عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
بروزگار خودم بعد از این امید نماند
که گشت عودمن از گشت روزگار چوبید
سپید چشم و سیه فام میگذارم عمر
ز دستکاری شاه سیاه و صبح سفید
کلاه دولت من چون بیوفتاد از سر
زمانه، خاک فشان گو بر افسر جمشید
جوین بیوه زنان چون خورم که همت من
ورای قرصه ماه است و گرده خورشید
مرا به خنجر بهرام بر نیاید کام
کنون نیاز چه دارم به بربط ناهید
که گشت عودمن از گشت روزگار چوبید
سپید چشم و سیه فام میگذارم عمر
ز دستکاری شاه سیاه و صبح سفید
کلاه دولت من چون بیوفتاد از سر
زمانه، خاک فشان گو بر افسر جمشید
جوین بیوه زنان چون خورم که همت من
ورای قرصه ماه است و گرده خورشید
مرا به خنجر بهرام بر نیاید کام
کنون نیاز چه دارم به بربط ناهید
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۶
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
جمشید رکابا توئی آن شاه که امرت
از سنگ سیه ناقه صالح بدر آرد
گر گلبن فردوس خورد آب خلافت
برجای گل تازه، شتر خار بر آرد
او، بار بیک رقص شتر بگسلد از هم
هر کار که بدخواه تو در یکدگر آرد
ماهارکشی دور فتد در بنه چرخ
تا چون شترش کی بقطار تودر آرد
بر هر که رود کین شتر در دل دوران
از تیغ تو ناکاه کمیتش بسر آرد
همچون شتر جمز رود ابر سبکپای
تا باز ز فتح تو بعالم خبر آرد
تو ملک جهان جوی که در خانه همت
هرکس شتر خویش ببالای در آرد
در شغل خلافت چه برد خصم شتردل
احسنت پلاسی و مهاری بسر آرد
گه گه فلک از نفس شتر حذف کند پا
تا محمل اعدای تو در پشت سر آرد
این دیده ی نار است بداندیش تودارد
کز قد شتر کردن کژ در نظر آرد
بر شهپر جبرئیل چمد چون شتر حاج
هر کاو سوی درگاه توراه سفر آرد
منزلگه عیسی سزد و مرحله خضر
آنجا که شتربان توروزی مقر آرد
با بخشش تو هر که کند یاد دو عالم
از بهر شتر غالیه گون آنجور آرد
ور فی المثل از جرعه بزم توشودمست
جمّال شتر جانب خانه بجر آرد
در مرتبه تا کعب کمال تو نباشد
کردون شتر خو که زکوهان قمر آرد
هر کاو بغذا مغزشتر خورده نباشد
آلت ز پی شیشه ز دودن بتر آرد
کشتی زشتر وصف طبیعی است ولیکن
با شیر ژیان دست کجا در کمر آرد
پای شتر آمد کف بدخواه تو دررزم
ز آنجا که بر او نیزه گذارد سپر آرد
باز این دم مشکین ز حیات است اثیرا
کس بر شتری اینهمه خون جگر آرد
حساد فرومایه بسی داری و اشتر
بیماری مرک از مگس مختصر آرد
زان قوم کران خوی که با بار قمطره
نادان بود آنکس که شتر در شمر آرد
از عقل که باشد خرفی کاو شتر نر
بی فایده در کارگه شیشه گر آرد
صد خنده زند خرکه گه علت قولنج
دانا به بر لفج شتر گل شکر آرد
ای آنکه بیک دم زدن از بکر تفکر
صد مرغ شترمرغ بیانت بپر آرد
زان طبع که پیرایه ده کل وجود است
شاید که نصیب شتری اینقدر آرد
یک نکته هم از باب شتر لایق حال است
تا بنده بر این نکته حکایت بسر آرد
ایشاه درین فصل شتر موی بیفکند
ترسم شتر من به غلط موی بر آرد
شاها در عید است و مدام از پی قربان
