عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
گر چه در میخانه بر لب خنده ها دارد قدح
چشم عبرت سوی این بزم فنا دارد قدح
در جهان صد شور از یک جام تقسیم ازل
هیچ می دانی که اندر دل چها دارد قدح؟!
در سلوک عشق اندر عشر تا باد جهان
کی به جز پیر صراحی مقتدا دارد قدح؟!
بس که سر تا پای دنیا دامگاه آفت است
بر شکست رنگ عشرت مومیا دارد قدح
چون خمار باده هر دم درگه افتادگی
از خیال قامت مینا عصا دارد قدح
دم به دم دست دعا بگشاده در بزم ادب
یک تواضع از صراحی التجا دارد قدح
پیش مینای طرب با ساز قل قل هر نفس
از زبان باده عرض مدعا دارد قدح
روز و شب طغرل مثال چنگ با قد نگون
از برای دختر رز ناله ها دارد قدح
چشم عبرت سوی این بزم فنا دارد قدح
در جهان صد شور از یک جام تقسیم ازل
هیچ می دانی که اندر دل چها دارد قدح؟!
در سلوک عشق اندر عشر تا باد جهان
کی به جز پیر صراحی مقتدا دارد قدح؟!
بس که سر تا پای دنیا دامگاه آفت است
بر شکست رنگ عشرت مومیا دارد قدح
چون خمار باده هر دم درگه افتادگی
از خیال قامت مینا عصا دارد قدح
دم به دم دست دعا بگشاده در بزم ادب
یک تواضع از صراحی التجا دارد قدح
پیش مینای طرب با ساز قل قل هر نفس
از زبان باده عرض مدعا دارد قدح
روز و شب طغرل مثال چنگ با قد نگون
از برای دختر رز ناله ها دارد قدح
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
باز از رنگ حنا شد پنجه دلدار سرخ
رنگ دامان شفق آمد کنون پیکار سرخ
عالمی دارد خیال زخم تیغ ابرویش
کاش از خونم بود آن تیغ جوهردار سرخ!
هر کجا گر نغمه زیر و بم لعلش بود
ناخن مطرب شود از پرده آن تار سرخ
سوی ما دارد خرام آن رشک گلزار ارم
گلشن ما را بود امروز برگ و بار سرخ
سبزه لعلش بود اکنون برات زندگی
آه ازان روزی که پوشد آن پری رخسار سرخ!
ای که داری آرزوی مشهد عشاق او
می توان کردن گلوی خویش را ناچار سرخ
ما شهیدان را بود این خرقه خونین علم
زاهدان را گرچه باشد از تعصب عار سرخ
گر نباشد امتیاز دعوی باطل ز حق
کی شود از خون صدحلاج چوب دار سرخ؟!
آنقدر از دیده با یاد رخش خون ریختم
چهره ام گردیده از اشک ندامتبار سرخ
ای خوش آن مصرع که طغرل می سراید بیدلی
جامه ات زین خم نمی آید برون هر بار سرخ!
رنگ دامان شفق آمد کنون پیکار سرخ
عالمی دارد خیال زخم تیغ ابرویش
کاش از خونم بود آن تیغ جوهردار سرخ!
هر کجا گر نغمه زیر و بم لعلش بود
ناخن مطرب شود از پرده آن تار سرخ
سوی ما دارد خرام آن رشک گلزار ارم
گلشن ما را بود امروز برگ و بار سرخ
سبزه لعلش بود اکنون برات زندگی
آه ازان روزی که پوشد آن پری رخسار سرخ!
ای که داری آرزوی مشهد عشاق او
می توان کردن گلوی خویش را ناچار سرخ
ما شهیدان را بود این خرقه خونین علم
زاهدان را گرچه باشد از تعصب عار سرخ
گر نباشد امتیاز دعوی باطل ز حق
کی شود از خون صدحلاج چوب دار سرخ؟!
آنقدر از دیده با یاد رخش خون ریختم
چهره ام گردیده از اشک ندامتبار سرخ
ای خوش آن مصرع که طغرل می سراید بیدلی
جامه ات زین خم نمی آید برون هر بار سرخ!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
تا خیال ابرویش کردم سرم آمد به یاد
یاد مژگانش نمودم خنجرم آمد به یاد
کوه را دیدم ز تمکین پای در دامن کشید
عبرتی می خواستم گوش کرم آمد به یاد
تا صبا مشاطه زد گیسوی سنبل را به باغ
زان شمیم گیسوی چون عنبرم آمد به یاد
مشتری نبود به نقد جنس شبهای غمم
عاقبت سودای روز محشرم آمد به یاد
تا بدیدم حلقه های زلف لیلی طلعتان
همچو مجنون داستان چنبرم آمد به یاد
می شنیدم از حدیث لعل جانبخشش سخن
معجزات عیسی پیغمبرم آمد به یاد
قوت شب های فراقم گشت یاقوت لبش
داشتم فکر دل او مرمرم آمد به یاد
دوش می کردم تماشای نیستان ادب
نال را در ناله دیدم پیکرم آمد به یاد
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
الوداع ای همنشینان دلبرم آمد به یاد!
