عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عیبم مکن اگر (که) من هستم (خراب) عشق
                                    
کایزد سرشت (آبم و) خاکم بآب عشق
ساقی بیار (می) که برنکشد از چه غمم
سررشته خرد که درو نیست باب عشق
چون نحل موم کار خرد گرچه دلرباست
موقوف یک نظر بود از آفتاب عشق
مستی که خواب عشق ربودش دم نخست
کی سر به صبح حشر برآرد ز خواب عشق
دنیا و آخرت همه از یاد برده است
اهلی که مست دوست بود از شراب عشق
                                                                    
                            کایزد سرشت (آبم و) خاکم بآب عشق
ساقی بیار (می) که برنکشد از چه غمم
سررشته خرد که درو نیست باب عشق
چون نحل موم کار خرد گرچه دلرباست
موقوف یک نظر بود از آفتاب عشق
مستی که خواب عشق ربودش دم نخست
کی سر به صبح حشر برآرد ز خواب عشق
دنیا و آخرت همه از یاد برده است
اهلی که مست دوست بود از شراب عشق
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من چون خم صافی دلم گر غرقه ام در خون چه باک
                                    
چون درون پاکست از آلایش بیرون چه باک
چشم خونریزت چه ترساند مرا از سیل اشک
من که از طوفان ندارم باک از جیحون چه باک
شیشه ناموس چون بشکست از طعنم چه غم
پیش ازین بودی غم رسواییم اکنون چه باک
رند اگر خون میخورد جام میش در گردن است
گر بکام او نگردد گردش گردون چه باک
هرکه دندان طمع بر لب گزیدن کرد تیز
گر بخونش تشنه باشد آن لب میگون چه باک
مست نازی و خماری محنت اهلی خوشی
چون دل لیلی خوش است از محنت مجنون چه باک
                                                                    
                            چون درون پاکست از آلایش بیرون چه باک
چشم خونریزت چه ترساند مرا از سیل اشک
من که از طوفان ندارم باک از جیحون چه باک
شیشه ناموس چون بشکست از طعنم چه غم
پیش ازین بودی غم رسواییم اکنون چه باک
رند اگر خون میخورد جام میش در گردن است
گر بکام او نگردد گردش گردون چه باک
هرکه دندان طمع بر لب گزیدن کرد تیز
گر بخونش تشنه باشد آن لب میگون چه باک
مست نازی و خماری محنت اهلی خوشی
چون دل لیلی خوش است از محنت مجنون چه باک
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بزخم تیر تو جان رفت و خاک تن شد گل
                                    
هنوز لذت تیرت نمیرود از دل
دلا ز مشکل غم کار بر خود آسان کن
که مردنت بود آسان و زندگی مشکل
چه جای خار که گل گر فتد شود خارت
ز هرچه دامن همت نگیردت بگسل
به ذره یی چو تو خورشید صد نظر دارد
تا غافل از وی و مشغول خود زهی غافل
متاع عقل ببازار عشق کس نخرد
درین معامله دیوانه میشود عاقل
بیار می که ز مستی خجل شدن سهل است
هزار بار مرا توبه کرده است خجل
ز دیده حاصل اهلی همیشه خار غم است
ز شوره زار بجز خار کی شود حاصل
                                                                    
                            هنوز لذت تیرت نمیرود از دل
دلا ز مشکل غم کار بر خود آسان کن
که مردنت بود آسان و زندگی مشکل
چه جای خار که گل گر فتد شود خارت
ز هرچه دامن همت نگیردت بگسل
به ذره یی چو تو خورشید صد نظر دارد
تا غافل از وی و مشغول خود زهی غافل
متاع عقل ببازار عشق کس نخرد
درین معامله دیوانه میشود عاقل
بیار می که ز مستی خجل شدن سهل است
هزار بار مرا توبه کرده است خجل
ز دیده حاصل اهلی همیشه خار غم است
ز شوره زار بجز خار کی شود حاصل
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۴۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ما شیشه ناموس به میخانه شکستیم
                                    
