما در آن کنج کویر در چنگ این قوم اسیریم و ناگزیرانه آهستگی و مدارا با عامه ارباب رشک خاصه آن قماش مردم که آزشان سیری ندارد و آرزو پیری در همه احوال خصوصیت را بر خصومت مزیت ها است.
دویم آنکه سفر کرده بودی و از حقایق احوالت خبر می جستم، تا روزگارت به کام است آرام باشم و الا به اندازه مقدرت نظم امور و رفع فتور را کاراندیش اهتمام کردم. جز این داستان نبود تا دلتنگی را محمل معادات توان بست و به صراحت توان نوشت که شما به شدت در مقام عداوت بودید قول و فعلی که بوی خلاف دهد و بر آن ایراد توان گرفت از من نسبت به شما کدام است؟ باری همین قدرها که نوید سلامت وجود و استقامت مهام و مزایای تربیت و تقویت نواب والا را فرستادی آسوده شدم و سپاس راندم و دعای خیر کردم و اینکه خدام والا را در ملاقات سرکار اجل امرا و اعز سراه کشور و کماه لشکر و بندگان سر تیپ و مقالات صلاح آویز و صدور ارقام و احکام رافت آمیز تحریص کرده و می کنند، جاویدان سپاس دار خصم خواهم زیست و تا قیامت ستایشگزار نواب اشرف والا و آن سه نفر بزرگوار خواهم بود.
به ولایت مطلقه مرتضی علی سلام الله علیه که از احدی حتی خصمای بی جهت دشمن نیز شکایت ندارم، و اندیشه خلاف نسبت به ذی روحی از مشرق تا مغرب پیرامون روانم نخواهد گشت. در صورتی که بداندیشان با هزار گونه شاخچه بندی و کاوش از من بحل باشند از چون تو یاری دیرینه با عهود پیشینه و فرط دل بستگی و شرط انتساب کی و کجا جز سودای مهر و خیال اتفاق در دل خواهم داشت.روزی که پیشگاه حقیقت پدید افتاد حقایق از مجاز ممتاز خواهد شد. تاخیر ابتیاع مختصر اشیای اسمعیل و احمد با وجود درست کاری های شما واحاطه و با و تفرقه اصناف مردم گویا از عذرخواهی بی نیاز باشد. نورچشمی آقا علی دیروز از ولایت وارد شد او را ندیده ام ولی خطر از قول او نوید صحت آقازادگان و عامه اقربا را طرحی مبسوط نمود شکر نعمت صحت چاکرانه تقدیم افتاد.
اسمعیل را و با فراگرفت چشمانش به چشم خانه فروشد، باز افاده رحمت پروردگار بر او زندگانی نو ساخت و ما را از این جان دوباره به سپاسی بزرگ گرو فرمود. بیماری و تیمار با خرد و درشت خانه ما پیمانی بی شکست و پیوندی گردون نشست بسته این خاستن از بستر نیاورده آنرا فرا بالین نوبت کاستن فراز است. به مصابرت روز گذاریم و با مشارجت شکر شمار، غیر تسلیم و رضا کوچاره ای.
باری همچنان نواب اشرف والا روحی فداه را محرک حفظ الغیب باشید، که هر جا داند از بی گناهی ما بگوید و برائت ذمه بجوید. به عصمت زهرا و حشمت مریم که هر چه بر خطر بستند محض حسد و افترا بود. من نیز داوری را به انتقام بار خدا افکندم جبران ضرر و تلافی نیز نمی خواهم. اگر این خسارت به حق رسد ما را بر احکام قضا طعن و دق نیست، و چنانچه رشک و نفاق موجب این بی اندامی گشت، در آن معرض که کس کس را نداند و چاره فلسی نتواند از عدل یزدانی احقاق حقوق و درمان عقوق خواهم جست.
