عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۴
دمد از چاکهای سینه شیون، تا نفس دارم
که چون دل، بلبل شوریده حالی در قفس دارم
نشد آسودگی حالی، نصیب کاروان ما
به هر وادی خروش دلخراشی، چون جرس دارم
عجب رسمی ست شهرستان دنیا را تماشا کن
که تنها من همین هشیارم و از پی عسس دارم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸۹
باده بیار و هوش را، از سر ما روانه کن
زاهد خرقه پوش را، مست می مغانه کن
چند به باد می دهی، طرهٔ ترهات را؟
واعظ شهر نیستی، زمزمه، عاشقانه کن
غازهٔ افتخارکش، ناصیهٔ نیاز را
صدر نشین عشق شو، سجدهٔ آستانه کن
گوشهٔ چشم عشوه ای از تو به کار می خوش است
رطل گران باده را، لجهٔ بیکرانه کن
رهبر سالکان بود، سلسلهٔ ارادتی
طّرهٔ خم به خم بکش، زلف مراد شانه کن
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۵
عریان ز صافی طینتی، از پردهٔ نیرنگ شو
چون آب در باغ جهان، با خار وگل همرنگ شو
بشکن به دل تا می توان، نیش زبان دشمنان
با این سبک مغزان که گفت ای خیره سر همسنگ شو؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۶
ای تهیدست، به امّید و امل غره مشو
مزرعی را که نکشتی، نتوان کرد درو
من تنک مایه ام و پیر مغان مستغنی
وای اگر خرقهٔ سالوس نگیرد به گرو
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۰
خزان رنگ زردم را، میِ نابی نشد روزی
کسی را همچو من، گلگشت مهتابی نشد روزی
چرا باید امانت دار دنیای دنی باشم؟
ز جنس عاریت، شادم که اسبابی نشد روزی
تمنّا بود دل را، جلوه های خانه پردازت
خراب آباد ما را، وصل سیلابی نشد روزی
از آن تیغی که، گلگون است خاک از فیض احسانش
گلوی تشنه ام را، قطره ی آبی نشد روزی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۳
ناصح، سخن چه بیهُده از پند می کنی؟
تعذیب گوش ها، به زبان چند می کنی؟
غم، قوت عاشق است و تو امساک می کنی
از لاف عشق، سینه عبث چاک می کنی
جز عرض و طول، در نظرت ازکتاب نیست
با این سواد، دعوی ادراک می کنی
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۹ - تمثیل
ز استاد، که باد روح او شاد
زیبا مثلی مرا بود یاد
روشن گهرانه، راز می گفت
در سلک فسانه، این گهر سفت
کز خانهٔ کدخدای دهقان
بگریخت بُزی، فراز ایوان
می گشت فراز بام نخجیر
گرگی به گذاره بود، در زیر
بُز دید چو گرگ را به ناکام
بگشاد زبان به طعن و دشنام
چون دید به حال ناگزیرش
افسوس شمرد، تا به دیرش
گرگ از سرِ وقت، گفت کای شوخ
بیداد منت مباد منسوخ
این عربده نیست از زبانت
دشنام به من دهد مکانت
بُز را نرسد به گرگ، دشنام
این طعن و سخط به ماست از بام
زین گونه، درین زمانهٔ دون
افسوس خسان بود ز گردون
هر گوشه، سپهر سفله پرور
بوزینه و بُز نموده سرور
حیزانِ زمانه را به میدان
کرده ست حریف شیرمردان
زین بُز فرمان نبود تشویر
گر بود مجال حملهٔ شیر
بز بر سر بام جا گرفته
خوش عرصه ز دست ما گرفته
تا کی به جهان، جگر توان خورد؟
فریاد ز چرخ ناجوانمرد
هر خیره سری، به کام دارد
یک بزچه؟ که صد به بام دارد
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۲ - در نصیحت و بی وفایی دهر گوید
ز افسون چرخِ دریده دهل
چرا ای تهی مغز، خندی چو گل؟
فریبا نگردی به ریو و فنش
