عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
هر بلایی کزو رسید مرا
بعطایی دهد نوید مرا
دوش از زلف و ابروان میداد
گاه بیم و گهی امید مرا
گه بشمشیر میبرید از من
گه بزنجیر میکشید مرا
من همان بنده ام که نا دیده
ببهایی گران خرید مرا
عیب او نبود اربهیچ فروخت
برمن و عیب من چو دید مرا
ستمش خاص و نعمتش عام است
خاصه بهر ستم گزید مرا
تا بگوید که این نشاط منست
با غم خویش پرورید مرا
بعطایی دهد نوید مرا
دوش از زلف و ابروان میداد
گاه بیم و گهی امید مرا
گه بشمشیر میبرید از من
گه بزنجیر میکشید مرا
من همان بنده ام که نا دیده
ببهایی گران خرید مرا
عیب او نبود اربهیچ فروخت
برمن و عیب من چو دید مرا
ستمش خاص و نعمتش عام است
خاصه بهر ستم گزید مرا
تا بگوید که این نشاط منست
با غم خویش پرورید مرا
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ای فروغ ماه از شمع شبستان شما
چشمه ی خور جرعه ای در بزم مستان شما
عشق دارد صید گاهی نغزو دلکش کاندر آن
صید شیران میکند آهوی چشمان شما
زلف مشکین خم بخم بر طرف رو چوگان صفت
ای دل عشاق مسکین گوی چو گان شما
عقل از راهی برفت و صبر در کنجی نشست
آری آری عشق باشد مرد میدان شما
خیل کفر وجیش اسلام آشتی جستند و باز
صف بخون عاشقان بستست مژگان شما
روزگار آشفتگی از سر نهادستی دگر
تا چه بر سر دارد این زلف پریشان شما
فتنه از ملک شهنشه رخت بیرون میبرد
پس چه خواهد کرد ازین پس چشم فتان شما
از اجل چندان امان خواهد که بر گیرد نشاط
بهر رضوان تحفه ای از خار بستان شما
چشمه ی خور جرعه ای در بزم مستان شما
عشق دارد صید گاهی نغزو دلکش کاندر آن
صید شیران میکند آهوی چشمان شما
زلف مشکین خم بخم بر طرف رو چوگان صفت
ای دل عشاق مسکین گوی چو گان شما
عقل از راهی برفت و صبر در کنجی نشست
آری آری عشق باشد مرد میدان شما
خیل کفر وجیش اسلام آشتی جستند و باز
صف بخون عاشقان بستست مژگان شما
روزگار آشفتگی از سر نهادستی دگر
تا چه بر سر دارد این زلف پریشان شما
فتنه از ملک شهنشه رخت بیرون میبرد
پس چه خواهد کرد ازین پس چشم فتان شما
از اجل چندان امان خواهد که بر گیرد نشاط
بهر رضوان تحفه ای از خار بستان شما
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
تهی کردیم از نامحرمان هم دیده و دل را
فرود آرد کجا تا ساربان از ناقه محمل را
بیا امشب ز ذکر روی او شمعی بزم آریم
زدل و زیاد زلفش مجمری سازیم محفل را
بسد رنج از خطرها چون گذشتم ای دریغ اکنون
باول گام این وادی نشان دادند منزل را
نجوید شمع نابینا و گر بینا بود جویا
فروغ وی بود روشن دلیلی شمع محفل را
چو آگاه است او ما غافل ارباشیم به باشد
که از پی میرود صیاد اگه صید غافل را
بتلخی جان شیرین بایدت دادن نشاط اکنون
شرابی تلخ جو و آن شاهد شیرین شمایل را
فرود آرد کجا تا ساربان از ناقه محمل را
بیا امشب ز ذکر روی او شمعی بزم آریم
زدل و زیاد زلفش مجمری سازیم محفل را
بسد رنج از خطرها چون گذشتم ای دریغ اکنون
باول گام این وادی نشان دادند منزل را
نجوید شمع نابینا و گر بینا بود جویا
فروغ وی بود روشن دلیلی شمع محفل را
چو آگاه است او ما غافل ارباشیم به باشد
که از پی میرود صیاد اگه صید غافل را
بتلخی جان شیرین بایدت دادن نشاط اکنون
شرابی تلخ جو و آن شاهد شیرین شمایل را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