پیمان دو عالم به دو پیمانه شکستیم
اول چه حکیمانه ره توبه گرفتیم
آخر که شکستیم چه رندانه شکستیم
بستیم ز تعلیم خرد نخل امیدی
آنهم بمراد دل دیوانه شکستیم
باشد که دل دوست نرنجد که غمی نیست
گر در نظر مردم بیگانه شکستیم
مردیم ز غم اهلی و بستیم زبان را
برخیز که هنگامه افسانه شکستیم
                                                                    
                            پیمان دو عالم به دو پیمانه شکستیم
اول چه حکیمانه ره توبه گرفتیم
آخر که شکستیم چه رندانه شکستیم
بستیم ز تعلیم خرد نخل امیدی
آنهم بمراد دل دیوانه شکستیم
باشد که دل دوست نرنجد که غمی نیست
گر در نظر مردم بیگانه شکستیم
مردیم ز غم اهلی و بستیم زبان را
برخیز که هنگامه افسانه شکستیم
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۴۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سجده بردم بدرش دوش چو تنها گشتم
                                    
آمد آنشمع برون ناگه و رسوا گشتم
عاقبت نقد مرا دل خود داد بدست
سالها گرچه بدر یوزه دلها گشتم
منم آن ذره که بی نام و نشان میباشم
بهوا داری خورشید تو پیدا گشتم
وقت آنست که در میکده افتاده شوم
جبر آن عمر که بیهوده بهر جا گشتم
اهلی از کعبه چو حاجی نزنم لاف که من
خادم میکده بودم چه بصحرا گشتم
                                                                    
                            آمد آنشمع برون ناگه و رسوا گشتم
عاقبت نقد مرا دل خود داد بدست
سالها گرچه بدر یوزه دلها گشتم
منم آن ذره که بی نام و نشان میباشم
بهوا داری خورشید تو پیدا گشتم
وقت آنست که در میکده افتاده شوم
جبر آن عمر که بیهوده بهر جا گشتم
اهلی از کعبه چو حاجی نزنم لاف که من
خادم میکده بودم چه بصحرا گشتم
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۴۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر صدهزار کاسه خون نوش میکنم
                                    
بر یاد دوست جمله فراموش میکنم
برما ز عشق گرچه نگویی سخن ولی
صد نکته فهم از آن لب خاموش میکنم
مشتی گدای سوخته ایم ای پسر مرنج
بر شکر تو گر چو مگس جوش میکنم
مجنون وشم ز آهوی چشم تو گوشه گیر
با شیر اگرچه دست در آغوش میکنم
ما عاشقیم و گر همه عالم دهند پند
مشنو که من نه پند کسی گوش میکنم
اهلی کجا به مصلحت پیر خرقه پوش
ترک سهی قدان قباپوش میکنم
                                                                    
                            بر یاد دوست جمله فراموش میکنم
برما ز عشق گرچه نگویی سخن ولی
صد نکته فهم از آن لب خاموش میکنم
مشتی گدای سوخته ایم ای پسر مرنج
بر شکر تو گر چو مگس جوش میکنم
مجنون وشم ز آهوی چشم تو گوشه گیر
با شیر اگرچه دست در آغوش میکنم
ما عاشقیم و گر همه عالم دهند پند
مشنو که من نه پند کسی گوش میکنم
اهلی کجا به مصلحت پیر خرقه پوش
ترک سهی قدان قباپوش میکنم
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۴۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        با هرگل نورسته که برخاست نشستیم
                                    
جز داغ جگر طرفی از این باغ نبستیم
در قید تعلق پی دل چند توان بود
گفتیم طلاق دل آواره ورستیم
چون ذره به خورشید وشان مهر چه ورزیم
چون در دل آنطایفه آن نیست که هستیم
از توبه و طامات عجب نخل امیدی
بستیم بسی سال و بیک لحظه شکستیم
خاک ره ما چرخ بلندست به همت
در دیده کوته نظران است که پستیم
آن آهوی مستیم که در صیدگه عشق
جان صید تو کردیم و زدام تو نجستیم
لطف سخن و حسن وفا برد دل از ما
اهلی نه که ما صورت دیوار پرستیم
                                                                    