بیندیش از خوی اهریمنش
ز قصّاب، پروردن گوسپند
نه جای امید است، برگیر پند
به دستان، فسون سازی روزگار
نه جای غرور است ای هوشیار
به نیرنگ گیتی چه دلبستگی ست؟
به این مهربانی بباید گریست
تسلی به اضداد هاروت فن
به تیغ جدایی ببرّد کفن
درین هفت خوان سپنج اعتبار
نه رستم بپاید، نه اسفندیار
درین عاریتگاه آشوب زای
نه مزدک بماند نه سلمان به جای
چو بهرام خنجر زند بر فسان
نه شیرویه داند، نه نوشیروان
چو دوران دهد جام صافیّ و دُرد
نه پیران شناسد، نه گودرز گُرد
برآرد چو شیر اجل سر ز غاب
نه ایرج گذارد، نه افراسیاب
درین بزم پهناور دور غور
نگرتا چه پیمود ساقیّ دور
ببین کز کمین، ارقم روزگار
چه کین آوری کرد با یار غار
به کین، چون ببندد کمر آسمان
چه سبّوحیان و چه صبّاحیان
رسد تا به گردون، اگر آب تیغ
جهان را چه باک از فسوس و دریغ
به اختر درین طارم امّید نیست
که قسطا و باقل، به چشمش یکی ست
بلند است ازین دخمه هر سو غریو
نه گشواد را شاد دارد نه گیو
حوادث، چو بازو گشاید به صید
نه رحم آورد بر جحی نه جنید
ازین گرد خوان مه و آفتاب
نه اشعب، نه مصعب شود کامیاب
نه بوذر بیاسود و نه ابن عاص
جهان رستخیز است و ایَنَ المناص
زمانه پر از ریو و افسون بود
فریبا، نه بخرد که مجنون بود
ازین چرخ دولابی عمرکاه
تن آسایی و کامیابی مخواه
به تن پروری، فکر آب و علف
کند جاودانی روان را تلف
تو خود آدمی زاده ای در نهاد
خر است آنکه دنبال شهوت فتاد
درشتی مکن، ای نکوهیده رای
به نرمش کند قطره در سنگ جای
چه خوش گفت، دهقان خم دیده پشت
که سوهان روح است، خوی درشت
نه ای گر نظام جهان را به کار
به تنها روی بگذران روزگار
به عزلت، بگیر از جهان گوشه ای
سرانجام کن، راه را توشه ای
مشو ای سبکسار آشفته کار
به این خفته شکلان دل مرده، یار
صباح رحیل است، بیدار باش
به اغیار ایمن تر از یار باش
نمی گویمت، از تُرش خو بترس
ز بیگانه آشنارو بترس
وگر ناگزیرت بباید رفیق
رفیقی گزین، رهنمای طریق
اگر دولت و کیش باید تو را
رفیقی به از خویش باید تو را
وگر دست ندهد تو را این رفیق
کناری گزین، فارغ از این فریق
ز من بشنو ای یار غفلت گرای
یکی نکته هوشیاری فزای
که فرسودهٔ روزگاران منم
حریف خزان و بهاران منم
فزون، چون ز قسمت نیاید به دست
زنی بر به هم از چه بالا و پست؟
ز دل، نقش آز و هوس می تراش
ابا قسمت خویش خرسند باش
خداوند از آن بنده شادان بود
که راضی به کردار یزدان بود
حَدِ خویش را، پاس دار ای پسر
سبکسر به خواری درآید به سر
نیارد زغن، لحن بلبل سرود
به تقلید، نتوان هنرمند بود
که تقلید را هست در مشت، باد
کف خاک بر فرق تقلید باد
سخن از رَهِ برق سیران مگوی
ابر لاشه خر، از پی ما مپوی
گرانان این آب و گل دیگرند
سبکبال سیران دل، دیگرند
دلی گر نداری مسیحا نفس
نفس را میاور به لب زین سپس
به جایی که داوود سنجد زبور
ز زنبور، نتوان نیوشید، شور
چو رستم دهد رخش گردی عنان
زن، آن به به مردی نبندد میان
چو هومان درآید به دشت ستیز
به هندو، که بسته ست راه گریز؟
چو سام سوار است، در گیر و دار
چه آید ز بوزینهٔ بُز سوار
به میدان گیو، آن یل ارجمند
که آرد سر دیو را در کمند
همان به که روباه مویینه پوش
سر خوبش دزدد، به سوراخ موش
خزف را، به گوهر چه جا می دهی؟
جفای خود و رنج ما می دهی
