عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
چون نی گرفته ملک جهان را فغان ما
نبود به غیر ناله متاع دکان ما
ما عاشقیم و شهره آفاق گشته ایم
عالم پر است از سخن و داستان ما
در جیب فکر خلوت هستی گزیده ایم
باشد زبان خامه کنون ترجمان ما
جز نقش نام شهرت ما نیست از نگین
عنقا بود به عالم امکان نشان ما
اشک روان اگرچه به پایش فشانده ایم
باشد روان به پای وی اکنون روان ما
در ساز عشق پرده تقیید آفت است
مطلق بود چو ناله به هر سو عنان ما
طغرل نوای نغمه «عشاق » دم به دم
آید ز ساز پرده زخم زبان ما
نبود به غیر ناله متاع دکان ما
ما عاشقیم و شهره آفاق گشته ایم
عالم پر است از سخن و داستان ما
در جیب فکر خلوت هستی گزیده ایم
باشد زبان خامه کنون ترجمان ما
جز نقش نام شهرت ما نیست از نگین
عنقا بود به عالم امکان نشان ما
اشک روان اگرچه به پایش فشانده ایم
باشد روان به پای وی اکنون روان ما
در ساز عشق پرده تقیید آفت است
مطلق بود چو ناله به هر سو عنان ما
طغرل نوای نغمه «عشاق » دم به دم
آید ز ساز پرده زخم زبان ما
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
هر که آمد به سوی خانه ما
خواند شهبیت آستانه ما
ساز عشاق ما نوای تو شد
این بود تا ابد ترانه ما!
بس که مجنون وادی عشقیم
گشت عالم پر از فسانه ما
جز پریشانی کس نمی فهمد
یک سر مو زبان شانه ما
پر عنقا نشان هستی ماست
کی رسد تیر بر نشانه ما؟!
شاهبازیم ما به صید سخن
اوج معنی است آشیانه ما!
شهد مضمون گرفت راه نفس
تا که خاموشی بهانه ما
از عدم آمدیم تا به وجود
همچو ما نیست در زمانه ما!
بحر عشقیم و قلزم معنی
نیست پیدا ولی کرانه ما!
بس که دهقان مزرع عملیم
دل دمد لیک جای دانه ما
طغرلم محو مصرع بیدل
جبهه سوز است آستانه ما!
خواند شهبیت آستانه ما
ساز عشاق ما نوای تو شد
این بود تا ابد ترانه ما!
بس که مجنون وادی عشقیم
گشت عالم پر از فسانه ما
جز پریشانی کس نمی فهمد
یک سر مو زبان شانه ما
پر عنقا نشان هستی ماست
کی رسد تیر بر نشانه ما؟!
شاهبازیم ما به صید سخن
اوج معنی است آشیانه ما!
شهد مضمون گرفت راه نفس
تا که خاموشی بهانه ما
از عدم آمدیم تا به وجود
همچو ما نیست در زمانه ما!
بحر عشقیم و قلزم معنی
نیست پیدا ولی کرانه ما!
بس که دهقان مزرع عملیم
دل دمد لیک جای دانه ما
طغرلم محو مصرع بیدل
جبهه سوز است آستانه ما!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ای ز موج طلعتت نظاره در گرداب ها
حیرت آئینه باشد شوخی سیماب ها!
احتیاجی نیست در کویش به شمع دل مرا
شمع را نوری نباشد در شب مهتاب ها
فرش مخمل می کند سامان غفلت دم به دم
می شود تعبیر حیرت عاقبت این خواب ها
طرفه آهنگی بود ساز نوای عشق را
ای خوش آن مطرب که دارد نغمه زین مضراب ها!
ابرویش در دعوی عشقم شهادت می دهد
راحتی چون من ندارد زاهد از محراب ها!
اشک عشاق از غمش امروز طوفان می کند
می شود دریا به هر جا جمع گردد آب ها
کم ز مجنون نیستم طغرل به صحرای جنون
خوانده ام درس غمش را جمله فصل و باب ها!
حیرت آئینه باشد شوخی سیماب ها!
احتیاجی نیست در کویش به شمع دل مرا
شمع را نوری نباشد در شب مهتاب ها
فرش مخمل می کند سامان غفلت دم به دم
می شود تعبیر حیرت عاقبت این خواب ها
طرفه آهنگی بود ساز نوای عشق را
ای خوش آن مطرب که دارد نغمه زین مضراب ها!
ابرویش در دعوی عشقم شهادت می دهد
راحتی چون من ندارد زاهد از محراب ها!
اشک عشاق از غمش امروز طوفان می کند
می شود دریا به هر جا جمع گردد آب ها
کم ز مجنون نیستم طغرل به صحرای جنون
خوانده ام درس غمش را جمله فصل و باب ها!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
گر خرامد آن پریرو جانب گلزارها
شور محشر می شود در کوچه و بازارها
هر نفس در خانه دل نقش تصویرش بود
با پری هائل نمی گردد در و دیوارها
گردی از خاک کف پایش به هنگام وصال
بهر دفع نبض هجران می کنم تومارها!
