عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
در جهان کهنه از نو شور و شر باید نمود
فکر بکری بهر ابنای بشر باید نمود
سیم و زر تا هست در عالم بشر آسوده نیست
تا شویم آسوده محو سیم و زر باید نمود
خاک عالم گل شد از اشکم چه خاکی سر کنم
زین سپس فکری برای چشم تر باید نمود
در قدمگاه محبت پا منه بردار دست
یا اگر پا می گذاری ترک سر باید نمود
گر شب غم بهر ما آه سحر کاری نکرد
روز شادی شکوه از آه سحر باید نمود
تا شوند آشفته تر جمعی پریشان روزگار
زلف مشگین ترا آشفته تر باید نمود
در بیابان جنون، مجنون مرا تنها گذاشت
اندرین ره باز فکر همسفر باید نمود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
شب که دل با روزگار تار خود در جنگ بود
گر مرا چنگی بدل می زد نوای چنگ بود
نیست تنها غنچه در گلزار گیتی تنگدل
هر که را در این چمن دیدم چو من دلتنگ بود
گر ز آزادی بود آبادی روی زمین
پس چرا بی بهره از آن کشور هوشنگ بود
نوشدارو شد برای نامداران مرگ سرخ
بسکه در این شهر ننگین زندگانی تنگ بود
بسکه دلخون گشتم از نیرنگ یاران دو رنگ
دوست دارم هر که را در دشمنی یکرنگ بود
بیسروپائی که داد از دست او بر چرخ رفت
کی سزاوار نگین و درخور اورنگ بود
شاه و شیخ و شحنه درس یک مدرس خوانده اند
قیل و قال و جنگ شان هم از ره نیرنگ بود
برندارم دست و با سر می روم این راه را
تا نگوئی فرخی را پای کوشش لنگ بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
فدای سوز دل مطربی که گفت بساز
در این خرابه چو منزل کنی بسوز و بساز
چنان ز سنگ حوادث شکست بال و پرم
که عمرها به دلم ماند حسرت پرواز
کنم بزیر پر خویش سر به صد اندوه
چو مرغ صبح ز شادی برآورد آواز
گره گشا نبود فکر این وکیل و وزیر
مگر تو چاره کنی ای خدای بنده نواز
به پایتخت کیان ای خدا شود روزی؟
که چشم خلق نبیند گدای دست دراز
در این خرابه بهر جا که پای بگذاری
غم است و ناله و فریاد و داد و سوز و گداز
گهر فشانی طوفان گواه طبع من است
که در فنون غزل فرخی کند اعجاز
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
گر در طلب اهل دلی همدم ما باش
سلطانی اگر می طلبی یار گدا باش
گر در صدد خواجگی کون و مکانی
با صدق و صفا بنده ی مردان خدا باش
خواهی چو بر آن طره ی آشفته زنی چنگ
چون شانه سراپا همه جا عقده گشا باش
گر مغ بچه ی میکده ای شوخ ختا شو
ور معتکف مدرسه ای شیخ ریا باش
تا بدر درخشان شوی از سیر تکامل
همچون مه نو لاغر و انگشت نما باش
در بادیه ی عشق اگر پای گذاری
اول قدم آماده ی صد گونه بلا باش
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
در چمن ای دل چو من غیر از گل یکرو مباش
گر چو من یکرو شدی دربند رنگ و بو مباش
تا نخوانندت بخوان هر جا مشو بی وعده سبز
تا نبینی رنگ زردی چون گل خودرو مباش
گاه سرگردانی و هنگام سختی بهر فکر
ای سر شوریده غافل از سر زانو مباش
نان ز راه دست رنج خویشتن آور بدست
گر کشی منت بجز منت کش بازو مباش
از مناعت زیر بار گنبد مینا مرو
وز قناعت ریزه خوار روضه مینو مباش
چون تساوی در بشر اسباب خیر عالم است
بی تفکر منکر این مسلک نیکو مباش
راست بین گوشه گیر از جفت خود شو همچو چشم
کج رو بالانشین پیوسته چون ابرو مباش
