عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ره بیابانست و شب تاریک و پایم در گلست
عشق و بیماری و غربت مشکل اندر مشکلست
این چنین ره را بدشواری توان رفتن، مرا
همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست
سخت حیرانست و سرگردان ولی دارد امید
دل بدان لطفی که ذرات جهان را شاملست
زاهدان گر قصه های عشق را منکر شوند
آشنا داند که ما را این سخن با قابلست
صوفی خلوت نشین را کز محبت دل تهیست
گر بصورت می نماید حق، بمعنی باطلست
ناصح از درد دل ما کی خبر دارد؟ که ما
در میان موج دریاییم و او بر ساحلست
گفتمش: جان و دل و دین باختم در راه تو
در تبسم گفت: قاسم، صبر کن، کار دلست
عشق و بیماری و غربت مشکل اندر مشکلست
این چنین ره را بدشواری توان رفتن، مرا
همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست
سخت حیرانست و سرگردان ولی دارد امید
دل بدان لطفی که ذرات جهان را شاملست
زاهدان گر قصه های عشق را منکر شوند
آشنا داند که ما را این سخن با قابلست
صوفی خلوت نشین را کز محبت دل تهیست
گر بصورت می نماید حق، بمعنی باطلست
ناصح از درد دل ما کی خبر دارد؟ که ما
در میان موج دریاییم و او بر ساحلست
گفتمش: جان و دل و دین باختم در راه تو
در تبسم گفت: قاسم، صبر کن، کار دلست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
بهر کجا که رسد عشق شاه محترمست
صفات عشق تو گفتن نشانه کرمست
مرو بپیش، که ترسم که باز گردانند
که علت حدثان نفی معنی قدمست
بدان که: جان تهی همچو جسم بی جانست
نخواهمش بکف آرم، اگرچه جام جمست
رقیب خواست که آزار من کند ز حسد
حبیب گفت: مرنجان، که آهوی حرمست
ندای دوست بجانها نمیرسد دایم
ندای او نشنیدن نشانه صممست
میان صومعه دیدیم طاعتست و نماز
بکوی عشق رسیدیم عاشقان همه مست
شراب عشق بمی خوارگان مجلس ده
حدیث زاهد خودبین مگو، که کم ز کمست
رقیب واقعه عشق را نمی داند
بپیش مردم عارف رقیب کالعدمست
قلم برندی قاسم زدند روز ازل
همه حکایت دل مقتضای آن رقمست
صفات عشق تو گفتن نشانه کرمست
مرو بپیش، که ترسم که باز گردانند
که علت حدثان نفی معنی قدمست
بدان که: جان تهی همچو جسم بی جانست
نخواهمش بکف آرم، اگرچه جام جمست
رقیب خواست که آزار من کند ز حسد
حبیب گفت: مرنجان، که آهوی حرمست
ندای دوست بجانها نمیرسد دایم
ندای او نشنیدن نشانه صممست
میان صومعه دیدیم طاعتست و نماز
بکوی عشق رسیدیم عاشقان همه مست
شراب عشق بمی خوارگان مجلس ده
حدیث زاهد خودبین مگو، که کم ز کمست
رقیب واقعه عشق را نمی داند
بپیش مردم عارف رقیب کالعدمست
قلم برندی قاسم زدند روز ازل
همه حکایت دل مقتضای آن رقمست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
غم تو بر دل و بر جان امیر و محتشمست
بنام گفتمش: این غم ولی نه غم، نعمست
زد رد درد تو مستیم و فاش میگوییم
که: پیش جرعه رندان چه جای جمست؟
رقم برندی ما زد قلم بروز ازل
چه جای زهد و ورع؟ چون رقم از آن قلمست
بنقد فرصت امروز را مده از دست
که حال و قصه فردا هنوز در عدمست
دو روزه مهلت ایام را غنیمت دان
بیاد دوست بسر بر، که وقت مغتنمست
دگر ز حادث و محدث بوصف عشق مگوی
که عشق لمعه خورشید مشرق قدمست
چو یک نفس نزند کز تو خون نمیگرید
بیا، بپرس ز قاسم، دمی، که در چه دمست؟
بنام گفتمش: این غم ولی نه غم، نعمست