یاد مژگانش نمودم خنجرم آمد به یاد
کوه را دیدم ز تمکین پای در دامن کشید
عبرتی می خواستم گوش کرم آمد به یاد
تا صبا مشاطه زد گیسوی سنبل را به باغ
زان شمیم گیسوی چون عنبرم آمد به یاد
مشتری نبود به نقد جنس شبهای غمم
عاقبت سودای روز محشرم آمد به یاد
تا بدیدم حلقه های زلف لیلی طلعتان
همچو مجنون داستان چنبرم آمد به یاد
می شنیدم از حدیث لعل جانبخشش سخن
معجزات عیسی پیغمبرم آمد به یاد
قوت شب های فراقم گشت یاقوت لبش
داشتم فکر دل او مرمرم آمد به یاد
دوش می کردم تماشای نیستان ادب
نال را در ناله دیدم پیکرم آمد به یاد
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
الوداع ای همنشینان دلبرم آمد به یاد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
اگر شمع دلیل الفت ما رهنما گردد
پر پروانه را خاصیت بال هما گردد
گرین باشد سلوک سر خط محراب ابرویش
قد ماه نو از بهر سجود او دو تا گردد
به غیر از ناله کی باشد ورای ناقه هوشم
شکست رنگ من گر محمل راه صدا گردد!
اگر چه رفت چون رنگ حنا دامانش از دستم
بدین شادم که پایش را سرشک من حنا گردد
دو عالم دستبوس فرش تسلیم خرامش کن
اگر دیوانه ما را جنون زنجیر پا گردد
به یاد گردش چشمش دل پراضطراب من
مثال دانه ای باشد به کام آسیا گردد
اگر اینست با بیگانه و دور آشنائی ها
همی ترسم که با من عاقبت ناآشنا گردد
به مجنون همسبق بودیم در آداب مجنونی
به آئین محبت کس حریف ما چرا گردد؟!
محبت گر هوس داری ز سرخی میل زردی کن
که گر در مس رسد اکسیر بی شک کیمیا گردد
خدنگ فکر کس هرگز نیاید بر نشان ما
پر تیر کمان او اگر بال رسا گردد
خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل
اگر سودای سر دارد بگو بر گرد ما گردد
پر پروانه را خاصیت بال هما گردد
گرین باشد سلوک سر خط محراب ابرویش
قد ماه نو از بهر سجود او دو تا گردد
به غیر از ناله کی باشد ورای ناقه هوشم
شکست رنگ من گر محمل راه صدا گردد!
اگر چه رفت چون رنگ حنا دامانش از دستم
بدین شادم که پایش را سرشک من حنا گردد
دو عالم دستبوس فرش تسلیم خرامش کن
اگر دیوانه ما را جنون زنجیر پا گردد
به یاد گردش چشمش دل پراضطراب من
مثال دانه ای باشد به کام آسیا گردد
اگر اینست با بیگانه و دور آشنائی ها
همی ترسم که با من عاقبت ناآشنا گردد
به مجنون همسبق بودیم در آداب مجنونی
به آئین محبت کس حریف ما چرا گردد؟!
محبت گر هوس داری ز سرخی میل زردی کن
که گر در مس رسد اکسیر بی شک کیمیا گردد
خدنگ فکر کس هرگز نیاید بر نشان ما
پر تیر کمان او اگر بال رسا گردد
خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل
اگر سودای سر دارد بگو بر گرد ما گردد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
زلف مشکین تا به دور ماه رویش هاله زد
شور طوفان از نوایم در نیستان ناله زد
زاهد از بهر خدا سوز درون ما مپرس
کز حدیث آتش عشقش لبم تبخاله زد
تخم امیدی که اندر مزرع مهر و وفا
کشته بودم از سحاب ناامیدی ژاله زد
هر که بر رخسار او خال سیاهش دید گفت
هندوی آتش پرستی خیمه در بنگاله زد
عالمی محنت به رنگی از جمالش می کشد
چاک شد پیراهن گل داغ بر دل لاله زد
میسزد در ملک خوبی گردد او فرمانروا
بس که در اوج ملاحت اخترش دنباله زد
گردش دور فلک طغرل ز تقدیر ازل
قرعه نام مرا ز اندوه چندین ساله زد
شور طوفان از نوایم در نیستان ناله زد
زاهد از بهر خدا سوز درون ما مپرس
کز حدیث آتش عشقش لبم تبخاله زد
تخم امیدی که اندر مزرع مهر و وفا
کشته بودم از سحاب ناامیدی ژاله زد
هر که بر رخسار او خال سیاهش دید گفت
هندوی آتش پرستی خیمه در بنگاله زد
عالمی محنت به رنگی از جمالش می کشد
چاک شد پیراهن گل داغ بر دل لاله زد
میسزد در ملک خوبی گردد او فرمانروا
بس که در اوج ملاحت اخترش دنباله زد
گردش دور فلک طغرل ز تقدیر ازل
قرعه نام مرا ز اندوه چندین ساله زد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
هر کرا دل محو آن آئینه رخسار شد
جلوه آئینه او شوخی دیدار شد
چشم مستش کرده هر دم تازه کیش کافری
اهرمن را زلف او تا حلقه زنار شد
همچو موج از باد می لرزم ز چین ابرویش
رحم نبود مهره تیغی که ناهموار شد!
