عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
در آینه چو عکسم بر صورتم نظر کرد
بر دیده تر من او نیز دیده تر کرد
آیینه نیست چون من در رسم عشقبازی
گر دور شد ز یاری او را ز دل بدر کرد
از رشک یا بمیرم سر بر نداشت از خاک
هر گه که سایه با من در کوی او گذر کرد
چون سایه بر ندارم از خاک کوی او سر
شاید که زان سر کو خاکی توان بسر کرد
امشب بحال زارم می کرد شمع گریه
گویا که در دل او سوز دلم اثر کرد
آیینه را ز غیرت دیدن نمی توانم
خود را چو بر خدنگ مژگان او سپر کرد
از صبر بر نیاید چون کار ما فضولی
در کار خویش باید اندیشه دگر کرد
بر دیده تر من او نیز دیده تر کرد
آیینه نیست چون من در رسم عشقبازی
گر دور شد ز یاری او را ز دل بدر کرد
از رشک یا بمیرم سر بر نداشت از خاک
هر گه که سایه با من در کوی او گذر کرد
چون سایه بر ندارم از خاک کوی او سر
شاید که زان سر کو خاکی توان بسر کرد
امشب بحال زارم می کرد شمع گریه
گویا که در دل او سوز دلم اثر کرد
آیینه را ز غیرت دیدن نمی توانم
خود را چو بر خدنگ مژگان او سپر کرد
از صبر بر نیاید چون کار ما فضولی
در کار خویش باید اندیشه دگر کرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
گر بند بند ما چو نی از هم جدا کنند
به زانکه در غمت ز فغان منع ما کنند
خوبان نمی کنند وفایی بعاشقان
خوبند بهر آنکه همیشه جفا کنند
بینند روی شاهد مقصود اهل دل
گر توتیای دیده ازان خاک پا کنند
جان نیست جز امانت تو نزد عاشقان
وقتست جان من بتو یک یک فدا کنند
امروز دیده اند ترا زاهدان شهر
فردا نماز خود همه باید فضا کنند
در حیرتم که راهروان طریق عقل
خود را اسیر دام تعلق چرا کنند
اهل وفا نیند فضولی پری رخان
هرگز طمع مدار که با تو وفا کنند
به زانکه در غمت ز فغان منع ما کنند
خوبان نمی کنند وفایی بعاشقان
خوبند بهر آنکه همیشه جفا کنند
بینند روی شاهد مقصود اهل دل
گر توتیای دیده ازان خاک پا کنند
جان نیست جز امانت تو نزد عاشقان
وقتست جان من بتو یک یک فدا کنند
امروز دیده اند ترا زاهدان شهر
فردا نماز خود همه باید فضا کنند
در حیرتم که راهروان طریق عقل
خود را اسیر دام تعلق چرا کنند
اهل وفا نیند فضولی پری رخان
هرگز طمع مدار که با تو وفا کنند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
بی وجه نمی گریم گریه سببی دارد
بر حال دلم گریان حال عجبی دارد
آن شوخ کمان ابرو با من نزند حرفی
افکند بابرو چین گویا غضبی دارد
تا زنده بود هرگز از جان نکشد منت
هرکس که بدل ذوقی از نوش لبی دارد
جنت طلبد زاهد ما روضه کویت را
از بخت بقدر خود هرکس طلبی دارد
از حال دلم بی خود ای شمع چه می پرسی
دور از مه رخسارت روزی چو شبی دارد
پا کرده ز سر آید هر دم بسر کویت
طفلست در اشکم اما ادبی دارد
خوانند فضولی را گه عاشق و گه عارف
مشهور جهانست او هر جا لقبی دارد
بر حال دلم گریان حال عجبی دارد
آن شوخ کمان ابرو با من نزند حرفی
افکند بابرو چین گویا غضبی دارد
تا زنده بود هرگز از جان نکشد منت
هرکس که بدل ذوقی از نوش لبی دارد
جنت طلبد زاهد ما روضه کویت را
از بخت بقدر خود هرکس طلبی دارد
از حال دلم بی خود ای شمع چه می پرسی
دور از مه رخسارت روزی چو شبی دارد
پا کرده ز سر آید هر دم بسر کویت