کبود است از شور سودا سرم
چو سنبل، شکنهاست در پیکرم
لبم مهر و دل ترجمان من است
شق خامه در استخوان من است
قلم درکفم، گرد زوبین به دوش
نفس بر لبم، آسمانی سروش
جوانی گذشت و چنانم دلیر
که در پنجه، پولاد سازم خمیر
فسون تو با شیر مردان خطاست
نی خامه ام را، دَمِ اژدهاست
چو بخرد نه ای، کار پاکان مگیر
نه ای نیک، راه نیاکان مگیر
به کردار دریاییان شگرف
مشو لجّه پیمای دریای ژرف
تو موری و داری گلوگاه تنگ
فراخ است پهنای کام نهنگ
چو با کبک پوید، ره راغ را
تک خود فرامش شود زاغ را
نه آن یاد گیرد، نه این پایدش
به این زیرکی، مویه می بایدش
سفالینه ات، در خور دید نیست
که هم سکّهٔ جام جمشید نیست
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۴ - خطاب به پادشاه در قبول صلح و ترک ستیز و اندرزی چند از حِکم
چو دشمن دَرِ صلح زد، در پذیر
مبادا به خصمی شود ناگزیر
ز خصم ار بسی دیده باشی گزند
به رویش دَرِ آشتی را مبند
به نیروی خود، سخت گیری مکن
رسا شد چو دستت، دلیری مکن
بسا دیده باشی که مور حقیر
زند پنجه با مغز شیر دلیر
بسی صعوه، در چشم شاهین و خاد
زند چنگ، چون کار با جان فتاد
اگر صلح خصم، از زبونی بود
به افتاده، پیکار دونی بود
وگر دوست گشته ست خود یار توست
سزاوار یاری، ز پیکار توست
نظام جهان گر نسازد ضرور
بود جنگ، جهل و فساد و غرور
جهاد از پی راحت عالم است
وگر نه، چه کین با بنی آدم است؟
به جنگ ار نبندد کمر، عقل و رای
چه خصمی کند کس به خلق خدای؟
چو عضوی شود گنده، باید برید
وگرنه، کند عضو دیگر پلید
چنین است حَدِّ سیاست بدان
به کف تیغ داری، به حکمت بران
هوا و هوس را مکن پیروی
که بختت جوان باد و دولت قوی
در آسایش خلق یزدان بکوش
مشو نیش، تا می توان گشت نوش
رسوم خدایی چو ندهی رواج
کلاه گدایی ست بهتر ز تاج
نباشد گرت پند ما، دلپذیر
حصیر فقیری، به است از سریر
تو دانی که در سروری رنجهاست
چنین رنج ها، نز پی گنج هاست
کشد رنج، بخرد به امّید خیر
وگرنه چه حاصل از این کهنه دیر؟
نماند کسی در جهان دژم
ولی نام نیکش بماند عَلَم
که دارد همان کهنه پیر جهان
به نیکی جوان، نام نوشیروان
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۴ - نخل بندی این دلگشا چمن به ستایش خاقان سخن
قلم اوّلین زادهٔ قدرت است
نگارندهٔ دفتر حکمت است
بدایع پدید آمد از حرف کن
مؤثّر خداوند و مبدع سخن
قلم نقش بند کلام اللّه است
زبان جدل زین سخن کوته است
قلم چهره پرداز حسن و جمال
قلم والی کشور ذوالجلال
دبستان حق را معلّم قلم
سخنور قلم، علم و عالم قلم
سخن جان معنیّ و معنی سخن
معانی نیابد بیان، بی سخن
جماد و نبات است و حیوان خموش
خلافت به انسان ز نطق است و هوش
سخن زندگی بخشد افسرده را
به رگ می زند نشتری مرده را
سخن دُرِّ غلتان عمّان دل
صفا پرور جیب و دامان دل
سخن گوهر افروز طبع ادیب
سخن حکمت آموز و دولت نصیب
سخن شور آشفته حالان عشق
سخن نیست غیر از نمکدان عشق
بود چشمهٔ زندگانی سخن
مسیحا سخن، یار جانی سخن
شنیدم سحر می سرایید نی
سخن نوبهار و خموشی ست دی
چه خوش گفت دوشینه گوینده ای
سخن جان بود گر نیوشنده ای
بلند است بس جایگاه سخن
کلام الله اینک گواه سخن
بسی کرده ام طی، نشیب و فراز
چه نسبت سخن را به عمر دراز؟
که آخر بود عمر را کوتهی
نگردد فروغ سخن منتهی
