عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در مدح خاقان محمود خان گوید
ای گوهر مطهر مردی و مردمی
اصل تو کان گوهر مردی و مردمی
در جنگ و صلح رستم میدان و مجلسی
در کین و مهر حیدر مردی و مردمی
دارد دل تو نور ز ایمان و معرفت
بارد لب تو شکر مردی و مردمی
نیک و بدت موافق هستی و نیستی
جان و دلت مسخر مردی و مردمی
قدر تو چرخ اعظم افلاک و انجم است
رأی تو سعد اکبر مردی و مردمی
سعد از تو گشت طالع ناهید و مشتری
جان از تو یافت پیکر مردی و مردمی
بی ساقه و طلیعه بند و گشاد تو
گردی نکرد لشکر مردی و مردمی
در بزم و رزم شکر بخندید و خون گریست
پیش تو جام و خنجر مردی و مردمی
در قبضه و بنان تو بادا بر امر و نهی
دایم حسام و ساغر مردی و مردمی
چرخ ار ز صبح صادق در پیش آفتاب
پرسد که کیست یاور مردی و مردمی
گوید جلال دنیا محمود خان که هست
بر چرخ ملک محور مردی و مردمی
ای سایه سعادت دنیا و آخرت
وی معجز پیمبر مردی و مردمی
ای آن عطاردی که نزیبد به اتفاق
برج تو جز دو پیکر مردی و مردمی
القاب عالی تو طرازیست بر کجا
بررایت مظفر مردی و مردمی
حاجت چو سایه گشت نهان تا چو آفتاب
پیدا شدی ز خاور مردی و مردمی
گر طالعت نبودی از رجعت و وبال
هرگز نرستی اختر مردی و مردمی
جام می بری ز خصم و جهان می دهی به دوست
وین هر دو هست در خور مردی و مردمی
قدرت نعوذبالله اگر سرکشی کند
عاطل بماند افسر مردی و مردمی
شد مردمی و مردی در عهد ما غریب
می دار دست بر سر مردی و مردمی
یارب چو خلق و خلق تو هرگز گلی شکفت
از گلبن معطر مردی و مردمی
آمد پدید نقش تو هرگه که داشتند
آیینه در برابر مردی و مردمی
گر نو عروس بخت تو در جلوه نیستی
هستی گسسته زیور و مردی و مردمی
روزی که دهر خطبه کند جز به نام تو
بادا شکسته منبر مردی و مردمی
چندانکه در جهان ز سکندر کنند یاد
ای پادشاه کشور مردی و مردمی
می بر کف چو بحر تو آب حیات باد
ای راستی سکندر مردی و مردمی
اصل تو کان گوهر مردی و مردمی
در جنگ و صلح رستم میدان و مجلسی
در کین و مهر حیدر مردی و مردمی
دارد دل تو نور ز ایمان و معرفت
بارد لب تو شکر مردی و مردمی
نیک و بدت موافق هستی و نیستی
جان و دلت مسخر مردی و مردمی
قدر تو چرخ اعظم افلاک و انجم است
رأی تو سعد اکبر مردی و مردمی
سعد از تو گشت طالع ناهید و مشتری
جان از تو یافت پیکر مردی و مردمی
بی ساقه و طلیعه بند و گشاد تو
گردی نکرد لشکر مردی و مردمی
در بزم و رزم شکر بخندید و خون گریست
پیش تو جام و خنجر مردی و مردمی
در قبضه و بنان تو بادا بر امر و نهی
دایم حسام و ساغر مردی و مردمی
چرخ ار ز صبح صادق در پیش آفتاب
پرسد که کیست یاور مردی و مردمی
گوید جلال دنیا محمود خان که هست
بر چرخ ملک محور مردی و مردمی
ای سایه سعادت دنیا و آخرت
وی معجز پیمبر مردی و مردمی
ای آن عطاردی که نزیبد به اتفاق
برج تو جز دو پیکر مردی و مردمی
القاب عالی تو طرازیست بر کجا
بررایت مظفر مردی و مردمی
حاجت چو سایه گشت نهان تا چو آفتاب
پیدا شدی ز خاور مردی و مردمی
گر طالعت نبودی از رجعت و وبال
هرگز نرستی اختر مردی و مردمی
جام می بری ز خصم و جهان می دهی به دوست
وین هر دو هست در خور مردی و مردمی
قدرت نعوذبالله اگر سرکشی کند
عاطل بماند افسر مردی و مردمی
شد مردمی و مردی در عهد ما غریب
می دار دست بر سر مردی و مردمی
یارب چو خلق و خلق تو هرگز گلی شکفت
از گلبن معطر مردی و مردمی
آمد پدید نقش تو هرگه که داشتند
آیینه در برابر مردی و مردمی
گر نو عروس بخت تو در جلوه نیستی
هستی گسسته زیور و مردی و مردمی
روزی که دهر خطبه کند جز به نام تو
بادا شکسته منبر مردی و مردمی
چندانکه در جهان ز سکندر کنند یاد
ای پادشاه کشور مردی و مردمی
می بر کف چو بحر تو آب حیات باد
ای راستی سکندر مردی و مردمی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۷
سبحان خالقی که صفاتش ز کبریا
