عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
عزت عشق بود غیرت یار
که ندادند منکران را بار
بسط بحر حیات عرفان بود
که گشادند کافران زنار
دار را چون بدید گفت حسین:
«لیس فی الدار غیرنا دیار»
چند از افسانهای نو و کهن؟
پیش ما این سخن میآر و می آر
فقر یعنی فنای صرف کند
نقد قلب ترا تمام عیار
چون عیارت تمام گشت، تمام
تاج بر سر نه و علم بردار
تا بکی بر کنار بحر محیط
تشنه و زار همچو بوتیمار؟
در سماع خدای دست افشان
که جهان را بتست استظهار
قاسمی از کجا و زاهد خشک؟
یا الهی، بلای بد وادار
که ندادند منکران را بار
بسط بحر حیات عرفان بود
که گشادند کافران زنار
دار را چون بدید گفت حسین:
«لیس فی الدار غیرنا دیار»
چند از افسانهای نو و کهن؟
پیش ما این سخن میآر و می آر
فقر یعنی فنای صرف کند
نقد قلب ترا تمام عیار
چون عیارت تمام گشت، تمام
تاج بر سر نه و علم بردار
تا بکی بر کنار بحر محیط
تشنه و زار همچو بوتیمار؟
در سماع خدای دست افشان
که جهان را بتست استظهار
قاسمی از کجا و زاهد خشک؟
یا الهی، بلای بد وادار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
قصه ای نو رسید از اسرار:
«لیس فی الدار غیرکم دیار»
عقل در مدعای دارا گیر
عشق بر مقتضای دار و مدار
بسط بحر حیات باسط بود
که گشادند مشرکان زنار
دار را چون بدید گفت حسین:
«لیس فی الدار غیره دیار»
چند از افسانهای نو و کهن؟
پیش ما این سخن میار و می آر
نیست ممکن وجود کافر و کفر
بی تجلی قاهر و قهار
بی تجلی جلوه های علیم
دل و جان نیست واقف اسرار
بی بلا راه عشق ممکن نیست
گنج با ماردان و گل با خار
قاسمی، سر مگو بنا اهلان
که ندارند تاب این گفتار
«لیس فی الدار غیرکم دیار»
عقل در مدعای دارا گیر
عشق بر مقتضای دار و مدار
بسط بحر حیات باسط بود
که گشادند مشرکان زنار
دار را چون بدید گفت حسین:
«لیس فی الدار غیره دیار»
چند از افسانهای نو و کهن؟
پیش ما این سخن میار و می آر
نیست ممکن وجود کافر و کفر
بی تجلی قاهر و قهار
بی تجلی جلوه های علیم
دل و جان نیست واقف اسرار
بی بلا راه عشق ممکن نیست
گنج با ماردان و گل با خار
قاسمی، سر مگو بنا اهلان
که ندارند تاب این گفتار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
لاف عرفان می زند آن زاهد لاغر شکار
نغمه ققنوس را با جقبق عقعق چه کار؟
حس نداری، گر ندانی بوی دوزخ از بهشت
خوار باشی، گر گل و نسرین نمی دانی ز خار
صوفی ما در طلب چون گوی می گردد بسر
مهره گل را نمی داند ز در شاهوار
صوفی ما خواست تا با گنج مخفی پی برد
در حقیقت گنج مخفی را نمی داند ز مار
گفته بودی: در بروی ما ببندد آن رقیب
آخر ای جان و جهان، ما را درین درها مدار
بارها رفتم بدرگاه تو، کس بارم نداد
یافت جان خسته ام در حضرتت این بار بار
ناصحا با ما سخن از عقل سرگردان مگوی
عاشقی فخرست و ما از عاقلی داریم عار
جانت اندر خواب غفلت مرد و غافل مانده ای
ساعتی برخیز و رسم ماتم جان را بدار
قاسمی را جام ده، ساقی، که وقت فرصتست
عاشقان را باده فرما، عاقلان را انتظار
نغمه ققنوس را با جقبق عقعق چه کار؟
حس نداری، گر ندانی بوی دوزخ از بهشت
خوار باشی، گر گل و نسرین نمی دانی ز خار
صوفی ما در طلب چون گوی می گردد بسر
مهره گل را نمی داند ز در شاهوار
