عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خسرو حسن تو جائی زده بر خرگه ناز
که به صد واسطه آنجا نرسد عرض نیاز
سفر کعبه کنم تا به خرابات رسم
زانکه سالک به حقیقت رسد از راه مجاز
ختم کردم سفر زلف بتان تا چه شود
شب تاریک و محل خطر و راه دراز
هر که آن خال سیه دید و لب میگون گفت
عاقبت فرش ره میکده شد سنگ حجاز
بند بر گردن محمود نهم گر ببرد
نام فتراک غلامان تو با زلف ایاز
همه اوصاف خداوندی از اخلاق و کرم
در تو جمع است دریغا که نه ای بنده نواز
دل یغما رهد از چنبر زلف تو اگر
رستن صعوه میسر شود از چنگل باز
که به صد واسطه آنجا نرسد عرض نیاز
سفر کعبه کنم تا به خرابات رسم
زانکه سالک به حقیقت رسد از راه مجاز
ختم کردم سفر زلف بتان تا چه شود
شب تاریک و محل خطر و راه دراز
هر که آن خال سیه دید و لب میگون گفت
عاقبت فرش ره میکده شد سنگ حجاز
بند بر گردن محمود نهم گر ببرد
نام فتراک غلامان تو با زلف ایاز
همه اوصاف خداوندی از اخلاق و کرم
در تو جمع است دریغا که نه ای بنده نواز
دل یغما رهد از چنبر زلف تو اگر
رستن صعوه میسر شود از چنگل باز
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
دل بر آن طره چه سود ار ز خطم بستی باز
مرغ پر ریخته را رشته چه کوته چه دراز
بزی ای صعود دلشاد که بالت بستم
به کمندی که پر مرغ حرم آمده باز
گفتم ای شیخ چرا این همه شاهد بازی
گفت در شرع بود مرد خدا شاهد باز
آخر از زلف و زنخدان بتی افتادم
از فرازی به نشینی که ندیده است فراز
گفت زاهد به ره دین تو نیائی با من
خاک بر فرق مسیحی که ز خر ماند باز
دانه خال مگو گندم آدم خواره
سنبل زلف مخوان خوشه خرمن پرداز
سجده یغما بر آن بت چه بر ابرو و چه ذقن
روی در کعبه بهر رکن صحیح است نماز
مرغ پر ریخته را رشته چه کوته چه دراز
بزی ای صعود دلشاد که بالت بستم
به کمندی که پر مرغ حرم آمده باز
گفتم ای شیخ چرا این همه شاهد بازی
گفت در شرع بود مرد خدا شاهد باز
آخر از زلف و زنخدان بتی افتادم
از فرازی به نشینی که ندیده است فراز
گفت زاهد به ره دین تو نیائی با من
خاک بر فرق مسیحی که ز خر ماند باز
دانه خال مگو گندم آدم خواره
سنبل زلف مخوان خوشه خرمن پرداز
سجده یغما بر آن بت چه بر ابرو و چه ذقن
روی در کعبه بهر رکن صحیح است نماز
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
نه آن دیبای گلناری است بر سرو خرامانش
که دست خون ناحق کشتگان بگرفته دامانش
سپاه خط مگر بر کشور حسنش شبیخون زد
که بر گیسو شکست افتاد و بر گردید مژگانش
سراپا خاکیان مستند یا مخمور پنداری
بنای آدم از لای ته خم بود بنیانش
میارا بر به مشکین طره ترسم ظالمی گوید
که بگرفته است دود آه مظلومان گریبانش
وجودم هندوی خال غلامی شد که می روید
به جای سبزه خط یوسف از چاه زنخدانش
نه زاهد بهر پاس دین ننوشد می از آن ترسد
که گردد آشکارا وقت مستی کفر پنهانش
ز می تائب شد اما پاس عهد توبه کی دارد
لب یغما که با پیمانه عمری بود پیمانش
که دست خون ناحق کشتگان بگرفته دامانش
سپاه خط مگر بر کشور حسنش شبیخون زد
که بر گیسو شکست افتاد و بر گردید مژگانش
سراپا خاکیان مستند یا مخمور پنداری
بنای آدم از لای ته خم بود بنیانش
میارا بر به مشکین طره ترسم ظالمی گوید
که بگرفته است دود آه مظلومان گریبانش
وجودم هندوی خال غلامی شد که می روید
به جای سبزه خط یوسف از چاه زنخدانش
نه زاهد بهر پاس دین ننوشد می از آن ترسد
که گردد آشکارا وقت مستی کفر پنهانش