در شرط بود کاین شتر و آن نفر آرد
شایسته نحر است عدو چون شتر کور
چندانش امان ده که ز گل پای بر آرد
من کعب غزال آرم و خلعت برم و زر
تا جان کند آن بیش که روشن کدر آرد
از سنگ سیه ناقه صالح بدر آرد
گر گلبن فردوس خورد آب خلافت
برجای گل تازه، شتر خار بر آرد
او، بار بیک رقص شتر بگسلد از هم
هر کار که بدخواه تو در یکدگر آرد
ماهارکشی دور فتد در بنه چرخ
تا چون شترش کی بقطار تودر آرد
بر هر که رود کین شتر در دل دوران
از تیغ تو ناکاه کمیتش بسر آرد
همچون شتر جمز رود ابر سبکپای
تا باز ز فتح تو بعالم خبر آرد
تو ملک جهان جوی که در خانه همت
هرکس شتر خویش ببالای در آرد
در شغل خلافت چه برد خصم شتردل
احسنت پلاسی و مهاری بسر آرد
گه گه فلک از نفس شتر حذف کند پا
تا محمل اعدای تو در پشت سر آرد
این دیده ی نار است بداندیش تودارد
کز قد شتر کردن کژ در نظر آرد
بر شهپر جبرئیل چمد چون شتر حاج
هر کاو سوی درگاه توراه سفر آرد
منزلگه عیسی سزد و مرحله خضر
آنجا که شتربان توروزی مقر آرد
با بخشش تو هر که کند یاد دو عالم
از بهر شتر غالیه گون آنجور آرد
ور فی المثل از جرعه بزم توشودمست
جمّال شتر جانب خانه بجر آرد
در مرتبه تا کعب کمال تو نباشد
کردون شتر خو که زکوهان قمر آرد
هر کاو بغذا مغزشتر خورده نباشد
آلت ز پی شیشه ز دودن بتر آرد
کشتی زشتر وصف طبیعی است ولیکن
با شیر ژیان دست کجا در کمر آرد
پای شتر آمد کف بدخواه تو دررزم
ز آنجا که بر او نیزه گذارد سپر آرد
باز این دم مشکین ز حیات است اثیرا
کس بر شتری اینهمه خون جگر آرد
حساد فرومایه بسی داری و اشتر
بیماری مرک از مگس مختصر آرد
زان قوم کران خوی که با بار قمطره
نادان بود آنکس که شتر در شمر آرد
از عقل که باشد خرفی کاو شتر نر
بی فایده در کارگه شیشه گر آرد
صد خنده زند خرکه گه علت قولنج
دانا به بر لفج شتر گل شکر آرد
ای آنکه بیک دم زدن از بکر تفکر
صد مرغ شترمرغ بیانت بپر آرد
زان طبع که پیرایه ده کل وجود است
شاید که نصیب شتری اینقدر آرد
یک نکته هم از باب شتر لایق حال است
تا بنده بر این نکته حکایت بسر آرد
ایشاه درین فصل شتر موی بیفکند
ترسم شتر من به غلط موی بر آرد
شاها در عید است و مدام از پی قربان
در شرط بود کاین شتر و آن نفر آرد
شایسته نحر است عدو چون شتر کور
چندانش امان ده که ز گل پای بر آرد
من کعب غزال آرم و خلعت برم و زر
تا جان کند آن بیش که روشن کدر آرد
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
بخدائی که روی بند عدم
امرش از چهره جهان بگشاد
باد لطفش بباغ رحمت در
بید امید را زبان بگشاد
عقد های جواهر و اعراض
از دل کان کن فکان بگشاد
هیبتش عقل را زبان بربست
رحمتش عجز را دهان بگشاد
ساخت میتین و تیغ صبح و بدان
چشمه مهر از آسمان بگشاد
کمر کوه را مرصع کرد
چون جواهر زبندگان بگشاد
تربیت کرد نفس ناطقه را
تا بدو کشور بیان بگشاد
بوی لطفش چو رنگ بط آمیخت
نبض خون از دل روان بگشاد
از پی انس و جان بدست اجل
بند ترکیب انس و جان بگشاد
