عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
نی همین صد روزن از تیر تو بر جسم من است
سایه ام را هم ازو صد داغ چون من بر تن است
بی رخت از غیر می خواهم بدوزم دیده را
این که می بینی بچشمم نیست مژگان سوزن است
چون نیندازم برون خود را ز پیراهن چو مار
بر تنم ماریست هر تاری که در پیراهن است
سنبلت را باد اگر برداشت از رویت مرنج
مزرع حسن رخت را خوشه چین خرمن است
از مسیحا نیست کم در روح بخش بوی گل
غنچه بهر آن مسیحا مریم آبستن است
هست شاهد بر جفاهای زلیخای هوا
یوسف گل را که چندین چاکها بر دامن است
سوخت از سر تا قدم خود را فضولی بهر دوست
شمع بزم دوست شد او را چه باک از دشمن است
سایه ام را هم ازو صد داغ چون من بر تن است
بی رخت از غیر می خواهم بدوزم دیده را
این که می بینی بچشمم نیست مژگان سوزن است
چون نیندازم برون خود را ز پیراهن چو مار
بر تنم ماریست هر تاری که در پیراهن است
سنبلت را باد اگر برداشت از رویت مرنج
مزرع حسن رخت را خوشه چین خرمن است
از مسیحا نیست کم در روح بخش بوی گل
غنچه بهر آن مسیحا مریم آبستن است
هست شاهد بر جفاهای زلیخای هوا
یوسف گل را که چندین چاکها بر دامن است
سوخت از سر تا قدم خود را فضولی بهر دوست
شمع بزم دوست شد او را چه باک از دشمن است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ناله زاری که در دلها اثر دارد کجاست
آه جانسوزی که دلها را بدرد آرد کجاست
دردمندی کز محبت در دلش دردیست کو
بی دلی کز درد داغی بر جگر دارد کجاست
دلبران بسیار منظوری که از عین وفا
گوشه چشمی بارباب نظر دارد کجاست
کیست در راه وفا کز هر چه باشد بگذرد
وانکه در کوی وفاداری گذر دارد کجاست
پرده رخسار مطلوبست میل ماسوا
همتی کین پرده را از پیش بردارد کجاست
شاهد حسنست در هر جا برنگی جلوه گر
عارفی کز جلوه های او خبر دارد کجاست
خوب می باشد فضولی شیوه آزادگی
در ریاض دهر نخلی کین ثمر دارد کجاست
آه جانسوزی که دلها را بدرد آرد کجاست
دردمندی کز محبت در دلش دردیست کو
بی دلی کز درد داغی بر جگر دارد کجاست
دلبران بسیار منظوری که از عین وفا
گوشه چشمی بارباب نظر دارد کجاست
کیست در راه وفا کز هر چه باشد بگذرد
وانکه در کوی وفاداری گذر دارد کجاست
پرده رخسار مطلوبست میل ماسوا
همتی کین پرده را از پیش بردارد کجاست
شاهد حسنست در هر جا برنگی جلوه گر
عارفی کز جلوه های او خبر دارد کجاست
خوب می باشد فضولی شیوه آزادگی
در ریاض دهر نخلی کین ثمر دارد کجاست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
عاشقی رونق ز اطوار من حیران گرفت
عشق از فرهاد صورت یافت از من جان گرفت
تا در آرد نقش شیرین را بمهمانی درو
خانه در بیستون فرهاد سرگردان گرفت
گر سر دعوی ندارد بهر خون کوهکن
بیستون را صورت شیرین چرا دامان گرفت
نیست لاله کوهکن انداخت سوی بیستون
سینه پر خون که از داغ دل سوزان گرفت
گر چه مشکل بود بر فرهاد کار بیستون
جان شیرین داد بر خود کار را آسان گرفت
دل بخون شد غرق با تیر تو از سوز درون
