عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات خاص
شمارهٔ ۲
رهن یکی رهین یکی یار یکی سخن یکی
کفر یکی و دین یکی یار یکی سخن یکی
حزن یکی حزین یکی جبهه یکی جبین یکی
تخم یکی زمین یکی یار یکی سخن یکی
تخت سبکتکین یکی تختهٔ آهنین یکی
قرن یکی قرین یکی یار یکی سخن یکی
خاطر پرهوس یکی بلبل در قفس یکی
باز یکی مگس یکی یار یکی سخن یکی
رفته به صد هوس یکی آمده دسترس یکی
مقصد و ملتمس یکی یار یکی سخن یکی
گلشن و خار و خس یکی ناکس و دون و کس یکی
نای یکی نفس یکی یار یکی سخن یکی
احمد و مرتضی یکی پیرو و پیشوا یکی
مبدأ و منتها یکی یار یکی سخن یکی
صلح یکی صفا یکی جنگ یکی جفا یکی
خانه یکی خدا یکی یار یکی سخن یکی
کشتهٔ آشنا یکی قاتل بی وفا یکی
جنس یکی بها یکی یار یکی سخن یکی
حرف یکی زبان یکی خاطر نکته دان یکی
مهر لب و دهان یکی یار یکی سخن یکی
چاه ستمگران یکی گرگ شکم دران یکی
یوسف کاروان یکی یار یکی سخن یکی
جمله جهانیان یکی هست سعید از آن یکی
این همه مست از آن یکی یار یکی سخن یکی
سعیدا : مثنویات
شمارهٔ ۱
بندهٔ رحمان رحیمیم ما
بر در الله مقیمیم ما
حمد بجز ذات خدا نارواست
مدح به غیر از صفتش ناسزاست
وادی خلقت همه زین سرحد است
طرفه که او را نه جهت نی حد است
حق نبود هر چه تصور کنی
گرچه تو این شیشه ز در پر کنی
شیشه شکن گوهر خود ده به آب
ای همه خورشید، چه جویی سحاب؟
لیک نه آن خور که نمایان تو راست
درخور این چشم سفید و سیاست
هر دو جهان نشئه ای ا‌ز آن خور است
عقل تو کی فهم ورا درخور است؟
آنچه تو از عقل بسنجی نخست
دان که بتی ساخته ای تو درست
بت شکن و شو علی مرتضی
تا که دهد جا به کتف، مصطفی
بت چه بود هستی هستهای دون
حق چه بود رفتن از خود برون
هر که نخست این بت تن را شناخت
اسب ز میدان خودی پیش تاخت
سعی کن ای رهرو صاحب کمال
تا که شود هستی تو پایمال
صورت اگر ذهنی و گر خارجی است
هر که خدا گفت بدان، خارجی است
ای که تو را دید حق اندیشه است
خاربنی، کفر تو پر ریشه است
زود کن این خار ز بیخ و ز بن
یاد مکن از نو و نی از کهن
یاد ز یادت ببر ای خرده دان
هر چه به یاد تو بود خرده دان
خرده گرفتن به زبان جاهلی است
هست قبیح و اثر غافلی است
ای که تو را دید خدا بایدت
هر دو جهان روی نما بایدت
گر خبرت نیست از این دو سرا
پس به تو پیدا کنم این هر دو را
مامک این هر دو شوی مشکل است
این همه املاک که را حاصل است؟
تا که دهد روی نما با خدا
تا که بگوید به خدا رونما
این دو جهان مقصد و مقصود توست
این همه غوغا به سر بود توست
خاک بزن بر سر میل و غرض
روی بگردان ز حدوث و عرض
آن که احد گفته ای آن خود تویی
نیست تو را فهم یکی از دویی
پس تو یکی خویشتن اول شناس
هر دو جهان را تو از این کن قیاس
چون بشناسی که دو عالم تویی
کرده ای تفریق یکی از دویی
چون به سر خویش قدم در زدی
دامن همت به کمر [بر] زدی
نیستی و هستی خود را ز یاد
جمله رها کردی [و] گشتی جماد
دان که تو کونین فدا ساختی
اسب به میدان رخش تاختی
خالق بنیاد [و] اساسم تویی
آن که ندانم نشناسم تویی
گرچه تو را چون تو ندانسته ام
بسکه ندانسته که دانسته ام