دادم بغمت شادی این هر دو جهان را
گر عشق نباشد که کشد بار گران را
در روی تو بگشود نظر آنکه فروبست
از کار جهان دست و دل و چشم و زبان را
از دیده همی اشک فشانم که توان دید
در آب روان سایه ی آن سرو روان را
ای باده بهاری بهاری زقدومش خبری گوی
تا خاک فشانم بسر اندوه جهان را
ساقی بده از آن می باقی قدحی باز
تا فاش کنم باقی این راز نهان را
نطرب بسرا آیتی از رحمت خاصش
تاره سوی فردوس دهم دوزخیان را
گر عشق نباشد که کشد بار گران را
در روی تو بگشود نظر آنکه فروبست
از کار جهان دست و دل و چشم و زبان را
از دیده همی اشک فشانم که توان دید
در آب روان سایه ی آن سرو روان را
ای باده بهاری بهاری زقدومش خبری گوی
تا خاک فشانم بسر اندوه جهان را
ساقی بده از آن می باقی قدحی باز
تا فاش کنم باقی این راز نهان را
نطرب بسرا آیتی از رحمت خاصش
تاره سوی فردوس دهم دوزخیان را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
بگذر ای ناصح فرزانه زافسانه ی ما
بگذارید به ما این دل دیوانه ی ما
ما بدیوانگی افسانه ی شهریم ولی
عاقلان نیک بخوابند ز افسانه ی ما
ساغری از کف ساقی مگر آریم به دست
ورنه مستی ندهد دست ز پیمانه ی ما
واعظا با همه غوغای خردمندی ها
نبری صرفه زیک ناله ی مستانه ی ما
سیلی ای دیده روان ساز که ویران کندش
تا مگر در خور گنجی شود این خانه ی ما
سقف این کاخ زراندود حجاب فلک است
پرتوی مهر بجویید ز ویرانه ی ما
آن که یک شب غمش از دل ننهد پای برون
کاش یک روز نهد پای به کاشانه ی ما
خردت راهبر کوچه ی غمناکان است
خبری جو زنشاط از در میخانه ی ما
بگذارید به ما این دل دیوانه ی ما
ما بدیوانگی افسانه ی شهریم ولی
عاقلان نیک بخوابند ز افسانه ی ما
ساغری از کف ساقی مگر آریم به دست
ورنه مستی ندهد دست ز پیمانه ی ما
واعظا با همه غوغای خردمندی ها
نبری صرفه زیک ناله ی مستانه ی ما
سیلی ای دیده روان ساز که ویران کندش
تا مگر در خور گنجی شود این خانه ی ما
سقف این کاخ زراندود حجاب فلک است
پرتوی مهر بجویید ز ویرانه ی ما
آن که یک شب غمش از دل ننهد پای برون
کاش یک روز نهد پای به کاشانه ی ما
خردت راهبر کوچه ی غمناکان است
خبری جو زنشاط از در میخانه ی ما
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
درد چون نیست چه تأثیر بود درمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
از من ای خاک در دوست خدا را بپذیر
به کجا باز برم این سر بی سامان را
چه عجب خلق اگر از تو به غفلت گذرند
آنکه درویش نباشد چه کند درمان را
دیده بستم که دل از یاد توام بستان است
جز به رویت نگشایم در این بستان را
عهد گل تازه شد آن ساقی گل چهره کجاست
تا ز پیمانه به ما تازه کند پیمان را
شاید از پرتو او روز وصالی سازد
آنکه از بخت من آورد شب هجران را
عاقل اندیشه ی جان دارد و عاشق جانان
بالله ار ما بشناسیم ز جان جانان را
دل یکی منزل غیب است نه منزلگه ریب
خلوت قدس مخوان بار گه شیطان را
ای که در کار نشاطت نظری هست مجوی
راز این غمزده ی دل شده ی حیران را
حال این قوم چه دانی تو که بهتر دانند
از نشاطی که بود فاش غم پنهان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
از من ای خاک در دوست خدا را بپذیر
به کجا باز برم این سر بی سامان را
چه عجب خلق اگر از تو به غفلت گذرند