در طریق عشق جز وحشت نمی باشد دلیل
این سخن را من شنیدستم ز مجنون بارها!
از شمیم حلقه گیسوی عنبر سای او
اهرمن را بگسلد اندر میان زنارها
نیست خوبان جهان را چون لبش خوبانی ای
دیده ام خوبان عالم را ولی بسیارها
خال مشکین بر رخش دیدم تعجب آمدم
کش بود صحن حرم منزلگه کفارها
یاد جعد طره اش در گردنم دامی بود
چون طناب خیمه اندر گردن مسمارها
حل نگردد عقده های این معما در دلت
در سواد زلف او باشد بسی اسرارها!
هیچ در ملک جهان طغرل نمی باشد چنین
کش برند از عاشقان دل این چنین دلدارها!
شور محشر می شود در کوچه و بازارها
هر نفس در خانه دل نقش تصویرش بود
با پری هائل نمی گردد در و دیوارها
گردی از خاک کف پایش به هنگام وصال
بهر دفع نبض هجران می کنم تومارها!
در طریق عشق جز وحشت نمی باشد دلیل
این سخن را من شنیدستم ز مجنون بارها!
از شمیم حلقه گیسوی عنبر سای او
اهرمن را بگسلد اندر میان زنارها
نیست خوبان جهان را چون لبش خوبانی ای
دیده ام خوبان عالم را ولی بسیارها
خال مشکین بر رخش دیدم تعجب آمدم
کش بود صحن حرم منزلگه کفارها
یاد جعد طره اش در گردنم دامی بود
چون طناب خیمه اندر گردن مسمارها
حل نگردد عقده های این معما در دلت
در سواد زلف او باشد بسی اسرارها!
هیچ در ملک جهان طغرل نمی باشد چنین
کش برند از عاشقان دل این چنین دلدارها!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
عمرها شد می زنم در راه عشقش گام ها
رفتن رنگ است از ما بستن احرام ها
اعتبار ما و من از نشئه کیف و کم است
فال فرصت می زند هر دم صدای جام ها
سرخ و زرد این جهان را حاجت اکسیر نیست
انقلاب رنگ دارد گردش ایام ها!
دارد الهام تسلی از تپش ذوق دلم
شهیر جبریل باشد شوخی پیغام ها
صید قلاب محبت را رهائی مشکل است
خون بسمل می تپد از حلقه این دام ها
هیچ کس در دهر از جام امل مسرور نیست
تلخی زهر است یکسر شربت این کام ها
چون سحر خلق جهان کافور دارند در نفس
پختگی هرگز نباشد قسمت این خام ها
صد فلاطون از ره حکمت نمی سازد علاج
خشکی نبض جنون از روغن بادام ها
طغرل از آوازه هستی عرق گل کرده ایم
حاصلی جز شرم نبود در نگین زین نام ها
رفتن رنگ است از ما بستن احرام ها
اعتبار ما و من از نشئه کیف و کم است
فال فرصت می زند هر دم صدای جام ها
سرخ و زرد این جهان را حاجت اکسیر نیست
انقلاب رنگ دارد گردش ایام ها!
دارد الهام تسلی از تپش ذوق دلم
شهیر جبریل باشد شوخی پیغام ها
صید قلاب محبت را رهائی مشکل است
خون بسمل می تپد از حلقه این دام ها
هیچ کس در دهر از جام امل مسرور نیست
تلخی زهر است یکسر شربت این کام ها
چون سحر خلق جهان کافور دارند در نفس
پختگی هرگز نباشد قسمت این خام ها
صد فلاطون از ره حکمت نمی سازد علاج
خشکی نبض جنون از روغن بادام ها
طغرل از آوازه هستی عرق گل کرده ایم
حاصلی جز شرم نبود در نگین زین نام ها
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ز خود بسیار دور افتادم از معنی قرینی ها
مرا سرمشق حیرانیست اکنون موی چینی ها
توان در مزرع باغ جهان گل از ادب چیدن
که صد خرمن نمائی حاصل ازین خوشه چینی ها
مرادی کی بود غیر از تسلی بخش آرامش
نباشد بهره لیلی را ازین محمل نشینی ها!
ز شرم آن که فردا محرم مهر بتان باشی
به شبنم غوطه زن امروز از خجلت جبینی ها
بلند افتاده از نااعتباری اعتبار من
که از نامم عرق گل می کند از بی نگینی ها
دمی ز اندیشه دل در پی صید معانی شو
اگر باشد رسا فکر تو در معنی کمینی ها
کنون جنس قماش خویش را طغرل به عرض آرم
مرادی کی شود حاصل ازین خلوت گزینی ها؟!
مرا سرمشق حیرانیست اکنون موی چینی ها
توان در مزرع باغ جهان گل از ادب چیدن
که صد خرمن نمائی حاصل ازین خوشه چینی ها
مرادی کی بود غیر از تسلی بخش آرامش
نباشد بهره لیلی را ازین محمل نشینی ها!
