عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
بدین درگه یکی را سر شکستند
یکی تا اندر آید در شکستند
درون خانه جز بیرون در نیست
اگر بستند در یا در شکستند
تو گر آرام جویی رام شو رام
که ما را از رمیدن پر شکستند
چه ظلم است این خدا را کاندر این بزم
مرا هم توبه هم ساغر شکستند
دل آغاز شکستن کرد تا باز
کجا طرف کلاهی بر شکستند
خدیو عقل را کشور گرفتند
امیر صبر را لشکر شکستند
بگوشم بی لبش زیبق نهادند
بچشمم بی رخش نشتر شکستند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
عمر بگذشت و نماندست جز ایامی چند
به که بایاد کسی صبح شود شامی چند
بحقیقت نبود در همه عالم جز عشق
زهد ورندی و غم و شادی از او نامی چند
زحمت بادیه حاجت نبود در ره دوست
خواجه برخیز و برون آی ز خود گامی چند
طبع خاکی بنه و چاک بر افلاک انداز
مرغ کز دام بر آید چه بود بامی چند
مرغ دل در طلب دانه ی خالت مشغول
من چه باکم بود از سرزنش عامی چند
خم زلفت به بنا گوش سر افکنده بماند
کز دل غمزده بودش بتو پیغامی چند
آتشی بر سر این کوی برافروخت نشاط
در نگیرد ولی از شعله ی او خامی چند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
دل از پی خطا شد و گامی خطا نکرد
جان پیرو هواشد و کامی روا نکرد
این عمر بی وفا مگرش خوی دوست بدار
کز ما گذشت غافل و رو بر قفا نکرد
آوخ که دست مرگ گریبان جان گرفت
این نفس شوخ دامن شهوت رها نکرد
نه دولتی بماند که از ما دریغ داشت
نه نعمتی گذاشت که بر ما عطا نکرد
مشکل که بنده فرق کند طاعت از گناه
چندان عطا بدید که گویی خطا نکرد
گر خاک تیغ روید و گر تیر باردابر
مرد و لای دوست حذر از بلا نکرد
توحید اگر طلب کنی از عشق جو که عقل
چون احولان تمیز یکی با دو تا نکرد
فردا سزد بآتش اگر سوزمش نشاط
این دل بروزگار من اکنون چها نکرد
راز ما خلوتیان بر سر بازار افتاد
پرده بگشا ز در خانه که دیوار افتاد
یار در خلوت ما بود بسد پرده نهان
پرده برداشت چواز خانه ببازار افتاد
آن خرامیدن دلجوی نگر بر لب جوی
سرو آن روز بدیدش که ز رفتار افتاد
غم ایام و لیالی ندهد راه بدل
هر که را کار بدان طره و رخسار افتاد
دیده دور از تو نیا سوددمی، خواب چسان
آید اکنون که بدیدار تواش کار افتاد
در خورشکر توام نیست بیانی چه زیان
که زبانم بلقای تو زگفتار افتاد
دام تزویر چه سازد دگر امروز نشاط
سبحه ای داشت که در خانه ی خمار افتاد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
در دل دوست بهر حیله رهی باید کرد
منظر دیده قدمگاه گدایان شده است
کاخ دل در خور اورنگ شهی باید کرد
تیغ عشق و سر این نفس مقنع بخرد
زین سپس خدمت صاحب کلهی باید کرد
روشنان فلکی را اثری در ما نیست
حذر از گردش چشم سیهی باید کرد
شب که خورشید جهانتاب نهان از نظر است
قطع این مرحله با نور مهی باید کرد
خوش همی میروی ای قافله سالار براه
گذری جانب گمکرده رهی باید کرد
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
بصف دلشدگان هم نگهی باید کرد
جانب دوست نگه از نگهی باید داشت
کشور خصم تبه از سپهی باید کرد
گر مجاور نتوان بود بمیخانه نشاط
سجده از دور بهر صبحگهی باید کرد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
گر آزرده گر مبتلا می پسندد
چه خوشتر از این کو بما می پسندد
هم او دشمنان را عطا میفرستد
هم او دوستان را بلا می پسندد
چه دانیم نا خوش کدام است یا خوش
