عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - ایضا له
شنیدم که مخدوم اهل هنر
به سمع رضا شعر من گوش کرد
به ذوقی تمام آن شراب گران
که من داده بودم سبک نوش کرد
چو سرمست شد فکر تش زان شراب
که جان را به یک جرعه بیهوش کرد
بشد با عروسان افکار من
دو دست قبول اندر آغوش کرد
ولیکن چو کابینشان خواست کرد
به اقبال من خود فراموش کرد
ز بخشش همی راند کلکش سخن
ندانم مر او را که خاموش کرد
به سمع رضا شعر من گوش کرد
به ذوقی تمام آن شراب گران
که من داده بودم سبک نوش کرد
چو سرمست شد فکر تش زان شراب
که جان را به یک جرعه بیهوش کرد
بشد با عروسان افکار من
دو دست قبول اندر آغوش کرد
ولیکن چو کابینشان خواست کرد
به اقبال من خود فراموش کرد
ز بخشش همی راند کلکش سخن
ندانم مر او را که خاموش کرد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - وله ایضا
اینت سردی که این زمستان کرد
که همه کاره ما پریشان کرد
تاختن کرد لشکر بهمن
خانه بر خلق همچو زندان کرد
آب را تخته بند کرد به جوی
شاخ را از لباس عریان کرد
باد سرد از بخارهای نفس
چاه یخدان چه ز نخدان کرد
لشکر غز نکرد در کرمان
آنچه امسال برف و باران کرد
خانه ها خود نبود آبادان
باد و باران تمام ویران کرد
پارهم برف بود و باران لیک
نعمت خواجه کارم آسان کرد
جبّه فرمود و پوستین بخشید
گندمم داد و نان در انبان کرد
عمل و زرّ و غلّه و تشریف
نه زیک نوع لطف و احسان کرد
لیک امسال آن عنایتها
در حق من عظیم نقصان کرد
رسمهای هزار ساله که بود
همه یکباره روی پنهان کرد
پشت گرمیّ من نداد ار چه
هر کسم پوستین فراوان کرد
آن همه رفت، اعتراضی نیست
گر به حق کرد و گر به بهتان کرد
ماند اینجا یک التماس حقیر
کین همه سردی از پی آن کرد
گر چه خود قطع رسم تتماجست
رسم تتماج قطع نتوان کرد
که همه کاره ما پریشان کرد
تاختن کرد لشکر بهمن
خانه بر خلق همچو زندان کرد
آب را تخته بند کرد به جوی
شاخ را از لباس عریان کرد
باد سرد از بخارهای نفس
چاه یخدان چه ز نخدان کرد
لشکر غز نکرد در کرمان
آنچه امسال برف و باران کرد
خانه ها خود نبود آبادان
باد و باران تمام ویران کرد
پارهم برف بود و باران لیک
نعمت خواجه کارم آسان کرد
جبّه فرمود و پوستین بخشید
گندمم داد و نان در انبان کرد
عمل و زرّ و غلّه و تشریف
نه زیک نوع لطف و احسان کرد
لیک امسال آن عنایتها
در حق من عظیم نقصان کرد
رسمهای هزار ساله که بود
همه یکباره روی پنهان کرد
پشت گرمیّ من نداد ار چه
هر کسم پوستین فراوان کرد
آن همه رفت، اعتراضی نیست
گر به حق کرد و گر به بهتان کرد
ماند اینجا یک التماس حقیر
کین همه سردی از پی آن کرد
گر چه خود قطع رسم تتماجست
رسم تتماج قطع نتوان کرد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - وله ایضا
بنزد خواجه رفتم بهر کاری
کزانم باز گفتن عار باشد
و لکن اقتضای روزگارست
که دانا را به نادان کار باشد
یکی مجهولکی پیش درش بود
چو سگ کوحاجب مردار باشد
مرا گفتا: توقّف کن زمانی
که وقت بار خود دیدار باشد
مرا آن بار خاطر گشت، گفتم
گدایی را خود این مقدار باشد؟
گدایان محتشم گردند امّا
حدیث بار بس بسیار باشد
خرد چون حیرت من دید گفتا
ندانستی که خر را بار باشد