که مرا فرقت شما هر دم
عقدی از جزع درفشان بگشاد
نعره ها میزنم که سوزش آن
چرخ را خون ز دیدگان بگشاد
ناله ها میکنم که جوزا را
کمر سیم از میان بگشاد
امرش از چهره جهان بگشاد
باد لطفش بباغ رحمت در
بید امید را زبان بگشاد
عقد های جواهر و اعراض
از دل کان کن فکان بگشاد
هیبتش عقل را زبان بربست
رحمتش عجز را دهان بگشاد
ساخت میتین و تیغ صبح و بدان
چشمه مهر از آسمان بگشاد
کمر کوه را مرصع کرد
چون جواهر زبندگان بگشاد
تربیت کرد نفس ناطقه را
تا بدو کشور بیان بگشاد
بوی لطفش چو رنگ بط آمیخت
نبض خون از دل روان بگشاد
از پی انس و جان بدست اجل
بند ترکیب انس و جان بگشاد
که مرا فرقت شما هر دم
عقدی از جزع درفشان بگشاد
نعره ها میزنم که سوزش آن
چرخ را خون ز دیدگان بگشاد
ناله ها میکنم که جوزا را
کمر سیم از میان بگشاد
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
ای بجائی که پیش صورت تو
خانه بشکست نقشبند خرد
در نبندد شکسته بند قضا
هرکه را دست کین توشکرد
جامه ئی داد خازن تو مرا
که کس از من به نیم جونخرد
ور ندوزم مشبک است کزو
هفت عضوم برون همی نگرد
زه جیبش چو چنگ ناله کند
لقمه از حلقم ار فرو گذرد
ور بسرفم در آن میان ناگاه
چو انار کفیده باز دَرَد
مرد باید که در میانه او
نه بسرفد، نه دم زند، نه خورد
بیش از وصف او قلیل و کثیر
نتواند زبان که برشمرد
زانکه گر هیچ دم زنم تادیر
تا باقصای کاشغر ببرد
داد باشد ز خازن تو مرا
با رهی این معاملت سپرد
بال این قطعه را بباید بست
پیش از آن، کز دهان من بپرد
خانه بشکست نقشبند خرد
در نبندد شکسته بند قضا
هرکه را دست کین توشکرد
جامه ئی داد خازن تو مرا
که کس از من به نیم جونخرد
ور ندوزم مشبک است کزو
هفت عضوم برون همی نگرد
زه جیبش چو چنگ ناله کند
لقمه از حلقم ار فرو گذرد
ور بسرفم در آن میان ناگاه
چو انار کفیده باز دَرَد
مرد باید که در میانه او
نه بسرفد، نه دم زند، نه خورد
بیش از وصف او قلیل و کثیر
نتواند زبان که برشمرد
زانکه گر هیچ دم زنم تادیر
تا باقصای کاشغر ببرد
داد باشد ز خازن تو مرا
با رهی این معاملت سپرد
بال این قطعه را بباید بست
پیش از آن، کز دهان من بپرد
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۷
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۴۰
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - لغز- چیستان
چیست آن معشوقه ای کاو نه زخاص است و نه عام
با حریفان سر بسر یکسان بود در ابتسام
گاه باشد چشم او در جامه های شعر زرد
گاه باشد فرش او بر فرشهای سیم خام
گاه در تیمار یاران گاه در تیمار خود
خوش همی خندد مقیم و زار می گرید مدام
در پناه وصل او یک رنگ باشد روز و شب
با جمال روی او یکسان نماید صبح و شام
هر کجا دیدار او باشد خجل باشد ضیا
هر کجا رخسار او باشد نهان گردد ظلام
هست او را سوختن در مذهب صوفی هلال
نیست او را کشتن اندر ملت تازی حرام
در فنون انتفاع و در صنوف فایده
ابتر او چون صحیح و ناقص او چون تمام