آنکه درویش نباشد چه کند درمان را
دیده بستم که دل از یاد توام بستان است
جز به رویت نگشایم در این بستان را
عهد گل تازه شد آن ساقی گل چهره کجاست
تا ز پیمانه به ما تازه کند پیمان را
شاید از پرتو او روز وصالی سازد
آنکه از بخت من آورد شب هجران را
عاقل اندیشه ی جان دارد و عاشق جانان
بالله ار ما بشناسیم ز جان جانان را
دل یکی منزل غیب است نه منزلگه ریب
خلوت قدس مخوان بار گه شیطان را
ای که در کار نشاطت نظری هست مجوی
راز این غمزده ی دل شده ی حیران را
حال این قوم چه دانی تو که بهتر دانند
از نشاطی که بود فاش غم پنهان را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
جز به جان کس نشناسد صفت جانان را
هم به جانان بنگر تا بشناسی جان را
نیست هستی به جز از هستی و هستی همه اوست
خواجه بیهوده به خود می نهد این بهتان را
هوس خرمی از سر بنه ای طالب دوست
آتش افروز بخاری نخرد بستان را
ره چو مقصد بود آن به نبود پایانش
عاشق آن نیست که اندیشه کند پایان را
عشق نیران طلبش می برد از باغ نعیم
ورنه آدم نپسندد به خود این حرمان را
کافرم خواند یکی وان دگرم مؤمن گفت
عشق هم کفر ببرد از من و هم ایمان را
رو خرابی طلب ای دل که نگیرند خراج
جز ز آباد و نبخشند مگر ویران را
در هوس خانه ی تن دیر بماندیم، کجاست
مرگ تا برکند این لعب گه شیطان را
کشتی از لطمه ی موجی شکند، کوش نشاط
تا شوی بحر و به هم درشکنی توفان را
هم به جانان بنگر تا بشناسی جان را
نیست هستی به جز از هستی و هستی همه اوست
خواجه بیهوده به خود می نهد این بهتان را
هوس خرمی از سر بنه ای طالب دوست
آتش افروز بخاری نخرد بستان را
ره چو مقصد بود آن به نبود پایانش
عاشق آن نیست که اندیشه کند پایان را
عشق نیران طلبش می برد از باغ نعیم
ورنه آدم نپسندد به خود این حرمان را
کافرم خواند یکی وان دگرم مؤمن گفت
عشق هم کفر ببرد از من و هم ایمان را
رو خرابی طلب ای دل که نگیرند خراج
جز ز آباد و نبخشند مگر ویران را
در هوس خانه ی تن دیر بماندیم، کجاست
مرگ تا برکند این لعب گه شیطان را
کشتی از لطمه ی موجی شکند، کوش نشاط
تا شوی بحر و به هم درشکنی توفان را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
منع نظاره روا نیست تماشایی را
ورنه فرقی نبود زشتی و زیبایی را
یار ما شاهد هر جمع بود وین عجب است
که به خود ره ندهد عاشق هر جایی را
وقتم امشب همه در صحبت بیگانه برفت
تا چرا شکر نگفتم شب تنهایی را
ساقی امشب می از اندازه فزون می دهدم
تا بشویم به قدح دفتر دانایی را
نیکنامان در دوست پناهت ندهند
تا به خود ره ندهی شنعت رسوایی را
خواجه زین در به سلامت سر خود گیرد کاش
که ز سر می ننهد عادت خودرایی را
دل آسوده اگر می طلبی عشق طلب
عاقلان نیک شناسند تن آسایی را
بگذارید که تا سر نهم اندر ره دوست
تا بگیرید زمن این سر سودایی را
دلم از سینه به تنگ است که در خانه نشاط
نتوان داشت نگه مردم صحرایی را
ورنه فرقی نبود زشتی و زیبایی را
یار ما شاهد هر جمع بود وین عجب است
که به خود ره ندهد عاشق هر جایی را
وقتم امشب همه در صحبت بیگانه برفت
تا چرا شکر نگفتم شب تنهایی را
ساقی امشب می از اندازه فزون می دهدم
تا بشویم به قدح دفتر دانایی را
نیکنامان در دوست پناهت ندهند
تا به خود ره ندهی شنعت رسوایی را
خواجه زین در به سلامت سر خود گیرد کاش
که ز سر می ننهد عادت خودرایی را