پس آنگه بیتکی تلقین من کرد
که زیب یک جهان اشعار باشد
بسا سر کافسرش افسار باشد
بسا در کز در مسمار باشد
کزانم باز گفتن عار باشد
و لکن اقتضای روزگارست
که دانا را به نادان کار باشد
یکی مجهولکی پیش درش بود
چو سگ کوحاجب مردار باشد
مرا گفتا: توقّف کن زمانی
که وقت بار خود دیدار باشد
مرا آن بار خاطر گشت، گفتم
گدایی را خود این مقدار باشد؟
گدایان محتشم گردند امّا
حدیث بار بس بسیار باشد
خرد چون حیرت من دید گفتا
ندانستی که خر را بار باشد
پس آنگه بیتکی تلقین من کرد
که زیب یک جهان اشعار باشد
بسا سر کافسرش افسار باشد
بسا در کز در مسمار باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - ایضاً له
دست آن به که خود قلم باشد
کش سر و کار باقلم باشد
نی ز نی کن ، قلم زنی بگذار
کانک این کرد محترم باشد
زهره را کار از آن بساز و نو است
که همه جفت زیر و بم باشد
وان عطارد بجرم آن سوزد
که چو من با قلم بهم باشد
الف راست قامت انگشت
با قلم همچو نون بخم باشد
مبدأ عطلت نکورویان
از خط تیرۀ دژم باشد
تیر گویند چون زشست برفت
رجعتش در خیال کم باشد
تیر گردون زشست چون بگذشت
زو برجعت یکی قدم باشد
وین و بال و تراجعش زانست
کزدبیری برو رقم باشد
همچو شیر علم زباد زید
هرکه در علمها علم باشد
هرکه او کاتبست همچو قلم
تیره روز و تهی شکم باشد
خاصه آن کش یکی ورق کاغذ
نه زدینار و نز درم باشد
نی که کتب خلاصۀ هنرست
مرد باید که محتشم باشد
اندرین دور همچو مخدومم
کز کفش بخل در عدم باشد
آن ولّی النّعم که از انعام
همه الفاظ او نعم باشد
نرود بر زبان او هرگز
هرچه از جنس الاولم باشد
هست از آینۀ ئلش روشن
هرچه در عالم قدم باشد
عقل در پیش لطف و هیبت او
راست چون صیددر حرم باشد
بخشش اوست زرّ در کاغذ
مهر چون در سپیده دم باشد
سرفرازا اگر چه در خدمت
زحمت بنده دم بدم باشد
مدّتی شد که نیک بیکارم
مرد بی کار متّهم باشد
پارۀ کاغذ ار بفرمایی
بعد منّت ثواب هم باشد
ور بود اندکی و پیچیده
آن خود از غایت کرم باشد
تا زبان قلم سیاه بود
در دهان دویت نم باشد
کاغذین باد جامۀ خصمت
بس که از غم برو ستم باشد
خود ز کاغذ سزد لباس کسی
کو سیه روی چون خطم باشد
رسته بادی زهر غمی ترا
با چنان طبع خود چه غم باشد
کش سر و کار باقلم باشد
نی ز نی کن ، قلم زنی بگذار
کانک این کرد محترم باشد
زهره را کار از آن بساز و نو است
که همه جفت زیر و بم باشد
وان عطارد بجرم آن سوزد
که چو من با قلم بهم باشد
الف راست قامت انگشت
با قلم همچو نون بخم باشد
مبدأ عطلت نکورویان
از خط تیرۀ دژم باشد
تیر گویند چون زشست برفت
رجعتش در خیال کم باشد
تیر گردون زشست چون بگذشت
زو برجعت یکی قدم باشد
وین و بال و تراجعش زانست
کزدبیری برو رقم باشد
همچو شیر علم زباد زید
هرکه در علمها علم باشد
هرکه او کاتبست همچو قلم
تیره روز و تهی شکم باشد
خاصه آن کش یکی ورق کاغذ
نه زدینار و نز درم باشد
نی که کتب خلاصۀ هنرست
مرد باید که محتشم باشد
اندرین دور همچو مخدومم
کز کفش بخل در عدم باشد
آن ولّی النّعم که از انعام
همه الفاظ او نعم باشد
نرود بر زبان او هرگز
هرچه از جنس الاولم باشد
هست از آینۀ ئلش روشن
هرچه در عالم قدم باشد
عقل در پیش لطف و هیبت او