با حریفان سر بسر یکسان بود در ابتسام
گاه باشد چشم او در جامه های شعر زرد
گاه باشد فرش او بر فرشهای سیم خام
گاه در تیمار یاران گاه در تیمار خود
خوش همی خندد مقیم و زار می گرید مدام
در پناه وصل او یک رنگ باشد روز و شب
با جمال روی او یکسان نماید صبح و شام
هر کجا دیدار او باشد خجل باشد ضیا
هر کجا رخسار او باشد نهان گردد ظلام
هست او را سوختن در مذهب صوفی هلال
نیست او را کشتن اندر ملت تازی حرام
در فنون انتفاع و در صنوف فایده
ابتر او چون صحیح و ناقص او چون تمام
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۴۷
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۴۹
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵۱
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
چون بدیدم بدیده ی تحقیق
که جهان منزل عناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع فناست کنون
آسمان چون حریف نا منصف
به ره عشوه و دغاست کنون
دل فکاراست همچو دانه برآنک
زیر این سبز آسیاست کنون
طبع بیمار من ز نشتر آز
شکر، یزدان درست خاست کنون
وز عقاقیر خانه ی توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
وز زبان جهان خدیو خدای
مادح حضرت خداست کنون
لهجه ئی خوش نواتر از زخمه
بلبل باغ مصطفاست کنون
عزت خاره و قصب بر من
چون فزون شد خرد نکاست کنون
سر آزاده و تن آزاد
هیچ کز پشم و پنبه راست کنون
مدتی خدمت ثنا گردم
نوبت خدمت دعاست کنون
که جهان منزل عناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع فناست کنون
آسمان چون حریف نا منصف
به ره عشوه و دغاست کنون
دل فکاراست همچو دانه برآنک
زیر این سبز آسیاست کنون
طبع بیمار من ز نشتر آز
شکر، یزدان درست خاست کنون
وز عقاقیر خانه ی توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
وز زبان جهان خدیو خدای
مادح حضرت خداست کنون
لهجه ئی خوش نواتر از زخمه
بلبل باغ مصطفاست کنون
عزت خاره و قصب بر من
چون فزون شد خرد نکاست کنون
سر آزاده و تن آزاد
هیچ کز پشم و پنبه راست کنون
مدتی خدمت ثنا گردم
نوبت خدمت دعاست کنون
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵۵
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵۶
دل گواهی میدهد این کعبه اقبال را
کرد معمار فلک دایم بمعموری ضمان
پیش این دیوان اگر تقدیر دستوری دهد
سجده آرد طاق کسری نه که طاق آسمان
ظل او غمخوار گان را چون ادم بزم طرب
صحن او ترسندگان را چون حرم حصن امان
پاسبانی بر سرش بر پاس هر بامی فضا
پیشگاری بر درش در پیش هر کاری زمان
جز رقیبان هنر در وی نبوده دیده کس
جز امینان خرد بر وی نبوده قهرمان
کوته از بالای اوج منظرش دست یقین
قاصر از پهنای بسط مطرحش پای گمان
از پی جانداری سلطان عالی هیکلش
شحنه جوشن وران چرخ بردارد کمان
دور باش عکس اولاحول دیو آمد که هست
هفت نقش منفعل از چار قطر او زمان
مطرب طبع است خاکپای او در خاصیت
راست چون خاکی که باشد مدفن زر جهان