خوش است آنچه بر ما خدا می پسندد
چرا پای کوبم چرا دست یازم
مرا خواجه بی دست و پا می پسندد
خطای من ای شیخ بر من چه گیری
مرا عفو او با خطا می پسندد
طبیبا بدرمان دردم چه کوشی
مرا درد او بی دوا می پسندد
نشاطا توانا و بیناست یارت
برو ناتوان باش تا می پسندد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
باده ی عشق ترا دل جام شد
پرتو روی ترا جان نام شد
زین سپس پیمان غم باید شکست
نوبت پیمانه، عهد جام شد
در شمار خاصگان مردود ماست
هر که او مقبول طبع عام شد
بی رخ و زلفش چهار بر ما گذشت
تا شبی شد صبح و روزی شام شد
ترک بدخو سرکشی از سرنهاد
اندک اندک مرغ وحشی رام شد
در رهش گفتم فشانم جان نشاط
آنهم اندر کار یک پیغام شد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
رفت خیالش زدیده کو بدر آمد
ماه نهان شد چو آفتاب بر آمد
نعمت بی انتظار و دولت ناگاه
دوست بسر وقت دوست بیخبر آمد
شنعت مرغان شنو بخفتن بیگاه
خیز ندیما که نوبت سحر آمد
شام بغفلت گذشت و صبح بخجلت
تا نگرد خواجه روز هم بسر آمد
عقل یکی پرده بیش نیست بر این در
پرده بر افکن که عشق پرده در آمد
روی نتابد زجور طالب مقصود
زین دراگر رفت از در دگر آمد
در صف رندان نشاط پیش و پسی نیست
پیشتر آنکو بصدق بیشتر آمد
نعمت از او میبرند منعم و درویش
سایه ی یزدان کفیل خشک و تر آمد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
بوی جان از نفس باد صبا می آید
یا رب این باد بهاری ز کجا می آید
در ره عاشقی اندیشه زگمراهی نیست
کز پی گمشدگان راهنما می آید
رحمت خواجه بتقصیر دلیرت نکند
گر بپاداش خطا باز عطا می آید
شمع بردار که مه حلقه زنان بر در ما
امشب از روی تو جویای ضیا می آید
حاجتی دارد ازین دلشده پرسید که کیست
که بهرجا که روی او زقفا می آید
منزل دوست از آنسوست که میرفت نشاط
منعمی هست بهرجا که گدا می آید
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
باز صحن باغ را مرآت محفل کرده اند
عکس اندر کار شاخ از آن شمایل کرده اند
باغ را خرم ز تاثیر نسیم اعتدال
راست همچون ملک شاهنشاه عادل کرده اند
آب را باشد سر طغیان که فراشان باد
صبح تا شامش مقید در سلاسل کرده اند
از خرابی شاد باش ای دل که شاهان ملک غیر
کرده اند اول خراب آنگاه منزل کرده اند
خرمیهای چمن بوی گل و رنگ سمن
از خرابیهای دی امروز حاصل کرده اند
تا چه تاثیر است در چشمان پر نیرنگ او
کز نگاهی حکم سد بیداد باطل کرده اند
عیب بر رندان نشاط از ننگ بدنامی مگو
زانکه با سد خون دل این نام حاصل کرده اند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
بهار و موکب منصور شه ردیف هم آمد
شکست تو به قرین نیز با شکست غم آمد
بظاهر ار ستمی شد زدی بباغ، کرم بود
که این کرامت گلشن ز فیض آن ستم آمد
ز چهره پرده برافکن که عهد جلوه ی گل شد
بجام باده در افکن که روز جشن جم آمد
مؤذن اینکه نظر میکند بجانب مشرق
بگو بطلعت و زلفش ببین که صبحدم آمد
چه راه بود که هر کس که پیش رفت پس افتاد
چه سود بود که هر کس که بیش برد کم آمد
گمانم آنکه مرا حاجتیست در خور جودش
خجل بمانده ام اکنون که نوبت کرم آمد
بحاجت دگرش حاجت او فتاد همانا
که احتیاج نشاط از غنای دوست کم آمد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
هر کرا بر سر آن کو گذری میباید
از دل گمشده ام راهبری میباید
از توام نیست گریزی که بهر سو گذرم