راست چون صیددر حرم باشد
بخشش اوست زرّ در کاغذ
مهر چون در سپیده دم باشد
سرفرازا اگر چه در خدمت
زحمت بنده دم بدم باشد
مدّتی شد که نیک بیکارم
مرد بی کار متّهم باشد
پارۀ کاغذ ار بفرمایی
بعد منّت ثواب هم باشد
ور بود اندکی و پیچیده
آن خود از غایت کرم باشد
تا زبان قلم سیاه بود
در دهان دویت نم باشد
کاغذین باد جامۀ خصمت
بس که از غم برو ستم باشد
خود ز کاغذ سزد لباس کسی
کو سیه روی چون خطم باشد
رسته بادی زهر غمی ترا
با چنان طبع خود چه غم باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۵ - وله ایضا
سرو را وعده های چنان باید
که به انجاز مقترن باشد
هر امیدی که آن وفا نشود
بتر از یاس دلشکن باشد
وعده هایی دراز بی حاصل
کاهش جان و رنج تن باشد
هیچ وقعی ندارد آن بخشش
که نه از دست خویشتن باشد
با رمنّت نیریزد آن انعام
که نه در جیب پیرهن باشد
قدری زرکه وجه داعی بود
تا بدان قابل منن باشد
به خزینه رسید و رفت فرو
همچو لقمه که در دهن باشد
این چنین بخشش وصلت نبود
ریش خند وز نخ زدن باشد
قلتبانی که بود مستخرج
در حق او ترا چه ظن باشد؟
کوچو مقصود خویش حاصل کرد
گر به حیلت وگر به فن باشد
غم آن می خورد که باقی من
بر دوسه ... خواره زن باشد
چه سخن روزیم که خیره مرا
هر چه باشد در آن سخن باشد
وجه انعام من ز حاصل ساز
نه ز باقی که درد دن باشد
نه خدایم که در همه گیتی
آنچه باقیست وجه من باشد
که به انجاز مقترن باشد
هر امیدی که آن وفا نشود
بتر از یاس دلشکن باشد
وعده هایی دراز بی حاصل
کاهش جان و رنج تن باشد
هیچ وقعی ندارد آن بخشش
که نه از دست خویشتن باشد
با رمنّت نیریزد آن انعام
که نه در جیب پیرهن باشد
قدری زرکه وجه داعی بود
تا بدان قابل منن باشد
به خزینه رسید و رفت فرو
همچو لقمه که در دهن باشد
این چنین بخشش وصلت نبود
ریش خند وز نخ زدن باشد
قلتبانی که بود مستخرج
در حق او ترا چه ظن باشد؟
کوچو مقصود خویش حاصل کرد
گر به حیلت وگر به فن باشد
غم آن می خورد که باقی من
بر دوسه ... خواره زن باشد
چه سخن روزیم که خیره مرا
هر چه باشد در آن سخن باشد
وجه انعام من ز حاصل ساز
نه ز باقی که درد دن باشد
نه خدایم که در همه گیتی
آنچه باقیست وجه من باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۷ - وله ایضا فی صفة الفرس
مرا اسبیست الحق این چنین اسب
زیان مال و نقص جاه باشد
همه تن استخوان چون اسب عاجست
که در شطرنج جفت شاه باشد
چو دیواریست بر روی بلندی
که خود دیوار من کوتاه باشد
ز روی آنکه اندر وی تحّرک
به زور و حیلت و اکراه باشد
تو دیدی جانور هرگز که او را
غذای از باد و اب از چاه باشد
بگیرد راه چون بروی نشینم
چو دیواری که اندر راه باشد
بدو گفتم بجنب آخر که جنبش
بدیوار اندر و گه گاه باشد
مرا گفتا که در دیوار جنبش
از آن باشد که در وی کاه باشد
تو کاهم ده اگر من بر نپّرم
ترا با من عتاب آنگاه باشد
خلل کردست دیوارت نگه دار
که افتادنش از ناگاه باشد
تو از من بی گناه آخر چه خواهی ؟
بکش، تا مردنم یک راه باشد
مرا هر سال شش ماهست روزه
شما را روزه خود یک ماه باشد
بفریادم رسد صدر زمانه
اگر از حال من آگاه باشد
زیان مال و نقص جاه باشد
همه تن استخوان چون اسب عاجست