در خاک عجز می فکند عقل انبیا
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات
فکرت کنند در صفت عزت خدا
آخر به عجز معترف آیند کای اله
دانسته شد که هیچ ندانسته ایم ما
جائی که آفتاب بتابد ز اوج عز
سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا
و آنجا که بحر نامتناهیست موج زن
شاید که پشه می نکند قصد آشنا
و آنجا که قوس چرخ بعز و نطاق چرخ
زنبور در سبوری نوا چون کند ادا
عقل که می برد قدح دردیش ز دست
چون آورد به معرفت کردگار جا
حق را به حق شمار که در قلزم عقول
می درکشد نهنگ تحیر من و ترا
چون آب نقش می نپذیرد قلم بسوز
در آب شوی لوح دل از چون و از چرا
چون آفتاب نیست حقیقت نشان پذیر
ای کم ز ذره هست نشان دادنت خطا
سبحان خالقی که گشاید بهر شبی
از روی لعبتان فلک نیلگون خطا
از زیر حقه مهره انجم کند پدید
زان مهره ها به حقه از رق دهد ضیا
شب راز اختران همه دندان کند سپید
چون زنگئی که اوفتد از خنده در قفا
در دست چرخ مصقله ماه نو دهد
تا اختران آینه گون را دهد جلا
در پای اسب شام کشد اطلس شفق
در جیب ترک صبح نهد عبقر بها
گوئی که آفتاب مگر ذره ذره کرد
بر کهکشان ز زیره مرجان و کهربا
با هستیش اگر قدری ماند از قدر
احکام خویش جمله قضا می کند قضا
سبحان قادری که بر آیینه وجود
بنگاشت از دو حرف دو گیتی کمایشا
بر عرش ذره ذره خداوند مستویست
چه ذره در اسافل و چه عرش در علا
در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش
وآنجا که اوست جای نیابی ز هیچ جا
خود هیچ جای نیست که او نیست جمله اوست
چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا
بو نیست بنده و پندار هستیئی
پندار هستی تو ترا کرد مبتلا
از کوزه نیم ذره سیماب چون برفت
نی در خلا بماند اثر زو نه در ملا
ای از فنای محض پدیدار آمده
اندر بقای محض کجا ماندت بقا
خواهی که پی بری به سر کعبه نجات
در خود مکن قیاس حق و پیش در میا
بس سر که همچو گوی در این راه باختند
بس مرغ تیز پر که فروشد درین قضا
خاموش باش حرف چه گوئی تو ای سلیم
خدمت نگاه دار چه پنداری ای گدا
چون سر کار می طلبی صبر کن حکیم
تا صبر و خامشیت رساند به منتها
گر تو زبان بخائی و خونش فرو بری
در زیر ورد نگویند با تو ماجرا
آهنگ عشق زن تو در این راه خوفناک
احرام درد گیر و در این کعبه رجا
گویند پشه بر لب دریا نشسته بود
در فکر سر فکنده به صد عجز و صد عنا
گفتند چیست حاجتت ای پشه فقیر
گفت آنکه آب این همه دریا بود مرا
گفتند حوصله چو نداری مگوی این
گفتا به ناامیدی ازو چون دهم رضا
منگر به ناتوانی شخص ضعیف من
بنگر که این طلب ز کجا خواست وین هوا
عقلم هزار بار بروزی خموش کرد
عشقم خموش می نکند ای نفس رها
در آشنای خون جگر دل به حق سپار
تا حال خود کجا رسد ای مرد اشنا
جاوید در متابعت مصطفی گریز
تا نور شرع او شودت پیر و مقتدا
خورشید خلد خواجه دنیا و آخرت
سلطان شرع و صاحب کونین مصطفا
مفتی عالم کل و معنی جزو و کل
در هر دو کون بر کل و بر جز و پادشا
چشم و چراغ سنت و نور دو چشم دین
صاحب قبول هفت قرآن صاحب لوا
کان بود کل عالم و او بود آفتاب
مس بود خاک آدم و او بود کیمیا
چون آفتاب از فلک دین حق بتافت
تا هر دو کون پر شد ازو نور والضحا
گردون که جبه بهترش از آفتاب نیست
پیراهن مجره ز شوقش کند قبا
اندر نظاره کردن مشک دو گیسوانش
صد چشمه شد گشاده از این طارم دو تا
خورشید را از آن سببی نیست درد چشم
کو چشم را ز خاک درش ساخت توتیا
کس را نگشت معجزه ای در زمین پدید
او خاص شد به معجزه در ارض و بر سما
گویند مه شکافت تو دانی که آن چه بود
گردون ترنج و دست ببرید از آن لقا
یک شب از آن بتاخت چو برق از رواق چرخ
از قدسیان خروش بر آمد که مرحبا
در پیش او که غاشیه کش بود جبرئیل
هم انبیاء دویده پیاده هم اصفیا
از انبیاء چو مشغله طرقوا بخاست
در عرش اوفتاده از آن طرقوا صدا
چون نرگس از نظاره گلشن نگاه داشت