                            جز داغ جگر طرفی از این باغ نبستیم
در قید تعلق پی دل چند توان بود
گفتیم طلاق دل آواره ورستیم
چون ذره به خورشید وشان مهر چه ورزیم
چون در دل آنطایفه آن نیست که هستیم
از توبه و طامات عجب نخل امیدی
بستیم بسی سال و بیک لحظه شکستیم
خاک ره ما چرخ بلندست به همت
در دیده کوته نظران است که پستیم
آن آهوی مستیم که در صیدگه عشق
جان صید تو کردیم و زدام تو نجستیم
لطف سخن و حسن وفا برد دل از ما
اهلی نه که ما صورت دیوار پرستیم
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عالمی گر خون خورند از عشق ماهم میخوریم
                                    
بخش خود ما نیز خون دل ز عالم میخوریم
پیش ما از ذوق شادی لذت غم خوشترست
تا نگویی دیگران شادند و ما غم میخوریم
جرعه نوشانیم فارغ از مرگ و حیات
زانکه آب زندگی از ساغر جم میخوریم
ما که خود لب بسته ایم از سر مستی همچو جم
گر صراحی دم زند خونش بیکدم میخوریم
در سر کار بتان ساقی دلی گر رفت رفت
جام می پر کن که ما اندوه دل کم میخوریم
ما ز گرد غیر چون آب روان دل شسته ایم
از کدورت دم مزن با ما که برهم میخوریم
با رقیبان گر نداریم الفتی اهلی چه عیب
آهوی صحرای عشقیم از سگان رم میخوریم
                                                                    
                            بخش خود ما نیز خون دل ز عالم میخوریم
پیش ما از ذوق شادی لذت غم خوشترست
تا نگویی دیگران شادند و ما غم میخوریم
جرعه نوشانیم فارغ از مرگ و حیات
زانکه آب زندگی از ساغر جم میخوریم
ما که خود لب بسته ایم از سر مستی همچو جم
گر صراحی دم زند خونش بیکدم میخوریم
در سر کار بتان ساقی دلی گر رفت رفت
جام می پر کن که ما اندوه دل کم میخوریم
ما ز گرد غیر چون آب روان دل شسته ایم
از کدورت دم مزن با ما که برهم میخوریم
با رقیبان گر نداریم الفتی اهلی چه عیب
آهوی صحرای عشقیم از سگان رم میخوریم
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در صحبت کس جام فراغی نکشیدیم
                                    
چون لاله کجا بود که داغی نکشیدیم
هرگز نگذشتی به رهی ایمه شبگرد
کاندر رهت از آه چراغی نکشیدیم
بی روی تو منت ز گل لاله نبردیم
هرگز ز خسی گنده دماغی نکشیدیم
آن خار ضعیفیم که از وادی محنت
هرگز ز هوس رخت بباغی نکشیدیم
اهلی چه نشاط آورد آن باده که هرگز
بی زهر غمی هیچ ایاغی نکشیدیم
                                                                    
                            چون لاله کجا بود که داغی نکشیدیم
هرگز نگذشتی به رهی ایمه شبگرد
کاندر رهت از آه چراغی نکشیدیم
بی روی تو منت ز گل لاله نبردیم
هرگز ز خسی گنده دماغی نکشیدیم
آن خار ضعیفیم که از وادی محنت
هرگز ز هوس رخت بباغی نکشیدیم
اهلی چه نشاط آورد آن باده که هرگز
بی زهر غمی هیچ ایاغی نکشیدیم
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۶۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ماییم که در دیر خرابات مقیمیم
                                    
دیرینه دیریم و ز رندان قدیمیم
خلق کرم پیر مغان دام ره ماست
حقا که سگ و بنده آن خلق کریمیم
ای یوسف جان چشم همه بر گل وصلت
ماییم که از باغ تو قانع به نسیمیم
ترسا بچگان با همه علم و هنر ما
با ما ننشینند که ما بی زر و سیمیم
نقد دو جهان داو تو کردیم چو اهلی
ما همچو حریفان نه زبون طبع و لییمیم
                                                                    
                            دیرینه دیریم و ز رندان قدیمیم
خلق کرم پیر مغان دام ره ماست
حقا که سگ و بنده آن خلق کریمیم
ای یوسف جان چشم همه بر گل وصلت
ماییم که از باغ تو قانع به نسیمیم
ترسا بچگان با همه علم و هنر ما
با ما ننشینند که ما بی زر و سیمیم
نقد دو جهان داو تو کردیم چو اهلی
ما همچو حریفان نه زبون طبع و لییمیم
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو با فراغ خود امروز شاد و فردا هم
                                    
