عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
تندست یار و بی سببی می کند غضب
دارد غضب همیشه بعشاق زین سبب
مطلوب را چو نیست مقام معینی
هرگز نمی رسد بنهایت ره طلب
معلوم می شود که ندارد مذاق عشق
او را که از حرارت می می رسد طرب
کام از لبت چگونه بیابند جان و دل
دل می رسد بجان ز تو جان می رسد بلب
تو چشمه حیاتی و ما ظلمت فنا
از ما هوای وصل تو امریست بس عجب
ما طالب تو و تو گریزان ز قرب ما
اینست کار ما و تو پیوسته روز و شب
الفت میان ما و تو بسیار مشکل است
تو در پس حجابی و ما در ره ادب
چون غیر ممکن است فضولی وصال دوست
بیهوده چند در طلبش می کشی تعب
دارد غضب همیشه بعشاق زین سبب
مطلوب را چو نیست مقام معینی
هرگز نمی رسد بنهایت ره طلب
معلوم می شود که ندارد مذاق عشق
او را که از حرارت می می رسد طرب
کام از لبت چگونه بیابند جان و دل
دل می رسد بجان ز تو جان می رسد بلب
تو چشمه حیاتی و ما ظلمت فنا
از ما هوای وصل تو امریست بس عجب
ما طالب تو و تو گریزان ز قرب ما
اینست کار ما و تو پیوسته روز و شب
الفت میان ما و تو بسیار مشکل است
تو در پس حجابی و ما در ره ادب
چون غیر ممکن است فضولی وصال دوست
بیهوده چند در طلبش می کشی تعب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
کی توانم رست در کویت ز غوغای رقیب
می کند فریاد سگ هر گه که می بیند رقیب
وصل تو می خواهم ولی مشکل که بندد صورتی
نیست اهل درد را از خوان وصل او نصیب
آتشی از شوق گل در دل ندارد غالبا
چون نمی سوزد قفس را نالهای عندلیب
می نهد بر دست من دست از پی تشخیص لیک
کی علاج درد من می آید از دست طبیب
ای که دم از دولت قرب سلاطین می زنی
نیست ممکن این که آزاری نبینی عنقریب
گه دل از جان می کند او را نهان گه جان ز دل
نیست آن گل چهره در هر جا که باشد بی رقیب
نیست مقصود دل بیچاره غیر از وصل یار
فاستجب ما قد دعا عبد ضعیف یا مجیب
چند می پرسی فضولی بر که واله گشته
والهم کی می رسد بر خاطرم نام حبیب
می کند فریاد سگ هر گه که می بیند رقیب
وصل تو می خواهم ولی مشکل که بندد صورتی
نیست اهل درد را از خوان وصل او نصیب
آتشی از شوق گل در دل ندارد غالبا
چون نمی سوزد قفس را نالهای عندلیب
می نهد بر دست من دست از پی تشخیص لیک
کی علاج درد من می آید از دست طبیب
ای که دم از دولت قرب سلاطین می زنی
نیست ممکن این که آزاری نبینی عنقریب
گه دل از جان می کند او را نهان گه جان ز دل
نیست آن گل چهره در هر جا که باشد بی رقیب
نیست مقصود دل بیچاره غیر از وصل یار
فاستجب ما قد دعا عبد ضعیف یا مجیب
چند می پرسی فضولی بر که واله گشته
والهم کی می رسد بر خاطرم نام حبیب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
جانم در آن آرزوی وصال محمد است
چشمم در انتظار جمال محمد است
قدم خمیده چون فلک از جور دور نیست
از شوق روی ماه مثال محمد است
جسمم ضعیف چون مه نو نیست از فلک
بر یاد ابروی چو هلال محمد است
این داغهای تازه که بر سینه منست
از اشتیاق دانه خال محمد است
شایسته احاطه تملیک غیر نیست
ملک دلم که وقف خیال محمد است
آیینه دار طوطی نطقم هر آینه
اندیشه صفات کمال محمد است
کردست مهر غیر فضولی ز دل برون
تا عاشق محمد و آل محمد است
چشمم در انتظار جمال محمد است
قدم خمیده چون فلک از جور دور نیست
از شوق روی ماه مثال محمد است
جسمم ضعیف چون مه نو نیست از فلک
بر یاد ابروی چو هلال محمد است
