عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
زاهد ار ره ندهد خانه ی خماری هست
وجه می گر نرسد خرقه و دستاری هست
رفتنش بی سببی نیست ازین ره که طبیب
گذرد بر سر آن کوچه که بیماری هست
میرسد یار و بیاران نگران است ولی
همه دانند که پنهان بمنش کاری هست
ای رفیقان بسلامت ره منزل گیرید
که مرا تا بدر دیر مغان کاری هست
غم گرفتست فرو مجلس میخواران را
مگر امروز درین میکده هشیاری هست
گل فردوس نگیرد زکف حور کسی
که در این بادیه اش قسمتی از خاری هست
شاید ار بر سر کوی تو بود جای نشاط
بلبلی هست بهر خانه که گلزاری هست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
جان و جانان، دل و دلبر بهم است
تن اگر دور بماند چه غم است
چشم و زلف تو ببایست که نیست
ورنه از سنبل و نرگس چه کم است
سینه با مهر تو آتشکده است
دیده با چهر تو بحرالارم است
بی تو من، من نیم و با تو توام
بی تو یا با تو وجودم عدم است
تو کرم میکنی ار تیغ زنی
من اگر جان نفشانم ستم است
مگر این شهر دل ماست نشاط
که در اینجا نشاط و نه غم است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
آگاه کسی ز کار ما نیست
کاو را نظری به یار ما نیست
ماییم و دلی خراب و آن نیز
یک روز به اختیار ما نیست
صیدی که سر از کمند پیچد
در جرگه ی شهسوار ما نیست
آن بنده که رای خویش جوید
در درگه شهریار ما نیست
خود بینی و خویشتن پرستی
رسمی ست که در دیار ما نیست
آگاه نشاط از غم ما
یاراست که غمگسار ما نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
شاهد ما چه غم ار پرده دروقلاش است
آفتاب است و نهان از نظر خفاش است
مردمان بیشتر آنست که غافل گذرند
زحدیثی که به هر کوچه و برزن فاش است
دل بی عشق به هر لحظه اسیر هوسی ست
خانه بی خانه خدا لعبگه او باش است
همه دانند که من بنده ی عشقم، چه عجب
عاقلان را به من ای خواجه اگر پرخاش است
من یکی کودک نادانم و او استاد است
من یکی صورت بی جانم و او نقاش است
گر کشد ازنگهی زنده کند باز نشاط
آنکه تقدیر حیات از لب جان افزاش است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
فرخنده طایری که گرفتار دام تست
فرخنده تر از آن که گذارش ببام تست
آسوده بیدلی کخ بکویت کند مقام
آسوده تر دلی که در آنجا مقام تست
از پای تا بفرق بکام منی ولی
شادی نصیب کام کسی کو بکام تست
تشریف نیستی ز تو خاصان گرفته اند
هستی کاینات ز انعام عام تست
با شاهدان قدس بر آیید در سماع
امشب که ذکر مجلسیان از کلام تست
این حسن دلفروز فروغی زبزم تو
وین عشق خانه سوز شرابی زجام تست
روز و شب تو تا چه بود ای دیار عشق
کان روی و موی آیتی از صبح و شام تست
زان شب که من نویدی از آن لب شنیده ام
هر جا حکایتیست بگوشم پیام تست
سد بار بیش فال زدستم بامتحان
هرجا که قرعه ایست زدولت بنام تست
برخیز تا بساط نشاط است در میان
جامی بزن که ساقی دوران بکام تست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
گر بسوزیم بآتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
گر بخوانی زعطا سر زخطا در پیش است
ور برانی بجفا روی امیدم بقفاست
من بخود هر چه کنم گر کرم است آن ستم است
تو جفا می نکنی ور بکنی عین وفاست
ای بسا لطف که در چشم بصیرت قهر است
باز قهریست که در پیش نظر لطف نماست
آتش دوزخ و آن چشمه ی جان بخش بهشت
شعله ای از دل من، رشحه ای از دست شماست
دفتر عشق سراسر همه خواندیم ولی
آنچه در یاد بماندست فراموشی ماست
شادمانی جهان است که فانی گردد
غم بدان دل نبرد ره که نشاطش بخداست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
وقت آن شد که ز میخانه در آیم سر مست
لب ساغر بلب و طره ی ساقی در دست
کف زنان، دست فشان، از دو جهان بر دو جهان
پرده بردارم و بیرون فکنم هرچه که هست
تا که آید بمیان تیغ برآرم ز نیام
تا که افتد بنشان تیر گشایم از شست
جام کز دست نگار است چه شیرین و چه تلخ
جا که در مجلس بار است چه بالا و چه پست
نه همین از تو نصیب دل ما آزار است
جز خرابی نکند هر که در این خانه نشست