ز می تائب شد اما پاس عهد توبه کی دارد
لب یغما که با پیمانه عمری بود پیمانش
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
دانی از بهر چه ته جرعه فشانند به خاک
تا به هوش آید و مستانه کند خدمت تاک
دجله دور است و مرا وقت نه ای شیخ مزن
بر گریبان می آلوده من دامنپاک
باده تلخ گواراست نه حلوا چه عجب
ذوق این خرمگسانش نکند گر ادراک
نهی منکر مکن ای شیخ و ملولم مپسند
که نه انصاف بود می به قدح من غمناک
در نیارد غمش از پا که به دستش جامی است
هیچش از زهر زیان نیست که دارد تریاک
پیر میخانه قدح دادم و بر صدر نشاند
مفتی شهر گرم قدر ندانست چه باک
در حریم حرم دیده از آن گشت مقیم
مژه کز ساحت میخانه برو بد خاشاک
زاهد صومعه گو توبه مفرمای که من
در ورع سستم ودر توبه شکستن چالاک
من و میخانه و پیمانه و ساغر یغما
زاهد و مسجد و تسبیح و ردا و مسواک
تا به هوش آید و مستانه کند خدمت تاک
دجله دور است و مرا وقت نه ای شیخ مزن
بر گریبان می آلوده من دامنپاک
باده تلخ گواراست نه حلوا چه عجب
ذوق این خرمگسانش نکند گر ادراک
نهی منکر مکن ای شیخ و ملولم مپسند
که نه انصاف بود می به قدح من غمناک
در نیارد غمش از پا که به دستش جامی است
هیچش از زهر زیان نیست که دارد تریاک
پیر میخانه قدح دادم و بر صدر نشاند
مفتی شهر گرم قدر ندانست چه باک
در حریم حرم دیده از آن گشت مقیم
مژه کز ساحت میخانه برو بد خاشاک
زاهد صومعه گو توبه مفرمای که من
در ورع سستم ودر توبه شکستن چالاک
من و میخانه و پیمانه و ساغر یغما
زاهد و مسجد و تسبیح و ردا و مسواک
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
نریخت ساقی چشم تو ساغری به گلویم
جز آنکه خون شد و از جام دیده ریخت به رویم
تو شاد از آنکه به جورم زپافکندی و من خوش
بدین که قوت رفتن نماند از آن سر کویم
رقیب گفت سگت گفته تا برنجم و من خوش
بدین خبر که یکی از سگان درگه اویم
چو ساغرم لب خندان مبین که همچو صراحی
مدام گریه خونین گره بود به گلویم
دلی که گم شد و موئی خبر نیامدم از وی
به موی موی تو ظن می برند موی به مویم
ز گریه تیغ کشید و نزد سرشک چه پائی
برو مگر ز تو باز آید آب رفته به جویم
خوشم به ضعف که وقتی هوای صومعه کردم
نبود قوت رفتن به پای میکده پویم
بهشت رحمتی ای وصل و من به جرم محبت
گناه کار شگفت ار همی رسد ز تو بویم
مزاج میکده پرورد و خاک صومعه یغما
بگیر مصحفم از کف بنه به دوش سبویم
جز آنکه خون شد و از جام دیده ریخت به رویم
تو شاد از آنکه به جورم زپافکندی و من خوش
بدین که قوت رفتن نماند از آن سر کویم
رقیب گفت سگت گفته تا برنجم و من خوش
بدین خبر که یکی از سگان درگه اویم
چو ساغرم لب خندان مبین که همچو صراحی
مدام گریه خونین گره بود به گلویم
دلی که گم شد و موئی خبر نیامدم از وی
به موی موی تو ظن می برند موی به مویم
ز گریه تیغ کشید و نزد سرشک چه پائی
برو مگر ز تو باز آید آب رفته به جویم
خوشم به ضعف که وقتی هوای صومعه کردم
نبود قوت رفتن به پای میکده پویم
بهشت رحمتی ای وصل و من به جرم محبت
گناه کار شگفت ار همی رسد ز تو بویم
مزاج میکده پرورد و خاک صومعه یغما
بگیر مصحفم از کف بنه به دوش سبویم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
نگاه کن که نریزد دهی چو باده به دستم
فدای چشم تو ساقی بهوش باش که مستم
کنم مصالحه یکسر به صالحان می کوثر
به شرط آنکه نگیرند این پیاله از دستم
زسنگ حادثه تا ساغرم درست بماند