بشکست بر رخش گل ما زاغ و ما طغا
آنجا که جای گم شد گم کرد و باز یافت
از هر صفت که وصف کنم خود به ماورا
از دست ساقی و سقیهم شراب خواست
جام شراب یافت ز جام جهان نما
موسی ز بی قراری خود در مقام قدس
خود را در او فکند بدر پیش تو عصا
حالی و شاق چاوش عزت بدو دوید
کای نعل خود فکنده و نعلین شو جدا
وانرا ز بعد چله پیوسته بار داد
وین را شبی ببرد به خلوتگه دنا
وانرا ز طور کرد سرای حرم پدید
وین را ز عرش ساخت ایوان کبریا
در خاک عجز می فکند عقل انبیا
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات
فکرت کنند در صفت عزت خدا
آخر به عجز معترف آیند کای اله
دانسته شد که هیچ ندانسته ایم ما
جائی که آفتاب بتابد ز اوج عز
سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا
و آنجا که بحر نامتناهیست موج زن
شاید که پشه می نکند قصد آشنا
و آنجا که قوس چرخ بعز و نطاق چرخ
زنبور در سبوری نوا چون کند ادا
عقل که می برد قدح دردیش ز دست
چون آورد به معرفت کردگار جا
حق را به حق شمار که در قلزم عقول
می درکشد نهنگ تحیر من و ترا
چون آب نقش می نپذیرد قلم بسوز
در آب شوی لوح دل از چون و از چرا
چون آفتاب نیست حقیقت نشان پذیر
ای کم ز ذره هست نشان دادنت خطا
سبحان خالقی که گشاید بهر شبی
از روی لعبتان فلک نیلگون خطا
از زیر حقه مهره انجم کند پدید
زان مهره ها به حقه از رق دهد ضیا
شب راز اختران همه دندان کند سپید
چون زنگئی که اوفتد از خنده در قفا
در دست چرخ مصقله ماه نو دهد
تا اختران آینه گون را دهد جلا
در پای اسب شام کشد اطلس شفق
در جیب ترک صبح نهد عبقر بها
گوئی که آفتاب مگر ذره ذره کرد
بر کهکشان ز زیره مرجان و کهربا
با هستیش اگر قدری ماند از قدر
احکام خویش جمله قضا می کند قضا
سبحان قادری که بر آیینه وجود
بنگاشت از دو حرف دو گیتی کمایشا
بر عرش ذره ذره خداوند مستویست
چه ذره در اسافل و چه عرش در علا
در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش
وآنجا که اوست جای نیابی ز هیچ جا
خود هیچ جای نیست که او نیست جمله اوست
چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا
بو نیست بنده و پندار هستیئی
پندار هستی تو ترا کرد مبتلا
از کوزه نیم ذره سیماب چون برفت
نی در خلا بماند اثر زو نه در ملا
ای از فنای محض پدیدار آمده
اندر بقای محض کجا ماندت بقا
خواهی که پی بری به سر کعبه نجات
در خود مکن قیاس حق و پیش در میا
بس سر که همچو گوی در این راه باختند
بس مرغ تیز پر که فروشد درین قضا
خاموش باش حرف چه گوئی تو ای سلیم
خدمت نگاه دار چه پنداری ای گدا
چون سر کار می طلبی صبر کن حکیم
تا صبر و خامشیت رساند به منتها
گر تو زبان بخائی و خونش فرو بری
در زیر ورد نگویند با تو ماجرا
آهنگ عشق زن تو در این راه خوفناک
احرام درد گیر و در این کعبه رجا
گویند پشه بر لب دریا نشسته بود
در فکر سر فکنده به صد عجز و صد عنا
گفتند چیست حاجتت ای پشه فقیر
گفت آنکه آب این همه دریا بود مرا
گفتند حوصله چو نداری مگوی این
گفتا به ناامیدی ازو چون دهم رضا
منگر به ناتوانی شخص ضعیف من
بنگر که این طلب ز کجا خواست وین هوا
عقلم هزار بار بروزی خموش کرد
عشقم خموش می نکند ای نفس رها
در آشنای خون جگر دل به حق سپار
تا حال خود کجا رسد ای مرد اشنا
جاوید در متابعت مصطفی گریز
تا نور شرع او شودت پیر و مقتدا
خورشید خلد خواجه دنیا و آخرت
سلطان شرع و صاحب کونین مصطفا
مفتی عالم کل و معنی جزو و کل
در هر دو کون بر کل و بر جز و پادشا
چشم و چراغ سنت و نور دو چشم دین
صاحب قبول هفت قرآن صاحب لوا
کان بود کل عالم و او بود آفتاب
مس بود خاک آدم و او بود کیمیا
چون آفتاب از فلک دین حق بتافت
تا هر دو کون پر شد ازو نور والضحا
گردون که جبه بهترش از آفتاب نیست
پیراهن مجره ز شوقش کند قبا
اندر نظاره کردن مشک دو گیسوانش
صد چشمه شد گشاده از این طارم دو تا