تا بدانی که بجز سوی تو پروازم نیست
بال بگشا و نگه دار سر رشته بدست
عجبی نیست که جز سوی تو رفتارم نیست
که به یکسوی رود ماهی افتاده بشست
بدلی زخم مزن ور بزنی رحم میار
که چو بشکست بهم شیشه نشاید پیوست
زحمت خرقه و سجاده برم چند نشاط
همه دانند که من رندم و دیوانه و مست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
مثال این تن خاکی و خاک، آب و حباب است
بیار باده که بنیاد روزگار بر آب است
خروش ناله ی مرغان زچشم نرگس بستان
ببرد خواب و دریغا که خواجه باز بخواب است
زبان سوسن پیغام یار گوید و شادم
که گوش خلق نه در خورد استماع خطاب است
حدیث تلخ نیاید برون از آن لب شیرین
عطا برد زتو آنکس که مستحق عتاب است
امید گاه منی چون تو، کس شگفت ندارد
که با هزار گناهم هنوز امید ثواب است
نسیم باغ نشاط آورد، گذر گه این باد
مگر ز خاک در خسرو سپهر جناب است
هزار بارم اگر سد عتاب آید از این در
بمقتضای سؤالم هنوز امید جواب است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
شمشیر تو چشمه ی حیات است
زنجیر تو حلقه ی نجات است
هم روی تو خوبتر ز خوبی
هم ذات تو برتر از صفات است
در دفتر عشق تو دو عالم
یک حرف زاولین برات است
جز یاد تو هر چه در دل آید
شک نیست که مبطل الصلات است
آورد لبت ز سبزه خطی
کین چشمه ی نوش و آن نبات است
ما توبه ز عاشقی نکردیم
عهد تو ولیک بی ثبات است
ترسم نرسی بکعبه ای شیخ
کاین راه بسوی سومنات است
کس تشنه نمی شود و گرنه
عالم همه سر بسر فرات است
در هر قدمی ز نقش پایی
سد چشمه ی خوشتر از حیات است
دارای جهان که هر چه بر لب
جز مدحت اوست ترهات است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
رقیب را مگر الفت بپاسبان باقیست
که باز نقش سجودش بر آستان باقیست
بناتوانیم ای دوست جای رحم نبود
که شد اگر چه دلم خون هنوز جان باقیست
مشوی روی من ای چشم خونفشان کاین گرد
بیادگارم از آن خاک آستان باقیست
چه جای گریه بود مغتنم شمار ای چشم
غبار ره که ز دنبال کاروان باقیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
حاصل انجام جز کشته ی آغاز نیست
ناصح مشفق مگر آگه از این راز نیست
خویش اگر کینه جوست لازم روی نکوست
سرو سر افراز را سر کشی از ناز نیست
صحن چمن دیده ام خانه ی صیاد هم
شاخ سمن خوشتر از چنگل شهباز نیست
عشق مگو آتش از خرمن هستی بسوخت
سیل مگوی آب اگر خانه بر انداز نیست
کاشف اسرار عشق بیخودی و مستی است
هر که ز خود آگه است آگه ازین راز نیست
کیست طلبکار دوست تا که ببانگ بلند
فاش بگویم که اوست حاجت غماز نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
نوبت خرمی بستان است
عهد سرو و سمن و ریحان است
نرگس از خواب مگر دیده گشود
که بر آن ژاله گلاب افشان است
با صبا نفخه ای از زلف نگار
یا شمیمی ز نگارستان است
شاد زی شاد کز ابر کرمت
دهر گلزار و جهان بستان است
فارغ از حادثه ی دوران باش
که نگهبان تو خود دوران است
کرم عام تو عامیست بخلق
که شهورش همگی نیسان است
تو بنخجیر شتابان و قضا
از پی خصم تو در میدان است
تو بگلزار خرامان و قدر
نایب حکم تو در دیوان است
غم که از دوست بود به ز نشاط
درد کز دوست بود درمان است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
عالمی در شادی و ما را غم است
این غم ما از برای عالم است
چشم غیرت بین ما را نور نیست
هر کجا سوریست آنجا ماتم است
روزگارم زخمها بسیار زد
زخم تو آن زخمها را مرهم است
جان سلیمان است و دل خاتم در آن
نقش روی دوست اسم اعظم است
اشک چشم عاشقان در روی دوست
این چو خورشید است و آن چون شبنم است
کار ما را با گشایش کار نیست
عقده های زلف او خم در خم است
طالب راحت بزحمت گو بساز
گنج و رنج و شادی و غم با هم است
غم نمیخواهی، مجو شادی نشاط
هر که او شادی نخواهد بی غم است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
سر نهادیم بسودای کسی کاین سر ازوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر ازوست
گر گل افشاند و گر سنگ زند چتوان کرد
مجلس و ساقی و مینا و می و ساغر ازوست
