عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
ز جهان گردی ما دیدن یاریست غرض
زین همه سیر درین دشت شکاریست غرض
در سر از پرورش دیده بصد خون جگر
نظری بر گل رخسار نگاریست غرض
مکن ای دیده روان سوی درش سیل سرشک
گر ترا از ره آن سرو غباریست غرض
نه گل و لاله و سروست مرادم زین باغ
گلرخی سرو قدی لاله عذاریست غرض
نیست بیهوده گر اندوخته ام گوهر اشک
بهر تشریف تو ترتیب نثاریست غرض
چاک در سینه گر انداخته نیست ز درد
بهر اندیشه غم راهگذاریست غرض
همه دم کار فضولیست چو نی ناله و زار
مگر از بودن او ناله زاریست غرض
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
گر نه در دل مهر آن روی چو مه دارد چراغ
چیست این سوزی که شبهای سیه دارد چراغ
رشته جان سوزدم هر شب ز غیرت گر چه رو
من چنین محروم و در بزم تو ره دارد چراغ
تا خبر از وصل آن خورشید یابد جان دهد
چشم بر راه نسیم صبحگه دارد چراغ
بی گنه می سوزد از برق ستم پروانه را
چون نگردد قابل آتش گنه دارد چراغ
زاهدا میخانه هم از آتش می روشنست
نی همین خلوت سرای خانقه دارد چراغ
در رهت آن به که دل بر قول ناصح کم نهم
راه رو از باد می باید نگه دارد چراغ
ظلمتم روشن فضولی ز آتش بیداد اوست
خانه درویش بین کز لطف شه دارد چراغ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
گشت محرم در حریم وصل جانانم چراغ
آتشی از رشک زد در رشته جانم چراغ
رشته دارد در آتش می دهد هر لحظه یاد
زان رخ تابنده و زلف پریشانم چراغ
روز وصل ای لاله رخ داغی نهادی بر دلم
سوختی بهر شب تاریک هجرانم چراغ
در ره عشق از شب تاریک هجرانم چه غم
پیش ره بس برق آه آتش افشانم چراغ
با وجود ذوق وصل خود ز من هستی مجو
هست دیدار تو صبح و جان سوزانم چراغ
تا نبینم سوی غیر از شعله میل آتشین
بی تو هردم می کشد در چشم گریانم چراغ
سوخت صد پروانه را بر حال من دل هر کجا
بر زبان آورد شرح سوز پنهانم چراغ
در چراغ ما فروغی نیست شبها بی رخت
زانکه می گیرد ز آب دیده ما نم چراغ
شمع را دامن کش ای فانوس بنشان گوشه
کامشب از مه طلعتی دارد شبستانم چراغ
شام غم روشن نمی گردد فضولی خانه ام
گر فروزد چرخ از خورشید رخشانم چراغ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
قد کشیدی دیده ام تیر بلا را شد هدف
جلوه کردی عنان اختیارم شد ز کف
می نهد سر هر سحر بر خاک راهت آفتاب
جای آن دارد که سر بر چرخ ساید زین شرف
آسمان را دوش ذوق ماه نو در چرخ داشت
گوشه ابرو نمودی ذوق آن شد بر طرف
غیرت لعل تو در کان لعل را در خون نشاند
آب شد از شرم دندان تو لؤلؤ در صدف
سینه ام را سوخت دل وز ناله ام پیداست این
بیشتر دارد فغان هرگه که آتش دید دف
هر طرف صف بست مژگانم بقصد خیل خواب
جلوه ها دارد سرشکم در میان هر دو صف
عشق ورز و جام می درکش فضولی متصل
خیز و کاری کن مکن بیهوده عمر خود تلف
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
باغ حسن از گل رخسار تو دارد رونق
کشور عشق بتیغ مژه ات یافت نسق
سالک راه ترا خون جگر زاد سفر
مصحف روی ترا پیر خرد طفل سبق
صفت حسن تو در صفحه ایام نیافت
چرخ هر چند درین نسخه بگرداند ورق
می برد راه بسر منزل وصل تو کسی
که بهر نیک و بدی نیست مقید مطلق
ژنگ رشک از نم خاکیست بر آیینه مهر
که برو از گل روی تو فتادست عرق
