عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۶
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۳
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲
ترسم که بس که می کنم از درد اضطراب
از من چو نور دیده کند یار اجتناب
آهم ربوده خواب کسان ورنه گفتمی
هرگز کسی مبیناد این روز را به خواب
از آب دیده بر سر دریا نشسته ام
با آن که آب در بدنم نیست چون حباب
خواب آن چنان محال نماید نظر به من
کز بخت خویش هم بنمایم قبول جواب
گویا گداخته است شکر خواب صبح دم
در آب دیده ی من همچون شکر در آب
شد درد عاشق من و این طرفه تر که من
چون عاشقان فشانم از دیده خون ناب
بر چشم من چنین که شد از روزگار تنگ
ترسم ز سایه اش نگذارد بر آفتاب
مانند کودکان ز مکتب گریخته
به گریه در کنار نگیرم خط و کتاب
بینم به چشم خویش قیامت که اختران
از آسمان چشمم ریزند بی حساب
پوشیده اند پرده نشینان چشم من
بر هفت پرده پرده ی دیگر زهی حجاب
پوشند پرده مردم بر عیب خویشتن
بر پرده من چه پوشم ازینم در اضطراب
اشکم شراب رنگ شد از خون و دور نیست
گر بر منش زمانه به عیشی کند حساب
عین الکمال دور ز عیشی که کرده ام
از چشم خود پیاله و از خون خود شراب
از زلف و روی لاله رخان دیده بسته ام
کاین یک به مهر ماند و آن یک به مشک ناب
یارب چه حالت ایست که بر درد چشم من
بی صورت است درمان چون صورت بر آب
دیگر چه واقعه ست که چون طره های یار
از بوی مشک و عنبر آیم به پیچ و تاب
دارد خبر از آمدن روز از آن شود
براین نوید مرغ سحر ناله ی غراب
گفتم به اشک شویم از دیده رنگ خون
از خود بتر نمود به خود دیده ام خضاب
هرگز گلی که دید که رنگش فزون شود
هرچند بیش گیرد از وی کسی گلاب
پرهیز تا به چند کسی چند دست خویش
همچون مگس به سر زند از دیدن لعاب
آب ار برد غبار پس از آب ریختن
چشم مرا غبار شد چنین حجاب
چسبیده آن چنان مژه هایم به هم که نیست
امکان باز کردن آن هم به هیچ باب
اکنون درست کشت مرا گرچه گفته اند
تا آن که چشم باز کنی بگذرد شباب
با درد بر نیاید هرگز به حیله کس
بیهوده دیده ی من در شیر کرد آب
شیری که می چکانم در دیده خون شود
آری به اصل باشد هرچیز را مآب
شادم بدین ز گریه ی خونین که عاقبت
خواهد گرفت خون من این چرخ ناصواب
پرهیزگاریم همه از ترس مردم ست
زان هرگزم نجات نمی بخشد از عذاب
چون سایه اختیار نمودم ز چشم درد
باری روم به سایه ی شاه فلک جناب
شاه زمانه مهدی هادی لقب که هست
معصوم از پدر به پدر تا ابوتراب
شاهی که آفتاب برای منیر او
جوید بسان ذره به خورشید انتساب
دارم زبیم عدلش بر دیده آستین
ترسم که سیل اشک کند خانه ی خراب
شد چون رکاب دیده ام از نوری نصیب
در انتظار آن که کند پای در رکاب
شاها تو آن امامی کز خاک پای تو
یعنی که من سپهر برین می کشد عتاب
آن کس که دامن توبه امید دیگری
از کف گذاشت بس بود او را همین عذاب
این بس عذاب تشنه که از آب بگذرد
وانگه به قصد آب نهد روی بر سر آب
چاهی است تیره در نظر عقل آسمان
قدر تو یوسفی ست در فلک جناب
تا سوی لامکان کشدش زین چه عمیق
افکند مالک قدر از کهکشان طناب
گردانم این که ترک ادب نیست بنده را
گفتن مدیح و کردن هردم چنین خطاب
تا آنکه زنده باشم گویم مدیح تو
یا مدح خادم تو مخدوم کامیاب
خصمند دست و کلکش یا دوستان هم
مشکل بود ازین دو یکی کردن ارتکاب
گر زانکه دشمنند چرا همچو دوستان
از وصل یکدگر همه عمرند کامیاب
ور زانکه دوستند چرا پس دو شغل ضد
از شغل های عالم کردند انتخاب
آن هر دری که دید پراکنده میکند