ذات تو بحری است منزه ز آب
ساحل این بحر خیالی و خواب
در ته این پرده که خم در خم است
غیر تو کس با تو کجا محرم است
هر که به عرفان تو تا لب گشود
تار هوا بافته چون عنکبود
بیش نگویم ز جهان یا کم است
رشتهٔ کار همه سردرگم است
کیست که باشد به تواش معرفت
ای دو جهان شد صفتت را صفت
ای تو برون از خرد و فهم ها
ای تو درون دل و جان های ما
لیک من از جان و دل آگهم
تا که شناسم تو کی و من کیم
ذات [تو] پاکیزه ز نفع و گزند
اصل دو عالم به صفات تو بند
ای همه معنی و ز صورت بری
چین ز تو آموخته صورتگری
وصف تو هر چند که بیرنگ شد
رنگ دو عالم ز تو بیرنگ شد
مدح صفات تو ز ما کی رواست
مدح [و] ثنای تو ز تو خوش نماست
گشت چو خورشید سوار فرس
شب پره چبود که برآرد نفس
مور ضعیفم تو سلیمان من
من تن افسرده ام ای جان من
ای تن و جان هر دو فدای تو باد
وی تن و جان هر دو به پیش تو باد
ای ز ترقی و تنزل بری
جرم جهان را کرمت مشتری
نغمهٔ عشقت چو بر آهنگ زد
بر دل هر سنگدلی چنگ زد
شعبه ای از زمزمهٔ ساز تو
شمه ای از عشوه و از ناز تو
زهره چه باشد که به چنگ آورد
زهره که دارد که به رنگ آورد
ای کرمت شامل هر خاص و عام
مؤمن و کافر ز تو یابند کام
ذات تو پاک است ز عیب [و] ز ریب
آمده معدوم به پیش تو غیب
سلسله جنبان دو عالم تویی
باعث شادی سبب غم تویی
بی تو سکون و حرکت ناروا
ای همه غیر تو فنا در فنا
هر که به غیر تو قلم درکشید
آنچه ندیده است کسی او بدید
نیست ز تو خلقت هستی گرفت
هست فرود آمد و پستی گرفت
آن که به پست آمده او هست بود
هست نگوییم که او مست بود
غیر تو را نسبت هستی خطا
نیست ز ما باشد و هستی تو را
نیستی و هستی ما دو گوا
داده شهادت به خدایی تو را
من کی و اثبات وجود تو کی؟
کافر بت[نفس] و سجود تو کی؟
روی نمودی و تو را یافتیم
روی ز غیر تو دگر تافتیم
آنچه تو را پیش پرستیده ام
خشت خطا بر سر هم چیده ام
همچو خران بندهٔ جو بوده ام
من به عبادات [گرو] بوده ام
طاعت صاحب غرضان بندگی است
[حاشا] لله همه شرمندگی است
کار نکویم همه رد بوده است
وای بر آن کار که بد بوده است
از سر نو باز مسلمان شدم
آنچه گذشته است پشیمان شدم
توبه ز نیک و بد خود ساختم
دل دگر از غیر تو پرداختم
عهد به احسان تو بربسته ام
لطف بفرما که کمر بسته ام
از شجر توبه عصایم بده
وز بن توفیق تو پایم بده
دست فراگیر که درمانده ام
دست به این حلقهٔ درمانده ام
از عمل و از حرکاتم مپرس
از حج و از صوم [و] زکاتم مپرس
هر چه رضای تو در آن بوده است
از من بدکیش نهان بوده است
گرچه صفات تو ز حد برتر است
از همه لیکن کرمت برتر است
نیست مرا با تو مجال سخن
قاعدهٔ رحمت خود پیشه کن
لطف به قدر [کرم] خویش کن
بر کمی من نگر و بیش کن
از تو قبول و ز سعیدا دعا
از تو بقا و ز سعیدا فنا
آنچه جلال تو فنا می کند
باز جمال تو بقا می کند
قهر تو هر جا که نظر کرد سخت
تختهٔ بازیچه شود تخت بخت
گر صفت لطف تو باشد قرین
به ز دو و پنج نماید زمین
[ز امر] تو امروز قیامت شود
هر چه تو خواهی به ارادت شود
قهر تو چون خواست خوشی ناخوشی
پشه به نمرود کند سرکشی
ای کرمت قبلهٔ حاجات ما