زد رد درد تو مستیم و فاش میگوییم
که: پیش جرعه رندان چه جای جمست؟
رقم برندی ما زد قلم بروز ازل
چه جای زهد و ورع؟ چون رقم از آن قلمست
بنقد فرصت امروز را مده از دست
که حال و قصه فردا هنوز در عدمست
دو روزه مهلت ایام را غنیمت دان
بیاد دوست بسر بر، که وقت مغتنمست
دگر ز حادث و محدث بوصف عشق مگوی
که عشق لمعه خورشید مشرق قدمست
چو یک نفس نزند کز تو خون نمیگرید
بیا، بپرس ز قاسم، دمی، که در چه دمست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
خرد مستست و دل مستست و جان مست
بسودایت روان ناتوان مست
ز حد بگذشت مستیهای ذرات
فلک مست و زمین مست و زمان مست
بیا در باغ و شور بلبلان بین
سمن مست و چمن مست، ارغوان مست
شراب ناب رحمان را چه گویم؟
کزو دلداده مست و دلستان مست
ز دنیی تا بعقبی گر ببینی
همه ره کاروان در کاروان مست
دلی کز ما و من آزاد آید
چه در کعبه، چه در دیر مغان مست
جهان مستند و ز مستی ندانند
جهان اندر جهان اندر جهان مست
درین دریا، که عالم قطره اوست
ز قطره تا ببحر بی کران مست
بقول قاسمی این سکر عامست
خرد مست و یقین مست و گمان مست
بسودایت روان ناتوان مست
ز حد بگذشت مستیهای ذرات
فلک مست و زمین مست و زمان مست
بیا در باغ و شور بلبلان بین
سمن مست و چمن مست، ارغوان مست
شراب ناب رحمان را چه گویم؟
کزو دلداده مست و دلستان مست
ز دنیی تا بعقبی گر ببینی
همه ره کاروان در کاروان مست
دلی کز ما و من آزاد آید
چه در کعبه، چه در دیر مغان مست
جهان مستند و ز مستی ندانند
جهان اندر جهان اندر جهان مست
درین دریا، که عالم قطره اوست
ز قطره تا ببحر بی کران مست
بقول قاسمی این سکر عامست
خرد مست و یقین مست و گمان مست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
گر دردمند گردد دل، دولتی عظیمست
چون دردمند او شد، دل بعد از آن سلیمست
در راه عشق و وحدت حیرانی است و حیرت
امید در نگنجد، چه جای ترس و بیمست؟
بعد از وفات دانی احوال جان چه باشد؟
بی دوست در جحیم است با دوست در نعیمست
گر زهد و علم داری درد خدا نداری
در وقت جان سپردن دل با ندم ندیمست
بی مایه محبت، کانست اصل فطرت
این زهد ما سقیمست وین علم ما مقیمست
بعد از خرابی تن احوال دل بدانی
خیرست اگر حمیدست، شرست اگر ذمیمست
سرمایه دو عالم عشقست پیش قاسم
خوش بخت آنکه جانش در عشق مستقیمست
چون دردمند او شد، دل بعد از آن سلیمست
در راه عشق و وحدت حیرانی است و حیرت
امید در نگنجد، چه جای ترس و بیمست؟
بعد از وفات دانی احوال جان چه باشد؟
بی دوست در جحیم است با دوست در نعیمست
گر زهد و علم داری درد خدا نداری
در وقت جان سپردن دل با ندم ندیمست
بی مایه محبت، کانست اصل فطرت
این زهد ما سقیمست وین علم ما مقیمست
بعد از خرابی تن احوال دل بدانی
خیرست اگر حمیدست، شرست اگر ذمیمست
سرمایه دو عالم عشقست پیش قاسم
خوش بخت آنکه جانش در عشق مستقیمست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای بی خبران، مصلحت کار در آنست
جامی بکف آرید، که عالم گذرانست
هر کو قدحی خورد ازین خم دل افروز
سلطان زمینست و سلیمان زمانست
در مجلس عشاق همه شور و قیامت
در محفل زهاد همه امن و امانست
این نوبت شادیست، گه لطف و کرمهاست
آن خواجه ندانست و نداند که ندانست
خود با که توان گفت که آن ماه دل افروز
هم رهزن جان آمد و هم رهبر جانست؟