نیست سودائی کوکب جز رضای مشتری
تا متاع حسن او را گرمی بازار شد
تا زدم در بارگاه سینه شادروان غم
خیمه ام را یاد مژگانش چه خوش مسمار شد!
از خیال نرگس او می زدم فال طرب
نقطه دل مرکز این حلقه پرگار شد
آنقدر نالیدم از هجران او شب تا سحر
هر بن مو بر تنم در ناله موسیقار شد
نیست از جام وصال او به زاهد بهره ای
شومی بخت بدش نیرنگ استغفار شد
جوهر عرض دل عشاق از محنت بریست
از صفا آئینه عمری پشت بر دیوار شد
غیر غفلت نیست در چشم تحیر منصبان
دیده مخمل کی از خواب گران بیدار شد؟!
شد ز قتلم قصر بنیاد محبت واژگون
خون من آخر حنای پنجه معمار شد
دست حسنش گر گریبان چمن هر سو کشید
پای زلفش لیک نقش دامن گلزار شد
بس که معدومیست چون عنقا نشان آن دهن
از وجودش دم زدم صبحی تبسم زار شد
ای خوشا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
آب گردید انتظار و عالم دیدار شد
جلوه آئینه او شوخی دیدار شد
چشم مستش کرده هر دم تازه کیش کافری
اهرمن را زلف او تا حلقه زنار شد
همچو موج از باد می لرزم ز چین ابرویش
رحم نبود مهره تیغی که ناهموار شد!
نیست سودائی کوکب جز رضای مشتری
تا متاع حسن او را گرمی بازار شد
تا زدم در بارگاه سینه شادروان غم
خیمه ام را یاد مژگانش چه خوش مسمار شد!
از خیال نرگس او می زدم فال طرب
نقطه دل مرکز این حلقه پرگار شد
آنقدر نالیدم از هجران او شب تا سحر
هر بن مو بر تنم در ناله موسیقار شد
نیست از جام وصال او به زاهد بهره ای
شومی بخت بدش نیرنگ استغفار شد
جوهر عرض دل عشاق از محنت بریست
از صفا آئینه عمری پشت بر دیوار شد
غیر غفلت نیست در چشم تحیر منصبان
دیده مخمل کی از خواب گران بیدار شد؟!
شد ز قتلم قصر بنیاد محبت واژگون
خون من آخر حنای پنجه معمار شد
دست حسنش گر گریبان چمن هر سو کشید
پای زلفش لیک نقش دامن گلزار شد
بس که معدومیست چون عنقا نشان آن دهن
از وجودش دم زدم صبحی تبسم زار شد
ای خوشا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
آب گردید انتظار و عالم دیدار شد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
هر کرا چشم تو صهبا می کشد
دست از دنیا و عقبی می کشد
از غمت هر کس که افتد بر زمین
مد آهش بر ثریا می کشد
بهر دعوا عارضت خورشید را
دم به دم پیش مسیحا می کشد
کاتب قدرت ز زلفت یک قلم
نسخه های خط طغرا می کشد
محو حیرت گشته مخموری ات
نشئه ای از موج صهبا می کشد
هر که یاد طره او می کند
رشته ای ز اندیشه برپا می کشد
شوق باشد مسند اقبال ما
شعله از پستی به بالا می کشد
نیست کم از در دریای عدن
گوهری از دل که دانا می کشد
حبذا طغرل که بیدل گفته است
خانه حیرت تماشا می کشد
دست از دنیا و عقبی می کشد
از غمت هر کس که افتد بر زمین
مد آهش بر ثریا می کشد
بهر دعوا عارضت خورشید را
دم به دم پیش مسیحا می کشد
کاتب قدرت ز زلفت یک قلم
نسخه های خط طغرا می کشد
محو حیرت گشته مخموری ات
نشئه ای از موج صهبا می کشد
هر که یاد طره او می کند
رشته ای ز اندیشه برپا می کشد
شوق باشد مسند اقبال ما
شعله از پستی به بالا می کشد
نیست کم از در دریای عدن
گوهری از دل که دانا می کشد
حبذا طغرل که بیدل گفته است
خانه حیرت تماشا می کشد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تا نزاکت زان خرام قد دلجو می چکد
از حیا سر و آب گشته بر لب جو می چکد
رمز زلف او به صحرای ختن شد آشکار
خون حسرت تا ابد از ناف آهو میچکد
از لطافت های حسن آبدار او مپرس
موج گوهر از حدیث وصف آن رو می چکد
بسملم کرد و به خاک انداخت آن ظالم هنوز
قطره های خون من از تیغ ابرو می چکد
بوالهوس بگذر ز سودای خیال زلف او
سیل طوفان بلا از هر سر مو می چکد!