خورشید را از آن سببی نیست درد چشم
کو چشم را ز خاک درش ساخت توتیا
کس را نگشت معجزه ای در زمین پدید
او خاص شد به معجزه در ارض و بر سما
گویند مه شکافت تو دانی که آن چه بود
گردون ترنج و دست ببرید از آن لقا
یک شب از آن بتاخت چو برق از رواق چرخ
از قدسیان خروش بر آمد که مرحبا
در پیش او که غاشیه کش بود جبرئیل
هم انبیاء دویده پیاده هم اصفیا
از انبیاء چو مشغله طرقوا بخاست
در عرش اوفتاده از آن طرقوا صدا
چون نرگس از نظاره گلشن نگاه داشت
بشکست بر رخش گل ما زاغ و ما طغا
آنجا که جای گم شد گم کرد و باز یافت
از هر صفت که وصف کنم خود به ماورا
از دست ساقی و سقیهم شراب خواست
جام شراب یافت ز جام جهان نما
موسی ز بی قراری خود در مقام قدس
خود را در او فکند بدر پیش تو عصا
حالی و شاق چاوش عزت بدو دوید
کای نعل خود فکنده و نعلین شو جدا
وانرا ز بعد چله پیوسته بار داد
وین را شبی ببرد به خلوتگه دنا
وانرا ز طور کرد سرای حرم پدید
وین را ز عرش ساخت ایوان کبریا
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴
یارب در آن کلاله چرا عقل گمره است
کان صد هزار حلقه ی شب رنگ بر مه است
هم در کنار سایه ی شمشاد اوست باغ
هم بر کران چشمه خورشید او چه است
نقش بهشت چیست از آن باغ یک گل است
آب حیات چیست از آن چاه یک زه است
امید را ز دامن آن سرو جویبار
گر صد هزار دست بود جمله کوته است
هست آن چنان کشیده سرزلف او که صبح
هرگه که دم زند خجلی گویدش که است
دوش ار زباد سر دم لب خنده زد چمن
چهره گشای غنچه نسیم سحرگه است
چشم حسن چه داند قدر خیال او
آیینه خود ز صورت خوبان چه آگه است
او گر ز کرده باز نگردد مگر دکو
اندیک باز گردد به عدل شهنشه است
بهرام شه که یک نظر از شمع رای او
چون تیغ آفتاب به صد سو موجه است
شاهی خجسته صورت و فرخنده مرتبت
کز خاک بارگاهش برآسمان ره است
کان صد هزار حلقه ی شب رنگ بر مه است
هم در کنار سایه ی شمشاد اوست باغ
هم بر کران چشمه خورشید او چه است
نقش بهشت چیست از آن باغ یک گل است
آب حیات چیست از آن چاه یک زه است
امید را ز دامن آن سرو جویبار
گر صد هزار دست بود جمله کوته است
هست آن چنان کشیده سرزلف او که صبح
هرگه که دم زند خجلی گویدش که است
دوش ار زباد سر دم لب خنده زد چمن
چهره گشای غنچه نسیم سحرگه است
چشم حسن چه داند قدر خیال او
آیینه خود ز صورت خوبان چه آگه است
او گر ز کرده باز نگردد مگر دکو
اندیک باز گردد به عدل شهنشه است
بهرام شه که یک نظر از شمع رای او
چون تیغ آفتاب به صد سو موجه است
شاهی خجسته صورت و فرخنده مرتبت
کز خاک بارگاهش برآسمان ره است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۸
هین در دهید باده که هنگام بی غمی است
زان باده که مشرق خورشید خرمی است
تا روی چون دو پیکر در روی او کشم
زیرا که مان چو پروین وقت فراهمی است
آن پسته شکر گر او را چه کوچکی است
وآن سنبل زره ور او را چه درهمی است
آن جزع بین که بر کف موسیش ساحریست
وان لعل بین که بر لب عیسیش همدمی است
آزادی از غمش سبب طوق بندگی است
محرومی از لبش اثر یار محرمی است
خورشید زرد چهره ی محرور در غمش
آن قرص روشنش چو دخان سایه محتمی است؟
وین ماه زردگونه ی مرطوب را ز رشک
همچون درم نشان فزونی هم از کمی است
لطف فرشته داری و چالاک سیرتی
ما دیو مردمیم گر آن حور آدمی است
زان شد حسن لطیف که وقتی بر او بتافت
رائی که نور مردمک چشم مردمی است
زان باده که مشرق خورشید خرمی است
تا روی چون دو پیکر در روی او کشم
زیرا که مان چو پروین وقت فراهمی است
آن پسته شکر گر او را چه کوچکی است
وآن سنبل زره ور او را چه درهمی است
آن جزع بین که بر کف موسیش ساحریست
وان لعل بین که بر لب عیسیش همدمی است
آزادی از غمش سبب طوق بندگی است
محرومی از لبش اثر یار محرمی است
خورشید زرد چهره ی محرور در غمش
آن قرص روشنش چو دخان سایه محتمی است؟