که در شطرنج جفت شاه باشد
چو دیواریست بر روی بلندی
که خود دیوار من کوتاه باشد
ز روی آنکه اندر وی تحّرک
به زور و حیلت و اکراه باشد
تو دیدی جانور هرگز که او را
غذای از باد و اب از چاه باشد
بگیرد راه چون بروی نشینم
چو دیواری که اندر راه باشد
بدو گفتم بجنب آخر که جنبش
بدیوار اندر و گه گاه باشد
مرا گفتا که در دیوار جنبش
از آن باشد که در وی کاه باشد
تو کاهم ده اگر من بر نپّرم
ترا با من عتاب آنگاه باشد
خلل کردست دیوارت نگه دار
که افتادنش از ناگاه باشد
تو از من بی گناه آخر چه خواهی ؟
بکش، تا مردنم یک راه باشد
مرا هر سال شش ماهست روزه
شما را روزه خود یک ماه باشد
بفریادم رسد صدر زمانه
اگر از حال من آگاه باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۱ - ایضا له
در نگر در صدر دیوان و ببین
خواجگان نو که صف پیوسته اند
سر بسر بازاریان مختلف
جمع گشته جمله در یک رسته اند
دست خلقی تا قلم بگشاده اند
چون در دکّان خود در بسته اند
نیک سر تیزند در راه ستم
گر چه در راه کرم آهسته اند
در خور بالش نیند امّا هنوز
از پی هم بستری شایسته اند
موی را نازرده اند الحق جز آنک
از زنخدان خودش بگسسته اند
نی خطا گفتم جوانانی همه
شتاهد و شایسته و بایسته اند
راست پنداری عروسان نوند
بس که چست و شاهد و بر رسته اند
چهره هاشان در قبای سرخ و سبز
همچو گل باغنچه در یک دسته اند
رونق صدر ایالت باقیست
تا نگویی رونقش بشکسته اند
خواجگان کردن اربر خواستند
خواجگان گردران بنشسته اند
مرهمی ده ای خدا کز ظلمشان
اهل شهر و روستا دلخسته اند
خواجگان نو که صف پیوسته اند
سر بسر بازاریان مختلف
جمع گشته جمله در یک رسته اند
دست خلقی تا قلم بگشاده اند
چون در دکّان خود در بسته اند
نیک سر تیزند در راه ستم
گر چه در راه کرم آهسته اند
در خور بالش نیند امّا هنوز
از پی هم بستری شایسته اند
موی را نازرده اند الحق جز آنک
از زنخدان خودش بگسسته اند
نی خطا گفتم جوانانی همه
شتاهد و شایسته و بایسته اند
راست پنداری عروسان نوند
بس که چست و شاهد و بر رسته اند
چهره هاشان در قبای سرخ و سبز
همچو گل باغنچه در یک دسته اند
رونق صدر ایالت باقیست
تا نگویی رونقش بشکسته اند
خواجگان کردن اربر خواستند
خواجگان گردران بنشسته اند
مرهمی ده ای خدا کز ظلمشان
اهل شهر و روستا دلخسته اند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۲ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۶ - و له ایضاً
زهی سپهر محلّی که گرچه تیزروند
به سایۀ تک عزم تو ماه و خور نرسند
عقول اگرچه زافلاک نردبان سازند
زبام خانۀ قدر تو بر زبر نرسند
زنکته های تو افهام بابسی کوشش
بکنه معنی یک لفظ مختصر نرسند
چو تیر چیره زبانان اگرچه برتازند
بآستان ثنایت هنوز بر نرسند
ستاده هفت قلک بر فراز یکدیگر
زشخص معنی تو بیش تا کمر نرسند
زتابش و نم خورشید و ابر عالم را
چه سودگر کف و کلک تو بر اثر نرسند؟
کدام منزل اومید کاندرو هر دم
زکاروان سخایت نفر نفر نرسند
درین زمانه کز انبوهی سپاه بلا
بهیچ خانه نباشد که صد حشر نرسند
زهیچ گوشه برون شو نسازد اندیشه
که رهزنان بلاهاش برگذر نرسند
بهیچ کنج درون عافیت وطن نکند
که جوق جوقش فتنه همی بسر نرسند