ز شرم آن که فردا محرم مهر بتان باشی
به شبنم غوطه زن امروز از خجلت جبینی ها
بلند افتاده از نااعتباری اعتبار من
که از نامم عرق گل می کند از بی نگینی ها
دمی ز اندیشه دل در پی صید معانی شو
اگر باشد رسا فکر تو در معنی کمینی ها
کنون جنس قماش خویش را طغرل به عرض آرم
مرادی کی شود حاصل ازین خلوت گزینی ها؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
ای ز رخسار تو گل شرمنده در گلزارها
و از خرامت آب را زنجیر حیرانی به پا!
دم به دم سوی تو قلاب محبت می کشد
جز دلیل عشق نبود کس به سویت رهنما
نیست غیر از مد آه خود عصای دگرم
قامتم شد زیر بار محنت عشقت دو تا
من شهید تیغ هجرم سوی من گامی بزن
کاش از خونم بود اندر کف پایت حنا!
در طریق عشوه رفتار تو دستورالعمل
در سلوک فتنه آئین تو سرمشق جفا
گر نشینیی پیش رویت فتنه ها پیدا شود
و ار خرامی، هر طرف آشوب خیزد از قفا
هر نفس از شوق بی تقیید آئین ادب
طائر نظاره سازد جانب کویت هوا
کور به چشمی ندارد سرمه از گرد رهت!
کیست در عالم نسازد خاک پایت توتیا؟!
کی بود امروز در عالم کسی از عاشقان
زیر بار عشق تو مانند من صبر آزما؟!
پرده زیر و بم قانون مضراب جنون
کرده ز آهنگ فراقت ساز «عشاق » از «نوا»
می توان دریافت ساز راحت آزادگان
از طراز آستین شاه و نقش بوریا
بارگاه فقر کم از مسند فغفور نیست
از شکست چینی می آید به گوشم این صدا
ای خوشا، طغرل که بیدل می سراید مصرعی
خفته در خون شهیدت جوش گلزار بقا
و از خرامت آب را زنجیر حیرانی به پا!
دم به دم سوی تو قلاب محبت می کشد
جز دلیل عشق نبود کس به سویت رهنما
نیست غیر از مد آه خود عصای دگرم
قامتم شد زیر بار محنت عشقت دو تا
من شهید تیغ هجرم سوی من گامی بزن
کاش از خونم بود اندر کف پایت حنا!
در طریق عشوه رفتار تو دستورالعمل
در سلوک فتنه آئین تو سرمشق جفا
گر نشینیی پیش رویت فتنه ها پیدا شود
و ار خرامی، هر طرف آشوب خیزد از قفا
هر نفس از شوق بی تقیید آئین ادب
طائر نظاره سازد جانب کویت هوا
کور به چشمی ندارد سرمه از گرد رهت!
کیست در عالم نسازد خاک پایت توتیا؟!
کی بود امروز در عالم کسی از عاشقان
زیر بار عشق تو مانند من صبر آزما؟!
پرده زیر و بم قانون مضراب جنون
کرده ز آهنگ فراقت ساز «عشاق » از «نوا»
می توان دریافت ساز راحت آزادگان
از طراز آستین شاه و نقش بوریا
بارگاه فقر کم از مسند فغفور نیست
از شکست چینی می آید به گوشم این صدا
ای خوشا، طغرل که بیدل می سراید مصرعی
خفته در خون شهیدت جوش گلزار بقا
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
می نماید بر لب جو عکس ماه من در آب
می توان از ماه تا ماهی همه بودن در آب
نیست سودی سفله را از صحبت روشندلان
سخت رسر، می شود آید اگر آهن در آب!
گفت زاهد خویش را در خواب دیدم در برش
گفتمش تعبیر خواب خود بگو روشن در آب!
در تلاش عکس یک رو صد گریبان پاره شد
کی به آسانی رسد آئینه را دامن در آب؟!
گوی سبقت می برم امروز از فتوای شک
مردم آبی اگر دعوا کند با من در آب
هیچ ممکن نیست در گرداب این امواج غم
کشتی مقصود را بی ناخدا رفتن در آب!
در سلوک عشق کم از بچه بط نیستی
در رضای دوست هر دم می دهد او تن در آب
زیر طوفان سرشکم طغرل از هجران او
به که از این خاکساری ها مرا مردن در آب!
می توان از ماه تا ماهی همه بودن در آب
نیست سودی سفله را از صحبت روشندلان
سخت رسر، می شود آید اگر آهن در آب!
گفت زاهد خویش را در خواب دیدم در برش
گفتمش تعبیر خواب خود بگو روشن در آب!
در تلاش عکس یک رو صد گریبان پاره شد
کی به آسانی رسد آئینه را دامن در آب؟!
