عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
ما گرفتاریم بر ما ناوک بیداد ریز
سوسن و گل در کنار مردم آزاد ریز
قطره ی خونابه ام در آتش گلخن فگن
پاره ی خاکسترم در رهگذار باد ریز
خار خشک ما سزاوار سموم آتشست
آسمان گو آب رحمت بر گل و شمشاد ریز
ایکه با شیرین لبالب میزنی جام مراد
جرعه یی گر می توانی بر گل فرهاد ریز
استخوانم ریخت وز نو مینهم بنیاد عشق
از پر خود ای هما گردی برین بنیاد ریز
خواهد از بسیاری غم بردنم خواب عدم
جرعه یی از ساغر خود بر من ناشاد ریز
برگذرگاه فغانی خار هم باشد دریغ
ای صبا نسرین و گل بر منزل آباد ریز
سوسن و گل در کنار مردم آزاد ریز
قطره ی خونابه ام در آتش گلخن فگن
پاره ی خاکسترم در رهگذار باد ریز
خار خشک ما سزاوار سموم آتشست
آسمان گو آب رحمت بر گل و شمشاد ریز
ایکه با شیرین لبالب میزنی جام مراد
جرعه یی گر می توانی بر گل فرهاد ریز
استخوانم ریخت وز نو مینهم بنیاد عشق
از پر خود ای هما گردی برین بنیاد ریز
خواهد از بسیاری غم بردنم خواب عدم
جرعه یی از ساغر خود بر من ناشاد ریز
برگذرگاه فغانی خار هم باشد دریغ
ای صبا نسرین و گل بر منزل آباد ریز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
خوبان دل غمناک ندانند چه حاصل
درد جگر چاک ندانند چه حاصل
چند اینهمه از دور نگه کردن و مردن
قدر نظر پاک ندانند چه حاصل
ما بهر جوانان ز سر خویش گذشیم
این مرتبه را خاک ندانند چه حاصل
دانند که بر عاشق خود جور توان کرد
بی مهری افلاک ندانند چه حاصل
تو غمزه روان کرده و مردم بنظاره
انگیز تو بی باک ندانند چه حاصل
افسوس که نور شجر وادی ایمن
از شعله ی خاشاک ندانند چه حاصل
سر تا بقدم جانی و دل مرده حریفان
خاصیت تریاک ندانند چه حاصل
این همنفسان حال دل زار فغانی
با این همه ادراک ندانند چه حاصل
درد جگر چاک ندانند چه حاصل
چند اینهمه از دور نگه کردن و مردن
قدر نظر پاک ندانند چه حاصل
ما بهر جوانان ز سر خویش گذشیم
این مرتبه را خاک ندانند چه حاصل
دانند که بر عاشق خود جور توان کرد
بی مهری افلاک ندانند چه حاصل
تو غمزه روان کرده و مردم بنظاره
انگیز تو بی باک ندانند چه حاصل
افسوس که نور شجر وادی ایمن
از شعله ی خاشاک ندانند چه حاصل
سر تا بقدم جانی و دل مرده حریفان
خاصیت تریاک ندانند چه حاصل
این همنفسان حال دل زار فغانی
با این همه ادراک ندانند چه حاصل
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
چند گردیم درین دیر کهن پیر شدیم
آنقدر بیهده گشتیم که دلگیر شدیم
کس ندیدیم که تلخی نشنیدیم ازو
گرچه با پیر و جوان چون شکر و شیر شدیم
هر کجا دیده ی امید گشودیم بصدق
بیشتر از همه آنجا هدف تیر شدیم
تا کی از همدمی خلق توان دید جفا
بگسلیم از همه پیوند نه زنجیر شدیم
اثرش آتش دل بود و ثمر قطره ی اشک
آنکه عمری ز پی لعبت کشمیر شدیم
این چه دامست و چه صیاد که با شیردلان
بهوا داری آن سلسله نخجیر شدیم
راه اگر راست فغانی و اگر نقش خطاست
همچنان بر اثر خامه ی تقدیر شدیم
آنقدر بیهده گشتیم که دلگیر شدیم
کس ندیدیم که تلخی نشنیدیم ازو
گرچه با پیر و جوان چون شکر و شیر شدیم
هر کجا دیده ی امید گشودیم بصدق