مرا ز مهر تو دین شد ز دست و دنیا هم
میان مسجد و میخانه ام خجل مانده
ز بسکه حرمتم آنجا نماند و اینجا هم
خراب باده عشق توام که نشه ی او
هزار دل شده دیوانه کرد و دانا هم
ر بسکه آتش عشقت فرو گرفت مرا
وجود من همه او شد نهان و پیدا هم
به نیم جرعه که خوردم چو اهلی از کف دوست
ز دست رفتم و آخر فتادم از پا هم
                                                                    
                            مرا ز مهر تو دین شد ز دست و دنیا هم
میان مسجد و میخانه ام خجل مانده
ز بسکه حرمتم آنجا نماند و اینجا هم
خراب باده عشق توام که نشه ی او
هزار دل شده دیوانه کرد و دانا هم
ر بسکه آتش عشقت فرو گرفت مرا
وجود من همه او شد نهان و پیدا هم
به نیم جرعه که خوردم چو اهلی از کف دوست
ز دست رفتم و آخر فتادم از پا هم
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۹۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عمریست که من خاک ره درد کشانم
                                    
چون سایه قدم بر قدم پیر مغانم
از زهد برندی چو فتادم چه تفاوت
آن روز همین بودم و امروز همانم
با پیر مغان بسته ام اینعهد که دیگر
جز خدمت رندان نکنم تا بتوانم
ای خضر سعادت مددی تا چو خط یار
خود را بلب چشمه حیوان برسانم
اهلی بدلم زخم نهان کز ستم اوست
روزی بتو بنمایم اگر زنده بمانم
                                                                    
                            چون سایه قدم بر قدم پیر مغانم
از زهد برندی چو فتادم چه تفاوت
آن روز همین بودم و امروز همانم
با پیر مغان بسته ام اینعهد که دیگر
جز خدمت رندان نکنم تا بتوانم
ای خضر سعادت مددی تا چو خط یار
خود را بلب چشمه حیوان برسانم
اهلی بدلم زخم نهان کز ستم اوست
روزی بتو بنمایم اگر زنده بمانم
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از برون چون مگس آلوده بشهد هوسیم
                                    
وز درون با ملک سدره نشین همنفسیم
گرچه در باغ جهان مرغ دل ما ننشست
چاره صبر است و تحمل که اسیر قفسیم
گلبن گلشن قدسیم بر اهل نظر
گرچه در چشم خسان خوار تر از خار و خسیم
نام ما را بشمار سگ او کس نگرفت
هر کجا ذکر سگ یار بود ما چه کسیم
یاری تشنه لبان گر کنی ای خضر کرم
یار ما باش که ما تشنه لب بازپسیم
چند کوشیم چو اهلی ز پی وعده وصل
بخدا تا برسد وعده وصلش نرسیم
                                                                    
                            وز درون با ملک سدره نشین همنفسیم
گرچه در باغ جهان مرغ دل ما ننشست
چاره صبر است و تحمل که اسیر قفسیم
گلبن گلشن قدسیم بر اهل نظر
گرچه در چشم خسان خوار تر از خار و خسیم
نام ما را بشمار سگ او کس نگرفت
هر کجا ذکر سگ یار بود ما چه کسیم
یاری تشنه لبان گر کنی ای خضر کرم
یار ما باش که ما تشنه لب بازپسیم
چند کوشیم چو اهلی ز پی وعده وصل
بخدا تا برسد وعده وصلش نرسیم
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دش از داغت زمانی در غم دل بوده ام
                                    
سوختم زین غم که یکدم از تو غافل بوده ام
ناصحا مهر پریرویان مرا دیوانه کرد
ورنه من هم روزگاری چون تو عاقل بوده ام
در چمن گر بوده ام در سایه سنبل بخواب
بی سر زلف تو گویا در سلاسل بوده ام
شیخ مسجد بوده ام سر حلقه رندان شدم
هر کجا بودم بیمن دوست مقبل بوده ام
کعبه مقصود را نتوان بکام خویش یافت
ساقیا می ده که من در سعی باطل بوده ام
از نشان کعبه ام اهلی چو مجنون بیخبر
بس کز آن محمل نشین حیران محمل بوده ام
                                                                    