گوی سبقت می برم امروز از فتوای شک
مردم آبی اگر دعوا کند با من در آب
هیچ ممکن نیست در گرداب این امواج غم
کشتی مقصود را بی ناخدا رفتن در آب!
در سلوک عشق کم از بچه بط نیستی
در رضای دوست هر دم می دهد او تن در آب
زیر طوفان سرشکم طغرل از هجران او
به که از این خاکساری ها مرا مردن در آب!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ماه در پیش رخت یک لمعه باشد از سراب
گل ز دیوان جمالت یک ورق از صد کتاب
فکر زلفت داشتم شوقت به دل زد آتشی
سوختم چندان که پیچیدم به خود زین پیچ و تاب
عارضی چون مهر داری زاه ما غافل مباش
تا نگردد آفتابت تیره از جوش سحاب
از دل زاهد نباشد بهره کنز عشق را
شاه را حاصل نگردد مال از ملک خراب
من شهید تیغ عشقم دود آهم شد علم
بر سر خاکم گذر کن تا نمانی از ثواب
طائر نظاره با خاک در او چون رسد
بر فلک همپایه باشد از بلندی آن جناب!
در تلاش جستجوی حلقه گیسوی او
موج دارد آبله بر پای هر دم از حباب
یک جهان خنجر مهیا کردی از مژگان خویش
تا کی استغنا خدا را بهر قتل من شتاب!
دم به دم جوش خیال شبنم روی گلش
ز آسمان حسن می تازد به فرقم چون شهاب
از نگه بر روی او ساز بم خود زین کن
تا ندرد از تماشا بر رخش طرف نقاب
تیره بختی ها نصیبم شد ز دیوان ازل
سرنوشتم را قضا کردست از بال غراب
چند روزی شد که دارم با تأمل الفتی
شاهد معنی همان بهتر که نبود در حجاب
تا ز فیض آگهی طغرل سخن سر کرده ام
بعد من شاعر کسی دیگر نمی بیند به خواب
گل ز دیوان جمالت یک ورق از صد کتاب
فکر زلفت داشتم شوقت به دل زد آتشی
سوختم چندان که پیچیدم به خود زین پیچ و تاب
عارضی چون مهر داری زاه ما غافل مباش
تا نگردد آفتابت تیره از جوش سحاب
از دل زاهد نباشد بهره کنز عشق را
شاه را حاصل نگردد مال از ملک خراب
من شهید تیغ عشقم دود آهم شد علم
بر سر خاکم گذر کن تا نمانی از ثواب
طائر نظاره با خاک در او چون رسد
بر فلک همپایه باشد از بلندی آن جناب!
در تلاش جستجوی حلقه گیسوی او
موج دارد آبله بر پای هر دم از حباب
یک جهان خنجر مهیا کردی از مژگان خویش
تا کی استغنا خدا را بهر قتل من شتاب!
دم به دم جوش خیال شبنم روی گلش
ز آسمان حسن می تازد به فرقم چون شهاب
از نگه بر روی او ساز بم خود زین کن
تا ندرد از تماشا بر رخش طرف نقاب
تیره بختی ها نصیبم شد ز دیوان ازل
سرنوشتم را قضا کردست از بال غراب
چند روزی شد که دارم با تأمل الفتی
شاهد معنی همان بهتر که نبود در حجاب
تا ز فیض آگهی طغرل سخن سر کرده ام
بعد من شاعر کسی دیگر نمی بیند به خواب
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
می برد لعل لب او نشئه از موج شراب
می کشد دامان زلفش از گریبان گلاب
لمعه برق رخش هر دم به عشاق آن کند
در بیابان تشنه را تشویش نیرنگ سراب
هر زمان دل آرزوی آب تیغت می کند
تا به کی شمشیر احسان تو باشد در قراب؟!
توشه لخت جگر دارم به راهت دود غم
می زند فواره ترسم تیره گردد این کباب
نسخه دیوان حسنت را چسان احصا کنم؟!
گر جهان دفتر شود وصف تو ناید در حساب؟!
ای جفا اندیشه بدخو خدا را شفقتی!
چند باشم از شکنج محنت غم در عذاب؟
کرده استاد ازل امروز با صد خون دل
غنچه ات را از گلستان لطافت انتخاب
تا دم روز قیامت مادر ایام را
چون تو فرزندی نباشد خانه زاد آفتاب
گیسوی شیرین بود زنجیر پای کوهکن
طره لیلی بود در گردن مجنون طناب
از سویدای دلت زن رشحه فال امید
موجب باران بود گر تیره بنماید سحاب
شام غفلت رفت آخر صبح نومیدی دمید
تا کجا آباد باشد خانه هستی خراب؟!
گویمش صد آفرین با خاطر دراک او
هر که بنویسد به اشعار من طغرل جواب!
می کشد دامان زلفش از گریبان گلاب
لمعه برق رخش هر دم به عشاق آن کند
در بیابان تشنه را تشویش نیرنگ سراب
هر زمان دل آرزوی آب تیغت می کند
تا به کی شمشیر احسان تو باشد در قراب؟!