ای دل اندر آستان او رسی غافل مباش
رشحه اندوه و غم از خاک آن کو می چکد!
از ره مستی جهانی را ببین در خاک زد
خون مردم دم به دم زان چشم جادو می چکد!
در غضب چین جبینش دیدم و گفتم به دل
شربت سر کنگبین از شاخ لیمو می چکد
طغرلم در صید معنی های رنگین بلند
از صفای شعر من تا حشر لؤلؤ می چکد!
از حیا سر و آب گشته بر لب جو می چکد
رمز زلف او به صحرای ختن شد آشکار
خون حسرت تا ابد از ناف آهو میچکد
از لطافت های حسن آبدار او مپرس
موج گوهر از حدیث وصف آن رو می چکد
بسملم کرد و به خاک انداخت آن ظالم هنوز
قطره های خون من از تیغ ابرو می چکد
بوالهوس بگذر ز سودای خیال زلف او
سیل طوفان بلا از هر سر مو می چکد!
ای دل اندر آستان او رسی غافل مباش
رشحه اندوه و غم از خاک آن کو می چکد!
از ره مستی جهانی را ببین در خاک زد
خون مردم دم به دم زان چشم جادو می چکد!
در غضب چین جبینش دیدم و گفتم به دل
شربت سر کنگبین از شاخ لیمو می چکد
طغرلم در صید معنی های رنگین بلند
از صفای شعر من تا حشر لؤلؤ می چکد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
به اوج دلبری روی تو تا ماه تمام آمد
هلال ابرویت در چشم من عید صیام آمد
قیام قامتت بر ما نمود آشوب دوران را
به باغ حسن تا سرو بلندت در خرام آمد
ازان روزی که حسنت از تجلی پرتوافکن شد
به تور قرب موسی زان سبب از نی کلام آمد
جمال عالمارای تو زد یک جلوه در عالم
پی تعظیم حسنت یوسف مصری غلام آمد
الم در سینه بی حد دارم احوالم نمی پرسی
مرا جای شکر صد حنظل فرقت به کام آمد
ندارم صبر و طاقت لیک آرامم شود حاصل
اگر هندوی خال او مرا با رام رام آمد
هلال ابرویت در چشم من عید صیام آمد
قیام قامتت بر ما نمود آشوب دوران را
به باغ حسن تا سرو بلندت در خرام آمد
ازان روزی که حسنت از تجلی پرتوافکن شد
به تور قرب موسی زان سبب از نی کلام آمد
جمال عالمارای تو زد یک جلوه در عالم
پی تعظیم حسنت یوسف مصری غلام آمد
الم در سینه بی حد دارم احوالم نمی پرسی
مرا جای شکر صد حنظل فرقت به کام آمد
ندارم صبر و طاقت لیک آرامم شود حاصل
اگر هندوی خال او مرا با رام رام آمد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
خوبرویان شیوه حیرت شعارم کرده اند
همچو نقش پا به خود آئینه دارم کرده اند
چون قدح آغوش صد خمیازه عیش ابد
از شکست و گردش رنگ خمارم کرده اند
بشکفد گل از گلستان خیالم بعد ازین
بس که رنگ صد چمن نذر بهارم کرده اند
کسوتم شد گر چه عریانی ز قانون ازل
در بم و زیر محبت پرده دارم کرده اند
مژده پیغام وصلش داده از باد صبا
چشم حیران را به راهش انتظارم کرده اند
گر چه نومیدیست از وضع بتان با من ولی
از نگاه واپسین امیدوارم کرده اند
چون سحر یک کوکب بخت از دلم روشن نشد
تیره بختی ها چو شام از زلف یارم کرده اند
سوختم در آتش هجران و مردم از غمش
داغ ها چون لاله بر لوح مزارم کرده اند
نگذرد بر خاطرم فکر قیامت بعد ازین
تا شب هجر تو را روزشمارم کرده اند
همچو من دیگر نباشد هیچ داماد سخن
تا عروس بکر معنی در کنارم کرده اند
می برم من در سخن امروز گوی از همدما
در سمند فکر چون معنی سوارم کرده اند
طغر لاعجز کمال حضرت بیدل نگر
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند
همچو نقش پا به خود آئینه دارم کرده اند
چون قدح آغوش صد خمیازه عیش ابد