صوفی ما خواست تا با گنج مخفی پی برد
در حقیقت گنج مخفی را نمی داند ز مار
گفته بودی: در بروی ما ببندد آن رقیب
آخر ای جان و جهان، ما را درین درها مدار
بارها رفتم بدرگاه تو، کس بارم نداد
یافت جان خسته ام در حضرتت این بار بار
ناصحا با ما سخن از عقل سرگردان مگوی
عاشقی فخرست و ما از عاقلی داریم عار
جانت اندر خواب غفلت مرد و غافل مانده ای
ساعتی برخیز و رسم ماتم جان را بدار
قاسمی را جام ده، ساقی، که وقت فرصتست
عاشقان را باده فرما، عاقلان را انتظار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
کار بی همکار سخت و راه بی همراه دور
دست بی دینار عور و چشم بی دیدار کور
هر کسی در قدر حال خود براهی می روند
چشم وحدت در شهود و جان کثرت در غرور
چشم جانت گر شود روشن، ببینی در زمان
شرع با تقلید زور و روی با تحقیق نور
پیش ارباب حقیقت نکته ای بس روشنست
شرع بی تحقیق رفتن غایت زورست، زور
حاضر اوقات باش و چشم حق بین بر گمار
تا چو موسی رهروی باشی درین اطوار طور
در بیابان فنا حیران و سرگردان شدیم
عفو از آن تست، بر ما عفو فرما، یا غفور
عالمی را نیست گرداند، ز هستی قاسمی
گر دمی برجوشد این توفان وحدت از تنور
دست بی دینار عور و چشم بی دیدار کور
هر کسی در قدر حال خود براهی می روند
چشم وحدت در شهود و جان کثرت در غرور
چشم جانت گر شود روشن، ببینی در زمان
شرع با تقلید زور و روی با تحقیق نور
پیش ارباب حقیقت نکته ای بس روشنست
شرع بی تحقیق رفتن غایت زورست، زور
حاضر اوقات باش و چشم حق بین بر گمار
تا چو موسی رهروی باشی درین اطوار طور
در بیابان فنا حیران و سرگردان شدیم
عفو از آن تست، بر ما عفو فرما، یا غفور
عالمی را نیست گرداند، ز هستی قاسمی
گر دمی برجوشد این توفان وحدت از تنور
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
گر کسی مست و خرابست ز مستانش پرس
هر کرا جان و دلی هست ز جانانش پرس
عشق ایمان حقیقیست درین دیر فنا
هر که دعوی فنا کرد ز ایمانش پرس
دل، که از زلف پریشان دم آهسته زند
زود از آشفتگی زلف پریشانش پرس
هر که گوید که: به تحقیق و یقین انسانم
در میان سخن از جوهر انسانش پرس
هر که گوید که: بدان یار شناسا شده ام
رو بدو آور و از شیوه عرفانش پرس
عید و نوروز جهان جمله طفیل رخ تست
هر که دم می زند از عید ز قربانش پرس
داغ سودای تو دارد دل قاسم شب و روز
صورت حال دل از دیده گریانش پرس
هر کرا جان و دلی هست ز جانانش پرس
عشق ایمان حقیقیست درین دیر فنا
هر که دعوی فنا کرد ز ایمانش پرس
دل، که از زلف پریشان دم آهسته زند
زود از آشفتگی زلف پریشانش پرس
هر که گوید که: به تحقیق و یقین انسانم
در میان سخن از جوهر انسانش پرس
هر که گوید که: بدان یار شناسا شده ام
رو بدو آور و از شیوه عرفانش پرس
عید و نوروز جهان جمله طفیل رخ تست
هر که دم می زند از عید ز قربانش پرس
داغ سودای تو دارد دل قاسم شب و روز
صورت حال دل از دیده گریانش پرس
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
از ما حکایت می و پیر و مغانه پرس
از زاهدان حکایت تسبیح و شانه پرس
اوراد جان ما همه مستی و عاشقیست
از صوفیان حکایت ورد شبانه پرس
از باده تو مست خرابیم و بیخودیم
افسانه زمانه ز اهل زمانه پرس