گمان مبر که ز غوغاییان حادثه ها
دمی بود که مرا صد ببام و در نرسند
زر مصادره اصحابنا چگونه دهند
تا بشامگه ایشان بچاشت درنرسند
طمع چه کیسه برآن مفلسان تو اندوخت
که از هزار تکلّف به ما حضر نرسند
خزینه هاشان پر گوهر سخن باشد
ولیک جز بتمنّی بسیم و زر نرسند
بلا و محنت و غم را سبب درین ایّام
اگر هزار بود هیچ در هنر نرسند
فتاده گیر نگون رایت سلامت من
مدد زلطف تو گر هیچ زودتر نرسند
زبنده خانه همه رخت عافیت ببرند
زاهتمام توام حامیان اگر نرسند
کراشناسی فریادرس در این ایّام ؟
گر اهل معنی فریاد یکدگر نرسند
به سایۀ تک عزم تو ماه و خور نرسند
عقول اگرچه زافلاک نردبان سازند
زبام خانۀ قدر تو بر زبر نرسند
زنکته های تو افهام بابسی کوشش
بکنه معنی یک لفظ مختصر نرسند
چو تیر چیره زبانان اگرچه برتازند
بآستان ثنایت هنوز بر نرسند
ستاده هفت قلک بر فراز یکدیگر
زشخص معنی تو بیش تا کمر نرسند
زتابش و نم خورشید و ابر عالم را
چه سودگر کف و کلک تو بر اثر نرسند؟
کدام منزل اومید کاندرو هر دم
زکاروان سخایت نفر نفر نرسند
درین زمانه کز انبوهی سپاه بلا
بهیچ خانه نباشد که صد حشر نرسند
زهیچ گوشه برون شو نسازد اندیشه
که رهزنان بلاهاش برگذر نرسند
بهیچ کنج درون عافیت وطن نکند
که جوق جوقش فتنه همی بسر نرسند
گمان مبر که ز غوغاییان حادثه ها
دمی بود که مرا صد ببام و در نرسند
زر مصادره اصحابنا چگونه دهند
تا بشامگه ایشان بچاشت درنرسند
طمع چه کیسه برآن مفلسان تو اندوخت
که از هزار تکلّف به ما حضر نرسند
خزینه هاشان پر گوهر سخن باشد
ولیک جز بتمنّی بسیم و زر نرسند
بلا و محنت و غم را سبب درین ایّام
اگر هزار بود هیچ در هنر نرسند
فتاده گیر نگون رایت سلامت من
مدد زلطف تو گر هیچ زودتر نرسند
زبنده خانه همه رخت عافیت ببرند
زاهتمام توام حامیان اگر نرسند
کراشناسی فریادرس در این ایّام ؟
گر اهل معنی فریاد یکدگر نرسند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۹ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۵ - وله ایضا
دور گردون با همه کس بد فعالی می کند
خاصه با ما قصدهای لایبالی می کند
نیست از ما منقطع اسباب ناکامی از آنک
جو رها چون دورها هم بر توالی می کند
دست او بالاست، بر وی هیچکس را دست نیست
لاجرم هر چ آن مراد اوست حالی می کند
با کس او را مهربانی نیست، هر چ او ناکسیست
گر تو از دستش بنالی ور ننالی می کند
هر دم از بهر نثار سمّ اسب هر خری
از سرشک چشم من عقد لالی می کند
گه دواج پرنیان بر سفت سگ می اکند
گه نشست یوز را اطلس نهالی می کند
بوریای کهنه از پهلوی ما دارد دریغ
بهر پشما گند خر ترتیب قالی می کند
قصد جان می دارد اکنون، روزگار لطف بود
آن که می گفتم زیان جاه و مالی می کند
مردمی رفت از جهان آنکس که جوید مردمی
...الی می کند
دور دور سفلگانست و خسیسان جلد باش
وای مسکینی که او قصد معالی می کند
تا سگان را طوق زرّینست و کسوت ششتری
هر کجا شیریست در عالم شکالی می کند
زشت تر کاری در این ایّام نیکو کاریست
نیک بختا، آنکه رای بد سگالی می کند
جاهلی را دست می بوسند اندر دست حکم
فاضلی در پای ماچان پای مالی می کند
هر کجا اشراف نادان در تنعّم یافتی