از شکست و گردش رنگ خمارم کرده اند
بشکفد گل از گلستان خیالم بعد ازین
بس که رنگ صد چمن نذر بهارم کرده اند
کسوتم شد گر چه عریانی ز قانون ازل
در بم و زیر محبت پرده دارم کرده اند
مژده پیغام وصلش داده از باد صبا
چشم حیران را به راهش انتظارم کرده اند
گر چه نومیدیست از وضع بتان با من ولی
از نگاه واپسین امیدوارم کرده اند
چون سحر یک کوکب بخت از دلم روشن نشد
تیره بختی ها چو شام از زلف یارم کرده اند
سوختم در آتش هجران و مردم از غمش
داغ ها چون لاله بر لوح مزارم کرده اند
نگذرد بر خاطرم فکر قیامت بعد ازین
تا شب هجر تو را روزشمارم کرده اند
همچو من دیگر نباشد هیچ داماد سخن
تا عروس بکر معنی در کنارم کرده اند
می برم من در سخن امروز گوی از همدما
در سمند فکر چون معنی سوارم کرده اند
طغر لاعجز کمال حضرت بیدل نگر
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مهر عشقش در ازل خط جبینم کرده اند
نام مجنون را ازان نقش نگینم کرده اند
حلقه پرپیچ و تاب نذر زلفش دل ربود
همچو اسکندر که با ظلمت قرینم کرده اند
یاد دادن از وجود آن دهن وهم است و بس
بس که اندر نیستی عین الیقینم کرده اند
از سر اخلاص کردم آستان او وطن
خاک کویش بهتر از خلد برینم کرده اند
لاله آسا داغ های سینه صد چاک را
از هوای عشق آن نازآفرینم کرده اند
دین و دل بر باد داد و محرم وصلش نکرد
وامق و فرهاد با صبرآفرینم کرده اند!
ناله و فریاد من تأثیر نآرد در دلش
نیست عیب او مرا بخت این چنینم کرده اند!
یار را تنها نمی یابم که گویم راز دل
دشمن و اغیار از هر سو کمینم کرده اند
جامه عریان ما فارغ از لون هواست
پیرهن در عشق او رنگ زمینم کرده اند
آنقدر در راه او از سر قدم فرسا شدم
شهرت نام جنون با من ازینم کرده اند
کاتبان قسمت و تقدیر از فکر رسا
خرمن ملک سخن را خوشه چینم کرده اند
نخل اشعار تو طغرل نام می آرد ثمر
گلشن توشیح را خاصیت اینم کرده اند!
نام مجنون را ازان نقش نگینم کرده اند
حلقه پرپیچ و تاب نذر زلفش دل ربود
همچو اسکندر که با ظلمت قرینم کرده اند
یاد دادن از وجود آن دهن وهم است و بس
بس که اندر نیستی عین الیقینم کرده اند
از سر اخلاص کردم آستان او وطن
خاک کویش بهتر از خلد برینم کرده اند
لاله آسا داغ های سینه صد چاک را
از هوای عشق آن نازآفرینم کرده اند
دین و دل بر باد داد و محرم وصلش نکرد
وامق و فرهاد با صبرآفرینم کرده اند!
ناله و فریاد من تأثیر نآرد در دلش
نیست عیب او مرا بخت این چنینم کرده اند!
یار را تنها نمی یابم که گویم راز دل
دشمن و اغیار از هر سو کمینم کرده اند
جامه عریان ما فارغ از لون هواست
پیرهن در عشق او رنگ زمینم کرده اند
آنقدر در راه او از سر قدم فرسا شدم
شهرت نام جنون با من ازینم کرده اند
کاتبان قسمت و تقدیر از فکر رسا
خرمن ملک سخن را خوشه چینم کرده اند
نخل اشعار تو طغرل نام می آرد ثمر
گلشن توشیح را خاصیت اینم کرده اند!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
شبنم عرض ادب از چشم حیران ریختند
دانه امید را چون مهر یکسان ریختند
هر که شد همچون صدف در سعی سامان عمل
عاقبت اندر دهانش آب نیسان ریختند
از وجود خویش دارم گرمی مهر عدم
شبنم ما را چسان در باغ امکان ریختند؟
مخزن گنج قناعت بس که بی ابرام بود
آب روی خویش آخر این گدایان ریختند!