                            سوختم زین غم که یکدم از تو غافل بوده ام
ناصحا مهر پریرویان مرا دیوانه کرد
ورنه من هم روزگاری چون تو عاقل بوده ام
در چمن گر بوده ام در سایه سنبل بخواب
بی سر زلف تو گویا در سلاسل بوده ام
شیخ مسجد بوده ام سر حلقه رندان شدم
هر کجا بودم بیمن دوست مقبل بوده ام
کعبه مقصود را نتوان بکام خویش یافت
ساقیا می ده که من در سعی باطل بوده ام
از نشان کعبه ام اهلی چو مجنون بیخبر
بس کز آن محمل نشین حیران محمل بوده ام
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۵۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دیوانه عشقم دهن از خنده نبندم
                                    
گریند بمن مردم و من برهمه خندم
داغی که مرا هست رقیب از تو مبیناد
کاین داغ جگر سوز بکافر نپسندم
گلدسته حسنی تو و من شاخ گیاهی
امید من آنست که خود را بتو بندم
من بهر تو در آتشم ایسرو تو خوشباش
پروا مکن از سوختن من که سپندم
مخمورم و درمان می تلخست طبیبان
بیمار نیم من که دهی شربت قندم
من با دل مجنون نتوانم که برآیم
پندم مده ایشیخ و منه بیهده بندم
من اهلی مجنونم و وحشی ز دو عالم
کو طرفه غزالی که درآرد به کمندم
                                                                    
                            گریند بمن مردم و من برهمه خندم
داغی که مرا هست رقیب از تو مبیناد
کاین داغ جگر سوز بکافر نپسندم
گلدسته حسنی تو و من شاخ گیاهی
امید من آنست که خود را بتو بندم
من بهر تو در آتشم ایسرو تو خوشباش
پروا مکن از سوختن من که سپندم
مخمورم و درمان می تلخست طبیبان
بیمار نیم من که دهی شربت قندم
من با دل مجنون نتوانم که برآیم
پندم مده ایشیخ و منه بیهده بندم
من اهلی مجنونم و وحشی ز دو عالم
کو طرفه غزالی که درآرد به کمندم
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گمره شدیم بسکه بره مست رفته ایم
                                    
یارب تو دست گیر که از دست رفته ایم
رفتیم از آستان تو در سجده حرم
با همت بلند عجب پست رفته ایم
پیوسته گشت سلسله ما بکوی دوست
از بس چو مور صف زده پیوست رفته ایم
یاران ز دام عشق گریزان چو ماهی اند
ما خود به اختیار درین شست رفته ایم
اهلی دل تو چاره مستی چه میکند
گو نیست شو که ما و تو از هست رفته ایم
                                                                    
                            یارب تو دست گیر که از دست رفته ایم
رفتیم از آستان تو در سجده حرم
با همت بلند عجب پست رفته ایم
پیوسته گشت سلسله ما بکوی دوست
از بس چو مور صف زده پیوست رفته ایم
یاران ز دام عشق گریزان چو ماهی اند
ما خود به اختیار درین شست رفته ایم
اهلی دل تو چاره مستی چه میکند
گو نیست شو که ما و تو از هست رفته ایم
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روزه بگذشت و هوای می بیغش دارم
                                    
از مه عید و شفق نعل در آتش دارم
هرکه بینی خوشی خود طلبد جز من زار
که بدین ناخوشی خویش عجب خوش دارم
خورده ام تیر تو چون آهو از آن بار دگر
از پی تیر دگر چشم به ترکش دارم
مکن ایدوست قیاس طرب از رنگ رخم
که بصد خون جگر چهره منقش دارم
جان جفا چند کشد کز تو بجان رحمت نیست
شرم باری من ازین جان بلاکش دارم
در چنین قحط کرم شاکرم از پیر مغان
که اگر هیچ ندارم می بیغش دارم
گفت اهلی چو طبیب تو منم دل خوشدار
من نه آنم که دل خسته مشوش دارم
                                                                    