زیرکی آنجا فغان از بی منالی می کند
هر که او چون سنگ زیرین سینه مالد بر زمین
گنبد گردون خطابش، صدر عالی می کند
یوسفی را می دهد هفده درم گردون بها
گرگ بین کو دعوی صاحب جمالی می کند
کاروان ناجوانمردان فراوان می رسند
از جوانمردان جهان زان عرصه خالی می کند
تا زبان بند هنر شد حرز بازوی ملوک
حق بدست ناطقه ست ارمیل لالی می کند
خاصه با ما قصدهای لایبالی می کند
نیست از ما منقطع اسباب ناکامی از آنک
جو رها چون دورها هم بر توالی می کند
دست او بالاست، بر وی هیچکس را دست نیست
لاجرم هر چ آن مراد اوست حالی می کند
با کس او را مهربانی نیست، هر چ او ناکسیست
گر تو از دستش بنالی ور ننالی می کند
هر دم از بهر نثار سمّ اسب هر خری
از سرشک چشم من عقد لالی می کند
گه دواج پرنیان بر سفت سگ می اکند
گه نشست یوز را اطلس نهالی می کند
بوریای کهنه از پهلوی ما دارد دریغ
بهر پشما گند خر ترتیب قالی می کند
قصد جان می دارد اکنون، روزگار لطف بود
آن که می گفتم زیان جاه و مالی می کند
مردمی رفت از جهان آنکس که جوید مردمی
...الی می کند
دور دور سفلگانست و خسیسان جلد باش
وای مسکینی که او قصد معالی می کند
تا سگان را طوق زرّینست و کسوت ششتری
هر کجا شیریست در عالم شکالی می کند
زشت تر کاری در این ایّام نیکو کاریست
نیک بختا، آنکه رای بد سگالی می کند
جاهلی را دست می بوسند اندر دست حکم
فاضلی در پای ماچان پای مالی می کند
هر کجا اشراف نادان در تنعّم یافتی
زیرکی آنجا فغان از بی منالی می کند
هر که او چون سنگ زیرین سینه مالد بر زمین
گنبد گردون خطابش، صدر عالی می کند
یوسفی را می دهد هفده درم گردون بها
گرگ بین کو دعوی صاحب جمالی می کند
کاروان ناجوانمردان فراوان می رسند
از جوانمردان جهان زان عرصه خالی می کند
تا زبان بند هنر شد حرز بازوی ملوک
حق بدست ناطقه ست ارمیل لالی می کند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۶ - وله ایضا
ای پیشوای شرع که ایناء روزگار
از بهر دفع ظلم بتو النجا کنند
ارباب فضل ملتزم منّتی شوند
در خدمت تو گر بمثل جان فدا کنند
احوال روزگار از آن شد که بعد ازین
از بهر سود رغبت بیع و شری کنند
دیریست تا که زحمت حضرت همی دهم
انصاف نیست خوش که گرانی با کنند
ابرام رسم هاست نه اینجا که واجبست
بل هر کجا که خود طعمی ابتدا کنند
از بهر دفع ظلم بتو النجا کنند
ارباب فضل ملتزم منّتی شوند
در خدمت تو گر بمثل جان فدا کنند
احوال روزگار از آن شد که بعد ازین
از بهر سود رغبت بیع و شری کنند
دیریست تا که زحمت حضرت همی دهم
انصاف نیست خوش که گرانی با کنند
ابرام رسم هاست نه اینجا که واجبست
بل هر کجا که خود طعمی ابتدا کنند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۸ - وله ایضا
ایا شگرف نوالی که در زمین و زمان
نشان مثل تو اوهام دوربین ندهند
دمی نباشد کاجرام چرخ چون دل من
به خدمت قدمت بوسه بر زمین ندهند
ستارگان که بر افلاک اسمشان علمست
ز دست دامن تو همچو آستین ندهند
اگر چه تاری ازین خلعتم که فرمودی
ز روی قدر به صد اطلس ثمین ندهند
چومن گزین سخنها به خدمت آوردم
مرا زبهر چه تشریف به گزین ندهند؟
چو لفظ من شکرست و معانیم گوهر
قصب کجا شد و خارا چو اسب و زین ندهند