بس که در باغ جهان الفت پرست شبنمیم
از سرشک ما به عالم موج طوفان ریختند
مزرع ما در خور جمعیت دلها نبود
دانه سنبل به خاک ما پریشان ریختند
آبرو خواهی نشین در خلوت جیب ادب
آب گوهر را به دامن از گریبان ریختند
چون سراب از چشمه اش یک قطره ای ظاهر نشد
بر دل زاهد مگر آب از زمستان ریختند؟
گر چه در ملک سخن من طغرل احراری ام
لیک جام قسمتم از خاک توران ریختند
دانه امید را چون مهر یکسان ریختند
هر که شد همچون صدف در سعی سامان عمل
عاقبت اندر دهانش آب نیسان ریختند
از وجود خویش دارم گرمی مهر عدم
شبنم ما را چسان در باغ امکان ریختند؟
مخزن گنج قناعت بس که بی ابرام بود
آب روی خویش آخر این گدایان ریختند!
بس که در باغ جهان الفت پرست شبنمیم
از سرشک ما به عالم موج طوفان ریختند
مزرع ما در خور جمعیت دلها نبود
دانه سنبل به خاک ما پریشان ریختند
آبرو خواهی نشین در خلوت جیب ادب
آب گوهر را به دامن از گریبان ریختند
چون سراب از چشمه اش یک قطره ای ظاهر نشد
بر دل زاهد مگر آب از زمستان ریختند؟
گر چه در ملک سخن من طغرل احراری ام
لیک جام قسمتم از خاک توران ریختند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
ساغر عیش ابد گر چه به دستم دادند
راه راحت همه از جام الستم دادند
کاروانان قضا و قدر از هشیاری
چون حنا بسته مرا بر کف مستم دادند
هر کجا باشم اگر بی اثر داغ نیم
شعله شوقم و بر خاک نشستم دادند
به سفالی نرسد ساز درست آئینم
چینی ام گر چه ز فغفور شکستم دادند
بود تحقیق عدم صورت امکان وجود
نیستی آئینه ای بود ز هستم دادند
صید مطلب نشود بسته قلاب هوس
ماهی بحر ادب گر چه به شستم دادند
خانه بر دوش خیالم به سخن همچو حباب
واژگونی همه از طالع پستم دادند
چه خوش است مصرع دریای معانی طغرل
وصل می خواستم آئینه به دستم دادند
راه راحت همه از جام الستم دادند
کاروانان قضا و قدر از هشیاری
چون حنا بسته مرا بر کف مستم دادند
هر کجا باشم اگر بی اثر داغ نیم
شعله شوقم و بر خاک نشستم دادند
به سفالی نرسد ساز درست آئینم
چینی ام گر چه ز فغفور شکستم دادند
بود تحقیق عدم صورت امکان وجود
نیستی آئینه ای بود ز هستم دادند
صید مطلب نشود بسته قلاب هوس
ماهی بحر ادب گر چه به شستم دادند
خانه بر دوش خیالم به سخن همچو حباب
واژگونی همه از طالع پستم دادند
چه خوش است مصرع دریای معانی طغرل
وصل می خواستم آئینه به دستم دادند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
باده عشق تو در هر دل اگر جوش کند
اگرش آب حیات است کجا نوش کند؟!
آرزومند وصال تو اگر هوشناک است
به یکی قطره می وصل تو بی هوش کند
سر خود گر چه بر افلاک نو ساید
حلقه داغ غلامی تو در گوش کند
طوطی هند شکرخائی لعلت بیند
از خجالت سخن خویش فراموش کند
چشم آهوی تو آهو به ختن می گیرد
بلکه آهو به سیه چشمی آهوش کند
از قضا خط برات اجل آرد هر کس
چون دو پیکر ز کمربند تو آغوش کند
نخل شمشاد خرام قد او را بیند
بی ابا سجده محراب دو ابروش کند
خم شود قامت او چون قد طغرل عمری
هر کسی بار غم عشق تو بر دوش کند!
اگرش آب حیات است کجا نوش کند؟!