به وجه خیر و تصدق هزار توبه شکستم
چنین که سجده برم بی حفاظ پیش جمالت
به عالمی شده روشن که آفتاب پرستم
کمند زلف بتی گردنم ببست و به موئی
چنان کشید که زنجیر صد علاقه گسستم
ز گریه آخرم این شد نتیجه در پی زلفش
که در میان دو دریای خون فتاده بشستم
زقامتش چو گرفتم قیاس روز قیامت
نشست و گفت قیامت به قامتی است که هستم
نداشت خاطرم اندیشه ای ز روز قیامت
زمانه داد به دست شب فراق تو دستم
بخیز از بر من کز خدا و خلق رقابت
بس است کیفر این یک نفس که با تو نشستم
حرام گشت به یغما بهشت روی تو روزی
که دل به گندم آدم فریب خال تو بستم
فدای چشم تو ساقی بهوش باش که مستم
کنم مصالحه یکسر به صالحان می کوثر
به شرط آنکه نگیرند این پیاله از دستم
زسنگ حادثه تا ساغرم درست بماند
به وجه خیر و تصدق هزار توبه شکستم
چنین که سجده برم بی حفاظ پیش جمالت
به عالمی شده روشن که آفتاب پرستم
کمند زلف بتی گردنم ببست و به موئی
چنان کشید که زنجیر صد علاقه گسستم
ز گریه آخرم این شد نتیجه در پی زلفش
که در میان دو دریای خون فتاده بشستم
زقامتش چو گرفتم قیاس روز قیامت
نشست و گفت قیامت به قامتی است که هستم
نداشت خاطرم اندیشه ای ز روز قیامت
زمانه داد به دست شب فراق تو دستم
بخیز از بر من کز خدا و خلق رقابت
بس است کیفر این یک نفس که با تو نشستم
حرام گشت به یغما بهشت روی تو روزی
که دل به گندم آدم فریب خال تو بستم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
بهار ار باده در ساغر نمیکردم چه میکردم؟
ز ساغر گر دماغی تر نمیکردم چه میکردم؟
هوا تر، می به ساغر، من ملول از فکر هشیاری
اگر اندیشه دیگر نمیکردم چه میکردم؟
عرض دیدم به جز می هرچه زان بوی نشاط آید
قناعت گر به این جوهر نمیکردم چه میکردم؟
چرا گویند در خم خرقه صوفی فرو کردی
به زهدآلوده بودم گر نمیکردم چه میکردم؟
ملامت میکُنَنْدَم کز چه برگشتی ز مژگانش؟
هزیمت گر ز یک لشکر نمیکردم چه میکردم؟
مرا چون خاتم سلطانی ملک جنون دادند
اگر ترک کُلَهْ افسر نمیکردم چه میکردم؟
به اشک ار کیفر گیتی نمیدادم چه میدادم؟
به آه ار چاره اختر نمیکردم چه میکردم؟
ز شیخ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمیکردم چه میکردم؟
گشود آنچه از حرم بایست از دیر مغان یغما
رخ امید بر این در نمیکردم چه میکردم؟
ز ساغر گر دماغی تر نمیکردم چه میکردم؟
هوا تر، می به ساغر، من ملول از فکر هشیاری
اگر اندیشه دیگر نمیکردم چه میکردم؟
عرض دیدم به جز می هرچه زان بوی نشاط آید
قناعت گر به این جوهر نمیکردم چه میکردم؟
چرا گویند در خم خرقه صوفی فرو کردی
به زهدآلوده بودم گر نمیکردم چه میکردم؟
ملامت میکُنَنْدَم کز چه برگشتی ز مژگانش؟
هزیمت گر ز یک لشکر نمیکردم چه میکردم؟
مرا چون خاتم سلطانی ملک جنون دادند
اگر ترک کُلَهْ افسر نمیکردم چه میکردم؟
به اشک ار کیفر گیتی نمیدادم چه میدادم؟
به آه ار چاره اختر نمیکردم چه میکردم؟
ز شیخ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمیکردم چه میکردم؟
گشود آنچه از حرم بایست از دیر مغان یغما
رخ امید بر این در نمیکردم چه میکردم؟
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
هر جا حدیث عشق تو بیدادگر کنم
اول ز ناله گوش نیوشنده کر کنم
خود را میان خلق سگ او سمرکنم
شاید بدین وسیله خودی معتبر کنم
خو کرده ام به حسرت رویت به زیر تیغ
چندان امان مده که به رویت نظر کنم
تا بعد مگر نیز کشم رنج انتظار
گوید پس از وفات به خاکت گذر کنم
