عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
به استقبال مژگان سیاهی
نگاهم می رود هر دم به راهی
چه می کردیم با چندین خجالت
اگر بودی زبان عذرخواهی
دل است آیینه روز و شب ما
نمی دانیم خورشیدی و ماهی
شود گر خاکساریها صف آرا
غباری بشکند قلب سپاهی
به ذوقی صید فتراک تو گشتم
که شد هر قطره خونم عیدگاهی
فروشم دامن پاک دو عالم
خرم چشم و دل عاشق نگاهی
به محشر چون برآرم سر ز خجلت
ندارم در خور بخشش گناهی
چو عمدا پرسد از نامم بگویی
اسیر از بیزبانی بی گناهی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
نه سوخته الفت دردم نه دوایی
داغم همه ناسور جدایی است جدایی
آسان نبود لاف هواداری فتراک
خون در رگ ما می تپد از بیم رهایی
ما را نشناسد کس و ما کس نشناسیم
فارغ شده ایم از غم چونی و چرایی
آوازه شهرت غرض همت ما نیست
این مرحله را طی نکند حاتم طایی
تا گرد ره گر مروان برق نژاد است
بگذر قدمی از خود اگر همره مایی
هرکس کندم منع دل اما چه توان کرد
داند نسب عشق مرا حسن خدایی
از میکده باجی است به گردن همه کس را
گیرند در این مملکت از ابر هوایی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
دل کشته آرزوست می گویی
بی مغزی و حرف پوست می گویی
غافل دلت از زبان زهی خجلت
بی فایده دوست دوست می گویی
وحشت نکشیده سرمه در چشمت
گل محرم رنگ و بوست می گویی
سجاده گریه ای نیفکندی
رحمت نم آبروست می گویی
با دشمن نفس آشتی کردی
فردا چه جواب دوست می گویی
از خویش اسیر خوش خبر داری
بی مغز همین کدوست می گویی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲
دیده پاک حباب می حال است اینجا
لب خاموش دم صبح خیال است اینجا
نمک صید نکردن فره صیاد است
دام صد پاره به از بستن بال است اینجا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷
دهقان که ز ما بیش خرد حاصل ما را
از شبنم و گل ساخته آب و گل ما را
در قافله گریه مستانه ما هست
خضری که به جایی برساند دل ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰
من که گشتم خاک ره پروای افلاکم چرا
من که کردم ترک سر از دردسر باکم چرا
رشک دل با دیده کم از اختلاط غیر نیست
کس چه می داند که در بزم تو غمناکم چرا
انتظار باده را هم نشئه ای در جام هست
گر نمی دانی مقیم سایه تاکم چرا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳
بسکه بر هم زد ز ترکش خانه زنبور را
کرد چون مژگان به چشمم ظلمتستان نور را
کشتزار بی نیازی را غباری حاصل است
خرمن آید در نظر نقش پی ما مور را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵
پیش می میرم به راهت نقش پای خویش را
گرد سرگردم زیادت مدعای خویش را
روز محشر من شهید منت از شرم و حیا
چون کنم اظهار یارب ماجرای خویش را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷
دلیل بادیه دیوانگی بس است مرا
همین نشانه فرزانگی بس است مرا
ز خویشتن به دیار جنون گریزانم
که آشنایی بیگانگی بس است مرا
کجاست غم که کشد رخت من به کوی جنون
به عقل نسبت همخانگی بس است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰
نیست در سر هوس جوش خریدار مرا
می گدازد چه کنم گرمی بازار مرا
در بهاری که گلش رنگ حیا داشته است
باغبان است ندیده است به گلزار مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲
صبح بیدار ندارد نظر پاک مرا
آب در شیر کند دیده نمناک مرا
راز او خجلت رسوایی محشر نکشد
نتوان جست به صحرای عدم خاک مرا
اختیارش تر صاف است چراغش روشن
شعله محراب دعا کرده دل پاک مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶
کرده ام مرغی سبکروحی امید و بیم را
اضطرابم در بغل دارد گل تسلیم را
شوخی پرواز او بال گرفتاری خوش است
می کنم در کنج عزلت سیر هفت اقلیم را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸
کرده ام از غیر خیال دوست خالی سینه را
از غبار آرزو شستم دل بی کینه را
آسمان را دل ز رشک عشرتم خالی نشد
تا نزد بر شیشه ام سنگ شب آدینه را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹
صبح شد ساقی بده جام می دیرینه را
تا بر افروزیم از این آتش چراغ سینه را
فصل گل تا از لب ساغر نگیری کام دل
از میان هفته بیرون کن شب آدینه را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲
زمین که گنج روان گفته خاک راه تو را
به حشر پس ندهد کشته نگاه تو را
خلد به دیده محشر خدنگ بیداری
به خواب بیند اگر شور صیدگاه تو را
فریب چرب زبانان نوید وصل دهد
هلاک پرسش مژگان عذر خواه تو را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳
چه داد شکر دهم شوق آرزوی تو را
طواف اگر نکند قبله گاه کوی تو را
غبار عنبر خاکسترم سفیده صبح
طراوت شب من کرده عشق بوی تو را
اشک من پرورده گلزار سر کوی تو را
جوش بلبل از حیا باشد گل روی تو را
آرمیدن در دل عاشق زیارت می کند
کرده محراب تسلی یاد ابروی تو را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۵
از سر بگذار خودنمایی را
تا فاش بینی آشنایی را
شایسته شرطه گر دلی داری
با بحر گذار ناخدایی را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۷
گل غم داغ جنون سوخته تا بر سر ما
تشنه خون تمناست لب ساغر ما
گرمی عشق و سیه بختی و دلسوختگی
می توان دید در آیینه خاکستر ما
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۲
عقد گوهر چون صدف در آستین داریم ما
خونبهای خویش در زیر نگین داریم ما
از غبار ما فلک تعمیر زندان می کند
در دو عالم خاطر اندوهگین داریم ما
با دل دیوانه خود مصلحت ها دیده ایم
خنده بر لب جان به کف چین بر جبین داریم ما
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۵
می کند مشق تپیدن دل دیوانه ما
بال پرواز شود باده به پیمانه ما
حاصل نشو و نما دیده بیدار شود
گشته صحرا صدف پر گهر از دانه ما