وین روز و شب نماید نظم در خوشاب
از آبداری سخن بی نظیر وی
از من اگر سوال کنی بشنوی جواب
در هر زمین که طرح سخن شد به نوک کلک
کاوید آن چنان که رسیدن آن زمین به آب
ماهی ز وصل دریا آسوده خاطر است
اما ز دوری او دایم در اضطراب
ما را ز ماهی قلم و بحر دست او
برعکس این مشاهده افتد زهی عجاب
تا دیده ام معانی وی در لباس نظم
دعوی کنم که دیده ام اندر شب آفتاب
در علم و شعر پرهیز و صاحب اقتدار
در نظم و نثر پادشاه مالک الرقاب
شد وقت آن که کاتب اعمال نظم وی
بر آسمان بر وجود دعاهای مستجاب
باد آسمان به رفعت قدر رفیع تو
اما به شرط آن که مبنیاد انقلاب
غم منزل عدوی تو جوید بی درنگ
شادی به درگه تو شتابد بی مآب
هستم امیدوار که بادا بدین نسق
تا خاک را درنگ و فلک را بود شتاب
از من چو نور دیده کند یار اجتناب
آهم ربوده خواب کسان ورنه گفتمی
هرگز کسی مبیناد این روز را به خواب
از آب دیده بر سر دریا نشسته ام
با آن که آب در بدنم نیست چون حباب
خواب آن چنان محال نماید نظر به من
کز بخت خویش هم بنمایم قبول جواب
گویا گداخته است شکر خواب صبح دم
در آب دیده ی من همچون شکر در آب
شد درد عاشق من و این طرفه تر که من
چون عاشقان فشانم از دیده خون ناب
بر چشم من چنین که شد از روزگار تنگ
ترسم ز سایه اش نگذارد بر آفتاب
مانند کودکان ز مکتب گریخته
به گریه در کنار نگیرم خط و کتاب
بینم به چشم خویش قیامت که اختران
از آسمان چشمم ریزند بی حساب
پوشیده اند پرده نشینان چشم من
بر هفت پرده پرده ی دیگر زهی حجاب
پوشند پرده مردم بر عیب خویشتن
بر پرده من چه پوشم ازینم در اضطراب
اشکم شراب رنگ شد از خون و دور نیست
گر بر منش زمانه به عیشی کند حساب
عین الکمال دور ز عیشی که کرده ام
از چشم خود پیاله و از خون خود شراب
از زلف و روی لاله رخان دیده بسته ام
کاین یک به مهر ماند و آن یک به مشک ناب
یارب چه حالت ایست که بر درد چشم من
بی صورت است درمان چون صورت بر آب
دیگر چه واقعه ست که چون طره های یار
از بوی مشک و عنبر آیم به پیچ و تاب
دارد خبر از آمدن روز از آن شود
براین نوید مرغ سحر ناله ی غراب
گفتم به اشک شویم از دیده رنگ خون
از خود بتر نمود به خود دیده ام خضاب
هرگز گلی که دید که رنگش فزون شود
هرچند بیش گیرد از وی کسی گلاب
پرهیز تا به چند کسی چند دست خویش
همچون مگس به سر زند از دیدن لعاب
آب ار برد غبار پس از آب ریختن
چشم مرا غبار شد چنین حجاب
چسبیده آن چنان مژه هایم به هم که نیست
امکان باز کردن آن هم به هیچ باب
اکنون درست کشت مرا گرچه گفته اند
تا آن که چشم باز کنی بگذرد شباب
با درد بر نیاید هرگز به حیله کس
بیهوده دیده ی من در شیر کرد آب
شیری که می چکانم در دیده خون شود
آری به اصل باشد هرچیز را مآب
شادم بدین ز گریه ی خونین که عاقبت
خواهد گرفت خون من این چرخ ناصواب
پرهیزگاریم همه از ترس مردم ست
زان هرگزم نجات نمی بخشد از عذاب
چون سایه اختیار نمودم ز چشم درد
باری روم به سایه ی شاه فلک جناب
شاه زمانه مهدی هادی لقب که هست
معصوم از پدر به پدر تا ابوتراب
شاهی که آفتاب برای منیر او
جوید بسان ذره به خورشید انتساب
دارم زبیم عدلش بر دیده آستین
ترسم که سیل اشک کند خانه ی خراب
شد چون رکاب دیده ام از نوری نصیب
در انتظار آن که کند پای در رکاب
شاها تو آن امامی کز خاک پای تو
یعنی که من سپهر برین می کشد عتاب
آن کس که دامن توبه امید دیگری
از کف گذاشت بس بود او را همین عذاب
این بس عذاب تشنه که از آب بگذرد
وانگه به قصد آب نهد روی بر سر آب
چاهی است تیره در نظر عقل آسمان