جهان سرورانند گویندگان
سخن شان به اقبال دل قهرمان
به هر ملک ناپایدار است حکم
سخن را مدام استوار است حکم
نوشتیم بر طاق فیروزه فام
کلام الملوک ملوک الکلام
درین پر فِتَن عصر آخر زمان
زمین شد چراگاه نابخردان
ز خر خصلتان، مشتی افسرده دم
نوازندهٔ کهنه طبل شکم
مسیحای وقتند از ابلهی
بم و زیرکوبند طبل تهی
دهنها به دعوی گشودند و لاف
بینباشتندی به ژاژ این شکاف
هم آوازگشتند با هم خران
بشوریده مغز خرد پروران
ازین مرده ذشکلان مالا کور
سراسیمه شد لفظ ومعنی نفور
برآشفته گردید کلک دبیر
که منکر صدایی ست صوت الحمیر
ز نیرنگ گردون نیلوفری
مگر دل به یزدان برد، داوری
درین اهرمن گاه وحشت فزای
پژوهیده دنیای آشوب زای
امید از خداوند دارم امان
هو المنعم الفضل و المستعان
به آیین فرزانگیّ و مِهی
خردمندیم می کند دلدهی
که گیتیست اضداد را انجمن
نشاید ازین غم پریشان شدن
چه عذب فراتش چه ملح اجاج
به جایی بود هر یکی را رواج
ز نکهت اگر پشک راند سخن
زیانی ندارد به مشک ختن
گر انکوزه اندازه را می شناخت
به گلشن سر از نازکی می فراخت
وگر جیفه هم داشتی آگهی
به پهلو ننازیدی از فربهی
گرفتی اگر خر، عیار نهیق
نگشتی به لحن مغنی رفیق
اگر می شد آگه، نکوهیده زاغ
نخوردی دل بلبل و گل به باغ
زغن گر شدی رنجه از صوت خویش
نخستی جگرهای مرغان به نیش
اگر حد خود پاس می داشت سیر
کجا فاش گشتی به عهد عبیر؟
گل آنجا که بند قبا کرده باز
نمی آمد از پرده بیرون، پیاز
خریدار سرگین بود گر جعل
چه کاهش رساند به شان عسل؟
چه شد گند نا، گر ز هر جا دمید؟
به عنبر زیانی نخواهد رسید
غم و رنج دنیا به ما سهل شد
چو با مصطفی چیره بوجهل شد
پلیدی مخنث ز فوج یزید
سر سبط خیرالبشر را برید
عوانان امیرند و عارف به قید
جُحی طبل خصمی زند با جنید
چو ابر جهالت شود منجلی
کجا فخر رازی کجا بوعلی؟
هزاران ازین گونه در روزگار
عیان است و داننده بی اختیار
ببین کارپردازی چرخ پیر
درین عبرتستان و عبرت بگیر
حزین، از دل افسردگی سود چیست؟
صریر نیت شکوه آلود چیست؟
اگر زشت و زیبا ببینی مرنج
به صورت میاویز و معنی بسنج
گل و خار در پرورش همسرند
درین خاکدان از یک آبشخورند
چرایی در اندیشهٔ دلخراش؟
فضولی ست اندیشه، تسلیم باش
خدایا برین بندهٔ بوالفضول
نبندی در فضل و جود و قبول
صباحی که زادم به بخت سعید
سیه بود موی من و رو سفید
کنون مویم از گردش روزگار
سفید است و روی من از جُرم، تار
ز روی من این تیرگی را بشوی
که از من بد و از تو آید نکوی
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۷ - حکایت طفلی که ماری در دست داشت و تشبیه دنیا به آن
یکی طفل دیدم به شوق و شعف
که از ابلهی داشت ماری به کف
صلا دادم او را و کردم نهیب
که از دست بگذار مار مهیب
درین کودکی از خرد ساده ای
به رنگینیش دل عبث داده ای
فریبا چه گردی به نرمی مار؟
که آخر برآرد ز مغزت دمار
بیفکن ز دست خود این جان گزای
که الفت بلایی ست با ناسزای
محبت نباشد به مار از رشاد
منت گفتم ای طفل عاقل نهاد
بود مار، دنیای دشمن سرشت
چو طفلند دنیاپرستان زشت
به عالم بسی دشمن دوست روست
نه هرکس کند فرق دشمن ز دوست
گرفتار افسون اهریمن است
که مغرور این دشمن پرفن است
زنابخردی جانگدازی کند
چوکودک که با مار بازی کند