وین ماه زردگونه ی مرطوب را ز رشک
همچون درم نشان فزونی هم از کمی است
لطف فرشته داری و چالاک سیرتی
ما دیو مردمیم گر آن حور آدمی است
زان شد حسن لطیف که وقتی بر او بتافت
رائی که نور مردمک چشم مردمی است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ما را به همه عمر سلامی نکند دوست
تمکین درودی و پیامی نکند دوست
آید بر ما گه گه از روی ترحم
بنشیند و بسیار مقامی نکند دوست
صد عشوه و صد نادره و بذله بگویم
در پیش من آغاز کلامی نکند دوست
من بسته میان خدمت او را و مرا هیچ
یک روز گرامی چو غلامی نکند دوست
کرده ست مرا بنده و بس در عجبم من
کین بنده ی مسکین را نامی نکند دوست
تمکین درودی و پیامی نکند دوست
آید بر ما گه گه از روی ترحم
بنشیند و بسیار مقامی نکند دوست
صد عشوه و صد نادره و بذله بگویم
در پیش من آغاز کلامی نکند دوست
من بسته میان خدمت او را و مرا هیچ
یک روز گرامی چو غلامی نکند دوست
کرده ست مرا بنده و بس در عجبم من
کین بنده ی مسکین را نامی نکند دوست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - بالتماس دوستی گفته
کیست از دوران خونبارش دل صد پاره نیست
همچو آبی گرد نا اهلیش بر رخساره نیست
هیچ عاشق دیده ی خوش در وجود
کز رقیب دیدها سوی عدم آواره نیست
ای رفیقان عالم ترکیب اضداد است از آنک
بوی گل بی خار و رنگ لاله بی رخساره نیست؟
بالغه گر می کند دنیایتان تن در دهید
هیچ دلوی نیست در عالم که هر دم پاره نیست؟
چشمشان چون دید حس بر آسمان انداخت آز
بوالعجب شمعی که بی خاصیتش دواره نیست
همچو آبی گرد نا اهلیش بر رخساره نیست
هیچ عاشق دیده ی خوش در وجود
کز رقیب دیدها سوی عدم آواره نیست
ای رفیقان عالم ترکیب اضداد است از آنک
بوی گل بی خار و رنگ لاله بی رخساره نیست؟
بالغه گر می کند دنیایتان تن در دهید
هیچ دلوی نیست در عالم که هر دم پاره نیست؟
چشمشان چون دید حس بر آسمان انداخت آز
بوالعجب شمعی که بی خاصیتش دواره نیست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
کریمی کو که در عالم زبون نیست
اسیر و عاجز این چرخ دون نیست
عروس بخت را گر زیوری هست
در این نه حقه ی آیینه گون نیست
اگر این است هستی ها که دیدم
درین کان هیچ نقدی نیست چون نیست
حسن بگذارد نیا را همان گیر
که این کژدم در این طاس نگون نیست
دو عالم را فراخایی بپندار
که از کنج دل تنگت برون نیست
که در ملک اجل سوی زمانه
بدین تنگی بدین کویت درون نیست
فلک گر نافه ای گردد پر از مشک
اگر رنگست آن جز رگ خون نیست
اسیر و عاجز این چرخ دون نیست
عروس بخت را گر زیوری هست
در این نه حقه ی آیینه گون نیست
اگر این است هستی ها که دیدم
درین کان هیچ نقدی نیست چون نیست
حسن بگذارد نیا را همان گیر
که این کژدم در این طاس نگون نیست
دو عالم را فراخایی بپندار
که از کنج دل تنگت برون نیست
که در ملک اجل سوی زمانه
بدین تنگی بدین کویت درون نیست
فلک گر نافه ای گردد پر از مشک
اگر رنگست آن جز رگ خون نیست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ایکه قدرت صد چو گردون آورد
دور گردون چون توئی چون آورد
رأی تو رسمی که آرد در جهان
همچو رویت خوب و میمون آورد
رنگ و بوی خلق و خلقت آسمان
گر نیارد ماه گردون آورد
آتش خشمت که بر کوه اوفتد
همچو لاله سنگ را خون آورد
جان ز جودت زر ناموزون برد
چون نثارت در موزون آورد
گفتم آرد سعی تو تشریف من
کی گمان بردم که اکنون آورد
گر چه بشکستم در این تشریف نیک
زان شکستم نیز بیرون آورد
دور گردون چون توئی چون آورد
رأی تو رسمی که آرد در جهان
همچو رویت خوب و میمون آورد
رنگ و بوی خلق و خلقت آسمان
گر نیارد ماه گردون آورد
آتش خشمت که بر کوه اوفتد
همچو لاله سنگ را خون آورد
جان ز جودت زر ناموزون برد
چون نثارت در موزون آورد
گفتم آرد سعی تو تشریف من
کی گمان بردم که اکنون آورد
گر چه بشکستم در این تشریف نیک