آرزومند وصال تو اگر هوشناک است
به یکی قطره می وصل تو بی هوش کند
سر خود گر چه بر افلاک نو ساید
حلقه داغ غلامی تو در گوش کند
طوطی هند شکرخائی لعلت بیند
از خجالت سخن خویش فراموش کند
چشم آهوی تو آهو به ختن می گیرد
بلکه آهو به سیه چشمی آهوش کند
از قضا خط برات اجل آرد هر کس
چون دو پیکر ز کمربند تو آغوش کند
نخل شمشاد خرام قد او را بیند
بی ابا سجده محراب دو ابروش کند
خم شود قامت او چون قد طغرل عمری
هر کسی بار غم عشق تو بر دوش کند!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
رنگ و بوی باغ حسنت در چمن شور افکند
از دهان غنچه لعلت خنده را دور افکند
حلقه زلف تو را رضوان اگر بیند به خواب
طوق قمری سازد و در گردن حور افکند
یوسف مصر از حدیث خوبی ات یابد خبر
از خجالت خویش را در چاه دیجور افکند
مهر رویت گر دم از صبح بناگوشت زند
فطرت خورشید را در طبع کافور افکند
جان دمد در قالب آئینه عکس عارضت
محو حیرت سازد و لیک از خرد دور افکند
ای که شوقت سر کشد از دستگاه دار و گیر
آتش بی طاقتی در قلب منصور افکند
نغمه زیر و بم عشقت رسد در گوش ساز
شوق آهنگ جنون از تار تنبور افکند
گر رسد در گوش اسرافیل غوغای درت
فهم محشر سازد و از دست خود سور افکند
شربت وصلت اگر در کام مخموری رسد
نشئه جام شراب از چشم مخمور افکند
رحم کن با طغرل محزون که ز آئین کرم
سایه دولت سلیمان بر سر مور افکند
از دهان غنچه لعلت خنده را دور افکند
حلقه زلف تو را رضوان اگر بیند به خواب
طوق قمری سازد و در گردن حور افکند
یوسف مصر از حدیث خوبی ات یابد خبر
از خجالت خویش را در چاه دیجور افکند
مهر رویت گر دم از صبح بناگوشت زند
فطرت خورشید را در طبع کافور افکند
جان دمد در قالب آئینه عکس عارضت
محو حیرت سازد و لیک از خرد دور افکند
ای که شوقت سر کشد از دستگاه دار و گیر
آتش بی طاقتی در قلب منصور افکند
نغمه زیر و بم عشقت رسد در گوش ساز
شوق آهنگ جنون از تار تنبور افکند
گر رسد در گوش اسرافیل غوغای درت
فهم محشر سازد و از دست خود سور افکند
شربت وصلت اگر در کام مخموری رسد
نشئه جام شراب از چشم مخمور افکند
رحم کن با طغرل محزون که ز آئین کرم
سایه دولت سلیمان بر سر مور افکند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دل به طاق ابروی او می پرستی می کند
چون کبوتر در رواق کعبه مستی می کند
از بلندی کی رسم در ذروه آن آستان
طالع اقبال سستم سخت پستی می کند!
سرمه دارد آرزو چشم از غبار مقدمش
خاک پایش را جبینم پیشدستی می کند
هیچ کس در عشق لیلی نیست اینجا استوار
کی چو مجنون دیگری دعوای هستی می کند؟!
عجز باشد در طلب شمع دلیل مدعا
صد درست از مومیا یک دل شکستی می کند
فکر موزونم کنون طغرل در اقلیم سخن
حکم دیوان وزارت چون مهستی می کند
چون کبوتر در رواق کعبه مستی می کند
از بلندی کی رسم در ذروه آن آستان
طالع اقبال سستم سخت پستی می کند!
سرمه دارد آرزو چشم از غبار مقدمش
خاک پایش را جبینم پیشدستی می کند
هیچ کس در عشق لیلی نیست اینجا استوار
کی چو مجنون دیگری دعوای هستی می کند؟!
عجز باشد در طلب شمع دلیل مدعا
صد درست از مومیا یک دل شکستی می کند
فکر موزونم کنون طغرل در اقلیم سخن
حکم دیوان وزارت چون مهستی می کند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
تا قماش حسن او را کاروان از ناز بود
مشتری را محمل سودا جرس آواز بود
مردم از حسرت که زستغنا نمی گوید سخن
یاد ایامی که لعل او مسیح اعجاز بود!
قامتش در بوستان حسن دیدم جلوه گر
در میان نونهالان چمن ممتاز بود
از صبا تا مژده پیغام دیدارش رسید
چشم امیدم به راه انتظارش باز بود
منشی صبح ازل زد قرعه فال مرا
عاقبت مرغ دلم در چنگ این شهباز بود
دانه خالش بسان کهربا دل می کشد
افعی زلف کج او سخت افسونساز بود
داشت چشم ساحرش در ملک دین یغماگری
تا کمان ابرویش را غمزه تیرنداز بود
از جدائی همچو نی انجام عمرم ناله شد
لاله سان داغ دلم از حسرت آغاز بود
در ازل صید معانی بال تیهو را کشاد
طغرل ما از پیش آن روز در پرواز بود
مشتری را محمل سودا جرس آواز بود
مردم از حسرت که زستغنا نمی گوید سخن
یاد ایامی که لعل او مسیح اعجاز بود!