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۲ - سفیر خامهٔ بلند صریر به هوش افزایی مرزبانان حکمت پذیر
چنین است فرمان که حق را نهان
نشاید نمودن ز فرماندهان
نماینده راه خیر و سلوک
ندارد نصیحت دریغ، از ملوک
که در خیر ایشان بود خیر خلق
نکو خواه خلق است، پاکیزه دلق
بیا ای شهنشاه شوکت فروش
فقیرانه بنشین و بگشای گوش
به اندرز من گوش بگشا، دمی
که بهتر دمی زنده، از عالمی
بود پندم افزایش هوش تو
کنم گوهر آویزه گوش تو
جوان بخت خواهد جهانت ستود
که در عصر آن پیر داننده بود
تو دانی که دنیاست ناپایدار
نباشد به ناپایدار اعتبار
به هر جا نهی پا درین خاکدان
بود فرق فرماندهان جهان
تن سروران لطافت سرشت
به راه تو امروز خاک است و خشت
بیفشان به این بی بقا دست رد
فلک بخشد امروز و فردا برد
به تسخیر جایی چرایی به رنج
که خاکش فروبرده، قارون و گنج
به نکبت سرا بسته ای دل چرا؟
فرورفته ای زنده در گل چرا؟
به مردی توانی گرفتن جهان
ولی مرگ می گیردت ناگهان
ز ابلیس آزاده جانی برَست
که غیر از خدا دل به چیزی نبست
به دنیا تو را تیز دندان آز
اجل در قفایت دهن کرده باز
چه بندی میان را به زرین کمر؟
که بستن ضرور است، بار سفر
پی این سفر برگ و سازی بیار
سرشکی ببار و نیازی بیار
چه می پرسی از گنج داران حساب؟
حساب خدا را چه گویی جواب؟
به آز و امل این چه دلبستگی ست
نجات و سعادت به وارستگی ست
شدی بندهٔ خاص فرج و شکم
شکم بنده باشد ز خربنده،کم
خدا بندگان از تو نالان به حق
دل مستمندان ز جور تو شق
شقاوت بلایی ست بی زینهار
مکن زینهار، این بلا را شعار
شعورت چه شد ای اسیر غرور؟
مگر از غروری، عدیم الشعور
شب عمر رفت و چنان خفته ای
ندیدی مگر خواب آشفته ای
تو دانی دگر، ما صلایی زدیم
گرانخواب را پشت پایی زدیم
حزین، از خروشت جهان می تپد
زمین می تپد، آسمان می تپد
سعادت کسی را کند رهبری
که آموزد ازگفته ات سروری
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۶ - حکایت
ستم پیشه ای را ببستند سخت
که بیدادگر بود، برگشته بخت
عبور من افتاد از آن رهگذار
که گرگ دژم بود در گیر و دار
مرا دید و نالید برگشته روز
به پوزش گشاد از سر عجز، پوز
همی گفت خواهم که منّت نهی
ز چنگال شیران خلاصم دهی
ز نالیدنش سیل اشکم گشود
که ظالم به سیمای مظلوم بود
خردگفت: انصاف را پاس دار
که زرق است و فن، کار این نابکار
بدوگفتم آهسته، ای لابه گر
دلم را مشوران، مسوزان جگر
خراشد دلم گرچه از زاریت
ولی ترسم از مردم آزاریت
تو آنی که از جور کینت زمین
بنالید پیش جهان آفرین
بسی کرده پیچیده، بر دست و پای
زصد ورطه جستی به حکم خدای
برفتی سبک بر سر کار خویش
نیامد تو را شرم از اطوار خویش
کنم گرگ را گر به رحمت یله
بنالد ز بی رحمی من گله
کرم گر چه خلق الهی بود
تباهی گران را تباهی بود
گر اکنون پشیمانی از کار زشت
کنی گر به محراب، رو از کنشت
گشاید در رحمت کردگار
گناهت بیامرزد آمرزگار
کند آشتی با تو، مشکل گشای
تو چون صلح کردی به خلق خدای
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۷ - حکایت
شنیدم که رندی به امّید سود
پدر مرده ای را پسر خوانده بود
طمع دوخت چشمش به مال یتیم
پسر را بپرورد رند لئیم
چو بگذشت سالی بران بیش و کم
گرفت آن پسر پیش، راه ستم
ره راست بگذاشت آن کج نهاد