کر بتوفان شکند یا که بساحل فکند
ناخداییست که هم کشتی و هم صرصر ازوست
من بدل دارم و شاهد برخ و شمع بسر
آنچه پروانه ی دلسوخته را در پر ازوست
از من ای باد بگو خیل گنهکاران را
غم مدارید که گر جرم زما آذر ازوست
هوسی خام بود شادی دل جز بغمش
خنک آن سوخته کش سود غمی بر سر ازوست
چه نویسم که سزاوار سپاسی باشد
معنی و لفظ و مداد و قلم و دفتر ازوست
دولت شاه جهان باد فزاینده نشاط
کاین فروغیست که بر خلق ضیا گستر ازوست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
زان شعله که در دلم نهان است
افسرده زبانه ی زمان است
گر دود بر آید از نهادم
این سوزنه در خور بتان است
اندام تو گلبنی که خارش
خارا و حریر و پرنیان است
آسایش دوستان از این است
آرایش بوستان از آن است
نتوانم از او کناره جویم
هر جا منم او میان جان است
آسوده ز قصد رهزنانم
کاین راه نه راه کاروان است
زنهار منه قدم بر این در
با عقل، که عشق پاسبان است
بار غم عشق نیکوان را
بهتر کشد آنکه ناتوان است
گر خواری دوستان پسندند
این خار گلیش در میان است
ور عزت دشمنان بخواهند
این گل خطریش از خزان است
جستم ز نشاط اثر در آن کوی
گفتند سگی در آستان است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
قاصدی مژده رسان در راه است
روز آراستن خرگاه است
صبح عیداست و جهان تا بجهان
خرم از دولت شاهنشاه است
بر من و واپسیم عیب مکن
همه جا مقصد من همراه است
چاه با راه در این پرده یکیست
راه یوسف سوی مصر از چاه است
من از او، انده ازو، شادی ازوست
دست بیگانه زمن کوتاه است
عرض حاجت بر او حاجت نیست
دوست از کرده ی خود آگاه است
دل من در کنف حضرت اوست
هرچه از دوست رسد دلخواه است
نامه از سوی کسی داشت نشاط
پاسخی طالب از این درگاه است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
چشم صاحبنظران خیره بر آن ایوان است
که بهر سو نگری حلوه که جانان است
عکسها در نظر آیند ولی یک اصل است
جسمها جلوه گر آینده ولی یک جان است
دیده ی اصل نگر شیفته ی صورت عکس
عکس بر اصل عجب نیست اگر حیران است
باغبان رونق یک باغ به سد گلبن داد
گلبن ماست که رونق ده سد بستان است
مشکل اینست که ما را نبود راه بدوست
ورنه هر مشکلی از همت او آسان است
عکس در عکس نگر آینه در آینه بین
شه در آیینه و خود آینه ی یزدان است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
این چه دشت است که سرتاسر آن گردی نیست
که بر او دیده ی خونین و رخ زردی نیست
خرم آن کس که برویش ز رهت گردی هست
وانکه بر دل، دگر از هیچ رهش گردی نیست
عقل در کشمکش نفس درنگی نکند
این دغل را بجز از عشق هماوردی نیست
پا بدامن کش و از جان و جهان دست بدار
دوست جویان را حاجت بجهانگردی نیست
تو اگر مرد رهی درد طلب درد نشاط
درد هم مرد همی میطلبد مردی نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
چه شتابی از پی من تو که رنجه شد سمندت
که من آمدم در این دشت که اوفتم به بندت
تو نکو پسندی و من چه کنم که تا پسندت
نشوم، نگو نگردم من و لایق کمندت
تو اگر ملولی از من، سر خویشتن بگیرم
من و چشم اشکبارم، تو و لعل نوشخندت
دل زاهدان توانی ببری از آن نبردی
که نبود صید غافل زتو، در خور کمندت
تو که خسرو کریمی زمن گدا چه پرسی
من و دست کوته من تو و همت بلندت
دگر ای دل اوفتادی به بساط لعب طفلان
که بلطف می ستانند و بقهر می دهندت
تو چه غمفرا نشاطی و چه بیهنر غلامی
که بهیچ میفروشیم وز ما نمیخرندت
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
هر کرا دل با خدای مطلق است
ناخدا موج است و دریا زورق است
غرقه در دریا همی جوید کنار
چون کند آن کو بخود مستغرق است
نیست باید شد زخود تا هست شد
سلب خود از خود حدیثی مغلق است
جان زجانان، تن زخاک آمد پدید
هر کجا فرعی ز اصلی مشتق است
تن بخاک و جان بجانان شد حجاب
هر مقید احتجاب مطلق است
تن چو بی جان شد بپیوندد بخاک
جان چوبی تن شد بجانان ملحق است
طلعتش گویی بر آمد از نقاب
کابرویش مانا هلال مشرق است
نور را ظلمت عیان سازد نشاط
آنکه باطل دید بینای حق است