فرود لایق من باشد ار بهر بیتم
و رای خلعت صد بوسه بر جبین ندهند
ز زاده های ضمیرم یکی به قیمت عدل
به گوشواره و خلخال حور عین ندهند
اگر چه کاسدی شعر شد چنان که همی
بهای شربتی از اب پارگین ندهند
بدان امید که یابند خلعتی رسمی
سخنوران به هوس جان نازنین ندهند
بدین کسادی ابریشم و گرانی شعر
لباس من ز چه معنی بریشمین ندهند؟
تو پادشاه گرامی و اهل فضل و کرم
به شاعران فرومایه نیز این ندهند
ز دیگران که ندانند بس عجب نبود
اگر عطاها در خورد آفرین ندهند
هنر نوازان کز فضل مایه ور باشند
به شعرهای چنان خلعت چنین ندهند
چو آنچنان شد فرمای تا برات زرم
اگر دهند بجز زرّ راستین ندهند
نشان مثل تو اوهام دوربین ندهند
دمی نباشد کاجرام چرخ چون دل من
به خدمت قدمت بوسه بر زمین ندهند
ستارگان که بر افلاک اسمشان علمست
ز دست دامن تو همچو آستین ندهند
اگر چه تاری ازین خلعتم که فرمودی
ز روی قدر به صد اطلس ثمین ندهند
چومن گزین سخنها به خدمت آوردم
مرا زبهر چه تشریف به گزین ندهند؟
چو لفظ من شکرست و معانیم گوهر
قصب کجا شد و خارا چو اسب و زین ندهند
فرود لایق من باشد ار بهر بیتم
و رای خلعت صد بوسه بر جبین ندهند
ز زاده های ضمیرم یکی به قیمت عدل
به گوشواره و خلخال حور عین ندهند
اگر چه کاسدی شعر شد چنان که همی
بهای شربتی از اب پارگین ندهند
بدان امید که یابند خلعتی رسمی
سخنوران به هوس جان نازنین ندهند
بدین کسادی ابریشم و گرانی شعر
لباس من ز چه معنی بریشمین ندهند؟
تو پادشاه گرامی و اهل فضل و کرم
به شاعران فرومایه نیز این ندهند
ز دیگران که ندانند بس عجب نبود
اگر عطاها در خورد آفرین ندهند
هنر نوازان کز فضل مایه ور باشند
به شعرهای چنان خلعت چنین ندهند
چو آنچنان شد فرمای تا برات زرم
اگر دهند بجز زرّ راستین ندهند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۹ - ایضا له
مرا چه حاصل ازین خواجگان بی حاصل
که هیچ کار مرا انتظام می ندهند
نه از دیانت و تقوی شراب می نخورند
که یکدگر را از بخل جام می ندهند
ندانم از کرم آخر چه در وجود آمد
که هیچگونه به دستش زمام می ندهند
جواب قصّة ارباب حاجت از امساک
بجز بواسطة ده پیام می ندهند
شگفت نیست که ندهند تیز در قولنج
که عطسه نیز به وقت زکام می ندهند
چو حنظلست درونشان به شخم آکنده
و لیک هیچ دسومت به کام می ندهند
بهای شعر، اگر نیست جز که سحر حلال
ز مال خویش پشیزی حرام می ندهند
ز ننگ اگر نبرم نامشان سزد کین قوم
ز بخل هر چه توان برد نام می ندهند
دروغ گفتم و انصای راست باید گفت
که هیچ می ندهندم، چرام می ندهند؟
چه چشم دارم ازین منعمان که شاعر را
به صد شفیع جواب سلام می ندهند
کجا روم؟ چه کنم من؟ ز باد شاید زیست؟
که قوت روز بروزم تمام می ندهند
ز کوة می ندهند و کرم نمی ورزند
کتاب می نخرند و اوام می ندهند
پناه سوی قناعت همی برم زین قوم
که اهل خانة خود را اطعام می ندهند
دلا بحکم ضرورت بساز با اینها
چو هیچ جای نشان کرام می ندهند
که هیچ کار مرا انتظام می ندهند
نه از دیانت و تقوی شراب می نخورند
که یکدگر را از بخل جام می ندهند
ندانم از کرم آخر چه در وجود آمد
که هیچگونه به دستش زمام می ندهند
جواب قصّة ارباب حاجت از امساک
بجز بواسطة ده پیام می ندهند