باری زلطف بر سر خاکم گذر بترس
زآن روز داوری که سر از خاک بر کنم
برمن شب فراق ترا حق زندگی است
کآن فرصتم نداد که شامی سحر کنم
چون نیست دست آنکه نهم سر بپای تو
هر جا که خاک پای تو یابم به سر کنم
آن ترک لشکری نشود رام زاشک روی
سیم ار به کیل ریزم و زر در سپر کنم
گاهی به لب اشاره کند گه به ابروان
هر دم به حق خویش گمان دگر کنم
من کین می فروش نجویم به مهر شیخ
کی با علی مخاصمه بهر عمر کنم
یغما ز پیر میکده گو نز امام شهر
باصحبت مسیح چرا ذکر خر کنم
اول ز ناله گوش نیوشنده کر کنم
خود را میان خلق سگ او سمرکنم
شاید بدین وسیله خودی معتبر کنم
خو کرده ام به حسرت رویت به زیر تیغ
چندان امان مده که به رویت نظر کنم
تا بعد مگر نیز کشم رنج انتظار
گوید پس از وفات به خاکت گذر کنم
باری زلطف بر سر خاکم گذر بترس
زآن روز داوری که سر از خاک بر کنم
برمن شب فراق ترا حق زندگی است
کآن فرصتم نداد که شامی سحر کنم
چون نیست دست آنکه نهم سر بپای تو
هر جا که خاک پای تو یابم به سر کنم
آن ترک لشکری نشود رام زاشک روی
سیم ار به کیل ریزم و زر در سپر کنم
گاهی به لب اشاره کند گه به ابروان
هر دم به حق خویش گمان دگر کنم
من کین می فروش نجویم به مهر شیخ
کی با علی مخاصمه بهر عمر کنم
یغما ز پیر میکده گو نز امام شهر
باصحبت مسیح چرا ذکر خر کنم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ساقی از جام طرب داد شرابی دوشم
جذبه نشئه شوق آمد و برد از هوشم
آنچنان رفتهای از دست ز تاب می دوش
که از این کو نتوان برد مگر بر دوشم
بسکه از غلغله زهد جهان پر غوغاست
بانگ نی زمزمه وعظ بود در گوشم
یارب اندر شکن سایه آن زلف سیاه
راحتی بخش از این فرقه ازرق پوشم
چه عجب گر نکنم روی ارادت به حجاز
من که در سجده محراب خم ابروشم
می کنم پرده گشائی ز رخ شاهد راز
غیرت لعل لبت گر نکند خاموشم
دیگران از می و من از لب ساقی یغما
گاه سرمست و گهی سرخوش و گه مدهوشم
جذبه نشئه شوق آمد و برد از هوشم
آنچنان رفتهای از دست ز تاب می دوش
که از این کو نتوان برد مگر بر دوشم
بسکه از غلغله زهد جهان پر غوغاست
بانگ نی زمزمه وعظ بود در گوشم
یارب اندر شکن سایه آن زلف سیاه
راحتی بخش از این فرقه ازرق پوشم
چه عجب گر نکنم روی ارادت به حجاز
من که در سجده محراب خم ابروشم
می کنم پرده گشائی ز رخ شاهد راز
غیرت لعل لبت گر نکند خاموشم
دیگران از می و من از لب ساقی یغما
گاه سرمست و گهی سرخوش و گه مدهوشم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
گفتم که به خاک و خون نشستم
از تیر تو گفت مزد شستم
گر جز توصنم مرا خدائی است
در مذهب عشق بت پرستم
دور فلکم فکند از پای
ای ساغر می بگیر دستم
کردم مژه دجله بو کز آن بحر
افتد چو تو ماهئی به شستم
می ده که زباده نیست توبه
کار من اگر منم که هستم
از می مگذر به فتوی هوش
این راست زمن شنو که مستم
خاک ره سرو قامتی کرد
آزاد ز هر بلند و پستم
شیخم چه غم ار شکست ساغر
صد توبه به خون بها شکستم
بستم ز سرشک راه کویش
بر مدعی و ز جوی جستم
یغما به رخش رسیدم از خط
زاین خس به گل آشیانه بستم
از تیر تو گفت مزد شستم
گر جز توصنم مرا خدائی است
در مذهب عشق بت پرستم
دور فلکم فکند از پای
ای ساغر می بگیر دستم
کردم مژه دجله بو کز آن بحر
افتد چو تو ماهئی به شستم
می ده که زباده نیست توبه
کار من اگر منم که هستم
از می مگذر به فتوی هوش
این راست زمن شنو که مستم
خاک ره سرو قامتی کرد
آزاد ز هر بلند و پستم