برافراشت رایت به فسق و فساد
به هم بر زد از فتنه، آن شهر و کوی
که بیدادگر، بود ناپاک خوی
دغلباز اوباش را مات کرد
مساجد ز شومی خرابات کرد
به ده روز مال پدر را بخورد
پدرخوانده را هم، زدی دستبرد
طمع پیشه را خانه چون پاک رُفت
یکی دخترک داشت، دردانه سُفت
پس آنگه زن رند را هم نهاد
کشید از زن و در کنیزک فتاد
دل از نیک بختی چنان کنده بود
که ابلیس در حیرت افکنده بود
ازو خانهٔ رند بر باد شد
فتور هلاگو به بغداد شد
ز تاراج او، گشت بیچاره عور
ز دهشت دلش خون و از شرم کور
شد از بار غم سرو قدش دو تا
به مرگ خود، آن مبتلا شد رضا
ببوسید پای پسر منحنی
که پیر منی، مقتدای منی
منت گرچه پرورده ام ای جوان
حق تربیت از تو دارم به جان
طمع کرده بودم ز نخلت ثمر
ولی از تو گشتم به عالم سمر
به آن مرده ریگ تو بستم طمع
تو بستی چو پاکان مرا بر ورع
طمع در رگ و ریشهٔ من نماند
که دنیا در اندیشهٔ من نماند
ز فسقت نه زن نه کنیزک مراست
وگر قصد این بنده داری رواست
اگر پیر من بود، عیسی صفت
نیارست کردن، چنین تربیت
درخت طمع کندم از بیخ و بن
چو من صلح کردم، تو هم صلح کن
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۳ - حکایت
یکی با کهنسال رنجورگفت
که دادی به میراث خور مال مفت
به صد عجز و زاری ز خواهندگان
دربغ آمدت قرص نانی از آن
ندادی پشیزی به مزدور خویش
نه بردن توانیش در گور خویش
نه خود خوردی و نه خوراندی به کس
نهادی و بر ناقه بستی جرس
به یک عمر بر زر زدی قفل و بند
کنون می گذاری که مردم برند
عجب دارم از کار و بار تو من
جدا کرده ای حصّهٔ خود کفن
ازین قسمت افتاده ای در وبال
که حسرت تو بردی و بیگانه مال
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۴ - حکایت
به معروف کرخی، یکی داد پند
که با رشته انبان جو را ببند
که حالی برآیند موران ازا خاک
نمایند انبانت از دانه پاک
برآشفت معروف فرخنده خوی
که اینگونه ناسخته دیگر مگوی
بپرور ضعیفان رنجور را
چه بندی ره روزی مور را
جوانمردی آموز، ای تنگدل
جفا بر ضعیفان کند سنگدل
چرا دانه از مور داری دریغ؟
نداری مگر شرم از ابر و میغ؟
ندانی به این حرص و بخل قوی
که فردا تو خود رزق موران شوی؟
مکن نخل انصاف از بیخ و بن
اگر خدمتی می توانی بکن
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۳ - در صفت دنیای ناپایدار که قبله کج نظران و دام فریب بی خبران است و مذمّت اهل آن گوید
شنیدم ز مخمور میخانه ای
که عالم نیرزد به پیمانه ای
بکش ساغر و فارغ از خویش باش
کم خود زن و از همه بیش باش
نیرزد جهان دژم یک پشیز
مکن چنگل حرص بیهوده تیز
فریب جهان رهزن هوش توست
دم نرم او پنبهٔ گوش توست
دل، ای بسته چشم فسانه نیوش
نبندی، به نیرنگ این دارگوش
به یاران یکروزه دلبستگی
گلش غنچه سان است و دلخستگی
دغل سیرتان سپنجی سرای
شش و پنج بازند و مهره ربای
نبازی به بازیچه، خود را به مفت
شود ششدر آن خانه کش دزد، رُفت
چه گویم ازین کهنه دیر خراب؟
که دام فریب است و نقش سراب
نه یارش نشان از وفا می دهد
نه مهرش فروغ صفا می دهد
مگو خرقه پوشانش آزاده اند
که در دام مکر خود افتاده اند
نه از راه و رسم طلبشان خبر
نه از خوی پاکان در ایشان اثر
گرفتار رنج و غم و محنتند
که دنیاپرستان دون همّتند
نه از معنی آگه، نه از دل خبیر