هرکس که ورا دید و بدانست بتحقیق
مرد همه بین آمد و شاه همه دانست
هرگه که ز من یاد کند آن گل سیراب
با دوست بگویید که: قاسم نگرانست
جامی بکف آرید، که عالم گذرانست
هر کو قدحی خورد ازین خم دل افروز
سلطان زمینست و سلیمان زمانست
در مجلس عشاق همه شور و قیامت
در محفل زهاد همه امن و امانست
این نوبت شادیست، گه لطف و کرمهاست
آن خواجه ندانست و نداند که ندانست
خود با که توان گفت که آن ماه دل افروز
هم رهزن جان آمد و هم رهبر جانست؟
هرکس که ورا دید و بدانست بتحقیق
مرد همه بین آمد و شاه همه دانست
هرگه که ز من یاد کند آن گل سیراب
با دوست بگویید که: قاسم نگرانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
ز پیدایی چو پنهانست آن دوست
همه جا او،همه جا او، همه اوست
ز جوی تن ببحر جان رسانم
مرا این دولت از جود تو مرجوست
یکی را لذت از وجد و سماعست
یکی را راحت اندر رقص پهلوست
کسی اسرار عرفان را نداند
و گرداند هم از یاران با بوست
مشو نومید، اگر داری خطایی
که سلطان کریمانست و خوش خوست
بیک جلوه مشو قانع ز جانان
که هر ساعت ظهوری دیگر از نوست
چه ترسانی ز توفان قاسمی را؟
که دریای جهانش تا بزانوست
همه جا او،همه جا او، همه اوست
ز جوی تن ببحر جان رسانم
مرا این دولت از جود تو مرجوست
یکی را لذت از وجد و سماعست
یکی را راحت اندر رقص پهلوست
کسی اسرار عرفان را نداند
و گرداند هم از یاران با بوست
مشو نومید، اگر داری خطایی
که سلطان کریمانست و خوش خوست
بیک جلوه مشو قانع ز جانان
که هر ساعت ظهوری دیگر از نوست
چه ترسانی ز توفان قاسمی را؟
که دریای جهانش تا بزانوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
برون ز راه خدا راهرو نه در راهست
برین حدیث که گفتم خدای آگاهست
مگو: ز عشق فلان خوار و زار میگردد
مرا ز عشق جمالست و عزت و جاهست
پگه سلام فرستیم و صبح، بر یاری
که مونس دل درویش، گاه و بیگاهست
اگر هزار بلا بر دلم رسد در راه
چه غم؟ چه کم؟ که مرا یاد دوست همراهست
اگرچه زاهد خودبین هزار سجده کند
مباش غره، که در حال سجده روباهست
ز نور لمعه توحید در دل منکر
اگرچه نیست بظاهر، ولیک ضمنا هست
تجلیات تو بر قاسمی چو دایم شد
مدام شیوه جان ذکر دائم اللهست
برین حدیث که گفتم خدای آگاهست
مگو: ز عشق فلان خوار و زار میگردد
مرا ز عشق جمالست و عزت و جاهست
پگه سلام فرستیم و صبح، بر یاری
که مونس دل درویش، گاه و بیگاهست
اگر هزار بلا بر دلم رسد در راه
چه غم؟ چه کم؟ که مرا یاد دوست همراهست
اگرچه زاهد خودبین هزار سجده کند
مباش غره، که در حال سجده روباهست
ز نور لمعه توحید در دل منکر
اگرچه نیست بظاهر، ولیک ضمنا هست
تجلیات تو بر قاسمی چو دایم شد
مدام شیوه جان ذکر دائم اللهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
در فهم همین نکته بسی عزت و جاهست
این نکته که: آن دلبر ما در همه جا هست
هرجان، که دمی واقف اسرار خدا شد
او در کنف عاطفت ظل الهست
در مملکت سر دل سینه عشاق
گر قصه «لا» نیست ولی سر الاهست
واعظ سخنی گفت که: بشتاب و ندانست
هرچند نداند، سخنش روی براهست
هرجا که رسد مقدم سلطان خرابات
در مقدم ایشان همه نورست و صفا هست
یا رب، چه بلاییست درین عشق جهان سوز؟
هرجا که بود عاشق بیچاره بلا هست
با قاسم بیچاره مگو: عشق و صفا نیست
ای خواجه، گر این شیوه ترا نیست مرا هست
