عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
کودکی سنگ به کف چون سوی ویرانه رود
ماجراها به سرم زین دل دیوانه رود
نام طفلی چو رود آیدم از سینه برون
دل دیوانه و ویرانه به ویرانه رود
دانی از توبه مستان غرض ناصح چیست
تا بدین واسطه گه گاه به میخانه رود
از پی سلسله زلف جنون فرمائی
دل دیوانه از اینجا نه به آن خانه رود
ته جامی به فلک ده بود از بی خبری
دوره ای بر روش گردش پیمانه رود
رشک بر قرب کسم نیست که گر خود دل ماست
آشنا آید و از کوی تو بیگانه رود
سرزدت خط ز زنخدان و محال است که پیش
کار خوبان پس از این از تو بدین چانه رود
گل زد از آتش می شمع رخش مرغ چمن
ادب آنست که بر سنت پروانه رود
گندم خال تو آن روز که دیدم گفتم
خرمن طاعت ما بر سر این دانه رود
یار طفل است و تو دیوانه چه ترسی یغما
کار را باش که طفل از پی دیوانه رود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
به سوی کعبه ز میخانه رهی باید کرد
آخر عمر به عمدا گنهی باید کرد
شیخ مستور و زلیخا ره بازار به پیش
چارهٔ معجر و فکر کلهی باید کرد
گفت زاهد که من از آن سگ گو پاک‌ترم
لانسلم به تأمل نگهی باید کرد
یوسف از غیرت حسنت زده بر شیدایی
فکر زندانی و تدبیر چهی باید کرد
تا به کی پای به زنجیر گدایان سودن
دست در حلقهٔ فتراک شهی باید کرد
چند دندان کنم ای خواجه به مسواک سفید
که مرا چارهٔ روز سیهی باید کرد
نفس یغما به مدارای خرد پندپذیر
نیست تمهید مصاف و سپهی باید کرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
گفتم آن چشم و مژه گفت نه بیمارانند
آن دو وین خِیْلِ سِیَه‌ْجامه پرستارانند
بر کلاه حرم ایمن نِیَم ای کعبهٔ حُسن
زین دو هندو که بر اطرافِ تو طرّارانند
شب قدر است و در میکدهٔ رحمت باز
خنک آن قوم که در مسجد میخوارانند
دزد اگر خرقه صوفی ببرد مغبون است
صرفه با اوست که آسوده سبکبارانند
گر به کوثر نبرم مستی می حشر کناد
ایزدم در صف آن قوم که هشیارانند
خون خلقی به تَکَلُّف بخوری ای لبِ یار
گر تو ضَحّاکی و زلفینِ سِیَهْ مارانند
گردن طوعِ من و طوقِ خمِ زلفِ بتان
سگِ این سلسله‌ام گرچه ستمکارانند
هیچ کس را خبر از عالم آزادی نیست
مگر آنان که به دام تو گرفتارانند
مردم مدرسه را نیک شناسم یغما
کافرستم اگر این طایفه دیندارانند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
من گرفتم که به عشاق وفا نتوان کرد
آخر ای پادشه حسن جفا نتوان کرد
سفر کعبه کنی کاش که آنجا گویم
روز عید است و حرم ترک فدا نتوان کرد
چون شوی بی خبر از باده مگو جمشیدم
خویشتن را بیکی جام گدا نتوان کرد
این جوان سازد و آن پیر کند نسبت می
ظاهر آن است که با آب بقا نتوان کرد
گر غباری ز کف پای تو آرد سر چیست
که نثار قدم پیک صبا نتوان کرد
زاهد از توبه پیمانه مرا عذر بنه
کاین گناهی است که در مذهب ما نتوان کرد
منعم از خرقه و سجاده مکن باده بیار
آن چه شیداست که در زیر عبا نتوان کرد
با تعلق نتوان مرحله عشق برید
دست و پا بسته در این بحر شنا نتوان کرد
تو نه ای مرد سپاه مژه یغما بگریز
پنجه در پنجه ترکان ختا نتوان کرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ز هجرانت چنانم جان بسوزد
که بر جانم دل هجران بسوزد
ز می چون لعل سازی آتشین رنگ
خضر در چشمه حیوان بسوزد
ز جور پاسبانش بیم آن است
که آهم خانه کیوان بسوزد
مده زاهد رهم درکعبه ترسم
ز دود کفر من ایمان بسوزد
ز پیکان تو گفتم دل بسوزم
کنون ترسم ز دل پیکان بسوزد
سبق خوان کتاب عشق جانان
گنه نبود اگر قرآن بسوزد
چو شد یعقوب رخت افکند یغما
الهی کلبه احزان بسوزد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
در بتکده گر خانه ای آباد توان کرد
از کعبه مسلمانم اگر یاد توان کرد
آهن دلش از ناله نشد نرم چه حاصل