شیخم چه غم ار شکست ساغر
صد توبه به خون بها شکستم
بستم ز سرشک راه کویش
بر مدعی و ز جوی جستم
یغما به رخش رسیدم از خط
زاین خس به گل آشیانه بستم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
چه بارهاست به دوش از سبوی باده فروشم
که بار منت سجاده بر گرفت ز دوشم
صلاح و تقوی و پرهیز و عقل و دانش و هوشم
به جرعه ای تو بخر زاهدم اگر نفروشم
به زلف و کاکلم ای خواجه گر سری است ببخشا
که این دو سلسله را من غلام حلقه بگوشم
گواه مستی و هشیاری این نه بس که تو واعظ
مرا ز عربده کشتی و من هنوز خموشم
چه سود پند که هر پنبه ای که ساقی مجلس
گرفت از لب مینای می نهاد به گوشم
امام شهر بپرداخت تن ز خرقه هستی
قبای عید مرا گو بیاورند بپوشم
بگو به پادشه از من کزین معامله بگذر
گدائی سر کویش به سلطنت نفروشم
مرا مگوی که یغما چرا خموش نشستی
بگو ز ناله چه حاصل چو نشنوند خروشم
که بار منت سجاده بر گرفت ز دوشم
صلاح و تقوی و پرهیز و عقل و دانش و هوشم
به جرعه ای تو بخر زاهدم اگر نفروشم
به زلف و کاکلم ای خواجه گر سری است ببخشا
که این دو سلسله را من غلام حلقه بگوشم
گواه مستی و هشیاری این نه بس که تو واعظ
مرا ز عربده کشتی و من هنوز خموشم
چه سود پند که هر پنبه ای که ساقی مجلس
گرفت از لب مینای می نهاد به گوشم
امام شهر بپرداخت تن ز خرقه هستی
قبای عید مرا گو بیاورند بپوشم
بگو به پادشه از من کزین معامله بگذر
گدائی سر کویش به سلطنت نفروشم
مرا مگوی که یغما چرا خموش نشستی
بگو ز ناله چه حاصل چو نشنوند خروشم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
از لعل تو آنکه ساخت خاتم
بر هیچ نگاشت اسم اعظم
میکرد دلم خراب و میگفت
از کشور ما خرابهای کم
از دیده بپرس قصه دل
ازجام شنو حکایت جم
در دور لبت به روح بخشی
بازیچه بود مسیح مریم
ای گندم خال دوده فامت
آتش زن دودمان آدم
شمشیر تو سد آهنین ساخت
جاوید میان زخم و مرهم
در سجده کعبه جمالت
مژگان شده راست و ابروان خم
تا زلف و لب تو شد پدیدار
کم شد شب قدر و اسم اعظم
چون هست اساس دهر بر باد
چون نیست بنای عمر محکم
یغما من وساغر پیاپی
مطرب تو و نغمه دمادم
بر هیچ نگاشت اسم اعظم
میکرد دلم خراب و میگفت
از کشور ما خرابهای کم
از دیده بپرس قصه دل
ازجام شنو حکایت جم
در دور لبت به روح بخشی
بازیچه بود مسیح مریم
ای گندم خال دوده فامت
آتش زن دودمان آدم
شمشیر تو سد آهنین ساخت
جاوید میان زخم و مرهم
در سجده کعبه جمالت
مژگان شده راست و ابروان خم
تا زلف و لب تو شد پدیدار
کم شد شب قدر و اسم اعظم
چون هست اساس دهر بر باد
چون نیست بنای عمر محکم
یغما من وساغر پیاپی
مطرب تو و نغمه دمادم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
آنکه یک عقده زکارش نکند باز منم
چرخ و صد عقده به کارش فکند باز منم
نیست مرغی که پرش رست ونزد بالی ماند
در دل مرغی اگر حسرت پرواز منم
زلف در پای تو کو دست که بینم روزی
تا بدین دولت شایسته سرافراز منم
بگشا لب به تبسم که مسیحا گوید
آنکه هرگز نکند دعوی اعجاز منم
مرد میدان دو جامند حریفان یغما
رند خمخانه کش میکده پرداز منم
چرخ و صد عقده به کارش فکند باز منم
نیست مرغی که پرش رست ونزد بالی ماند
در دل مرغی اگر حسرت پرواز منم
زلف در پای تو کو دست که بینم روزی
تا بدین دولت شایسته سرافراز منم
بگشا لب به تبسم که مسیحا گوید
آنکه هرگز نکند دعوی اعجاز منم
مرد میدان دو جامند حریفان یغما
رند خمخانه کش میکده پرداز منم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