شیر غازی را در این شمشیر بازی تاب نیست
یا سپر افکن به میدان یا سلامت جو مباش
فرخی بهر دو نان در پیش دونان هیچوقت
چاپلوس و آستان بوس و تملق گو مباش
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
ای دل اندر عاشقی با طالع مسعود باش
چون بچنگ آری ایازی عاقبت محمود باش
پیش این مردم تعین چون به موجودیت است
گر رسد دستت، بهر قیمت بود، موجود باش
تا نوازی دوستان را جنت شداد شو
تا گدازی دشمنان را آتش نمرود باش
پیش یکرنگان دورنگی چون نمی آید پسند
یا چو یزدان پاک یا چون اهرمن مردود باش
تا درآئی در شمار کشتگان راه عشق
با هزاران داغ دل چون لاله خون آلود باش
پیش مردان خدا هرگز دم از هستی مزن
نیستی را پیشه کن ناچیز شو نابود باش
رهرو ثابت قدم، هستی اگر چون فرخی
در طلب با عزم ثابت طالب مقصود باش
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
تا که در ساغر شراب صاف بی غش کرده ایم
بر سر غم خاک از آن آب چو آتش کرده ایم
قدر ما در می کشی می خوارگان دانند و بس
چون به عمری خدمت رندان می کش کرده ایم
سعی و کوشش چون اثر در سرنوشت ما نداشت
بیجهت ما خاطر خود را مشوش کرده ایم
نقشهای پرده دل تا که گردد آشکار
چهره را با خامه مژگان منقش کرده ایم
چشم ما چون آسمان پروین فشان دانی چراست
بسکه دیشب یاد آن بی مهر مهوش کرده ایم
دست ما و شانه هرگز عقده از دل وا نکرد
گر چه با زلف تو یکعمری کشاکش کرده ایم
فرخی چون زندگانی نیست غیر از درد و غم
ما دل خود را به مرگ ناگهان خوش کرده ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
چون باد تا در آن خم گیسو درآمدیم
با خون دل چو نافه آهو درآمدیم
با پای خسته در ره بی انتهای عشق
رفتیم آنقدر که بزانو درآمدیم
دامان پاک ما اگر آلوده شد ز می
از آب توبه شکر که نیکو درآمدیم
روی تو در برابر ما بود جلوه گر
هر جا که رو نهاده و هر سو درآمدیم
ما را مکن ز ریشه که با خواری تمام
در گلشن تو چون گل خودرو درآمدیم
در کوی عشق غلغله ها بس بلند بود
ما هم در آن میان به هیاهو درآمدیم
محراب و کعبه حاجت ما چون روا نکرد
در قبله گاه آن خم ابرو درآمدیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
تا در اقلیم قناعت خودنمائی کرده ایم
بر زمین چون آسمان فرمانروائی کرده ایم
عشق ما را در ردیف بندگان هم جا نداد
با وجود آنکه یک عمری خدائی کرده ایم
استخوان بشکسته ایم اما به ایمان درست
خاک استغنا به فرق مومیائی کرده ایم
جایگاه عرش ما را در خور همت نبود
جا ز بی قیدی به فرش بوریائی کرده ایم
عجز و زاری در ترازو وزن زور و زر نداشت
گرچه با این حربه ما زورآزمائی کرده ایم
پیش اهل دل نه کافر نی مسلمانیم ما
بسکه در اسلام کافر ماجرائی کرده ایم
دست ما و شانه از گیسوی او کوته مباد
کز برای اهل دل مشکل گشائی کرده ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هر چند که با فکر جوانیم که بودیم
در پیروی پیر مغانیم که بودیم
گر هستی ما را ببرد باد مخالف
خاک قدم باده کشانیم که بودیم
با آنکه بهار آمد و بشکفت گل سرخ
ما زرد رخ از باد خزانیم که بودیم
عمریست که از سوز فراق تو من و شمع
شب تا به سحر اشک فشانیم که بودیم
هنگام زبونی نشود حربه ما کند
چون دشنه همان تند زبانیم که بودیم