بیشتر از همه آنجا هدف تیر شدیم
تا کی از همدمی خلق توان دید جفا
بگسلیم از همه پیوند نه زنجیر شدیم
اثرش آتش دل بود و ثمر قطره ی اشک
آنکه عمری ز پی لعبت کشمیر شدیم
این چه دامست و چه صیاد که با شیردلان
بهوا داری آن سلسله نخجیر شدیم
راه اگر راست فغانی و اگر نقش خطاست
همچنان بر اثر خامه ی تقدیر شدیم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
شود در گلشنم دل چاک و در مجلس جگر خون هم
فغان از اختر بد حال و از بخت دگرگون هم
نبودم من که می زد عشق در آب و گلم آتش
وگر باور نداری در همان کارست اکنون هم
نیازی باید و سوزی که رحم آرد دل افروزی
وگر اینها نباشد در نگیرد سحر و افسون هم
باندک عشوه جان می داد مجنون من چرا باشم
که چندین شیوه دارد نوخط من طبع موزون هم
دلم می سوزد و کام دلم صورت نمی بندد
درونم داغ شد صد بار ازین معنی و بیرون هم
حلالش باد این عشرت که روز از روز افزونست
صفای نرگس مخمور و آب لعل میگون هم
فغانی عشق بیدردسر و بی غصه ممکن نیست
همین فریاد می زد سالها فرهاد و مجنون هم
فغان از اختر بد حال و از بخت دگرگون هم
نبودم من که می زد عشق در آب و گلم آتش
وگر باور نداری در همان کارست اکنون هم
نیازی باید و سوزی که رحم آرد دل افروزی
وگر اینها نباشد در نگیرد سحر و افسون هم
باندک عشوه جان می داد مجنون من چرا باشم
که چندین شیوه دارد نوخط من طبع موزون هم
دلم می سوزد و کام دلم صورت نمی بندد
درونم داغ شد صد بار ازین معنی و بیرون هم
حلالش باد این عشرت که روز از روز افزونست
صفای نرگس مخمور و آب لعل میگون هم
فغانی عشق بیدردسر و بی غصه ممکن نیست
همین فریاد می زد سالها فرهاد و مجنون هم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
دلم پیاله ی خون جام لاله گون چکنم
شراب در کف و سوز تو در درون چکنم
به آتش دگری چون نمی روی از دل
بهرزه داغ دل خویشتن فزون چکنم
توانم آنکه ترا مهربان خود سازم
ولی بکجروی بخت واژگون چکنم
دلم بگوشه ی دیوانگی قرار گرفت
دگر بدفع پریشانیش فسون چکنم
خیال بود که آیم برون ز ظلمت هجر
نگشت شمع جمال تو رهنمون چکنم
مرا که گوش بر آواز مرغ نامه برست
نوای بربط و آهنگ ارغنون چکنم
مگو که ناله مکن ای فغانی از غم یار
زیاده می شودم آتش درون چکنم
شراب در کف و سوز تو در درون چکنم
به آتش دگری چون نمی روی از دل
بهرزه داغ دل خویشتن فزون چکنم
توانم آنکه ترا مهربان خود سازم
ولی بکجروی بخت واژگون چکنم
دلم بگوشه ی دیوانگی قرار گرفت
دگر بدفع پریشانیش فسون چکنم
خیال بود که آیم برون ز ظلمت هجر
نگشت شمع جمال تو رهنمون چکنم
مرا که گوش بر آواز مرغ نامه برست
نوای بربط و آهنگ ارغنون چکنم
مگو که ناله مکن ای فغانی از غم یار
زیاده می شودم آتش درون چکنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
بیتو شامی که چراغ طرب افروخته ام
یاد از شمع رخت کرده ام و سوخته ام
چاک خواهد شدن آخر دل من همچو انار
زین همه قطره ی خون کز غمت اندوخته ام
نتواند نفسی بود دلم بی غم عشق
چه توان کرد چنین هم خودش آموخته ام
نه ز خوابست دمی گر نگشایم دیده
بی رخ خوب تو از غیر نظر دوخته ام