تا ز مینای غم عشق تو صهبا زدهام
عقل را شیشه ناموس به خارا زدهام
از پی میمنت عیش مرا تیغ شراب
تا به دست آمده بر گردن تقوا زدهام
می مسیحا و من غمزده رنجور مکن
عیب اگر دست به دامان مسیحا زدهام
کاکل و زلف بتان دوده جور و ستمند
به تظلم در این سلسله شبها زدهام
آسمان چند مرا شیشه دل میشکنی
شرمی آخر مگرت سنگ به مینا زدهام
با لب و قد تو انصاف ز کوتهنظری است
گر به غفلت مثل کوثر و طوبی زدهام
سبقتم بیجهتی نیست ز ارباب سخن
دو سه روزی است که گام از پی یغما زدهام
عقل را شیشه ناموس به خارا زدهام
از پی میمنت عیش مرا تیغ شراب
تا به دست آمده بر گردن تقوا زدهام
می مسیحا و من غمزده رنجور مکن
عیب اگر دست به دامان مسیحا زدهام
کاکل و زلف بتان دوده جور و ستمند
به تظلم در این سلسله شبها زدهام
آسمان چند مرا شیشه دل میشکنی
شرمی آخر مگرت سنگ به مینا زدهام
با لب و قد تو انصاف ز کوتهنظری است
گر به غفلت مثل کوثر و طوبی زدهام
سبقتم بیجهتی نیست ز ارباب سخن
دو سه روزی است که گام از پی یغما زدهام
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
چو چشمت ترک مستی در کمینم
چه سود ار بگذرد اختر زکینم
نهان زین چشم طوفان زا به مردم
چه منت ها که دارد آستینم
یکم فولاد بازو پنجه بر تافت
دلی باید از این پس آهنینم
من و اندیشه لعلت که خوشتر
زصد ملک سلیمان این نگینم
نه طرف از کفر بستم نی زاسلام
هم از آن توبه باید هم ز اینم
در آن میدان که از هر سوست زنهار
کسی نشنیده غیر از آفرینم
شدم در رهگذر تو سنت خاک
نکوشد کآسمان زد بر زمینم
زهی دولت اگر هندوی زلفت
کشد داغ غلامی بر جبینم
گزاف از من نیاید کفر زلفش
اگر این است یغما وای دینم
چه سود ار بگذرد اختر زکینم
نهان زین چشم طوفان زا به مردم
چه منت ها که دارد آستینم
یکم فولاد بازو پنجه بر تافت
دلی باید از این پس آهنینم
من و اندیشه لعلت که خوشتر
زصد ملک سلیمان این نگینم
نه طرف از کفر بستم نی زاسلام
هم از آن توبه باید هم ز اینم
در آن میدان که از هر سوست زنهار
کسی نشنیده غیر از آفرینم
شدم در رهگذر تو سنت خاک
نکوشد کآسمان زد بر زمینم
زهی دولت اگر هندوی زلفت
کشد داغ غلامی بر جبینم
گزاف از من نیاید کفر زلفش
اگر این است یغما وای دینم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کدام باده ز مینای دهر شد به گلویم
که خون نگشت و زمژگان فرو نریخت برویم
ز میر میکده تا کی کنم تحمل خواری
نماند نیروی طاقت مگر ز آهن و رویم
بگشت شیمه و خوی مصاحبان موافق
مخالفت مشمر گر بگشت شیمه و خویم
کسی که سوی ویم بود روی، پشت به من کرد
کسی که بود مرا پشت ایستاد برویم
کنون که پیر مغانم به چهره در نگشاید
چه غم کسی در مسجد نبسته است به رویم
به خاک خانقه از تن غبار کفر بریزم
به آب صومعه از چهره گرد شرک بشویم
امام شهر کزین پیش بر به حکم شریعت
ز ننگ دامن تر راه می نداد به کویم
کنون نشانده به پهلو ز مهر و می بفشاند
غبار میکده با آستین خرقه ز رویم
یکی درد به تن آلوده خرقه و آن دگر از مهر
کند به سوزن پرهیز چاک جامه رفویم
بگردن این فکند طوق سبحه وان بگشاید
صلیب خدمت شیرین بتان سلسله مویم
به ذکر حلقه اسلامیان و من سر تشویر
چو گبر تازه مسلمان به خویش رفته فرویم
ز جوی ساغرم آب طرب برفت و بیامد
ز چشمه سار ورع باز آب رفته به جویم
یکی به گوش همی خواندم اذان و اقامت
امام جمعه سراید ز راه و رسم وضویم
به صوت وعظ فرو رفت گوش نغمه نیوشم