این داغهای تازه که بر سینه منست
از اشتیاق دانه خال محمد است
شایسته احاطه تملیک غیر نیست
ملک دلم که وقف خیال محمد است
آیینه دار طوطی نطقم هر آینه
اندیشه صفات کمال محمد است
کردست مهر غیر فضولی ز دل برون
تا عاشق محمد و آل محمد است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بهر صید آن ترک بدخو بر سمند کین نشست
باز خواهد شد عنان صبر صد مسکین ز دست
دید چون لطف جمالت باز بر هم زد زرشک
نقش بند دهر در گلزار هر آیین که بست
گر خورد خونابه دل بر یاد لعلت دور نیست
باده پندارد اگر آبی دهی رنگین به مست
پرده افکندی ز عارض ماه را تابی نماند
چین گشادی زلف را بازار مشک چین شکست
تیشه فرهاد بهر کوه کندن بس بود
شعله کو آتش او در غم شیرین بجست
نیست عالم را ثباتی پیش اهل اعتبار
هست بر آب روان نقش حبابی این که هست
من نه تنها باختم در راه آن بت نقد دین
زان بت بی دین فضولی هیچ اهل دین نرست
باز خواهد شد عنان صبر صد مسکین ز دست
دید چون لطف جمالت باز بر هم زد زرشک
نقش بند دهر در گلزار هر آیین که بست
گر خورد خونابه دل بر یاد لعلت دور نیست
باده پندارد اگر آبی دهی رنگین به مست
پرده افکندی ز عارض ماه را تابی نماند
چین گشادی زلف را بازار مشک چین شکست
تیشه فرهاد بهر کوه کندن بس بود
شعله کو آتش او در غم شیرین بجست
نیست عالم را ثباتی پیش اهل اعتبار
هست بر آب روان نقش حبابی این که هست
من نه تنها باختم در راه آن بت نقد دین
زان بت بی دین فضولی هیچ اهل دین نرست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
صیقل آیینه دلها نم چشم ترست
هر کرا نمناک تر دیده دلش روشن ترست
روز نومیدی مراد از قطرهای اشک جو
رهبر گم گشتگان در ظلمت شب اخترست
گریه کن آب چشمی ریز گر صاحب دلی
کآدمی بی اشکی و آهی درخت بی برست
دل که مملو از هوای دوست باشد چون حباب
جلوه اش بالای دریای سپهر اخضرست
چهره زردی نما در عشق کین رنگ لطیف
کارسازیهای بازار محبت را زرست
شمع گر پرورد آتش را سزای خویش یافت
نیست خالی از ندامت هر که دشمن پرورست
چون حباب از اشک جابر آب دارد متصل
تا فضولی را هوای سرو قدت در سرست
هر کرا نمناک تر دیده دلش روشن ترست
روز نومیدی مراد از قطرهای اشک جو
رهبر گم گشتگان در ظلمت شب اخترست
گریه کن آب چشمی ریز گر صاحب دلی
کآدمی بی اشکی و آهی درخت بی برست
دل که مملو از هوای دوست باشد چون حباب
جلوه اش بالای دریای سپهر اخضرست
چهره زردی نما در عشق کین رنگ لطیف
کارسازیهای بازار محبت را زرست
شمع گر پرورد آتش را سزای خویش یافت
نیست خالی از ندامت هر که دشمن پرورست
چون حباب از اشک جابر آب دارد متصل
تا فضولی را هوای سرو قدت در سرست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
زلال فیض بقا رشحه ز جام منست
حیات باقی من نشاه مدام منست
بمن فرشته کجا می رسد ز رفعت قدر
حریم درگه پیر مغان مقام منست
مراست حرمتی از فیض می که پیر مغان
مدام خم شده از بهر احترام منست
چو من نبوده کسی را ز عشق بدنامی
همیشه خطبه این سلطنت بنام منست
ز دیده دور کن ای اشک خار مژگان را
که جلوه گاه سهی سرو خوش خرام منست
بمشک سر چو بنفشه فرو نمی آرم
کنون که بوی ازان زلف در مشام منست
فتاده است فضولی بدستم آن خم زلف
هزار شکر که دور فلک بکام منست
حیات باقی من نشاه مدام منست
بمن فرشته کجا می رسد ز رفعت قدر
حریم درگه پیر مغان مقام منست
مراست حرمتی از فیض می که پیر مغان