طفلست در اشکم اما ادبی دارد
خوانند فضولی را گه عاشق و گه عارف
مشهور جهانست او هر جا لقبی دارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
گفتمش دل ز غمت زار و حزین می باید
گفت آری سخن اینست چنین می باید
گفتمش چشم تو در گوشه ابرو چه خوشست
گفت پاکیزه نظر گوشه نشین می باید
گفتمش بهر چه از من بربودی دل و دین
گفت شیدای بتان بی دل و دین می باید
گفتم افتاده خود را بچه سان می خواهی
گفت رسوا شده روی زمین می باید
گفتمش نور خدا در مه رویت پیداست
گفت پیداست ولی چشم یقین می باید
گفتم از چین سر زلف خودم تاری بخش
گفت این دلشده را نافه چین می باید
گفتمش هست فضولی ز غلامان درت
گفت کو شاهد او داغ جبین می باید
گفت آری سخن اینست چنین می باید
گفتمش چشم تو در گوشه ابرو چه خوشست
گفت پاکیزه نظر گوشه نشین می باید
گفتمش بهر چه از من بربودی دل و دین
گفت شیدای بتان بی دل و دین می باید
گفتم افتاده خود را بچه سان می خواهی
گفت رسوا شده روی زمین می باید
گفتمش نور خدا در مه رویت پیداست
گفت پیداست ولی چشم یقین می باید
گفتم از چین سر زلف خودم تاری بخش
گفت این دلشده را نافه چین می باید
گفتمش هست فضولی ز غلامان درت
گفت کو شاهد او داغ جبین می باید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
نظر بازی که حیران رخ آن سیمتن باشد
نمی خواهم که بینم از حسد گر چشم من باشد
گهی از داغ می سوزم گهی از درد می نالم
چه خوش باشد که در عشقت مرا نه جان نه تن باشد
سرم را هست سودای خطت تا هست سر بر تن
مرا عشق تو در جانست تا جان در بدن باشد
چه فرق از صورت دیوار تا شیرین اگر شیرین
چو صورت غافل از سوز درون کوهکن باشد
بسبزه می دهد جان عاشق روی تو می سازد
نمی خواهم که سایه با تو در سیر چمن باشد
چو بلبل را گره از کار نتواند که بگشاید
چه سود ار غنچه را دندان ز شبنم در دهن باشد
ندارد ذره در دل اثر افسانه زاهد
فضولی درد دل باید که ذوقی در سخن باشد
نمی خواهم که بینم از حسد گر چشم من باشد
گهی از داغ می سوزم گهی از درد می نالم
چه خوش باشد که در عشقت مرا نه جان نه تن باشد
سرم را هست سودای خطت تا هست سر بر تن
مرا عشق تو در جانست تا جان در بدن باشد
چه فرق از صورت دیوار تا شیرین اگر شیرین
چو صورت غافل از سوز درون کوهکن باشد
بسبزه می دهد جان عاشق روی تو می سازد
نمی خواهم که سایه با تو در سیر چمن باشد
چو بلبل را گره از کار نتواند که بگشاید
چه سود ار غنچه را دندان ز شبنم در دهن باشد
ندارد ذره در دل اثر افسانه زاهد
فضولی درد دل باید که ذوقی در سخن باشد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
گر فلک با تیغ کین بر سینه ام چاک افکند
دل ز چاک سینه ام آتش بر افلاک افکند
خاک را بر سر توان برداشت از راه شرف
هر کجا آن سرو قامت سایه بر خاک افکند
پاک کن دل را ز آلایش که سوز عشق را
هست این عادت که پرتو بر دل پاک افکند
در دل و جان شوق لعلت را نهفتم آن منم
کاتشی را تا کند پنهان بخاشاک افکند
از کمال ضعف من نبود عجب گر هستیم
اختلافی در میان اهل ادراک افکند
چون دهد ناصح مرا از گریه تسکین در غمت
خاک راهت را مگر در چشم نمناک افکند
چون نگه دارد فضولی شیشه دل را درست
زین همه سنگی که آن بدخوی بی باک افکند