به ذکر سبحه بر آمد زبان زمزمه گویم
به خانقاه بیا عزتم نگر که تو گوئی
که اوست مصطبه من بنده صدر مجلس اویم
کهن لباس فکندم وگر خدای بخواهد
مبارک است مبارک طراز خلعت نویم
گرفت حلقه مسجد کف پیاله ستانم
به سوی کعبه گرائید پای بتکده پویم
شدم ز میکده گشتم مرید صومعه یغما
بگو ز میزر و مصحف مگو زجام و سبویم
که خون نگشت و زمژگان فرو نریخت برویم
ز میر میکده تا کی کنم تحمل خواری
نماند نیروی طاقت مگر ز آهن و رویم
بگشت شیمه و خوی مصاحبان موافق
مخالفت مشمر گر بگشت شیمه و خویم
کسی که سوی ویم بود روی، پشت به من کرد
کسی که بود مرا پشت ایستاد برویم
کنون که پیر مغانم به چهره در نگشاید
چه غم کسی در مسجد نبسته است به رویم
به خاک خانقه از تن غبار کفر بریزم
به آب صومعه از چهره گرد شرک بشویم
امام شهر کزین پیش بر به حکم شریعت
ز ننگ دامن تر راه می نداد به کویم
کنون نشانده به پهلو ز مهر و می بفشاند
غبار میکده با آستین خرقه ز رویم
یکی درد به تن آلوده خرقه و آن دگر از مهر
کند به سوزن پرهیز چاک جامه رفویم
بگردن این فکند طوق سبحه وان بگشاید
صلیب خدمت شیرین بتان سلسله مویم
به ذکر حلقه اسلامیان و من سر تشویر
چو گبر تازه مسلمان به خویش رفته فرویم
ز جوی ساغرم آب طرب برفت و بیامد
ز چشمه سار ورع باز آب رفته به جویم
یکی به گوش همی خواندم اذان و اقامت
امام جمعه سراید ز راه و رسم وضویم
به صوت وعظ فرو رفت گوش نغمه نیوشم
به ذکر سبحه بر آمد زبان زمزمه گویم
به خانقاه بیا عزتم نگر که تو گوئی
که اوست مصطبه من بنده صدر مجلس اویم
کهن لباس فکندم وگر خدای بخواهد
مبارک است مبارک طراز خلعت نویم
گرفت حلقه مسجد کف پیاله ستانم
به سوی کعبه گرائید پای بتکده پویم
شدم ز میکده گشتم مرید صومعه یغما
بگو ز میزر و مصحف مگو زجام و سبویم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
از صومعه زاهد به خرابات سفر کن
طامات صفائی ندهد فکر دگر کن
آدم به نشاط غمش از گلشن مینو
بگذشت تو هم گر خلفی کار پدر کن
تا در ره او پای کند پویه قدم زن
تا بر در او دست دهد خاک به سر کن
شاید که به گوشش رسی ای ناله رسا شو
باشد که ترحم کند ای آه اثر کن
خندم شب هجران چو شب وصل مگر چرخ
رشک آرد و گوید به شب آغاز سحر کن
اشکت بخراشد جگر مردم و ترسم
غمگین شود ای مردمک دیده حذر کن
خواهی به سلامت گذری از نظر دوست
یغما تن و جان را هدف تیر نظر کن
خشنودی مفتی و مریدان نظر شیخ
یغما خری اندر وحل افتاد خبر کن
طامات صفائی ندهد فکر دگر کن
آدم به نشاط غمش از گلشن مینو
بگذشت تو هم گر خلفی کار پدر کن
تا در ره او پای کند پویه قدم زن
تا بر در او دست دهد خاک به سر کن
شاید که به گوشش رسی ای ناله رسا شو
باشد که ترحم کند ای آه اثر کن
خندم شب هجران چو شب وصل مگر چرخ
رشک آرد و گوید به شب آغاز سحر کن
اشکت بخراشد جگر مردم و ترسم
غمگین شود ای مردمک دیده حذر کن
خواهی به سلامت گذری از نظر دوست
یغما تن و جان را هدف تیر نظر کن
خشنودی مفتی و مریدان نظر شیخ
یغما خری اندر وحل افتاد خبر کن
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
نمیگویم به بزمم باش ساقی می به مینا کن
چو با یاران کشی می یاد خون آشامی ما کن
چو ناحق کشتیم ایمن مباش از دعوی محشر
من از خون نگذرم حاشا نظیری گفت حاشا کن
فلک تا چند مرغان دگر را آشیان بندی
به شاخ گل مرا هم رشته ای آخر ز پروا کن
به بالین وقت بیماری قدم ننهادی از یاری