مدام خم شده از بهر احترام منست
چو من نبوده کسی را ز عشق بدنامی
همیشه خطبه این سلطنت بنام منست
ز دیده دور کن ای اشک خار مژگان را
که جلوه گاه سهی سرو خوش خرام منست
بمشک سر چو بنفشه فرو نمی آرم
کنون که بوی ازان زلف در مشام منست
فتاده است فضولی بدستم آن خم زلف
هزار شکر که دور فلک بکام منست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
سرو را همچو قدت شیوه رعنایی نیست
این قدر هست که او مثل تو هرجایی نیست
سرو و گل تا ز قد و روی تو دیدند شکست
باغبان را سر و برگ چمن آرایی نیست
همدمی چون غم او نیست دم تنهایی
هر کرا هست غم او غم تنهایی نیست
ای دل از عاشقی از طعنه میندیش که ذوق
نتوان یافت ز عشقی که برسوایی نیست
ای که داری سر سودای تجارت بی نفع
هیچ سرمایه به از جوهر دانایی نیست
صبر در عشق تو کاریست پسندیده ولی
کرده ام تجربه کار من شیدایی نیست
مشو از دیده خونبار فضولی غایب
که درو بی گل روی تو شکیبایی نیست
این قدر هست که او مثل تو هرجایی نیست
سرو و گل تا ز قد و روی تو دیدند شکست
باغبان را سر و برگ چمن آرایی نیست
همدمی چون غم او نیست دم تنهایی
هر کرا هست غم او غم تنهایی نیست
ای دل از عاشقی از طعنه میندیش که ذوق
نتوان یافت ز عشقی که برسوایی نیست
ای که داری سر سودای تجارت بی نفع
هیچ سرمایه به از جوهر دانایی نیست
صبر در عشق تو کاریست پسندیده ولی
کرده ام تجربه کار من شیدایی نیست
مشو از دیده خونبار فضولی غایب
که درو بی گل روی تو شکیبایی نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
مه دلاک من آیینه اهل نظر است
هر زمان صید کسی کرده بشکل دگر است
در تمنای وصال دم تیغش همه دم
عاشقان را تن چون موی بخونابه تر است
همه را غرقه بخونست دل از غمزه او
رگ جان همه را غمزه او نیشتر است
بکفی تیغ گرفته بکفی سنگ مدام
بر سر عربده با عاشق خونین جگر است
پایمال الم از تیغ ستمکاری اوست
تن عشاق که باریک تر از موی سر است
آهم از چرخ برین می گذرد در غم او
آه ازین غم که ز حال دل من بی خبر است
چاک چاکست ز غم سینه ما چون شانه
وه که ملک دل ما را غم او رخنه گر است
نشود قطع بمقراض جفا پیوندش
بس که پیوسته دلم بسته آن سیمبر است
هوسی در سرت افتاد فضولی زان مه
حذری کن که درین واقعه سر در خطر است
هر زمان صید کسی کرده بشکل دگر است
در تمنای وصال دم تیغش همه دم
عاشقان را تن چون موی بخونابه تر است
همه را غرقه بخونست دل از غمزه او
رگ جان همه را غمزه او نیشتر است
بکفی تیغ گرفته بکفی سنگ مدام
بر سر عربده با عاشق خونین جگر است
پایمال الم از تیغ ستمکاری اوست
تن عشاق که باریک تر از موی سر است
آهم از چرخ برین می گذرد در غم او
آه ازین غم که ز حال دل من بی خبر است
چاک چاکست ز غم سینه ما چون شانه
وه که ملک دل ما را غم او رخنه گر است
نشود قطع بمقراض جفا پیوندش
بس که پیوسته دلم بسته آن سیمبر است
هوسی در سرت افتاد فضولی زان مه
حذری کن که درین واقعه سر در خطر است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
ای طربخانه دل خلوت سلطان غمت
پرده دیده سراپرده خاک قدمت
وعده داد مرا ماه من امشب ای صبح
بخدا گر همه صدقست نگه داردمت
بعلاجی دگرم حال مگردان که مرا
ساز کارست بسی شربت ذوق المت
سزد ار دم زند از سلطنت روی زمین
خاکساری که بود گرد حریم حرمت
نفسی نیست که در رشته جانم گرهی
نفتد از شکن سلسله خم بخمت
گریه در دیده ز بیداد تو آبی نگذاشت