سوخت در تن آتشی از شعله در پیکان گرفت
دید سرگردانی سیاح صحرای امید
بهر آسایش فضولی دامن حرمان گرفت
عشق از فرهاد صورت یافت از من جان گرفت
تا در آرد نقش شیرین را بمهمانی درو
خانه در بیستون فرهاد سرگردان گرفت
گر سر دعوی ندارد بهر خون کوهکن
بیستون را صورت شیرین چرا دامان گرفت
نیست لاله کوهکن انداخت سوی بیستون
سینه پر خون که از داغ دل سوزان گرفت
گر چه مشکل بود بر فرهاد کار بیستون
جان شیرین داد بر خود کار را آسان گرفت
دل بخون شد غرق با تیر تو از سوز درون
سوخت در تن آتشی از شعله در پیکان گرفت
دید سرگردانی سیاح صحرای امید
بهر آسایش فضولی دامن حرمان گرفت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
نه همین قد من از بار غم دور خم است
خمی قامت گردون هم ازین بار غم است
ز سرور دل ما بی المان را چه خبر
پرده دار حرم ذوق نهانی الم است
پای در راه بلا نه که تقرب یابی
حاصل رنج سفر لذت طوف حرم است
عمر چون می گذرد بی اثر ذوق مباش
فرصت لذت ادراک بلا مغتنم است
سیر صحرای جنون کن که ز غم باز رهی
غم ایام دران بادیه بسیار کم است
بدل از خار جفا می شکفد غنچه مهر
چمن آرای محبت گل جور و ستم است
پر ز دردست و الم دائره ملک وجود
منزل راحت و آرام فضولی عدم است
خمی قامت گردون هم ازین بار غم است
ز سرور دل ما بی المان را چه خبر
پرده دار حرم ذوق نهانی الم است
پای در راه بلا نه که تقرب یابی
حاصل رنج سفر لذت طوف حرم است
عمر چون می گذرد بی اثر ذوق مباش
فرصت لذت ادراک بلا مغتنم است
سیر صحرای جنون کن که ز غم باز رهی
غم ایام دران بادیه بسیار کم است
بدل از خار جفا می شکفد غنچه مهر
چمن آرای محبت گل جور و ستم است
پر ز دردست و الم دائره ملک وجود
منزل راحت و آرام فضولی عدم است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
بهترین سیرها سیر بیابان فناست
حالیا جمعیتی کانجاست در عالم کجاست
گشت ویران ملک این عالم درو مردم نماند
منزل پر مردم معمور حالا آن سراست
بر نگردد هر که زین عالم بآن عالم رود
در خوشی و ناخوشی این معنی استدلال ماست
در نکویی و بدی کار دو عالم ظاهر است
هر که آن عالم بدست آورد این عالم نخواست
چون بیابد ذوق آن عالم درین عالم کسی
هست این دیر فنا آن عشرت آباد بقاست
بی مذاق سیر آن عالم ازین عالم چه سود
نفع ایام عمل موقوف هنگام جزاست
از بد و نیک جهان بگذر فضولی شاد زی
بی نیاز از هر دو عالم بنده خاص خداست
حالیا جمعیتی کانجاست در عالم کجاست
گشت ویران ملک این عالم درو مردم نماند
منزل پر مردم معمور حالا آن سراست
بر نگردد هر که زین عالم بآن عالم رود
در خوشی و ناخوشی این معنی استدلال ماست
در نکویی و بدی کار دو عالم ظاهر است
هر که آن عالم بدست آورد این عالم نخواست
چون بیابد ذوق آن عالم درین عالم کسی
هست این دیر فنا آن عشرت آباد بقاست
بی مذاق سیر آن عالم ازین عالم چه سود
نفع ایام عمل موقوف هنگام جزاست
از بد و نیک جهان بگذر فضولی شاد زی