بیا اکنون به خواری جان سپاران را تماشا کن
به من از مال عالم یک تخلص مانده مجنون است
به کار آید گر ای لیلیوش آن را نیز یغما کن
چو با یاران کشی می یاد خون آشامی ما کن
چو ناحق کشتیم ایمن مباش از دعوی محشر
من از خون نگذرم حاشا نظیری گفت حاشا کن
فلک تا چند مرغان دگر را آشیان بندی
به شاخ گل مرا هم رشته ای آخر ز پروا کن
به بالین وقت بیماری قدم ننهادی از یاری
بیا اکنون به خواری جان سپاران را تماشا کن
به من از مال عالم یک تخلص مانده مجنون است
به کار آید گر ای لیلیوش آن را نیز یغما کن
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
منت ایزد را که بر شرع نبی اقرار من
این گواهی بس که زاهد میکند انکار من
در خراباتش به جامی بارها کردم گرو
تا نپنداری سعادت نیست در دستار من
میکده کردم بنا کو بانی بیت الحرام
تا بپرسم بهتر آثار تو یا آثار من
گر سرای شیخ شاهد باز خوانندم چه عیب
هیچکس زیشان نداند خوبتر اسرار من
گفتم آه از آفتاب گرم محشر پیر دیر
گفت مانا غافلی از سایه دیوار من
تا شدم در رسته شیرین لبت شکر فروش
کاروان مصر در تنگ است از بازار من
مفتی ارسگ خواندم رنجش خلاف مردمی است
من که باشم کز خطاب مفتی آید عار من
بر لب غیر آنکه دارد چشم گاه داوری
کی کند وقت تظلم گوش بر گفتار من
خوابش از مژگان مبر ای ناله بو بیند به خواب
چشم شوخش ماجرای دیده بیدار من
رشته تسبیح عمر زاهد ار یغما گسیخت
نیست جای غم فدای تاری از زنار من
این گواهی بس که زاهد میکند انکار من
در خراباتش به جامی بارها کردم گرو
تا نپنداری سعادت نیست در دستار من
میکده کردم بنا کو بانی بیت الحرام
تا بپرسم بهتر آثار تو یا آثار من
گر سرای شیخ شاهد باز خوانندم چه عیب
هیچکس زیشان نداند خوبتر اسرار من
گفتم آه از آفتاب گرم محشر پیر دیر
گفت مانا غافلی از سایه دیوار من
تا شدم در رسته شیرین لبت شکر فروش
کاروان مصر در تنگ است از بازار من
مفتی ارسگ خواندم رنجش خلاف مردمی است
من که باشم کز خطاب مفتی آید عار من
بر لب غیر آنکه دارد چشم گاه داوری
کی کند وقت تظلم گوش بر گفتار من
خوابش از مژگان مبر ای ناله بو بیند به خواب
چشم شوخش ماجرای دیده بیدار من
رشته تسبیح عمر زاهد ار یغما گسیخت
نیست جای غم فدای تاری از زنار من
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مکن ای فقیه منعم ز حدیث جام و باده
که حرام کرده می را برو ای حلال زاده
زگشاد و بست اختر شبی آن بود که بینم
در خانقاه بسته، سر جام می گشاده
به رهی که نعل ریزد ز تحیر اولین پی
همه اسب شهسواران به کجا رسم پیاده
زند آن چنان زبانه تب غم ز بند بندم
که گمان برند مردم به نی آتش اوفتاده
نه خط است و خال و مویش بر آفتاب رویش
که صفی گناه کاران به قیامت ایستاده
به ره تو خاکم اما به سرم کجا گذاری
مگر آن زمان که دانی فلکم به باد داده
دل تیره روز یغما به شکنج زلف او بین
تو به شاخ سرو گوئی زغن آشیان نهاده
که حرام کرده می را برو ای حلال زاده
زگشاد و بست اختر شبی آن بود که بینم
در خانقاه بسته، سر جام می گشاده
به رهی که نعل ریزد ز تحیر اولین پی
همه اسب شهسواران به کجا رسم پیاده
زند آن چنان زبانه تب غم ز بند بندم
که گمان برند مردم به نی آتش اوفتاده
نه خط است و خال و مویش بر آفتاب رویش
که صفی گناه کاران به قیامت ایستاده
به ره تو خاکم اما به سرم کجا گذاری
مگر آن زمان که دانی فلکم به باد داده
دل تیره روز یغما به شکنج زلف او بین
تو به شاخ سرو گوئی زغن آشیان نهاده