عذر خواه کمی ماست کمال کرمت
می کند منع تو از قتل فضولی اغیار
این چه ظلم است بران کشته تیغ ستمت
پرده دیده سراپرده خاک قدمت
وعده داد مرا ماه من امشب ای صبح
بخدا گر همه صدقست نگه داردمت
بعلاجی دگرم حال مگردان که مرا
ساز کارست بسی شربت ذوق المت
سزد ار دم زند از سلطنت روی زمین
خاکساری که بود گرد حریم حرمت
نفسی نیست که در رشته جانم گرهی
نفتد از شکن سلسله خم بخمت
گریه در دیده ز بیداد تو آبی نگذاشت
عذر خواه کمی ماست کمال کرمت
می کند منع تو از قتل فضولی اغیار
این چه ظلم است بران کشته تیغ ستمت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گر نقابی نبود مهر رخش را غم نیست
تاب رخساره او هم ز نقابی کم نیست
نیست معلوم غم من همه عالم را
همچو من غمزده در همه عالم نیست
می کند سجده بخاک سر کوی تو ملک
هر که خاک سر کویت نبود آدم نیست
عقل را کرد برون عشق تو از خانه دل
کین سراسیمه بهمرازی من محرم نیست
هر خم زلف تو جای دل سودازده ایست
نیست یک دل که دران سلسله پرخم نیست
هیچ کس را خبری نیست ز ذوق غم تو
سبب اینست که دردهر دلی خرم نیست
مگذران بی می و معشوق فضولی زنهار
حاصل عمر گرانمایه که جز یکدم نیست
تاب رخساره او هم ز نقابی کم نیست
نیست معلوم غم من همه عالم را
همچو من غمزده در همه عالم نیست
می کند سجده بخاک سر کوی تو ملک
هر که خاک سر کویت نبود آدم نیست
عقل را کرد برون عشق تو از خانه دل
کین سراسیمه بهمرازی من محرم نیست
هر خم زلف تو جای دل سودازده ایست
نیست یک دل که دران سلسله پرخم نیست
هیچ کس را خبری نیست ز ذوق غم تو
سبب اینست که دردهر دلی خرم نیست
مگذران بی می و معشوق فضولی زنهار
حاصل عمر گرانمایه که جز یکدم نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
از جان بدود دل غم خالت برون نرفت
وز دیده این سواد بسیلاب خون نرفت
از چاک سینه ام بدرون سر نهاد اشک
وز سینه ام حرارت سوز درون نرفت
از حسن الفتیست که گر رفت کوهکن
هرگز خیال او ز دل بیستون نرفت
آورد تاب جسم نزارم بآه دل
در حیرتم ز خاک که بر باد چون نرفت
ساقی مرا علاج دگر کن که گرد درد
ز آیینه دلم بمی لاله گون نرفت
صد دور کرد چرخ ولیکن بهیچ دور
تاب بلا ز رشته بخت زبون نرفت
در راه عشق کرد فضولی وداع دل
عاقل کسیست کز پی اهل جنون نرفت
وز دیده این سواد بسیلاب خون نرفت
از چاک سینه ام بدرون سر نهاد اشک
وز سینه ام حرارت سوز درون نرفت
از حسن الفتیست که گر رفت کوهکن
هرگز خیال او ز دل بیستون نرفت
آورد تاب جسم نزارم بآه دل
در حیرتم ز خاک که بر باد چون نرفت
ساقی مرا علاج دگر کن که گرد درد
ز آیینه دلم بمی لاله گون نرفت
صد دور کرد چرخ ولیکن بهیچ دور
تاب بلا ز رشته بخت زبون نرفت
در راه عشق کرد فضولی وداع دل
عاقل کسیست کز پی اهل جنون نرفت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
برگ گل کز هر طرف آرایش دستار تست
جسته هر جانب شرار آتش رخسار تست
گر ترا حسن رخ از گلها فزاید دور نیست
در حقیقت گل تویی گلهای دیگر خار تست
غیرت رنگ رخت گل را گریبان کرد چاک
غنچه خونین دل ز رشک درج گوهربار تست
عشوه و رعنایی گل نیست در دل کارگر
گل چه می داند چه باید کرد اینها کار تست
آمد و بگذشت گل ما را نشد پروای آن
ما کجا و غیر تو ما را غرض دیدار تست
نیست در سرو و صنوبر رسم و راه دلبری
این روش مخصوص بر شمشاد خوش رفتار تست
نیست گفتارت فضولی بی مذاق عاشقی