گویند دزدی کلاه از سر بهلول ربوده در بنگاه دزدان گریخت. بهلول تاز گورستان گرفت. یکی گفتش حرامی بدان راه تاخت، توزی فرجام گاه از چه پوئی و کیفر زنده از مرده چه جوئی؟ گفت خاموش که سرانجامش جایگاه اینجاست و ناگزیرانه گذار پوست به دباغان است. دیر یا زود به آنکه حق دانست و نگفت و دفع توانست و نکرد کار داوری پایان خواهد یافت. این ها به قول شریف خان نقلی نیست ولی دفع چیزهای نبوده از نفس شریف لازم است. شما و نواب اشرف اگر در خور فرصت در محضر بزرگان برائت ذمت و اشاعه رفع تهمت را به جرئت انجمن سازید و سخن پردازید، مورث آرامش و امتنان خواهد بود. زیاده تصدیع و درخواهی ندارم. به حکم نذر شرعی این روزها عزم خاک بوس دارای طوس دارم. در آن فرگاه فلک پایه و درگاه خورشید سایه انشاء الله تعالی حضرت والا و شما را نایب الزیاره خواهم زیست. امیدوارم در آن فرخ مقامت تا قیامت ساز اندیش اقامت باشم هر دو حقوق خود را حلال و جنایات قسریه و غیره را بخشش کنید. اگر از آشنایان طهران هم به شرط شناسائی عذر خواه تقصیرات آیند ممنون تر خواهم بود. یعنی نواب والا از ابناء ملوک و شما از امثال خویش کاغذی خدمت مخدوم مهربان حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته ام و ضمیمت این کتاب داشته زحمت کشیده برسان و از مشار الیه نیز عفو اندیش زلات ما باش.
برادر جان پیری و زمین گیری و سردی و سیری مرا از کارها دریافته، از همه چیزها خاصه املاء و انشاء و مانند آن بکلی باز مانده ام. اگر نسبت به سوالف ایام تعلیق نگارش و تلفیق گزارش را نقصانی زاید، از تنبلی و فراموشی ندانند. این نامه را به جبران خاموشی های آینده عمدا دراز افکندم، گوش و چشم خود را مژده ده که دیگر از این درصدائی و از این ساز گسسته اوتار نوائی نخواهد خاست.
دویم آنکه سفر کرده بودی و از حقایق احوالت خبر می جستم، تا روزگارت به کام است آرام باشم و الا به اندازه مقدرت نظم امور و رفع فتور را کاراندیش اهتمام کردم. جز این داستان نبود تا دلتنگی را محمل معادات توان بست و به صراحت توان نوشت که شما به شدت در مقام عداوت بودید قول و فعلی که بوی خلاف دهد و بر آن ایراد توان گرفت از من نسبت به شما کدام است؟ باری همین قدرها که نوید سلامت وجود و استقامت مهام و مزایای تربیت و تقویت نواب والا را فرستادی آسوده شدم و سپاس راندم و دعای خیر کردم و اینکه خدام والا را در ملاقات سرکار اجل امرا و اعز سراه کشور و کماه لشکر و بندگان سر تیپ و مقالات صلاح آویز و صدور ارقام و احکام رافت آمیز تحریص کرده و می کنند، جاویدان سپاس دار خصم خواهم زیست و تا قیامت ستایشگزار نواب اشرف والا و آن سه نفر بزرگوار خواهم بود.
به ولایت مطلقه مرتضی علی سلام الله علیه که از احدی حتی خصمای بی جهت دشمن نیز شکایت ندارم، و اندیشه خلاف نسبت به ذی روحی از مشرق تا مغرب پیرامون روانم نخواهد گشت. در صورتی که بداندیشان با هزار گونه شاخچه بندی و کاوش از من بحل باشند از چون تو یاری دیرینه با عهود پیشینه و فرط دل بستگی و شرط انتساب کی و کجا جز سودای مهر و خیال اتفاق در دل خواهم داشت.روزی که پیشگاه حقیقت پدید افتاد حقایق از مجاز ممتاز خواهد شد. تاخیر ابتیاع مختصر اشیای اسمعیل و احمد با وجود درست کاری های شما واحاطه و با و تفرقه اصناف مردم گویا از عذرخواهی بی نیاز باشد. نورچشمی آقا علی دیروز از ولایت وارد شد او را ندیده ام ولی خطر از قول او نوید صحت آقازادگان و عامه اقربا را طرحی مبسوط نمود شکر نعمت صحت چاکرانه تقدیم افتاد.