این نکته که: آن دلبر ما در همه جا هست
هرجان، که دمی واقف اسرار خدا شد
او در کنف عاطفت ظل الهست
در مملکت سر دل سینه عشاق
گر قصه «لا» نیست ولی سر الاهست
واعظ سخنی گفت که: بشتاب و ندانست
هرچند نداند، سخنش روی براهست
هرجا که رسد مقدم سلطان خرابات
در مقدم ایشان همه نورست و صفا هست
یا رب، چه بلاییست درین عشق جهان سوز؟
هرجا که بود عاشق بیچاره بلا هست
با قاسم بیچاره مگو: عشق و صفا نیست
ای خواجه، گر این شیوه ترا نیست مرا هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
زان یار سفر کرده کسی را خبری هست؟
کان ماه مسافر بهمه کوی و دری هست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توکل کن، اگر هم خطری هست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزانکه ترا هم جگری هست
در کوچه ما راست رو، ای دوست، که اینجا
بالا شجری، دل حجری، لب شکری هست
زین بیش مگویید که : این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر قضا را سپری هست
بیچاره بماندیم درین دیر کهن سال
بیچاره شدن حیف، که چون چاره بری هست
تنها رو، قاسم، بسر کوی حبیبان
چون در غلبه قاعده شور و شری هست
کان ماه مسافر بهمه کوی و دری هست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توکل کن، اگر هم خطری هست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزانکه ترا هم جگری هست
در کوچه ما راست رو، ای دوست، که اینجا
بالا شجری، دل حجری، لب شکری هست
زین بیش مگویید که : این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر قضا را سپری هست
بیچاره بماندیم درین دیر کهن سال
بیچاره شدن حیف، که چون چاره بری هست
تنها رو، قاسم، بسر کوی حبیبان
چون در غلبه قاعده شور و شری هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
براه پیر مغان رو، که راه سرمستیست
خلاف پیر مغان ره مرو، که سرپستیست
مگو حکایت حس را و بگذر از محسوس
کسیکه سخره حس مانده است معتزلیست
دلا، تو جام مئی، لیک جام بحر آشام
که جام تو ز شراب خدای لب بلبیست
بنوش باده، که این باده از حجاز آمد
اگر بکاسه چینی و شیشه حلبیست
اگر ز حیدر صفدر کسی سؤال کند
بگو: برغم خوارج علی مستعلیست
ز قاسمی سخنی گر رود بصدر عقول
نگاه دار، که این رمز نکته نبویست
خلاف پیر مغان ره مرو، که سرپستیست
مگو حکایت حس را و بگذر از محسوس
کسیکه سخره حس مانده است معتزلیست
دلا، تو جام مئی، لیک جام بحر آشام
که جام تو ز شراب خدای لب بلبیست
بنوش باده، که این باده از حجاز آمد
اگر بکاسه چینی و شیشه حلبیست
اگر ز حیدر صفدر کسی سؤال کند
بگو: برغم خوارج علی مستعلیست
ز قاسمی سخنی گر رود بصدر عقول
نگاه دار، که این رمز نکته نبویست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
میان مجلس رندان حدیث فردا نیست
بیار باده، که حال زمانه پیدا نیست
مگر بمجلس ما محتسب نیاز آرد
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
دگر ز عقل حکایت بعاشقان منویس
برات عقل بدیوان عشق مجرا نیست
بیار باده، که بنیاد عمر بر بادست
بدرد درد بسازیم، اگر مصفا نیست
نگاهدار ادب در طریق عشق و مترس
اگرچه دوست غیورست، بی محابا نیست
اسیر لذت تن مانده ای وگرنه ترا
چه عیشهاست که در ملک جان مهیا نیست؟
ز طعن مردم بیگانه، قاسمی، چه خبر؟