قدر تو یوسفی ست در فلک جناب
تا سوی لامکان کشدش زین چه عمیق
افکند مالک قدر از کهکشان طناب
گردانم این که ترک ادب نیست بنده را
گفتن مدیح و کردن هردم چنین خطاب
تا آنکه زنده باشم گویم مدیح تو
یا مدح خادم تو مخدوم کامیاب
خصمند دست و کلکش یا دوستان هم
مشکل بود ازین دو یکی کردن ارتکاب
گر زانکه دشمنند چرا همچو دوستان
از وصل یکدگر همه عمرند کامیاب
ور زانکه دوستند چرا پس دو شغل ضد
از شغل های عالم کردند انتخاب
آن هر دری که دید پراکنده میکند
وین روز و شب نماید نظم در خوشاب
از آبداری سخن بی نظیر وی
از من اگر سوال کنی بشنوی جواب
در هر زمین که طرح سخن شد به نوک کلک
کاوید آن چنان که رسیدن آن زمین به آب
ماهی ز وصل دریا آسوده خاطر است
اما ز دوری او دایم در اضطراب
ما را ز ماهی قلم و بحر دست او
برعکس این مشاهده افتد زهی عجاب
تا دیده ام معانی وی در لباس نظم
دعوی کنم که دیده ام اندر شب آفتاب
در علم و شعر پرهیز و صاحب اقتدار
در نظم و نثر پادشاه مالک الرقاب
شد وقت آن که کاتب اعمال نظم وی
بر آسمان بر وجود دعاهای مستجاب
باد آسمان به رفعت قدر رفیع تو
اما به شرط آن که مبنیاد انقلاب
غم منزل عدوی تو جوید بی درنگ
شادی به درگه تو شتابد بی مآب
هستم امیدوار که بادا بدین نسق
تا خاک را درنگ و فلک را بود شتاب
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۷
غمم نمی رود از دل به گریه بسیار
کسی به آب ز آینه چون برد زنگار
مرا چو چشمه شده چشم ها زجور فلک
کنم به ناخن از آن روی وی بر رخسار
خمیده قدم بر بار دل بود شاید
نهال خم نشود تا فزون نگردد بار
زناله من جز بخت خواب روزی من
کدام شب که نگشتند خفتگان بیدار
کدام بخت که آواره گشته ام ز وطن
کدام صبر که دوری گزیده ام از یار
ندیده وصلی عمرم گذشت در هجران
نخورده جام جانم به لب رساند خمار
عجب بنا شد ای دوستان کزین دو سه روز
مرا نسوخته باشد فراق یار و دیار
کز آب دیده تنم نم گرفت وگرچه
چونم گرفت بزودی نسوزد او از نار
چو کرد بختم محبوس در حصار فراق
نمود چرخ ستم پیشه حریف آزار
غم دو عالم محبوس در حصار دلم
وز آب چشمم خندق فکند کرد حصار
مرا زمانه جدا کرد از گلستانی
که از تصور دوریش رفتمی از کار
خورنق آیین باغی که وقت سیر درو
ز بوی گل نشناسند مست از هشیار
نشاط بخش مقامی که عاشقان دروی
تمام عمر تواند زیست بی دلدار
برآورد سر هر صبح مهر از خاور
بدین امید که در سایه اش بباید یار
به باغبانش اگر می کند وزین غافل
که در بهشت نمی یابد آفتاب گذار
درخت های گل آن بهشت جاویدان
همی خلاند در دیده های طوبی خار
صبا رود سوی او هم چنان فتان خیزان
که سوی عطار طبله میرود بیمار
سزد که حرباخصمی کند به بلبل از آن که
به جای گل همه خورشید بیند اندر بار
شفا به بخشد اگر نامش آوری به زبان
به جای فاتحه اندر عیادت بیمار
به مهر لاله او خواستم کنم تشبیه
خرد نفیر بر آورد کای مکن زنهار
فروغ مهر کند چهره را سیاه و کند
فروغ لاله او سرخ چهره شب تار
از آن فلک سوی خود می کشد چنارش را
که پیر گشت و عصایی به بایدش ناچار
ز بس که آب زند ابر بر رخ غنچه
زخواب نوشین پیش از سحر شود بیدار
زلطف آب و هوایش چنان که دست در آب
فرو رود به زمین ظلّ دست سرو و چنار
به عزم وصفش چون ناظمی قلم گیرد
هنوز حرفی بر صفحه نکرده نگار
قلم بسان اصابع فرو برد ریشه
کهَ مسّوده در دست ناظم اشعار
بسان طفل که بی باغبان به باغ رود
نهالگان را از گل پرست جیب و کنار
درو به بیند رخسار خویش را به مثل
اگر نشیند اعمیش روی بر دیوار