دل ز چاک سینه ام آتش بر افلاک افکند
خاک را بر سر توان برداشت از راه شرف
هر کجا آن سرو قامت سایه بر خاک افکند
پاک کن دل را ز آلایش که سوز عشق را
هست این عادت که پرتو بر دل پاک افکند
در دل و جان شوق لعلت را نهفتم آن منم
کاتشی را تا کند پنهان بخاشاک افکند
از کمال ضعف من نبود عجب گر هستیم
اختلافی در میان اهل ادراک افکند
چون دهد ناصح مرا از گریه تسکین در غمت
خاک راهت را مگر در چشم نمناک افکند
چون نگه دارد فضولی شیشه دل را درست
زین همه سنگی که آن بدخوی بی باک افکند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
دل که سوزان بود خندان از رخ آن ماه شد
آنچنان کآتش گل از فیض خلیل الله شد
سینه تنگم دل خون گشته را در حبس داشت
زخم پیکانت ز بهر جستن او راه شد
در زنخدانت دلم از قید نام و ننگ رست
مخلص یوسف ز یاران مخالف خواه شد
داد رخت شادمانی را بسیلاب سرشک
تا دل محزونم از ذوق غمت آگاه شد
سوی من ره یافت هر محنت که ره گم کرده بود
تا شب تاریک من روشن ز برق آه شد
قد کشیدی دیده را تاب تماشایت نماند
خلعت نور نظر بر قامتت کوتاه شد
کعبه ملکست و ملت درگه پیر مغان
قدر دارد تا فضولی خاک این درگاه شد
آنچنان کآتش گل از فیض خلیل الله شد
سینه تنگم دل خون گشته را در حبس داشت
زخم پیکانت ز بهر جستن او راه شد
در زنخدانت دلم از قید نام و ننگ رست
مخلص یوسف ز یاران مخالف خواه شد
داد رخت شادمانی را بسیلاب سرشک
تا دل محزونم از ذوق غمت آگاه شد
سوی من ره یافت هر محنت که ره گم کرده بود
تا شب تاریک من روشن ز برق آه شد
قد کشیدی دیده را تاب تماشایت نماند
خلعت نور نظر بر قامتت کوتاه شد
کعبه ملکست و ملت درگه پیر مغان
قدر دارد تا فضولی خاک این درگاه شد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
جای ما کوی تو خواهد بود تا خواهیم بود
خاک آن کوییم گر سر بر فلک خواهیم بود
دلبرم طفلست و روز افزون جمالش آه اگر
محنت من هم بقدر حسن او خواهد فزود
قدر محبوبان نمی داند کسی بهتر ز ما
لیک قدر ما نمی دانند محبوبان چه سود
ساخت ما را دور با رخسار زرد و اشک آل
زان خط سبز و سر زلف سیه چرخ کبود
بر فکند از خلق رسم سجده بت را رخت
رخ نمودی بر بتان پیش تو واجب شد سجود
شوق زلف او بداغ دل نرفت از سینه ام
بر نیاورد این همه آتش ازین خاشاک دود
سالک راه عدم گشتم بفکر آن دهان
عاشقی چون من نمی آید فضولی در وجود
خاک آن کوییم گر سر بر فلک خواهیم بود
دلبرم طفلست و روز افزون جمالش آه اگر
محنت من هم بقدر حسن او خواهد فزود
قدر محبوبان نمی داند کسی بهتر ز ما
لیک قدر ما نمی دانند محبوبان چه سود
ساخت ما را دور با رخسار زرد و اشک آل
زان خط سبز و سر زلف سیه چرخ کبود
بر فکند از خلق رسم سجده بت را رخت
رخ نمودی بر بتان پیش تو واجب شد سجود
شوق زلف او بداغ دل نرفت از سینه ام
بر نیاورد این همه آتش ازین خاشاک دود
سالک راه عدم گشتم بفکر آن دهان
عاشقی چون من نمی آید فضولی در وجود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
بدرد و محنت بسیار ما را یار می داند
ولی کم می کند اظهار آن بسیار می داند
مگو با من چه ربطیست این که با دلدار دارد دل
که آن سریست دل می داند و دلدار می داند
ازو دیدم وفا تا گریه شد کارم بحمدالله