مستند حریفان سبک مغز به یک جام
ما جرعه کش رطل گرانیم که بودیم
در سادگی و عیب و هنر گفتن در رو
چون آینه مشهور جهانیم که بودیم
از باد حوادث متزلزل همه چون کاه
مائیم که چون کوه همانیم که بودیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
گذشتم از سرافرازی، سر افتادگی دارم
گرفتم رنگ بیرنگی، هوای سادگی دارم
مرا شد نیستی هستی، بلندی جستم از پستی
چو سروم کز تهی دستی، بر آزادگی دارم
گرم دشمن بود تنها، به جان دوست من تنها
برای رفع دشمنها، به جان ایستادگی دارم
من آن خونین دل زارم، که خون خوردن بود کارم
مباهاتی که من دارم، ز دهقان زادگی دارم
نمودم ترک عادت را، ز کم جستم زیادت را
من اسباب سعادت را، بدین آمادگی دارم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
گر برخی جانان من دلداده نبودم
در دادن جان اینهمه آماده نبودم
عیب و هنر خلق نمی شد ز من اظهار
چون آینه گر پاکدل و ساده نبودم
سرسبزی من جز ز تهی دستی من نیست
چون سرو نبودم اگر آزاده نبودم
خم بود اگر پشت من از بار تملق
پیش همه با جبهه بگشاده نبودم
ننهادی اگر تیغ تو منت به سر من
در پای تو چون کشته من افتاده نبودم
کیفیت چشمان تو مستی به من آموخت
آن روز که من در طلب باده نبودم
از جنس فقیرانم و با این غم بسیار
دلشاد از آنم که غنی زاده نبودم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
بحسرتی که چرا جای در قفس دارم
ز سوز درد کنم ناله تا نفس دارم
فضای تنگ قفس نیست در خور پرواز
پریدنی به میان هوا، هوس دارم
گدای خانه به دوش و سیاه مست و خموش
نه بیم دزد و نه اندیشه از عسس دارم
به شهسواری میدان غم شدم مشهور
ز بسکه لشکر محنت ز پیش و پس دارم
به دوره ترن و عصر آسمان پیمای
من از برای سفر استر و فرس دارم
هزارها دل خونین چو گل بخاک افتاد
هنوز من غم یک مشت خار و خس دارم
بداد من نرسد ای خدا اگر چه کسی
خوشم که چون تو خداوند دادرس دارم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
در میکده گر رند قدح نوش نبودیم
همچو خم می اینهمه در جوش نبودیم
یک صبح نشد شام که در میکده عشق
از نشئه می بیخود و مدهوش نبودیم
از جور خزانیم زبان بسته وگرنه
هنگام بهار این همه خاموش نبودیم
یک ذره اگر مهر و وفا داشتی ای مه
از یاد تو اینگونه فراموش نبودیم
در تهمتنی شهره نگشتیم در آفاق
گر کینه کش خون سیاووش نبودیم
چون شمع سحر مردن ما بود مسلم
گر زنده از آن صبح بناگوش نبودیم
ما پاکدلان را غم عشقت چو محک زد
دانست چو سیم سره مغشوش نبودیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
ترسم ای مرگ نیائی تو و من پیر شوم
وین قدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
آسمانا ز ره مهر مرا زود بکش
که اگر دیر کشی پیر و زمینگیر شوم
جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف
چون نخواهم کج و خونریز چو شمشیر شوم
میر میراث خوران هم نشوم تا گویم
مردم از جور بمیرند که من میر شوم
منم آن کشتی طوفانی دریای وجود
که ز امواج سیاست ز بر و زیر شوم
گوشه گیری اگرم از اثر اندازد به
که من از راه خطا صاحب تأثیر شوم
پیش دشمن سپر افکندن من هست محال
در ره دوست گر آماجگه تیر شوم
غم مخور ای دل دیوانه که از فیض جنون