از دست رفته ایم و ز پا اوفتاده ایم
از مرد کار قصه این کارخانه پرس
با هر که خر بود سخن از پایگاه گوی
مرغان عشق را صفت آشیانه پرس
از دام و دانه فارغ و آزاد آمدیم
مرغ حریص را سخن از دام و دانه پرس
قاسم، بجاهلان سخن تازیان مگوی
از جاعلان سخن بسر تازیانه پرس
از زاهدان حکایت تسبیح و شانه پرس
اوراد جان ما همه مستی و عاشقیست
از صوفیان حکایت ورد شبانه پرس
از باده تو مست خرابیم و بیخودیم
افسانه زمانه ز اهل زمانه پرس
از دست رفته ایم و ز پا اوفتاده ایم
از مرد کار قصه این کارخانه پرس
با هر که خر بود سخن از پایگاه گوی
مرغان عشق را صفت آشیانه پرس
از دام و دانه فارغ و آزاد آمدیم
مرغ حریص را سخن از دام و دانه پرس
قاسم، بجاهلان سخن تازیان مگوی
از جاعلان سخن بسر تازیانه پرس
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
خواجه مستست، ببین در سر و در دستارش
لطف فرما و زمانی ز کرم باز آرش
بر سر کوی تو هر کس که رسد مست شود
گویی از باده سرشتند در و دیوارش
پیش رویت ز خجالت ننماید خورشید
پرتو روی تو چون می شکند بازارش
ای دل، ای دل، تو بهر کس که رسی در ره عشق
چون درو معرفتی نیست، عدم پندارش
گر مغی در ره حق دعوی اسلام کند
نکنی باور ازو، تا نبری زنارش
هر کرا نور یقین نیست عجب مرده دلیست!
عشق می گوید و من می شنوم گفتارش
گر سخن تند کند راهروی در ره عشق
چون ز مستان خرابست، مسلم دارش
عاشقان را همه درد از تو و درمان از تو
هر که بیمار تو شد هم تو کنی تیمارش
قاسمی، گفته مردم همگی روی و ریاست
رهرو آنست که پاکیزه بود کردارش
لطف فرما و زمانی ز کرم باز آرش
بر سر کوی تو هر کس که رسد مست شود
گویی از باده سرشتند در و دیوارش
پیش رویت ز خجالت ننماید خورشید
پرتو روی تو چون می شکند بازارش
ای دل، ای دل، تو بهر کس که رسی در ره عشق
چون درو معرفتی نیست، عدم پندارش
گر مغی در ره حق دعوی اسلام کند
نکنی باور ازو، تا نبری زنارش
هر کرا نور یقین نیست عجب مرده دلیست!
عشق می گوید و من می شنوم گفتارش
گر سخن تند کند راهروی در ره عشق
چون ز مستان خرابست، مسلم دارش
عاشقان را همه درد از تو و درمان از تو
هر که بیمار تو شد هم تو کنی تیمارش
قاسمی، گفته مردم همگی روی و ریاست
رهرو آنست که پاکیزه بود کردارش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
بنده از دوست سئوالی بصفا کردم دوش
قصه سر ترا چند بود این سرپوش؟
عاشقان در رخ زیبای تو حیران شده اند
همه مستند، نه مدهوش و لیکن خاموش
صفت باده اگر زاهد ما بشناسد
همه با چنگ و دف آید بدر باده فروش
صوفی ما اگر از جام تو شوری دارد
سخن مردم خودبین نکند دیگر گوش
صفت طالع عشاق ز اندازه گذشت
چون خورد باده همه ملک و ملک گوید: نوش!
گر تو حق را همه جا حاضر و ناظر دانی
آخر، ای خواجه، متاعی که نداری مفروش
باده ام دادی و دل بردی و جان افزودی
قاسمی حلقه بگوشان ترا حلقه بگوش
قصه سر ترا چند بود این سرپوش؟
عاشقان در رخ زیبای تو حیران شده اند
همه مستند، نه مدهوش و لیکن خاموش
صفت باده اگر زاهد ما بشناسد
همه با چنگ و دف آید بدر باده فروش
صوفی ما اگر از جام تو شوری دارد
سخن مردم خودبین نکند دیگر گوش
صفت طالع عشاق ز اندازه گذشت
چون خورد باده همه ملک و ملک گوید: نوش!