فتاده با کسی کارم که قدر کار می داند
بمقدار محبت می نماید لطف با هرکس
غلام طبع آن طفلم که این مقدار می ماند
بدی گر از حسد اغیار گوید پیش یار از ما
چه غم چون یار ما را بهتر از اغیار می داند
ز من پرسید محنتهای سودای سر زلفش
که اندوه شب تاریک را بیمار می داند
فضولی راز دل را من چه حاجت بر زبان آرم
چو دلبر هر چه دارم در دل افکار می داند
ولی کم می کند اظهار آن بسیار می داند
مگو با من چه ربطیست این که با دلدار دارد دل
که آن سریست دل می داند و دلدار می داند
ازو دیدم وفا تا گریه شد کارم بحمدالله
فتاده با کسی کارم که قدر کار می داند
بمقدار محبت می نماید لطف با هرکس
غلام طبع آن طفلم که این مقدار می ماند
بدی گر از حسد اغیار گوید پیش یار از ما
چه غم چون یار ما را بهتر از اغیار می داند
ز من پرسید محنتهای سودای سر زلفش
که اندوه شب تاریک را بیمار می داند
فضولی راز دل را من چه حاجت بر زبان آرم
چو دلبر هر چه دارم در دل افکار می داند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
یار خواهی دلا ز جان بگذر
از همه هستی جهان بگذر
در جهان گر فراغتی باید
از جهان و جهانیان بگذر
دل منه بر سپهر خم قامت
همچو تیری ازین کمان بگذر
یاد گیر از سرشک و آه روش
ز زمین و ز آسمان بگذر
طالب یار باش و هر چه ترا
باز دارد ازان ازان بگذر
یک دل و یک زبان و یک رو باش
در یقین کوش و از گمان بگذر
از فضولی نصیحتی بشنو
از سر تیزی زبان بگذر
از همه هستی جهان بگذر
در جهان گر فراغتی باید
از جهان و جهانیان بگذر
دل منه بر سپهر خم قامت
همچو تیری ازین کمان بگذر
یاد گیر از سرشک و آه روش
ز زمین و ز آسمان بگذر
طالب یار باش و هر چه ترا
باز دارد ازان ازان بگذر
یک دل و یک زبان و یک رو باش
در یقین کوش و از گمان بگذر
از فضولی نصیحتی بشنو
از سر تیزی زبان بگذر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
می دهد زاهد به ما هر لحظه آزار دگر
گر چه ما کار دگر داریم او کار دگر
کس نمی یابم باو اظهار درد دل کنم
نیست در دام بلا چون من گرفتار دگر
در جهان ای بی بدل این فتنها تنها ز تست
آه اگر پیدا شود مثل تو خونخوار دگر
مرهم زخم دلم موقوف کردی بر اجل
کردی این ویرانه را محتاج معمار دگر
این نمازم بس بود کز سجده آن ابروان
سر چو بردارم بسجده سر نهم بار دگر
با که گویم حال بیداری شبها چون کنم
هم مگر با آن که جز او نیست بیدار دگر
در ره یاری که دارم به که ترک سر کنم
چند گیرم چون فضولی هر زمان یار دگر
گر چه ما کار دگر داریم او کار دگر
کس نمی یابم باو اظهار درد دل کنم
نیست در دام بلا چون من گرفتار دگر
در جهان ای بی بدل این فتنها تنها ز تست
آه اگر پیدا شود مثل تو خونخوار دگر
مرهم زخم دلم موقوف کردی بر اجل
کردی این ویرانه را محتاج معمار دگر
این نمازم بس بود کز سجده آن ابروان
سر چو بردارم بسجده سر نهم بار دگر
با که گویم حال بیداری شبها چون کنم
هم مگر با آن که جز او نیست بیدار دگر
در ره یاری که دارم به که ترک سر کنم
چند گیرم چون فضولی هر زمان یار دگر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خاک شد جسم و غمت مونس جانست هنوز
سوخت دل جان بجمالت نگرانست هنوز
حسنت از زینت خط رنگ دگر یافت ولی
در دل ما غم عشق تو همانست هنوز