در شب هجر مکش آه فغانی بسرم
که من دلشده از آتش خود سوخته ام
یاد از شمع رخت کرده ام و سوخته ام
چاک خواهد شدن آخر دل من همچو انار
زین همه قطره ی خون کز غمت اندوخته ام
نتواند نفسی بود دلم بی غم عشق
چه توان کرد چنین هم خودش آموخته ام
نه ز خوابست دمی گر نگشایم دیده
بی رخ خوب تو از غیر نظر دوخته ام
در شب هجر مکش آه فغانی بسرم
که من دلشده از آتش خود سوخته ام
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
هر دم اندیشه ی ان شوخ ستمکاره کنم
صورت او بخیال آرم و نظاره کنم
بسکه خون جگرم می شود از دیده روان
زهره ام نیست که یاد دل آواره کنم
دلم از رشک رقیبان تو صد چاک شود
گرنه آهی کشم و پیرهنی پاره کنم
من کجا و گل نرگس اگرم دست دهد
گریه بر خون دل و زردی رخساره کنم
تا کی از بهر دوای صد پاره ی خویش
سر بزانو نهم و بیهده صد چاره کنم
خون شود همچو فغانی دلم آندم که بخود
یاد از همدمی آن بخت خونخواره کنم
صورت او بخیال آرم و نظاره کنم
بسکه خون جگرم می شود از دیده روان
زهره ام نیست که یاد دل آواره کنم
دلم از رشک رقیبان تو صد چاک شود
گرنه آهی کشم و پیرهنی پاره کنم
من کجا و گل نرگس اگرم دست دهد
گریه بر خون دل و زردی رخساره کنم
تا کی از بهر دوای صد پاره ی خویش
سر بزانو نهم و بیهده صد چاره کنم
خون شود همچو فغانی دلم آندم که بخود
یاد از همدمی آن بخت خونخواره کنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
بس بینوا ز ساقی خود دور مانده ام
از سر شراب رفته و مخمور مانده ام
هم آب رفته از دل و هم تاب از نظر
دور از چراغ میکده بی نور مانده ام
نخل مسیح و باغ خلیل و زلال خضر
یکیک ز دست داده و مهجور مانده ام
در هیچ خرقه نیست ز من ناسزاتری
این هم عنایتیست که مستور مانده ام
خلقی به تنگ از من و من از حیات خویش
شرمنده در میانه ی جمهور مانده ام
چشمم بروی شاهد و دل مایل فنا
موقوف یک اشاره ی منظور مانده ام
هر سو تفرجیست درین بزم چون بهشت
تنها نه در مشاهده ی حور مانده ام
صد مرده زنده کرد فغانی طبیب شهر
من از دعای کیست که رنجور مانده ام
از سر شراب رفته و مخمور مانده ام
هم آب رفته از دل و هم تاب از نظر
دور از چراغ میکده بی نور مانده ام
نخل مسیح و باغ خلیل و زلال خضر
یکیک ز دست داده و مهجور مانده ام
در هیچ خرقه نیست ز من ناسزاتری
این هم عنایتیست که مستور مانده ام
خلقی به تنگ از من و من از حیات خویش
شرمنده در میانه ی جمهور مانده ام
چشمم بروی شاهد و دل مایل فنا
موقوف یک اشاره ی منظور مانده ام
هر سو تفرجیست درین بزم چون بهشت
تنها نه در مشاهده ی حور مانده ام
صد مرده زنده کرد فغانی طبیب شهر
من از دعای کیست که رنجور مانده ام
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
سحر ز میکده گریان و دردناک شدم
براه دوست فتادم چو اشک و خاک شدم
چراغ دیده ی من شمع روی ساقی بود
که زد بخرمنم آتش چنانکه پاک شدم
ز راه دختر رز برنخاستم چندان
که پایمال حوادث چو برگ تاک شدم
ز دلق زهد فروشان نیافتم خبری
غبار دامن رندان جامه چاک شدم
ز بسکه همچو فغانی کشیده ام دم سرد
اثر نماند ز من، سوختم، هلاک شدم
براه دوست فتادم چو اشک و خاک شدم