گر تو حق را همه جا حاضر و ناظر دانی
آخر، ای خواجه، متاعی که نداری مفروش
باده ام دادی و دل بردی و جان افزودی
قاسمی حلقه بگوشان ترا حلقه بگوش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
پهلوی خوانان غزل می خواند دوش
او بخود مشغول و جانها به خروش
در حقیقت جمله جانها یکیست
از حقیقت بر گرفتم روی پوش
عاشقان در جام می مستغرقند
از ملک آواز می آید بگوش
سالها شد راز می دارم نگاه
دیگ مردان سالها آید بجوش
بی طلب جستی، نشاید راه رفت
گر نه ای خضری، چو اسکندر بکوش
خرقها را در گرو کردن بمی
سهل باشد پیش رند باده نوش
قاسمی، عرش خدا را حصر نیست
مستوی هر جا باسمی بر عروش
او بخود مشغول و جانها به خروش
در حقیقت جمله جانها یکیست
از حقیقت بر گرفتم روی پوش
عاشقان در جام می مستغرقند
از ملک آواز می آید بگوش
سالها شد راز می دارم نگاه
دیگ مردان سالها آید بجوش
بی طلب جستی، نشاید راه رفت
گر نه ای خضری، چو اسکندر بکوش
خرقها را در گرو کردن بمی
سهل باشد پیش رند باده نوش
قاسمی، عرش خدا را حصر نیست
مستوی هر جا باسمی بر عروش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
ما گنج قدیمیم درین دیر کهن سال
ما را چه بود گر بشناسی بهمه حال؟
ای خواجه سر سال شد و نوبت مستیست
مستان خرابیم، نه امسال چو هر سال
معشوق چو جانست و ندانم که چه جانست؟
هر جا که رود میرودش عشق بدنبال
آنجا که سراپرده اجلال تو باشد
جانها همه مستند، اگر رستم، اگر زال
از روی دل افروز تو جان را نتوان برد
وان زلف سیه رنگ تو دالست برین، دال
در مدرسه و صومعه گردیدم و دیدم:
آنجا همه قال آمد و اینجا همه احوال
قوال چه خوش گفت که: جز دوست کسی نیست
قاسم بسماع آمد از گفته قوال
ما را چه بود گر بشناسی بهمه حال؟
ای خواجه سر سال شد و نوبت مستیست
مستان خرابیم، نه امسال چو هر سال
معشوق چو جانست و ندانم که چه جانست؟
هر جا که رود میرودش عشق بدنبال
آنجا که سراپرده اجلال تو باشد
جانها همه مستند، اگر رستم، اگر زال
از روی دل افروز تو جان را نتوان برد
وان زلف سیه رنگ تو دالست برین، دال
در مدرسه و صومعه گردیدم و دیدم:
آنجا همه قال آمد و اینجا همه احوال
قوال چه خوش گفت که: جز دوست کسی نیست
قاسم بسماع آمد از گفته قوال
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
مقررست و معین، برای اهل کمال
هزار بانگ «تعالی »، هزار جام زلال
ز فکر هر دو جهانم خلاص داد تمام
شراب ناب الهی، ز جام مالامال
سؤال صوفی صافی ز عاشق و معشوق
کلام زاهد خودبین همه خیال و محال
بپیش ساقی باقی رویم دست افشان
هزار حسن و ملاحت، هزار لطف و جمال
ببزم ساقی ما عاشقان همه مستند
نه مست عربده جو، مست مستقیم احوال
سؤال وصل بظاهر نمی توانم کرد
که در طریق ادب خامشیست حسن سؤال
ز قاسمی نفسی باقیست و این هر دم
بآرزوی هوای تو میزند پر و بال
هزار بانگ «تعالی »، هزار جام زلال
ز فکر هر دو جهانم خلاص داد تمام
شراب ناب الهی، ز جام مالامال
سؤال صوفی صافی ز عاشق و معشوق
کلام زاهد خودبین همه خیال و محال
بپیش ساقی باقی رویم دست افشان
هزار حسن و ملاحت، هزار لطف و جمال
ببزم ساقی ما عاشقان همه مستند
نه مست عربده جو، مست مستقیم احوال