بی نیاز از هر دو عالم بنده خاص خداست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
هست ما را زندگی از جوهر شمشیر دوست
روح ما گر هست جوهر جوهر شمشیر اوست
عالمی دارم که مستغنیست از مهر فلک
روز و شب روشن ز مهر گلرخان ماه روست
گر چه ما را کشت تیر او ز بدحالی رهاند
از نکویان در حقیقت هر چه می آید نکوست
قطع شد آب حیات از باغ عمر ما هنوز
میوه مقصود پنهان در نهال آرزوست
بیش و کم تأثیر یک فیضیست در بزم وجود
گر تفاوت در قدح باشد شراب از یک سبوست
گر تجرد هم گزیند نیست بی شر نفس بد
زهر کی زائل شود از مار گر افکند پوست
منزل جانان فضولی کس نمی داند کجاست
هر که می بینم ز سر کردست پا در جست و جوست
روح ما گر هست جوهر جوهر شمشیر اوست
عالمی دارم که مستغنیست از مهر فلک
روز و شب روشن ز مهر گلرخان ماه روست
گر چه ما را کشت تیر او ز بدحالی رهاند
از نکویان در حقیقت هر چه می آید نکوست
قطع شد آب حیات از باغ عمر ما هنوز
میوه مقصود پنهان در نهال آرزوست
بیش و کم تأثیر یک فیضیست در بزم وجود
گر تفاوت در قدح باشد شراب از یک سبوست
گر تجرد هم گزیند نیست بی شر نفس بد
زهر کی زائل شود از مار گر افکند پوست
منزل جانان فضولی کس نمی داند کجاست
هر که می بینم ز سر کردست پا در جست و جوست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
حقه لعل لبش صد درد دارد در علاج
او ز ما مستغنی و ما را باو صد احتیاج
مه بمحمل می رود منزل بمنزل غالبا
ز آفتاب عارضت دارد تغیر در مزاج
عکس خالت هست در لوح بیاض دیده ام
خوش نماتر ز ابنوسی کان بود پیوند عاج
سینه ام بشکاف و چشمم را بخونریزی در آر
کار شاهانست فتح ملک تعیین خراج
کرده ام پنهان غم دل را ز خوف قطع سر
می کند تاجر متاع خود نهان از بیم باج
رونق از عکس خطت دارد بیاض چشم من
هست این روشن که سیم از سکه می گردد رواج
رفعت از خواهی فضولی چون فلک بی قید باش
بر زمین زن گر ز خورشیدت بود بر فرق تاج
او ز ما مستغنی و ما را باو صد احتیاج
مه بمحمل می رود منزل بمنزل غالبا
ز آفتاب عارضت دارد تغیر در مزاج
عکس خالت هست در لوح بیاض دیده ام
خوش نماتر ز ابنوسی کان بود پیوند عاج
سینه ام بشکاف و چشمم را بخونریزی در آر
کار شاهانست فتح ملک تعیین خراج
کرده ام پنهان غم دل را ز خوف قطع سر
می کند تاجر متاع خود نهان از بیم باج
رونق از عکس خطت دارد بیاض چشم من
هست این روشن که سیم از سکه می گردد رواج
رفعت از خواهی فضولی چون فلک بی قید باش
بر زمین زن گر ز خورشیدت بود بر فرق تاج
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای مرضهای معاصی ز تو محتاج علاج
تو شفیع و همه عالم بشفاعت محتاج
ارجمند از جهت حسن قبولت اسلام
سربلند از شرف پایه قدرت معراج
شمع قدر تو شب ظلمت حیرت را ماه
خاک پای تو سر رفعت گردون را تاج
کار دنیا شده از دولت شرع تو تمام
قدر دین یافته از سکه عدل تو رواج
عقل را حکم تو مستخدم اجرای امور
ملک را امر تو مستلزم پیوند مزاج
عرش را از شرف پای تو عالی مقدار
شرع را از مه روی تو منور منهاج