جوانان جاهل، سفیهان پیر
همه رهزنان فقیران به مکر
همه دام تزویر، با عمرو و بکر
درونشان خراب و برونشان دژم
همین بیت معمور ایشان شکم
چه حال است یا رب درین مشت خاک؟
که یک دل نمی بینم از شرک پاک
نه در قید دین، زاهد دلق پوش
نه با یاد حق صوفی خودفروش
نه در حدّ خود، عامی تیره رای
نه در فکر خود، واعظ خودنمای
نه مسجد بجا مانده نه خانقاه
که گردیده گیتی از ایشان تباه
همه بستهٔ دامی و دانه ای
به خود یار، از دوست بیگانه ای
بیا ای فقیر پراکنده روز
ز من بشنو این نکتهٔ دلفروز
به خود بنگر از دیدهٔ عیب بین
ببین زشت کیشی و یا پاک دین
خود انصاف ده ای خردمند راد
که جنت روی یا به بئس المهاد
چه در سینه داری؟ ببین ای دغل
مگو دل، بگو نقش لات و هُبل
به خود دیدهٔ عبرتی بازکن
خجل گر نگردی، به ما ناز کن
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۷ - در خطاب پادشاه که صلاح وی صلاح این کارگاه و فسادش تباهی نظام انام است گوید
الا ای جهاندار فرخنده خوی
دمی گوش بگشا به فرخنده گوی
نخستین نکو گیر راه سلوک
که خلقی گراید به دین ملوک
جهاندار باید پسندیده کیش
غم پیروان خور به دنبال خویش
قلاووز راهی بیندیش حال
مبادا که باشی، دلیل ضلال
اگر خود ندانی، ز داننده پرس
ز روشن روان شناسنده پرس
خردپروران را خریدار باش
تن تیرهٔ سفله گو خوار باش
بپرور تن عقل مشکل گشای
به دانش پژوهان باهوش و رای
به تدبیر سنجیدگان کار کن
نه مغز خرد سر گران بار کن
سبکسر نیاید به کار ای پسر
که طبل تهی، به ز بی مغز سر
به روشن روانی برآور دمی
که یک مرد دانا به از عالمی
نظر کن در احوال دانشوران
که بی خار نبود گل و ضیمران
به هر مسجد و در دیر و بتخانه ای
بود در میان، پای بیگانه ای
به هر خم که بینی، بود درد و صاف
فراخ است پهنای میدان لاف
چو دعوی گران را شماری نهی
کند از تو داننده، پهلو تهی
به جایی که باشد رواج خزف
چرا گوهر آید برون از صدف؟
به دعوی، میسّر بدی گر هنر
فلاطون شدی، لافیِ خیره سر
فرومایه ای گر بدزدد دو حرف
نگردد هم آورد دریای ژرف
نهان تیغ مصری و چوبین کُند
عیان است، پیش هنرهای تند
فریبنده دنیاست، سنگ محک
چو خواهی نماند پس پرده، شک
بگیر ای نکو رای عبرت سگال
عیار حریفان، به خوی و خصال
به صورت همه آدمی پیکرند
به سیرت بسی کم ز گاو و خرند
نه هر پیکری آدمی زاده است
بسی صورت از مردمی ساده است
فریبا نگردی به نیرنگ دیو
چه معنی دهد، صورت رنگ و ریو
حذر زین دغل سیرتان دغا
وزین جو فروشان گندم نما
یکی پند سنجیدگان را بسنج
مده دل ز دنیا به شادی و رنج
تو را خانه در عالم دیگر است
سرای تو بیرون ازین ششدر است
ترش رو، ز پند سخنگو مکن
نکوخواه را تلخ باشد سخن
بَرد گوی مهر، آن فروزنده بخت
که با دوست نرم است و با خصم سخت
رگ و ریشهٔ قسوت از دل بکن
که سنگ درشت است، نشتر شکن
نگیرد به تو پند حکمت پژوه
چو باران رحمت به بنیاد کوه
به پیش دم ناصحان خاک باش
پذیرای حق از دل پاک باش
چو شیران سرآور به یک گونه رنگ
بهل مکر روباه و خشم پلنگ
قوی دار دل را و همّت بلند
به همّت توان گشت فیروزمند
به کاری که در وسع کوشنده نیست
همانا میان بستن از ابلهی ست
چه خوش گفت پیر مغان زردهُشت
شود رنجه، زد هر که بر کوه مشت
به غفلت میاور سر، ایّام را
چرا سخره ای دانه و دام را؟