توشه لخت جگر دارم به راهت دود غم
می زند فواره ترسم تیره گردد این کباب
نسخه دیوان حسنت را چسان احصا کنم؟!
گر جهان دفتر شود وصف تو ناید در حساب؟!
ای جفا اندیشه بدخو خدا را شفقتی!
چند باشم از شکنج محنت غم در عذاب؟
کرده استاد ازل امروز با صد خون دل
غنچه ات را از گلستان لطافت انتخاب
تا دم روز قیامت مادر ایام را
چون تو فرزندی نباشد خانه زاد آفتاب
گیسوی شیرین بود زنجیر پای کوهکن
طره لیلی بود در گردن مجنون طناب
از سویدای دلت زن رشحه فال امید
موجب باران بود گر تیره بنماید سحاب
شام غفلت رفت آخر صبح نومیدی دمید
تا کجا آباد باشد خانه هستی خراب؟!
گویمش صد آفرین با خاطر دراک او
هر که بنویسد به اشعار من طغرل جواب!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هر کس که گل چید از گلشن شب
افتاد نانش در روغن شب
چون عقد پروین حاصل توان کرد
گر خوشه چینی از خرمن شب؟!
دادست زینت خیاط قدرت
از تکمه زر پیراهن شب
ره می توانی بردن به مقصد
در زیرت آید گر توسن شب
آسان نیاید اندر کف کس
گنجیست پنهان در مخزن شب
بیدار می شو باشد که بینی
صبح سعادت از دامن شب!
صد در قیمت آید به دستت
گر راه یابی در معدن شب
کردست گویا مشاطه صنع
عقد ثریا در گردن شب
در ملک زلفش خواهید رفتن
غافل مباشید از رهزن شب
آید به گوشت فریاد طغرل
گر بهره گیری از شیون شب
افتاد نانش در روغن شب
چون عقد پروین حاصل توان کرد
گر خوشه چینی از خرمن شب؟!
دادست زینت خیاط قدرت
از تکمه زر پیراهن شب
ره می توانی بردن به مقصد
در زیرت آید گر توسن شب
آسان نیاید اندر کف کس
گنجیست پنهان در مخزن شب
بیدار می شو باشد که بینی
صبح سعادت از دامن شب!
صد در قیمت آید به دستت
گر راه یابی در معدن شب
کردست گویا مشاطه صنع
عقد ثریا در گردن شب
در ملک زلفش خواهید رفتن
غافل مباشید از رهزن شب
آید به گوشت فریاد طغرل
گر بهره گیری از شیون شب
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
نغمه عشاق باشد در نوای عندلیب
نیست غیر از دیدن گل مدعای عندلیب
ساربان رنگ گلشن دارد آهنگ سفر
کی بود در محمل او جز درای عندلیب؟!
ترسم از الفتپرستی های ساز نغمه اش
کش خلد در پای گل خار از صدای عندلیب
بس که شد محنتکش شوق تماشاهای گل
گشته خم از بار غم قد دوتای عندلیب
عاشقان را ننگ باشد کسوت رنگ غرور
نیست غیر از خاکساری ها قبای عندلیب!
در حریم وصل دارد ناله از شب تا سحر
کس نمی داند چه باشد مدعای عندلیب!
پنبه غفلت بود شبنم به گوش رنگ گل
نشنود یک بار اکنون ماجرای عندلیب
هیچ از صحن چمن بیرون نمی آید مگر
پیچ و تاب ناله شد زنجیر پای عندلیب؟!
آنقدر دارد غرور رنگ و حسن خویشتن
کی شود آگاه گل از های های عندلیب؟!
می زند پروانسان خود را به شمع روی گل
اینقدر لازم بود بودن کرای عندلیب!
برفشان از شبنم اوراق گل در نبض او
جز گلاب وصل کی باشد دوای عندلیب؟!
داد این فتوا شبی پروانه شمع ادب
نیست کم از خون طغرل خونبهای عندلیب!
نیست غیر از دیدن گل مدعای عندلیب
ساربان رنگ گلشن دارد آهنگ سفر
کی بود در محمل او جز درای عندلیب؟!
ترسم از الفتپرستی های ساز نغمه اش
کش خلد در پای گل خار از صدای عندلیب
بس که شد محنتکش شوق تماشاهای گل
گشته خم از بار غم قد دوتای عندلیب
عاشقان را ننگ باشد کسوت رنگ غرور
نیست غیر از خاکساری ها قبای عندلیب!
در حریم وصل دارد ناله از شب تا سحر
کس نمی داند چه باشد مدعای عندلیب!
پنبه غفلت بود شبنم به گوش رنگ گل
نشنود یک بار اکنون ماجرای عندلیب
هیچ از صحن چمن بیرون نمی آید مگر
پیچ و تاب ناله شد زنجیر پای عندلیب؟!