صبا ستاده شب و روز منتظر که اگر
شکوفه ی فکند تند باد از اشجار
به عذرخواهی برگیردش ز خاک چمن
که نازک است و ندارد تحمل آزار
چو خطبه خواند بلبل فراز منبر شاخ
سپیده دم که زند ابر خیمه بر گلزار
زباد خیل ریا حین فتند در سجده
برون نیامده نام گل از زبان هزار
درو همیشه بهار مست از مهابت شاه
نمی رباید باد از درخت ها دستار
بلند مرتبه شاهی که در مدایح او
خرد چو طفلان هر لحظه از گم کند هنجار
زهمتش نتوان حصر نقطه کردن
اگر ز دایره آسمان کنی پرگار
بود سپهر گدایی ز آستانه او
گرفته اینک کشتی زماه نو به کنار
درم نیاید از آن در کفش که آتش را
میان دریا هرگز نبوده است قرار
زسیلی کرمش بخل راست چهره سیه
به اعتمادش گرم است حور را بازار
قلم به نامش تصریح اگر کند چه عجب
که طوطیان را شکر خوش است در منقار
وصی احمد مرسل علی عالی قدر
که هست سایه او را ز مهر تابان عار
فلک نواز آن ساحرم که از طبعم
شدست بحر جهان پر ز لولوی شهوار
زرشک کلکم طوطی به خویشتن پیچد
بسان شخصی کورا گزیده باشد مار
توانم آن که بهر چند روز در مدحت
قصیده کنم انشاء ز طبع گوهر بار
ولی زشومی جمعی که از لکامتشان
سفر گزیدم و هستم هنوز در آزار
جماعتی که اگر عمر خویش صرف کنند
مسیح را نشناسند باز از بی طار
اگر ز خرمن غیری برند دانه چو مور
برون روند ز شادی از پوست همچون مار
به زعم خویش مسلمان و بسته است اسلام
زدست ایشان هر لحظه بر میان زنار
چنان گریزان از نان خود اگر یابند
که از حرام گریزند، مردم دین دار
ز هرچه داند آن را کمال عقل سلیم
چنان بری که زنقص است ایزد دادار
تمام عمر به بد صرف کرده و هرگز
نکرده الا از کار نیک استغفار
مرا دلی یست که گر شرح محنتش بدهم
شروع ناشده بر خاطرت نشیند بار
برادری یست مرا و تو نیز میدانی
که هست پیشم از جان عزیزتر از یار
ترا سپارم و لازم بود سپردن جان
گهی که حادثه بر مرد نیک گیرد کار
روا مدار که بعد از سپردن جان هم
اسیر محنت باشم ز گنبد دوار
الا که تا بهم آمیخته است شادی و غم
الا که تا زپی هم بود خزان و بهار
موافقت را لب ها زخنده باز چو گل
مخالفت را بر فرق دست همچو چنار
مدار مرکز عالم تو باش تا باشد
فراز چرخ مدار ثوابت و سیار
کسی به آب ز آینه چون برد زنگار
مرا چو چشمه شده چشم ها زجور فلک
کنم به ناخن از آن روی وی بر رخسار
خمیده قدم بر بار دل بود شاید
نهال خم نشود تا فزون نگردد بار
زناله من جز بخت خواب روزی من
کدام شب که نگشتند خفتگان بیدار
کدام بخت که آواره گشته ام ز وطن
کدام صبر که دوری گزیده ام از یار
ندیده وصلی عمرم گذشت در هجران
نخورده جام جانم به لب رساند خمار
عجب بنا شد ای دوستان کزین دو سه روز
مرا نسوخته باشد فراق یار و دیار
کز آب دیده تنم نم گرفت وگرچه
چونم گرفت بزودی نسوزد او از نار
چو کرد بختم محبوس در حصار فراق
نمود چرخ ستم پیشه حریف آزار
غم دو عالم محبوس در حصار دلم
وز آب چشمم خندق فکند کرد حصار
مرا زمانه جدا کرد از گلستانی
که از تصور دوریش رفتمی از کار
خورنق آیین باغی که وقت سیر درو
ز بوی گل نشناسند مست از هشیار
نشاط بخش مقامی که عاشقان دروی
تمام عمر تواند زیست بی دلدار
برآورد سر هر صبح مهر از خاور
بدین امید که در سایه اش بباید یار
به باغبانش اگر می کند وزین غافل
که در بهشت نمی یابد آفتاب گذار
درخت های گل آن بهشت جاویدان
همی خلاند در دیده های طوبی خار
صبا رود سوی او هم چنان فتان خیزان
که سوی عطار طبله میرود بیمار
سزد که حرباخصمی کند به بلبل از آن که
به جای گل همه خورشید بیند اندر بار