کارگر جمله مهمات ما
رحم بفرمای که سرگشته ام
از ره فرمان تو برگشته ام
حاصل عمرم همه بی حاصلی
غافلی و غافلی و غافلی
روی سیه، موی سیه، دل سیه
جامه سیه، خانه سیه، گل سیه
این همه ظلمت به من آورده روی
غیر تو کس نیست مرا چاره جوی
گرچه به درگاه تو شرمنده ام
با همه شرمندگیم بنده ام
بنده اگر چه به خصایص بد است
باز نشان مهر تو دارد به دست
پیش تو ای خالق ماهی و ماه
عذر سعیداست بتر از گناه
سوخته ام آب بزن بر دلم
غیر تو کس حل نکند مشکلم
داروی این علت ناصور ده
داغ مرا مرهم کافور نه
ای تو طبیب مرض عاصیان
وی تو حکیم دل هر ناتوان
میوهٔ تر می دهی از چوب خشک
ساخته ای نافهٔ خون جیب مشک
هر چه در این هر دو جهان ساختی
این همه نعمت که برانداختی
چرخ ضیا ارض کدورت گرفت
جمله [به] تدبیر تو صورت گرفت
خلقت شادی و الم کرده ای
بی مددی محنت[و] غم کرده ای
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
زاهد نخورد باده که بدنامی اوست
پرهیز ز می کشان نکونامی اوست
با خلق گرفت و گیر از بی خردی است
در دیگ، خروش و جوش از خامی اوست
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
تا خلق به خیر نام خیرم بردند
از کعبه کشان کشان به دیرم بردند
دادند پیاله ای و بی خود با خود
در عالم بی خودی به سیرم بردند
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
گر مست شوم [سر] تو هشیار کند
گر خواب روم لطف تو بیدار کند
در هر رنگی برو چو گل پنهان شو
بوی تو مرا از تو خبردار کند
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
خواهی که رسی به دوست، از جان بگذر
و آن گاه ز دین و دل و ایمان بگذر
تا هیچ نماندت حجابی به میان
جز یار هر آنچه هست از آن بگذر
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
تا بنده شدم، چو مهر تابنده شدم
فارغ ز غم رفته و آینده شدم
در مسلک فقر، پادشاهم کردند
فانی گشتم ز خویش و پاینده شدم
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳
تا مشعل دید عیب خامش کردیم
فکر بد و نیک را فرامش کردیم
ز آرایش دهر خوش نیامد چیزی
الا ز میانه خلق را خوش کردیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای صبح سعادت ز جبین تو هویدا
این حسن چه حسنست؟ تقدس و تعالا
من بنده ی آن باده ی نابم که دمادم
در هر نفسی تازه کند جودت ما را
از عربده ی ما در میخانه ی نیستی
جان بنده حسن تو، زهی حسن مدارا
از کعبه و بت خانه مگوئید به عاشق
از جنت و فردوس مگو مست لقا را
امروز اگر فرد شوی مرد خدایی
فردا مطلب نسیه،مجو عاشق فردا
دانند رفیقان که ره دور و درازست
از کوچه ی مقصود به بازار تمنا
در کوی تو پستیم،زهی منصب عالی!
با روی تو مستیم، زهی مقصد اقصا!
چون نسبت ما با تو درستست نگوئیم
دیگر سخن از مرتبه ی آدم و حوا
ای هادی جان و دل و دین رحمت عامت
بر قاسم بیچاره تو از لطف ببخشا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
خوش خاطرم که یار مرا گفت: مرحبا
همراه مرحباست صفا در پی صفا
صافی شدست شیشه دل از صفای عشق
ای لطف مرحبای ترا جان و دل فدا!