زان شکستم نیز بیرون آورد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
روح ز تو خوبتر به خواب نبیند
چشم فلک چون تو آفتاب نبیند
تشنه آب حیات چشمه نوشت
غرقه به نوعی شود که آب نبیند
عشق تو در دل نشست و خاست نخواهد
تا وطن خویش را خراب نبیند
زانکه چکد لؤلؤ خوشاب ز چشمم
چشم تو در لؤلؤ خوشاب نبیند
سینه همی درد را به درد نداند
دیده همی خواب را به خواب نبیند
نیست عجب با گشادنامه خطت
کز گره نافه مشک ناب نبیند
بیهده باشد سؤال بوسه حسن را
بر لب او چون ره جواب نبیند
خوی نکوی تو رأی وصل کند لیک
بخت بد مات هم به خواب نبیند
چشم فلک چون تو آفتاب نبیند
تشنه آب حیات چشمه نوشت
غرقه به نوعی شود که آب نبیند
عشق تو در دل نشست و خاست نخواهد
تا وطن خویش را خراب نبیند
زانکه چکد لؤلؤ خوشاب ز چشمم
چشم تو در لؤلؤ خوشاب نبیند
سینه همی درد را به درد نداند
دیده همی خواب را به خواب نبیند
نیست عجب با گشادنامه خطت
کز گره نافه مشک ناب نبیند
بیهده باشد سؤال بوسه حسن را
بر لب او چون ره جواب نبیند
خوی نکوی تو رأی وصل کند لیک
بخت بد مات هم به خواب نبیند
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
حسن تو به گفت هم نیاید
نقش تو ز هر قلم نیاید
عیسی شده مگر که جانها
در دام تو جز به دم نیاید
جز بهر نظاره تو خورشید
بر آینه به خم نیاید
درباغ تو چون درخت کس را
از صد سریک قدم نیاید
بر خرسندی شدم ز هجرت
کزهیچ غمیم غم نیاید
نقشم چو به یک فتد ببوسم
ترسم کان نیز هم نیاید
از عاقبتم مپرس تا جان
در زاویه عدم نیاید
در دولت عاشقی حسن را
کانیست که هیچ کم نیاید
نقش تو ز هر قلم نیاید
عیسی شده مگر که جانها
در دام تو جز به دم نیاید
جز بهر نظاره تو خورشید
بر آینه به خم نیاید
درباغ تو چون درخت کس را
از صد سریک قدم نیاید
بر خرسندی شدم ز هجرت
کزهیچ غمیم غم نیاید
نقشم چو به یک فتد ببوسم
ترسم کان نیز هم نیاید
از عاقبتم مپرس تا جان
در زاویه عدم نیاید
در دولت عاشقی حسن را
کانیست که هیچ کم نیاید
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
آخر دلم به آرزوی خویشتن رسید
و آنچه از خدای خواسته بودم به من رسید
آن مه که کرد طوفی سوی شرف شتافت
وآن گل که رفت سالی چمن رسید
دل رفته بود و جان شده منت خدای را
کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید
خوش خوش گشاده بلبل مژده چو گل دهن
کان طوطی شکر لب شیرین سخن رسید
شاهی که از نهاد کمند زره درش
با تیغ آفتاب شکن در شکن رسید
نقاش صنع چهره خوبش همی کشید
بیکار شد چو کار به شکل دهن رسید
در بوستان حسنش بنگر که چون بوقت
نوباوه شکوفه ز برگ سمن رسید
گفتم ز لعلدان لبش باده چنم
چون برسمن بنفشه توبه شکن رسید
برشادی رسیدن شاهی که بر دلش
از جان ندای اذهب عنی الحزن رسید
بهرامشاه شاه که در ملک دولتش
آنها کزو به بنده مخلص حسن رسید
و آنچه از خدای خواسته بودم به من رسید
آن مه که کرد طوفی سوی شرف شتافت
وآن گل که رفت سالی چمن رسید
دل رفته بود و جان شده منت خدای را
کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید
خوش خوش گشاده بلبل مژده چو گل دهن
کان طوطی شکر لب شیرین سخن رسید
شاهی که از نهاد کمند زره درش
با تیغ آفتاب شکن در شکن رسید
نقاش صنع چهره خوبش همی کشید
بیکار شد چو کار به شکل دهن رسید
در بوستان حسنش بنگر که چون بوقت
نوباوه شکوفه ز برگ سمن رسید
گفتم ز لعلدان لبش باده چنم
چون برسمن بنفشه توبه شکن رسید
برشادی رسیدن شاهی که بر دلش
از جان ندای اذهب عنی الحزن رسید
بهرامشاه شاه که در ملک دولتش
آنها کزو به بنده مخلص حسن رسید
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
دل در غم عشق یار بستیم
وز درد سر فراق رستیم
از خانه خویش سخت دوریم
وز باده رنج نیک مستیم
از بادیه هوا گذشتیم
در زاویه عنا نشستیم
از شست بلات نوش خوردیم
وز تیر غمت جگر بخستیم