چه شد فرّ اوا دیهیم گردن کشان؟
که دوران ندارد ازیشان نشان
جهان سروران را چه شد تاج و گنج؟
که بردند در فکر سامانش رنج
تهی دست رفتند از ملک و مال
فَطوبی لِمَن نالَ خیرَ المآل
گرفتند و بستند و دادند چند
به همّت، به نیرو، به خَمِّ کمند
بر آن دستهای کتان پیرهن
کنون پوست نبود چه جای کفن
چو تنگی کند آستین عدم
نگردد یکی دست زآنها علم
تو را تا نبسته ست دست، آسمان
غنیمت شمر فرصت ای خرده دان
به مویینه پنهان، چو در نافه مشک
شکم بی طعام و گلوگاه خشک
مجو راحت از برگ و ساز طرب
تن آسایی خلق یزدان طلب
نبندی چو ظالم به خمِّ کمند
بباید دل از ملک و اقبال کند
چه رونق بماند در آن مرز و بوم
که بازو گشاید تبهکار شوم؟
مکن پرورش سفله را زینهار
درختی که خار است بارش، مکار
پذیرفتن از تو، ز ما گفتن است
دنی پروری، کشور آشفتن است
اگر رفعت پایه، داری هوس
به داد دل ناتوانان برس
به دیوان شاهنشه بی همال
ز بیداد ظالم پژولیده حال
بنالد که سلطان سزا می دهد
تو چون داد نَدْهی خدا می دهد
به ملک تو هر جا که بیداد رفت
بود از تو، چون از میان داد رفت
دل عاجزان برنتابد خراش
ز آه ضعیفان حذرناک باش
مترس از غریو هژبران جنگ
حذرکن ز افغان دلهای تنگ
مشو سخرهٔ دشمن دوست روی
که بیخت کند آن نکوهیده خوی
شبانی که نازد به چنگال گرگ
زبون است سودش، زبانش سترگ
نپیچی به لذّات نفس دژم
چه لذّت فزونتر ز عدل و کرم؟
رود مرد و ماند بجا نام نیک
خُنک آنکه جوید سرانجام نیک
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۲ - بی ارزشی دنیا و مثال اهل دنیا
یکی طفل نادان ز خیره سری
به کف داشت جوزی به لُعبت گری
سبک طفل دیگر ز دستش ربود
چو سنجید، در باور وی نبود
به این جوز طفل دنی دوست است
که مغزی ندارد همین پوست است
خصومت کنان بر سر جوز پوچ
ازین کهنه ویرانه کردند کوچ
همان جوز پوچ است دنیای دون
که جویند وی را به مکر و فسون
بگویید با کودکان دنی
به آدم نمی زیبد اهریمنی
به این جوز بی مغز بستید دل
خجل از خود و از خدا منفعل
شما کودکان را به سر هوش نیست
خصومت سگالی برین پوست چیست؟
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۷ - در نوائب زمان و معاتبهٔ سفلگان گوید
به عهدی که طبعم نوا ساز بود
سریر نیم نغمه پرداز بود
حماری به دعوی دهن بازکرد
ز خر خانه ای عرعر آغاز کرد
چو سنبل برآشفت کلک دبیر
که منکر صداییست، صوت الحمیر
چو خر دعوی نکته سنجی کند
ورق زشت، چون روی زنجی کند
چها می کند سفله پرور جهان؟
الی الله اشکو کروب الزمان
به جایی رسیده ست ادراک و هش
که خر نغمه سنج است و بلبل خمش
مرا پنجهٔ شیرگیر قلم
بر آن شد که نایش بپیچد به هم
بدرّد بر اندام، چرم خبیث
روانش بنالد که اَینَ المغیث
سر مار را کوفتن طاعت است
ز رَه خار و خس روفتن حکمت است
چو کژدم گذاری فراغت چمد
تن آسایی از خلق یزدان بَرد
ولیکن نیارست طبع غیور
که سرپنجه بازد به خفاش کور
نزیبد که در گیر و دار سگان
شود رنجهه بازوی شیر ژیان
مرا خامه شیر است، بل اردشیر
که افکنده در مغز گردون صریر
به جایی که گردن فرازی کند
سر خصم با نیزه بازی کند
چو گردد علم کاویانی درفش
رخ مدعی چیست؟ زرد و بنفش
چنین است هنجار گردون پیر
که با بلبلان، زاغ سنجد صفیر
تغافل کند خامه ام تن زده
که بی بانگ خر نیست این خرکده