دل سرگشته ما بی تو شد آغشته بخون
چرخ را دوری خورشید دهد رنگ شفق
در ره عشق فضولی چه غم از کج نظران
می رسد راست روان را مدد از جانب حق
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
در ره عشق بتانست رفیقم توفیق
غیر توفیق درین راه مرا نیست رفیق
اهل تقلید ندارند ثباتی در ذات
صدق این واقعه از سایه خود کن تحقیق
قطره اشک مرا خوار مبین ای زاهد
حذر ای مورچه زین قطره که بحریست عمیق
آه و اشکم دو گواهند که در دعوی عشق
می دهد از پی هم بر سخن من تصدیق
طالب آن به که مقید بتعلق نبود
هست در راه طلب قید تعلق تعویق
قطره اشک مرا رنگ گل از داغ دلست
لاله رنگ از اثر تاب سهیل است عقیق
در ره عشق فضولی مگزین رسم ورع
بی طریق است خلاف روش اهل طریق
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
بود درد دل از سودای عشقت حاصل عاشق
چه حاصل چون نه آگاه از درد دل عاشق
ترا از میل عاشق هر زمان صد احتراز اما
دل عاشق بدان مایل که باشی مایل عاشق
نخواهد یافت در عالم فراغت هر کجا باشد
سر کوی تو می یابد که باشد منزل عاشق
ز دیده اشک می ریزد دمادم بر تن خاکی
نهال درد دل می پرورد آب و گل عاشق
مدد سازد مگر توفیق ارشاد جنون ور نی
به تدبیر خرد کی می گشاید مشکل عاشق
فروغ مهر معشوق است هر جا جلوه گر اما
نمی یابد اثر آه از دل ناقابل عاشق
فضولی جز بلا مقصود عاشق نیست از جانان
بلایی باشد آن هم گر نباشد واصل عاشق
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
کرد از خون جگر چرخ تنم را نمناک
که ز من گرد نیابد چو مرا سازد خاک
اثر باده نابست که در سر درد
بی جهت نیست که می خیزد و می افتد تاک
همه دم بر سر من سنگ بلا می آرد
مگر از آه دلم ریخت بنای افلاک
هست مضمون خط سبزه خاک لحدم
آرزوی خط سبزی که مرا کرد هلاک
گر کنی ز آلایش می خود چه عجب
هست دامان مسیح از همه آلایش پاک
چاک چاکست مرا سینه و مهر رخ او
می زند تیغ دگر بر دل من از هر چاک
مردم چشم فضولی ز رخت یافته ذوق
کم مباد از جهان مردم صاحت ادراک
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
نه مژگانست کز خونابه دل لاله گون کردم
ازان گل خار خاری داشتم از دل برون کردم
ز ذکر حلقه گیسوی خوبان لب فرو بستم
هوا را ترک دادم قطع زنجیر جنون کردم
ز چاک سینه آب دیده را ره بر جگر دادم
نشاندم آتش دل چاره سوز درون کردم
بیاد لعل خوبان بود پر خون کاسه چشمم
نهادم روی در راه ورع وانرو نگون کردم
دل صد پاره ام را بود طغیانی بحمدالله
ز بس کش ریختم خون پاره آنرا زبون کردم
بآب دیده نقش درد دل از لوح جان شستم
بنای محنت و غم را خراب از سیل خون کردم
بترک عشق میلی داشتم در دل ولی اندک
ز بسیاری طعن آن میل اندک را فزون کردم
سپردن دل بچین گیسوی خوبان خوش صورت
خطایی بوده است ادراک این معنی کنون کردم
فضولی بس که بی هوشم ز جام شوق آزادی
نمی دانم که تدبیری بلای عشق چون کردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
در هستی بقفل نیستی بر خود چنان بستم
که فرقی نیست پیش هر که هست از نیست تا هستم
به پیمانه شکستن داد صد پیمان مرا زاهد
شکستم صد چنان پیمان و این پیمانه نشکستم
گذشتی بر سرم نگذاشت حیرت دامنت گیرم
بغفلت رفت عمر و بر نیامد کاری از دستم
خرد هر دم ز زنجیر جنون می کرد منع من
بحمدالله شدم دیوانه وز قید خرد رستم