یا نبی نیست ز لطف تو فضولی نومید
طالب قطره آبیست ز بحر مواج
تو شفیع و همه عالم بشفاعت محتاج
ارجمند از جهت حسن قبولت اسلام
سربلند از شرف پایه قدرت معراج
شمع قدر تو شب ظلمت حیرت را ماه
خاک پای تو سر رفعت گردون را تاج
کار دنیا شده از دولت شرع تو تمام
قدر دین یافته از سکه عدل تو رواج
عقل را حکم تو مستخدم اجرای امور
ملک را امر تو مستلزم پیوند مزاج
عرش را از شرف پای تو عالی مقدار
شرع را از مه روی تو منور منهاج
یا نبی نیست ز لطف تو فضولی نومید
طالب قطره آبیست ز بحر مواج
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چند منعم کنی از عشق جوانان ای شیخ
نیستم طفل فریبم بود آسان ای شیخ
حکم منع از مه رخسار جوانان نشدست
مگر آگه نه ای از معنی قرآن ای شیخ
بر دل زار من آزار جوانان کم نیست
تو هم از طعنه بسیار مرنجان ای شیخ
نه بخود می کشم ایام جوانی می ناب
می دهد پند مرا گردش دوران ای شیخ
رخ زیبا پسران قبله اهل نظر است
هر که باور نکند نیست مسلمان ای شیخ
خیز تا کسب جوانی ز می ناب کنیم
چند مانیم چنین پیر و پریشان ای شیخ
ای فضولی مطلب ترک هوای پسران
نیست آسان که کسی بگذرد از جان ای شیخ
نیستم طفل فریبم بود آسان ای شیخ
حکم منع از مه رخسار جوانان نشدست
مگر آگه نه ای از معنی قرآن ای شیخ
بر دل زار من آزار جوانان کم نیست
تو هم از طعنه بسیار مرنجان ای شیخ
نه بخود می کشم ایام جوانی می ناب
می دهد پند مرا گردش دوران ای شیخ
رخ زیبا پسران قبله اهل نظر است
هر که باور نکند نیست مسلمان ای شیخ
خیز تا کسب جوانی ز می ناب کنیم
چند مانیم چنین پیر و پریشان ای شیخ
ای فضولی مطلب ترک هوای پسران
نیست آسان که کسی بگذرد از جان ای شیخ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
ز من آن مغبچه ترک دل و دین می خواهد
در ره عشق ثباتم به ازین می خواهد
نیست ترک دل و دین در روش عشق خطا
می کنم هر چه دل آن بت چین می خواهد
نتوانم که نباشم نفسی زار و حزین
چه کنم یار مرا زار و حزین می خواهد
دل برینست که جا در سر کوی تو کند
عملش چیست که فردوس برین می خواهد
نه بخود گاه جهان گردم و گه گوشه نشین
او مرا گاه چنان گاه چنین می خواهد
چون نگیرم طرفی چون مژه ات از مردم
چشم مست تو مرا گوشه نشین می خواهد
گشت در خاک درت قدر فضولی عالی
جای در سلک غلامان کمین می خواهد
در ره عشق ثباتم به ازین می خواهد
نیست ترک دل و دین در روش عشق خطا
می کنم هر چه دل آن بت چین می خواهد
نتوانم که نباشم نفسی زار و حزین
چه کنم یار مرا زار و حزین می خواهد
دل برینست که جا در سر کوی تو کند
عملش چیست که فردوس برین می خواهد
نه بخود گاه جهان گردم و گه گوشه نشین
او مرا گاه چنان گاه چنین می خواهد
چون نگیرم طرفی چون مژه ات از مردم
چشم مست تو مرا گوشه نشین می خواهد
گشت در خاک درت قدر فضولی عالی
جای در سلک غلامان کمین می خواهد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
یار ما را به ازین زار و حزین می خواهد
به ازین چیست که ما را به ازین می خواهد
