عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۳
هیچ دانی از چه خود را خوب تزیین می کنم
بهر میدان قیامت رخش را زین می کنم
می روم امشب به استقبال مرگ و مردوار
تا سحر با زندگانی جنگ خونین می کنم
می روم در مجلس روحانیان آخرت
واندر آنجا بی کتک طرح قوانین می کنم
نامه ی حق گویی طوفان را به آزادی مدام
منتشر بی زحمت توقیف و توهین می کنم
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۶ - مسمط ذوقافیتین
چند سازی فصل گل در ساحت مشکوی کوی
خیز و کن در باغ ای ماه هلال ابروی روی
در کنار جوی جا با قامت دلجوی جوی
کز شمیم مو دهی بر سنبل شب بوی بوی
وز نعیم روبری از سوری شبرنگ رنگ
مقدم گل چونکه بر عالم فرح افزود زود
سوختن باید ورا در موکب مسعود عود
خواهی ار یابی تو در این جشن جان آسود سود
در گلستان آی و برزن بر فراز رود رود
زین چمن بشتاب و بنما آشنا بر چنگ چنگ
حالیا کز نو نموده باغ را آباد باد
به که از پیمانه گیرم تا خط بغداد داد
مادر دهر این چنین روزی کجا آزاد زاد
کز دو جانب می برد در سایه شمشاد شاد
ساقی از رخساره هوش و مطرب از آهنگ هنگ
گشت دل را گر چه زلفت ای نکو اندام دام
یا که صبحم شد ز گیسوی تو خون آشام شام
باز هم بر خیز و ده آغاز تا انجام جام
روی بنما تا بری یکباره از اصنام نام
پرده بگشا تا نمائی عرصه بر ارتنگ تنگ
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
زهی طغرای نام نامیت عنوان دیوانها
نیابد زیب بی نام همایون تو عنوانها
ز گلزارت گلی هر روز گردد زیب دامانی
که افشانند از آن گل دیده ها گلها بدامانها
ز یک نور است روشن هر طرف چاک گریبانی
وز آن چاک گریبان چاکها بین بر گریبانها
ندارد طاقت دیدار جانان چشم مهجوران
از آن شد چشمهای ما حجاب دیده ی جانها
ز درمان بی نیاز است آنکه آمد خسته ی عشقش
که بیماران او را دردهای اوست درمانها
شبستانهای قرب دوست را راهیست بس روشن
که شد نور رسالت شمع راه آن شبستانها
شه عرش آشیان یعنی محمد فخر انس و جان
که آمد بر درش روح الامین از خیل دربانها
مکن ز آلوده دامانی (سحاب) اندیشه تا داری
هم از فیض سحاب لطف ایشان چشم احسانها
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای ذات تو افتخار دنیا
نازان به تو امهات و آبا
عنوان کتاب آفرینش
از نام تو یافته است طغرا
با جوهر اولین وجودت
از شایبه ی دویی مبرا
شد جای تو در جهان و باشد
بحری به میان قطره یی جا
از ریزش آستین وجودت
دامان ثری است بر ثریا
آثار جلال ذوالجلال است
چتر مه و مهر عالم آرا
انوار نهان خویش را کرد
از روی تو ایزد آشکارا
افلاک کجا و سجده ات لیک
خم کرده قدی به این تمنا
از فیض مدیح کیست زین سان
اشعار (سحاب) رشک شعرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ننالد دل که ترسد بشنود هر کس فغانش را
زتاثیر فغان آگه شود دراز نهانش را
به جستجوی دل در کوی آن دلبر بدان مانم
که مرغی در گلستان گم کند هم آشیانش را
به هر بیگانه گردید آشنا آن کس که من اول
به حرف آشنایی آشنا کردم زبانش را
به هر بیگانه گردید آشنا آن کس که من اول
به حرف آشنایی آشنا کردم زبانش را
بت نامهربانم وقتی آگه گردد از حالم
که بیند مهربان با غیر یار مهربانش را
روان چون سوی بزم غیر بینم خوشخرامی را
کز آب دیده دارد تربیت سرو روانش را
تمام عمر از آن نا آشنا گر بی خبر مانم
از آن بهتر که از بیگانگان پرسم نشانش را
فزود از سبزه ی خط حسن روی او گلستان بین
که هم باشد بهار تازه ای فصل خزانش را
دهد گر خضر باید لذت دیدار جان بخشش
به عیش گاه گاه ما حیات جاودانش را
(سحاب) از پاسبانش این ترحم بس بود ما را