زین سبب هرکس که دیدم عاشق گفتار تست
جسته هر جانب شرار آتش رخسار تست
گر ترا حسن رخ از گلها فزاید دور نیست
در حقیقت گل تویی گلهای دیگر خار تست
غیرت رنگ رخت گل را گریبان کرد چاک
غنچه خونین دل ز رشک درج گوهربار تست
عشوه و رعنایی گل نیست در دل کارگر
گل چه می داند چه باید کرد اینها کار تست
آمد و بگذشت گل ما را نشد پروای آن
ما کجا و غیر تو ما را غرض دیدار تست
نیست در سرو و صنوبر رسم و راه دلبری
این روش مخصوص بر شمشاد خوش رفتار تست
نیست گفتارت فضولی بی مذاق عاشقی
زین سبب هرکس که دیدم عاشق گفتار تست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
آزمودم عشق خوبان را بلایی بوده است
وانکه می گویند عاشق مبتلایی بوده است
تا شدم عاشق عذابی می کشم چون بت پرست
میل چین زلف محبوبان خطایی بوده است
نقش خویش و صورت شیرین کشیده کوهکن
عاشق صورت پرست خودنمایی بوده است
چار سوی دهر جای خودفروشانست و بس
جوهر عرفان متاع ناروایی بوده است
بسته بر محراب دل اهل ورع قندیل وش
گوشه مسجد عجب دلگیر جایی بوده است
عشق بازی را سرور سینه می پنداشتم
محنت بی حد و درد بی دوایی بوده است
کم نشد از من فضولی محنت عالم دمی
عرصه عالم عجب محنت سرایی بوده است
وانکه می گویند عاشق مبتلایی بوده است
تا شدم عاشق عذابی می کشم چون بت پرست
میل چین زلف محبوبان خطایی بوده است
نقش خویش و صورت شیرین کشیده کوهکن
عاشق صورت پرست خودنمایی بوده است
چار سوی دهر جای خودفروشانست و بس
جوهر عرفان متاع ناروایی بوده است
بسته بر محراب دل اهل ورع قندیل وش
گوشه مسجد عجب دلگیر جایی بوده است
عشق بازی را سرور سینه می پنداشتم
محنت بی حد و درد بی دوایی بوده است
کم نشد از من فضولی محنت عالم دمی
عرصه عالم عجب محنت سرایی بوده است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ازان درین چمنم میل گلعذاری نیست
که هیچ برگ گلی بی بلای خاری نیست
نبرده ایم درین باغ ره بسوی گلی
که در حوالی او همچو من هزاری نیست
ندیده ایم درین ملک گنج حسنی را که
که از صف رقبا گرد او حصاری نیست
ازان چمن چه گشاید که عندلیبان را
درو بسوی گل از خار رهگذاری نیست
درین نشیمن حرمان هزار غم دارم
فزون تر از همه این غم که غمگساری نیست
درون سینه دل تنگم از گلی نشگفت
چگونه گل شکفد باغ را بهاری نیست
ز هیچ یار فضولی ندیده ایم وفا
خوشا کسی که مقید بهیچ کاری نیست
که هیچ برگ گلی بی بلای خاری نیست
نبرده ایم درین باغ ره بسوی گلی
که در حوالی او همچو من هزاری نیست
ندیده ایم درین ملک گنج حسنی را که
که از صف رقبا گرد او حصاری نیست
ازان چمن چه گشاید که عندلیبان را
درو بسوی گل از خار رهگذاری نیست
درین نشیمن حرمان هزار غم دارم
فزون تر از همه این غم که غمگساری نیست
درون سینه دل تنگم از گلی نشگفت
چگونه گل شکفد باغ را بهاری نیست
ز هیچ یار فضولی ندیده ایم وفا
خوشا کسی که مقید بهیچ کاری نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
غیر ناکامی ز محبوبان مرا مطلوب نیست
عاشقان را کام دل جستن ز خوبان خوب نیست
چون ندیدم صد جفا از یار می خواهم وفا
چیزی از محبوب می خواهم که در محبوب نیست
مرد باید تا نیازارد ز خود معشوق را
بهر یوسف در زلیخا رأفت یعقوب نیست
شد دلم صد پاره ناوردم شکایت بر زبان
محنت و صبری که در من هست در ایوب نیست
نیست جز لیلی بقای عشق مجنون را سبب
ضایع است آنکس که بر گل چهره منسوب نیست