هوس عاشقی آن بت بی باک کند
خویش را هر که چون من بی دل و دین می خواهد
آهم از چرخ برین می گذرد وه کان تیر
هدفی دورتر از چرخ برین می خواهد
زیر زین مه نو رخش فلک جلوه گرست
شهسواری چو تو در خانه زین می خواهد
گردی از خاک سر کوی تو برخاست مگر
آسمان سرمه چشمی ز زمین می خواهد
دل که رشک بت چین گفت ترا عین خطاست
ز غضب باز در ابروی تو چین می خواهد
نیست مطلوب فضولی ز فلک کام دگر
وصل آن ماه رخ زهره جبین می خواهد
به ازین چیست که ما را به ازین می خواهد
هوس عاشقی آن بت بی باک کند
خویش را هر که چون من بی دل و دین می خواهد
آهم از چرخ برین می گذرد وه کان تیر
هدفی دورتر از چرخ برین می خواهد
زیر زین مه نو رخش فلک جلوه گرست
شهسواری چو تو در خانه زین می خواهد
گردی از خاک سر کوی تو برخاست مگر
آسمان سرمه چشمی ز زمین می خواهد
دل که رشک بت چین گفت ترا عین خطاست
ز غضب باز در ابروی تو چین می خواهد
نیست مطلوب فضولی ز فلک کام دگر
وصل آن ماه رخ زهره جبین می خواهد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
درین محنت سرا آن به که عاقل خانه کم گیرد
و گر خواهد که گیرد خانه در کوی عدم گیرد
نمی ارزد بغم سلطانی عالم خوش آن رندی
که یاد از حشمت جمشید نآرد جام جم گیرد
ملک را آسمان پروانه شمع بلا خواند
مرا هرگه که آه آتشین بر سر علم گیرد
به تنگم از وجود خویشتن در گرد لب خطر
مده رخصت که بر من پیش ازین راه عدم گیرد
مزن ای بی وفا سنگ ستم بر سر مرا چندان
که دیواری برآید گرد من راه ستم گیرد
کشم بر پرده های چشم تر نقش دهانش را
که گیرد نقش خاتم خوبتر کاغذ چو نم گیرد
فضولی را مگر سر رشته دولت بدست آید
که یابد کام دل و آن گیسوان خم بخم گیرد
و گر خواهد که گیرد خانه در کوی عدم گیرد
نمی ارزد بغم سلطانی عالم خوش آن رندی
که یاد از حشمت جمشید نآرد جام جم گیرد
ملک را آسمان پروانه شمع بلا خواند
مرا هرگه که آه آتشین بر سر علم گیرد
به تنگم از وجود خویشتن در گرد لب خطر
مده رخصت که بر من پیش ازین راه عدم گیرد
مزن ای بی وفا سنگ ستم بر سر مرا چندان
که دیواری برآید گرد من راه ستم گیرد
کشم بر پرده های چشم تر نقش دهانش را
که گیرد نقش خاتم خوبتر کاغذ چو نم گیرد
فضولی را مگر سر رشته دولت بدست آید
که یابد کام دل و آن گیسوان خم بخم گیرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
ملک را گر نظر بر قد آن سرو روان افتد
سراسیمه چو مرغ تیر خورده ز آسمان افتد
مپوش از من رخ ای خورشید مپسند این که چون شمعم
همه شب تا سحر آتش بمغز استخوان افتد
مگو ای دل بشمع محفل از سوز درون حرفی
مکن کاری که این راز نهان در هر زمان افتد
بلا را نیست قابل جز صفای دل عجب نبود
اگر زان شمع چون آیینه ام آتش بجان افتد
فکندی زلف بر رخ اضطرابی کرد دل پیدا
چو مرغی کش بناگه آتش اندر آشیان افتد
بمقصد راه کم جو از رکوع ای زاهد گم ره
که بسیار آزمودم تیر کج کم بر نشان افتد
فضولی صبح سان دم می زنی از مهر رخسارش