شفا به بخشد اگر نامش آوری به زبان
به جای فاتحه اندر عیادت بیمار
به مهر لاله او خواستم کنم تشبیه
خرد نفیر بر آورد کای مکن زنهار
فروغ مهر کند چهره را سیاه و کند
فروغ لاله او سرخ چهره شب تار
از آن فلک سوی خود می کشد چنارش را
که پیر گشت و عصایی به بایدش ناچار
ز بس که آب زند ابر بر رخ غنچه
زخواب نوشین پیش از سحر شود بیدار
زلطف آب و هوایش چنان که دست در آب
فرو رود به زمین ظلّ دست سرو و چنار
به عزم وصفش چون ناظمی قلم گیرد
هنوز حرفی بر صفحه نکرده نگار
قلم بسان اصابع فرو برد ریشه
کهَ مسّوده در دست ناظم اشعار
بسان طفل که بی باغبان به باغ رود
نهالگان را از گل پرست جیب و کنار
درو به بیند رخسار خویش را به مثل
اگر نشیند اعمیش روی بر دیوار
صبا ستاده شب و روز منتظر که اگر
شکوفه ی فکند تند باد از اشجار
به عذرخواهی برگیردش ز خاک چمن
که نازک است و ندارد تحمل آزار
چو خطبه خواند بلبل فراز منبر شاخ
سپیده دم که زند ابر خیمه بر گلزار
زباد خیل ریا حین فتند در سجده
برون نیامده نام گل از زبان هزار
درو همیشه بهار مست از مهابت شاه
نمی رباید باد از درخت ها دستار
بلند مرتبه شاهی که در مدایح او
خرد چو طفلان هر لحظه از گم کند هنجار
زهمتش نتوان حصر نقطه کردن
اگر ز دایره آسمان کنی پرگار
بود سپهر گدایی ز آستانه او
گرفته اینک کشتی زماه نو به کنار
درم نیاید از آن در کفش که آتش را
میان دریا هرگز نبوده است قرار
زسیلی کرمش بخل راست چهره سیه
به اعتمادش گرم است حور را بازار
قلم به نامش تصریح اگر کند چه عجب
که طوطیان را شکر خوش است در منقار
وصی احمد مرسل علی عالی قدر
که هست سایه او را ز مهر تابان عار
فلک نواز آن ساحرم که از طبعم
شدست بحر جهان پر ز لولوی شهوار
زرشک کلکم طوطی به خویشتن پیچد
بسان شخصی کورا گزیده باشد مار
توانم آن که بهر چند روز در مدحت
قصیده کنم انشاء ز طبع گوهر بار
ولی زشومی جمعی که از لکامتشان
سفر گزیدم و هستم هنوز در آزار
جماعتی که اگر عمر خویش صرف کنند
مسیح را نشناسند باز از بی طار
اگر ز خرمن غیری برند دانه چو مور
برون روند ز شادی از پوست همچون مار
به زعم خویش مسلمان و بسته است اسلام
زدست ایشان هر لحظه بر میان زنار
چنان گریزان از نان خود اگر یابند
که از حرام گریزند، مردم دین دار
ز هرچه داند آن را کمال عقل سلیم
چنان بری که زنقص است ایزد دادار
تمام عمر به بد صرف کرده و هرگز
نکرده الا از کار نیک استغفار
مرا دلی یست که گر شرح محنتش بدهم
شروع ناشده بر خاطرت نشیند بار
برادری یست مرا و تو نیز میدانی
که هست پیشم از جان عزیزتر از یار
ترا سپارم و لازم بود سپردن جان
گهی که حادثه بر مرد نیک گیرد کار
روا مدار که بعد از سپردن جان هم
اسیر محنت باشم ز گنبد دوار
الا که تا بهم آمیخته است شادی و غم
الا که تا زپی هم بود خزان و بهار
موافقت را لب ها زخنده باز چو گل
مخالفت را بر فرق دست همچو چنار
مدار مرکز عالم تو باش تا باشد
فراز چرخ مدار ثوابت و سیار
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
زبس که ریختم از دیده خون دل بیرون
کنون برونم از خون پرست همچو درون
گرم برون چو درون پر زخون بود شاید
که عاشقان را یکسان بود درون و برون
حدیث از لب من بوی خون دل گیرد
از آن که دایم خون میخورم من از محزون
زبس که ریختم از دست هجر بر سر خاک
زبس که ساختم از دیدگان روان جیحون
گهی غریق درآبم گهی نهان در خاک
بسان لؤلوی شهوار و گوهر مکنون
اگر به یک کف آبم فلک گرفتی دست
پس از برای چه رخساره شستمی از خون