اثری در دل پر سوز ز خونابه نماند
چشم بر یاد تو خونابه فشانست هنوز
بی نشان گشت تن خاکیم از ضعف ولی
هدف ناوک آن سرو روانست هنوز
غم مرا سوخت منه پای بخاکستر من
که درو آتش صد درد نهانست هنوز
نقش شیرین بشد از لوح مزار فرهاد
ذکر لعل تو مرا ورد زبانست هنوز
ز فضولی روش دین مطلب ای ناصح
که اثیر الم عشق بتانست هنوز
سوخت دل جان بجمالت نگرانست هنوز
حسنت از زینت خط رنگ دگر یافت ولی
در دل ما غم عشق تو همانست هنوز
اثری در دل پر سوز ز خونابه نماند
چشم بر یاد تو خونابه فشانست هنوز
بی نشان گشت تن خاکیم از ضعف ولی
هدف ناوک آن سرو روانست هنوز
غم مرا سوخت منه پای بخاکستر من
که درو آتش صد درد نهانست هنوز
نقش شیرین بشد از لوح مزار فرهاد
ذکر لعل تو مرا ورد زبانست هنوز
ز فضولی روش دین مطلب ای ناصح
که اثیر الم عشق بتانست هنوز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
دلا بمهر رخش دیده پر آب انداز
ترست پرده چشمت بآفتاب انداز
صبا که گفت که حرفی ز بی قراری ما
بگوی آن گل تر را در اضطراب انداز
نقاب کرد تن خاکیم ز چهره جان
گرت هواست که افتد ز رخ نقاب انداز
میانه من و تو هستی منست حجاب
بیا و آتشی از رخ برین حجاب انداز
چه می دهی از سر التفات دل برقیب
سکیست جانب او سنگ اجتناب انداز
شدم خراب ز بی رحمی تو رحمی کن
گهی ز لطف نظر بر من خراب انداز
چه کار تست فضولی قبول قید ورع
ترا که گفت که خود را درین عذاب انداز
ترست پرده چشمت بآفتاب انداز
صبا که گفت که حرفی ز بی قراری ما
بگوی آن گل تر را در اضطراب انداز
نقاب کرد تن خاکیم ز چهره جان
گرت هواست که افتد ز رخ نقاب انداز
میانه من و تو هستی منست حجاب
بیا و آتشی از رخ برین حجاب انداز
چه می دهی از سر التفات دل برقیب
سکیست جانب او سنگ اجتناب انداز
شدم خراب ز بی رحمی تو رحمی کن
گهی ز لطف نظر بر من خراب انداز
چه کار تست فضولی قبول قید ورع
ترا که گفت که خود را درین عذاب انداز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
دل اسیر لعل آن گلبرگ خندانست باز
کار من از دست دل چاک گریبانست باز
گل دریده پیرهن بلبل فتاده در فغان
آن گل نورس مگر در سیر بستانست باز
بست جانان صد گره بر زلف و اهل درد را
صد گره زان صد گره بر رشته جانست باز
حیرت حالم ترا کردست غافل از حجاب
عالمی را چشم بر روی تو حیرانست باز
مرغ دل را گر نه بگشادست تا دست صبا
وه چه واقع شد چرا زلفت پریشانست باز
حقه لعل شکربارت شد از چشمم نهان
این نشان حقه بازیهای دورانست باز
مگذران عمر گرامی را فضولی در خطا
گر چه می دانی در امید غفرانست باز
کار من از دست دل چاک گریبانست باز
گل دریده پیرهن بلبل فتاده در فغان
آن گل نورس مگر در سیر بستانست باز
بست جانان صد گره بر زلف و اهل درد را
صد گره زان صد گره بر رشته جانست باز
حیرت حالم ترا کردست غافل از حجاب
عالمی را چشم بر روی تو حیرانست باز
مرغ دل را گر نه بگشادست تا دست صبا
وه چه واقع شد چرا زلفت پریشانست باز
حقه لعل شکربارت شد از چشمم نهان
این نشان حقه بازیهای دورانست باز
مگذران عمر گرامی را فضولی در خطا
گر چه می دانی در امید غفرانست باز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
غمت روز تنهاییم یار بس
شبم هم نفس ناله زار بس