بر سر کوی تو زان ره گذری میباید
گشت منظور تو آن کز نظر خلق فتاد
بر من ای خسرو خوبان نظری میباید
در خم زلف مپوشان رخ و بردار نقاب
صبح را شامی و شب را سحری میباید
نعمت خواجه عمیم است و خداوند کریم
بنده را لیک بخدمت هنری میباید
خجلت ماست فزون هر نفس از رحمت شاه
بهر این قصه زبان دگری میباید
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
ستم آخر شد و بیداد به بنیاد آمد
نوبت رحمت و فضل و کرم و داد آمد
خجل آن بنده که از بند تو آزادی جست
خرم آن صید که از قید تو آزاد آمد
در وفای تو زهی شکر که سر رفت بخاک
در هوایت چه غم از دست که بر باد آمد
خردسالی که فروغ رخش از نور خداست
چه عجب بر وی اگر خرده بر استاد آمد
عجبی نیست بمشاطه اگر گیرد عیب
آنکه آراسته از حسن خدا داد آمد
پرده افتاد و دگر حاجت مشاطه نماند
شیشه بر سنگ شد و تیشه به بنیاد آمد
آمد از خاک درت سر خوش و سر مست نشاط
دل نیاورد که گویم ز تو دلشاد آمد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
باز صبح است ای ندیم آن راح ریحانی بیار
جشن سلطانی ست می چندانکه بتوانی بیار
خاک عود آمیز شد آن آتش بیدود خواه
باد روح انگیز شد آن آب روحانی بیار
بزم را از طلعت ساقی فروغ طور بخش
میگساران را برون از تیه حیرانی بیار
مطربان را نغمه از الحان داوودی فرست
ساقیان را ساغری از جام ساسانی بیار
چشم مینا را مثال از دیده ی یعقوب گیر
جشن دارا را ضیا زان ماه کنعانی بیار
بندگان را سرخوش از الطاف سلطانی ببین
شاه را لبریز جام از فیض یزدانی بیار
تا که بندد راه غم زین جشن خلد آیین نشاط
بر در این بزم میمونش بدربانی بیار
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
وقت است که تن جان شود و جان همه دلدار
ای خون شده دل خانه بپرداز زاغیار
تا شمع براهش برم ای سینه بر افروز
تا گنج نثارش کنم ای دیده فروبار
هر یک من و زاهد شده خرسند بکاری
تا غیرت داور چه کند عاقبت کار
من پای تو میبوسم و او پایه ی منبر
من دست بسر میزنم او دسته ی دستار
رخ منظر غیب است بهر عیب مپوشان
لب مخزن گنج است بهر رنج میازار
چشم از پی نظاره ی رویی ست فرو بند
پا از پی سیر سرکویی ست نگه دار
دل خلوت یاریست درین غمکده مپسند
جان از پی کاریست چنین بیهده مگذار
تا چند نشاط اینهمه بیهوده سرایی
گر مرد رهی گام بنه کام بدست آر
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
طفلی پی دیوانه زهر خانه درین شهر
یا رب چه کند یک دل دیوانه درین شهر
دل را هوس صحبت ما نیست ببینید
دیوانه ندارد سر دیوانه درین شهر
سودای سر زلف تو گر رهزن دلهاست
مشکل که بماند دل فرزانه درین شهر
چون شمع بهر جمع بسوزیم و چه حاصل
بر شمع نسوزد دل پروانه درین شهر
دیگر ندهد گوش بافسانه ی ما کس
دیوانگی ما شده افسانه درین شهر
جا تنک شد ار بر سر کویش چه توان کرد
یک شهر غریبیم و یکی خانه درین شهر
شهری همه دیوانه و یک بار ندیدیم
طفلی که رود از پی دیوانه درین شهر
دارد سر تعمیر سرا خواجه خدا را
دیوانه ندارد سر ویرانه درین شهر
یک زاهد و یک رند درین شهر ندیدیم
بستند در مسجد و میخانه درین شهر
دل از چه ندانم که گریزان ز نشاط است
دیوانه ندارد سر دیوانه درین شهر
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
دل از قید دو عالم رسته خوشتر
بر آن زلف مسلسل بسته خوشتر
بده دل با یکی پس دیده بر بند