شگفت نیست که ندهند تیز در قولنج
که عطسه نیز به وقت زکام می ندهند
چو حنظلست درونشان به شخم آکنده
و لیک هیچ دسومت به کام می ندهند
بهای شعر، اگر نیست جز که سحر حلال
ز مال خویش پشیزی حرام می ندهند
ز ننگ اگر نبرم نامشان سزد کین قوم
ز بخل هر چه توان برد نام می ندهند
دروغ گفتم و انصای راست باید گفت
که هیچ می ندهندم، چرام می ندهند؟
چه چشم دارم ازین منعمان که شاعر را
به صد شفیع جواب سلام می ندهند
کجا روم؟ چه کنم من؟ ز باد شاید زیست؟
که قوت روز بروزم تمام می ندهند
ز کوة می ندهند و کرم نمی ورزند
کتاب می نخرند و اوام می ندهند
پناه سوی قناعت همی برم زین قوم
که اهل خانة خود را اطعام می ندهند
دلا بحکم ضرورت بساز با اینها
چو هیچ جای نشان کرام می ندهند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۰ - وله ایضا
بزگوارا این خواجگی همه آنست
که روی از پس پرده به خلق ننمایند
برون پرده ضعیفان و ناتوانان را
به دست رنج سپارند و خود بیاسایند
حدیث خسته دلان را بگوش ره ندهند
وگرچه خون جگرها زدیده پالایند
نه گاه راحت درمان دردمند کنند
نه روز شادی بر غمگنان ببخشایند
ببین که چند برفتند تا تو آمده یی
قیاس کن که پس از رفتن تو چند آیند
چو اینچنین بود اولیتر آنچنان باشد
که آن کنند که شان خاص و عام بستایند
بدی چو آمد بدنام از آن بپرهیزند
چو نام نیکو در نیکوی بیفزایند
چو روزگار بخواهد ربود ایشان را
بنقد خود را از روزگار بربایند
که روی از پس پرده به خلق ننمایند
برون پرده ضعیفان و ناتوانان را
به دست رنج سپارند و خود بیاسایند
حدیث خسته دلان را بگوش ره ندهند
وگرچه خون جگرها زدیده پالایند
نه گاه راحت درمان دردمند کنند
نه روز شادی بر غمگنان ببخشایند
ببین که چند برفتند تا تو آمده یی
قیاس کن که پس از رفتن تو چند آیند
چو اینچنین بود اولیتر آنچنان باشد
که آن کنند که شان خاص و عام بستایند
بدی چو آمد بدنام از آن بپرهیزند
چو نام نیکو در نیکوی بیفزایند
چو روزگار بخواهد ربود ایشان را
بنقد خود را از روزگار بربایند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۱ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۸ - وله ایضا
قدری شراب از رضیّ الّدین بخواستم
میداد وعده مدّتهای مدید بود
ناگاه دوش وعدة خود را وفا نمود
والحق ز خرّمی شب من روز عید بود
دیدم غلامکی و یکی ظرف مختصر
وانگه چگونه مختصری نامفید بود
آبی به بوی گنده ولیکن به طعم بد
بدرنگ همچو جرعۀ جام صدید بود
آغشته بد به دردی و خاشاک گفتیی
در بول اسب ریزۀ سرکین ترید بود
گفتم همین زمان بر او باز برهلا
گو این مروّت از کرم تو بعید بود
این بادۀ چنین ز بتر جای آورند
گفتا آری از خم خواجه حمید بود
میداد وعده مدّتهای مدید بود
ناگاه دوش وعدة خود را وفا نمود
والحق ز خرّمی شب من روز عید بود
دیدم غلامکی و یکی ظرف مختصر
وانگه چگونه مختصری نامفید بود
آبی به بوی گنده ولیکن به طعم بد
بدرنگ همچو جرعۀ جام صدید بود
آغشته بد به دردی و خاشاک گفتیی
در بول اسب ریزۀ سرکین ترید بود
گفتم همین زمان بر او باز برهلا
گو این مروّت از کرم تو بعید بود
این بادۀ چنین ز بتر جای آورند
گفتا آری از خم خواجه حمید بود