اسمعیل را و با فراگرفت چشمانش به چشم خانه فروشد، باز افاده رحمت پروردگار بر او زندگانی نو ساخت و ما را از این جان دوباره به سپاسی بزرگ گرو فرمود. بیماری و تیمار با خرد و درشت خانه ما پیمانی بی شکست و پیوندی گردون نشست بسته این خاستن از بستر نیاورده آنرا فرا بالین نوبت کاستن فراز است. به مصابرت روز گذاریم و با مشارجت شکر شمار، غیر تسلیم و رضا کوچاره ای.
باری همچنان نواب اشرف والا روحی فداه را محرک حفظ الغیب باشید، که هر جا داند از بی گناهی ما بگوید و برائت ذمه بجوید. به عصمت زهرا و حشمت مریم که هر چه بر خطر بستند محض حسد و افترا بود. من نیز داوری را به انتقام بار خدا افکندم جبران ضرر و تلافی نیز نمی خواهم. اگر این خسارت به حق رسد ما را بر احکام قضا طعن و دق نیست، و چنانچه رشک و نفاق موجب این بی اندامی گشت، در آن معرض که کس کس را نداند و چاره فلسی نتواند از عدل یزدانی احقاق حقوق و درمان عقوق خواهم جست.
گویند دزدی کلاه از سر بهلول ربوده در بنگاه دزدان گریخت. بهلول تاز گورستان گرفت. یکی گفتش حرامی بدان راه تاخت، توزی فرجام گاه از چه پوئی و کیفر زنده از مرده چه جوئی؟ گفت خاموش که سرانجامش جایگاه اینجاست و ناگزیرانه گذار پوست به دباغان است. دیر یا زود به آنکه حق دانست و نگفت و دفع توانست و نکرد کار داوری پایان خواهد یافت. این ها به قول شریف خان نقلی نیست ولی دفع چیزهای نبوده از نفس شریف لازم است. شما و نواب اشرف اگر در خور فرصت در محضر بزرگان برائت ذمت و اشاعه رفع تهمت را به جرئت انجمن سازید و سخن پردازید، مورث آرامش و امتنان خواهد بود. زیاده تصدیع و درخواهی ندارم. به حکم نذر شرعی این روزها عزم خاک بوس دارای طوس دارم. در آن فرگاه فلک پایه و درگاه خورشید سایه انشاء الله تعالی حضرت والا و شما را نایب الزیاره خواهم زیست. امیدوارم در آن فرخ مقامت تا قیامت ساز اندیش اقامت باشم هر دو حقوق خود را حلال و جنایات قسریه و غیره را بخشش کنید. اگر از آشنایان طهران هم به شرط شناسائی عذر خواه تقصیرات آیند ممنون تر خواهم بود. یعنی نواب والا از ابناء ملوک و شما از امثال خویش کاغذی خدمت مخدوم مهربان حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته ام و ضمیمت این کتاب داشته زحمت کشیده برسان و از مشار الیه نیز عفو اندیش زلات ما باش.
برادر جان پیری و زمین گیری و سردی و سیری مرا از کارها دریافته، از همه چیزها خاصه املاء و انشاء و مانند آن بکلی باز مانده ام. اگر نسبت به سوالف ایام تعلیق نگارش و تلفیق گزارش را نقصانی زاید، از تنبلی و فراموشی ندانند. این نامه را به جبران خاموشی های آینده عمدا دراز افکندم، گوش و چشم خود را مژده ده که دیگر از این درصدائی و از این ساز گسسته اوتار نوائی نخواهد خاست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۸ - به یکی از بزرگان نوشته
قربان وجودت شوم، پنجم شعبان در سمنان خطاب والا و تعلیقه سرکار شوکتمدار خداوندی سرکشیک دام اقباله زیارت شد. غیر از بندگان اشرف والا که در این قضیت از خاکسار غمی خورد و چار کلمه حرف زد، دیگری را ندیدم و نشنیدم . خدا سایه رحمت نواب امجد والا را از سر خاکسار کم نکند. بلی از جندق تا طهران یکصد و بیست فرسخ راه است، ارباب رشک و حیف اتفاقی بر خلاف کرده آنچه خواستند و دلخواه هشتاد ساله بود معمول داشتند. چون به هیچ وجه آلوده نبودم صبر کردم و پاداش و کیفر را به خدا باز گذاشتم. امیدوارم عما قریب داوری و یاوری او بر دوست و دشمن ظاهر گردد.