خسته محنت حریم او پسند ملتجا
هاتف دولت صدای او گزیند ترجمان
دولت فربه ز فر اوست راعی عجاف
سایه لاغر زیاد او مراعی آسمان
مالک او گر نبودی مسند قاضی القضات
در جناب او سعادت کی نشستی یکزمان
یا رب اقبالی ده او را بر حضور اولیا
چون اجل امید بند و چون سخن جاویدمان
کرد معمار فلک دایم بمعموری ضمان
پیش این دیوان اگر تقدیر دستوری دهد
سجده آرد طاق کسری نه که طاق آسمان
ظل او غمخوار گان را چون ادم بزم طرب
صحن او ترسندگان را چون حرم حصن امان
پاسبانی بر سرش بر پاس هر بامی فضا
پیشگاری بر درش در پیش هر کاری زمان
جز رقیبان هنر در وی نبوده دیده کس
جز امینان خرد بر وی نبوده قهرمان
کوته از بالای اوج منظرش دست یقین
قاصر از پهنای بسط مطرحش پای گمان
از پی جانداری سلطان عالی هیکلش
شحنه جوشن وران چرخ بردارد کمان
دور باش عکس اولاحول دیو آمد که هست
هفت نقش منفعل از چار قطر او زمان
مطرب طبع است خاکپای او در خاصیت
راست چون خاکی که باشد مدفن زر جهان
خسته محنت حریم او پسند ملتجا
هاتف دولت صدای او گزیند ترجمان
دولت فربه ز فر اوست راعی عجاف
سایه لاغر زیاد او مراعی آسمان
مالک او گر نبودی مسند قاضی القضات
در جناب او سعادت کی نشستی یکزمان
یا رب اقبالی ده او را بر حضور اولیا
چون اجل امید بند و چون سخن جاویدمان
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵۷
خطاست پیش خرد در همه فنون هنر
عطارد ار قلمی راند جز بفتوی من
گرت بود هوس دلبران پرده لطف
بیا که جلوه کنانند وقت اتقی من
بسان طفل نوآموز پیر عقل آنگه
نوشته درس حقایق همه ز املی من
بنو بهار حقایق میان روضه فضل
شکوفه دار معانی است شاخ طوبی من
قیاس شعری من چون قیاس برهانی است
برآنک محض صواب است عین دعوی من
بصیرتم چو گشاده است چشم عقل از آنک
نقاب زرق بگیرد ز روی تقوی من
بسر مه سخنم کس نمیرسد زان است
ز من زمانه تغافل طریق دعوی من
مرا به نظم ستودند چون ز رقت حال
حکایتی است سخنهای من ز شکوی من
هنوز سطوت الفاظ من ندانستند
دریغ آنکه ندیدند روی دعوی من
عطارد ار قلمی راند جز بفتوی من
گرت بود هوس دلبران پرده لطف
بیا که جلوه کنانند وقت اتقی من
بسان طفل نوآموز پیر عقل آنگه
نوشته درس حقایق همه ز املی من
بنو بهار حقایق میان روضه فضل
شکوفه دار معانی است شاخ طوبی من
قیاس شعری من چون قیاس برهانی است
برآنک محض صواب است عین دعوی من
بصیرتم چو گشاده است چشم عقل از آنک
نقاب زرق بگیرد ز روی تقوی من
بسر مه سخنم کس نمیرسد زان است
ز من زمانه تغافل طریق دعوی من
مرا به نظم ستودند چون ز رقت حال
حکایتی است سخنهای من ز شکوی من
هنوز سطوت الفاظ من ندانستند
دریغ آنکه ندیدند روی دعوی من
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۶۰
وحی صریحی ز آسمان سعادت
آیت حق در نظام شان معانی
مسند تو وقف پیشگاه حقایق
جای خرد طرف آستان معانی
بر فلک رای تو مدار مدارج
بی فلک از رای تو معان معانی
پر صور و باهزار دیده جهان بین
مثل تو نادیده یک جهان معانی