آنقدر دارد غرور رنگ و حسن خویشتن
کی شود آگاه گل از های های عندلیب؟!
می زند پروانسان خود را به شمع روی گل
اینقدر لازم بود بودن کرای عندلیب!
برفشان از شبنم اوراق گل در نبض او
جز گلاب وصل کی باشد دوای عندلیب؟!
داد این فتوا شبی پروانه شمع ادب
نیست کم از خون طغرل خونبهای عندلیب!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
حنا از خون مردم بسته دستت
شده گلگون دو لعل می پرستت
به قتل عاشقان تیغ دو ابروت
ز مژگان صف کشیده چشم مستت
به ما کلک قضا عشقت نوشته
مرا عاشق تو معشوق از الستت
جهان حسن را شاهی مسلم
تو را گردید از طرز نشستت
اگر اندر محیط غم دل ما
شود ماهی که تاگیری به شستت؟!
نیم آسوده از عشق تو طغرل
عنان اختیار من به دستت!
شده گلگون دو لعل می پرستت
به قتل عاشقان تیغ دو ابروت
ز مژگان صف کشیده چشم مستت
به ما کلک قضا عشقت نوشته
مرا عاشق تو معشوق از الستت
جهان حسن را شاهی مسلم
تو را گردید از طرز نشستت
اگر اندر محیط غم دل ما
شود ماهی که تاگیری به شستت؟!
نیم آسوده از عشق تو طغرل
عنان اختیار من به دستت!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
اگر دل محو آن رخسار زیباست
ز جوهر موج این آئینه دریاست
ندارد داغدار عشق قدری
وطن با لاله اندر کوه و صحراست
مشو در مهر امکان همچو شبنم
جهان در سایه این بال عنقاست
به وقت عجز دشمن دوست گردد
به زانوی سکندر فرق داراست
حریم حرمت دلدار دور است
بسی در راه عشقش زیر و بالاست
بود عشاق مست باده غم
عروج نشئه ما کی ز میناست؟!
به عالم هر کجا باشد اگر دل
اسیر جعد آن زلف مطراست
بساط عشق شد تا مسند ما
کلاه افتخار ما فلکساست
دوئی را نیست ره در مسکن عشق
دل عاشق ازین سودا مبراست
دهد صد مرده را جان از تکلم
به احیا لعل او رشک مسیحاست!
به یاد گیسویش اشکم گره زد
ز موج این بحر را زنجیر برپاست
خدا را جانب ما کن نگاهی
سفید از انتظارت دیده ماست!
خوشا زین مصرع بیدل که طغرل
خیالی سد راه عبرت ماست
ز جوهر موج این آئینه دریاست
ندارد داغدار عشق قدری
وطن با لاله اندر کوه و صحراست
مشو در مهر امکان همچو شبنم
جهان در سایه این بال عنقاست
به وقت عجز دشمن دوست گردد
به زانوی سکندر فرق داراست
حریم حرمت دلدار دور است
بسی در راه عشقش زیر و بالاست
بود عشاق مست باده غم
عروج نشئه ما کی ز میناست؟!
به عالم هر کجا باشد اگر دل
اسیر جعد آن زلف مطراست
بساط عشق شد تا مسند ما
کلاه افتخار ما فلکساست
دوئی را نیست ره در مسکن عشق
دل عاشق ازین سودا مبراست
دهد صد مرده را جان از تکلم
به احیا لعل او رشک مسیحاست!
به یاد گیسویش اشکم گره زد
ز موج این بحر را زنجیر برپاست
خدا را جانب ما کن نگاهی
سفید از انتظارت دیده ماست!
خوشا زین مصرع بیدل که طغرل
خیالی سد راه عبرت ماست
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
هر کرا شوخ پری رخسار است
ساغر عشرت او سرشار است
زاهدی را که صفا در دل نیست
سبحه او نه کم از زنار است
زلف او دیدم و گفتم در دل
هر کجا گنج بود گر مار است
از لبش وقت سخن در بارد
لعل او را ز بدخشان عار است
کی بود یار بری از اغیار؟!
یک گلی نیست که او بی خار است!
در طلب نه تو قدم آهسته
کوه این بادیه ناهموار است!
کوهکن جان به عبث می بازد
کندن کوه غمش ناچار است
عقد زلفش نشود حل آسان
که به هر حلقه او اسرار است
بی فنا کی بود امکان وصول
به حریم حرمش گر بار است!
خرده در گفته طغرل کم گیر
کاسنی هم گلی از گلزار است!
ساغر عشرت او سرشار است
زاهدی را که صفا در دل نیست
سبحه او نه کم از زنار است
زلف او دیدم و گفتم در دل
هر کجا گنج بود گر مار است
از لبش وقت سخن در بارد
لعل او را ز بدخشان عار است
کی بود یار بری از اغیار؟!
یک گلی نیست که او بی خار است!
در طلب نه تو قدم آهسته
کوه این بادیه ناهموار است!