سؤال وصل بظاهر نمی توانم کرد
که در طریق ادب خامشیست حسن سؤال
ز قاسمی نفسی باقیست و این هر دم
بآرزوی هوای تو میزند پر و بال
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
بهیچ یار و دیاری اگر چه دل ننهادم
ولیک عاقبة الامر دل بمهر تو دادم
دری ز وصل گشادی، بروی من نظری کن
بیمن دولت وصل ببین که در چه گشادم؟
بیار جام مصفا، مگو حکایت فردا
نفس قبول کن از ما، دم این دمست، دم این دم
ز جور روی مگردان، که در طریقه رندان
حدیث عشق و سلامت نبوده است مسلم
رموز عشق بیان کن بپیش ما، که نگویند
مجردان طریقت حدیث عالم و آدم
طریق عشق و مودت ره فناست، فنا شو
سخن تمام شد این جا، «اذا اصبت فالزم »
ز جذب خاطر قاسم رقیب بهره ندارد
طریق صید نداند سگی که نیست معلم
ولیک عاقبة الامر دل بمهر تو دادم
دری ز وصل گشادی، بروی من نظری کن
بیمن دولت وصل ببین که در چه گشادم؟
بیار جام مصفا، مگو حکایت فردا
نفس قبول کن از ما، دم این دمست، دم این دم
ز جور روی مگردان، که در طریقه رندان
حدیث عشق و سلامت نبوده است مسلم
رموز عشق بیان کن بپیش ما، که نگویند
مجردان طریقت حدیث عالم و آدم
طریق عشق و مودت ره فناست، فنا شو
سخن تمام شد این جا، «اذا اصبت فالزم »
ز جذب خاطر قاسم رقیب بهره ندارد
طریق صید نداند سگی که نیست معلم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
طلب گاری ز حد بگذشت و ما محروم و نامحرم
دریغ این جان محروم از جراحت های بی مرهم!
دلم از غم بجان آمد، ندانم تا چه سان آمد؟
مگر از آسمان آمد ببام من نشان غم
چنان در یار حیرانم که کفر اوست ایمانم
چو من خود را نمی دانم، چه جای عالم و آدم؟
بیا، ای ساقی جانها، بیار آن باده حمرا
تویی درمان مخموران، بدست تست جام جم
تو نور چشم اعیانی، که جانها از تو می نازند
تو جان جمله دلهایی، دل و جان همه عالم
بکویت آمدم افتان و خیزان بهر دیداری
امید جان بلطف تست، اگر بیش آمدم، گر کم
ز سر حسن تو قاسم سخن بسیار گفت، اما
دریغا! عمر آخر شد، جکایت هم چنان مبهم
دریغ این جان محروم از جراحت های بی مرهم!
دلم از غم بجان آمد، ندانم تا چه سان آمد؟
مگر از آسمان آمد ببام من نشان غم
چنان در یار حیرانم که کفر اوست ایمانم
چو من خود را نمی دانم، چه جای عالم و آدم؟
بیا، ای ساقی جانها، بیار آن باده حمرا
تویی درمان مخموران، بدست تست جام جم
تو نور چشم اعیانی، که جانها از تو می نازند
تو جان جمله دلهایی، دل و جان همه عالم
بکویت آمدم افتان و خیزان بهر دیداری
امید جان بلطف تست، اگر بیش آمدم، گر کم
ز سر حسن تو قاسم سخن بسیار گفت، اما
دریغا! عمر آخر شد، جکایت هم چنان مبهم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
سرم سبزست و لب خندان و عیش جاودان دارم
مکانم را چه می پرسی؟ مکان در لامکان دارم
اگر بالای هر دونی نشینم طعنه کمتر زن
که من بالای هفت اختر مکان و آشیان دارم
مرا گویی که: گنج جاودانی در تو مکنونست
من از گنج عیانی در نهانی صد نشان دارم
نه آن مشتاق در شورم که پنداری ازو دورم
جمالش را چو می بینم همه عین عیان دارم
بیا، ای صوفی خودبین، بخود منگر، بمن دربین
که من از لذت عشقش حیات جاودان دارم