چرخ کمان کفایت تو بزه کرد
نقش صوردوخت بر نشان معانی
بلبل مدح توام که خامه ی طوطی
یافت ز طبع تو بوستان معانی
ای نفست بلبل سبای ازل را
همچو صبا پیک رایگان معانی
شوهر بلقیس این قصیده نشاید
جز تو سلیمان انس و جان معانی
خسرو ملک بلاغتی تو و داعی
هست ز دست تو مرزبان معانی
سعد باقبال تو قرین معانی است
بادیه پیما شود، قران معانی
آیت حق در نظام شان معانی
مسند تو وقف پیشگاه حقایق
جای خرد طرف آستان معانی
بر فلک رای تو مدار مدارج
بی فلک از رای تو معان معانی
پر صور و باهزار دیده جهان بین
مثل تو نادیده یک جهان معانی
چرخ کمان کفایت تو بزه کرد
نقش صوردوخت بر نشان معانی
بلبل مدح توام که خامه ی طوطی
یافت ز طبع تو بوستان معانی
ای نفست بلبل سبای ازل را
همچو صبا پیک رایگان معانی
شوهر بلقیس این قصیده نشاید
جز تو سلیمان انس و جان معانی
خسرو ملک بلاغتی تو و داعی
هست ز دست تو مرزبان معانی
سعد باقبال تو قرین معانی است
بادیه پیما شود، قران معانی
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۶۳ - اثیر رفت و بحضرت سپرد گنج سخن
سماک قدرا، افلاک قدر تا، توئی آنک
به تیغ قادر بیچون قضای مقدوری
دماغ چرخ که پر بادکبر سلطنت است
به پیش امر تو تن در دهد به مأموری
سواد طره توقیع تو بر آتش رشک
سیاه چرده کند مشک را، ز محروری
بجام کین تو هر احمقی که مست شود
قضاش زهر دهد از فقاع مخموری
فسرده ای است حسود تو در مثل بدنش
کنند مشربه ی آفتاب یا حوری
ز سور مرتبت او نشان دهند و لیک
فسانه ایست در افواه عامیان سوری
زجامه خانه عدلت سرای شش سوی کون
چو کعبه جلوه کند در لباس معموری
نوید خوان تو را شاهد شکر لب شهد
قدم برون نهد از پرده های زنبوری
زجام مدح توهرحرف کاوتهی دست است
به نزد شمع خرد دعوتی است کافوری
کلاه نسبت آدم مشرف از سر توست
چنانک از سر زر نسبت نشابوری
ز سایه سخطت ظلمت وقایه شب
فکنده دیده خورشید را بشبکوری
بر آستانه قدر تو آسمان برسد
قضاش گفت مرنجان قدم که معذوری
اگر اثیر کسی شد بفر تو چه عجب
ز صمغ عطر شود در درخت قیصوری
نه یوسفی بایالت رسد ز محبوسی
نه موسئی به نبوت رسد ز مزدوری
نه کوکبی کند آن سنگ ریزه یاقوتی
نه آتشی کند آن آهن فلاجوری
منم که مهره ی نظمم به بخت شاه نشاند
فحول را همه بر بوریای مغموری
منم که برتر و خشک جهان فتاد امروز
ز مطلع سخنم آفتاب مشهوری
چو خانه زادضمیر من آمداین خورشید
نه لایق است سر و کار من به بی نوری
مرا زمانه در این هفت ماه مالش داد
بدین وجوب جفا بی زری و بی زوری
ز غرچه گیری آن کرد روزگار بمن
که زخم خنجر سنجر بملکت غوری
معیشتی نه که با عزت قناعت آن
بهر دری نروم چون گدای شهزوری
غلامکی نه که سر موزه خلاب آلود
در آستین بنهم چون ظهیر شمکوری
در این دیار مخالف عجب بماندستم
ز بار گیر و هیون و زبرک مهجوری
ببارگاه ره مدحتم چنین نزدیک
بجامه خانه ره خلعتم بدین دوری
بدست کرده ام این دست بسته را یعنی
عظیم چابک بر دستبوس دستوری