کز سینه من کوره حداد توان کرد
انصاف که تا سینه توان کند به ناخن
در کیش وفا بحث به فرهاد توان کرد
هر مایه تنعم که ز گلزار شنیدیم
عیشی است که در خانه صیاد توان کرد
بس تجربه کردیم همان شام اجل بود
در هجر تو روزی که از اویاد توان کرد
خوش خواجگی عشق که صد بنده چو یوسف
شکرانه این بندگی آزاد توان کرد
گویند دلش نرم توان کرد به فریاد
آری بود ار قوت فریاد توان کرد
یغما ز چه آب و گلی آخر که ز خاکت
نه صومعه نه بتکده آباد توان کرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
شراب از خم به جام آمد خوش آمد
گه عیش مدام آمد خوش آمد
معلق شد سبوی غنچه از شاخ
سرا پا لاله جام آمد خوش آمد
اگر ماه مبارک شد نکو شد
وگر عید صیام آمد خوش آمد
زطوف و سجده مینا و مستان
چمن بیت الحرام آمد خوش آمد
روان بر شط می شد کشتی جام
جهان دارالسلام آمد خوش آمد
در میخانه بگشادند و بوئی
ز رحمت بر مشام آمد خوش آمد
قد شاهد به رامش قامت افراخت
قیامت را قیام آمد خوش آمد
نشسته باده خواران دوش بر دوش
چمانی در خرام آمد خوش آمد
به پهنه رامش اندر توسن جام
ز می زرین ستام آمد خوش آمد
مسوز ار رفت یغما از خرابات
که این ناپخته خام آمد خوش آمد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
لبت از می چو لعل رنگ آید
نام آب خضر به ننگ آید
ننهم از کف آبگینه قدح
گرز روئینه چرخ سنگ آید
می سپارم رهی که اول گام
رخش رستم نرفته لنگ آید
تا نگنجد در او به جز غم عشق
خوشدلم چون دلم به تنگ آید
کفن از خنجر تو خون آلود
به ز دیبای رنگ رنگ آید
باده آبی بود کز او ماهی
کام اگر تر کند نهنگ آید
نبرد ز آهوان چشم تو جان
دل به سر پنجه گر پلنگ آید
چه غم ار چاک شد گریبان ها
اگرم دامنش به چنگ آید
چون کنم ز آن دهان تنگ حدیث
شکر از خامه تنگ تنگ آید
از پی نرم کردن دل دوست
می روم تا سرم به سنگ آید
آنکه صلحش هزار خون ریزد
تا چه خیزد اگر به جنگ آید
دل من در سواد زلف تو کیست
آن مسلمان که در فرنگ آید
نشنوم وعظ تا ز کوی مغان
نوش ساقی و بانگ چنگ آید
سینه یغما سپر نمود ای کاش
که یکی تیر او خدنگ آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
آنچه با من سوز عشق وی کند
آتش سوزان کجا با نی کند
کرد با عقلم خیال لعل او
آنچه با مغز حریفان می کند
آنکه کار جمله از یک غمزه ساخت
فکر کار ما ندانم کی کند
گرد برخیزد ز واپس ماندگان
تا مه محمل نگاه از پی کند
راه لیلی بر سر مجنون فتاد
ساربان کو تا شتر را پی کند
کعبه نبود قبله عشاق کیست
تا رخ مجنون به سوی حی کند
کلک یغما با لب شیرین دوست
تنگ شکر را به ناخن نی کند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
سر زهی دولت اگر در قدمت خاک آید
دولتی دیگر اگر بسته فتراک آید
آسمان روز ز خورشید بر افروخت چراغ
بسکه از آتش من دود بر افلاک آید
کرده مسواک فقیه از پی تطهیر دهان
آنچه او خورده کجا پاک به مسواک آید
گفتم آن روز که آن زلف معقرب دیدم
آنقدر خون خورد این مارکه ضحاک آید
نه ز اندیشه غرق است مرا بیم سرشک
ترسم از چهره غبار در او پاک آید
آنقدر می خورم امروز که چون خاک شوم
هر گیاهی که ز خاکم بدمد تاک آید
جامه ها کرده قبا عشق مه کنعان را
عجبی نیست اگر پیرهنی چاک آید
مفتیم رقعه به خود داد خدایا مپسند
نایب مسند شرع این همه سفاک آید
سر یغما چو لگدکوب اجل خواهد شد
به که خاک ره آن قامت چالاک آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دل با صف غمزه ای در افتاد
صیدی به میان لشکر افتاد
ماهی بدمید کز طلوعش
از دیده مردم اختر افتاد
آن سوخته طایرم که بر گل
بالی نفشانده از پر افتاد
در پنجه طره تو دل کیست
مسلم که به دست کافر افتاد
از عیش ز ما نشان مجوئید
کاین قرعه بنام دیگر افتاد
از لعل تو با مسیح گفتم