مرا در بحر اندازی و گویی: زود بیرون شو
شوم بیرون بقول تو ولیکن بیم جان دارم
بگو، ای قاسم مسکین: چها داری؟ چرا داری؟
که من این عشق پنهانی از آن جان جهان دارم
مکانم را چه می پرسی؟ مکان در لامکان دارم
اگر بالای هر دونی نشینم طعنه کمتر زن
که من بالای هفت اختر مکان و آشیان دارم
مرا گویی که: گنج جاودانی در تو مکنونست
من از گنج عیانی در نهانی صد نشان دارم
نه آن مشتاق در شورم که پنداری ازو دورم
جمالش را چو می بینم همه عین عیان دارم
بیا، ای صوفی خودبین، بخود منگر، بمن دربین
که من از لذت عشقش حیات جاودان دارم
مرا در بحر اندازی و گویی: زود بیرون شو
شوم بیرون بقول تو ولیکن بیم جان دارم
بگو، ای قاسم مسکین: چها داری؟ چرا داری؟
که من این عشق پنهانی از آن جان جهان دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
جگر گر مست و دل گر مست و آه آتشین دارم
خلاصی نبست جانم را، که عشقی در کمین دارم
بحق روی چون ماهت، بحق زلف دلخواهت
که من در روز و شب مشتاق و رویی بر زمین دارم
برو، ای ناصح رعنا، مکن دیگر نصیحت ها
که من از دولت عشقش طریق مستبین دارم
قدحهای شراب لایزالی کم نمی گردد
سرم بر آستانست و قدح در آستین دارم
مرا مفروش، ای سرکش، ببین در حال من خوش
که من از آتش عشق تو داغی بر جبین دارم
برو، واعظ، مده پندم، که از پند تو در بندم
بجان تست سوگندم، که چشم راه بین دارم
منال، ای قاسم مسکین، ز درد عاشقی چندین
که من از ناز در رقصم: که یار نازنین دارم
خلاصی نبست جانم را، که عشقی در کمین دارم
بحق روی چون ماهت، بحق زلف دلخواهت
که من در روز و شب مشتاق و رویی بر زمین دارم
برو، ای ناصح رعنا، مکن دیگر نصیحت ها
که من از دولت عشقش طریق مستبین دارم
قدحهای شراب لایزالی کم نمی گردد
سرم بر آستانست و قدح در آستین دارم
مرا مفروش، ای سرکش، ببین در حال من خوش
که من از آتش عشق تو داغی بر جبین دارم
برو، واعظ، مده پندم، که از پند تو در بندم
بجان تست سوگندم، که چشم راه بین دارم
منال، ای قاسم مسکین، ز درد عاشقی چندین
که من از ناز در رقصم: که یار نازنین دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
عیسی بظهور آمد، من مرده چرا باشم؟
ایام بهار آمد، پژمرده چرا باشم؟
چون آتش آن هادی در تافت درین وادی
در رقصم و در شادی افسرده چرا باشم؟
آن محرم درویشان و آن مرهم دلریشان
آمد بدوای جان، آزرده چرا باشم؟
زد خیمه ببستانها، هر جا گل و ریحانها
من لاله سیرابم، در پرده چرا باشم؟
صد سر نهان دارم، صد گنج عیان دارم
با این همه مال و زر، بی خرده چرا باشم؟
دل آمد و دین آمد و آن بحر یقین آمد
اندر حجب غفلت پرورده چرا باشم؟
قاسم، دل و دین دارم و آن نور مبین دارم
اندر حجب ظلمت دل مرده چرا باشم؟
ایام بهار آمد، پژمرده چرا باشم؟
چون آتش آن هادی در تافت درین وادی
در رقصم و در شادی افسرده چرا باشم؟
آن محرم درویشان و آن مرهم دلریشان
آمد بدوای جان، آزرده چرا باشم؟
زد خیمه ببستانها، هر جا گل و ریحانها
من لاله سیرابم، در پرده چرا باشم؟
صد سر نهان دارم، صد گنج عیان دارم
با این همه مال و زر، بی خرده چرا باشم؟
دل آمد و دین آمد و آن بحر یقین آمد