نمی ترسی از آندم کز تو آتش در جهان افتد
سراسیمه چو مرغ تیر خورده ز آسمان افتد
مپوش از من رخ ای خورشید مپسند این که چون شمعم
همه شب تا سحر آتش بمغز استخوان افتد
مگو ای دل بشمع محفل از سوز درون حرفی
مکن کاری که این راز نهان در هر زمان افتد
بلا را نیست قابل جز صفای دل عجب نبود
اگر زان شمع چون آیینه ام آتش بجان افتد
فکندی زلف بر رخ اضطرابی کرد دل پیدا
چو مرغی کش بناگه آتش اندر آشیان افتد
بمقصد راه کم جو از رکوع ای زاهد گم ره
که بسیار آزمودم تیر کج کم بر نشان افتد
فضولی صبح سان دم می زنی از مهر رخسارش
نمی ترسی از آندم کز تو آتش در جهان افتد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
چو بهر زینت آن گلچهره در آیینه می بیند
ز مژگان صد خدنگ آیینه را در سینه می بیند
نشاطی یافت دل تا درد عشقت یافت در سینه
چو درویشی که در ویرانه گنجینه می بیند
اسیر عشق را از موی ژولیدست ذوق دل
اگر صوفی صفا در حرقه پشمینه می بیند
غمت هر دم به داغ تازه زان می کند شادم
که در من حفظ حق صحبت دیرینه می بیند
چه باشد گر شود دل با غمت خرسند در عالم
درین ویرانه جز نقد غمت گنجینه می بیند
از آن روزی که جمعی زاهدان را دید در مسجد
دلم خواب پریشان هر شب آدینه می بیند
فضولی پاک کن از کینه اغیار لوح دل
که ذوق از مهر مه رویان دل بی کینه می بیند
ز مژگان صد خدنگ آیینه را در سینه می بیند
نشاطی یافت دل تا درد عشقت یافت در سینه
چو درویشی که در ویرانه گنجینه می بیند
اسیر عشق را از موی ژولیدست ذوق دل
اگر صوفی صفا در حرقه پشمینه می بیند
غمت هر دم به داغ تازه زان می کند شادم
که در من حفظ حق صحبت دیرینه می بیند
چه باشد گر شود دل با غمت خرسند در عالم
درین ویرانه جز نقد غمت گنجینه می بیند
از آن روزی که جمعی زاهدان را دید در مسجد
دلم خواب پریشان هر شب آدینه می بیند
فضولی پاک کن از کینه اغیار لوح دل
که ذوق از مهر مه رویان دل بی کینه می بیند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
خدا ز سرو قد او مرا جدا نکند
من و جدایی ازان سرو قد خدا نکند
به صوت ناله نهفتم صدای سیل سرشک
که شرح راز دلم پیش کس ادا نکند
چو استخوان نشانه چه مرده باشد
که ناوک تو رسد جان خود جدا نکند
گرفت آینه ی طبع را غبار الم
چه گونه دل طلب جام غم زدا نکند
صدای نی همه در دست نیست باد کسی
که کسب و جد ز ادراک این صدا نکند
کسی که دست ارادت به پیر عشق نداد
به هیچ مرشدی آن به که اقتدا نکند
فضولی از تو اگر یار غافلست مرنج
شهی چه باشد اگر رغبت گدا نکند
من و جدایی ازان سرو قد خدا نکند
به صوت ناله نهفتم صدای سیل سرشک
که شرح راز دلم پیش کس ادا نکند
چو استخوان نشانه چه مرده باشد
که ناوک تو رسد جان خود جدا نکند
گرفت آینه ی طبع را غبار الم
چه گونه دل طلب جام غم زدا نکند
صدای نی همه در دست نیست باد کسی
که کسب و جد ز ادراک این صدا نکند
کسی که دست ارادت به پیر عشق نداد
به هیچ مرشدی آن به که اقتدا نکند
فضولی از تو اگر یار غافلست مرنج