چراغ دیده ی من شمع روی ساقی بود
که زد بخرمنم آتش چنانکه پاک شدم
ز راه دختر رز برنخاستم چندان
که پایمال حوادث چو برگ تاک شدم
ز دلق زهد فروشان نیافتم خبری
غبار دامن رندان جامه چاک شدم
ز بسکه همچو فغانی کشیده ام دم سرد
اثر نماند ز من، سوختم، هلاک شدم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
ما بهر ساقیان دل فرزانه سوختیم
مجموعه ی خیال بمیخانه سوختیم
آبی بر آتش دل ما هیچ کس نزد
چندانکه پیش محرم و بیگانه سوختیم
ما را کسی در انجمن خویش ره نداد
چون بیکسان بگوشه ی ویرانه سوختیم
غمخوار گو مسوز سپند از برای ما
ما چون در آتش دل دیوانه سوختیم
هرگز نداد صحبت بیگانه پرتوی
پیش چراغ خویش چو پروانه سوختیم
جان در سر زبان شد و کوته نشد سخن
افسوس کاین چراغ بافسانه سوختیم
تا صحبت تو هست چه پرتو دهد دگر
حالا به یک کرشمه ی مستانه سوختیم
بس خرمن مراد فغانی بباد رفت
ما غافلان در آرزوی دانه سوختیم
مجموعه ی خیال بمیخانه سوختیم
آبی بر آتش دل ما هیچ کس نزد
چندانکه پیش محرم و بیگانه سوختیم
ما را کسی در انجمن خویش ره نداد
چون بیکسان بگوشه ی ویرانه سوختیم
غمخوار گو مسوز سپند از برای ما
ما چون در آتش دل دیوانه سوختیم
هرگز نداد صحبت بیگانه پرتوی
پیش چراغ خویش چو پروانه سوختیم
جان در سر زبان شد و کوته نشد سخن
افسوس کاین چراغ بافسانه سوختیم
تا صحبت تو هست چه پرتو دهد دگر
حالا به یک کرشمه ی مستانه سوختیم
بس خرمن مراد فغانی بباد رفت
ما غافلان در آرزوی دانه سوختیم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
رفتم ز کوی تو، چو مقامی نداشتم
دل برگرفتم از تو، چو کامی نداشتم
یکباره از وفای تو برداشتم امید
چون از تو التفات تمامی نداشتم
بر دل کدام روز که از همدمان تو
دردی ز ناخوشی پیامی نداشتم
روزی بکوی تو نگذشتم که در کمین
آه کسی ز گوشه ی بامی نداشتم
فریاد ازان زمان که رسیدی تو سرگران
وز بیخودی مجال سلامی نداشتم
عمرم گذشت در غم و آخر بکام دل
در گوشه یی بپیش تو جامی نداشتم
روزی نشد که همچو فغانی ز جور بخت
فریاد صبح و گریه ی شامی نداشتم
دل برگرفتم از تو، چو کامی نداشتم
یکباره از وفای تو برداشتم امید
چون از تو التفات تمامی نداشتم
بر دل کدام روز که از همدمان تو
دردی ز ناخوشی پیامی نداشتم
روزی بکوی تو نگذشتم که در کمین
آه کسی ز گوشه ی بامی نداشتم
فریاد ازان زمان که رسیدی تو سرگران
وز بیخودی مجال سلامی نداشتم
عمرم گذشت در غم و آخر بکام دل
در گوشه یی بپیش تو جامی نداشتم
روزی نشد که همچو فغانی ز جور بخت
فریاد صبح و گریه ی شامی نداشتم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
ما نقد جان بگوشه ی میخانه برده ایم
دل را بچشم و غمزه ی ساقی سپرده ایم
چون در حریم میکده مستان نوا کنند
ما هم برآوریم صدایی نمرده ایم
در اشک ما مبین بحقارت که این شراب
از پرده های دیده ی روشن فشرده ایم
پیکان آبدار ز تیر و کمان چرخ
دلخواه تر ز قطره ی باران شمرده ایم
از بسکه خورده ایم فرو آتش نهان
مردم گمان برند که آبی فسرده ایم
ما آن درخت بادیه خیزیم ای صبا
کز تندباد حادثه صد زخم خورده ایم