                            از مه عید و شفق نعل در آتش دارم
هرکه بینی خوشی خود طلبد جز من زار
که بدین ناخوشی خویش عجب خوش دارم
خورده ام تیر تو چون آهو از آن بار دگر
از پی تیر دگر چشم به ترکش دارم
مکن ایدوست قیاس طرب از رنگ رخم
که بصد خون جگر چهره منقش دارم
جان جفا چند کشد کز تو بجان رحمت نیست
شرم باری من ازین جان بلاکش دارم
در چنین قحط کرم شاکرم از پیر مغان
که اگر هیچ ندارم می بیغش دارم
گفت اهلی چو طبیب تو منم دل خوشدار
من نه آنم که دل خسته مشوش دارم
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۸۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        می بده کز غم دنیا دمی آسوده شویم
                                    
کار دنیاست مبادا که دل آلوده شویم
خیز تا صحبت رندان دل ما تازه کند
چند در خانقه و مدرسه فرسوده شویم
کار عالم چو بغم خوردن ماراست نشد
شاد بهتر که ملول از غم بیهوده شویم
دو جهان گر نبود ما نه از آن رندانیم
که پریشان ز غم بوده و نابوده شویم
بهزاران هوس آلوده لبت چون بوسم
مگر آن دم که چو می از همه پالوده شویم
سوختیم از غم و در دیده ارباب نظر
سرمه گردیم گرت زیر قدم سوده شویم
بس دویدیم چو اهلی همه سو از پی دل
اینزمان کشته شویم از همه آسوده شویم
                                                                    
                            کار دنیاست مبادا که دل آلوده شویم
خیز تا صحبت رندان دل ما تازه کند
چند در خانقه و مدرسه فرسوده شویم
کار عالم چو بغم خوردن ماراست نشد
شاد بهتر که ملول از غم بیهوده شویم
دو جهان گر نبود ما نه از آن رندانیم
که پریشان ز غم بوده و نابوده شویم
بهزاران هوس آلوده لبت چون بوسم
مگر آن دم که چو می از همه پالوده شویم
سوختیم از غم و در دیده ارباب نظر
سرمه گردیم گرت زیر قدم سوده شویم
بس دویدیم چو اهلی همه سو از پی دل
اینزمان کشته شویم از همه آسوده شویم
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من از صفای درون گر ز خود برون آیم
                                    
چو آب دیده توان کز درت درون آیم
اگرچه باد اجل برکند نهال تنم
اسیر خویشتنم جانب تو چون آیم
تو همچو باد روی من چو خاک مضطربم
مگر دمی بنشینی که باسکون آیم
چو آب دیده سبکروحتر از آنم من
که گر بسنجیم از خاک ره فزون آیم
هزار همچو تو اهلی کم است در ره عشق
منت بدرگه آن دوست رهنمون آیم
                                                                    
                            چو آب دیده توان کز درت درون آیم
اگرچه باد اجل برکند نهال تنم
اسیر خویشتنم جانب تو چون آیم
تو همچو باد روی من چو خاک مضطربم
مگر دمی بنشینی که باسکون آیم
چو آب دیده سبکروحتر از آنم من
که گر بسنجیم از خاک ره فزون آیم
هزار همچو تو اهلی کم است در ره عشق
منت بدرگه آن دوست رهنمون آیم
                                 اهلی شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۹۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مگو که سر بگریبان نشسته غمناکم
                                    
که مست بوی محبت ز سینه چاکم
چو ذر مهر تو از خاک برگرفت مرا
همین بود شرفم ورنه من همان خاکم
نظر بدیده ادراک در جهان کردم
بجز تو هیچ نیاید بچشم ادراکم
خوشم به رندی و آلوده نیستم از زهد
اگرچه غرق گناهم ازین گنه پاکم
بخاکپای تو سوگند میخورد اهلی
که خاک پای توام گر بر اوج افلاکم
                                                                    
                            که مست بوی محبت ز سینه چاکم
چو ذر مهر تو از خاک برگرفت مرا
همین بود شرفم ورنه من همان خاکم
نظر بدیده ادراک در جهان کردم
بجز تو هیچ نیاید بچشم ادراکم
خوشم به رندی و آلوده نیستم از زهد
اگرچه غرق گناهم ازین گنه پاکم
بخاکپای تو سوگند میخورد اهلی
که خاک پای توام گر بر اوج افلاکم