شهی چه باشد اگر رغبت گدا نکند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
هر دم از شوق لب لعلت دلم خون می شود
صورت حالم ز خون دل دگرگون می شود
تا خطش سر زد ز رخ شد روز غم بر من دراز
موسمی کش روز می کاهد شب افزون می شود
گر حذر داری ز دود آه من حرفی بگو
چاره دفع گزند مار ز افسون می شود
جلوه ی حسنست مواج کمال عاشقی
هر که را لیلی نگاهی کرد مجنون می شود
نیست این آتش که با آه منست از عشق تو
در دلم سوزی که از غیرست بیرون می شود
زین غم و محنت که در آغاز عشقت می کشم
می شود معلوم کآخر حال من چون می شود
گر کند محزونیم شادش ز من پنهان کنید
شاد می بیند مرا ناگاه محزون می شود
ذوقی از قد بتان حاصل نشد زهاد را
طبع ناموزون کجا با سعی موزون می شود
می شود حاصل فضولی مقصد از دوران دل
با وجود صبر بر بی داد گردون می شود
صورت حالم ز خون دل دگرگون می شود
تا خطش سر زد ز رخ شد روز غم بر من دراز
موسمی کش روز می کاهد شب افزون می شود
گر حذر داری ز دود آه من حرفی بگو
چاره دفع گزند مار ز افسون می شود
جلوه ی حسنست مواج کمال عاشقی
هر که را لیلی نگاهی کرد مجنون می شود
نیست این آتش که با آه منست از عشق تو
در دلم سوزی که از غیرست بیرون می شود
زین غم و محنت که در آغاز عشقت می کشم
می شود معلوم کآخر حال من چون می شود
گر کند محزونیم شادش ز من پنهان کنید
شاد می بیند مرا ناگاه محزون می شود
ذوقی از قد بتان حاصل نشد زهاد را
طبع ناموزون کجا با سعی موزون می شود
می شود حاصل فضولی مقصد از دوران دل
با وجود صبر بر بی داد گردون می شود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
ای که گویی که دلت خون نشود چون نشود
چه دلست آنکه ز بیداد بتان خون نشود
رونق حسن تو هر چند که افزون گردد
عشقم آن نیست که از حسن تو افزون نشود
داری آن حسن که گر پیش تو آید لیلی
نتواند که ترا بیند و مجنون نشود
رای عقلست که دل گرد خطت گم گردد
حکم عشقست کزان دایره بیرون نشود
می نویسم خط خونابه بلوح رخ زرد
آه اگر گلرخ من واقف مضمون نشود
هر چه واقع شود از دور درو نیست ثبات
عاقل آن به که بهر واقعه محزون نشود
یار را هست بحال تو فضولی رحمی
هست امید که این حال دگرگون نشود
چه دلست آنکه ز بیداد بتان خون نشود
رونق حسن تو هر چند که افزون گردد
عشقم آن نیست که از حسن تو افزون نشود
داری آن حسن که گر پیش تو آید لیلی
نتواند که ترا بیند و مجنون نشود
رای عقلست که دل گرد خطت گم گردد
حکم عشقست کزان دایره بیرون نشود
می نویسم خط خونابه بلوح رخ زرد
آه اگر گلرخ من واقف مضمون نشود
هر چه واقع شود از دور درو نیست ثبات
عاقل آن به که بهر واقعه محزون نشود
یار را هست بحال تو فضولی رحمی
هست امید که این حال دگرگون نشود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
در دل باختلاط کسانم هوس نماند
یا بهر اختلاط درین دور کس نماند
بی داد بین کزین شکرستان دلفریب
طوطی رمید گرد شکر جز مگس نماند
بر باد رفت نرگس و نسرین این چمن
در عرصه مشاهده جز خار و خس نماند