کوهکن جان به عبث می بازد
کندن کوه غمش ناچار است
عقد زلفش نشود حل آسان
که به هر حلقه او اسرار است
بی فنا کی بود امکان وصول
به حریم حرمش گر بار است!
خرده در گفته طغرل کم گیر
کاسنی هم گلی از گلزار است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
آنکه تسلیم سجود خاک پایش شد سر است
رهبر آئینه مطلب صفای جوهر است
طائر عشق از پر و بال هوس باشد بری
آنکه در دام تو افتد صید بی بال و پر است
دود آهم را اثر باشد سواد لعل او
دعوی عشق مرا خط غبارش محضر است
سرمه اندر کام دارد موی چینی دم به دم
هر کرا تمکین بود دانی که گوش او کر است
نیست فکر عاشقان پست و بلند اعتبار
خانه آئینه کی محتاج این بام و در است؟!
در غمت چون شمع دارم گریه از شب تا سحر
آنچه از عشق تو سامان کرده ام چشم تر است
در سواد صفحه لوح دل عشاق غم
مد آهم گه مداد و گاه تار مسطر است
نیست طغرل در ره مقصد دلیل دیگری
عشق ما را عاقبت در کوی جانان رهبر است!
رهبر آئینه مطلب صفای جوهر است
طائر عشق از پر و بال هوس باشد بری
آنکه در دام تو افتد صید بی بال و پر است
دود آهم را اثر باشد سواد لعل او
دعوی عشق مرا خط غبارش محضر است
سرمه اندر کام دارد موی چینی دم به دم
هر کرا تمکین بود دانی که گوش او کر است
نیست فکر عاشقان پست و بلند اعتبار
خانه آئینه کی محتاج این بام و در است؟!
در غمت چون شمع دارم گریه از شب تا سحر
آنچه از عشق تو سامان کرده ام چشم تر است
در سواد صفحه لوح دل عشاق غم
مد آهم گه مداد و گاه تار مسطر است
نیست طغرل در ره مقصد دلیل دیگری
عشق ما را عاقبت در کوی جانان رهبر است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
تا زیر و بم نغمه مضراب تو ساز است
آهنگ نوایت همه از پرده ناز است
جز آهن غم کی بود اسباب فتوحت
در قفل حقیقت که کلیدش ز مجاز است!
دشمن بود ای دوست به هر کس نتوان گفت
اسرار غم عشق که بی محرم راز است!
ره نیست به گرد حرم یار کسی را
در بادیه عشق بسی شیب و فراز است
هر کس کند از مشرب خود پیش تو اظهار
ساغر به تماشا و صراحی به نماز است
کوتاه نمود از همه سودای جهانم
زلف تو که سرمایه یک عمر دراز است
عکس تو که چون شوخی پرواز کبوتر
مانند نگه جلوه گر دیده باز است
طغرل چه خوش است معنی این مصرع حافظ
رخساره محمود کف پای عیاذ است!
آهنگ نوایت همه از پرده ناز است
جز آهن غم کی بود اسباب فتوحت
در قفل حقیقت که کلیدش ز مجاز است!
دشمن بود ای دوست به هر کس نتوان گفت
اسرار غم عشق که بی محرم راز است!
ره نیست به گرد حرم یار کسی را
در بادیه عشق بسی شیب و فراز است
هر کس کند از مشرب خود پیش تو اظهار
ساغر به تماشا و صراحی به نماز است
کوتاه نمود از همه سودای جهانم
زلف تو که سرمایه یک عمر دراز است
عکس تو که چون شوخی پرواز کبوتر
مانند نگه جلوه گر دیده باز است
طغرل چه خوش است معنی این مصرع حافظ
رخساره محمود کف پای عیاذ است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
حیا پیراهن اندام ناز است
تغافل پرده قانون راز است
ببین زیر و بم تار محبت
به مضراب خموشی نغمه ساز است!
به دشنامی رقیبان را نوازد
عجب شوخی که او دشمن نواز است!
نمی آید برای پرسش من
به راه انتظارش دید باز است
ازان قل قل مینا را شنیدم
دلم وقت قیامش در نماز است!
به صبح وصل دارم انتظاری
شب هجران عجب دور و دراز است!
به کف آسان نیاید دامن وصل
بسی در راه او شیب و فراز است
در خامی کشا تا پخته گردی
کلید قفل تحقیقش مجاز است!
معانی صید شد طغرل ز شاهین
که صید چنگلش عنقا نه باز است!
تغافل پرده قانون راز است
ببین زیر و بم تار محبت
به مضراب خموشی نغمه ساز است!
به دشنامی رقیبان را نوازد
عجب شوخی که او دشمن نواز است!
نمی آید برای پرسش من
به راه انتظارش دید باز است
ازان قل قل مینا را شنیدم
دلم وقت قیامش در نماز است!
به صبح وصل دارم انتظاری
شب هجران عجب دور و دراز است!
به کف آسان نیاید دامن وصل
بسی در راه او شیب و فراز است
در خامی کشا تا پخته گردی
کلید قفل تحقیقش مجاز است!