مرا مایه خرمی روز غم
دل خسته و جان افکار بس
چه کار آیدم قیدهای دگر
دلم بسته زلف دلدار بس
سریر سلامت چه جای منست
مقامم سر کوی خمار بس
ندارم بکار جهان هیچ کار
مرا ترک کار جهان کار بس
چه حاجت بتیغ از پی کشتنم
نگاهی ازان چشم خونخوار بس
فضولی ز لذات عالم مرا
همان نشأه ذوق دیدار بس
شبم هم نفس ناله زار بس
مرا مایه خرمی روز غم
دل خسته و جان افکار بس
چه کار آیدم قیدهای دگر
دلم بسته زلف دلدار بس
سریر سلامت چه جای منست
مقامم سر کوی خمار بس
ندارم بکار جهان هیچ کار
مرا ترک کار جهان کار بس
چه حاجت بتیغ از پی کشتنم
نگاهی ازان چشم خونخوار بس
فضولی ز لذات عالم مرا
همان نشأه ذوق دیدار بس
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
چیده ایم از اختلاط خلق دامان هوس
نه کسی پروای ما دارد نه ما پروای کس
عاشقان دارند شوق گلرخان نه زاهدان
گل به بلبل می زند آتش نه در هر خار و خس
مردم چشمم ز مژگان اشک می ریزد ولی
آب دریا کم نمی گردد بمنقار مگس
عزلتی دارم که در خلوت سرای بی کسی
با مسیحا هم نمی خواهم که باشم همنفس
عمر شد آخر دلا از ناله کردن در گذر
راه چون طی گشت باید گر فغان افتد جرس
نیستم بلبل که هر ساعت سرایم بر گلی
اهل توحیدم گلی دارم درین گلزار و بس
می رسد فریاد من هر شب فضولی بر فلک
گر چه رو آن مه نمی گردد مرا فریادرس
نه کسی پروای ما دارد نه ما پروای کس
عاشقان دارند شوق گلرخان نه زاهدان
گل به بلبل می زند آتش نه در هر خار و خس
مردم چشمم ز مژگان اشک می ریزد ولی
آب دریا کم نمی گردد بمنقار مگس
عزلتی دارم که در خلوت سرای بی کسی
با مسیحا هم نمی خواهم که باشم همنفس
عمر شد آخر دلا از ناله کردن در گذر
راه چون طی گشت باید گر فغان افتد جرس
نیستم بلبل که هر ساعت سرایم بر گلی
اهل توحیدم گلی دارم درین گلزار و بس
می رسد فریاد من هر شب فضولی بر فلک
گر چه رو آن مه نمی گردد مرا فریادرس
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
یارب بحق حرمت رندان درد نوش
ما را میفکن از نظر پیر می فروش
می نیست آب دانه انگور بلکه هست
خون دلی ز جور فلک آمده بجوش
اخبار ساکنان سراپرده فناست
هر غلغله که می رسد از جوش می بگوش
باده فتاده است بجوش از خروش چنگ
وز جوش باده چنگ فتادست در خروش
ساقی بیار باده که بگشایدم زبان
گویم ترا که از چه سبب مانده ام خموش
بازار دهر را همه بر هم زدیم نیست
جز باده جوهری که بریزد بنقد هوش
قید علاقه هست فضولی کمال عیب
زنهار پرده ز تجرد باو مپوش
ما را میفکن از نظر پیر می فروش
می نیست آب دانه انگور بلکه هست
خون دلی ز جور فلک آمده بجوش
اخبار ساکنان سراپرده فناست
هر غلغله که می رسد از جوش می بگوش
باده فتاده است بجوش از خروش چنگ
وز جوش باده چنگ فتادست در خروش
ساقی بیار باده که بگشایدم زبان
گویم ترا که از چه سبب مانده ام خموش
بازار دهر را همه بر هم زدیم نیست
جز باده جوهری که بریزد بنقد هوش
قید علاقه هست فضولی کمال عیب
زنهار پرده ز تجرد باو مپوش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
مرا دل ترک داد و کرد میل آن مه دلکش
که دارد میل بالا شعله چون می خیزد از آتش
پر از پیکان حسرت چون نگردد سینه چاکم
که من محروم و جا در پهلوی او می کند ترکش