قامتش در بوستان حسن دیدم جلوه گر
در میان نونهالان چمن ممتاز بود
از صبا تا مژده پیغام دیدارش رسید
چشم امیدم به راه انتظارش باز بود
منشی صبح ازل زد قرعه فال مرا
عاقبت مرغ دلم در چنگ این شهباز بود
دانه خالش بسان کهربا دل می کشد
افعی زلف کج او سخت افسونساز بود
داشت چشم ساحرش در ملک دین یغماگری
تا کمان ابرویش را غمزه تیرنداز بود
از جدائی همچو نی انجام عمرم ناله شد
لاله سان داغ دلم از حسرت آغاز بود
در ازل صید معانی بال تیهو را کشاد
طغرل ما از پیش آن روز در پرواز بود
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هر کجا شوق توام ساغر کش آمال بود
صبح عشرت سربلند و شام غم پامال بود
داشتم از زلف او سرمایه عیش ابد
تا سواد خط او بر روی دولت خال بود
دیده آئینه بر رویش گشودند در ازل
عرض جوهر در زبان صورت او لال بود
می زدم هر لحظه من دستی به دامان دعا
چون الف قدم به یاد ابروی او دال بود
خاطر ما کی کند امروز یاد جام جم
بس که جام عشرت ما دوش مالامال بود!
نیست جز سودای او در چارسوی اعتبار
مشتری گویا نشان مهره این فال بود
چون نگاه اندر هوای عشق او پر می زدم
آشیان مرغ رنگم از شکست بال بود
بس که سنجیدم به صبح شادمانی شام غم
کوه در میزان هجرش وزن یک مثقال بود
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
ماضی و مستقبل این بزم حیرت حال بود
صبح عشرت سربلند و شام غم پامال بود
داشتم از زلف او سرمایه عیش ابد
تا سواد خط او بر روی دولت خال بود
دیده آئینه بر رویش گشودند در ازل
عرض جوهر در زبان صورت او لال بود
می زدم هر لحظه من دستی به دامان دعا
چون الف قدم به یاد ابروی او دال بود
خاطر ما کی کند امروز یاد جام جم
بس که جام عشرت ما دوش مالامال بود!
نیست جز سودای او در چارسوی اعتبار
مشتری گویا نشان مهره این فال بود
چون نگاه اندر هوای عشق او پر می زدم
آشیان مرغ رنگم از شکست بال بود
بس که سنجیدم به صبح شادمانی شام غم
کوه در میزان هجرش وزن یک مثقال بود
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
ماضی و مستقبل این بزم حیرت حال بود
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
صبح صادق از طلوع معنی ام آگاه بود
بر مبارکباد طبعم مهر جای ماه بود
نظم شیرینم اگر کلک عطارد می نوشت
دست ناهید از ترنم یک قلم کوتاه بود
مریم فکرم مسیح از عین معنی زاده است
نقد اشعارم نخستین مشتری دلخواه بود
کار صد بهرام خواهم کرد با تیغ زبان
زان که از حل نکات من زهل در آه بود
از کلام خویشتن در اوج معنی طغرلم
این همه صافی به اصل گوهرم همراه بود
بر مبارکباد طبعم مهر جای ماه بود
نظم شیرینم اگر کلک عطارد می نوشت
دست ناهید از ترنم یک قلم کوتاه بود
مریم فکرم مسیح از عین معنی زاده است
نقد اشعارم نخستین مشتری دلخواه بود
کار صد بهرام خواهم کرد با تیغ زبان
زان که از حل نکات من زهل در آه بود
از کلام خویشتن در اوج معنی طغرلم
این همه صافی به اصل گوهرم همراه بود
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
تا شعاع مهر از جیب تو روشن می شود
دامن هر ذره از آئینه خرمن می شود
پرده دیگر به مضراب غمش در کار نیست
از بم و زیر جنون این ناله شیون می شود
نیست امکان تا به عرض آرم حدیث وصف او
بس که از حیرت زبانم همچو سوسن می شود
وصل داری آرزو شو بسمل شوق طلب
مشکلات درس در او حل از تپیدن می شود
حیرت ما گر شود سرگرم عرض مدعا
جوهر آئینه یکسر چین دامن می شود
در حریم وصل او هر لحظه در بزم ادب
آشیان مرغ رنگم از پریدن می شود
پیکر ما نیست محتاجی به تشریف دگر
عاقبت این خاکساری کسوت تن می شود
طغرل از بهر ضیاء پرتو مهر رخش
هر بن مو بر تنم مانند روزن می شود
دامن هر ذره از آئینه خرمن می شود
پرده دیگر به مضراب غمش در کار نیست
از بم و زیر جنون این ناله شیون می شود
نیست امکان تا به عرض آرم حدیث وصف او
بس که از حیرت زبانم همچو سوسن می شود
وصل داری آرزو شو بسمل شوق طلب
مشکلات درس در او حل از تپیدن می شود
حیرت ما گر شود سرگرم عرض مدعا
جوهر آئینه یکسر چین دامن می شود
در حریم وصل او هر لحظه در بزم ادب
آشیان مرغ رنگم از پریدن می شود
پیکر ما نیست محتاجی به تشریف دگر
عاقبت این خاکساری کسوت تن می شود
طغرل از بهر ضیاء پرتو مهر رخش
هر بن مو بر تنم مانند روزن می شود