تب کرد و به روی بستر افتاد
مستم ز مئی که هر که جامی
زان خورد ز پا نه کز سر افتاد
رندی که به دورها نشد مست
بنگر که به نیم ساغر افتاد
یغما به ره سمند او کیست
خاکی که به دست صرصر افتاد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
فرق است زنخشب که مه از چاه بر آید
با خلخ رویت که چه از ماه بر آید
هرگز نکند آنکه کند ناوک مژگان
آه سحری کز دل آگاه بر آید
گر روز قیامت به سر زلف تو بندند
با طول شب هجر تو کوتاه بر آید
کاهیده تنم دید و به سنگین دلش افزود
خود کوه ندیدیم که از کاه بر آید
با گندم خالت که دو کونش به جوی نیست
صد خرمن پرهیز به یک کاه بر آید
با شیر فلک پنجه زنم گر زلب دوست
باریم خطاب سگ در گاه بر آید
آهن دلئی بایدت ای سینه ز تیرش
باشد که تمنای تو دل خواه بر آید
زاهد چه عجب گربه حیل دست ز ما برد
از شیر کجا شیوه روباه بر آید
گر سایه خان ظل هما نیست سبب چیست
کافتاد اگر خود به گدا شاه بر آید
بدر امرا شحنه که از رشک ضمیرش
هر صبحدم از سینه مهر آه بر آید
یغما و فرو رفته روانی ز غم آن نیز
بس بی رمقی گاه نه و گاه بر آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
جز آفتاب تو و آن غنچه شراب آلود
که دیده باده بی درد و آتش بی دود
فراز سرو تو یک نیزه آفتاب جمال
هزار کوکب بخت است و کوکب مسعود
سخن ز یوسف گل ران و داستان هزار
چه جای بزم سلیمان و نغمه داود
بیار منطق شیرین بتاب نافه زلف
بساز پرده بربط، بسوز مجمر عود
ترا میان و دهان هم نهفته هم پیداست
زهی شگفت که با هم شنید غیب و شهود
سر قدح بگشا در ببند بر مه و مهر
مخواه خوشتر از این از ستاره بست و گشود
بساط باغ شود دیده ای که روی تو دید
نشاط باده فزاید لبی که لعل تو سود
سوای سرخ گلت از فزایش خط سبز
به عمر در نشنیدم زیان فزاید سود
نه زان میان ودهان من شدم بباد که ریخت
به خاک این دو عدم خون صد هزار وجود
به خاکپای غلامانت ساید ار رخ زلف
سر ایاز ببرم به دامن محمود
جز آن دهان و دل و اشک چشم والیه نیست
ز لاله گر بدمد سنگ و قطره زاید رود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ای دل ز خود برون شو یار است دیدی آمد
جز بذل جان مکن کار کار است دیدی آمد
گر بایدت سلامت ز آن خط و زلف بگذر
مور است دیدی آویخت مار است دیدی آمد
زاهد که عنف هستی بردش ز کوی مستی
چو از بند خودپرستی وارست دیدی آمد
شد در وصال و هجران جان پر امید و بیمم
نور است دیدی افروخت ناراست دیدی آمد
آهسته کوی مجلس گل رست وز آذرین می
ناصح به حکم اضداد خار است دیدی آمد
دل سخت رفت و دلبر سست از پیش ولیکن
زور است دیدی افتاد زار است دیدی آمد
باری چه شد اگر شد عذرش بنه که بر ما
پیوسته نیک و بد را بار است دیدی آمد
بر بست مدعی رخت مسرای نام رجعت
رفتن ز کوی خوبان عار است دیدی آمد
یغما جدا شد از دوست مسرای کاین نه نیکوست
هر جا بود چو بی اوست خوار است دیدی آمد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
آنکه در پرده دل خلق جهانی بر باید
چه قیامت شود آن لحظه که از پرده بر آید
بر فلک آن نه هلال است که انگشت تماشا
مه برآورده که ابروی تو بر خلق نماید
گر چنین طره پریشان گذری جانب بستان
تا قیامت نفس باد صبا غالیه ساید
بگشا ناوک مژگان و به خون کش پر و بالم
تا نگویند که بر صید حرم تیغ نشاید
اشک گلرنگ می و زمزمه ناله سرودم
ساقیم گو ندهد ساغر و مطرب نسراید
آسمان سفله نهاده است ملامت نکنیمش
چه کند سفله نهاد ار طرف سفله نیاید
حاجت شرح ندارد صفت گریه یغما
بحر مستغنی از آن شد که کس او را بستاید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
یار نامد به سرم تا به لبم جان نرسید
بهتر آن بود که این درد به درمان نرسید
یک قدم نیست فزون مرحله عشق و عجب