ترا که از غم جانان بخویش پروا نیست
بیار باده، که حال زمانه پیدا نیست
مگر بمجلس ما محتسب نیاز آرد
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
دگر ز عقل حکایت بعاشقان منویس
برات عقل بدیوان عشق مجرا نیست
بیار باده، که بنیاد عمر بر بادست
بدرد درد بسازیم، اگر مصفا نیست
نگاهدار ادب در طریق عشق و مترس
اگرچه دوست غیورست، بی محابا نیست
اسیر لذت تن مانده ای وگرنه ترا
چه عیشهاست که در ملک جان مهیا نیست؟
ز طعن مردم بیگانه، قاسمی، چه خبر؟
ترا که از غم جانان بخویش پروا نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
حلقه بر در مزن، که بارت نیست
خانه کمتر طلب، که جارت نیست
گفتمت ناروا مدار چنان
هوس دار و این دیارت نیست
هرچه با یاد خویشتن باشی
فکر خود کن، که فکر یارت نیست
نان خورش یاد یار می باشد
گر همه شام و گر نهارت نیست
نوش بادت نصیحت مستان
باده می نوش، چون خمارت نیست
آدمی چون ترا بدست آرد
اشتر مستی و مهارت نیست
قاسمی شد مقیم خاک درت
بعد از این حاجت تجارت نیست
خانه کمتر طلب، که جارت نیست
گفتمت ناروا مدار چنان
هوس دار و این دیارت نیست
هرچه با یاد خویشتن باشی
فکر خود کن، که فکر یارت نیست
نان خورش یاد یار می باشد
گر همه شام و گر نهارت نیست
نوش بادت نصیحت مستان
باده می نوش، چون خمارت نیست
آدمی چون ترا بدست آرد
اشتر مستی و مهارت نیست
قاسمی شد مقیم خاک درت
بعد از این حاجت تجارت نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
بی جام عشق عیش دل ما تمام نیست
فوزالنجات ما بجهان غیر جام نیست
نادیده ذوق لذت مستی و عاشقی
بر عاشقان ملامت رسم کرام نیست
جور حبیب و طعن رقیب و جفای خلق
ما را بگو کزین همه محنت کدام نیست؟
با آنکه مفلسیم و گدا، بس فراغتیم
از دولتی، که عاقبتش مستدام نیست
هرگز بجان جان نرسد هر دلی، که او
در میکده مجاور بیت الحرام نیست
بد نام باش و اهل ملامت، که در طریق
بدنام هرکسی که نشد نیک نام نیست
بر باد پای عشق سوارست قاسمی
تندست و توسنست، ولی بد لگام نیست
فوزالنجات ما بجهان غیر جام نیست
نادیده ذوق لذت مستی و عاشقی
بر عاشقان ملامت رسم کرام نیست
جور حبیب و طعن رقیب و جفای خلق
ما را بگو کزین همه محنت کدام نیست؟
با آنکه مفلسیم و گدا، بس فراغتیم
از دولتی، که عاقبتش مستدام نیست
هرگز بجان جان نرسد هر دلی، که او
در میکده مجاور بیت الحرام نیست
بد نام باش و اهل ملامت، که در طریق
بدنام هرکسی که نشد نیک نام نیست
بر باد پای عشق سوارست قاسمی
تندست و توسنست، ولی بد لگام نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
بجز وصلت حیات جاودان نیست
چو مویت سنبلی در بوستان نیست
میان خانقه بسیار جستم
بجز ذکر تو درد صوفیان نیست
نشان اینست: کاندر راه عرفان
خطا گفتن نشان راستان نیست
چه مستیها که دارد زاهد ما؟
چه حاصل؟ چون ز جنس سرخوشان نیست
جعل سرگین پرست و روسیاهست
بجز دزدی میان کاروان نیست
پناه خود بعشق آور، که چون عشق
رسولی در میان امتان نیست
چو خورشید جمالت جلوه گر شد
از آن دم قاسمی را فکر جان نیست
چو مویت سنبلی در بوستان نیست
میان خانقه بسیار جستم
بجز ذکر تو درد صوفیان نیست
نشان اینست: کاندر راه عرفان
خطا گفتن نشان راستان نیست
چه مستیها که دارد زاهد ما؟
چه حاصل؟ چون ز جنس سرخوشان نیست
جعل سرگین پرست و روسیاهست