برخاک در تو جان فشاندیم
معلومت شد که باد دستیم
یکراه تو سنگسارمان کن
چون می دانی که بت پرستیم
روزی که غم تو مان نجوید
بازش طلبیم و کس فرستیم
بر مرگ زنیم خویشتن را
تا نیست شویم از اینکه هستیم
وز درد سر فراق رستیم
از خانه خویش سخت دوریم
وز باده رنج نیک مستیم
از بادیه هوا گذشتیم
در زاویه عنا نشستیم
از شست بلات نوش خوردیم
وز تیر غمت جگر بخستیم
برخاک در تو جان فشاندیم
معلومت شد که باد دستیم
یکراه تو سنگسارمان کن
چون می دانی که بت پرستیم
روزی که غم تو مان نجوید
بازش طلبیم و کس فرستیم
بر مرگ زنیم خویشتن را
تا نیست شویم از اینکه هستیم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ای چهره تو بهار جانم
وی از تو شکفته بوستانم
نقش تو برسته پیش چشمم
نام تو بمانده برزبانم
راز تو بگو که با که گویم
حال تو بگو که از که دانم
از وصل حقیقتی چو ماندم
مپسند که همچنان بمانم
دستوری ده وصال خود را
تا نفریبد زمان زمانم
بی خواب همی خیال جویم
با این همه هم خوش از جهانم
ای سوز فراق تو یقینم
وی ساز وصال تو گمانم
دستی که نمی رسد چه یازم
تیغی که نمی برد چه رانم
تن خرسند است اینکه گه گه
گرد غم از آب می نشانم
تا دلخوشی کند نماند
در معرض خوش دلی روانم
با این همه درد کز تو دیدم
آنم که تو دیده همانم
بردیده نشانم از عزیزی
آنرا که به تو دهد نشانم
وی از تو شکفته بوستانم
نقش تو برسته پیش چشمم
نام تو بمانده برزبانم
راز تو بگو که با که گویم
حال تو بگو که از که دانم
از وصل حقیقتی چو ماندم
مپسند که همچنان بمانم
دستوری ده وصال خود را
تا نفریبد زمان زمانم
بی خواب همی خیال جویم
با این همه هم خوش از جهانم
ای سوز فراق تو یقینم
وی ساز وصال تو گمانم
دستی که نمی رسد چه یازم
تیغی که نمی برد چه رانم
تن خرسند است اینکه گه گه
گرد غم از آب می نشانم
تا دلخوشی کند نماند
در معرض خوش دلی روانم
با این همه درد کز تو دیدم
آنم که تو دیده همانم
بردیده نشانم از عزیزی
آنرا که به تو دهد نشانم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
برآنم که از روح شاهی کنم
ز دانش فراوان سپاهی کنم
در ایوان حکمت سر یری نهم
به طاق خرد بارگاهی کنم
اگر سر فرود آورد همتم
ز تاج سپهرش کلاهی کنم
ندارم بسی تکیه بر سال و ماه
از آن کار سالی به ماهی کنم
چو آیینه جانم از زنگ تن
به پرداخت حاشا که آهی کنم
غذا گر نیابم ز خر کم نیم
قناعت به آب و گاهی کنم
چگوئی بهرزه برای دو نان
ز هر سفله بهرام شاهی کنم
ندارم گناهی چنین خسته ام
مبادا اگر خود گناهی کنم
پناه کریمان مبادا بمن
اگر من بدو نان پناهی کنم
ز دانش فراوان سپاهی کنم
در ایوان حکمت سر یری نهم
به طاق خرد بارگاهی کنم
اگر سر فرود آورد همتم
ز تاج سپهرش کلاهی کنم
ندارم بسی تکیه بر سال و ماه
از آن کار سالی به ماهی کنم
چو آیینه جانم از زنگ تن
به پرداخت حاشا که آهی کنم
غذا گر نیابم ز خر کم نیم
قناعت به آب و گاهی کنم
چگوئی بهرزه برای دو نان
ز هر سفله بهرام شاهی کنم
ندارم گناهی چنین خسته ام
مبادا اگر خود گناهی کنم
پناه کریمان مبادا بمن
اگر من بدو نان پناهی کنم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای کرده همه بدی به جایم
دریاب که شد ز جای پایم
نزد تو کجا برآید ای جان
گر من به طفیل تو برایم
انگشت نمای خلق گشتم
وز خود جلدی همی نمایم
مفزای تو در جفا که من خود
درکاهش خویش میفزایم
دل در کله تو گرچه پست است
روزی کلمات برگشایم
من نور سلاله رسولم
من بنده سایه خدایم
بهرامشه آنکه زیبد او را
گر گوید ز مه منم بجایم
جوزا کمر و زحل محلم
مه رایت و آفتاب رایم
حکمی است که تا جهان بپاید
از بهر جهانیان بپایم
دریاب که شد ز جای پایم
نزد تو کجا برآید ای جان
گر من به طفیل تو برایم
انگشت نمای خلق گشتم
وز خود جلدی همی نمایم
مفزای تو در جفا که من خود
درکاهش خویش میفزایم
دل در کله تو گرچه پست است