که بگذارد گهی بوسیم خاک آستانش را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
سر کویی که هرگز ره ندارد پادشاه آنجا
گدای بینوایی را که خواهد داد راه آنجا
کشد گر بی گناهان را نمی اندیشد از محشر
که داند نیست خوبان را عقابی زین گناه آنجا
چو سوی صید گه تازد به تیغش حاجتی نبود
که از پا افکند صد صید را از یک نگاه آنجا
به هر منزل که بارد ابر چشم من سرشک غم
نروید تا قیامت جز گل حسرت گیاه آنجا
چو صیدی در حرم جوید پناه ایمن بود اما
به کوی او کشند او را که می جوید پناه آنجا
مکن هرگز تمنای بهشت اندیشه ی دوزخ
اگر مطلب رضای اوست خواه اینجا و خواه آنجا
به کنجی بی مه رویش گرفتم جا که روز و شب
فتد نه پرتوی از مهر و نه عکسی زماه آنجا
چه غم نبود اگر ما را زبان عذر در محشر
که ما را بس امید رحمت او عذر خواه آنجا
ندارم عار در کویش (سحاب) ار چون گدایانم
که آید در نظر یک سان گدا با پادشاه آنجا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
دانی چه اثر داشت دعای سحر ما؟
این بود که نگذاشت به عالم اثر ما
زاول قدم از پای فتادیم و ازین پس
تا در ره عشق تو چه آید به سر ما
جز بار غم از شاخ وفای تو نچیدیم
از نخل جفایت چه بود تا ثمر ما؟
مرگ همه اغیار خوش است ارنه چه حاصل؟
یک خار اگر کم شود از رهگذر ما؟
پروانه ی محروم ز شمعیم و، ز دل خاست
این آتش سوزنده که بینی ز پر ما
جز اینکه شود وقت نگه مانع دیدار
دیگر چه بود خاصیت این چشم تر ما؟
بیداد گرا خوبه ستم کردی و ترسم
گیرد ز تو داد دل ما دادگر ما
دی پیر مغان گفت دو چیز است که بخشد
عمر ابد و آب خضر خاک در ما
افغان چو جرس خاست (سحاب) از همه دلها
بنشست به محمل چو مه نو سفر ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
مانند من سگی سر کوی حبیب را
باید کز آشنا نشناسد غریب را
دردا که دلبری نبود جز تو تا به تو
چندی کنم تلافی رشک رقیب را
آنجا که زلف و روی تو باشد نهان کند
از شرم برهمن بت و ترسا صلیب را
تازین بهانه بازنگردد ز نیم ره
آگه ز مردنم نکند کس طبیب را
در این چمن دریغ که فرقی نمی کند
از بانگ زاغ زمزمه ی عندلیب را
آن به که حسرت تو بود چون شد از ازل
حسرت نصیب این دل حسرت نصیب را
گویا وفا به وعده کند کامشب اضطراب
افزون زهر شبست دل ناشکیب را
زاهد به ترک عشق فریبم نمیدهد
گویا که دیده آن رخ زاهد فریب را
دارد (سحاب) تا تن عریان چه جلوه سرو
چون او رود بجلوه قد جامه زیب را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ره به این ضعف ار به کوی یار می باید مرا
سیلها از دیده ی خونبار می باید مرا
مایل عشاق صادق نیستند این نیکوان
بعد ازین از عشق پاک انکار می باید مرا
گر بخواهم شرم گردد مانع این نظاره ام
دیده ای چون دیده ی اغیار می باید مرا
تا نیفتد در جهان آتش ز آب چشم تر
چاره ی این آه آتشبار می باید مرا
میل ماندن در سر کویش زرشک مدعی
نیست اما قوت رفتار می باید مرا
تا ننالد از فغانم خلقی آن بی رحم را
جور کم یا طاقت بسیار می باید مرا
شکوه ی بیهوده چند از جور خار و بانگ زاغ
قوت پرواز از گلزار می باید مرا
یا نباید این قدر نالید از جورش (سحاب)
یا اثر در ناله های زار می باید مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
گر نخواهم که به فرمان دل آرم جان را
به که با خویش گذارم دل نافرمان را
شاد از اینم که به او زخم دگر تا نزند
نتواند که بر آرد ز دلم پیکان را
من از این دست که دارم به گریبان پیداست
که جفا جوی کشیده است زمن دامان را
خلقی از فتنه ی چشمش به شکایت بودند
گر نیاموخته بود این نگه پنهان را
در ره عشق دلا لحظه ای آسوده مباش
گو کسی طی نکند این ره بی پایان را