صدره باشک گرم فغانی و برق آه
نقش خودی ز صفحه ی خاطر سترده ایم
دل را بچشم و غمزه ی ساقی سپرده ایم
چون در حریم میکده مستان نوا کنند
ما هم برآوریم صدایی نمرده ایم
در اشک ما مبین بحقارت که این شراب
از پرده های دیده ی روشن فشرده ایم
پیکان آبدار ز تیر و کمان چرخ
دلخواه تر ز قطره ی باران شمرده ایم
از بسکه خورده ایم فرو آتش نهان
مردم گمان برند که آبی فسرده ایم
ما آن درخت بادیه خیزیم ای صبا
کز تندباد حادثه صد زخم خورده ایم
صدره باشک گرم فغانی و برق آه
نقش خودی ز صفحه ی خاطر سترده ایم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
شب آه و ناله از دل غمناک می زدم
برق فنا بخرمن افلاک می زدم
از درد بلبلان خزان دیده در چمن
خوناب دیده بر ورق تاک می زدم
در آرزوی جلوه ی گلهای آتشین
از سوز سینه شعله بخاشاک می زدم
می زد رقم بخون رزان باد صبح و من
بر اشک سرخ و روی چو زر خاک می زدم
دستم اگر نه دامن وصل تو می گرفت
آتش برخت هستی خود پاک می زدم
بر روی بخت خفته بداغ خمار غم
از جام باده آب طربناک می زدم
برنامه ی سیاه فغانی ز سوز دل
خوناب دیده از جگر چاک می زدم
برق فنا بخرمن افلاک می زدم
از درد بلبلان خزان دیده در چمن
خوناب دیده بر ورق تاک می زدم
در آرزوی جلوه ی گلهای آتشین
از سوز سینه شعله بخاشاک می زدم
می زد رقم بخون رزان باد صبح و من
بر اشک سرخ و روی چو زر خاک می زدم
دستم اگر نه دامن وصل تو می گرفت
آتش برخت هستی خود پاک می زدم
بر روی بخت خفته بداغ خمار غم
از جام باده آب طربناک می زدم
برنامه ی سیاه فغانی ز سوز دل
خوناب دیده از جگر چاک می زدم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
ز شوق آنکه خواند نامه ام را آنچنان شادم
که در وقت نوشتن می رود نام خود از یادم
بخون دل نوشتم نامه و سویش روان کردم
بخواند یا نه باری من نیاز خود فرستادم
دلم بی اختیار از بخت جوید هر دم آزادی
مگر از بنده یادآور جایی سرو آزادم
ز یبماری چنان گشتم که گر عمرم امان بخشد
براهی افگنم خود را که سویت آورد با دم
بجان بندم میان شمع و از سر سوختن گیرم
بشکر آنکه در بزمت قبول خدمت افتادم
بنای صبر اگر محکم نباشد، در دل ویران
برد دور از سر کوی تو آب دیده بنیادم
دل من نامه ی در دست گر بگشایمش روزی
شود روشن فغانی موجب افغان و فریادم
که در وقت نوشتن می رود نام خود از یادم
بخون دل نوشتم نامه و سویش روان کردم
بخواند یا نه باری من نیاز خود فرستادم
دلم بی اختیار از بخت جوید هر دم آزادی
مگر از بنده یادآور جایی سرو آزادم
ز یبماری چنان گشتم که گر عمرم امان بخشد
براهی افگنم خود را که سویت آورد با دم
بجان بندم میان شمع و از سر سوختن گیرم
بشکر آنکه در بزمت قبول خدمت افتادم
بنای صبر اگر محکم نباشد، در دل ویران
برد دور از سر کوی تو آب دیده بنیادم
دل من نامه ی در دست گر بگشایمش روزی
شود روشن فغانی موجب افغان و فریادم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
جدا از آن شاخ گل صد داغ حسرت زین چمن بردم
همین گلها شکفت از عشق او رنجی که من بردم
ز آسیب خزان ای باغبان ایمن نشین اکنون
که بی او آه سرد از سایه ی سرو و سمن بردم
بطرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل
که من فریاد خود در گوشه ی بیت الحزن بردم
ز آب دیده چون رسوا شدم در جامه ی هستی
لباس نیستی پوشیدم و سر در کفن بردم
روان گردید خوناب دلم از ساغر دیده
بیاد لعل او چون جام می سوی دهن بردم
بسمتی تا به دامن چاک شد صد جامه ی تقوی
بهر محفل که بیخود نام آن گلپیرهن بردم
نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش
غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم
همین گلها شکفت از عشق او رنجی که من بردم
ز آسیب خزان ای باغبان ایمن نشین اکنون
که بی او آه سرد از سایه ی سرو و سمن بردم
بطرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل
که من فریاد خود در گوشه ی بیت الحزن بردم
ز آب دیده چون رسوا شدم در جامه ی هستی
لباس نیستی پوشیدم و سر در کفن بردم
روان گردید خوناب دلم از ساغر دیده
بیاد لعل او چون جام می سوی دهن بردم
بسمتی تا به دامن چاک شد صد جامه ی تقوی
بهر محفل که بیخود نام آن گلپیرهن بردم
نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش
غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
کجاست دل که به شبهای تار گشت کنم
شراب نوشم و در کوی یار گشت کنم
دلم ربوده ی کوی تو گشته است چنان
که شادمان نشوم گر هزار گشت کنم
هزار بار بخون گشتم و نشد که دمی
گرفته دست تو در لاله زار گشت کنم
چه می دهی به چمنم ره نه آن دلست مرا
که گل بچینم و در جویبار گشت کنم
ز وعده ی تو هلاکم ببینم آنکه شبی
بگرد کوی تو بی انتظار گشت کنم
بر آر حاجت من تا بکی چو ماتمیان
بخود بگریم و در هر مزار گشت کنم
جنون گرفت فغانی همین سزاست مرا
که بی گلی بهوای بهار گشت کنم
شراب نوشم و در کوی یار گشت کنم
دلم ربوده ی کوی تو گشته است چنان
که شادمان نشوم گر هزار گشت کنم
هزار بار بخون گشتم و نشد که دمی
گرفته دست تو در لاله زار گشت کنم
چه می دهی به چمنم ره نه آن دلست مرا
که گل بچینم و در جویبار گشت کنم
ز وعده ی تو هلاکم ببینم آنکه شبی
بگرد کوی تو بی انتظار گشت کنم
بر آر حاجت من تا بکی چو ماتمیان
بخود بگریم و در هر مزار گشت کنم
جنون گرفت فغانی همین سزاست مرا
که بی گلی بهوای بهار گشت کنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
ما خویش را بچنگ ملامت سپرده ایم
از لوح سینه حرف سلامت سترده ایم
خون خورده ایم و یاد ندامت نکرده ایم
جان داده ایم و نام غرامت نبرده ایم
اندوه روز هجر و بلای شب فراق
از فتنه های روز قیامت شمرده ایم
هرگز به آرزوی دل از ساغر وصال
یک جرعه بی خمار ندامت نخورده ایم
شد سالها که زنده بعشقست نام ما
از صد هزار سنگ ملامت نمرده ایم
مجنون صفت بوادی محنت علم شده
در راه دوست پا به علامت فشرده ایم
از ناله های گرم فغانی در آتشیم
وز آه سرد اهل کرامت فسرده ایم
از لوح سینه حرف سلامت سترده ایم
خون خورده ایم و یاد ندامت نکرده ایم
جان داده ایم و نام غرامت نبرده ایم
اندوه روز هجر و بلای شب فراق
از فتنه های روز قیامت شمرده ایم
هرگز به آرزوی دل از ساغر وصال
یک جرعه بی خمار ندامت نخورده ایم
شد سالها که زنده بعشقست نام ما