دل آسوده اگر می طلبی عشق طلب
عاقلان نیک شناسند تن آسایی را
بگذارید که تا سر نهم اندر ره دوست
تا بگیرید زمن این سر سودایی را
دلم از سینه به تنگ است که در خانه نشاط
نتوان داشت نگه مردم صحرایی را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
آب گو بگذر ز سر این خانه را
وقت شد، ویران کن این ویرانه را
صوفیان مستند و زاهد بی خبر
از که پرسم من ره میخانه را
شعله ی شمع است کاتش زد به جمع
خواجه گر سوزد چه غم پروانه را
مست آن بزمم که مستانش کنند
ز آب شمشیر تو پر پیمانه را
عشق نوبت می زند بر بام قصر
کز هوس خالی کنید این خانه را
آشنایی حلقه بر در می زند
کیست تا بیرون کند بیگانه را
خطبه می خواند به نام دوست عشق
ای خرد کوتاه کن افسانه را
عشق با دیوانگی! حاشا نشاط
عشق عاقل می کند دیوانه را
وقت شد، ویران کن این ویرانه را
صوفیان مستند و زاهد بی خبر
از که پرسم من ره میخانه را
شعله ی شمع است کاتش زد به جمع
خواجه گر سوزد چه غم پروانه را
مست آن بزمم که مستانش کنند
ز آب شمشیر تو پر پیمانه را
عشق نوبت می زند بر بام قصر
کز هوس خالی کنید این خانه را
آشنایی حلقه بر در می زند
کیست تا بیرون کند بیگانه را
خطبه می خواند به نام دوست عشق
ای خرد کوتاه کن افسانه را
عشق با دیوانگی! حاشا نشاط
عشق عاقل می کند دیوانه را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
یا رب که چشم بد نرسد آن نگاه را
وان طرز بازدیدن بیگاه و گاه را
آن خم به خم سلاسل مشکین پرشکن
کاندر شکنج هر خمی افکنده ماه را
آن آستین فشاندن و آن جامه برزدن
آن رسم برشکستن طرف کلاه را
بر دسته دسته زلف معنبر در آینه
بیند چنانکه شاه مظفر سپاه را
دیبا میفکنید به راهش که عاشقان
از نقش چشم و چهره بپوشند راه را
در شرح دوستی بر او لب گشاده ام
چون عاصیی که عذر بگوید گناه را
خاصان بارگاه رقیبان مدعی
حال گدا که عرضه دهد پادشاه را
جز در گه تو راه به جایی نبرده اند
از آستان خویش مران داد خواه را
بر لب قرین شکر تو ذکری نیاورم
الا دعای خسرو گیتی پناه را
وان طرز بازدیدن بیگاه و گاه را
آن خم به خم سلاسل مشکین پرشکن
کاندر شکنج هر خمی افکنده ماه را
آن آستین فشاندن و آن جامه برزدن
آن رسم برشکستن طرف کلاه را
بر دسته دسته زلف معنبر در آینه
بیند چنانکه شاه مظفر سپاه را
دیبا میفکنید به راهش که عاشقان
از نقش چشم و چهره بپوشند راه را
در شرح دوستی بر او لب گشاده ام
چون عاصیی که عذر بگوید گناه را
خاصان بارگاه رقیبان مدعی
حال گدا که عرضه دهد پادشاه را
جز در گه تو راه به جایی نبرده اند
از آستان خویش مران داد خواه را
بر لب قرین شکر تو ذکری نیاورم
الا دعای خسرو گیتی پناه را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بیاد آرید یاران مردن حسرت نصیبی را
اگر بینید بر بالین بیماری طبیبی را
شوید آسوده تا از غم دهمتان جان بآسانی
بیارید ای پرستاران ببالینم طبیبی را
ز قتلم بر سر کویت چو اندیشی چه خواهد شد
بشهر خویش اگر سلطان کند پنهان غریبی را
ندیدم گل گه تا دانم تو زان نیکوتری یا نه
همی بینم چو خرد نالان بکویت عندلیبی را
اگر بینید بر بالین بیماری طبیبی را
شوید آسوده تا از غم دهمتان جان بآسانی
بیارید ای پرستاران ببالینم طبیبی را
ز قتلم بر سر کویت چو اندیشی چه خواهد شد
بشهر خویش اگر سلطان کند پنهان غریبی را