راه چندانکه بریدیم به پایان نرسید
ترک من تاختن از اصل نداند که به صید
بارها رفت ولی کار به جولان نرسید
بر جهان گوشه دامان مرا منت هاست
که به تدبیر وی این قطره به طوفان نرسید
بارها برد دل از طره به چشمش فریاد
شحنه کفر به فریاد مسلمان نرسید
دل ز زلف تو به لعل تو رسد کیست که کرد
طی ظلمات و به سرچشمه حیوان نرسید
از چه آب و گلی ای میکده یا رب که سرم
تا نشد خاک به راه تو به سامان نرسید
با خطت سر نسپارم چه نشاط از حرم است
هر که را سرزنش از خار مغیلان نرسید
منم آن سوخته مرغ همه حسرت یغما
کآشین ماند و شد از دام به بستان نرسید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
چرا خورشید و ماهش بر نباشد
اگر سرو از قدش کمتر نباشد
گدائی دارد ار آئینه جام
نکو بنگر که اسکندر نباشد
من از خطش شدم عاشق که میگفت
که علم عشق در دفتر نباشد
رخ و خالش نگه کن تا نگوئی
سپهر و ماه را اختر نباشد
عنان ای دل ز مژگانش بپیچان
که یک تن مرد یک لشکر نباشد
فغان از جور چرخ ار ساعد یار
سپهر جام را محور نباشد
ببال ای سر و اگر پستی به راهش
که از این پایه بالاتر نباشد
مثال روی و خالش رسم بستن
در امکان مه و اختر نباشد
دل و مهرش به سلطان کی توان داد
خرابی را که بام و در نباشد
مکن رشح می از لب پاک مپسند
بهشت عدن را کوثر نباشد
حمامی را که دامی بال پرواز
نبندد کاش هرگز پر نباشد
بدین آئین امام شهر یغما
مسلمانم اگر کافر نباشد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
شد دلم شیفته زلف گره گیر دگر
باز دیوانه در افتاد به زنجیر دگر
بر جراحت چه نهی مرهمم آن به که کنی
زخم شمشیر مرا چاره به شمشیر دگر
خوار شد صید دلم پیش تو خوش آنکه نبود
هر سر موی تو در گردن نخجیر دگر
ساعد آلوده به خون دگران داری و نیست
جز هلاک خودم از دست تو تدبیر دگر
عیش ما با لب و دندان بتان شهد و فقیه
زهرها خورده به یاد عسل و شیر دگر
گفته بود آنچه به من پیر مغان گفت مرا
واعظ شهر همان، لیک به تقریر دگر
خواهی ار زر کنی این قلب مس اندوده مجوی
به جز از خاک در میکده اکسیر دگر
دفتر عشق ز یک نکته فزون نیست ولی
هر کسی شرحی از او گفته به تفسیر دگر
کار یغما نشد از پیر خرد راست کجاست
خضر راهی که شتابم ز پی پیر دگر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
هرگز اندیشه زلفت نگذشتم به ضمیر
که به آفاق نرفت از نفسم بوی عبیر
کافرم خواند واز عشق نیم توبه پذیر
وای زاهد گرم آگه شود از سر ضمیر
خسروانند گدایان درت وایشان راست
غم سپه، آه علم، داغ نگین، خاک سریر
بر سرخار به یاد تو چنان خوش بروم
که کسی خوش نرود بر سر دیبا و حریر
جام در دست من و چشم تو از باده خراب
زلف در پای تو و گردن من در زنجیر
نازم آن ابرو و مژگان که نه پیکان و نه زه
شهری آغشته به خون این چه کمان است و چه تیر
غیر چشمت که همی می زندم بر به خدنگ
نشنیدم که به مردم زند آهو بره تیر
با همه شیردلی ز آهوی وحشی نکهت
دارم آن وحشت کآهو بره از حمله شیر
از هجوم مژه کن غارت و ز ابرو تاراج
ای سپهدار شکارافکن یغما نخجیر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
خردم طبل جنون کوفت ز سودای دگر
عهد مجنون شد و شد نوبت شیدای دگر
دید از هر که ستم رو به من آورد ندید
غم مگر امن تر از سینه من جای دگر
مژده وصل به فردا دهیم آه که نیست
از قفای شب امروز تو فردای دگر
بستان از من و در زلف دلاویزش بند
این دل خون شده هم بر سر دل های دگر
زلف بر پای تو بیم است که دیوانه شوم
وای بینم اگر این سلسله بر پای دگر
از یک ایمان تو جان دادم و افسوس که ماند
تا قیامت به دلم حسرت ایمای دگر
لامکان دو جهان گشت و به مطلب نرسید
هر که جز کوی تو شد طالب ماوای دگر
صفت گریه یغما و شب هجر مپرس
کشتی نوح و در او هر مژه دریای دگر