از صد هزار سنگ ملامت نمرده ایم
مجنون صفت بوادی محنت علم شده
در راه دوست پا به علامت فشرده ایم
از ناله های گرم فغانی در آتشیم
وز آه سرد اهل کرامت فسرده ایم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
ترا گزیده برای گزند خویشتنم
هلاک میطلبم نه بیند خویشتنم
گل مراد ز نخل تو آنقدر چیدم
که شرمسار ز بخت بلند خویشتنم
تو گرم گشته و من دل نهاده بر آتش
چه حالتست که هم خودسپند خویشتنم
ز عیش تلخ خودم خنده آید ای دشمن
کند هلاک همین زهر خند خویشتنم
گرم مراد نبخشی مراد خاطر تست
نه بر مراد دل دردمند خویشتنم
بعشق اگرچه همه عمر پند خود دام
کفایتی نشد آخر ز پند خویشتنم
نه صید لاغر یارم فغانی از چه سبب
بدست زور کشد در کمند خویشتنم
هلاک میطلبم نه بیند خویشتنم
گل مراد ز نخل تو آنقدر چیدم
که شرمسار ز بخت بلند خویشتنم
تو گرم گشته و من دل نهاده بر آتش
چه حالتست که هم خودسپند خویشتنم
ز عیش تلخ خودم خنده آید ای دشمن
کند هلاک همین زهر خند خویشتنم
گرم مراد نبخشی مراد خاطر تست
نه بر مراد دل دردمند خویشتنم
بعشق اگرچه همه عمر پند خود دام
کفایتی نشد آخر ز پند خویشتنم
نه صید لاغر یارم فغانی از چه سبب
بدست زور کشد در کمند خویشتنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
منم دل پریشان چه در طرب گشایم
چو غمت نمی گذارد که بخنده لب گشایم
حذر از شکایت من که بود تمام آتش
ز دل شکسته آهی که بنیم شب گشایم
هوس وصال ان لب چه کنی بگفت شیرین
منم آنکه چشم موری بچنین رطب گشایم
تو میان دهی وگرنه بخیال در نگنجد
که چنان کمر که دانی من بی ادب گشایم
چو بمرگم آتش او نرود ز جان شیرین
چه زبان به تلخ گفتن بعذاب تب گشایم
به غزال خویش گاهی برسم که چون فغانی
قدم رمیده از خود بره طلب گشایم
چو غمت نمی گذارد که بخنده لب گشایم
حذر از شکایت من که بود تمام آتش
ز دل شکسته آهی که بنیم شب گشایم
هوس وصال ان لب چه کنی بگفت شیرین
منم آنکه چشم موری بچنین رطب گشایم
تو میان دهی وگرنه بخیال در نگنجد
که چنان کمر که دانی من بی ادب گشایم
چو بمرگم آتش او نرود ز جان شیرین
چه زبان به تلخ گفتن بعذاب تب گشایم
به غزال خویش گاهی برسم که چون فغانی
قدم رمیده از خود بره طلب گشایم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
مجو ای دل بخور از بهر ترتیب دماغ من
مگر آگه نیی شبهای هجر از درد و داغ من
دلم کز داغ هجران شد سیه منما ره وصلش
که هرگز سوی بستان ره نخواهد بر در زاغ من
به داغ بی کسی ز انسان گرفتارم که گر سوزم
نگردد هیچگه پروانه هم گرد چراغ من
که جوید از من سرگشته، پی در وادی هجران
مگر زاغ از هوای استخوان گیرد سراغ من
شود همچون فغانی زهره ام از بیم هجران آب
که زهر ناامیدی کرده گردون در ایاغ من
مگر آگه نیی شبهای هجر از درد و داغ من
دلم کز داغ هجران شد سیه منما ره وصلش
که هرگز سوی بستان ره نخواهد بر در زاغ من
به داغ بی کسی ز انسان گرفتارم که گر سوزم
نگردد هیچگه پروانه هم گرد چراغ من
که جوید از من سرگشته، پی در وادی هجران
مگر زاغ از هوای استخوان گیرد سراغ من
شود همچون فغانی زهره ام از بیم هجران آب
که زهر ناامیدی کرده گردون در ایاغ من