روزی کلمات برگشایم
من نور سلاله رسولم
من بنده سایه خدایم
بهرامشه آنکه زیبد او را
گر گوید ز مه منم بجایم
جوزا کمر و زحل محلم
مه رایت و آفتاب رایم
حکمی است که تا جهان بپاید
از بهر جهانیان بپایم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
سرو را چون سوی آن گردون اعلا آمدیم
ابر گشتم ابر کز پستی به بالا آمدیم
بر امید نور دولت سوی گردون تاختیم
وز برای در نعمت سوی دریا آمدیم
تو چو خورشید و این جای چو جوزا اوج تست
بهر تو از سوی این درگاه والا آمدیم
زانکه در انواع فضلم چون عطارد بی بدل
خانه خویش آمدیم گر سوی جوزا آمدیم
گر چه شاه و صاحب و خسرو سپردندم به تو
من به تو هم بهر تو نه از بهر آن را آمدیم
بارها لطف و سخای تو نویدم داده بود
تا نپنداری که ما ناخوانده اینجا آمدیم
آفتابی خود ترا پیدا کجا آید اگر
گویم از اقبال تو چون ذره پیدا آمدیم
ابر گشتم ابر کز پستی به بالا آمدیم
بر امید نور دولت سوی گردون تاختیم
وز برای در نعمت سوی دریا آمدیم
تو چو خورشید و این جای چو جوزا اوج تست
بهر تو از سوی این درگاه والا آمدیم
زانکه در انواع فضلم چون عطارد بی بدل
خانه خویش آمدیم گر سوی جوزا آمدیم
گر چه شاه و صاحب و خسرو سپردندم به تو
من به تو هم بهر تو نه از بهر آن را آمدیم
بارها لطف و سخای تو نویدم داده بود
تا نپنداری که ما ناخوانده اینجا آمدیم
آفتابی خود ترا پیدا کجا آید اگر
گویم از اقبال تو چون ذره پیدا آمدیم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ای همچو گل مطیع تو با برگ و بانوان
وی همچو گل حسود تو بیرنگ و ناروان
تو سایه خدائی تا روز حشر باد
در سایه همای سریر ترا مکان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
تو همچو آفتاب به حجت جهان ستان
جمله جهان ز هم دل و دل باد هم نفس
هر یک چو سرو هم سرو چون بید هم زبان
بگشای صحن مشرق و مغرب چو تیغ صبح
منت خدای را که تو هستی سزای آن
سرمایه تو شاها کردار خوب تست
چون مایه آن بود به خدا ار کنی زیان
تا مشتری بتابد بر بندگان بتاب
تا آسمان بماند در مملکت بمان
هر مرتبت که عقل ترجی کند بیار
هر آرزو که وهم تمنا برد بران
تو آفتاب وش پسرانت چو اختراند
تا حشر باد مر همه را در شرف قران
هم چشم اختران شده روشن به آفتاب
هم روز آفتاب مبارک به اختران
وی همچو گل حسود تو بیرنگ و ناروان
تو سایه خدائی تا روز حشر باد
در سایه همای سریر ترا مکان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
تو همچو آفتاب به حجت جهان ستان
جمله جهان ز هم دل و دل باد هم نفس
هر یک چو سرو هم سرو چون بید هم زبان
بگشای صحن مشرق و مغرب چو تیغ صبح
منت خدای را که تو هستی سزای آن
سرمایه تو شاها کردار خوب تست
چون مایه آن بود به خدا ار کنی زیان
تا مشتری بتابد بر بندگان بتاب
تا آسمان بماند در مملکت بمان
هر مرتبت که عقل ترجی کند بیار
هر آرزو که وهم تمنا برد بران
تو آفتاب وش پسرانت چو اختراند
تا حشر باد مر همه را در شرف قران
هم چشم اختران شده روشن به آفتاب
هم روز آفتاب مبارک به اختران
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ای بر فلک رسیده خروش از سماع تو
پر در شده خزانه گوش از سماع تو
در خرمی درآمده جان از جمال تو
وز دائره برون شده هوش از سماع تو
بی گفت و گوی و زحمت ساقی شنیده بود
جان صد هزار نعره نوش از سماع تو
گردون هزار دیده به یک گوش می بداد
درخرمی چنان شده دوش از سماع تو
آنی که خرقه ضرب کند هر سپیده دم
این گنبد مرقع پوش از سماع تو
پر در شده خزانه گوش از سماع تو
در خرمی درآمده جان از جمال تو
وز دائره برون شده هوش از سماع تو
بی گفت و گوی و زحمت ساقی شنیده بود
جان صد هزار نعره نوش از سماع تو
گردون هزار دیده به یک گوش می بداد
درخرمی چنان شده دوش از سماع تو
آنی که خرقه ضرب کند هر سپیده دم
این گنبد مرقع پوش از سماع تو