بتندی محتسب در جام می منگر که می ترسم
ز عکس تیره ات گردد مکدر باده بیغش
جهان جای مکافاتست ممکن نیست نستاند
دل پرخون بجای جام پر می ساقی مهوش
غم و درد و بلا و محنت و اندوه و رسوایی
همیشه عاشقان یک جهت را هست این هر شش
مگو از نوش راحت هیچ شهدی نیست شیرین تر
ز ذوق زهر محنت هم مشو غافل گهی می چش
فضولی هیچ راحت بی مشقت نیست در عالم
بباید ساختن با هر چه باشد خوش اگر ناخوش
که دارد میل بالا شعله چون می خیزد از آتش
پر از پیکان حسرت چون نگردد سینه چاکم
که من محروم و جا در پهلوی او می کند ترکش
بتندی محتسب در جام می منگر که می ترسم
ز عکس تیره ات گردد مکدر باده بیغش
جهان جای مکافاتست ممکن نیست نستاند
دل پرخون بجای جام پر می ساقی مهوش
غم و درد و بلا و محنت و اندوه و رسوایی
همیشه عاشقان یک جهت را هست این هر شش
مگو از نوش راحت هیچ شهدی نیست شیرین تر
ز ذوق زهر محنت هم مشو غافل گهی می چش
فضولی هیچ راحت بی مشقت نیست در عالم
بباید ساختن با هر چه باشد خوش اگر ناخوش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
لاف زد پیش رخت گلبن ز گلبرگ ترش
زد صبا از قهر گلبرگ ترش را بر سرش
پیش خورشید رخت گل را نمی بیند جمال
گر چه می بندد هوا از در شبنم ز یورش
گشت گل پروانه شمع جمالت ای پری
نیست هر سو برگ بگرفتست آتش در پرش
چند نازد با گل و بلبل چمن بگشای رخ
آتشی زن در گل و بر باد ده خاکسترش
مهد گلبن جای راحت نیست طفل غنچه را
چون شود آسوده چندین خار دارد بسترش
گل بحسن پنج روزه کرد دعوی با رخت
زود باشد زین گنه از هم بریزد پیکرش
برگ گل تلخست می گرداند از خورشید رنگ
چون کنم نسبت فضولی با لب جان پرورش
زد صبا از قهر گلبرگ ترش را بر سرش
پیش خورشید رخت گل را نمی بیند جمال
گر چه می بندد هوا از در شبنم ز یورش
گشت گل پروانه شمع جمالت ای پری
نیست هر سو برگ بگرفتست آتش در پرش
چند نازد با گل و بلبل چمن بگشای رخ
آتشی زن در گل و بر باد ده خاکسترش
مهد گلبن جای راحت نیست طفل غنچه را
چون شود آسوده چندین خار دارد بسترش
گل بحسن پنج روزه کرد دعوی با رخت
زود باشد زین گنه از هم بریزد پیکرش
برگ گل تلخست می گرداند از خورشید رنگ
چون کنم نسبت فضولی با لب جان پرورش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
زهی جفای تو بر من دلیل رحمت خاص
مرا وفای تو نقش صحیفه اخلاص
مدام مطرب بزم غم توام من مست
سرود ناله من کرده چرخ را رقاص
خراب باده عشقت ز ننگ عقل بری
اسیر حلقه زلفت ز دام قید خلاص
جزای کشتن پروانه شمع را این بس
که از نسیم دم صبح می رسد بقصاص
بلا و درد و غمت قدر داده اند مرا
که نیست قیمت هر جنس جز بقدر خواص
غم تو بود مشخص مرا دمی که هنوز
نداشتند تعین هیاکل و اشخاص
حدیث عشق فضولی بهیچ کس مگشا
درون بحر نباید که دم زند غواص
مرا وفای تو نقش صحیفه اخلاص
مدام مطرب بزم غم توام من مست
سرود ناله من کرده چرخ را رقاص
خراب باده عشقت ز ننگ عقل بری
اسیر حلقه زلفت ز دام قید خلاص
جزای کشتن پروانه شمع را این بس
که از نسیم دم صبح می رسد بقصاص
بلا و درد و غمت قدر داده اند مرا
که نیست قیمت هر جنس جز بقدر خواص
غم تو بود مشخص مرا دمی که هنوز
نداشتند تعین هیاکل و اشخاص
حدیث عشق فضولی بهیچ کس مگشا
درون بحر نباید که دم زند غواص