زاهد گچ رو ندارد رغبت عشق بتان
راستی را این روش از هیچ کس مرغوب نیست
نیستم یک دم فضولی بی تماشای بتان
شاهد مقصد ز من در هیچ جا محجوب نیست
عاشقان را کام دل جستن ز خوبان خوب نیست
چون ندیدم صد جفا از یار می خواهم وفا
چیزی از محبوب می خواهم که در محبوب نیست
مرد باید تا نیازارد ز خود معشوق را
بهر یوسف در زلیخا رأفت یعقوب نیست
شد دلم صد پاره ناوردم شکایت بر زبان
محنت و صبری که در من هست در ایوب نیست
نیست جز لیلی بقای عشق مجنون را سبب
ضایع است آنکس که بر گل چهره منسوب نیست
زاهد گچ رو ندارد رغبت عشق بتان
راستی را این روش از هیچ کس مرغوب نیست
نیستم یک دم فضولی بی تماشای بتان
شاهد مقصد ز من در هیچ جا محجوب نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
سایه ات را متصل ذوق وصالت حاصل است
نیست دور از دولتی اما چه حاصل غافل است
حل مشکل نیست مشکل پیش او اما چه سود
مشکل خود پیش او اظهار کردن مشکل است
پا کشید از چشمه چشمم ز بیم فتنه خواب
کین گذرگه مردم خونریز را سرمنزل است
گر نماند رازم از غیر تو پنهان دور نیست
هست دل پیش تو و رازی که دارم در دل است
ساده افتادست لوح خوبی از نقش وفا
کام دل جستن ز محبوبان خیال باطل است
سر بگردون گر کشد از روی رفعت دور نیست
هر کرا چون سبزه در کوی بلا پا در گل است
آفت تکلیف را ره نیست در ملک جنون
کی رود بیرون ازین کشور فضولی عاقل است
نیست دور از دولتی اما چه حاصل غافل است
حل مشکل نیست مشکل پیش او اما چه سود
مشکل خود پیش او اظهار کردن مشکل است
پا کشید از چشمه چشمم ز بیم فتنه خواب
کین گذرگه مردم خونریز را سرمنزل است
گر نماند رازم از غیر تو پنهان دور نیست
هست دل پیش تو و رازی که دارم در دل است
ساده افتادست لوح خوبی از نقش وفا
کام دل جستن ز محبوبان خیال باطل است
سر بگردون گر کشد از روی رفعت دور نیست
هر کرا چون سبزه در کوی بلا پا در گل است
آفت تکلیف را ره نیست در ملک جنون
کی رود بیرون ازین کشور فضولی عاقل است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
در دل لاله ی غمت آتش سودا انداخت
شمع را آتش سودای تو از پا انداخت
یافت از نکهت زلف تو خبر آهوی چین
نافه ی مشک خود از شرم به صحرا انداخت
تا ز دیدار تو مانع نشود چشم پرآب
خواب را در نظرم کشت به دریا انداخت
رشک رخسار تو زد بتکده ها را بر هم
آه من غلغله در گوش مسیحا انداخت
برگشادی به سخن صد گرهم چون سبحه
عقد دندان تو بر رشته ی تقوا انداخت
خواست آزار خود از ناوک آهم گردون
که غم عشق توام بر دل شیدا انداخت
سرورا از نظر انداخت فضولی چون ما
یک نظر هر که بر آن قامت رعنا انداخت
شمع را آتش سودای تو از پا انداخت
یافت از نکهت زلف تو خبر آهوی چین
نافه ی مشک خود از شرم به صحرا انداخت
تا ز دیدار تو مانع نشود چشم پرآب
خواب را در نظرم کشت به دریا انداخت
رشک رخسار تو زد بتکده ها را بر هم
آه من غلغله در گوش مسیحا انداخت
برگشادی به سخن صد گرهم چون سبحه
عقد دندان تو بر رشته ی تقوا انداخت
خواست آزار خود از ناوک آهم گردون
که غم عشق توام بر دل شیدا انداخت
سرورا از نظر انداخت فضولی چون ما
یک نظر هر که بر آن قامت رعنا انداخت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
کم التفاتی خوبان به عاشقان ستم است
زهی ستم که تو را با من التفات کم است
کی از بنفشه گشاید کجا بنافه کشد
دلی که بسته آن گیسوان خم به خم است