بوسه ای می دهد اما به بها می طلبد
ز (سحاب) آنچه در اول نگهش داد آن را
جور از حد مبر از ناله ام آسوده مدار
گوش دربان شهنشاه قدر دربان را
شه نشان فتحعلی شاه که از رفعت کرد
اولین پله به ایوان نهمین ایوان را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
صحبت اغیار داد ره به دلش کینه را
زشت کند روی زشت چهره ی آئینه را
در بر طفلی که یافت ره به دبستان عشق
شادی یک شنبه نیست صد شب آدینه را
چون دل بی رحم او شد دل من آهنین
بس که زپیکان خویش کرد هدف سینه را
از اثر آه من سرزده خطش بلی
تیره کند دود آه طلعت آئینه را
صوفی از آلودگی کسوف خود پاک خواست
زان به می صاف شست خرقه ی پشمینه را
گفته خسرو نکرد جلوه چو طبع (سحاب)
ریخت به درگاه شاه گوهر گنجینه را
داور انجم سپاه فتحعلی شه که شست
از سیر خسروان دفتر پیشینه را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ساقیا تا کی غم دوران گدازد تن مرا؟
ساغری تا وارهاند لحظه ای از من مرا
جان به این سختی برون هرگز نیاید از تنی
می کشد بیرون مگر پیکان خویش از تن مرا
روزگاری داشت در دل انتظار مردنم
همدمی باید که بر بالین کند شیون مرا
تا در این ره مانم از سر منزل مقصود دور
گوئیا هر خار آن دستی است بر دامن مرا
ره مگر بر خانه ی صیاد دارد ز آن که هست
ذوق دیگر هر دم از پرواز این گلشن مرا
گر چنین زابر عنایت بهره باید کشت من
هر زمان شرمنده از برقی شود خرمن مرا
من به حکمش گردن خلقی در آوردم (سحاب)
زان به محشر خون خلقی ماند در گردن مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
گردون مباد آن که بیایی به خواب ما
اول ربود خواب ز چشم پر آب ما
نه از رموز عشق همین آگه است دل
بس گنجها که هست نهان در خراب ما
یا سوی بزم ماست روان یا به سوی غیر
تا از کدام گشته فزون اضطراب ما
چون بیندم به فکر امل عمر گویدم
مشکل که با درنگ تو سازد شتاب ما
در بزم عشق شاهد ما ساقی دل است
کز خون خویش کرده به ساغر شراب ما
کمتر ز ذره ای به نظر آید آفتاب
آنجا که پرتوی فگند آفتاب ما
دیدار او به جلوه زهر سوی بی حجاب
مائیم آنچه پیش نظر شد حجاب ما
نبود زمان روز حساب آنقدر (سحاب)
تا کس رسد به جرم فزون از حساب ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
چه منتی پر و بال شکسته بر سر ما
نهاد بهر رهائی گشود چون پر ما
به هر کس از تر و خشک جهان رسد فیضی
نصیب ما لب خشک است و دیده ی تر ما
هزار جان گرامی به راه او شد خاک
برش چو جلوه کند تحفه ی محقر ما
به بزم عیش چه حاجت به باده و ساغر؟
که هست خون جگر باده دیده ساغر ما
نیافت لذت زخم ترا ولی صد زخم
زداغ حسرت تیرت بود به پیکر ما
برت حکایت یوسف فسانه ایست گزاف
چنانکه قصه ی یعقوب نیز در بر ما
بهشت و دوزخ ما صبح وصل و شام فراق
خرام قامت آشوب روز محشر ما
هزار صیدد گر هم زننگ کرد آزاد
به دام او چو در افتاد صید لاغر ما
به غیر وصف نگارین خطش (سحاب) خطاست
که کلک ما بنگارد خطی به دفتر ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
کرده روی خود به خون دل خضاب
از لب چون لعل نایت لعل ناب
روی تو در خواب بیند چشم من
چشم من گر بی تو بیند روی خواب
خود وفا از مردم عالم مخواه
سردی از آتش مجو آب از سراب
غنچه ی او پرده دار اختران
سنبل او سایبان آفتاب
گر بنوشد جرعه ای زاهد کند
صد ردا مرهون یک جام شراب
غیر شاه عشق کز اقلیم دل
کس نخواهد باج از ملک خراب
گوئیا از قند می ریزد نمک
از لب شیرین به هنگام جواب
عشق یار و پند ناصح بر دلم
همچو نقشی این به خارا آن بر آب
از (سحاب) ای ماه گفتم: رخ مپوش
گفت: پوشد روی خود مه از سحاب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