بجز دزدی میان کاروان نیست
پناه خود بعشق آور، که چون عشق
رسولی در میان امتان نیست
چو خورشید جمالت جلوه گر شد
از آن دم قاسمی را فکر جان نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در صومعه و دیر مغان هیچ سری نیست
کز آتش عشق تو در آن سر شرری نیست
ذرات جهان آینه سر الهند
در کوچه ما عاشق صاحب نظری نیست
در مجلس زهاد خبر جستم از آن یار
گفتند: خبر اینست که: ما را خبری نیست
در وادی تاریک جهان مرد بزاری
آن را که دلیلش رخ همچون قمری نیست
جایی نتوان یافت، که از عکس جمالش
بالا شجری، دل حجری، لب شکری نیست
اسرار خدا فاش مکن، تا که نگویند:
در روی زمین هیچ کس از وی بتری نیست
گویند که: این راه درازست و خطرناک
گر راست روی راه خدا را،خطری نیست
گر بار درین کوچه طلب کرد مقلد
بارش کن از آن بار، که کمتر ز خری نیست
در دست دوای دل بیچاره قاسم
جز درد درین راه دگر چاره بری نیست
کز آتش عشق تو در آن سر شرری نیست
ذرات جهان آینه سر الهند
در کوچه ما عاشق صاحب نظری نیست
در مجلس زهاد خبر جستم از آن یار
گفتند: خبر اینست که: ما را خبری نیست
در وادی تاریک جهان مرد بزاری
آن را که دلیلش رخ همچون قمری نیست
جایی نتوان یافت، که از عکس جمالش
بالا شجری، دل حجری، لب شکری نیست
اسرار خدا فاش مکن، تا که نگویند:
در روی زمین هیچ کس از وی بتری نیست
گویند که: این راه درازست و خطرناک
گر راست روی راه خدا را،خطری نیست
گر بار درین کوچه طلب کرد مقلد
بارش کن از آن بار، که کمتر ز خری نیست
در دست دوای دل بیچاره قاسم
جز درد درین راه دگر چاره بری نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
باغبانا، بجهان تخم نکو باید کاشت
هم از آن جنس که میکاری بر باید داشت
در ره درد و غمش خوار صفت می گردیم
دید و دانست ولی قصه ما سهل انگاشت
همه در گوشه هجران متواری بودیم
شوق عشاق رسید و علم عشق افراشت
عشق در منزل ما خیمه سلطانی زد
این چنین کار عظیمست، بآسان پنداشت
جرعه می داد بمستان حقیقت، رندی
عاقبت دل ز سر جان گرامی برداشت
ترک جان گفت و همه قصه سربازی کرد
هرکه اوباده سودای تواندر سر داشت
یار در مجلس ما قصه برمزی میگفت
قاسمی شیوه او دید دل از دست گذاشت
هم از آن جنس که میکاری بر باید داشت
در ره درد و غمش خوار صفت می گردیم
دید و دانست ولی قصه ما سهل انگاشت
همه در گوشه هجران متواری بودیم
شوق عشاق رسید و علم عشق افراشت
عشق در منزل ما خیمه سلطانی زد
این چنین کار عظیمست، بآسان پنداشت
جرعه می داد بمستان حقیقت، رندی
عاقبت دل ز سر جان گرامی برداشت
ترک جان گفت و همه قصه سربازی کرد
هرکه اوباده سودای تواندر سر داشت
یار در مجلس ما قصه برمزی میگفت
قاسمی شیوه او دید دل از دست گذاشت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
ذکر جمیل یار جهان را فرو گرفت
عالم گرفت، لیک بوجه نکو گرفت
جان نکته ای شنیداز آن حسن بر کمال
سوزی زدل برآمد و شوری درو گرفت
فارغ شد از سلامت و راه فنا گزید
هر دل که با ملامت عشق تو خو گرفت
روشن شد از لوامع اشراق آن جمال
آن پرتوی که نیر خورشید ازو گرفت
می خواند گل ز وصف جمال تو آیتی
عشقت چه نکتها که برو رو برو گرفت؟
اوصاف یار عشق نخست از خرد شنید
اول ازو شنید و بآخر برو گرفت
اندر میان این همه رندان باده نوش
جم بود خال آدم و جام جم او گرفت