خطاب مستطاب خدام امجد اکرم سرکشیک را زیب کلاه گوشه افتخار کرده، انشاء الله بعد از رفع کسالت کویر و رنج ایوار و شبگیر قرب اندیش شهود مسعود اشرف والا و حضور مینو نمون ایشان خواهم شد. شکایت هم از احدی ندارم چنانچه خواست خدائی حقیقت ماجرا تمام تحلی در چشم ایشان تجلی داد، جبران همه چیز خواهند فرمود. و اگر همچنان صورت حال در پرده شبهت ماند معلوم است مشیت الهی تعلق گرفته بود. در ایام اختیار سرکار ایشان بی گناه بی جهت ما خوار و خفیف و خراب و دشمن کام شویم. استدعا از مراحم روز افزون اشرف والا آن است که تا شمار کار بر حسرت و حرمان است، کمترین مملوک جان نثار را به صدور ارقام علیه و رجوع خدمت لایقه سرافراز فرمایند، و بنده خود دانند. هر اوقات با نواب اشرف امجد والا ولی النعم سیف الله میرزا دام اقباله ملاقات افتد از محرومی من بر اندیشند، که از حقایق حالات خدام امجد اکرم ولی النعم سیف الدوله هر جا تشریف دارند رهی را آگهی بخشند زیاده استدعا ندارم و اگر حکایت ناخوشی و گرفتاری جمعی عیال غریب خار راه نبود، همین روزها چاراسبه راه سپار دارالملک می شدم.
خطاب مستطاب خدام امجد اکرم سرکشیک را زیب کلاه گوشه افتخار کرده، انشاء الله بعد از رفع کسالت کویر و رنج ایوار و شبگیر قرب اندیش شهود مسعود اشرف والا و حضور مینو نمون ایشان خواهم شد. شکایت هم از احدی ندارم چنانچه خواست خدائی حقیقت ماجرا تمام تحلی در چشم ایشان تجلی داد، جبران همه چیز خواهند فرمود. و اگر همچنان صورت حال در پرده شبهت ماند معلوم است مشیت الهی تعلق گرفته بود. در ایام اختیار سرکار ایشان بی گناه بی جهت ما خوار و خفیف و خراب و دشمن کام شویم. استدعا از مراحم روز افزون اشرف والا آن است که تا شمار کار بر حسرت و حرمان است، کمترین مملوک جان نثار را به صدور ارقام علیه و رجوع خدمت لایقه سرافراز فرمایند، و بنده خود دانند. هر اوقات با نواب اشرف امجد والا ولی النعم سیف الله میرزا دام اقباله ملاقات افتد از محرومی من بر اندیشند، که از حقایق حالات خدام امجد اکرم ولی النعم سیف الدوله هر جا تشریف دارند رهی را آگهی بخشند زیاده استدعا ندارم و اگر حکایت ناخوشی و گرفتاری جمعی عیال غریب خار راه نبود، همین روزها چاراسبه راه سپار دارالملک می شدم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۹ - به دوستی نوشته
جاودان باد از تنور چرخ و آبشخورد خاک
بی سپاس آب و آتش، نان و آبت گرم و سرد
از هنگام بدرود تا اکنون که انجام ماه است از جندق و سمنان و طوس و دیگر آبادی ها بی گزاف زبان بازی ده دوازده نامه گشاده دامان و گریبان تنگ فرستاده ام، از نامه که به احمد گسیل آمده بود چنان دانسته می شد که از آنها همه یک نامه چشم سپار نیفتاده در بتکده و خانقاه که تختگاه شهریاران پوست و مغز است و کارگزاران گوهر و پیکر چه مایه راستی درستی مانده که از خربندگان شهر و روستا چشم توان داشت، شعر:
آنچه پر جستیم و کم دیدیم و در کار است و نیست
در حقیقت نیست جز انسان که بسیار است و نیست