یا مرگ یا وصال ای کاش عنقریب
یا این دهد خدایا آن کند نصیب
از عزت جهان چندین مخور فریب
چون هر فراز آن دارد بسی نشیب
دانی که وصل چیست فرخنده خلعتی است
اما فغان که نیست جز در بر رقیب
دور از تو رفته تاب از دل زدیده خواب
لب تشنه را از آب تا کی بود شکیب؟
بستم لب از فغان کای گل به گوش تو
بانگ زغن یکیست با صوت عندلیب
جز از لب تواش درمان نمی توان
دردا مرا اگر عیسی شود طبیب
از الفت منش حاجب به منع نیست
ز آمیزش کسان منعش کن ای ادیب
زان عیسوی صنم زاهد دین گذشت
من از چه در صلب پنهان کنم صلیب
تا این زمان (سحاب) از طبع کس نخاست
بحری چنین بدیع نظمی چنین عجیب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
روز آن را که سیه گشت ز چشم سیهت
روشنی نیست جز از پرتو روی چو مهت
ز یکی جان بستاند به یکی جان بخشد
جان من این چه اثرهاست که دارد نگهت؟
عجبی نیست اگر صید حرم را ز حرم
به سوی دامگه آرد هوس دامگهت
ز تو داد دل ما را بستاند روزی
آنکه کرده است به ملک دل ما پادشهت
کوش تا شهر دل آباد کنی ای شه حسن
پیشتر ز آنکه نهد رو به هزیمت سپهت
نه به رحم است که بر باد ندادی خاکم
ز آن ندادی که مبادا بنشیند به رهت
گشت مرحوم ز سنگ ستمت چون زنخست
ریخت بال و پرم از حسرت طرف کلهت
دور از او زیستی و هر چه به پاداش (سحاب)
هجر او با تو کند نیست فزون از گنهت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
در خواب هم ز وصل تو کس کامیاب نیست
کان دیده را که روی تو دیده است خواب نیست
غیر از بنای عشق کزین سیل محکم است
نبود عمارتی که زاشکم خراب نیست
جان میرود ز تن مگر امروز در وداع
کز بیم هجر او به دلم اضطراب نیست
نقش خیال خویش به چشم پر آب بین
گویند اگر ثبات به نقش بر آب نیست
با قد همچو چنگ و دل چون رباب من
در محفل تو حاجت چنگ و رباب نیست
امشب درنگ محنت هجران ز حد گذشت
آیا چه شد که دور فلک را شتاب نیست؟
شادم که با خطای فزون از حساب ما
اندیشه ی حساب به روز حساب نیست
یک روز نگذرد که زتأثیر مدح شاه
طبع (سحاب) غیرت طبع سحاب نیست
دارای دهر فتحعلی شه که نه سپهر
در قلزم عطاش بجز نه حباب نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
گویند که در شرع نبی باده حرام است
در کیش من آن باده که بی دوست به جام است
کس روز وصال تو نداند که کدام است
کآن روز همان صبح نگشته است که شام است
در بزم تمام است غم اریار نماند
ور ماند و بیگانه رود عیش تمام است
تا مرغ دل آزاد نگردید ندانست
کآرامی اگر هست در آن گوشه دام است
آن چشم که چون آهوی وحشی رمد از من
ای غیر ندانم به چه افسون به تو رام است؟
در طره ی خود شیفته تر از همه دلها
داند که دلی هست و نداند که کدام است؟!
از رحمت خاصش به من ای شیخ سخن گوی
افسانه ی دوزخ پی تهدید عوام است
نه طاقت سنگ ستمت دارم ازین بیش
نه قوت پرواز از آن گوشه ی بام است
گفتم که دلش ز آرزوی وصل تو بگداخت
گفتا ز چه پس فکر (سحاب) این همه خام است؟
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ندارد تحفه ی جان گر حقارت
زما صد جان و از او یک اشارت
عبارت از حیات جاودان چیست؟
لب شیرین آن شیرین عبارت
بهای بوسه ی جان بخش جان خواست
ندانم چیست سودش زین تجارت؟
اگر از شوق خواهی نسپرم جان
نهان از من به قتلم کن اشارت
چه داری پر عتاب آن لعل شیرین؟
ز شیرینی نکو نبود مرارت
کس از زهاد بوی عشق یابد
گر از کافور کس یابد حرارت!
غمین برگشت از آن کو قاصد من
مگر بر قتل من دارد بشارت
دمید از باغ حسنش سبزه ی خط
فزون شد گلستانش را نضارت
نماند دل به دست کس (سحابا)
چو ترک من گشاید دست غارت