اندر حجب غفلت پرورده چرا باشم؟
قاسم، دل و دین دارم و آن نور مبین دارم
اندر حجب ظلمت دل مرده چرا باشم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
اقبال عشق بود، که ما مقبل آمدیم
چون عشق رو بما شد مستقبل آمدیم
قاموس بحر گفت: خبر بر بتشنگان
از ما که همچو موج بدین ساحل آمدیم
تا ظن نباشدت که شبه شبه گوهرست
مقبول از آن شدیم که بس قابل آمدیم
ما از هوای گنبد عالی حصار چرخ
در خانهای گل پی جان و دل آمدیم
در موطن کمال ز صحرای لامکان
ناقص روان شدیم ولی کامل آمدیم
از ملک لایزال باسفار لم یزل
با دوست هم کجاوه و هم محمل آمدیم
خارج شدست از عدم آباد قاسمی
در سلک یا «عبادی » چون داخل آمدیم
چون عشق رو بما شد مستقبل آمدیم
قاموس بحر گفت: خبر بر بتشنگان
از ما که همچو موج بدین ساحل آمدیم
تا ظن نباشدت که شبه شبه گوهرست
مقبول از آن شدیم که بس قابل آمدیم
ما از هوای گنبد عالی حصار چرخ
در خانهای گل پی جان و دل آمدیم
در موطن کمال ز صحرای لامکان
ناقص روان شدیم ولی کامل آمدیم
از ملک لایزال باسفار لم یزل
با دوست هم کجاوه و هم محمل آمدیم
خارج شدست از عدم آباد قاسمی
در سلک یا «عبادی » چون داخل آمدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
ما عاشق و رند و پاکبازیم
در قبله عشق در نمازیم
در سوز بمانده ایم چون عود
در چنگ غمیم، تا چه سازیم؟
تا ذره ای از وجود باقیست
در بوته عشق می گدازیم
ما را سگ کوی خویشتن خواند
شاید که بدین شرف بنازیم
هرچند حبیب ناز دارد
ما معتکف در نیازیم
رندیم و قمارباز، اما
در ششدر عشق کژ نبازیم
بر جان چو ارغنون قاسم
صد پرده راز می نوازیم
در قبله عشق در نمازیم
در سوز بمانده ایم چون عود
در چنگ غمیم، تا چه سازیم؟
تا ذره ای از وجود باقیست
در بوته عشق می گدازیم
ما را سگ کوی خویشتن خواند
شاید که بدین شرف بنازیم
هرچند حبیب ناز دارد
ما معتکف در نیازیم
رندیم و قمارباز، اما
در ششدر عشق کژ نبازیم
بر جان چو ارغنون قاسم
صد پرده راز می نوازیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ماییم که چون باده گل رنگ بجوشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم
با چشم تو ز خانه خمار فارغیم
جامی بیار، ساقی و گردان کن از کرم
کز جور دور گنبد دوار فارغیم
ما را همین بسست که اندر طریق عشق
بر یار عاشقیم و ز اغیار فارغیم
ای جان من، اسیر مشو در طریق غم
رقصی بکن که از غم و غمخوار فارغیم
ما درد دوست را بدو عالم خریده ایم
زانکار هر دو عالم و اقرار فارغیم
در حق ما اگرچه بدی گوید آن رقیب
اقرار می کنیم و ز انکار فارغیم
با قاسمی بهودج اسرار می رویم
در عشق او ز درس و ز تکرار فارغیم
با چشم تو ز خانه خمار فارغیم
جامی بیار، ساقی و گردان کن از کرم
کز جور دور گنبد دوار فارغیم
ما را همین بسست که اندر طریق عشق
بر یار عاشقیم و ز اغیار فارغیم
ای جان من، اسیر مشو در طریق غم
رقصی بکن که از غم و غمخوار فارغیم
ما درد دوست را بدو عالم خریده ایم
زانکار هر دو عالم و اقرار فارغیم
در حق ما اگرچه بدی گوید آن رقیب
اقرار می کنیم و ز انکار فارغیم
با قاسمی بهودج اسرار می رویم
در عشق او ز درس و ز تکرار فارغیم