برای جامه و نان تا بچید بوسه زنم
بسان جامه ونان دست و پای مشتی دون
به سست پوشش من داغ های رنگارنگ
به سست روزی من دردهای گوناگون
چو من به ماتم ارباب علم جامه خویش
سیه کنم که سیه باد جامه گردون
زمن که کاش نباشم جزین که موزونم
چه جرم دید، ندانم سپهر ناموزون
فلک چه خواهد کز ماتمم برون آرد
لباس را کند از اشک در برم گلگون
دلا خموش مده جرم خویش را نسبت
گهی به چرخ خمیده گهی به بخت نگون
فلک چو ما را مرا زان گزد که من بر خویش
ز مدح شاه شهیدان نمی دمم افسون
شهی که هر سحر از شرم رای انور او
گرفته پنجه ی خورشید دامن گردون
اگر اشاره نماید به خط ابیض صبح
قدر به نبندد دست تصرف گردون
وگر اراده نمایی قضا در آویزد
محیط مهر فلک را زدرگه تونگون
به وقت صبح چو در بحر فکر غوطه خورم
زیمن مدح تو که اندیشه را بود میمون
چنان که بهر طوافت ملک زعرش آمد
به طوف خاطرم آید ز آسمان مضمون
ضمیر من که سیه تر زچاه بیژن بود
به آفتاب عطا میکند ضیا اکنون
مرا چه باک ز تاریکی لحد، دیگر
که با ضمیری زین گونه می شوم مدفون
به اختیار جدا نیستم ز خاک درت
که داردم فلک دون به دست غم مرهون
همین توقع دارم که همچو خاک درت
گذر کند ز سرشک روان من جیحون
به پارهای دل خون فشان من نگری
که رقعه هاست با خلاص دوستی مشحون
کنون برونم از خون پرست همچو درون
گرم برون چو درون پر زخون بود شاید
که عاشقان را یکسان بود درون و برون
حدیث از لب من بوی خون دل گیرد
از آن که دایم خون میخورم من از محزون
زبس که ریختم از دست هجر بر سر خاک
زبس که ساختم از دیدگان روان جیحون
گهی غریق درآبم گهی نهان در خاک
بسان لؤلوی شهوار و گوهر مکنون
اگر به یک کف آبم فلک گرفتی دست
پس از برای چه رخساره شستمی از خون
برای جامه و نان تا بچید بوسه زنم
بسان جامه ونان دست و پای مشتی دون
به سست پوشش من داغ های رنگارنگ
به سست روزی من دردهای گوناگون
چو من به ماتم ارباب علم جامه خویش
سیه کنم که سیه باد جامه گردون
زمن که کاش نباشم جزین که موزونم
چه جرم دید، ندانم سپهر ناموزون
فلک چه خواهد کز ماتمم برون آرد
لباس را کند از اشک در برم گلگون
دلا خموش مده جرم خویش را نسبت
گهی به چرخ خمیده گهی به بخت نگون
فلک چو ما را مرا زان گزد که من بر خویش
ز مدح شاه شهیدان نمی دمم افسون
شهی که هر سحر از شرم رای انور او
گرفته پنجه ی خورشید دامن گردون
اگر اشاره نماید به خط ابیض صبح
قدر به نبندد دست تصرف گردون
وگر اراده نمایی قضا در آویزد
محیط مهر فلک را زدرگه تونگون
به وقت صبح چو در بحر فکر غوطه خورم
زیمن مدح تو که اندیشه را بود میمون
چنان که بهر طوافت ملک زعرش آمد
به طوف خاطرم آید ز آسمان مضمون
ضمیر من که سیه تر زچاه بیژن بود
به آفتاب عطا میکند ضیا اکنون
مرا چه باک ز تاریکی لحد، دیگر
که با ضمیری زین گونه می شوم مدفون
به اختیار جدا نیستم ز خاک درت
که داردم فلک دون به دست غم مرهون
همین توقع دارم که همچو خاک درت
گذر کند ز سرشک روان من جیحون
به پارهای دل خون فشان من نگری
که رقعه هاست با خلاص دوستی مشحون
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
مخواه از دوستان ای دوست عذر کم نگاهی را
که هم چشم تو خواهد کرد آخر عذرخواهی را
نه خورشید است دارد داغ های او فلک بر دل
زشب هر صبحدم می افکند داغ سیاهی را
شهادت بر جراحت های دل داد اشک و نشنیدی
بلی چرخ است، ناپرسیده می داد این گواهی را
ز اشک و چهره بردم سیم و زر وصلش نشد ممکن
به سیم و زر خریدن نیست ممکن پادشاهی را
ندانی حال دل تا ساعتی بر دیده بنشینی