کرانه میکنم از تابش تو چون خفاش
که من ننورم و تو شاه چشمه نوری
ایا، نمونه کردون رفیع حضرت شاه
که حامل شرف بارگاه منصوری
بهر قدم که به پوید بعدل مطلوبی
بهر زبان که به جنبد بشکر مذکوری
به آنچه هست زتوفیرشکر راضی شو
بد آنچه رفت ز تقصیر خود چه مشکوری
درود بشنو و بدرود باش و خرم زی
که با وداع تو ره چون برم برنجوری
همیشه تا که کند کشت زار ارکان را
رونده چرخ فلاسنگ تاب، ناظوری
ز عکس صاعقه تیغ گشت عمر عدو
چنان بسوز که گردد ز باد مقهوری
اثیر رفت و بحضرت گذاشت گنج سخن
خنک شهی که بر این گنج یافت گنجوری
به تیغ قادر بیچون قضای مقدوری
دماغ چرخ که پر بادکبر سلطنت است
به پیش امر تو تن در دهد به مأموری
سواد طره توقیع تو بر آتش رشک
سیاه چرده کند مشک را، ز محروری
بجام کین تو هر احمقی که مست شود
قضاش زهر دهد از فقاع مخموری
فسرده ای است حسود تو در مثل بدنش
کنند مشربه ی آفتاب یا حوری
ز سور مرتبت او نشان دهند و لیک
فسانه ایست در افواه عامیان سوری
زجامه خانه عدلت سرای شش سوی کون
چو کعبه جلوه کند در لباس معموری
نوید خوان تو را شاهد شکر لب شهد
قدم برون نهد از پرده های زنبوری
زجام مدح توهرحرف کاوتهی دست است
به نزد شمع خرد دعوتی است کافوری
کلاه نسبت آدم مشرف از سر توست
چنانک از سر زر نسبت نشابوری
ز سایه سخطت ظلمت وقایه شب
فکنده دیده خورشید را بشبکوری
بر آستانه قدر تو آسمان برسد
قضاش گفت مرنجان قدم که معذوری
اگر اثیر کسی شد بفر تو چه عجب
ز صمغ عطر شود در درخت قیصوری
نه یوسفی بایالت رسد ز محبوسی
نه موسئی به نبوت رسد ز مزدوری
نه کوکبی کند آن سنگ ریزه یاقوتی
نه آتشی کند آن آهن فلاجوری
منم که مهره ی نظمم به بخت شاه نشاند
فحول را همه بر بوریای مغموری
منم که برتر و خشک جهان فتاد امروز
ز مطلع سخنم آفتاب مشهوری
چو خانه زادضمیر من آمداین خورشید
نه لایق است سر و کار من به بی نوری
مرا زمانه در این هفت ماه مالش داد
بدین وجوب جفا بی زری و بی زوری
ز غرچه گیری آن کرد روزگار بمن
که زخم خنجر سنجر بملکت غوری
معیشتی نه که با عزت قناعت آن
بهر دری نروم چون گدای شهزوری
غلامکی نه که سر موزه خلاب آلود
در آستین بنهم چون ظهیر شمکوری
در این دیار مخالف عجب بماندستم
ز بار گیر و هیون و زبرک مهجوری
ببارگاه ره مدحتم چنین نزدیک
بجامه خانه ره خلعتم بدین دوری
بدست کرده ام این دست بسته را یعنی
عظیم چابک بر دستبوس دستوری
کرانه میکنم از تابش تو چون خفاش
که من ننورم و تو شاه چشمه نوری
ایا، نمونه کردون رفیع حضرت شاه
که حامل شرف بارگاه منصوری
بهر قدم که به پوید بعدل مطلوبی
بهر زبان که به جنبد بشکر مذکوری
به آنچه هست زتوفیرشکر راضی شو
بد آنچه رفت ز تقصیر خود چه مشکوری
درود بشنو و بدرود باش و خرم زی
که با وداع تو ره چون برم برنجوری
همیشه تا که کند کشت زار ارکان را
رونده چرخ فلاسنگ تاب، ناظوری
ز عکس صاعقه تیغ گشت عمر عدو
چنان بسوز که گردد ز باد مقهوری
اثیر رفت و بحضرت گذاشت گنج سخن
خنک شهی که بر این گنج یافت گنجوری