دانی میان زاهد و عارف چه فرق بود؟
این راه اعتدال گزید، آن علو گرفت
قاسم میان خاک در شاهوار یافت
چون باز یافت باز ره جست و جو گرفت
عالم گرفت، لیک بوجه نکو گرفت
جان نکته ای شنیداز آن حسن بر کمال
سوزی زدل برآمد و شوری درو گرفت
فارغ شد از سلامت و راه فنا گزید
هر دل که با ملامت عشق تو خو گرفت
روشن شد از لوامع اشراق آن جمال
آن پرتوی که نیر خورشید ازو گرفت
می خواند گل ز وصف جمال تو آیتی
عشقت چه نکتها که برو رو برو گرفت؟
اوصاف یار عشق نخست از خرد شنید
اول ازو شنید و بآخر برو گرفت
اندر میان این همه رندان باده نوش
جم بود خال آدم و جام جم او گرفت
دانی میان زاهد و عارف چه فرق بود؟
این راه اعتدال گزید، آن علو گرفت
قاسم میان خاک در شاهوار یافت
چون باز یافت باز ره جست و جو گرفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دیدمش دوش که :سرمست و خرامان میرفت
جام بر کف، طرف مجلس مستان میرفت
باده در دست و غزل خوان و عجب عربده جوی
از نهان خانه واجب سوی امکان میرفت
سخن از روی دل افروزبمردم میگفت
قصه ای از شکن زلف پریشان میرفت
کس نداند صفت لطف خرامیدن او
آب حیوان که بسر چشمه انسان میرفت
آن چنان پادشهی نزد گدایان درش
من نگویم به چه تمکین و چه سامان میرفت
چون من آن شیوه رفتار و ملاحت دیدم
اشک خونین ز دل و دیده بدامان میرفت
قاسم از پای در افتاد چو دید آن شه را
کز سراپرده کان جانب اعیان میرفت
جام بر کف، طرف مجلس مستان میرفت
باده در دست و غزل خوان و عجب عربده جوی
از نهان خانه واجب سوی امکان میرفت
سخن از روی دل افروزبمردم میگفت
قصه ای از شکن زلف پریشان میرفت
کس نداند صفت لطف خرامیدن او
آب حیوان که بسر چشمه انسان میرفت
آن چنان پادشهی نزد گدایان درش
من نگویم به چه تمکین و چه سامان میرفت
چون من آن شیوه رفتار و ملاحت دیدم
اشک خونین ز دل و دیده بدامان میرفت
قاسم از پای در افتاد چو دید آن شه را
کز سراپرده کان جانب اعیان میرفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ای دل، چو پیش آمد غمی،آن را فرج دان،نه حرج
بر خوان بپیش صابران کالصبر مفتاح الفرج
گر عاشقی آواره شو،گر صادقی بیچاره شو
گر صابری غم خواره شو، کالصبرمفتاح الفرج
درراه باش وراه رو، درگاه ودر بیگاه رو
در عصمت آن شاه رو، کالصبرمفتاح الفرج
با غم بسازی هان و هان، تازنده مانی جاودان
در گوش جان خود بخوان: کالصبرمفتاح الفرج
تا جان بجانان داده ایم، ازهر دوعالم ساده ایم
از بهر آن استاده ایم، کالصبرمفتاح الفرج
گر پیش آید زحمتی، برجان خود نه منتی
از حق شناس این رحمتی: کالصبرمفتاح الفرج
قاسم، اگر جان یافتی،از بوی جانان یافتی
در صبر پنهان یافتی، کالصبرمفتاح الفرج
بر خوان بپیش صابران کالصبر مفتاح الفرج
گر عاشقی آواره شو،گر صادقی بیچاره شو
گر صابری غم خواره شو، کالصبرمفتاح الفرج
درراه باش وراه رو، درگاه ودر بیگاه رو
در عصمت آن شاه رو، کالصبرمفتاح الفرج
با غم بسازی هان و هان، تازنده مانی جاودان
در گوش جان خود بخوان: کالصبرمفتاح الفرج
تا جان بجانان داده ایم، ازهر دوعالم ساده ایم
از بهر آن استاده ایم، کالصبرمفتاح الفرج
گر پیش آید زحمتی، برجان خود نه منتی
از حق شناس این رحمتی: کالصبرمفتاح الفرج
قاسم، اگر جان یافتی،از بوی جانان یافتی
در صبر پنهان یافتی، کالصبرمفتاح الفرج