نه طوفان دیده نه دریا چه می دانی تباهی را
که هم چشم تو خواهد کرد آخر عذرخواهی را
نه خورشید است دارد داغ های او فلک بر دل
زشب هر صبحدم می افکند داغ سیاهی را
شهادت بر جراحت های دل داد اشک و نشنیدی
بلی چرخ است، ناپرسیده می داد این گواهی را
ز اشک و چهره بردم سیم و زر وصلش نشد ممکن
به سیم و زر خریدن نیست ممکن پادشاهی را
ندانی حال دل تا ساعتی بر دیده بنشینی
نه طوفان دیده نه دریا چه می دانی تباهی را
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ز ضعف تن مژه ام را بهم رسیدن نیست
نبستن مژه از مرده بهم دیدن نیست
خوشم به سنگدلیهای او که درد مرا
دل ار نه سنگ بود، طاقت شنیدن نیست
مرا جفای تو پا بسته تر کند، آری
چو پر بسوزد پروانه را پریدن نیست
بخون طپیدن بسمل، یقین نمود مرا
که بعد کشته شدن نیز آرمیدن نیست
چه شد که از رخ او گل نچیده ام کان گل
برای زینت باغست، بهر چیدن نیست
تأسفت که بر روزگار رفته خورد
برای کشته شدن صید را طپیدن نیست
چگونه آه کشم، کانچنان گرفتارم
بدست غم که مجال نفس کشیدن نیست
نبستن مژه از مرده بهم دیدن نیست
خوشم به سنگدلیهای او که درد مرا
دل ار نه سنگ بود، طاقت شنیدن نیست
مرا جفای تو پا بسته تر کند، آری
چو پر بسوزد پروانه را پریدن نیست
بخون طپیدن بسمل، یقین نمود مرا
که بعد کشته شدن نیز آرمیدن نیست
چه شد که از رخ او گل نچیده ام کان گل
برای زینت باغست، بهر چیدن نیست
تأسفت که بر روزگار رفته خورد
برای کشته شدن صید را طپیدن نیست
چگونه آه کشم، کانچنان گرفتارم
بدست غم که مجال نفس کشیدن نیست
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
چو از کنار من آن غمگسار برخیزد
غمی به قصد من از هر کنار برخیزد
هجوم رشک مرا بین که بر گذرگاهش
ز دیده آب زنم تا غبار برخیزد
ز رفتن تو به یاد آورم چو طوفانم
در آرزوی رخت از کنار برخیزد
تو تا جدا شدی از من زمانه سوخت مرا
چنین بود چو گل از پیش خار برخیزد
به بزم غیر از آن جا کنم، که آن بدخو
مرا به بیند و بی اختیار برخیزد
غمی به قصد من از هر کنار برخیزد
هجوم رشک مرا بین که بر گذرگاهش
ز دیده آب زنم تا غبار برخیزد
ز رفتن تو به یاد آورم چو طوفانم
در آرزوی رخت از کنار برخیزد
تو تا جدا شدی از من زمانه سوخت مرا
چنین بود چو گل از پیش خار برخیزد
به بزم غیر از آن جا کنم، که آن بدخو
مرا به بیند و بی اختیار برخیزد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
دردا که یار بر سر لطف نهان نماند
نامهربان دو روز به ما مهربان نماند
شرمنده ی سگان ویم، بعد مرگ هم
کز سوز سینه در تن من استخوان نماند
اکنون کشید تیغ که در آستان او
دیگر برای روح شهیدان مکان نماند
از بس به باغ برد صبا عطر بهر گل
خاکم به سر که خاک در آن آستان نماند
او خود به اختیار کی این لطف می نمود
تیرش ز جذبه دل ما در کمان نماند
نامهربان دو روز به ما مهربان نماند
شرمنده ی سگان ویم، بعد مرگ هم
کز سوز سینه در تن من استخوان نماند
اکنون کشید تیغ که در آستان او
دیگر برای روح شهیدان مکان نماند
از بس به باغ برد صبا عطر بهر گل
خاکم به سر که خاک در آن آستان نماند
او خود به اختیار کی این لطف می نمود
تیرش ز جذبه دل ما در کمان نماند
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
جان سپردیم و اسیریم درین دام هنوز
سر نهادیم و ندانیم سرانجام هنوز
نیم سوزی سبب دود بود هیزم را
هرکه در عشق کشد آه بود خام هنوز
جان نثار قدمش کردم و ایامی رفت
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