باری در سمنان با همان مهر و پیوند که دیده و دانی زنده ایم و یاران یکی گوی و یکی جوی را پس از بندگی های بار خدای پرستند. احمد را دیری است پاسداری نماز و نیاز و شب زنده داری و مانند اینها از همه کارها باز داشته پروای آب خوردن و خواب کردن ندارد. امیدوارم از پس این کار که آرایش و آسایش سپنجی لانه و جاودانی سراست سخنی چند سنجیده که در بارنامه سرکاری نیست نگاشته نیاز بزم دوست خواهد. یاران ری را بر اندازه پایه و مایه از من بنده درودی چاکرانه بر سرانید. فرمایشی نیز که از خاکساران ساخته دانی بر نگار. اگر گاهی گزارش تندرستی و رستی خود را مایه رامش و آرامش من سازی، پاداشی نیک از بار خدای خواهی یافت. بنده خاکسار یغما
بی سپاس آب و آتش، نان و آبت گرم و سرد
از هنگام بدرود تا اکنون که انجام ماه است از جندق و سمنان و طوس و دیگر آبادی ها بی گزاف زبان بازی ده دوازده نامه گشاده دامان و گریبان تنگ فرستاده ام، از نامه که به احمد گسیل آمده بود چنان دانسته می شد که از آنها همه یک نامه چشم سپار نیفتاده در بتکده و خانقاه که تختگاه شهریاران پوست و مغز است و کارگزاران گوهر و پیکر چه مایه راستی درستی مانده که از خربندگان شهر و روستا چشم توان داشت، شعر:
آنچه پر جستیم و کم دیدیم و در کار است و نیست
در حقیقت نیست جز انسان که بسیار است و نیست
باری در سمنان با همان مهر و پیوند که دیده و دانی زنده ایم و یاران یکی گوی و یکی جوی را پس از بندگی های بار خدای پرستند. احمد را دیری است پاسداری نماز و نیاز و شب زنده داری و مانند اینها از همه کارها باز داشته پروای آب خوردن و خواب کردن ندارد. امیدوارم از پس این کار که آرایش و آسایش سپنجی لانه و جاودانی سراست سخنی چند سنجیده که در بارنامه سرکاری نیست نگاشته نیاز بزم دوست خواهد. یاران ری را بر اندازه پایه و مایه از من بنده درودی چاکرانه بر سرانید. فرمایشی نیز که از خاکساران ساخته دانی بر نگار. اگر گاهی گزارش تندرستی و رستی خود را مایه رامش و آرامش من سازی، پاداشی نیک از بار خدای خواهی یافت. بنده خاکسار یغما
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۱ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته
ای بهار دوستی را بوستان ها آب و رنگ
وی درخت راستی را شاخساران برگ و بار
خدا را ستایش، آسوده از گزند آسمانی راه به پایان رفت. رخت به سمنان رسید. بیمارها بدرود بستر و بالین کردند و سامان تندرستی و تاب دگرگون آرایش و آئین یافت. برادرها به کوری بدخواه پیمان یکتائی نو ساختند و کهن کاوش های ما و توئی رخت بر در هشت و بار برخر بست. اینک یاران این مرز را به خوشتر افت و اندازی کاراندیش خاست و نشستیم و راه گشای پیوند و پیوست، پس از رنج دوری اندوهی که جان کاهد نیست.
سرکار امید گاهی حاج سیدرضا را سخنی چند نگاشتم و انباز این نگارش داشتم.چون سرکار حاجی پیرو پیشوای درویشان است و شما را نیز پیدا و پنهان مهری با ایشان، هر آینه خواهند رسانید و اگر گرفتاری بند دست و خار پای باشد، گرامی سرور هاشمی گوهر شباهنگ را در این کار جانشین و دستیار و پیام رسان و نامه گزار خواهید نمود. اگر این نیاز نامه بر دست شما آزاده راستان شاهزاده راستین سیف الدوله را چشم سپار آید سال ها سپاسدار خواهم زیست. گویا رای اندیش و راه سپار سامان کربلا باشند. اگر بر تو گران نیاید و او نیز از شنیدن خودی بر کران نکشد، به زبانی که دانی از تنخواه فرزندی میرزا جعفر رازی در میان آر، شاید آن پیمان شاید آن پیمان که در بست فرا یاد آرد و این مرد را که آلوده هزار وام است و فرسوده هزار دام دستی بر دل مستمند گذارد.