چون تو من هم پس از این لایق زنجیر شوم
شهره شهرم و شهریه نگیرم چون شیخ
که بر شحنه و شه کوچک و تحقیر شوم
کار در دوره ما جرم بود یا تقصیر
فرخی بهر چه من عامل تقصیر شوم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
از پی دیوانگی تا آستین بالا زدیم
همچو مجنون خیمه را در دامن صحرا زدیم
زندگانی بهر ما چون غیر دردسر نداشت
بر حیات خود به دست مرگ پشت پا زدیم
تا به مژگان تو دل بستیم در میدان عشق
خویش را بر یک سپاهی با تن تنها زدیم
بی نیازی بین که با این مفلسی از فر فقر
طعنه بر جاه جم و دارائی دارا زدیم
تا قیامت وعده کوثر خمارم می گذاشت
باده را در محفل آن حور با هورا زدیم
کیست این ماه مبارک کانچه را ما داشتیم
در قمار عشق او شب تا سحر یکجا زدیم
گر خطرها داشت در پای سیاست فرخی
حالیا ما با توکل، دل بر این دریا زدیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ز خود آرائی تن جامه جان چاک می خواهم
ز خون افشانی دل دیده را نمناک می خواهم
دل از خونسردی نوباوگان کاوه پر خون شد
شقاوت پیشه ای خونریز چون ضحاک می خواهم
چو از بالا نشستن آبرومندی نشد حاصل
نشیمن با گدای همنشین خاک می خواهم
در این بازی که طرح نو نماید رفع ناپاکی
حریف کهنه کار پاکباز پاک می خواهم
رود از بس پی صید غزالان این دل وحشی
به گیسوی تو او را بسته فتراک می خواهم
قفس از شش جهت شد تنگ در این خاکدان بر دل
پری شایسته پرواز نه افلاک می خواهم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ما مست و خراب از می صهبای الستیم
خمخانه تهی کرده و افتاده و مستیم
با طره دلبند تو کردیم چو پیوند
پیوند ز هر محرم و بیگانه گسستیم
از سبحه صد دانه ارباب ریا به
صد مرتبه این رشته زنار که بستیم
فرقی که میان من و شیخ است همین است
کو دل شکند دایم و ما توبه شکستیم
تا دامن وصل از سر زلفت بکف آید
چون شانه مشاطه سراپا همه دستیم
ای ناصح مشفق تو برو در غم خود باش
ما گر بد و گر خوب همانیم که هستیم
چون شاهد عیب و هنر ما عمل ماست
گو خصم زند طعنه که ما دوست پرستیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم
چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم
شاهنشه اقلیم بقائیم بباطن
در ظاهر اگر افسر و دیهیم نداریم
دنیا همه مال همه گر هست چرا پس
ما قسمتی از آنهمه تقسیم نداریم
هر مشکلی آسان شود از پرتو تصمیم
اشکال در این است که تصمیم نداریم
در راه تو دل خون شد و جانم بلب آمد
چیز دگری لایق تقدیم نداریم
پابند جنون دستخوش پند نگردد
ما حاجت پند و سر تعلیم نداریم
تسلیم تو گشتیم سراپا که نگویند
در پیش محبان سر تسلیم نداریم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
بسته زنجیر بودن هست کار شیر و من
خون دل خوردن بود از جوهر شمشیر و من
راستی گر نیستم با شیر از یک سلسله
پس چرا دربند زنجیریم دائم شیر و من
با دل سوراخ شب تا صبح گرم ناله ایم
مانده ایم از بس به زندان جفا زنجیر و من
بر در دیر مغان و خاک ما چون بگذری
با ادب همت طلب کن ای جوان از پیر و من
یکسر مو وا نشد هرگز گره از کار دل
با هزاران جد و جهد ناخن تدبیر و من
مشکل دل فرخی آسان نشد چون قاصریم
در بیان این حقیقت قوه تقریر و من