قدم خمیده چنان شد که کس نمی داند
مرا به راه تو پوینده فرق یا قدم است
ز دام شوق دل ما نمی رهد مادام
که سنبل تو گذرگاه باد صبحدم است
طبیب را الم من نماند تا ره برد
به لذتی که مرا در ره تو از الم است
چنین که زندگیم با غمست در عشقت
مرا ازان که اجل قصد جان کند چه غم است
ز رنج عشق فضولی فراغتی مطلب
خموش باش که ذوق حیات مغتنم است
زهی ستم که تو را با من التفات کم است
کی از بنفشه گشاید کجا بنافه کشد
دلی که بسته آن گیسوان خم به خم است
قدم خمیده چنان شد که کس نمی داند
مرا به راه تو پوینده فرق یا قدم است
ز دام شوق دل ما نمی رهد مادام
که سنبل تو گذرگاه باد صبحدم است
طبیب را الم من نماند تا ره برد
به لذتی که مرا در ره تو از الم است
چنین که زندگیم با غمست در عشقت
مرا ازان که اجل قصد جان کند چه غم است
ز رنج عشق فضولی فراغتی مطلب
خموش باش که ذوق حیات مغتنم است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
سنگ بیداد بتان آیینه دل را شکست
هر تمنایی که در دل داشتم صورت نبست
وصل آن مه گر میسر نیست ما را دور نیست
مقصدی داریم عالی همتی داریم پست
ز آتش دل بس که از هر زخم سر زد شعله
سوخت چون تیرت دمی هر کس که پهلویم نشست
جوهر هستی متاع وصل جانان را بهاست
ما کجا و این هوس ما را که می گوید که هست
جای جز در دل مکن معشوق را گر عاشقی
سنگ دل باید که باشد هر که شد آتش پرست
کام خواهی صبر کن پرویز وار ای کوهکن
کی توان بر خورد از شیرین لبان با زور دست
دل که در عشقت امید وصل و بیم هجر داشت
سوخت وز تشویش نیک و بد فضولی باز رست
هر تمنایی که در دل داشتم صورت نبست
وصل آن مه گر میسر نیست ما را دور نیست
مقصدی داریم عالی همتی داریم پست
ز آتش دل بس که از هر زخم سر زد شعله
سوخت چون تیرت دمی هر کس که پهلویم نشست
جوهر هستی متاع وصل جانان را بهاست
ما کجا و این هوس ما را که می گوید که هست
جای جز در دل مکن معشوق را گر عاشقی
سنگ دل باید که باشد هر که شد آتش پرست
کام خواهی صبر کن پرویز وار ای کوهکن
کی توان بر خورد از شیرین لبان با زور دست
دل که در عشقت امید وصل و بیم هجر داشت
سوخت وز تشویش نیک و بد فضولی باز رست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ذوق وصلت یافت دل از ساقی و ساغر گذشت
شد خلیل خلوت خلت ز ماه و خور گذشت
آب چشمم راست طوف آستانت آرزو
هر چه خواهد می تواند کرد چون از سر گذشت
چون مسیحا می تواند پای بر گردون نهد
هر که او را هر چه پیش آمد چو سوزن در گذشت
بهتر از من کس نمی داند طریق عاشقی
زانکه عمرم در ره خوبان سیمین بر گذشت
اختر برگشته ام را سوخت آخر برق آه
آه ازین محنت که برق آهم از اختر گذشت
خوش دلم کز عشق من افتاد تقریب سخن
هر کجا حرفی ازان ماه ملک منظر گذشت
نیست در بغدادیان مطلق فضولی رأفتی
حیف عمر من که بی حاصل درین کشور گذشت
شد خلیل خلوت خلت ز ماه و خور گذشت
آب چشمم راست طوف آستانت آرزو
هر چه خواهد می تواند کرد چون از سر گذشت
چون مسیحا می تواند پای بر گردون نهد
هر که او را هر چه پیش آمد چو سوزن در گذشت
بهتر از من کس نمی داند طریق عاشقی
زانکه عمرم در ره خوبان سیمین بر گذشت
اختر برگشته ام را سوخت آخر برق آه
آه ازین محنت که برق آهم از اختر گذشت
خوش دلم کز عشق من افتاد تقریب سخن
هر کجا حرفی ازان ماه ملک منظر گذشت
نیست در بغدادیان مطلق فضولی رأفتی
حیف عمر من که بی حاصل درین کشور گذشت