حاجی جان هر آینه می دانی و آزموده نیز خواهی بود، که از کیش سگ پرستی تا یاسای پاک پیمبر که بهترین راه و آئین است کاری بزرگتر از بار افتادگان بردن و کار فروماندگان کردن نیست. کاری که از من بنده بر آید هر جا باشم بگوی و بخواه که در خورد نیرو وتاب به سر ایستاده ام و به جان آماده. ستایش و درودی پاک و پرداخته از آلایش تیتال در فرگاه سرکار امید گاهی آخوند ملا ابوالحسن بسته به مهربانی و کاردانی تست. بندگان یغما
وی درخت راستی را شاخساران برگ و بار
خدا را ستایش، آسوده از گزند آسمانی راه به پایان رفت. رخت به سمنان رسید. بیمارها بدرود بستر و بالین کردند و سامان تندرستی و تاب دگرگون آرایش و آئین یافت. برادرها به کوری بدخواه پیمان یکتائی نو ساختند و کهن کاوش های ما و توئی رخت بر در هشت و بار برخر بست. اینک یاران این مرز را به خوشتر افت و اندازی کاراندیش خاست و نشستیم و راه گشای پیوند و پیوست، پس از رنج دوری اندوهی که جان کاهد نیست.
سرکار امید گاهی حاج سیدرضا را سخنی چند نگاشتم و انباز این نگارش داشتم.چون سرکار حاجی پیرو پیشوای درویشان است و شما را نیز پیدا و پنهان مهری با ایشان، هر آینه خواهند رسانید و اگر گرفتاری بند دست و خار پای باشد، گرامی سرور هاشمی گوهر شباهنگ را در این کار جانشین و دستیار و پیام رسان و نامه گزار خواهید نمود. اگر این نیاز نامه بر دست شما آزاده راستان شاهزاده راستین سیف الدوله را چشم سپار آید سال ها سپاسدار خواهم زیست. گویا رای اندیش و راه سپار سامان کربلا باشند. اگر بر تو گران نیاید و او نیز از شنیدن خودی بر کران نکشد، به زبانی که دانی از تنخواه فرزندی میرزا جعفر رازی در میان آر، شاید آن پیمان شاید آن پیمان که در بست فرا یاد آرد و این مرد را که آلوده هزار وام است و فرسوده هزار دام دستی بر دل مستمند گذارد.
حاجی جان هر آینه می دانی و آزموده نیز خواهی بود، که از کیش سگ پرستی تا یاسای پاک پیمبر که بهترین راه و آئین است کاری بزرگتر از بار افتادگان بردن و کار فروماندگان کردن نیست. کاری که از من بنده بر آید هر جا باشم بگوی و بخواه که در خورد نیرو وتاب به سر ایستاده ام و به جان آماده. ستایش و درودی پاک و پرداخته از آلایش تیتال در فرگاه سرکار امید گاهی آخوند ملا ابوالحسن بسته به مهربانی و کاردانی تست. بندگان یغما
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۴ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته
قبله احباب و قدوه اصحاب حاجی را بنده ام، به شرط حیات و خواست پاک یزدان. پس فردا از خاک درگاه حضرت سلام الله علیه که بوسه جای ماهی تا ماه است رخصت خواهیم یافت. اگر سیر و صروف دارالخلافه میسر گشت شرح حالات قبله مکرم الشان راستین حاجی خان زید اعزازه را شفاها باز خواهم راند، والا از سمنان به عرض حضرت دوست خواهم رسانید. به سلامت و صفای تصوف سوگند که در این چند ساله خوشتر از سبک و سیاق سرکار حاجی خان با عامه مردم از احدی ندیدم شرعا و عقلا سزاوار دعای نصرت و پیروزی است. تا زبان در به دهان جنبد خاموش مپای.