ترا دیدم نظر بر داشتم از جمله عالم
بریدم از همه پیوند خود تا با تو پیوستم
ز آهم سوخت همچون شمع هر کس همنشینم شد
دگر ننشست با من ساعتی با هر که بنشستم
فضولی سایه زان سرو قد بر من نمی افتد
ندارد بهره از سربلندی پایه پستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
بعزم طوف خاک درگهت از دیده پا کردم
دویدم آن قدر کان خاک را چون توتیا کردم
شبی رفتم بکویش ناله ای کردم ز درد دل
سگ کویش ز من رنجید بد رفتم خطا کردم
تو محبوبی ز تو رسم وفاداری نمی آید
جفا کردم ترا هرگه که تکلیف وفا کردم
ز سنگی کز بتانم بر سر آمد جمع شد چندان
که محنت خانه در کوی رسوایی بنا کردم
گذشتم دوش در بتخانه و کردم نظر هر سو
ترا دیدم بشکر این سعادت سجده ها کردم
دگر با وعده مهر و وفا منت منه بر من
که من در راه عشقت خوی با جور و جفا کردم
فضولی ذکر لعلش کردم از من عقل شد زایل
بافسونی عجب از خویشتن دفع بلا کردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
جان را بلعل چون شکرت تا سپرده ام
دیدست لذتی که من از رشک مرده ام
شوق تو رهنمای وجودم شد از عدم
نی من باختیار خود این ره سپرده ام
در غربت وجود که وادی حیرتست
جز درگه تو راه بجایی نبرده ام
نقد سرشکم از در انجم زیاده است
شبهای غم همین و همان را شمرده ام
بهر قبول نقش خطت نقش غیر را
عمریست از صحیفه خاطر سترده ام
ساقی بیا که باز می نابم آرزوست
تا کی غم زمانه بدارد فسرده ام
در پرده های دیده فضولی نماند نم
از بس که بهر گریه دمادم فشرده ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
بیک جام لبالب آنچنان کن ساقیا مستم
که در شرعم نفرمایند حد شرب تا هستم
فراغت داد از قرب نمازم غایت مستی
بحمدالله بیمن باده از تکلیف وا رستم
مرا هرگز نشد توبه میسر از می گلگون
بعمر خود نه توبه کردم و نه توبه بشکستم
مرا در ملک رسوایی تصرف می رسد الحق
که خط دور ساغر حجت شرعیست در دستم
بعزم پنج روزه متصل گر غم خورم شاید
چه گیرم روزه در جایی که تا ده روز نشستم
کشیدم پیش دیده پردها از پارهای دل
ازین رخنه ضرر دیدم بمردم می رسد بستم
فضولی جان و دل نگذاشت با من چشم بیمارش
ز بی دردان بریدم تا به اهل درد پیوستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
آتشین رویی کزو چون شمع با چشم ترم
زنده خواهم شد پس از مردن گر آید بر سرم
سوختم ناصح مده پندم مبادا کز دمت
بر فروزد آتشی گر هست در خاکسترم
خار خاکستر شود ز آتش منم آن آتشی
کز جفا خاکسترم گشتست خار بسترم
مردم چشمم ز تاب مهر رخسارت گداخت
هست بیم صد بلا زین احتراق اخترم
بی رخش بر سوز من گر شمع خندد دور نیست
آتشی نادیده می سوزد تن غم پرورم
شعله است از چاکهای پهلوی من سر زده
یا منم پروانه بگرفتست آتش بر تنم
کفر می خوانند بی دردان فضولی عشق را
گر درین اهل ریا اسلام باشد کافرم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
آتشم من گلخنی باید که باشد منزلم
نیستم گلبن که از گلزار بگشاید دلم
گر نگفتم حال خود پیش تو معذورم بدار
هستی شوق تو کرد از هستی خود غافلم
آب شمشیر ترا فیض زلال زندگیست
سخت دشوارست مردن گر تو باشی قاتلم
دل فدایت کرد جان شادم که هم صرف تو شد
هر چه حاصل کرده بود از تو دل بی حاصلم
جوهر تیغ تو می خواهم رهاند از غمم