آستان بوس تو در حوصلهام کم گنجد
من که مستم ز تماشای در و بام هنوز
کرده پیغام که گر جان بدهی بوسه دهم
می فرستد بت من بوسه به پیغام هنوز
سر نهادیم و ندانیم سرانجام هنوز
نیم سوزی سبب دود بود هیزم را
هرکه در عشق کشد آه بود خام هنوز
جان نثار قدمش کردم و ایامی رفت
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
آستان بوس تو در حوصلهام کم گنجد
من که مستم ز تماشای در و بام هنوز
کرده پیغام که گر جان بدهی بوسه دهم
می فرستد بت من بوسه به پیغام هنوز
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
به پیش آتش آهم زبانه ی آتش
چنان بود که ز آتش زبانه ی آتش
ز دوریت چو کشم آه بیشتر سوزم
بلی نسیم بود تازیانه ی آتش
درون تربت من چیست غیر خاکستر
جز این متاع چه خواهی زخانه ی آتش
بیان درد دل خود بهر که کردم، سوخت
مگر زبان من آمد زبانه ی آتش
چنان به سوختن اندر غم تو خو کردم
که دور از آتشم اندر میانه ی آتش
چنان بود که ز آتش زبانه ی آتش
ز دوریت چو کشم آه بیشتر سوزم
بلی نسیم بود تازیانه ی آتش
درون تربت من چیست غیر خاکستر
جز این متاع چه خواهی زخانه ی آتش
بیان درد دل خود بهر که کردم، سوخت
مگر زبان من آمد زبانه ی آتش
چنان به سوختن اندر غم تو خو کردم
که دور از آتشم اندر میانه ی آتش
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
زمژگان پربرآور دست و سویش می برد چشمم
دلی دارم نثار خاک راهش می برد چشمم
چو طفل ناخلف چون از نظر خواهد فکند آخر
سرشکم را به خون دل چرا می پرورد چشمم
دمادم می کند دامان مژگان پر ز درگویا
برای سرمه خاک رهگذارش میخرد چشمم
میان چشم و دل پیوسته چون بودی نمی دانم
که با این دشمن خونی بسر چون میبرد چشمم
چرا درهای اشکم را چنین در خاک میریزد
اگر جز خاک پایش در نظر می آورد چشمم
دلی دارم نثار خاک راهش می برد چشمم
چو طفل ناخلف چون از نظر خواهد فکند آخر
سرشکم را به خون دل چرا می پرورد چشمم
دمادم می کند دامان مژگان پر ز درگویا
برای سرمه خاک رهگذارش میخرد چشمم
میان چشم و دل پیوسته چون بودی نمی دانم
که با این دشمن خونی بسر چون میبرد چشمم
چرا درهای اشکم را چنین در خاک میریزد
اگر جز خاک پایش در نظر می آورد چشمم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بر سر کوی تو روزی چند جا می خواستیم
از فلک یک حاجت خود را روا می خواستیم
باد بیرون می برد از گلستان گل را مگر
شد نصیب گلستان آن گل که ما می خواستیم
دیر می آرد به مشتاقان نسیم پیرهن
قاصدی چابک تر از باد صبا می خواستیم
در قیامت هم ستم بر ما شهیدان کرده اند
جان به ما دادند و ما جانانه را میخواستیم
دوری از حد رفت می ترسم که بعد از مرگ جان
گم کند گویی که ما انجاش جا می خواستیم
نیست ما را قوت گفتار ورنه وصل یار
با وجود ناامیدی از خدا می خواستیم
از سخندان لب فرو بندم که در ایران نماند
با سخن امروز یک کس آشنا می خواستیم
از فلک یک حاجت خود را روا می خواستیم
باد بیرون می برد از گلستان گل را مگر
شد نصیب گلستان آن گل که ما می خواستیم
دیر می آرد به مشتاقان نسیم پیرهن
قاصدی چابک تر از باد صبا می خواستیم
در قیامت هم ستم بر ما شهیدان کرده اند
جان به ما دادند و ما جانانه را میخواستیم
دوری از حد رفت می ترسم که بعد از مرگ جان
گم کند گویی که ما انجاش جا می خواستیم
نیست ما را قوت گفتار ورنه وصل یار
با وجود ناامیدی از خدا می خواستیم
از سخندان لب فرو بندم که در ایران نماند
با سخن امروز یک کس آشنا می خواستیم