زاهد، مگو محال که: از عشق توبه کن
من درد عشق را چه کنم، چون برم دوا؟
تقلید گفت: توبه و تحقیق گفت: عشق
مغلوب شد حکایت تقلید غالبا
چون شد یقین که غیر خدا نیست فاعلی
تلقین «مارمیت » بگو «اذ رمیت » را
جانم ز قصهای مکرر ملول شد
ای جان، بیا بماره توحید وانما
دل دولت وصال ترا رایگان نیافت
از بارهای بس که کشیدست بارها
بیرون ز شاهراه موحد سخن مگوی
این بود ابتدا و همینست انتها
چون واردیت نیست، مگو قصه از گزاف
بر شاهراه عشق بخوان رمز «هل اتا»
چندین مگو که: خون دل از دیده ریختم
فرزند حال باش و گذر کن ز ما مضا
قاسم، سخن مگوی ز هجران جان گداز
در ظل عاشقی شو و بگذر ز ماجرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
«کل من رام تف بوجه سما»
«رجع التف بوجهه ابدا»
چند ازین جهل را پرستیدن
تا بکی پیروی نفس و هوا؟
گر تو مردی بگو که: چندین چیست
نفی مستان حق علی العمیا؟
پادشاهان عرصه ملکوت
شاهبازان قرب «اوادنا»
در بحر محیط کن فیکون
جان مقصود و مقصد اقصا
رهبران خرد براه نجات
سالکان طریق صدق و صفا
باده نوشان جام «لم یزلی »
ماهرویان «احسن الحسنا»
حد ما نیست وصف این شاهان
«ربنا عافنا و ارحمنا»
حیف باشد که باز نشناسی
جوهر جان ز صخره صما
نشناسد ز جهل زاهد شهر
مهره خر ز لؤلؤی لالا
قاسمی هرچه هست ارادت اوست
«سیدی، ربنا، توکلنا»
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
مست از شراب عشق کن این عقل دوراندیش را
از تو گدایی میکند، خیری بده درویش را
ای نور ایمان روی تو، وی جمله احسان خوی تو
ای کعبه جان کوی تو، خیری بده درویش را
دست و دلی دارم تهی و ز نار غم خواهم بهی
درویشم و شی ء اللهی، خیری بده درویش را
ای جمله جانها ریش تو،افتاده سرها پیش او
ای جان ما درویش تو، خیری بده درویش را
ای هر دو عالم جود تو،ای نفس ما خشنود تو
ای بود ما از بود تو، خیری بده درویش را
ای شاهد فرد احد،ای مالک ملک ابد
امید می دارد خرد، خیری بده درویش را
دل با تو دارد حالتی، خواهد ز وصلت شربتی
بر جان او نه منتی، خیری بده درویش را
غایت ندارد آن کرم،قاسم گدا شد لاجرم
ای پادشاه محتشم، خیری بده درویش را
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دمادم می دهد ساقی لبالب ساغر جان را
مگر یکدم برقص آرد سبک روحان عرفانرا
مرا سامان هشیاری نخواهد بود، حمدالله
که مست باده وحدت نه سر داند،نه سامانرا
رقیب ما مسلمانان شد،بنو،اما نمی داند
بدین باور نمی دارند قول نامسلمانرا
اگر خواهی براندازی ز عالم شیوه تقوی
برقص آ و برافشان طره زلف پریشانرا
چه محرومی و مهجوری؟که از راه یقین دوری
ز روباهی نمی دانی کمال شیر مردانرا
خوشست این باغ واین بستان،خوشست این گنبد رخشان
خوشست این تن،خوشست این جان،چگویم جان جانانرا؟
بیار، ای ساقی مهوش، بیار آن جام پر آتش
ز رویت شعشانی کن سجنجل های ایمانرا
درآ در وادی ایمن، مترس از حیله دشمن
ز فرعونان چه غم باشد دل موسی عمرانرا؟
از آن مشهور شد شیطان بلعنت های جاویدان
که خالی دید از مردان حق میدان سلطانرا
نه خاقان بینی و قیصر، نه فغفور و نه اسکندر
بغربال از ببیزی خاک ایران را و تورانرا
مگو: نقل متین دارم، مگو: عقل امین دارم
یقین دان مردم دانا نباشد سخره شیطانرا
تو ترسا شو، اگر خواهی که نفست رو بدین دارد
مگر نشنیده ای هرگز حدیث پیر صنعانرا؟
مگو: من از مرید خاص آن سلطان بسطانم
چو طیفوزی نمی یابی، طلب کن شاه خرقانرا
همه اروح مکتوبند از آن عالم بدین عالم
تو مکتوب خداوندی، طلب کن سر عنوانرا
ز قاسم بشنو، ای مقبل، برآور پای خود از گل
درین وادی مکن منزل، ببین این موج و طوفانرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
وقت آن شد که می ناب دهی مستانرا
خاصه من بیدل شوریده سرگردانرا
قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است
تا ز خود دور کنم این سر و این سامانرا
شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند
مگر از ساقی جان وا طلبم تاوانرا
در میخانه ببستند، بده جامی چند
تا بهم درشکنم این در و این دربانرا
«کل یوم هو فی شان » صفت سلطانیست
گر شوی واقف اسرار بدانی شانرا
جان من کشته آن غمزه مستانه تست
چه محل باشد در حضرت جان جانانرا
قاسمی، زاهد ما در دو گناه افتادست
می ننوشید و بسی طعنه زند مستانرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چند ازین افسانهای خاک و آب؟
در طلب داری، رخ از دریا متاب
چند گردی کوه و صحرا از هوس؟
پیش «هو» آ «انه حسن المآب »
چون حجاب خود تویی، بگذر ز خود
تا ببینی روی او را بی حجاب
با تو چون گویم؟ چه گویم؟ ای عزیز
موج دریا را ندانی از سراب
رهروان رفتند ره را راستی
تو چنین خوش خفته در ظل سحاب
تا بدیدم روی آن سلطان حسن
خواب را هرگز نمی بینم بخواب
جان مردم طالب قشر خسیس
جان قاسم طالب لب لباب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
«لن ترانی » می رسد از طور موسی را جواب
چون خطاب از دوست آید سر بنه، گردن متاب
گر ز حق ترسیده از فریاد «یا ربی بزن
تا دمادم بشنوی از حق خطاب مستطاب
چنک می گوید «اغثنی یا ودود» از سوز عشق
گر تو فانی گشته ای «ارنی » است در بانگ رباب
جام می می نوش و از نزدیک ما دوری مکن
آخر، ای نادان، مگر نشنیده ای «من غاب خاب؟»
مدتی «لبیک » و «سعدیکی » بزن در راه دین
تا ترا «لبیک » آید از خدا اندر جواب
دل بدلبندی بده، یا زنده مانی جاودان
این سخن مشهور باشد در حدیث شیخ و شاب
تا تو دربند حجابی غافلی، بی بهره ای
قاسمی، گر مرد راهی وارهان دل از حجاب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
عشق ما را هزار فن آموخت
عشق ما را هزار حله بدوخت
عشق ما را هزار بار خرید
بار دیگر هزار بار فروخت
عشق ما را هزار عالم ساخت
عشق در ما هزار عالم سوخت
دین و دنیا بسوخت و جان و خرد
عشق چون آتش فنا افروخت
هرکس اندوخت در جهان هنری
قاسمی عشق و عاشقی اندوخت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ای دوست، دلم راهوس باده حمراست
زان باده حمرا که درو نور تجلاست
مستان خرابیم، سراز پای ندانیم
این حیرت و دهشت همه از جودت صهباست
خواهی لقب از خضر کن و خواه مسیحا
عشقست بهر حال که او محیی موتاست
ای خواجه، اگر معرفتی نیست محالست
گر معرفتی هست، نصیب دل داناست
تا کی بلب جوی ز حیرت زدگانی؟
از جوی گذر کن که درین سوی تماشاست
از عشق جهانگیر، که عالم همه مستند
گر عشق و سلامت طلبی مایه سود است
قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور
چون نور تجلی ز جبین تو هویداست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بازم نمکی بر جگر ریش رسیدست
صد گونه بلا بر من درویش رسیدست
من ناله ز بیگانه ندارم، که دلم را
هر غم که رسیدست هم از خویش رسیدست
درد تو بهرکس نرسیدست ولیکن
المنة لله که مرا بیش رسیدست
کیشم همه عشقست و نیاید بصفت راست
تیری که مرا بر دل از آن کیش رسیدست
نوش دو جهان را همگی کرد فراموش
تا بر دل من لذت آن نیش رسیدست
ای عشق جهان سوز، کجایی؟ که دلم را
صد واقعه از عقل بد اندیش رسیدست
گر ناله کند قاسم بیدل، مکنش عیب
پیداست از آن ناله که دردیش رسیدست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
آن را که قبله اش رخ خورشید انورست
اعراض گر کند، بهمه روی کافرست
عاشق بیار واصل و عاقل بهانه جوی
صوفی برغم واصل و چون حلقه بر درست
واعظ، مگو که: عشق روانیست در طریق
پنداشتی که ملک دو عالم مثمرست
زین بیشتر عداوت با اهل دل مکن
شرعی معین آمد و عشقی مقررست
آن را که عشق نیست درین راه غافلست
سنور راه ماست اگر خود غضنفرست
زاهد بزهد مایل و صوفی باعتقاد
عارف درین میانه چو کبریت احمرست
جان در سماع عشق تو مستست و چاره نیست
شوقی مولد آمد و عشقی قلندرست
باد صبا چو بوی تو آورد در چمن
جانها فدای رایحه روح پرورست
بر جان قاسمی نظری کن ز روی لطف
زان جا که آفتاب ضمیر منورست