ندیدم گل گه تا دانم تو زان نیکوتری یا نه
همی بینم چو خرد نالان بکویت عندلیبی را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
پیداست سر وحدت از اعیان اماتری
العکس فی المرایا والنقش فی القوی
شد مختلف به مخرج اگر نه چه شد که هست
یک صوت و یک ترانه گهی مدح و گه هجا
هستی چو بحر و دل چو یکی کشتی اندر آن
از نفس بادبانش و از عقل نا خدا
عشق است باد و هست ازو ره سوی مراد
لیک از صواب گاه گراید سوی خطا
انظر فمارایت سوی البحر اذ رایت
موجا بدا ومنه بدافیه ما بدا
گاهی صواب نام نهیمش گهی خطا
گه ناخدا خطاب دهیمش گهی خدا
بازلف و روی او نه اثر ماند از نشاط
لاالشمس فی الدجیة لاالبدر فی الضحی
العکس فی المرایا والنقش فی القوی
شد مختلف به مخرج اگر نه چه شد که هست
یک صوت و یک ترانه گهی مدح و گه هجا
هستی چو بحر و دل چو یکی کشتی اندر آن
از نفس بادبانش و از عقل نا خدا
عشق است باد و هست ازو ره سوی مراد
لیک از صواب گاه گراید سوی خطا
انظر فمارایت سوی البحر اذ رایت
موجا بدا ومنه بدافیه ما بدا
گاهی صواب نام نهیمش گهی خطا
گه ناخدا خطاب دهیمش گهی خدا
بازلف و روی او نه اثر ماند از نشاط
لاالشمس فی الدجیة لاالبدر فی الضحی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
شمیم باد بهاری ببین و فیض سحاب
به بوی طره ی ساقی بگیر جام شراب
بس است جلوه ی این دشمنان دوست نما
بیا که برفکنیم از جمال دوست نقاب
هزار جرم شمردم به خود چو رفتی دوش
شب عتاب تو بر من گذشت روز حساب
ز چشم اشک فشانم خیال دوست برفت
فسانه ایست که نقشی نمی زند در آب
چو اوست اول و آخر هم اوست، نیست نشاط
به راه عشق تفاوت درنگ را ز شتاب
به بوی طره ی ساقی بگیر جام شراب
بس است جلوه ی این دشمنان دوست نما
بیا که برفکنیم از جمال دوست نقاب
هزار جرم شمردم به خود چو رفتی دوش
شب عتاب تو بر من گذشت روز حساب
ز چشم اشک فشانم خیال دوست برفت
فسانه ایست که نقشی نمی زند در آب
چو اوست اول و آخر هم اوست، نیست نشاط
به راه عشق تفاوت درنگ را ز شتاب
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
حلقه ای خواهم بگوش ای عشق از زنجیر دوست
افسری آنگه بسر از گوهر شمشیر دوست
زلف خود پرتاب میسازد که میترسد مگر
بر نتابد با دل دیوانه ام زنجیر دوست
عقل در گنجینه ی سر لوحی از تدبیر یار
عشق در آیینه ی جان عکسی از تقدیر دوست
شمع جان افروز خواهد کلبه ی تاریک ما
عشق عالم سوز خواهد حسن عالمگیر دوست
وادی عشق است چندانت عجب ناید نشاط
بسته ی فتراک دشمن بینی ار نخجیر دوست
مهر تابان را از آن دل خون کند کامیختند
مهر او با شیر ما و خون ما با شیر دوست
افسری آنگه بسر از گوهر شمشیر دوست
زلف خود پرتاب میسازد که میترسد مگر
بر نتابد با دل دیوانه ام زنجیر دوست
عقل در گنجینه ی سر لوحی از تدبیر یار
عشق در آیینه ی جان عکسی از تقدیر دوست
شمع جان افروز خواهد کلبه ی تاریک ما
عشق عالم سوز خواهد حسن عالمگیر دوست
وادی عشق است چندانت عجب ناید نشاط
بسته ی فتراک دشمن بینی ار نخجیر دوست
مهر تابان را از آن دل خون کند کامیختند
مهر او با شیر ما و خون ما با شیر دوست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
خار از آن باغ بپای دل ماست
که گل و گلبن آن از گل ماست
چشمه ی خضر درخشید ز دور
یا که تیغی بکف قاتل ماست
مشکلی نیست که آسان نشود