چویار آمد درون، در بسته خوشتر
از این ره چون بباید باز گشتن
بدین چستی مران، آهسته خوشتر
توانایی تن سستی جان است
قوی گو باش جان، تن خسته خوشتر
تنا دام دل و زندان جانی
سراپایت بهم بشکسته خوشتر
وصال دوستان جوییم و یاران
چو آن نبود، برخ در بسته خوشتر
نه تن،جان هم بر آن منظر حجابیست
نشاط این پرده هم بگسسته خوشتر
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
در چشمه ی خضر شعله ی طور
یا روی تو مینماید از دور
بخت من و مقدم تو هیهات
این بس که تو را ببینم از دور
سلطانی و خانمان درویش
شاهینی و آیان عصفور
از روز سیاه ما روا نیست
گفتن سخنی بر وی منظور
در حلقه ی گیسوانش آخر
ذکری رود از شبان دیجور
از رحمت او مباش نومید
وز طاعت خود مباش مغرور
کز خدمت نا پسند سد بار
خوشتر باشد گناه مغفور
از غیر چرا نشاط نالیم
افتاده بدست نفس مقهور
در رسته ی ماست شحنه طرار
بر مخزن ماست دزد گنجور
ما شیفته در توایم و اقبال
در موکب شهریار منصور
بر درگه او نشاط بادا
سال و مه و روز و هفته مسرور
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
عقل با عشق کی شود دمساز
نبرد صرفه سحر از اعجاز
تا چه فرمان رسد ز درگه دوست
سر نهادم بر آستان نیاز
دل زکف رفته، جان رسیده بلب
چشم بر راه و گوش بر آواز
هیچ حاجت بعرض حاجت نیست
با خداوند گار بنده نواز
صید از بهر امتحان آرند
گاه کوتاه رشته گاه دراز
جز بکامش اگر تو گام نهی
رشته خواهد کشید صید انداز
کعبه از سومنات میجویند
این گروه مجاوران حجاز
رخت از بحر برده سوی سراب
از حقیقت سپرده راه مجاز
لب ببستیم و کلک بشکستیم
تا کی از پرده برفتند این راز
کوته آخر شود فسانه ی خصم
دولت شهریار باد دراز
زین حکایت کناره گیر نشاط
که نهایت ندارد این آغاز
پرده بر عشق می نشاید بست
عشق خود آتشیست پرده گداز
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
ابر بر طرف گلستان گوهر افشان است باز
خسرو گل را مگر عزم گلستان است باز
باز سنبل میدمد از باغ یا باد بهار
از شمیم آن خم گیسو پریشان است باز
طره ی سنبل پریشان زلف شاهد بی قرار
خواجه در کار قرار و فکر سامان است باز
در خروش بلبلان مطرب غزلخوان میرسد
واعظ بیچاره شاد از پند رندان است باز
برگ برگ شاخ بر توحید یزدان آیتی ست
خواجه صدرالدین چرا در فکر برهان است باز
تا شتاب عمر ببینند این جوانان، هر بهار
گل بشاخ امروز و فردا خاک بستان است باز
از خرابی ساز آبادش عمارت تا بکی
لطفها در کار دل کردی و ویران است باز
عارض گل بی حجاب و طلعت او بی نقاب
چشم ابر و دیده ی من از چه گریان است باز
نیست پنداری نشاط آگاه از حالم طبیب
درد میخواهم من و او فکر درمان است باز
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
چون بعکس آری نظر خورشید تابان است و بس
باز چون بر اصل بینی ظل یزدان است و بس
سوی عکس اردسترس نبود عجب نبود که نیست
دسترس تن را بجان وین صورت جان است و بس
ظل یزدان را چو یزدان گیر و این فرخنده کاخ
چیست دانی راست همچون بزم امکان است و بس
نیست جز یک شاهد اندر بزم و هر سو بنگری
طره ی پرتاب و گیسوی پریشان است و بس
کثرت اندر عکس نبود ناقض توحید اصل
این تکثر خود بر این توحید برهان است و بس
چشمها فتان ببینی لعلها خندان ولی
یک لب و یک چشم بیدار و سخندان است و بس
عکسها جز اصل نبود تا چه باشد فعلشان
فاعل و مختار و قادر آنچه هست آن است و بس