چون نی درون سینه گره بست درد دل
پیش که دل کنیم تهی هم نفس نماند
از بزم ما کشید قدم شاهد مراد
بر آرزوی دیده و دل دسترس نماند
دل را بجان رساند غم تنگنای دهر
این مرغ را تحمل قید نفس نماند
برداشتم هوس چو فضولی ز هر چه هست
غیر از وصال دوست مرا ملتمس نماند
یا بهر اختلاط درین دور کس نماند
بی داد بین کزین شکرستان دلفریب
طوطی رمید گرد شکر جز مگس نماند
بر باد رفت نرگس و نسرین این چمن
در عرصه مشاهده جز خار و خس نماند
چون نی درون سینه گره بست درد دل
پیش که دل کنیم تهی هم نفس نماند
از بزم ما کشید قدم شاهد مراد
بر آرزوی دیده و دل دسترس نماند
دل را بجان رساند غم تنگنای دهر
این مرغ را تحمل قید نفس نماند
برداشتم هوس چو فضولی ز هر چه هست
غیر از وصال دوست مرا ملتمس نماند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ببزم او سخن از درد من نمی گذرد
چه خلوتیست که آنجا سخن نمی گذرد
گذشت دل ز دو عالم بدور روی تو لیک
ازان دو سلسله خم بخم نمی گذرد
نمی کشد دل تنگم بمجمعی که درو
زمان زمان سخنی زان دهن نمی گذرد
مقید قد و رخسار گلرخان بچمن
پی نظاره سرو و سمن نمی گذرد
اساس مجمع ارباب عشق ناکامیست
حدیث کام دران انجمن نمی گذرد
نمی رسد بحظوظ سرور روحانی
کسی که از سر حظ بدن نمی گذرد
دمی نمی گذرد بر فضولی بی دل
که در دلش غم آن سیمتن نمی گذرد
چه خلوتیست که آنجا سخن نمی گذرد
گذشت دل ز دو عالم بدور روی تو لیک
ازان دو سلسله خم بخم نمی گذرد
نمی کشد دل تنگم بمجمعی که درو
زمان زمان سخنی زان دهن نمی گذرد
مقید قد و رخسار گلرخان بچمن
پی نظاره سرو و سمن نمی گذرد
اساس مجمع ارباب عشق ناکامیست
حدیث کام دران انجمن نمی گذرد
نمی رسد بحظوظ سرور روحانی
کسی که از سر حظ بدن نمی گذرد
دمی نمی گذرد بر فضولی بی دل
که در دلش غم آن سیمتن نمی گذرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
جان بیرون رفته را بویت بتن می آورد
مرده را ذوق کلامت در سخن می آورد
هست شبنم یا نسیم صبح با ذکر لبت
غنچها را آب حسرت در دهن می آورد
زلف پر چین برگشا تا بر خطا قایل شود
آنکه رنجی می برد مشک از ختن می آورد
سوی شیرین جوی شیر از بیستون هر صبح و شام
سیل سیلاب سرشک کوهن می آورد
بوی گل گر از چمن بیرون رود بی وجه نیست
بلبل گم گشته را سوی چمن می آورد
سرورا نسبت بنخل قامت خوبان مکن
نخل قامت میوه سیب ذقن می آورد
در غم آن قامت و عارض فضولی هر که مرد
تا قیامت خاک او سرو و سمن می آورد
مرده را ذوق کلامت در سخن می آورد
هست شبنم یا نسیم صبح با ذکر لبت
غنچها را آب حسرت در دهن می آورد
زلف پر چین برگشا تا بر خطا قایل شود
آنکه رنجی می برد مشک از ختن می آورد
سوی شیرین جوی شیر از بیستون هر صبح و شام
سیل سیلاب سرشک کوهن می آورد
بوی گل گر از چمن بیرون رود بی وجه نیست
بلبل گم گشته را سوی چمن می آورد
سرورا نسبت بنخل قامت خوبان مکن
نخل قامت میوه سیب ذقن می آورد
در غم آن قامت و عارض فضولی هر که مرد
تا قیامت خاک او سرو و سمن می آورد