از چنین بحری مگو موج افکند بر ساحلم
گشت مشکل کار من لطفی بکن تیغی بکش
پیش تو سهلست آسان ساز کار مشکلم
نیست مقبولم فضولی دلبران بی شعور
مایل آنم که می داند سوی او پلبلم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
داغ عشق صنم لاله عذاری دارم
دل سودا زده جان فگاری دارم
بر دل ای خون جگر نم مرسان بهر خدا
که بدان لوح صفا نقش نگاری دارم
کارم اینست که در راه غمش سربازم
با بلای عجبی خوش سر کاری دارم
ز دلم برد غم سرو قدش صبر و قرار
روزگاریست نه صبری نه قراری دارم
من باو مایل و او مست می استغنا
او ز من فارغ و من شاد که یاری دارم
همچو بلبل شده ام واله گل رخساری
عجبی نیست اگر ناله زاری دارم
دورم از خاک در دوست فضولی چه عجب
که بر آیینه دل باز غباری دارم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
دمی مانند گردی گر جدا از خاک در گردم
بگردون گر کشم سرباز می خواهم که برگردم
ز شوق پای بوس آن سهی سرو روان مردم
ره فرصت ندارم کاش خاک رهگذر گردم
طبیبا آن پری رو میل با دیوانها دارد
علاج من مکن بگذار تا دیوانه تر گردم
ز برق آه خود چون شمع می سوزم ز سر تا پا
اگر نی دم بدم سر تا قدم از اشک تر گردم
بسینه می خلد صدخار محنت هر دمم زان گل
سزد گر همچو غنچه غرقه در خون جگر گردم
ز تیغ آرزو بر سینه دارم چاکها هر سو
بامیدی که تیر غمزه او را سپر گردم
فضولی چون هوا تا کی کشم حبس حباب تن
خوشا کایم برون وان سرو را بر گرد سر گردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
هرگز غم خرابی عالم نمی خوریم
عالم اگر خراب شود غم نمی خوریم
بیش و کم زمانه بر ما برابرست
ما غصه زیاد و غم کم نمی خوریم
منت نمی بریم پی روزی از شهان
جامی بمنت ار بدهد جم نمی خوریم
دم نیست کز غم لب لعل تو جام جام
خونابها ز دیده پر نم نمی خوریم
گشتیم گر چه خاک ز ما سر چه می کشی
از ما چه می گریزی آدم نمی خوریم
هر دم ز دهر روی بما می نهد غمی
بی وجه ما شراب دمادم نمی خوریم
در خوردن غم تو فضولی شریک ماست
هر غم که می رسد ز تو بی هم نمی خوریم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
بدلبری سر و کاری درین دیار ندارم
درین دیار چه مانم چو هیچ کار ندارم
مرا نمی شمرد آن مه از سکان در خود
برون روم چو درین شهر اعتبار ندارم
مصیبت است بغربت غم هجوم رقیبان
خوش است این که درین ملک هیچ یار ندارم
کمند شوق مرا می کشد بمأمن اصلی
درین نشیمن حیرت ازان قرار ندارم
ندیم روضه انسم چو بلبلان هوایی
هوای دیدن این باغ و این بهار ندارم
ربوده است ز دست من اختیار نگاری
چه گونه یار دگر گیرم اختیار ندارم
ز فیض فقر فضولی همین سعادت من بس
که اختلاط با بنای روزگار ندارم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
ما فراغ از غم بیش و کم عالم داریم
غم نداریم اگر بیش و گر کم داریم
نیست یک دم که غمت همدمی ما نکند
همه دم خاطر شاد و دل خرم داریم
غم عشق است که دل را فرحی می بخشد
فرحی در دل ما هست که این غم داریم
شب غم را نتوان یافت به از ما شمعی
که دل سوخته و دیده پر نم داریم
گرد خاک رهت از دیده ما می شوید
ناله دم بدم از اشک دمادم داریم
باد پاینده غم زلف سیاهت که ازوست
اختلاطی که من و عشق تو با هم داریم
شاد ازانست درین دور فضولی دل ما
که غمی در دل ازان گیسوی پرخم داریم