مشکل اینست که خود مشکل ماست
آتش افروز بخارش نظریست
بی سبب نیست که او مایل ماست
خیز و در خرمن خویش آتش زن
تا ببینی که چها حاصل ماست
بی نشاط آنکه نشاید دل اوست
بی غم آنکو که نشاید دل ماست
که گل و گلبن آن از گل ماست
چشمه ی خضر درخشید ز دور
یا که تیغی بکف قاتل ماست
مشکلی نیست که آسان نشود
مشکل اینست که خود مشکل ماست
آتش افروز بخارش نظریست
بی سبب نیست که او مایل ماست
خیز و در خرمن خویش آتش زن
تا ببینی که چها حاصل ماست
بی نشاط آنکه نشاید دل اوست
بی غم آنکو که نشاید دل ماست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
بر آستان بنشین گر بخانه راهی نیست
کجا روی که جز این آستان پناهی نیست
اگر بشهد نوازد و گر بزهر کشد
بغیر خوان عطایش حواله گاهی نیست
بهر گناهم سد عذر اگر بود شاید
مرا که جز کرم دوست عذر خواهی نیست
در انتظار شفاعت ستاده خواجه بحشر
خجل ز خاک بر آیی گرت گناهی نیست
غرور حسن ترا خط مگر علاج کند
که در زمانه بدین خاصیت گیاهی نیست
سراغ مشرق و مغرب مپرس در ره عشق
که هر طرف گذری جز بدوست راهی نیست
وصال مهر طمع داری ای نشاط زدور
ترا بجانب او طاقت نگاهی نیست
کجا روی که جز این آستان پناهی نیست
اگر بشهد نوازد و گر بزهر کشد
بغیر خوان عطایش حواله گاهی نیست
بهر گناهم سد عذر اگر بود شاید
مرا که جز کرم دوست عذر خواهی نیست
در انتظار شفاعت ستاده خواجه بحشر
خجل ز خاک بر آیی گرت گناهی نیست
غرور حسن ترا خط مگر علاج کند
که در زمانه بدین خاصیت گیاهی نیست
سراغ مشرق و مغرب مپرس در ره عشق
که هر طرف گذری جز بدوست راهی نیست
وصال مهر طمع داری ای نشاط زدور
ترا بجانب او طاقت نگاهی نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
در دلم جلوه نما یا شمری فرسنگ است
پیش یک جلوه ی تو عرصه ی عالم تنگ است
سنگ بردار که در جام علایق زهر است
جام بگذار که در دست حوادث سنگ است
پا بسر تا ننهی سر ننهی بر در دوست
طی این راه مپندار که با فرهنگ است
تا تو بیرون نروی دوست نگنجد بدرون
نه همین دیده که دل در خور جاهش تنگ است
سحر را در بر اعجاز درنگی نبود
راستی جو چه غم ارخصم تو با نیرنگ است
بی ملامت ندهد عشق چنان ذوق نشاط
تو اگر نام بر آری بنکویی ننگ است
پیش یک جلوه ی تو عرصه ی عالم تنگ است
سنگ بردار که در جام علایق زهر است
جام بگذار که در دست حوادث سنگ است
پا بسر تا ننهی سر ننهی بر در دوست
طی این راه مپندار که با فرهنگ است
تا تو بیرون نروی دوست نگنجد بدرون
نه همین دیده که دل در خور جاهش تنگ است
سحر را در بر اعجاز درنگی نبود
راستی جو چه غم ارخصم تو با نیرنگ است
بی ملامت ندهد عشق چنان ذوق نشاط
تو اگر نام بر آری بنکویی ننگ است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
فرخنده پیکریست که سر در هوای تست
فرخنده تر سریست که بر خاکپای تست
سودای زاهدان همه شوق بهشت و حور
غوغای عارفان همه ذوق لقای تست
امروز اگر بباد رود در رهت چه باک
فردا که سر زخاک بر آید بپای تست
گر خدمتیست از تو بما بار نعمتیست
کاری نکرد بنده که گوید برای تست
ما را بقدر خویش خطائیست لاجرم
چندان که بیش باشد کم از عطای تست
عفو تو دیده ایم و گنه کرده ایم، اگر
بر جرم ما نبینی و بخشی سزای تست
سر بر مراد دوست نهادی به تیغ خصم
ای کشته غم مدار که خود خونبهای تست
آهسته تر نمیروی ای میر کاروان