معانی صید شد طغرل ز شاهین
که صید چنگلش عنقا نه باز است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چند روزی در جهان ای عمر مهمانی بس است
از حصول مدعا آه پشیمانی بس است
آرزوی جاه داری گر ز نقش اعتبار
یاد تعمیر خیالت خانه ویرانی بس است
گشتی از درس کمال امروز غافل مر تو را
همچو یبروج الصنم یک نام انسانی بس است
چند گوئی کز تعلق های امکان بگذرم
بگذری گر از جهان یک دامن افشانی بس است
گیر در راه طلب از نقش پای او سبق
مر تو را آئینه سان یک چشم حیرانی بس است
تا کجا خواهی کز آشفتن به جمعیت رسم
از تصورهای زلفش یک پریشانی بس است
گر همی خواهی که اسپ خویش از فرزین کنی
در بساط نرد غم یک دانه گردانی بس است
دوش از سیب زنخدانش گرفتی بهره ای
از لب لعلش تو را امروز خوبانی بس است
تا به کی گوئی که خوانم دفتر عشاق را؟!
از کتاب محنتش یک سطر اگر خوانی بس است!
کعبه بیت الله فکر مرا طغرل کنون
از شکار صید معنی ها یکی بانی بس است!
از حصول مدعا آه پشیمانی بس است
آرزوی جاه داری گر ز نقش اعتبار
یاد تعمیر خیالت خانه ویرانی بس است
گشتی از درس کمال امروز غافل مر تو را
همچو یبروج الصنم یک نام انسانی بس است
چند گوئی کز تعلق های امکان بگذرم
بگذری گر از جهان یک دامن افشانی بس است
گیر در راه طلب از نقش پای او سبق
مر تو را آئینه سان یک چشم حیرانی بس است
تا کجا خواهی کز آشفتن به جمعیت رسم
از تصورهای زلفش یک پریشانی بس است
گر همی خواهی که اسپ خویش از فرزین کنی
در بساط نرد غم یک دانه گردانی بس است
دوش از سیب زنخدانش گرفتی بهره ای
از لب لعلش تو را امروز خوبانی بس است
تا به کی گوئی که خوانم دفتر عشاق را؟!
از کتاب محنتش یک سطر اگر خوانی بس است!
کعبه بیت الله فکر مرا طغرل کنون
از شکار صید معنی ها یکی بانی بس است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
خاکساری بس که ما را شهپر بال رساست
گرد ما را از ضعیفی خانه بر دوش هواست
سایه از افتادگی خورشید دارد در بغل
دستگاه مفلسی را اعتبار کیمیاست
تا توانی کار اندر مزرع دل تخم اشک
دانه این کشت را ز ابر کرم نشو و نماست
هر کجا باشد همان لیلی بود منظور او
در دل مجنون مگر آئینه گیتی نماست؟!
دوش پای ما مگر از مرکز غم شد برون؟!
هر چه می آید به ما امروز از پرگار ماست!
تا به عرض جلوه آمد عکس رخسار گلش
جوهر آئینه زیر شبنم موج حیاست
قطره ای ظاهر نشد از جوشش شوق دلم
آب این سرچشمه را از موج زنجیری به پاست
می کنم کوه دلم را از غمش چون کوهکن
لیک چون من کی کسی در عشق او صبر آزماست؟!
عالمی محوند چون آئینه در راه غمش
دیده عشاق را سرمشق حیرت نقش پاست
حاصل عشقت که ابرویش گواهی می دهد
چون کمان خمیازه ات آغوش این قد دوتاست
شد یقینم طغرل از درس محبت این سخن
رهبر عاشق سوی معشوق نقش بوریاست
گرد ما را از ضعیفی خانه بر دوش هواست
سایه از افتادگی خورشید دارد در بغل
دستگاه مفلسی را اعتبار کیمیاست
تا توانی کار اندر مزرع دل تخم اشک
دانه این کشت را ز ابر کرم نشو و نماست
هر کجا باشد همان لیلی بود منظور او
در دل مجنون مگر آئینه گیتی نماست؟!
دوش پای ما مگر از مرکز غم شد برون؟!
هر چه می آید به ما امروز از پرگار ماست!
تا به عرض جلوه آمد عکس رخسار گلش
جوهر آئینه زیر شبنم موج حیاست
قطره ای ظاهر نشد از جوشش شوق دلم
آب این سرچشمه را از موج زنجیری به پاست
می کنم کوه دلم را از غمش چون کوهکن
لیک چون من کی کسی در عشق او صبر آزماست؟!
عالمی محوند چون آئینه در راه غمش
دیده عشاق را سرمشق حیرت نقش پاست
حاصل عشقت که ابرویش گواهی می دهد
چون کمان خمیازه ات آغوش این قد دوتاست
شد یقینم طغرل از درس محبت این سخن
رهبر عاشق سوی معشوق نقش بوریاست