ای بس ضعیف و خسته که اندر فقای تست
تن خسته، دل شکسته، نظر بسته، لب خموش
ای عشق کار ما همه بر مدعای تست
بر کس نشاط رشک ندارد ز راحتی
الا بر آن دلی که بغم مبتلای تست
فرخنده تر سریست که بر خاکپای تست
سودای زاهدان همه شوق بهشت و حور
غوغای عارفان همه ذوق لقای تست
امروز اگر بباد رود در رهت چه باک
فردا که سر زخاک بر آید بپای تست
گر خدمتیست از تو بما بار نعمتیست
کاری نکرد بنده که گوید برای تست
ما را بقدر خویش خطائیست لاجرم
چندان که بیش باشد کم از عطای تست
عفو تو دیده ایم و گنه کرده ایم، اگر
بر جرم ما نبینی و بخشی سزای تست
سر بر مراد دوست نهادی به تیغ خصم
ای کشته غم مدار که خود خونبهای تست
آهسته تر نمیروی ای میر کاروان
ای بس ضعیف و خسته که اندر فقای تست
تن خسته، دل شکسته، نظر بسته، لب خموش
ای عشق کار ما همه بر مدعای تست
بر کس نشاط رشک ندارد ز راحتی
الا بر آن دلی که بغم مبتلای تست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
تنها نه من که چشم جهانی بروی تست
روی نیاز خلق زهر سو بسوی تست
بیچاره آن که از تو بغفلت گذشته است
غافلتر آنکه با تو و در جستجوی تست
جان میدهم ببوی سر زلف دلفریب
کان خود شمیمی از قبل خاک کوی تست
هر جا شکفته طلعتی از طرف شاخ تو
هر جا کشیده قامتی از فیض جوی تست
گر خورده ایم باده و از خود فتاده ایم
بر ما مگیر خرده که می از سبوی تست
بلبل بشاخ گلبن و مطرب ببزم شاه
ذکری که میرود همه از گفتگوی تست
با دیده کس فروغ تو بیند زهی دروغ
کین نور دیده نیز فروغی ز روی تست
بر عالم ار نشاط بنازد شگفت نیست
روی نیازش از همه عالم بسوی تست
روی نیاز خلق زهر سو بسوی تست
بیچاره آن که از تو بغفلت گذشته است
غافلتر آنکه با تو و در جستجوی تست
جان میدهم ببوی سر زلف دلفریب
کان خود شمیمی از قبل خاک کوی تست
هر جا شکفته طلعتی از طرف شاخ تو
هر جا کشیده قامتی از فیض جوی تست
گر خورده ایم باده و از خود فتاده ایم
بر ما مگیر خرده که می از سبوی تست
بلبل بشاخ گلبن و مطرب ببزم شاه
ذکری که میرود همه از گفتگوی تست
با دیده کس فروغ تو بیند زهی دروغ
کین نور دیده نیز فروغی ز روی تست
بر عالم ار نشاط بنازد شگفت نیست
روی نیازش از همه عالم بسوی تست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
دلگشا بی یار زندان بلاست
هر کجا یار است آنجا دلگشاست
صورتی بی حاصل اندر سینه است
حاصل معنی دل ما دلرباست
درد و درمان را بهم آمیختند
درداز درمان جدا کردن خطاست
در دیار ما خرد را راه نیست
عشق آنجا حاکم و فرمانرواست
هر صوابی را عتابی از پی است
هر خطایی را عطایی از قفاست
کفر از ایمان جدا نبود ولی
مذهب عاشق ز مذهبها جداست
چشم حق بینی زحق بینان مدار
هر کرا بیخود ببینی با خداست
باد از آن جان به که مغلوب تن است
خاک از آن دل به که مفتون هواست
هر کجا یار است آنجا دلگشاست
صورتی بی حاصل اندر سینه است
حاصل معنی دل ما دلرباست
درد و درمان را بهم آمیختند
درداز درمان جدا کردن خطاست
در دیار ما خرد را راه نیست
عشق آنجا حاکم و فرمانرواست
هر صوابی را عتابی از پی است
هر خطایی را عطایی از قفاست
کفر از ایمان جدا نبود ولی
مذهب عاشق ز مذهبها جداست
چشم حق بینی زحق بینان مدار
هر کرا بیخود ببینی با خداست
باد از آن جان به که مغلوب تن است
خاک از آن دل به که مفتون هواست